نقد «مکتب در فرآیند تکامل» در پژوهشکده تاریخ و سیره اهلبیت علیهمالسلام -۴
اگر دوستان فصل دوم کتاب را بخوانند ماجرا را از قرآن شروع میکند و موضع مسلمانها بعد از وفات پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله را یادآور میشود. من عبارت را میخوانم چون به نظرم نقد یک کتاب باید ناظر به محتوای دقیق کتاب باشد. ایشان بعد از اینکه مجموعهای از آیات را میآورند که مضمون آیات این است که تنها خداوند خالق است، تنها خداوند متصرف در این عالم است و هیچ کس در عرض خدا قرار ندارد و نبی یک بشر بیشتر نیست، در صفحه ۵۸ اضافه میکنند: «علی رغم تفاهم عرفی از چنین تأکیدات فکر اینکه پیامبر موجودی فوق بشری بود بلا فاصله بعد از درگذشت آن حضرت آغاز شد. بنابر روایات تاریخی پس از آنکه خبر درگذشت آن حضرت پخش گردید یکی از صحابه اظهار کرد که وی وفات نفرموده [که منظور عمر بن خطاب است [و تنها از نظرها غایب شده است تا بعدا مراجعت نماید و دست و پای کسانی را که به او نسبت وفات دهند قطع کند. این ایده را سایر مسلمانان با استناد به آیهای از قران کریم که از درگذشت پیامبر در آینده خبر میداد مردود دانستند» یعنی اکثر مسلمانان گفتند مبحث غیبت پیامبر مردود است. «ادعایی مشابه پس از شهادت حضرت علی علیهالسلام شنیده شد که گروهی ادعا کردند آن حضرت هم چنان زنده است و نخواهد مرد تا سراسر جهان را فتح کند و عرب را به انقیاد و اطاعت امر خود وادار کند. همین ادعا بار دیگر بعد از درگذشت فرزند آن حضرت محمد بن حنفیه در سال ۸۱ شنیده شد که بسیاری از هواداران وی میگفتند که او نمرده است و بعدا ظهور خواهد کرد...» در پایان این پاراگراف تعبیر ایشان این است: «این اعتقاد [یعنی اعتقاد به غیبت و بعد ظهور دوباره] در میان سواد اعظم مسلمانان با نام غلو شناخته شده و هواداران آن به عنوان غلات خوانده میشدند، و این مفهوم نخستین آن کلمه بود».
صفری: این در چه زمانی است؟ آیا غیبت کلی مورد نظر است؟
سبحانی: منظور همان دوران نخستین اسلامی است. ایشان یک بحث تاریخی مطرح میکنند که مسلمانها از همان زمان که عمر بن خطاب در مورد غیبت پیامبر صلیاللهعلیهوآله سخن گفت، این ویژگی را بنابر آموزههای قرآنی، یک صفت فوق بشری دانستند و این رأی را غلو خواندند. میخواهم پایههای نظریه ایشان مشخص شود که چیست و مبادی حرکت علمی از کجاست تا بعد برسیم به نتایج که آیا ایشان بر این مبادی میتواند غیبت را بپذیرد یا نه؟ آیا در غیبت غلو هست یا نه؟ این است که بعد از پیامبر اکرم، غالب مسلمانان این اعتقاد عمر را که پیامبر از دنیا نرفته که همان اعتقاد کیسانیه درباره محمد بن حنفیه بود با نام غلو شناختند. از دیدگاه ایشان، اولین مفهوم غلو از نظر مسلمانان این بود که کسی قایل باشد فردی غیبت میکند تا بعدا ظهور کند.
در اینجا قبل از اینکه به این مطلب برسیم، دو نکته هست که باید رسیدگی شود: اول اینکه تعبیر «صفات فوق بشری» از کجاست؟ آقایان فرمودند از مبانی این نظریه باید صحبت کرد، بنده هم همین را میگویم. در روششناسی جدید، نخست باید مفاهیم کلیدی نظریه را بیرون کشید و آن مفاهیم را مورد پرسش قرار داد و دید از کجا آمده است. ایشان تعبیر فوق بشری میکنند و بر مبنای همین اصطلاح بلافاصله میگویند این صفت مستلزم غلو است. این روش را عیناً درباره همه صفاتی که قبلاً نام بردیم، پیاده میکند. پس باید پرسید شما تعبیر «فوق بشر» را از کجا میآورید؟ اولین استناد ایشان به لحاظ تاریخی به قرآن و فهم مسلمانان اولیه است. یعنی قرآن کریم پیامبران و دیگر انسانها را به این گونه صفات معرفی نکرده بود و وقتی مطرح شد بلافاصله مردم گفتند غلو است. ما اینجا چند سؤال داریم: آیا صفاتی که ایشان فوق بشری دانستهاند، در قرآن وجود دارد یا نه؟ فقط کافی است دوستان به آیات در مورد حضرت مسیح مراجعه کنند، تقریباً تمام صفاتی که ایشان به عنوان صفات فوق بشری میدانند، همه آنها در آیات قرآن به حضرت مسیح نسبت داده شده است: «إِذْ قالَ اللّهُ یا عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ اذْکُرْ نِعْمَتِی عَلَیْکَ... إِذْ أَیَّدْتُکَ بِرُوحِ الْقُدُسِ تُکَلِّمُ النّاسَ فِی الْمَهْدِ وَ کَهْلاً» یعنی در گهواره حرف میزنی، «إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّینِ کَهَیْیَةِ الطَّیْرِ بِإِذْنِی» خلق پرنده میکند، یعنی گِل را در دست میگیرد و در آن میدمد و پرنده میشود، «تُبْرِیُ الأَکْمَهَ وَ الأَبْرَصَ بِإِذْنِی» یعنی کور مادرزاد را شفا میدهد، پیس را دست میکشدو شفا میدهد، «إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتی بِإِذْنِی» مرده را زنده میکند، اشاره میکند و مردهها از قبر بیرون میآیند (مایده، ۱۱۰). دوباره در سوره آل عمران (آیه ۴۹) حضرت مسیح میگوید: «وَأُحْیِ الْمَوْتَی بِإِذْنِ اللَّهِ» و این خروج از قبر نیست مسیح صریحاً زنده کردن مردگان را به خود نسبت میدهد. در مورد حضرت مسیح میفرماید «انّی رافعک» من تو را بالا میبرم، «انّی متوفیک» یعنی کاملاً از زمین بر میدارم، از غیبت هم بالاتر است. غیبت ممکن است از چشم ما پنهان باشد، اما میگوید اصلاً به آسمانت میبرم. «وَأُنَبِّیُکُم بِمَا تَأْکُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ» که به اصطلاح مؤلف محترم، همان علم غیب است، مسیح میگوید من خبر میدهم که در خانه چه میخورید و چه چیزهایی را ذخیره میکنید. ما یک استقراء کردیم تمام صفاتی که ایشان به عنوان صفات فوق بشری یاد میکند، در قرآن به بعضی از انبیاء یا غیر انبیاء نسبت داده شده است، برای مثال، طی الارض به آصف بن برخیا نسبت داده شده است. این در حالی است که خود قرآن میفرماید: «قَالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِن نَّحْنُ إِلاَّ بَشَرٌ مِّثْلُکُمْ» همه انبیاء گفتند ما تنها بشری مثل شما هستیم (آیه ۱۱ سوره ابراهیم). بحث تاریخی میکنیم، نگویید بحث کلامی یا تفسیری است. این مطلب دقیقاً یک بحث تاریخ تفکری است که ایشان هم همینطور عمل کرده است. داریم ذهن خوانی میکنیم و فرهنگ دینی جامعه اسلامی و جامعه شیعی را رصد میکنیم. میخواهیم ببینیم آیا این استناد مؤلف ـ با همان روششناسی جدید ـ از نظر تاریخی درست است؟
پس ما در چند محور به نقد فرمایش ایشان میپردازیم. اولاً، این که ایشان به قرآن نسبت داده است که انبیاء هیچ صفت غیر عادی نداشتند و فرق آنها با دیگران تنها در وحی بوده است، یک برداشت کاملاً غلط است. قرآن در همان حال که انبیاء را بشر میداند تصریح میکند که هیچ یک از این صفات فوق بشری نیست. ثانیاً وقتی که دایماً آیاتی بر مسلمانان خوانده میشد که پیامبران خدا همه این کارهای غیر عادی را انجام میدادند، چگونه ممکن است هنگامی که عمر آمده و یکی از این صفات را به پیامبر نسبت داده، به او بگویند که تو غالی هستی و صفات فوق بشری به خدا نسبت میدهی؟ آیا این به لحاظ تاریخی فرض دارد مسلمانانی که حافظ قرآن بودند و با ادبیات قرآنی آشنا هستند، به این صفات فوق بشری بگویند، در حالی که قرآن انبیاء را بشر دانسته و خود قرآن گفته همین بشرهایی که من میگویم خلق میکردند، هم آنها را دچار غیبت میکردم، هم مرده زنده میکردند، هم علم غیب داشتند و امثال اینها، خب اولین سؤال این است که واژه فوق بشری از کجا آمده است و اساساً معقول است که انتساب غلو به کسی بدهند که یکی از این صفات را برای پیامبر خاتم قایل شده است؟ این انتساب به لحاظ تاریخی نمیتواند در فضای فرهنگ جامعه اسلامی در آن روزگاران درست باشد. از نظر مسلمین اینها فوق بشر نبودند چون قرآن به همه اینها واژه بشری اطلاق میکند. ثالثاً، ظاهراً آقای مدرسی دقت نفرمودهاند که عمر بن خطاب هنگامی که این سخن را گفت، خودش برای غیبت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله به ماجرای موسی و غیبت او در کوه طور در قرآن مثالی زد. یعنی دیگر فرض اتهام غلو به او از سوی مسلمانان بیمعناست. از همه گذشته در هیچ متن تاریخی مطرح نشده است که مردم عمر را به غلو یا فوق بشری دانستن پیامبر متهم کردهاند و حتی ابوبکر هم تنها گفت این ادعا با خبر قرآن منافات دارد.
چون این تصور از سوی نویسنده وجود دارد که این صفات در قرآن و فرهنگ مسلمانان نخستین مطرح نبوده همه اینها متهم میشود به فوق بشری و بعد قرار است بر اساس اینها تیوری سازی شود. ایشان برای اینکه بیایند این مسائل را انتساب به غلو و تفویض بدهند از یک تقسیم استفاده میکنند بنام غلات درون گروهی و غلات برون گروهی. این هم بنظرم از مفاهیم کلیدی نظریه ایشان و در عین حال خلط و مغلطه بزرگی است. غلات برون گروهی معلوم شد که صفات و ذات الهی را برای ائمه قایل هستند، اما غلو درون گروهی چیست؟ این اصطلاح را ایشان جعل کرده تا نظر خود را اثبات کند. میگوید همین صفاتی که من آنها را به عنوان صفات فوق بشری دانستم. میگوییم چرا این صفاتی را که شما فوق بشری دانستید انتساب به غلو میزنید؟ بحث کلامی نمیکنم، بحث کاملاً با روششناسی تاریخی است. شما باید از نظر تاریخی نشان بدهید کسانی که قایل به یکی از این صفات بودهاند، متهم به فوق بشر دانستن پیامبر صلیاللهعلیهوآله یا ائمه شدهاند و ثانیاً رمی به غلو شدهاند. ما این را قبول نداریم و دلایل نفی و نقد آن را حداقل در چهار موضع که ایشان مطرح کرده است، نشان خواهیم داد: که یکی همین مثالی است که من خواندم یعنی غیبت، دوم جریان عبداللّه بن ابییعفور و معلّی بن خینس است، سوم ماجرای دوران امام جواد علیهالسلام است و ماجرای چهارم که ایشان نسبت میدهد یک جریان نفوذی غلو است که باید در جای خود بررسی کنیم و ما هیچ یک از اینها را از نظر تاریخی قبول نداریم.
