این مطلب بخشی از یک سلسله مطالب است.
اولین برخورد با برقعی
مدتی گذشت و زمینه ای مهیا شدتا خانه ای بخریم که صاحب خانه شدیم و زندگیمان بهتر شد در زمانی که این خانه راخریدیم با عده ای از بازاریان قم آشنا شده بودم وآنها انسانهایی خیر بودند و کمکهایی هم به ما نمودند.از جمله آن بازاری ها آقای سید علی محمد کاظمیان (که مردی بسیار مؤمن و خیر بوده و هست). حاج عباس سراجی(از معتمدین) حاج حسین انگاشته، یک نفر فرهنگی بازنشسته به نام حاج آقا دیانت، آقای ایرانی و عده ای دیگر بودند که نام بعضیها را یادم نیست. آنها کمک کردند تا ما توانستیم خانهای تهیه کنیم.
مخصوصاً آقای دیانت بسیار تلاش کرد تا خرید خانه درست شود. و تا آخر هم زحمت کشید و ایستاد. خداوند رحمتش کند اگر فوت کرده. مردی بسیار خیّر بود. آن موسسه خیریه هنوز هم هست و فعالیت میکند و کارهای خیر را ادامه میدهد.
همان بازاریها مسجدی درقم ساخته بودند. و به افرادی که میخواستند در قم کارخیری انجام دهند، کمک میکردند.. به دختران و پسران فقیر کمک میکردند برای دختران جهاز تهیه میکردند تا آنها ازدواج کنند و هنوز هم به آن نوع کارها ادامه میدهند.
و آن افرادی هم که میخواستند کمک به دیگران کنند یا مسجدی بسازند یا زمینی میخواستند بدهند برای ساختن مسجد به این افراد خیر رجوع میکردند و با کمک این افراد خیر کارها انجام میشد.
یکی از کارهایی که آقای کاظمیان انجام دادن این بود که یک روز خبردار شدند که صوفیهای قم تصمیم گرفته اند که در قم خانقاهی درست کنند.
آقای کاظمیان و چندنفر دیگر که من هم همراه آنها بودم رفتیم نزد آقای گلپایگانی و جریان راگفتیم و قصه ساختمان خانقاه توسط صوفیها را در میان گذاشتیم.
آقای گلپایگانی دستور دادند که شما بروید و تحقیق کنید. آنها رفتند و تحقیق کردند و در منطقه ای در قم دیدند صوفیها جایی راگرفته و نام آنجا را حسینیه طفلان مسلم گذارده بودند.
آن مکان با نام حسینیه طفلان مسلم بود و هدف آنها ساختن خانقاه در آنجا بود.
آن جریان به آقای گلپایگانی گزارش داده شد.و ایشان دستور دادند شما جمعیت را آنجا برده و آنجا به روضه خوانی مشغول شوید چون آنجا به نام حسینیه است.
آقای کاظمیان به حسینیه طفلان مسلم رفت و به خادم آنجا گفت که من تصمیم گرفتم که ۱۰ روز روضه خوانی کنم. گفت اینجا را فلان شخص خریده و اختیار اینجا دست اوست. رفتند سراغ او و دیدند فردی سبیل کلفت و درویش است. به او گفتند که اینجا میخواهیم روضه خوانی کنیم و او گفت نمیشود. به او گفتند مگر اینجا حسینیه نیست جایی که برای حسینیه است باید روضه خوانی کنند.
بالاخره او مجبور شد بگوید اینجا خانقاه است.
آقای کاظمیان گفت ما نمیگذاریم که در قم شماخانقاه درست کنید. و به هر حال نگذاردند آنجا خانقاه شود و آنجا حسینیه شد. یکی از اقدامات آقای کاظمیان جلوگیری از این چنین کارها بود. آنها مسجدی را در قم درست کردند وازمن خواستند به آنجا رفته و نماز جماعت برقرارکنیم.
ما به منزل آقای گلپایگانی رفتیم و ایشان به من اجازه نامه ای دادند و من به اجازه ی آقای گلپایگانی به عنوان امام جماعت آنجا منصوب شدم مسجد در منطقه نیکویی از مناطق فقیر نشین قم بود و مدتی در آنجا پیشنماز بودم. در زمانی که پیشنماز آنجا بودم یک روز آقای برقعی به آنجا آمده یکی از فامیل ایشان در آن منطقه بود که آقای برقعی به منزل وی رفته بود و قبل نماز به مسجد معصومیه آمده بود باچند نفر صحبت کرده بود و نماز خوانده بود من که به مسجد آمدم سلام علیک کردیم و او رفت.
