قطعه ادبی به مناسبت عید مبعث
هنوز پس از چهارده قرن، صدایت را میشنوم
صدای روشنت را، از پس دیوارهای قرون
صدای ضجه بتها را، که میشکستی شان
و صدای انسانیت را، که با تو نفسی تازه یافته بود و از زیر گورهای جهالت و خروارها خاک تعصب و بی ریشگی به سمت آسمان وحی پلک میگشود و حقیقت انسان را مشاهده مینمود.
صدایت را میشنوم که بر پیکر صخرههای سنگی موهوم و بتهای جاهلی لرزه افکنده.
هنوز نسیم پیامت میوزد که آتش نمرودیان را خاموش ساخت و طرحی از گلستان حقیقت انداخت.
از حرا پایین بیا و «قولوا لااله الاالله تفلحوا» را دوباره فریادکن؛
تا زمین زیر گامهایت دوباره جان گیرد، تا این بار، عصر منجمد آهن و ابر رایانه و موشک، در برابر خورشید نگاه تو ذوب شود؛ تا لات و عزیهای نوپدید، جاودانگی پیام تو را باور کنند و در خود فرو ریزند.
صدایت را هنوز میشنوم؛
دوباره بیا و از شکستن بگو و از ساختن
از عطر بال جبرییل بگو و از وحی
از پرواز بگو و از رسیدن
از عشق بگو و از لاهوت
از ملکوت
زمان در انتظار انقلابی بزرگ است و به دنبال آن انقلابی بزرگ،
که پس از چهارده قرن غفلت و دلواپسی، لابه لای همه هیاهوهای مدرن
از تو میگوید، از عشق، از انسان، از خدا
او میآید تا انسانیت، نفسی دوباره یابد و بار دیگر انسان خفته در زیر خروارها جهل و تعصب رها شود از خود
هنوز از پس دیوار قرون، صدایت را میشنوم
و صدای او را که صدای توست؛ که سرشار از عطر خوش وحی است؛ که مژده آمدنش را خود دادهای
او که پیام آشنای حرا را، دوباره در جان مان جلا میبخشد
اینک در سایه سار نامت ایستادهایم و بعثت را دوباره فریاد میکشیم
و از دوردست، چشم به راه غبار سواری هستیم که میآید
از حرای غیبت، و پرچم سبز توحید بر دوش
او میآید و زمین زیر گامهایش جانی دوباره میگیرد....
(۱)
از پس خوابی کوتاه، سر از زمین ماسهای غار حرا برگرفت. هوا خنکایی لرزآور داشت. شب، گویی به نیمه خود رسیده بود.
محمد(صلی الله علیه و آله و سلم)، سر سوی بیرون چرخانید: به آسمان، هلال لاغر ماه، نور کم جان خویش را بر کوههای حرا و دشت گسترده جنوبی افشانده بود. مکه، طبیعت پیرامون آن و سر به سر جهان، در خوابی ژرف غرقه بودند. سکوتی سنگین و غریب، هستی را یکسره در خود فرو برده پیچیده بود.
محمد، پیشتر بسیار نیمه شبان را با بیداری سپری ساخته بود؛ لیک، آن مایه سکوت و آرامش را، هرگز نه شنیده و نه احساس کرده بود.
(۲)
محمد به هر گوشه آسمان که نگریست او را دید.
پس، صدایی به لطافت باران و خوشنوایی آوای جویباران از او برخاست:
ـ ای محم........د!
محمد با لرزهای آشکار در صدا، پاسخ گفت: بــ........بله؟
ـ بخـ.........وان!
ـ من......؟! چــ......چه بخوانم!؟
ـ نام خدایت را!
ـ چـ.... چگونه بخوانم؟
ـ بخوان به نام پروردگارت که بیافرید.
محمد، هم نوا با آن موجود آسمانی، خواندن آغازید:
ـ.... آدمی را از لختهای خون آفرید.
بخوان؛ و پروردگار تو، ارجمندترین است
همو که به وسیله قلم آموزش داد
و آدمی را، آنچه که نمیدانست، آموخت...