مستند غلو بودن غیبت
در همین جا میخواهم روشن کنم این کتاب از نظر استنادی تا چه اندازه ارزش و اعتبار دارد. برای همین مدعا که من خواندم چه دلایلی اقامه کرده که مسلمانها قول عمر بن خطاب را در مورد غیبت پیامبر غلو دانستند؛ چه دلایلی اقامه کرده؟ استناد ایشان به دو دلیل است: اول اینکه میگویند سید حمیری که از کیسانیه بود و به نفع کیسانیه قصیدههای خیلی معروفی دارد که همه نقل کردهاند؛ در زمان امام صادق علیهالسلام شیعه شد و قصیدههایی به نفع امامیه انشاد کرد. آقای مدرسی میگوید سید حمیری عبارتی دارد که «کنت اقول بالغلو و اعتقد غیبة محمد بن الحنفیه» این عبارت را از کمال الدین صفحه ۲۳ نقل کردهاند. برداشت ایشان این است که دو عبارت «کنت اقول بالغلو» و «اعتقد غیبة محمد بن حنفیه» عطف تفسیری است که سید حمیری بعد از شیعه شدنش گفت ما قبلاً که کیسانی و قایل به غلو بودیم یعنی قایل به غیبت بودیم. از این معلوم میشود که ارتکاز تاریخی این بوده که غیبت یعنی غلو. استدلال دوم مؤلف به فرق الشیعه نوبختی صفحه ۵۲ است. من این دو استناد را میخواهم اینجا باز کنم که تا چه حد دلالت بر این مدعا میکند. در کمال الدین چنین آمده که سید حمیری میگوید: «من قبلاً قایل به غلو بودم و قایل به غیبت بودم با جعفر بن محمد صلیاللهعلیهوآله برخورد کردم از او پرسیدم که آیا شما این روایاتی که در باب غیبت داریم قبول دارید؟ حضرت فرمودند بله قبول داریم، اما مربوط به محمد بن حنفیه نیست مربوط به یکی از فرزندان من است. من که این را شنیدم از غلوّ بازگشتم و به قول جعفر بن محمد علیهماالسلام گراییدم. اولاً آقای مدرسی به صدر این گزارش استناد کرده است ذیل روایت را توجه نکرده است سید حمیری تصریح میکند که از قول به غیبت باز نگشتم بلکه از غلو برگشتم ریشه ماجرا چیست؟ اگر ایشان به کتابهای فرقهنگاری مراجعه میکرد، میدانست که کیسانیه دو گروه بودند: یک گروه قایل به غیبت بودند و قایل به غلو نبودند و عده دیگر، قایل به غیبت بودند و قایل به غلو هم بودند. این گروه برای محمد بن حنفیه صفات الوهی هم قایل بودند. سید حمیری میگوید ما از گروه کیسانیهای بودیم که هم قایل به غلو بودیم و هم قایل به غیبت بودیم، وقتی با جعفر بن محمد علیهماالسلام برخورد کردم، از اصل غلو عدول کردم و نسبت به غیبت هم مصداق آن را فهمیدم. پس مدرکی که ایشان نقل کرده اولاً ناقص گزارش کرده است و ثانیاً، به دلیل ضعف آشنایی با تاریخ کلام اسلامی، به سوء برداشت مواجه شده است. آن قصیده معروفی هم که از سید حمیری نقل کردهاند و بعد از این است که شیعه جعفری شده، دلیل دیگری بر این مطلب است:
له غیبة لابّد ان سیغیبها فصلی علیه اللّه من متغیب
فیمکث حینا ثم یظهر امره فیملأ عدلاً کل شرق و مغرب
یعنی خود سید حمیری که میگوید از غلو دست برداشتم، هنوز برای غیبت قصیده میگوید. پس معلوم میشود آن دو عبارت عطف تفسیری نیست بلکه دو مطلب جداگانه است.
صفری: این تقسیم بندی برای کیسانیه در کجاست؟
سبحانی: هم در فرق الشیعه نوبختی و هم در مقالات الاسلامیین اشعری هست.
صفری: با همین الفاظ؟ چون کیسانیه از غلو جدا نمیشود.
سبحانی: چه کسی میگوید کیسانیه از غلو جدا نمیشود؟! این هم یک اشتباه است. برای مثال اشعری در مقالات الاسلامیین (چاپ ریتر، ص۱۸) کیسانیه را یازده فرقه میداند که برخی از آنها مثل کربیّه به غیبت باور دارند ولی اهل غلو نیستند و برخی دیگر مثل حربیّه و بیانیه هم به غیبت و هم به غلو باور دارند.
حالا اگر مدرک دوم مؤلف را بگویم این مطلب هم روشنتر میشود. ارجاع دوم ایشان برای اثبات این نکته که همه مسلمانان غیبت را غلو میدانستند، به صفحه ۵۲ فرق الشیعه است، ولی وقتی به این کتاب مراجعه میکنیم میبینیم اصلاً صفحه ۵۲ در مورد دو گروه از عباسیه است دوستان میدانند عباسیه گروهی بودند که در دفاع از خلافت خاندان بنی عباس ادعا کردند که ما امتداد پیروان ابن حنفیه هستیم و جریان فکری او را ادامه میدهیم و بعضی از اینها قایل به غلو هم شدند. عبارت نوبختی این است: «و من العباسیة فرقتان قالتا بالغلو فی ولد العباس: فرقةٌ منها تسمی الهاشمیه و هم اصحاب ابیهاشم و فرقة قال الامام عالم بکل شیء و هو اللّه عزوجل» یعنی دو گروه غالی در بین عباسیه بودند یکی امام را تشبیه میکند به پیغمبر و یکی امام را تشبیه میکند به ذات الهی. ما میدانیم عباسیه اصلاً قایل به غیبت نیستند، بلکه آنها میگویند محمد بن حنفیه و فرزندش ابوهاشم هر دو فوت کردند و امامت به فرزندان عباس رسید. شاید اسم ابوهاشم ایشان را به خلط واداشته، چون ابوهاشم عنصر مشترک عباسیه و کیسانیه است. پس ماجرا در مورد عباسیه و بحث از غلو آنهاست. شما از این مطلب چگونه استفاده کردید که سواد اعظم مسلمانها اعتقاد به غیبت را متهم به غلو میکردند. اصلاً این غلو، مربوط به غیبت نیست. این غلو یکی در مورد تشبیه امام به پیغمبر است و یکی در مورد تشبیه امام به خداست. مؤلف برای این ادعایش دو تا سند بیشتر ارائه نداد و ما هر دو سند را بررسی کردیم و دیدیم هیچ کدام دلالت ندارد، بلکه دلالت بر خلافش میکند.