(من قبل ازرفتن به حوزه در سن ۱۵-۱۴ سالگی او را دیده بودم و میشناختم. او کتاب درسی از ولایت رانوشته بود و به مسجد او رفته بودم. البته بعد از طلبگی با عقاید او مخالف بودم و موافقتی نداشتم.هر چند قبل از حوزه کتابهای او را نخوانده بودم ولی فهمیده بودم افکار خاصی دارد وخیلی با او موافق نبودم علی الخصوص که او افکاری خاص در مورد ولایت و امامت داشت. مخالف او بودم.ولی نظری در مورد وی نداشتم چون کتابهای او را نخوانده بودم لذا قضاوتی نمیتوانستم بکنم و خودم را در حد قضاوت نمیدیدم لذادر مورد ایشان بیطرف بودم.
آن روز من به عنوان یک عالم دینی احترامش کردم و از مسجد رفت او در مسجد قبل از من آمده بود و در زمانی که اذان میگفتند در زمانی که موذن گفته بود اشهد ان علیاً ولی الله او ایراد گرفته بود که (خدا بعد از پیامبران حجتی دیگر ندارد).
قرآن درآیه ۱۶۵ سوره نساء میفرماید:
رُّسُلاً مُّبَشِّرِینَ وَمُنذِرِینَ لِیَلاَّ یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَی اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ
این آیه را آورده بود و ایراد گرفته بود که بعد از رسولان دیگرحجتی نیست.
در صورتی که این آیه معنای وارونه دارد. و برداشت وی صحیح نبود. و من هم تا زمانی فکر میکردم که ترجمه ایشان درست است وترجمه او این بود که خداوند رسولانش را فرستاده به عنوان بشارت دهنده و انذار کننده از عذاب الهی و بعد از آمدن رسولان برای مردم حجتی نیست بر خدا. نه این که خدا حجتی ندارد.
این برداشتی وارونه بود.او میگفت خدا بعد از رسولانش دیگر حجتی ندارد.
در صورتی که قرآن میخواهد بگوید بعد از رسولان دیگر مردم حجتی در مقابل خداوند ندارند.
خداوند با فرستادن رسولان بامردم اتمام حجت نموده و مطالب خود را گفته و مردم بهانه دیگری ندارند که زیر بار سخنان خداوند نروند.(او برداشت میکرد که بعد از رسولان،دیگر خداوند دیگر حجتی بر مردم ندارد)
در صورتی که آیه میفرماید خداوند با فرستادن رسولان خود حجت را بر مردم تمام کرده و مردم در روز قیامت بهانه ای ندارند که بگویند مطلب الهی به ما نرسید و لذا منظور آقای برقعی از این آیه در نمیآمد و برداشت او غلط بود.
پس این که کسی با استفاده از این آیه بخواهد بگوید خداوند فرموده بعد از رسولان دیگر حجتی ندارد برداشتی غلط است.بعد از این که او به آن مسجد آمد بعد از او مردم به من گفتند که وی در مقابل اشهد ان علیاً حجة الله چنین مطلبی را گفته و نظر مرا جویا شدند و از من راه حل را سؤال کردند. و من قول تحقیق دادم. آمدم در منزل تفسیر ابوالفتوح رازی و منهج الصادقین را نگاه کردم.دیدم در آنجا آنها گفتند خداوند رسولانش را فرستاده و رسولان مردم را انذار داده و دیگر مردم حجتی در مقابل خداوند ندارند. بعد از آمدن پیامبران حجتی برای مردم نیست و دیدم او آیه را درست ترجمه نکرده بلکه تفسیری وارونه نموده است.
او آیه را درست معنا نکرده بوده است. حداقل آیه را درست نفهمیده یا حداکثر غرض داشت وعمداً چنین گفته ولی میتوان گفت او نفهمیده بوده یعنی روی آیه تعمق نکرده بود.
