قطعه ادبی در مدح امام سجاد علیه السلام

رسول آخرین، آخرین رازهایش را با مردمش در میان گذاشت ؛ راز پایدار ماندن دین واپسین، آخرین نگاه پرعطوفت آسمان به زمین:

 

 

ـ این امت پابرجاست و این دین مستحکم؛ مادام که دوازده نفر آن را امامت کنند؛ دوازده امامی که ...

 

گوش‌ها تیز شد. می‌خواستند آن دوازده نفر را بشناسند... برخی برای آنکه دل‌هایشان به نام آنان قرص شود و جمعی برای آنکه بدانند با چه کسانی در مصاف حق و باطل روبرویند...

 

ـ دوازده امامی که همه‌شان از قریش‌اند.

 

***

 

در نقطه نقطه صحرا، بر هر فراز و فرودی که باد سوزان از رمل‌های عطشناک می‌ساخت، گلی پرپر شده بود... و کمی دورتر،باغبان لاله‌ها، بر بلندای نیزه‌ای خونین، و در طلوعی سرخ، گلستان خزان شده‌اش را تماشا می‌کرد...

 

در گوشه‌ای دیگر از آن بیابان تب‌زده، خیمه‌ای نیم‌سوخته، شمعی سوزان را پذیرا بود... و پروانه‌ای سراسیمه و مجروح، بر گرد آن می‌چرخید؛ نکند که دژخیمان، آخرین سبب اتصال ارض و سما را نیز پرپر کنند. مصاف حق و باطل می‌رفت که با غروب"آخرین حجت قریشی"، به نفع باطل، برای همیشه پایان پذیرد... اما...

 

گر نگهدار من آن است که من می‌دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد

 

***

 

چهل دژخیم مکی، با چشمانی سرخ از یک شب پاسبانی بیهوده و چهره‌هایی درهم از مأموریتی شکست‌خورده، به میان سران خویش بازگشتند...

 

ـ محمد را کشتید؟

 

ـ نه... علی را در بستر او یافتیم که خود را جان‌فدای پسرعمویش کرده بود!

 

پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) از بیراهه، راه یثرب را پیش گرفت... اما کینه‌توزان بت‌پرست، بوی خطر را خوب استشمام کرده بودند... راه بلد بیابان، آنان را به پناهگاه پیامبر رساند... غاری در کوره‌راه کویر...

 

ـ جای پایشان به اینجا رسیده... همینجا هستند!

 

ـ خرفت شده‌ای مردک؟ این تار عنکبوت کهنه را نمی‌بینی؟ ما را ببین که چه راهنمایی با خود آورده‌ایم! لابد کور هم شده‌ای و کبوتر به این بزرگی را نمی‌بینی که اینجا لانه کرده و تخم گذاشته است!

 

و خدا، آن‌زمان که بخواهد قدرت‌نمایی کند، با سست‌ترین بهانه‌ها، تند و تیزترین تیغ‌ها را درهم می‌شکند... که: «إن أوهن البیوت لبیت العنکبوت» ...

 

***

 

تا اصحاب بودند، نگذاشتند کسی از اهل‌بیت پای به مسلخ گذارد... و «اکبر»، غره‌ی اهل‌بیت بود و اولین آنها در ورود به میدان ابدیت...

 

در گوشه‌ای از خیمه‌گاه اما، «علی»، در آتش تب می‌سوخت و گاه که به هوش می‌آمد، از قیل و قال صحرا، جز صدای چکاچک شمشیر، و از‌های و هوی خیمه‌ها جز صدای مبهم مویه‌ها به گوشش نمی‌رسید...

 

«پدر»، که برای آخرین وداع آمد، در میان هرم آذر و آفتاب و تب، فرزندش را به خدا سپرد... و خداوند، حجتش را در زرهی از «بیماری» پیچید...

 

... که او، آن زمان که بخواهد قدرت‌نمایی کند، با سلاح تب و تاول، بدن‌های رنجور را از مهلکه سفاک‌ترین دژخیمان رهایی می‌بخشد... که: «عسی أن تکرهوا شییاً و هو خیر لکم»...

 

***

 

ـ این امت پابرجا و این دین مستحکم است؛ مادام که آن دوازده مرد آسمانی، آن را امامت کنند...

 

و هر یک از آن دوازده حجت، تا مهلت خویش، از گزند مصون ماند و ودیعه را به دیگری نهاد تا امت، پابرجا و دین، مستحکم بماند...

 

و سجاد، زینت عابدان نیز، به مدد بیماری موقت، دشوارترین دوره تاریخ را بسلامت سپری کرد... و ماند؛ برای حفظ دین، و پاسداری از آیین واپسین؛ آخرین نگاه پرعطوفت آسمان به زمین...

... راست گفت خدای بلند مرتبه بزرگ: «انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون». 

به قلم: ع. حسینی عارف



ابنا