خواندن پایان یافته بود. صدای آسمانی، فرو خفت. آنگاه، دیگربار، گوینده آن به هیأت نخستین درآمد؛ و آن توده نور آسمانی، به یکباره کمرنگ، و سپس ناپدید گشت.
(۳)
خواست تا از جای برخیزد، لیک در زانوانش نایی نمانده بود. پس، پاها در زیر سنگینی تن، دوتا شدند؛ و او، بر زمین پهن شد. در همان حال، پیشانی بر زمین نهاد، و صدایش به گریه، فراز شد.
محمد دست راست را تکیه گاه خویش ساخت و تن را زمین ماسهای کف غار برکند. در پی آن دقیقههای بس دشوار که بر او گذشته بود، اینک بیش و کم احساس توانی در زانوان میکرد. نه چندان بسیار. در آن مایه که بتواند بر پای بایستد و تن لخت و سنگین شده را ـ هرچند دشوار و کند ـ سوی شهر و سرای خویش کشاند.
بر پای ایستاد. ردا و عبا را بر شانهها و تن میزان ساخت و از حرا پای به در نهاد.
شب همان شب ساعت پیشین بود و آسمان و ستارگان و هلال باریک ماه همان و کوه حرا و دشت گسترده جنوبی پیش پای آن و مکه نیز همان. لیک گویی در پس پشت آن آرامش و سکوت ظاهری، جنبش و ولولهای آغاز گشته بود. در پس پرده انگار ماجرا در جریان بود.
(۴)
فضا انگار انباشته زمزمه ای شورانگیز بود. کوه و دشت و سنگ و خار بوته و خاک، به نجوایی مرموز در گوش جان یکدیگر بودند.
ـ درود بر تو، ای برگزیده خدا!
محمد به این سو و آن سو سرچرخانید. جز طبیعت آشنای بی جان پیرامون اما، هیچ ندید: همان کوه حرا بود و تخته سنگهای برهنه سیاه و خشن آن نیز در جنوب آن، سلسله کوههای کم بلندای گرداگرد مکه.
پس امتداد آن کوه ها، که از سویی، رو به جانب یثرب داشت، با درهها و ساده دشتهای خشک حاشیه آنها.
سر به سر طبیعت بود. غنوده در آغوش تیره شب. ژرف، خاموش و اسرارآمیز، بی هیچ موجود سخن گو در آن.
(۵)
به کمرکش کوه ناگاه دگرگونیای مرموز در فضای پیرامون خویش احساس کرد. پس در افق روبرو ـ آنجا که آسمان در پیوند پیوسته خویش با زمین یکی میشد ـ نوری شگرف و اثیری دید که سر به سر، فضا را پوشیده بود.
چون نیک نگریست، در میان آن هاله نور، همان موجود آسمانی پیشین را دید که حضورش جمله افق نگاه او را پر ساخته بود.
در بیداری بود این، آیا؟
شتابان سر به جانب راست چرخانید. شگفتا...! آنجا نیز بود؛ با همان سیما و هیأت مردانه، و آن شکوه فرازمینی. گویی با هزاران بال ایستاده بود. گامها گشاده از هم. انگار هر پای کودکی را در کرانی از آسمان استوار ساخته بود. این یک در خاور و دیگری در باختر.
دیگر آن سو و آن دیگر سو... باز او بود. به همان گونه و با همان صورت!
بیم و خلجانی تازه بر جان محمد اوفتاد.
پروردگارا.... او کیست؟! از جان محمد چه میخواهد؟
(۶)
همان صدای آسمانی روح بخش در فضا پیچید و در گوش جان محمد نشست.
ـ ای محمد... تو پیامبر خدایی، و من فرشته او، جبرییلم.
«چه....؟!»
ـ ای محمد.... تو پیامبر خدای، و من فرشته او، جبرییلم.
پروردگارا.... چه میشنید او؟! درست آیا شنیده بود؟
ـ ای محمد.... تو پیامبر خدایی، و من فرشته او، جبرییلم!
نه... این رؤیا بود! این از هر بیداری آشکارتر و حقیقی تر بود!
