این مطلب بخشی از یک سلسله مطالب است.

اینجانب سیدمحمدتقی حسینی‌وِرجانی هستم. وِرجان یکی از روستاهای اطراف قم است که ۴ فرسخ تا قم فاصله دارد.

پدر من یک کشاورز بسیار با تقوی به نام آقای سید مصطفی حسینی بود. گر چه علم نداشت ولی یک انسان صاف، خاص، مخلص و مؤمن بود. که با کشاورزی زندگی می‌کرد. و من دوران بچگی را در روستا زندگی کردم. در آنجا تا ۶ کلاس ابتدایی درس خواندم. پدرم سواد نداشت و امکانات تحصیل هم برای من مهیا نبود.

در آن زمان خشکسالی آمده بود و وضع کشاورزی بسیار شده بود و لذا من به ناچار از روستا برای کار و تحصیل به تهران مهاجرت کردم.

قبل از آن که ماجرای به تهران آمدنم را نقل کنم. این مطلب را بازگو کنم که: اجداد من اهل جاسب قم بودند. جاسب منطقه ای در فاصله تقریبا بیست فرسخی قم است.

جاسب از شش هفت روستا تشکیل شده که همه را جاسب می‌گویند. جاسب منطقه ای است که سادات بسیار دارد و شجره نامه ی ما به فرزندان امام رضا و موسی بن جعفر علیهما السلام می‌رسد. جد و پدر من از جاسب هجرت کرده و به (ورجان) که محل تولد من است آمده اند. پدرم در آنجا ازدواج کرده و در همانجا ماندگار می‌شود، ولی اجداد و خاندان و پسرعموهایم هنوز در جاسب هستند وزندگی می‌کنند. منطقه ای که اجداد ما بودند منطقه ای خوش آب و هوا و ییلاقی است ولی توسعه زیادی نیافته است. ازپدران من که در جاسب بودند کراماتی نقل شده است. ایشان بعضی روحانی و بعضی شخصی بودند و حتی افراد شخصی شان هم افراد مومن و اهل کرامات بودند و مردم هم به آنها ارادت داشتند. البته نمی‌خواهم دربارة اجدادم زیاد صحبت کنم ولی به هر تقدیر شجره نامه ی ما به فرزندان امام موسی بن جعفر (علیه السلام) منتسب می‌شود. در هر صورت ما اصالتاً سادات رضوی یا موسوی هستیم ولی فامیل ماحسینی است. چون جد پدر ما حاج سید حسین بوده و به آن مناسبت ما را حسینی نام گذاردند.

در دوران کودکی در روستا بودم. از همان دوران کودکی من نمازم را می‌خواندم و روزه ام را می‌گرفتم و در میان بچه ها به تقوی شهرت داشتم حتی درماه رمضان در مدرسه امام جماعت بچه ها بودم. حدود ۱۵۰نفر در مدرسه نماز می‌خواندیم و نماز جماعت داشتیم. گاه در مسجد بالای ده یا مسجد پایین ده نماز جماعت برقرار می‌کردیم به طوری که بزرگترها اگر در مسجد بالا بودند ما بچه ها در مسجد پایین بودیم و بالعکس.

به هر ترتیب من بخاطر خشکسالی مجبور شدم برای کار به تهران بیایم. از بچگی علاقه وافری داشتم که به حوزه بروم ودرس‌های حوزوی بخوانم. این علاقه قلبی خودم بود و پدرم هم علاقه داشت که درس بخوانم و روحانی بشوم و به علاوه اکثر افراد محل به پدرم توصیه می‌کردند چون این پسر شما از کودکی زاهد و مؤمن و اهل نماز و عبادت است خوب است که او برای طلبگی به قم برود و درس بخواند. پس هم خودم علاقه به این مطلب داشتم وهم پدرم و هم مردم علاقه مند به این مطلب بودند ولی امکاناتی برایم نبود که بیایم قم و وارد حوزه بشوم. سن و سال من هم اقتضا نمی‌کرد که بیایم در قم خانه ای تهیه کنم و مشغول تحصیل شوم گر چه این علاقه در من روز به روز اضافه می‌شد. به ناچار با ناراحتی به تهران آمدم و در تهران مشغول کار شدم ولی در تهران هم که مشغول به کار بودم فکر و ذکرم این بود که خداوند وسیله ای مهیا کند تا بتوانم بروم در قم و درس حوزوی بخوانم. من متولد ۱۳۳۲ هستم و وقتی در سال ۱۳۴۵ به تهران آمدم که ۱۳ سال بیشتر نداشتم. در منطقه هفت چنار ودر خیابانی به نام حسام السلطنه که امروز معروف به حسام الدین است، پدرم پسر عمویی داشت که در آنجا مغازه لبنیاتی داشت. من نزد او مشغول به کار شدم.