من در این زمینه موارد دیگری هم دارم اگر وقت اجازه میدهد یک مورد دیگر را هم بگویم، چون این نکته کلیدی و عنصر محوری استدلال ایشان است، تا معلوم شود اکثر ادلهای که ایشان آوردند به لحاظ تاریخی پذیرفته نیست. ببینید، باز هم میگویم که بحث کلامی نداریم، میگوییم هیچکدام از شواهد ایشان پشتوانه علمی ندارد. پس مسلمانها عنصر غیبت را دلالت بر فوق بشری یا غلو ندانستند.
صفری: آقای دکتر، تفویضی که ایشان میگوید با آن تفویضی که در قرآن و جریان حضرت عیسی است فرق میکند، این تفویضی که ایشان میگوید تفویض مستقل است یعنی خدا کنار نشسته است.
سبحانی: ایشان در اینجا اصلاً از تفویض بحث نکرده است، میگوید مسلمانها اعتقاد به غیبت را فوق بشری و غلو میدانستند. جناب آقای دکتر صفری معتقدند که ایشان وقتی میگویند تفویض یا غلو میخواهند آن صفات ویژه اهل تفویض را بگویند.
دکتر صفری: وقتی تفویض را به خلق و رزق معنا میکنند...
سبحانی: به خلق ورزق معنا نکرده است، من تمام متن ایشان را خواندهام. ایشان غیبت را به عنوان مثال برای صفات فوق بشری و مصداق غلو آوردند. شما چیز دیگری از این عبارت میفهمید، بفرمایید. همین مثال غیبت را تمام کنیم تا برسیم به دیگر موارد. ایشان میگویند غیبت یک صفت فوق بشری بود نزد مسلمین.
واسعی: در اینکه فهم مردم در آن زمان این بوده که پیامبر صلیاللهعلیهوآله از دنیا خواهد رفت و رفتن ایشان غیبت نیست که در آن تردیدی نیست یعنی مردم آن زمان فهمشان این نبود که چون حضرت عیسی رفت و امکان بازگشتش هست پس پیامبر ما هم باز خواهد گشت.
سبحانی: شما از کجا میگویید؟ سندهای آن کجاست؟ اتفاقا به عکس است.
واسعی: وقتی عمر گفت پیامبر نمرده و هر کس این را بگوید من دست و پایش را میزنم، ابوبکر استناد کرد به دو آیه از قرآن و با استناد به این آیات همه مردم پذیرفتند. یعنی متفاهم عرفی آن زمان این بود که پیامبر میراست.
سبحانی: آقای مدرسی میگوید اکثر مسلمانها این قول را فوق بشری و غالیانه دانستند. اصل این ماجرا را طبری و ابن اثیر آوردهاند و منبع دیگری ندارد. همین مورخین خلاف این معنا را گفتهاند. اینها میگویند وقتی عمر آمد و این مطلب را گفت مردم دنبال عمر بودند و به او گرایش پیدا کردند و وقتی ابوبکر آمد و آن آیهها را خواند مردم گفتند عجب! ما این مطلب را اولین بار از تو میشنویم. یعنی نشان میدهد ذهنیت یک جامعه را که وقتی عمر ادعای موت کرد عده زیادی با او همراه شدند.
واسعی: نه، اینطور نیست، عمر شمشیر کشید گفت هر کس در این باره حرف بزند من با او برخورد میکنم آن جا مردم اصلاً حرفی نزدند، چون مردم با توجه به شناختی که از اخلاق عمر داشتند و خشونتی که ایشان به خرج میداد سکوت کردند، یعنی مانده بودند. در مقابل یک سخنی واقع شدند که جای گفتگو نداشت.
سبحانی: این فرمایش شما با سخن طبری و ابن اثیر که منابع اصلی ما در این واقعه هستند منافات دارد. طبری نقل میکند که روای خبر گفت: مردان بزرگی از اصحاب پیامبر صلیاللهعلیهوآله را دیدم که قسم میخوردند که ما نمیدانستیم که این دو آیه نازل شده تا این که ابوبکر آنها را خواند (تاریخ طبری، ج۲، ص۴۴۴) و ابن اثیر میگوید: «فواللّه لکأنّی الناس ماسمعوها الاّ منه» یعنی مردم گویا این آیهها را قبلاً نشنیده بودند، یعنی مطالب عمر برای آنها جا افتاده بود. (الکامل، ج۲، ص۳۲۴). وانگهی ادعای آقای مدرسی فراتر از اینهاست، ایشان ادعا میکنند که مردم گفتند عمر غالی است، کجا گفتند غالی است؟ یک سند بیاورید.
واسعی: نه آن بحث دیگری است، اینکه مردم گفتند غالی است در همان جا نمیگوید. میگوید بعدها متفاهم عرفی این بود که هر کس چنین ادعایی میکند سخن مافوق بشری دارد.
سبحانی: عبارت ایشان صریح در این معناست ولی چون میخواهم حقیقت برای ما روشن شود میگویم: پس شما قبول دارید که در آن صحنه مسلمانها برداشت غلو نکردند. تاریخ هیچ شاهدی بر اینکه بعد از صحبت عمربن خطاب کسی گفته باشد عمر غالی بود یا صفت فوق بشری به پیامبر صلیاللهعلیهوآله نسبت داد، وجود ندارد. حال میآییم به دوره متأخرتر، مثلاً در دوره کیسانیه که ایشان میگویند. ما گفتیم در آن دوره هم سندی بر اینکه سواد اعظم مسلمانها غیبت را غلو میدانستند ارائه کنید. اگر ایشان سندی غیر از این دو داشتند، ارائه میکردند. این دو سند گویای این معنا نیست و آنها را کنار میگذاریم. پس ادعای شما که مسلمانها غیبت را غلو میدانستند ثابت نشد. تا اینجا روشن است.
واسعی: این بحث دیگری است. من فقط خواستم بگویم این مطلب که میفرمایید در قرآن چنین چیزی بوده و طبیعتا باید فهم مسلمانان این باشد که امکان غیبت وجود دارد، چنین چیزی متفاهم عرفی نبوده است.
سبحانی: من نمیگویم امکان غیبت، نه.
واسعی: آیا مسلمانان چنین چیزی را غلو میدانستند یا نه باید مدرک ارائه شود، مدارکی که ارائه شده کافی نیست.