ملاقات و آشنایی با قلمداران
من مشغول درس خواندن در حوزه بودم و موقع نماز، امام جماعت بودم و ساعات بیکاری خود را هم در مغازه آقای کاظمیان میگذراندم. مغازه وی جنب کوچه سید عرب بود. آنجا در مغازه وی بودیم و صحبت میکردیم که هم در جریان کارهاقرار میگرفتیم. در مورد صندوق ایتام صندوق علوی و در رابطه باصندوق مساجد مسایلی گفته میشد ومطالبی حل و فصل میشد و افراد فقیر و گرفتار میآمدند و حاجی کار آنها را راه میانداخت.
یک روز که در مغازه آقای کاظمیان بودم و مشغول صحبت بودیم یکی از دوستان به نام آقای فارابی که دبیر بازنشسته بود و پیر مرد دیگری که از بازنشستگان راه آهن بود و داماد مرحوم آقا شیخ عباس قمی بود نامش یادم نیست آن روز آنها در مغازه بودند.
از بیرون مغازه آقای قلمداران رد شد. آنها با دیدن آقای قلمداران شروع به انتقاد از او کردند که او یک وهابی گمراه است من خودم آقای قلمداران را نمیشناختم ولی آقای قلمداران با پدر من در دروه رضاشاه هم خدمتی در سربازی بودند.
من در باره آقای قلمداران همین مقدارآگاهی داشتم که او قبلاً در سربازی هم دوره پدرم بوده و پدرم آقای قلمداران را آشنا با مسائل شرعی معرفی کرده بعداً او در آموزش و پرورش معلم شده بود.
البته پدرم از افکار و عقاید آقای قلمداران خبری نداشت. شاید در نوجوانی افکار خاصی رادنبال نمیکرد البته خبر داشت که بعد از سربازی در آموزش و پرورش مشغول کار شده و معلم شده بود و زمانی ک آقای کاظمیان نام آقای قلمداران را برد گفتم همان آقای قلمداران که در آموزش و پرورش است.
آنها سؤال کردند او را میشناسی؟
گفتم:نام او را از پدرم شنیده ام ولی خودش را ندیده ام مگر او چه میگوید؟
آنها گفتند آقای قلمداران فردی گمراه ضد امامت، ضد شیعه و ضد ولایت است.
من گفتم در قم که این مقدار عالم وجود دارد چرا علما جواب او را نمیدهند؟
گفتند او حرف کسی را گوش نمیدهد. گفتم: شما میگوید او کتاب دارد چرا در رد کتابهای او کتاب نمینویسند؟ گفتند کتاب هم نوشته اند ولی او گوش نمیدهد.
گفتم. چگونه فردی فرهنگی که ریاضیات خوانده و دو دو تا چهار تا را میداند چگونه حرفی را ضد عقل و قرآن و منطق میزند؟ البته من کتابهای او را نخوانده بودم و لذا نمیتوانستم بدانم او چه میگوید؟
به هر حال او رفت و بعد از ۲۰-۱۵ روز یکی از کتابهای وی را در یکی از کتابفروشیهای قم دیدم آقای قلمداران کتاب وصیت نامه آیت الله شیخ محمد خالصی زاده را ترجمه کرده بود.
کتاب به صورت جیبی بود.
بعداً فهمیدم که آقای قلمداران کتابهای زیادی از آقای خالصی زاده را ترجمه کرده بود.
من کتاب وصیت نامه را گرفتم. مقدمه ای آقای قلمداران بر آن کتاب زده بود که به نظر من بسیار جالب آمد. از بحثهای مقدمه وصیت نامه زکات بود این که ما زکات رامختص به ۹ چیز کرده ایم غلط است. از نظر قرآن زکات به تمام اموال تعلق میگیرد.
«خذ من اموالهم صدقه» یا «فی اموالهم حق معلوم للسایل و المحروم»
صحبت از اموال است صحبت از گاو و شتر و ۹ چیز نیست در احادیث آمده و عمومات قرآن را تخصیص زده و منحصر به ۹ چیز نموده اند و آن ۹ چیز که الآن گیر نمیآید که بعداً روی آنها من تحقیق کردم کتاب زکات را خواندم دیدم بحث بسیار مفصلی را دارد در آن مقدمه مطالب آقای قلمداران را معقول دیدم و منطقی و بعد سراغ وصیت نامه آقای خالصی رفتم و آن راخواندم دیدم مطالب جالبی دارد.
