وقتایی که با پسرم حرف میزنم...

چقدر داغون و بهم ریخته ام چقدر حساس و زود رنج شدم با کوچکترین اشاره ای میزنم زیر گریه تقریبا سه هفته ای میشه پدرم به رحمت خدا رفته الان دو سه روزه اومدم سرخونه و زندگیم ولی هیچی روال عادی نداره دستم به کار نمیره دور و برمو نگاه کن  ... بازار شامهشوهر و بچه هام چه گناهی کردن نه از ناهار و شام خبریه نه از اخلاق  خوش...

 غم از دست دادن پدرم یه طرف نگرانی واسه مامانم همه ذهنمو درگیر کرده چطور میتونه با نبود بابام کنار بیاد بابام که نمیذاشت آب تو دل مامانم تکون بخوره بابام که همه جوره تکیه گاه مامانم بود حالا با این همه تنهایی و دلتنگی چیکار کنهیعنی راضی میشه بیاد پیش ماو با ما زندگی کنه میدونم با روحیه ای که مامانم داره عمرا قبول کنه  ولی اگه راضی میشد چقدر خوب میشد چقدر خیالم راحت میشد

غرق تو همین فکرا بودم که پسرم اومد کنارم نشست از اونجاییکه میدونست حال و  حوصله ندارم خیلی با احتیاط گفت مامان یه سوال بپرسم

تجربه  می‌گفت این جور موقعا یه سوال جواب بدی ده تا دیگه پشتش ردیفه ولی دلم  نیومد بگم نه گفتم بپرس مامان.

پسرم پرسید:مامان چرا اون موقع که بابابزرگ رو گذاشتن تو قبر یه آقاهه رفت تو قبر یه  چیزایی تو گوش بابا بزرگ گفت بعد خاک ریختن روش

 گفتم پسرم به این کارمیگن تلقین دادن.

 پسرم گفت:چرا اینکارو میکنن

 گفتم :ما مسلمونا مرده هامونو موقع دفن کردن تلقین میدیم مثل یه یادآوری میمونه  .

 پسرم گفت:چیا میگن مامان

 گفتم :میگن که خداش کیه. پیغمبرش و امامش کیا هستن.

پسرم گفت:مث وقتایی که دارم میرم مدرسه شما دم در میگین تو امتحان استرس نداشته  باش حواستو جمع کن چیزی رو جا نندازی تو همه رو بلدی فقط دقت کن...

  لبخند کمرنگی زدمو گفتم: آره پسرم

 مرده ها میشنون. دیروزم آقامون داستان جنگ بدر رو برامون تعریف گفت: پس مامان کرد که کشته‌های جنگ بدر رو ریختن تو چاه آقامون گفت پیامبر میره  سر چاه با مرده ها حرف میزنه یه نفری که اونجا بوده اینو که می‌بینه به پیامبر  میگه مگه مرده ها می  شنون آقامون گفت پیامبر فرموده اینها از شماها که زنده اید بهتر میشنون.

یدفعه انگار شارژ شدم گفتم:آفرین دقیقا درسته چه مثال قشنگی به ذهنت رسید عزیز  مادر.

 پسرم گفت: مامان... من یه خاطره از بابابزرگ دارم که تا حالا بهت نگفتم.بگم

  :بگو پسرم.

با مامان بزرگ و بابا بزرگ تو  پارسال که رفته بودیم مشهد یدفعه که رفته بودیم زیارت تو زندگی حیاط منتظر بودیم شما و بابا از حرم بیاین بیرون بابا بزرگ به من گفت پسرم هر جاجتی داشتی با اماما درمیون بذار. الان بیشتر می‌فهمم که این یعنی اماما صدای  ماها رو می‌شنون و ما رو می‌بینن.

از طرفی اشکم سرازیر شده بود از طرفی از نکته سنجی پسرم شگفت زده شده بودم. گفتم  :این درسته خیلی هم درسته پسر باهوش من...

 سایت فطرت