در جمعه ها زمانی که تعطیل می‌شدم یا به هییت می‌رفتم یا پای منبر منبری ها یا به مسجد می‌رفتم و در روزهای تعطیل سعی داشتم آن خواسته قلبی خودم را که هییت، مسجد، قرآن و این گونه کارها بود دنبال کنم. این علاقه قلبی من بود و در نمازهایم دعایم این بود که زمینه ای درست بشود تا بتوانم به حوزه علمیه بروم.

به هر صورت کارم را در بازار انجام دادم. اولین کتابی که من خریدم حلیه المتقین علامه مجلسی بود. در زمان بیکاری آن را در مغازه مطالعه می‌کردم.

یک در خیابان حسام السلطنه برخورد کردم با تابلویی که روی آن نوشته بود حسینیه علمی حجت.

به حسینیه رفتم و پرس و جو کردم.به من گفتند مسیول آنجا فردی است به نام حاج آقا محقق. نزد ایشان رفتم وبا او صحبت کردم و گفتم من در تهران در این محدوده مشغول به کار هستم و دوست دارم نصف روز بیایم و درس بخوانم.

او گفت اگر می‌خواهی درس بخوانی باید کار را رها سازی.گفتم: برای امرار معاش چکار کنم؟ در آن زمان که من به تهران آمده بودم در روستای ماخشکسالی آمده بود و من در تهران روزی ۳ تومان مزد می‌گرفتم و ناچار بودم ماهی ۹۰ تومان آن را به روستا بفرستم. آقای محقق گفت خدابزرگ است تو بیا درس را بخوان و همه به دست خداوند است.

من به مغازه آمدم و به پسرعمویم گفتم: می‌خواهم بروم و درس بخوانم. پسرعمویم گفت صبر کن اگر مزدتو کم است آن را اضافه می‌کنم گفتم: این حرفها نیست و علاقه به درس مرا جذب کرده و تهایتا کار را رها کردم و به حسینیه حجت در حسام السلطنه سابق رفتم و مشغول به درس خواندن شدم. در آنجا اولین درس من کتاب جامع المقدمات بود.

از جمله اساتید آقای شهسواری بود که آن موقع در آنجا درس می‌داد. آقای شهسواری شرح لمعه و مکاسب درس می‌داد و درس اخلاق هم می‌گفت و من از آن دوران به ایشان ارادت خاصی داشتم.او مردی عالم، مؤمن و وارسته بود و ما او را دوست داشتیم ایشان یکی از اساتید ما بود که من از درس اخلاق او استفاده می‌کردم البته اساتید دیگری هم در آنجا بودند.

من یک سال در این مدرسه مشغول درس خواندن بودم. پس از حدود ۲ ماهی که من مشغول درس خواندن بودم پدر و مادرم فهمیدندکه من کارم رارها کرده ام و سراغ درس رفته ام آنها از خداخواهی شان بود. کم کم درآمد و کشاورزی در روستا بهتر شد و زمینه ای شد تا من به درسم ادامه دهم.

من طی یک سال جامع المقدمات را خواندم خوب این دوران با مطالعه این کتاب تمام شد و البته در کنار آن کتاب‌های متفرقه دیگری نیز مطالعه کردم که ضرورت داشت و هر طلبه ای این کار را می‌کرد.

در اینجا بگویم که طلبه کنجکاو است و روی همین اصل ما خدمت علما مثل آقا سید احمد خوانساری در مسجد حاج سید عزیز الله وسایر علما می‌رسیدیم. مجالست با آن بزرگان برای ما موثر بود. به هر حال ما کنجکاوی‌هایی می‌کردیم و کتابهایی می‌خواندیم که لازم بود تهیه شود و من هم روی این مسائل بسیار کنجکاو و حریص به مطالعه و تحقیق بودم. به هر صورت بعد از یک سال به قم رفتم.

