شوک
فقط میتوانست ببیند که ساعت روی دیوار ۸ صبح است و بشنود که موبایلش بی تابی میکند. انگار تمام اجزای بدنش از کار افتاده اند. دست ها و پاها همه چیز داشت به جز حس. بدنش تکان نمیخورد. هرچه تلاش میکرد فایده نداشت. حتی نمیتوانست گردن بچرخاند. تلفن امان نمیداد. حس هم نمیکرد که در عرق غوطه ور شده است.خواست حرف بزند، فریاد بکشد ولی ترسید! ترسید که نکند قدرت تکلم هم از او سلب شده است. اما باید صدایش را به برادرش که آن سوی دیوار است برساند.ولی نمیخواست به خودش بگوید: حرف هم نمیتوانی بزنی.
فکر کرد چرا به این روز افتاده، به خوردنیهای روز پیش فکر کرد. دنبال این میگشت که نکند سرش به جایی خورده. فکرش به جایی نرسید. دوباره برای حرکت تلاش کرد، بی فایده بود. صدای زنگ مدام میگفت: تو نمیتوانی جواب یک تلفن را هم بدهی.
در گلاویز شدن با چند ثانیه ی کوتاه، فراموش کرد که نمیخواسته قدرت تکلم را امتحان کند، فریاد زد. برادرش را صدا زد. از او کمک خواست.شاید تا به حال این گونه طلب نکرده بود که کسی کمکش کند، و باز فراموش کرد که قدرت تکلم هنوز باقی است...
درب اتاق هراسان باز شد...
***
بعد از نیم روزی که از بیمارستان مرخص میشد، وقتی روی پاهایش راه میرفت، وقتی حرفهای دکتر را در مورد یک شوک کوچک عصبی ولی خطرناک میشنید و میشنید که دکتر به او میگوید: خدارا شکرکن که توانستی برادرت را صدا بزنی وگرنه...، در تمام این وقت ها اصلاً یادش نبود که شب قبل در یک سخنرانی با آب و تاب گفته است:
از غیر خدا کمک خواستن شرک است و مشرک را باید کشت!!
----------------------------------------------------------------------------------
کمی بیشتر بدانیم:
نگاهی کوتاه به اندیشه وهابیت
بنیانگذاران عقاید وهابیت