سبحانی: کافی نیست و آیات قرآن هم نشان میدهد. که اینگونه صفات با بشری بودن پیامبران منافات ندارد. اگر فرض کنیم مسلمانها قرآن میخواندند و قرآن میفهمیدند، بشری بودن حضرت عیسی را با این صفات در تنافی نمیدیدند و الاّ باید از پیامبر سؤال میکردند که شما میگویید حضرت عیسی بشر است و از آن طرف میگویید خلق میکند و احیای مردگان میکند و او را به آسمان میبرم و...، این چه تناقضی است؟ پس ذهنیت عموم جامعه آن زمان از غیبت و اینگونه صفات، غلو و چیزی خلاف بشری بودن نمیفهمید.
صفری: تفویض با اینکه در مورد حضرت عیسی مثال زدید فرق میکند. مسلمانها میفهمیدند که فرق میکند. شما فرمودید نقد قرآنی، میخواستم بگویم نقد قرآنی فرق میکند با آنچه ایشان میگوید. اینها میخواهند بگویند: «خداوند کار جهان از خلق و رزق و اختیار تشریع احکام را به ائمه تفویض فرموده است» (صفحه ۶۲).
سبحانی: سخن در مورد کسانی است که قایل به علم غیب و تصرف تکوینی و غیبت و امثال آن هستند.
صفری: ما اینها را کاری نداریم، اولین باری که میخواهد....
سبحانی: نه فرضیه را گم نکنیم. فرضیه مؤلف این است که آن موارد هشتگانهای که قبلاً نام بردیم، صفات فوق بشری هستند که ایشان معتقد است اینها یک فرایند تاریخی داشته و در صدر اول نبوده، و مسلمانها و شیعیان هم قبول نداشتند و بعدها پذیرفتند، غیر از این است؟ این صفات را ایشان در جاهای مختلف هم به غلو نسبت داده و هم به تفویض. بحث خلق و رزق را فعلاً من بحثی ندارم، من اصلاً از خلق و رزق صحبتی نکردم و تصریح کردم که علمای شیعه از قدیم این اعتقاد را غالیانه خوانده و رد کردهاند. سخن اصلی ایشان در جای دیگری است. ایشان میخواهد همان صفاتی را که قاطبه علمای شیعه از آغاز تاکنون به عنوان مقامات امام پذیرفتهاند، با عنوان صفات فوق بشری و غلو رد کند. عرضم این بود: فهرستی که ما اینجا ارائه دادیم، یعنی غیبت، تصرف تکوینی، علم غیب، طی الارض و غیره که ایشان همه را صفات فوق بشری میداند اینها در قرآن هست و به یک بشر نسبت داده شده است. شما چرا میگویید اینها از نظر مسلمانان نخستین فوق بشری تلقی شدهاند؟
واسعی: به گمان من نگاه مردم در خصوص حضرت عیسی یک نگاه متفاوتی بود. ایشان کسی بود که بر خلاف همه بشرهای دیگر متولد شده بود و تنها کسی است که صفات متفاوت از دیگر انسانها به او داده شده بود.
سبحانی: در مورد آصف بن برخیا هم همینطور است. در مورد خضر و موسی هم همین بود؟
واسعی: در مورد خضر که چیز خاصی نداریم، در مورد آصف چرا.
سبحانی: در مورد خضر علم غیب داریم، همه نزاع او با حضرت موسی در این است که او علم غیب داشت و حضرت موسی حاضر نبود تمکین کند.
واسعی: نه آن علم خیلی محدود به غیب است.
سبحانی: یعنی علم به گذشته، حال و آینده بود. شما میفرمایید در قرآن تنها این صفات به حضرت عیسی نسبت داده شد. میگوییم اینطور نبوده است. این صفات حداقل به هفت یا هشت شخصیت که بسیاری از اینها نبی هم نیستند (مثل آصف بن برخیا، حضرت مریم و کسانی دیگر) نسبت داده شده است و هیچ کدام از این صفات در قرآن با بشری بودن آنها منافات ندارد. بحث تفسیری نمیکنیم، میگوییم در بافت فرهنگ اسلامی وقتی برای پیامبران تعبیر به بشر شده، در مفهوم بشر همه اینها قرار داشته است، یعنی اینها در فرهنگ مسلمانان نخستین هیچ کدام منافات با مفهوم بشر نداشته است.
ائمه، علمای ابرار؟
حالا بیاییم جلوتر؛ ایشان میگوید این نوع صفاتی که من آنها را فوق بشری میدانم، اصحاب ائمه قبول نداشتند و تقریباً تا زمان امام صادق علیهالسلام در بین امامیه وجود نداشت و به تدریج جریان غلو این صفات فوق بشری را وارد اندیشه اسلامی کرد. تکیه استدلال ایشان بر چیست؟ من این عبارت را میخوانم در صفحه ۴۲ چاپ قدیم که صفحه ۷۳ چاپ جدید است مینویسد: «بسیاری از شیعیان و اصحاب ائمه اطهار به شدت با نسبت هر گونه صفات فوق بشری [توجه شود که بحث غلو و تفویض اصطلاحی نیست، همان صفات فوق بشری به اصطلاح ایشان منظور است [به آنان مخالف بوده و بر این نکته تأکید میکردند که آنان فقط دانشمندانی پرهیزکار یا علمای ابرار بودند... امّا آن گروه از اصحاب با آن که به شدت تمام با نسبت هرگونه امر غیر طبیعی مانند علم غیب به ائمه مخالفت میکردند شیعه و مطیع بی چون و چرای آنان بودند و ایشان را امام و رهبر اسلام میدانستند».
واسعی: تفاوت آن با چاپ ایران چیست؟
سبحانی: یکی در متن است که ایشان نص را اضافه میکنند، اعتقاد به نص عبداللّه بن ابی یعفور در چاپ قدیم نبود و تناقضی بین فصل اول و دوم ایجاد میکند، از این بگذریم یک تفاوت در پاورقی دارند که آن پاورقی خیلی کلیدی است. استشهاد تاریخی ایشان این است که: در دهههای نخستین قرن دوم مهمترین و محترمترین شخصیت در این گرایش [یعنی بسیاری از شیعیان و اصحاب] یک دانشمند برجسته کوفه به نام ابو محمد عبد اللّه بن ابییعفور عبدی بود که از نزدیکان امام صادق علیهالسلام بود مع هذا باید توجه داشت که این دانشمند ائمه را تنها علمای ابرار اتقیا میدانست و یکبار گفتگویی بر سر همین موضوع با معلی بن خنیس یک خدمتکار امام صادق علیهالسلام نمود که امام، سخن عبد اللّه بن ابییعفور را تأیید کرده و نظر معلی بن خنیس را به شدت ردّ فرمود».