مدرسین ما سعی می‌کردند که ما شاگرد امام زمان(عج) باشیم. می‌گفتند هر چه می‌خواهید از خدا بخواهید سعی کنید ایمان و تقوا را رعایت کنید چون در دوران طلبگی حال و هوای خاصی وجود دارد مخصوصاً از نظر تقوایی یک طلبه در ابتدای امر خلوص نیت و روحیه ی خاصی دارد واقعاً برای خدا حرکت کرده و درس می‌خواند تا همه چیز او خدایی شود. این روحیه واقعاً هست حال اگر انسان بتواند نگذارد آن روحیه آلوده بشود بسیار عالی است ولی متاسفانه انسان گاهی آن حالات معنوی را از بین می‌برد و این مطلب باعث خسارتی در افراد می‌شود.

ولی اگر طلبه بتواند آن روحیات مخلصانه را در خودش حفظ کند در نوع زندگی طلبگی تأثیر بسیار خوبی دارد.

من مجبوربودم درسم را ادامه دهم و شهر قم هم به روستای زندگی من نزدیک بود و هم امکانات درس خواندن درآن بهتر از تهران بود و همچنین در شهر قم راه بهتری برای موفقیت داشتم. البته در قم هم مشکلاتی داشتم. مثلاً به افرادی با سن و سال ما اتاق نمی‌دادند به هر صورت اتاقی را در قم اجاره کردم و مدتی در آن جا بودم تا زمانی که مطلع شدم مدرسه ای به نام مؤمنیه زیر نظر آیت الله نجفی مرعشی دایر است.به من گفتند در آنجا به افراد حجره می‌دهند به شرطی که فرد ملبس به لباس روحانیت شود.

من هم با کمی سواد دوست نداشتم که لباس روحانیت بپوشم ولی ناچاراً به آنجا رفتم و حجره گرفته ولباس روحانیت هم پوشیدم و ملبس شدم و به مدرسه مؤمنیه آقای نجفی رفتم. در آنجا هم خاطراتی دارم. مدرسه نزدیک منزل آقای حاج آقا رضا بهاءالدینی بود که ایشان از بزرگان حوزه علمیه بودند. ایشان مردی بسیار باتقوا و مؤمن و از نوادر دهر بود.

ما به منزل ایشان می‌رفتیم و با ایشان نماز مغرب و عشا را می‌خواندیم و از معنویات ایشان استفاده می‌کردیم. آقای بهاءالدینی درس خارج فقه و اصول را داشت. ولی ما در مقطعی نبودیم که بتوانیم در آن زمان از درس ایشان استفاده کنیم ولی سؤال خود را از ایشان می‌کردیم و ایشان جواب می‌دادند. به هر صورت ما حدود ۲ سال در حسینیه مؤمنیه ماندیم. در همان زمان به مدرسه فیضیه یا مسجد اعظم یا مسجد امام قم می‌آمدیم و درس می‌خواندیم و برای سکنی به مدرسه مؤمنیه می‌رفتیم.

بیشتر اوقات درس ما در مسجد فیضیه یا مسجد اعظم یا مسجد امام بود و در حجره‌های کنار اطراف صحن بعضی از اساتید درس می‌دادند.

ما معالم، مختصر، اصول الفقه مظفر را می‌خواندیم. این کتابها را هم در صحن تدریس داشتیم و هم در مسجد امام قم و هم در مسجد اعظم. سیوطی را هم خواندیم.

کتاب سیوطی شرح الفیه ابن مالک است. الفیه ابن مالک ۱۰۰۰ بیت شعر عربی در ادبیات و نحو می‌باشد. اشعار ابن مالک را سیوطی شرح کرده که به نام سیوطی معروف است. در آن زمان رسم بود بعضی از طلاب شرح الفیه یعنی هزار بیت شعر را حفظ می‌کردند و شرح آن را هم می‌خواندند که این هم یکی از درس‌های حوزه بود. البته کتابهای سیوطی چند شرح دیگر به عربی هم داشت. 
استادی داشتم به نام آقای عرفانیان که از روحانیون مشهد بود که او مختصر درس می‌داد. مختصر النافع در علم معانی، بدیع عروض می‌باشد. اساتیدی بودند که معالم درس می‌دادند و ما استفاده می‌کردیم.

حدود ۳-۴ سال نزد آقای فاضل هرندی که از علما و مدرسین حوزه است درس خواندم و از ایشان خیلی استفاده کردم، هم شرح لمعه و هم کتاب‌های دیگر.

آقای فاضل از اساتید درجه یک حوزه بود. درس سطح حوزه ایشان بسیارمطرح بود. در خلال درس آقای هرندی از درس آقای حاج سید علی محقق داماد هم استفاده می‌کردیم. نزدآقای عندلیب شیرازی هم قسمتی از جلد دوم شرح لمعه را خواندم. در همان زمان آقای مشکینی درس تفسیر داشت که ما استفاده می‌کردیم چند سال آقای نوری همدانی درس نهج البلاغه داشت که ما در کنار درس‌های رسمی حوزه استفاده می‌کردیم.