بعد ازآنکه من کتاب آقای قلمداران راخواندم به بازاری هاگفتم کتاب وصیت نامه را گرفتم و خواندم حرفهای بدی نمیزند. آنها گفتند شاید این حرفش خوب باشد ولی مشکل آقای قلمداران قبول نداشتن امامت و ولایت است و قرار به بررسی گذاردم.
حدوداً ۲۰ روز بعد آقای قلمداران را جلوی مغازه آقای کاظمیان دیدم در آن روز خودم رانزدیک سه راهی بازار قم به او رساندم در آن موقع من ملبس بودم.از پشت سر به او سلام کردم او برگشت ومرا دید که طلبه جوانی هستم و تعجب کرد.من خودم را معرفی کردم که پسر فلانی هستم.
بعد از احوالپرسی به او گفتم که من ترجمه کتاب وصیت نامه خالصی زاده را دیده ام و از دیگران شنیده ام که شما دارای افکار وعقاید خاصی هستید،شما چه میگویی؟
او گفت بله من دارای افکارو عقاید خاصی هستم بیا منزل تا کتابهای مرا ببینی. او آدرس منزلش راداد و من عصررفتم منزل او. گفت من کتاب خمس و زکات رانوشتم. کتاب ارمغان الهی نوشتم. ارمغان آسمان را ترجمه کردم و کتابهای زیادی را نوشتم.
و بعضی ازکتب خود را به من داد. و من آمدم آنها راخواندم و اشکالاتی داشتم و رفتم از او سؤال کردم و کم کم با او آشنا شدم.
من به مدت ۵ سال با او درگیر بودم من با او بحث میکردم و او مطالبی میگفت آنها را نزد علما میبردم جواب میگرفتم نزد او میبردم بحث میکردم و او جواب میداد و مجدداً آنها رابررسی میکردیم در موضوعات مختلف قرآنی، اعتقادی و تفسیری به هر حال چون مرا طالب میدید او هم برای من وقت میگذارد مثلاَ میشد که یک روز از صبح تا ظهر با او بحث میکردیم ناهار میخوردیم و مجدداً شروع به بحث مینمودیم.
من با او و علمادرگیر بودم صحبتهای آقای قلمداران رامی شنیدم و آنها رانزد علما میبردم و از آنها جواب میگرفتم مجدداً نزد او برده و جواب میخواستم
اساتید من چون آقای مشکینی،نوری همدانی، مطهری که اکثراً با آنها در تماس بودم و با افرادی که بر رد کتابهای او قلم زده بودند من تمام ردیه بر کتابهای او را خواندم. البته امکان داشت بر یک کتاب از آقای قلمداران چند نفر ردیه بنویسند.
مثال بر کتاب خمس آقای قلمداران چند نفر رد نوشتند و من همه را خوانده بودم مثل (آقای مکارم، امامی اصفهانی، مشکینی) و بعضی را هم حضوری میرفتم سؤال میکردم و بحث میکردم
باآقای ابوطالب تجلیل تبریزی که از مراجع فعلی است صحبت کردم؛ با حاج آقا تقی قمی که از علمای حوزه بود صحبت کردم و با بسیاری از علماءحوزه صحبت کردم من چند سال با قلمداران در تماس بودم و کتابهای او را میخواندم.
در خلال این که با او و افکارش آشنا شدم افکار او را تا حدودی پذیرفتم و لذا مدافع افکار او و مخالف افکار حوزه و درگیر با علماء حوزه شدم. و بعد از آن بود که با برقعی آشنا شدم. یک بار هم برقعی به قم منزل قلمداران آمده بود و بعد از چندی من به تهران آمدم و کتابهای برقعی راخواندم و کم کم محور دوستی با این دو نفر شد.
هر گاه که تهران میآمدم منزل برقعی بودم و هر گاه در قم با قلمداران بودم با علماء هم دایم در بحث بودم. وکتابهایی را که در ردنظر قلمداران نوشته بودند را میخواندم و دایم من در بحث و جدل با دیگران بودم. این دوران طولانی شد تا انقلاب.
حوادث انقلاب و اقامت در تهران
من در آن زمان مبارزاتی را هم با رژیم شاه داشتم. و دایماً درگیری سیاسی هم داشتیم ممنوع المنبر بودم. و دایم تحت نظر ساواک بودم. لذا پیامهای آقای خمینی را شبانه در قم پخش میکردیم یا به شهرستان ها میرفتیم و در آن موقع ساواک ما را تعقیب میکرد و با ساواک درگیری داشتیم.