حال میخواهیم ببینم این ادعای بزرگ مؤلف که «بسیاری از شیعیان و اصحاب ائمه علیهمالسلام هرگونه امر غیر طبیعی مثل علم غیب یا تصرف تکوینی و... را برای ایشان معتقد نبودند»، چگونه اثبات شده است. در این خصوص هم دو مدرک اصلی ارائه کردهاند که هر دو مخدوش است. در ابتدا، این مطلب را به رجال کشّی آدرس دادهاند. اصل مطلب در رجالکشی این است که بین عبداللّه بن ابییعفور و معلّی بن خنیس اختلاف بود که «الاوصیاء هُم الانبیاء» که قول معلّی بر خینس بود یا «الاوصیاء هم علماء الابرار» که قول ابن ابی یعفور بود. وقتی خدمت امام صادق علیهالسلام رفتند، امام فرمودند: انّا نبرء ممن یقول انّا انبیاء». آقای دکتر مدرسی نوشتهاند که امام صادق علیهالسلام نظر عبداللّه بن ابی یعفور را تأکید کردند، آیا از این عبارت مدعای مؤلف کتاب فهمیده میشود؟ بله سخن معلّی ردّ شد، امام فرمودند: ما پیامبر نیستیم و شیعه هم به این قایل نشده است. اما تأیید سخن ابن ابییعفور از این عبارت فهمیده نمیشود. اینکه منظور حضرت چیست، را گفت و گو خواهیم کرد.
ایشان برای تأکید مطلب خود در پاورقی به کتاب حقایق الایمان شهید ثانی هم ارجاع دادهاند که اکثر اصحاب در زمان ائمه علیهمالسلام آنها را علمای ابرار میدانستند و حتی قایل به عصمت ائمه هم نبودند و صفات ویژه را قبول نداشتند. این در جای خود روشن شده است که اولاً کتاب حقایق الایمان از شهید ثانی نیست، نسخههای اولیه آن موجود است. زین الدین نامی ساکن در مشهد مقدس این کتاب را نوشته و تاریخ تألیفش نزدیک به تاریخ شهید ثانی یعنی ۵۰ سال بعد از او است. این کتاب اصلاً ربطی به شهید ثانی ندارد و ما نمیدانیم او کیست و از کجا نقل کرده است؟ او هم سندی ارائه نمیدهد. چند نفر هم از متأخرین نقل کردهاند که قولشان از نظر تاریخی اعتبار ندارد و همه هم از حقایق الایمان گرفتهاند. پس ما در این ادعای مؤلف محترم که بسیاری از اصحاب ائمه قایل بودند که ائمه نه عصمت داشتند و نه علم غیب و نه تصرف تکوینی، رسیدیم به این تعبیر عبد اللّه بن ابییعفور و معلی بن خنیس. حالا من یک توضیحی بدهم که ایشان بعدا در پاورقی این کتاب متوجه این نکته شدهاند و خواستهاند تصحیح کنند و به نظر من اشکال بیشتر شده است.
چنانکه وقتی به رجال کشی مراجعه کنیم میبینیم دلالتی هم بر مدعای ایشان نمیکند اما در کنار این روایت، روایات متعدد دیگری است که سخن عبداللّه بن ابییعفور و پاسخ امام صادق علیهالسلام را روشن میکند. نه تنها کشی این روایات را آورده بلکه در مصادر دیگر فراوان است که عبداللّه بن ابییعفور و سایر اصحاب برجسته ائمه قایل بودند که ایشان «مفهَّم محدَّث» هستند. اینکه «محدَّث» در ادبیات اصحاب ائمه به چه معنایی است، تقریبا جزو مسلمات است که خود اهلبیت علیهمالسلام هم به تفصیل توضیح دادهاند. اقوال اصحاب را در مقالات الاسلامیین اشعری مراجعه کنید که این گروه قایل بودند ائمه وحی به معنای مصطلح یعنی ارسال جبرییل را نداشتند اما الهام را داشتند و شریعت و علوم در گوش آنها نواخته میشده و به قلب آنها وارد میشد بدون اینکه شخص جبرییل را ببینند. این مفهوم محدَّث و مفهّم است. یعنی عبد اللّه بن ابییعفور که ایشان میگوید فقط به علمای ابرار قایل بود، به «محدَّثِ مفهَّم» بودنِ امام اعتقاد دارد. علاوه بر اینکه عبداللّه گفته است: الاوصیاء هم العلماء. یعنی نزاع میان عبداللّه بن ابییعفور و معلّی بن خنیس در اوصیاء بودن نیست، وصایت ائمه علیهمالسلام را قبول دارد، وصایت همان وصایت الهی و خلافت الهی است که مقام اصطفاء و برگزیدگی است. نزاع بر سر این است که مقام ائمه علیهمالسلام را علماء ابرار بگوییم یا انبیاء؟
البته در پاورقی چاپ جدید خود ایشان متوجه اشکال در این برداشت شدهاند و خواستهاند توجیه کنند. اشاره کردهاند که در همان رجالکشی آمده است که عبد اللّه بن ابییعفور قایل به محدث مفهم است ولی معنای مفهّم و محدّث در اوایل با آنچه بعدها اهل غلو گفتند تفاوت میکند (ص ۷۵). ما نفهمیدیم این عبارت یعنی چه؟ ایشان توضیح نمیدهد که در اوایل اصحاب در مورد محدّث چه چیزی میگفتند که بعدها اهل غلو آن را معنای دیگری کردند؟ هیچ مصدری از مصادر اصلی شیعه نیست مگر اینکه روایتی در این درباره دارد و مجلسی در بحار حدود ۴۵ روایت در این باره گردآورده است. دکتر مدرسی میپذیرد که تعبیر به محدث و مفهم در ادبیات اصحاب و امام علیهالسلام حضور دارد. پس معلوم نشد ایشان محدث و مفهم را چطور حلّ کرد که ابن ابییعفور فقط قایل به علمای ابرار است در حالی که قایل به الهام ائمه علیهمالسلام هم بوده است.
