گذشتی و گذاشتی
تو را باید شناخت. نمیدانم از کجای اندیشۀ شب زده ام، نورت تابیدن میگیرد که از پس سالیان دراز هنوز طراوت حضورت را میشود حس کرد. هنوز میشود تو را نظاره کرد و راه ز بیراهه شناخت. هنوز میشود در انبوه هیاهوی زندگی، نوای دلنشینت را چشید. هنوز برای من سخن ها داری و من کودکانه در جست و جوی تو با کلام بازی میکنم.
می دانی؟!
خواستم از فراز زندگی ات شروع کنم، هیچ حضیض نیافتم.
خواستم از نامت بگویم، صفحه ام پر شد از انوار تو.
خواستم نمادی برائت بگویم، زبانم گنگ شد که تو در ذهن من نمیگنجی چه رسد به یک نماد.
کودکانه خواستم از وجودت توشه ای برگیرم، انبان کوچکم انگشت حیرت به دهان گرفت.
خواستم زندگی ات را به تصویر کشم، دستم به لرزه افتاد.
خواستم علمت را به تشبیه کشم، مشبهی نیافتم.
خواستم صبرت را توصیف کنم، عرق شرم به روی جبین ایوب نشست.
خواستم سکوت کنم...
ولی نه!
نشناختنت ظلمی است افزون بر ستمی که بر تو رفت ای ریحانۀ ملکوت.
***
و من مبهوت اندیشه و عملت میشوم؛ تویی که گذشتی و گذاشتی.
گذشتی از هرچه تعلق بود، از هرچه بند!
و گذاشتی میراث مرزبانی از حریم قدس ولا.
پیش از تو که را میشناختم که تا پای جان بر دفاع از امامش پایداری کند؟
پیش از تو کدام یاس را میشناختم که تازیانه را به جان خرد و دم بر نیاورد؟
که را میشناختم که در حریم عفاف، لب به سخن گشاید و مُهر سکوت زند بر زبان گرگ صفتان روزگار؟
چه کسی جز تو را میشناختم که از غنچۀ نشکفته اش بگذرد و قدمی در دفاع از سرورش پا پس نگذارد؟
تو را باید شناخت که مرزبانی از حریم ولایت را تو معنا بخشیدی ای دردانۀ رسول.
ای زلال کوثر، اندیشه ام را تو شستشو دِه و عملم را تو رهنما باش که من اندکی چون تو، غریب زمانم را یاری کنم.
دستانم را دریاب مادر.
برگرفته از سایت والقلم