هر سؤالی را که به ذهنمان خطور می‌کرد و یا می‌شنیدیم و مطرح می‌شد، از اساتید می‌پرسیدیم. در حوزه رابطه استاد و شاگرد مثل دبیرستان و دانشگاه نیست بلکه در حوزه رابطه استاد و شاگرد مثل پدر وفرزند است. در واقع در حوزه یک عالم روحانی وجود دارد و در حقیقت استاد نقش پدر روحانی را ایفا می‌کند و لذا ما در تعطیلات و جمعه ها می‌رفتیم منزل اساتید، مزاحم می‌شدیم و دایم سؤال می‌کردیم، مثلاً این آیه معنایش چیست؟ چرا این گونه است؟ و در خلال بحث ها کنجکاوی‌ها می‌کردیم.

من حالتی داشتم که به خودم این جرأت را می‌دادم که می‌توانم مسایلی را بفهمم و نزد خودم تحلیل کنم تا به یقین برسم و با این سبک با استاد برخورد می‌کردم.اول با استاد بحث می‌کردم و در بعضی مواقع قانع می‌شدم و اگر قانع نمی‌شدم بحث را ادامه می‌دادم و این رویه من بود.

رفتار اساتید و علما خیلی خوب بود و من به هر مجلسی که می‌رفتم آن مجلس به جنب و جوش در می‌آمد. یادم هست در منزل آقای نوری همدانی تا من وارد می‌شدم یک بحثی را مطرح می‌کردم. یک روز من به منزل آقای نوری همدانی رفتم و دیدم حدوداً ۲۰ نفر از شاگردان ایشان نشسته و ساکت هستند. از جمله طلبه‌های آن موقع. آقای قرایتی ـ آقای مروی ـ آقای محمد تقی بشارت که نماینده مجلس بود نشسته بودند. تا من وارد شدم سلام کردم و پس از حال و احوال پرسی آقای نوری گفتند: آقای حسینی الآن یک بحثی را مطرح می‌کند. من بعد از حال و احوال کتاب کوچکی را نزد آقای نوری دیدم از ایشان پرسیدم آن کتاب نزد شما چیست؟ ایشان کتاب را داد که من بخوانم ببینیم چیست؟ من آن را گرفتم و دیدم کتابی عربی، فارسی، شعر و کلمات بسیار دشوار و عالمانه داشت.در آن زمان حدود ۱۹ سالم بود و ازدواج کرده بودم. من در ۱۸ سالگی ازدواج کردم که ماجرای آن را جداگانه می‌گویم. به ایشان گفتم بفرمایید بررسی کنید من نگاه کردم دیدم کتابی به نام تذکره المتقین نوشته آیت الله بهاری همدانی بود. آن کتاب تصحیح و چاپ شده و بسیار عالمانه و حکیمانه است و آقای بهاری همدانی از علمای بزرگ همدان بوده و الآن قبرش زیارتگاه است. ایشان عالمی مجاهد بوده و کتاب‌های دیگری هم داشته و در همدان، حدود اسلامی را پیاده می‌کرده و فردی بسیار وارسته بوده است.

آن کتاب را دیدم حتی در آن کتاب نامه‌های آقای بهاری به افراد درج شده بود. آن نامه ها شیوا، شیرین، جالب و آموزنده و ارزشمند بود. من آن کتاب را بررسی کردم و گفتم کجا را بخوانم؟ ایشان گفتند هر کجا را خواستی بخوان. من صفحه ای را باز کردم و خواندم. متن بسیار دشواری بود و دیگران هم این مطلب را تأیید کردند. حتی یکی از دوستان گفت: آقای نوری شما این کتاب را بدهید آقای گلپایگانی تا ایشان برای امتحان به جای رسایل و مکاسب و کفایه استفاده کنند و هر کس توانست این کتاب را بخواند حق بگیرد و بعد خود آقای نوری کتاب را گرفت و گفت طرز خواندن این کتاب باید اینگونه باشد و آن را خواند. ایشان حدود ۵۰ سال قبل در همدان این کتاب را حفظ کرده بود و بسیار جالب خواند که من بعداً چاپ جدید آن را تهیه نمودم وکتابی بسیار ارزشمند است. ماجراهای زیادی با آقای نوری همدانی که استادمان بود، دارم که بعداً نقل می‌کنم.