برای روشن شدن گفت و گوی بین عبداللّه و معلّی مراجعه میکنیم به تاریخ تفکر شیعه و میبینیم در این معنا که ائمه علیهمالسلام دارای علم ویژه الهامی بودند اجمالاً میان اصحاب امام صادق علیهالسلام اختلافی نبود، در همین رابطه یک نزاع میان اصحاب وجود داشته است. این نزاع در میان عبداللّه بن ابییعفور و معلی بن خنیس هم بروز و ظهور کرده و چون مؤلف محترم از این پسزمینه تاریخی یا اطلاع ندارند یا تیوریشان اجازه نمیدهد این را بپذیرند، گذشتهاند. وقتی اصحاب ویژگیهای خاص (مثل همین علم تحدیثی و بیان احکام جدید یا نسخ احکام) را از امام میدیدند، برخی از آنها گرایش به این پیدا میکردند که پس امام، مقامش همان مقام نبوت نبی است چون همه ویژگیهایی که آنها از نبی سراغ داشتند بر ائمه صادق بود. قراین تاریخی داریم که به ویژه از زمان امام سجاد علیهالسلام به بعد موجی در بین اصحاب ائمه افتاد که برخی از آنها میگفتند که «الایمة انبیاء» به همین معنا که آنها خصوصیات و مشخصاتی مانند پیامبر دارند. و در مقابل، ائمه علیهمالسلام با طرد این تعبیر همچنان بر علم تحدیثی و سایر اوصاف ویژه خود تأکید میکردند این تعبیر «علمای ابرار» را خود ائمه به پیروان آموختند که منظور از «عالم آل محمد» همان صاحب علم ویژه بودن است و منظور از ابرار همان عصمت است. اصلاً نیازی نیست مؤلف محترم به این مورد در رجالکشی استناد بکنند، اگر به همان مورد بحارالانوار مراجعه کرده بودند میدیدند که این تعبیر «علمای ابرار» مکرراً در سخنان اهلبیت علیهمالسلام آمده است. برای مثال، راوی از امام صادق علیهالسلام میپرسد: «أ هُم انبیاء»؟ حضرت فرمودند: «لا، ولکنّهم علماء کمنزلة ذی القرنین فی علم و کمنزله صاحب موسی و کمنزله صاحب سلیمان» در روایت دیگر، امام رضا علیهالسلام فرمودند: «الائمه علماءٌ حلماء» و البته ذیلش هم همین است که ما محدّث و مفهّم هستیم، برای نبی جبرییل میآید، وحی تأسیسی میآید برای ما وحی تأسیسی نمیآید، آنها جبرییل را میبینند ولی ما نمیبینیم، ما فقط در گوشمان و قلبمان میآید. در این خصوص در منابع شیعه تاکنون هیچ اختلاف مفهومی در محدث و مفهم دیده نشده و چارهای هم که ایشان در پاورقی میکنند هیچ مشکلی را حل نمیکند بلکه بر مشکل میافزاید.
جالب این است که وقتی تیوری مؤلف دچار اختلال میشود میگوید معلی بن خنیس که گفته «الایمة انبیاء» این انبیاء که نمیتواند منظورش نبی باشد، از جلالت شأن او خارج است پس او منظورش غیر انبیاء بوده، ویژگیهای خاصی بوده، یعنی مثل انبیاء است سؤال ما این است که این چه مشکلی را حل میکند؟ حضرت میگویند «أبرأ ممّن قال انّا انبیاء» پس بین معلی بن خنیس و امام صادق علیهالسلام هیچ فرقی نمیکند، معلی بن خنیس هم که نظرش انبیاء نبود حضرت صریحاً فرمودند من از کسی که ما را انبیاء بخواند، برائت میجویم. اگر معلّی ادعایی در باب مقام نبوت برای ائمه علیهمالسلام نداشت، پس نزاع معلی بن خنیس و عبد اللّه بن ابییعفور در این روایت چه بوده است.
واسعی: نه آقای دکتر، این میخواهد یک مقوله دیگر را به طریق اولویت دفع کند. میگوید قطعا معلی بن خنیس قایل به نبوت امام نبوده است در عین حال امام او را نفی میکند. یعنی حتی با فهم معلی بن خنیس هم ما انبیاء نیستیم. در اینکه نبوت خاتمه پیدا کرده بود، همه میفهمیدند معلی بن خنیس از کسانی است که در خانه امام صادق علیهالسلام کار میکند این چطور نمیفهمد نبوت خاتمه پیدا کرده؟ اینکه در عین حال میگوید شما انبیاء هستید میخواهد بگوید یک مرتبه فروتری از نبوت در ذهن او هست چون این در بحث غلو است امام میخواهد بگوید نه، حتی در آن حد از نبوت که شما تصور میکنید ما نیستیم در حد علمای ابرار هستیم.
حالا من میخواستم نکتهای را آنجا اشاره کنم و توضیح حضرت عالی را هم داشته باشیم. اینکه امام میفرماید محدّثیم مفهّمیم یا در فهم اکثریت شیعه این بود، از آن طرف ما روایتهای فراوانی داریم حتی باب وسیعی است در اصول کافی و بحار: «باب ذکر الصحیفة والجفر والجامعه و مصحف فاطمه» که شیعه میپرسد شما چطور میدانید؟ امام نمیفرماید به ما وحی یا الهام میشود، میفرماید ما چیزهایی داریم که اینها در آن نوشته شده است، یعنی تمام علوم خاص در آن هست ما با مراجعه به آن چیزها میتوانیم چنین چیزهایی را برسیم.
سبحانی: علوم خود را منحصر کردند به صحیفه و جامعه و امثال آن؟
واسعی: منحصر نکردند، اما در نگاه تاریخی یا در نگاه علمی کسی که میخواهد داوری بکند و نتیجه نهایی بگیرد علی القاعده باید مجموعه آنها را ببیند.