چون منبرهای من اکثراً سیاسی بود وبیشتر منبرها در رابطه با ولایت و امامت بود. و آنها را به گونه ای تنظیم میکردم که جنبه سیاسی پیدا میکرد لذا این مسائل را هم داشتیم زمان فوت حاج آقا مصطفی خمینی که شد ما در آن ختم ها شرکت میکردیم کم کم از آن موقع بحثهای با قلمداران و کتابهای او و این گونه بحث ها را رها کردم و تمام وقت خود را با مبارزات سیاسی، راهپیمایی ها و ختم ها در مورد حاج آقا مصطفی خمینی که مثل بمب همه جا صدا کرد پر کرده بودم.
مراسم ختم برای حاج آقا مصطفی خمینی زیاد بود در قم حاج آقا مرتضی برقعی که از منبریهای معروف در قم بود منبرهای کوبنده ای داشت او روضههای سیاسی و بسیار جالب و عالی میخواند کار ما از این ختم به آن ختم رفتن بود.
من یادم هست که در آن زمان برادر آقای مشکینی فوت کرد و ما به تشییع جنازه او رفتیم چون آقای مشکینی استاد ما بود ایشان پس از دفن جنازه گفت شما منتظر ختم برادر من نباشید بروید سراغ مسائل اصلی که ختمهای حاج آقا مصطفی بود. در واقع او اصل را ختمهای حاج آقامصطفی بیان میکرد پس ما در آن موقع درگیر ختمهای حاج آقا مصطفی بودیم البته هنوز انقلاب پیروزنشده بود و زمان اَزهاری بود من قبل از پیروزی انقلاب در دهات خود درآن موقع انجمنهای طاغوتی را کنار زده و انجمنهای اسلامی درست کرده بودم و خلاصه کار را از طاغوتی ها گرفتیم بعد از ازهاری بختیار آمد و خلاصه انقلاب پیروز شد وکارهاو مسؤولیتهای من بیشتر شد.
و دیگر ارتباطم با قلمداران کم شد و بیشتر به مسائل سیاسی میپرداختم.
من در نظر داشتم الآن باید به مطالب سیاسی بپردازم و زمانی که کارها روی روال خود افتاد و آرام شد دیگر آنها را رها کرده، و به کار اصلی خودم میپردازم.
نیت من این بود ولی غافل از این که یک کار که تمام میشد ده کار دیگر کنار آن حاضر میشد.
و روز به روز کارها زیادتر میشد تا آنجا که من مجبور شدم کارهای قم را رها کنم و به دهات بروم. یک مدت گذشت در دهات کارهای تبلیغی و جهادی زیادی انجام دادم.
و دولت هم مسؤولیتهایی به من واگذار کرده بود، ومن رییس شورا بودم نماینده جهاد سازندگی بودم و چون خودم نماز جمعه را واجب میدانستم با معرفی ۳ نفر از مدرسین حوزه از آقای خمینی اجازه گرفتم و در دهات شروع به خواندن نمازجمعه کردم لذا من از امام جمعههای منصوب شده اولیه بودم.
احتمالاً آقای طالقانی دو بار نماز جمعه خوانده بود که من در دهات، نماز جمعه خواندن را شروع کردم و نمازجمعههای عالی برقرار میشد حتی از اطراف به آنجا میآمدند.
من، هم امام جمعه بودم، هم رییس شورا، هم نماینده جهاد سازندگی. و فعالیتهای زیادی طول۳ سال که امام جمعه بودم انجام دادم
اولین کار من کشیدن آب لوله کشی بود، اتصال برق سراسری،تعاونی، شعبه نفت، نانوایی، مدرسه دخترانه،حمام زنانه،ستاد،غسال خانه،مخزن آب درست کردم.
و از این نوع کارها زیاد انجام دادم که هنوز هم هست.مردم خیلی کمک مینمودند.
مثالا در زمان جنگ عده ای جنگ زده از خوزستان نزد ما آمدند؛
بچه یتیم و بی سرپرست و حتی عده ای افاغنه نزد ما آمده بودند.من برای آنها خانه تهیه میکردم و حقوق ماهانه برایشان قرار میدادم و مردم هم کمک میکردند.