در خلال این درس ها و بحث ها و کنجکاوی ها که من می‌کردم ناچار بودم برای امرار معاش و فقر مالی از ابتدای طلبگی منبر هم بروم در آن زمان ابتدای طلبگی بود سواد کمی داشتم و مجبور بودم کتابهای تاریخی را بخوانم تا بتوانم منبر بروم و سخنانم بدرد منبر هم بخورد. در مسائل مذهبی مخصوصاً در اختلافات شیعه و سنی بسیار مسلط بودم در این مسائل در حد خودم اطلاعات خوبی داشتم حتی یک دفعه با یک فرد سنی بحث کردم و او را شیعه نمودم. در خلال درس اهل تحقیق بودم در زمینه ریشه یابی مطالب زیاد مطالعه می‌کردم.

البته از اساتید هم سؤال می‌کردم حتی از مرحوم شهید مطهری که گاه روزهای جمعه به قم می‌آمد و ما به پای درس ایشان در مدرسه سعادت که زیر نظر آقای جوادی آملی اداره می‌شد، می‌رفتیم، بعد از درس از ایشان سؤالی می‌کردیم. ایشان درسش در رابطه با فلسفه غرب و شرق و مقایسه این دو فلسفه بود فلسفه اسلامی و فلسفه غرب را مقایسه می‌کرد و نکات ضعف آن فلسفه را نقل می‌کرد و نکات مثبت فلسفه اسلامی را بیان می‌کرد.

موضوع بحث ایشان مقایسه دو فلسفه غرب و اسلامی بود و البته درس او برایم سنگین هم بود.

ولی به هر حال برایم قابل استفاده بود بعد از درسش هم ما سؤال خود دربارة درس یا درزمینه‌های متفرقه را می‌پرسیدیم و ایشان با کمال سعه صدر و با حوصله، حتی با خستگی که داشت، تمام سؤال ما را می‌شنید و جواب می‌داد. این استاد بزرگوار هم نمونه ای از صبر و حوصله بود به هر صورت من از محضر آن شهید هم جسته گریخته استفاده کردم و کتابهایشان را اکثراً خوانده بودم و استفاده زیاد می‌بردم از کتابهای علامه طباطبایی هم خیلی استفاده کردم و حریص و کنجکاو بودم که بیشترین کتاب ها را تهیه کنم و داشته باشم و با سختی زیاد این کار را کردم. در آن زمان من هنوز ازدواج نکرده بودم هفته ای بیست تومان پدرم به من می‌داد و من باید یک هفته را با ۲۰ تومان بگذرانم تازه خرید کتاب و مخارج دیگری هم بود که باید انجام می‌دادم و اضافه آن را کتاب می‌خریدم. 
زندگی در آن زمان بسیار ساده بود مثلاً هر وعده را با دو تخم مرغ و نان و پنیر یا نان و کاهو و یا گاهی حتی نان خالی می‌خوردیم و کل ناهار و شام ما شاید یک تومان بیشتر نمی‌شد.

و در آن زمان افرادی بودند که توان مالی بیشتر و زندگی بهتری داشتند و ما توانمان همان بود و سعی در قناعت می‌کردیم و همان قناعت هم برایمان جالب بود و راضی به آن قناعت بودیم خوب من با اضافه پولم کتاب هم می‌خریدم مثلاً من فهرستی ازکتاب‌های مورد نیازم داشتم و هر کدام از آنها را که بودجه ام می‌رسید تهیه می‌کردم.

بعد که پدرم پیشنهاد داد که من ازدواج کنم من گفتم خرج خودم را پدرم می‌دهداگر زن بگیرم خرجمان را چه کسی بدهد؟ می‌گفتند خدا بزرگ است. به هر ترتیب ازدواج کردم.

همسرم را بردم به ده و آنجا زندگی می‌کردیم که روزها می‌آمدم در قم برای درس و شب ها می‌رفتم منزل چون پدرم مریض بود وناچار بودم برای این که به او هم برسم به ناچار هر روز از ده به قم می‌رفتم و بر می‌گشتم. چند سالی به این منوال گذشت تا در قم اتاقی را اجاره نمودم به ماهی ۳۰ تومان که همسرم را به قم آوردم ودر قم زندگی می‌کردم در نهایت سادگی در این زمان ۲۴-۲۳ سالم بود.

 

///



سیدمحمدتقی حسینی‌وِرجانی