سبحانی: ما مجموعه را میبینیم. بنابراین بخشی از علوم ائمه از طریق جفر و جامعه و مصحف است و یک بخشی هم از طریق الهام یا همین تفهیم و تحدیث است. هر دو را تصریح کردهاند، جمعش یعنی همین که بگوییم هر دو را داشتهاند، چون روایات و گزارشهای تاریخی آنقدر هست که ایشان هم در چاپ جدید اعتراف کرده است. شما چه دلیلی بر انحصار علوم امامان به علم مکتوب دارید؟ یک موقع کسی مثل اتان کولبرگ است که اصلاً قایل به مبانی دینی و بحث رجال و حدیث و امثال آن نیست، او میگوید هرکسی که ادعا کند یک چیزی والاتر از همین بشرهای عادی دارد همه باطل است، آقای مدرسی که این را قایل نیست. ایشان معارف قرآنی و دینی را قبول دارد و از اسناد تاریخی و رجالی شیعه مستنداتی آورده است. سؤال ما این است که شما سندی آوردید که در آن مفهوم «محدّث و مفهّم» قرار دارد و بعد هم متوجه شدید که این در تعبیر در روایات شیعه باب وسیعی دارد که به هیچ وجه نمیتوان انکار کرد در آنجا تحدیث و تفهیم را الهام معنا کردهاند. بعد شما میگویید معلّی بن خنیس که میداند وحی قطع شده، میگوییم بله، معلوم است که میدانسته وحی قطع شده، در خود همین روایات هست، ولی حرفش این بوده که چه فرقی میکند؟ برای معلّی و امثال او همان شبههای پیش آمده که الآن برای آقای مدرسی در این کتاب پیش آمده است. آقای مدرسی هم تصورش این است که اگر کسی الهام و تحدیثی به او شود پس فرقی بین نبی و امام وجود ندارد و غلو است. همین شبهه برای برخی اصحاب ائمه پیش آمد و ائمه برای حل آن فرمودند: ما انبیاء نیستیم و فرق نبی و محدّث را گفتند. ما میپرسیم شما با این پاورقی چه مشکلی را میخواهید حل کنید؟
قرایتی: در خصوص این روایت وقتی که امام در مقام قضاوت هست بین دو دیدگاه و یکی را نفی میکند و در مقام هدایت است و این که کدام دیدگاه در مورد تعریف امام درست است وقتی دیگری را نفی نمیکند حداقل امام این دیدگاه را در حد بطلان نمیداند. دوم اینکه اینان در مقام تعریف امام بودهاند یعنی ممکن است با ما دلایل خارجی بدانیم که مثلاً عبد اللّه بن ابییعفور فلان اعتقاد دیگر هم در مورد امامت دارد ولی ایشان در تعریف امامت فقط علماء الابرار را میگوید.
سبحانی: من به صراحت گفتم که خود ائمه واژه «علمای ابرار» را مطرح کردهاند. به نظر میرسد که ایشان و برخی دیگر اصلاً آشنا به ادبیات بحث نیستند که واژه «عالم» و «علماء» در لسان اهلبیت علیهمالسلام و اصحاب آنها یک اصطلاح خاص بوده است. ما این را ردیابی کردهایم که اگر فرصت شد عرض خواهیم کرد، خود اصحاب میگفتند: قال العالم. از اینرو، برخی راویان میپرسیدند: «ما منزلة العلماء؟ أانبیاء هم؟ «امام علیهالسلام میفرمودند: لا، لکنّهم علماء کمنزلة ذی القرنین فی علمه و کمنزلة صاحب موسی و کمنزلة صاحب سلیمان آصف بن برخیا» پس واژه علماء و واژه ابرار یک اصطلاح است. اگر کسی بخواهد تاریخ تفکر کار کند باید معنای تاریخی این واژگان را بداند مثل این است که بنده بخواهم تاریخ فیزیک بنویسم بروم سراغ اتم و خودم معنایی برای آن ارائه دهم، در حالی که اتم یک اصطلاح است. علماء در لسان اصحاب یک اصطلاح بوده و تداول داشته است. بنابر این بنده هم با شما موافقم که اگر علمای ابرار را ردّ نکردند پس قبول داشتند. ولی کدام علماء ابرار؟ علمای ابراری که توضیح دادیم، یعنی مثل صاحب موسی و ذی القرنین و صاحب سلیمان.
قرایتی: مقصود این است که این را در تعریف امام کافی میدانند و مفهّم و محدّث بودن را شرط نمیدانند.
سبحانی: چرا شرط نمیدانند، از کجا میگویید؟ معنای «علما» چیزی جز همین نبوده است. مراجعه بفرمایید. چون امام در مقام بیان است باید توضیح بدهد که این نظریه بطور کلی رد است و این با این قید پذیرفته است.
واسعی: اثبات شیء نفی ماعدا نمیکند...ولی بنظرم این بحث همچنان جای گفتگو دارد. جناب آقای دکتر سبحانی بحثهای بسیار خوبی فرمودند، میخواستیم بعد از این نظرات دوستان را هم داشته باشیم.
سبحانی: من واقعش به این نیت در این جلسه آمدم که یک مدافع خستگیناپذیر با تمام مبانی حتی اگر معتقد نباشد ولی دقیقا بر مبنای ایشان دفاع کند، ولی این اتفاق نیفتاد. اگر واقعا خود ایشان یا هر کس دیگری که چنین چیزی را قایل باشد من از باب تحرّی حقیقت که بر علمم بیفزایم، آمادگی دارم در محفل عمومی یا خصوصی خدمتتان باشم.
واسعی: با آقای مدرسی مکاتبه ایمیلی شد و ایشان عذرخواهی کردند که نمیتوانند بیایند ولی امکان این هست که در تابستان یک سفر داشته باشند و اگر بتوانیم فرصتی داشته باشیم قطعا جلسهای را میگذاریم. واقعیت این است که با حضور مؤلف خیلی بهتر میشود گفتگو کرد.
البته وقتی قرار است ترجمه فارسی در ایران چاپ شود، ایشان مجبور است حاشیههایی بزند چون در اینجا باورها و نگاههایی وجود دارد و ایشان مجبور است پیشاپیش خود را از این داوریها و حرفها تبریه کند یا ادعا کند که این حرفها را دیگر قبول ندارد. در عین حال میشود گفتگوهای جدیتری را داشت یا حداقل بشنویم که ایشان از حرف خودش برگشته است، این هم خودش مهم است.
خیلی متشکرم از یکایک دوستان، خصوصا از جناب آقای دکتر سبحانی و جناب آقای دکتر صفری که با مطالعات و تتبعات خودشان ما را به فیض رساندند. از اینکه در جلسه حضور پیدا کردید و حضور علمی در بحث داشتید از یکایک شما سروران هم تشکر میکنم و توفیق همه را از خداوند بزرگ تقاضا دارم.
سایت تراث