پس، از پس آن سدهها سکوت، خواست آفریدگار جهان بر آن قرار گرفته بود تا باری دیگر با بندگان خویش سخن گوید! نیز، از میان جمله آفریدگان بیرون از شمار خویش، او را شایسته این هم سخنی و میانجی رسانیدن پیام خود به مردم دانسته بود!
(۷)
موجود شکوهمند آسمانی رفته بود. پیامبر نوانگیخته، با دریایی از احساسهای گونه گون، بر جای مانده بود.
پیامبر، تب زده، با لرزشی پیاپی از هیجان در شانه ها، سر فروافتاده و بی رمق، پای بر دشت دامنه حرا نهاد.
اینک حالتش چنان بود که آن سکوت و سکون و خلوتی بی خدشه طبیعت را که پیشتر آن مایه دوست میداشت، تاب نمیآورد. آرزومند سرای امن خویش بود و کنار آسوده همسرش، خدیجه. گویی تنهایی، تاب تحمل آن مایه شور و هیجان و اضطراب یکباره را نداشت. زودتر بایستی هم رازی همدل مییافت و بخشی از این بار پشت شکن را بر دوش وی آوار میساخت.
کاش این دو فرسنگ راه حرا تا محله آبطح، چندی کوتاه تر بود! یا کاش یک تن از اهل سرایش بود، تا با وی، این راه دراز پایان ناپذیر را، کوتاه میساخت!
(۸)
در را کوفتند. نرم آن سان که عادت اباالقاسم به دیرگاهان شب و ناوقتها بود.
دانستم که اوست.
چون در بر وی گشودم، در پرتو نور شمع، دیدمش: نه بر آن حال بود که رفته بود: رنگ پیوسته گلگون رخسارهاش سخت پریده بود و چشمان درشت سیاه و نافذش حالتی تب زده داشت. چندان رمق از کف داده بود که گاه ورود به سرای، دست بر دیوار مینهاد و گامهای کوچک و آهسته برمی داشت. با این رو، بویی خوش ـ خوش تر از بوی جمله آن عطرها که به کار میبرد ـ با وی بود. چندان خوش، که من از آن پیش تر، آن گونه بو نشنیده بودم. هم، سیمای پیوسته تابناکش، اینک تابشی دوچندان یافته بود.
به اتاق، چون بر تخت آوار شد، برکنارش نشستم و دستان داغ او را در دو دست گرفتم و پرسیدم: مرا بازگوی، ای پسرعمو؛ که بر تو چه رفته است؟!
با صدایی که گویی از بن چاه برمی آمد، به شرح، ماجرا را بازگفت.
با شنیدن آن سخنان، انگار جهان، یکسر، از آن من شد. چندان که شرم اگر بازم نمیداشت و هم نیمه شب نمیبود، شهر را از هیاهوی شادمانه خویش میانباشتم.
(۹)
گفت: ای خدیجه، من در خویش سرما مییابم. روی اندازی بر من افکن.
بالشی چرمین در زیر سرش نهادم و عبا بر او کشیدم. لرز اما، رهایش نمیساخت.
آنگاه لحافی آوردم و بر وی افکندم. لیک، لرزش تنش هنوز چندان بود که لحاف را به جنبش درمیآورد.
این بار گلیمی بر لحاف کشیدم. تا نرم نرم، آرام گرفت. باز اما، گهگاه موج لرزهای گذرا بر تن او میافتاد. چندان تند، که جنبش تنش، از ورای گلیم، آشکار میگشت.
چون چندی گذشت و نفسهای او آرام و کشیده شد، دانستم که به خواب رفته است.
(۱۰)
با نشستن نخستین گنجشک بر کف سنگ فرش حیاط، پیامبر ناگاه در جان خویش جنبشی احساس کرد. نخست در زیر عبا و لحاف و گلیم، سنگین، جنبید. پس، نرم پلک گشود، و دیگر بار دیده بربست.
از آن تب و لرز پیشین، هیچ اثر نمانده بود. لیک کوفتگیای سخت در تن و دردی اندک در سر، بر جای مانده بود.
چه مایه پیکر کوفته و روان خستهاش در تمنای خواب بود! چه سان دلخواه و شیرین بود آن لحظه ها!
