تجربهی نبوی
آقای جمالی داشت داغ داغ سخن میگفت، با ادبیاتی زیبا و دلنشین. دستهایش بالا میرفت و پایین میآمد.تحلیل نمیکرد اما به زیبایی میگفت.گویا که روی سخنش با احساس اطرافیان بود نه خردآنها.
می گفت: پیامبر باید راه تجربه را بپیماید تا که پیامبرشود.پس از هرجملهی نغزی هم که میگفت یک شعر از مثنوی هفتاد من میخواند.
در افکار خودم بودم که یادم آمد عیسی علیه السلام را،که کودک بود و پیامبر شد.صدای آقای جمالی که فهمیده بود من غرق در دریای دیگری شده ام کمی بلند شد و وقتی به خود آمدم دیدم چشم در چشم من شعر میخواند و سپس میگوید انبیا قدم در تجربه نهادند و نبی شدند و خلاصه انتخابی از جانب خدا وجود ندارد.
داشت آیه ای از قرآن میخواند که یاد یحیی و سلیمان نبی علیهما السلام افتادم که آنها هم در کودکی به پیامبری رسیده بودند. بدون هیچ تجربهی قبلی
از خودم پرسیدم کدامین کودک فرصتی برای تجربه داشته است؟ جرات نکردم این سوال را از آقای جمالی بپرسم.جوی که اطرافیان درست کرده بودند و بهبه و چهچهی که به را انداخته بودند راه را برای پرسیدن میبست.
بیشتر بدانیم
فطرت