آماری از دهات گرفته بودیم از پیرزن و پیرمرد و از کارافتاده که بتوانیم به آنها کمک بکنیم زمانی که مسیولین طرح شهید رجایی آمدند، همه کارهای ما آماده بود و تمام آمار کامل و پرونده ها را به آنها دادم.
مبارزه شدیدی بامفاسد اجتماعی میکردم و حتی شبانه دور و اطراف روستا را به گشت میپرداختم که اکثراً خودم تنها و مسلح بودم و مردم این چند سال را در کمال آرامش و راحتی گذراندند از لحاظ امنیتی و مفاسد اجتماعی که جلوگیری میکردم؛ مخصوصاً با موادمخدر اصلاً کوتاه نمیآمدم.
به هر حال با هر نوع فسادی شدیداً برخورد میکردم مردم از هر جهت در رفاه بودند از روستای خود ما که ورجان بود تا روستاهای اطراف ده ما.
حتی مردم اطراف میخواستندمن نمازجمعه را ازروستای خودمان به بخش ببرم و تمام روستاهای اطراف را زیر چتر رسیدگی قرار دهم که من از امام جمعه بودن عزل شدم. من در دوران امام جمعه بودن عقاید خود را داشتم و کم و بیش در نماز عقاید خود را میگفتم همان مطالبی را که با آقای قلمداران موافق بودیم.
آن مطالب با اعتقادات مردم سازگار نبود لذا چندین بار به من گفتند که شما آن مطالب را مطرح نکنید اما من قبول نکردم لذا عده ای گزارش دادند و به منزل علماءرفتند که این شخص عقاید سلفی وهابی دارد، با برقعی آشنا است و افکار او را تبلیغ میکند و بر ضد من نزد مدرسین حوزه گفته بودند و این حرفها را به آقای فاضل لنکرانی هم گفته بودند.
آقای فاضل لنکرانی و مرحوم سیدمهدی روحانی نامه ای به آقای خمینی نوشتند که فلان امام جمعه چنین حرفهایی را زده است.
جامعه مدرسین بدون آنکه مرا بخواهند حکم عزل من از امام جمعه بودن را صادر کردند. آنها به آقای خمینی نامه نوشته بودند و ایشان هم حکم عزل مرا صادر کرد. روز بیست و یکم رمضان بود که مأموری حکم عزل مرا آورد.پس از نماز، من حکم ابلاغ شده را برای مردم گفتم و به مردم گفتم من از این لحظه از امام جمعه بودن عزل شدم. و نماز جمعه دیگر نمیخوانم که هیچ، بلکه دیگر نماز جماعت هم نمیخوانم و به مسجد هم نمیآیم.
برای آنکه تا به حال نماز را برای خدا میخواندم ولی از این به بعد شاید برای خدا نباشد برای اختلاف است و لذا من دیگر نه نماز جماعت میخوانم نه نماز جمعه.
ازدفتر تبلیغات یک نفر روحانی را فرستادند که چند روز باقی مانده تا آخر رمضان، مسجد را اداره کند.
ماهم رفتیم در منزل و دخالت نمیکردیم. بعد از ماه رمضان بعضی از دوستان ما آمدند نزد من که ما باید برویم جامعه مدرسین تاتکلیف را روشن کنیم آنها به جامعه مدرسین نزد آقای فاضل لنکرانی و آقای سید مهدی روحانی رفته بودند صحبت کرده بودند و آنها گفته بودند برای ما ثابت شده که او وهابی است و طرفدار برقعی و طرفدار قلمداران است و ما نوشتیم و امام حکم عزل داده آنها گفتند ایشان یعنی من میتوانم نماز جماعت بخوانم ولی امام جمعه نیستم و حکم صادره به معنای عزل از امام جمعه بودن است نه مطالب دیگر.
آنها جواب دادند او هیچ کار دیگری نمیکند حتی بعداً از دفتر تبلیغات آمدند و از من خواستند که به مسجد، برگردم نماز جماعت بخوانم و منبر بروم ولی من گفتم که هیچ کار دیگر نمیکنم. من حتی نماز جمعه را خودم واجب میدانستم که میخواندم با این که حکم گرفته بودم ولی اصل آن به خاطر واجب بودن نمازجمعه خواندن بود لذا میخواندم.
اما اگر قرار است من نماز جمعه نخوانم دیگر هیچ کدام را انجام نمیدهم
من حدود دو سه سال در منزل نشستم و مطالعه میکردم و هر گاه بی پول میشدم از یکی از بستگانم قرض میگرفتم و میدادم و به هر حال زندگی میکردم من هیچ گاه از وجوهات شرعی استفاده نکرده ام و لذا برای امرار معاش در مضیقه بودم و ناچار بودم از یکی از اقوام قرض بگیرم.
این دو سه سال بستگان به من گفتند: یا رومیِ روم بشو یا زنگیِ زنگ این گونه نمیشود
من گفتم من نمیتوانم منبر بروم و لباس روحانیت را در آوردم و رفتم سراغ کار.
البته من در زمان کارهای عمرانی ساختن حمام زنانه، مدرسه دخترانه، تعاونی، شعبه نفت و... لباسم را در میآوردم و زمان نماز میپوشیدم.
من مرد کار بودم و فردی نبودم که دست در جیبم کنم و راه بروم لذا لباس را در آوردم تا بتوانم مخارج زندگی خودم را از طریق کارکردن خودم حاصل کنم.
مدتی ماندیم به ناچار یکی ازهم دهیهای که کاری بنایی داشت گفت بنایی انجام میدهی؟ گفتم بله من حاضرهستم.شماحساب کنید فردی که امام جمعه بوده و مردم میآمدند و با عزت و احترام او را میبردند پست و مقامی داشته حالادرهمان محیطی که بوده میخواهد برود کارگری و عملگی کند.
من ظاهراً ته دلم میگفتم بله باید کار کنم ولی خیلی سنگین بود برایم علی الخصوص برای بستگانم خیلی سنگین بودو نیش زبان مردم بدتر از همه بود که آتش آن زیادتر بود.به ناچار من به طور مخفی میرفتم آنجا که قراربود کار کنم اتفاقاً روز اول بنایی بود و باید آنجا خراب میشد و گرد و غبار زیادی بودو ازصبح تا ظهر خاک و گل فراوان میخوردیم تا ظهر.ظهر میآمدیم منزل خود را میشستم ناهار و نماز و دوباره مشغول کارمی شدیم. چند روزی که آنجا کارکردم با تمام سختی ها و نیش زبان ها به هر حال تحمل کردم بعد از چند روزی یکی از بستگان دور که دیده بود من آنجا کارمی کنم به خانمش که نسبت فامیلی با ما داشت گفته بود که فلانی را دیدم فلان جا کارمی کند و این صحیح نیست آیا حاضر است به تهران بیاید و کار کند؟ شب خانمش به منزل ما آمد و سؤال کرد و من گفتم در تهران بهتر است چون اگر در تهران حمالی هم بکنم بهتر است تا در جلو چشم دیگران و افرادی که نیش زبان میزنند باشم. گفت فردا صبح برویم تهران و من قبول کردم فردا آماده شدیم و با او به تهران، نزد آقای شایسته آمدیم و مشغول کارشدیم که هنوز هم آن جا هستم. البته چون جلوی چشم دیگران نبودم بهتر بود.
در تهران منزلی اجاره کردیم و اثاثمان را آوردیم یکی دو سال مستأجر بودیم تا زمینی که در قم داشتم و خانه ای که در ده داشتم را فروختم و منزلی در تهران خریدیم و در تهران برای کار و زندگی مستقر شدیم.
در خلال این قضیه آن حس تحقیق و مطالعه من که علاقه مند به تحقیق و مطالعه بودم اشباع نشده بود و نمیشد و هنوز هم نشده است.
من علاقه به تحقیق داشتم و دارم تا به حقایق دینی برسم لذا با فرصتهایی کمی که داشتم مطالعاتی میکردم و هنوز هم ادامه دارد. هنوز هم گاه به کتابفروشی ها در تهران و قم سر میزنم و مشغول هستم در خلال این مطالب با دوستانی که در آن زمان داشتیم به جلسه آقای طباطبایی میرفتم در قسمت بعدی مقداری دربارهی قلمداران، برقعی و طباطبایی (این سه نفر که من با آنها معاشرت داشتم) صحبت میکنم.
//
سیدمحمدتقی حسینیوِرجانی