لیک، آن لحظههای خوش، دیر نپایید. پیامبر، غوطه ور در میانه خواب و بیداری، ناگاه، چندی، صدایی، چونان کشیده شدن آهن بر آهن، شنید. آنگاه صدایی دیگر در گوشش نشست:
ـ ای جامه بر سر کشیده.
برخیز!
صدا، بیگانه و هم آشنا مینمود. نرم و هموار. چونان زمزمه ملایم نسیم که در میان برگهای نخلی پیچید. یا آواز خیال انگیز جویباری که از میانه قلوه سنگهایی کوچک، در دشتی ساکت راه گشاید و پیش رود.
محمد پلک بر هم زد و سر، از زیر روانداز به در کرد.
درست آیا شنیده بود او؟ این صدا آیا در بیداری بود؟!
آه... چگونه از یاد برده بود...! این، همان صدای فرشته دوشین بود که در غار حرا و از پس آن، در افقهای آسمان صحرا بر او آشکار گشته بود. این، صدای جبرییل بود.
(۱۱)
محمد، چونان بندهای گنهکار که در خدمت به سرور خویش کوتاهی کرده و از یاد او غافل گشته باشد، به تکانی تند، سر از بالش چرمین برداشت؛ روانداز به یک سوی افکند، و در جای نشست. پس، تندتند سر سوی پیرامون چرخانید و به حالت ناگاه از خواب پریدگان، بریده بریده، گفت: ها... برخاستم... برخاستم! اینک چه کنم؟
ـ برخیز، و مردم را بیم ده؛ و پروردگارت را به بزرگی یاد کن، و جامه خویش را پاکیزه گردان!
صدا، گویی که در کوهستانی تهی و برهنه پیچیده باشد، به چند بار در ذهن پیامبر پیچید و در گوش جانش تکرار شد:
«ای جامه بر سرکشیده؛
برخیز و مردمان را بیم ده؛
و پروردگارت را به بزرگی یاد کن؛
و جامه خویش را پاکیزه گردان....!
ای جامه بر سرکشیده؛ برخیز و مردمان را بیم ده؛ و پروردگارت را به بزرگی یاد کن؛ و جامه خویش را پاکیزه گردان....!
ای.....»
فرشته وحی رفته بود. بی برجای نهادن هیچ نشان از خویش؛ جز آن عبارت خوش آهنگ هشدار دهنده، که اینک ناخودآگاه، بر زبان پیامبر جاری بود:
ـ ای جامه بر سرکشیده...
(۱۲)
«برخیز ای غنوده بستر امن و آسایش؛ که دوران خواب و آسایش تو، تا آخرین دم زندگانیات، به سر آمد! برخیز و ندا در ده و خواب زدگان غافل را بیدار ساز! بر پای شو و در جهان صدا درافکن و به آغاز دورانی نو، نوید ده!»
این، نیک برخاستن از بهر حق، اوج آرزوی سالیان دراز محمد بود. هم، یاد خدای بلندمرتبه، پیوسته با وی بود. هرچند آداب درست این یادکرد، نیک بر او آشکار نبود... لیک، اینک چه سان مردم را بیم دهد و سوی خدای خواند؟ از چه کس بیاغازد؟... که را خواند تا اجابتش کند؟ سخن وی را آیا پذیرا میشدند؟ دروغگویش نمیخواندند؟... زمانه برایش چه بازیها در آستین داشت که او از آنها آگاهی نداشت؟
(۱۳)
ـ هان، ای اباالقاسم، تو را سخت در اندیشه میبینم! حال آنکه این نوید میبایست شادمانت میساخت!
پیامبر، دغدغه خاطر را باز گفت. خدیجه، ساده و سبک بار، چونان کودکی شوق زده، گفت: این نباید که بر تو دشوار نماید!
پس، چون نشانه پرستش در دیدگان شوی دید، افزود: از مردمان یکی من! نخست از جمله ایشان، کیش خویش را بر من عرضه کن. اینک برگو که چه بایدم کرد؟
ابرهای اندوه، به یکباره گویی از آسمان دل محمد به یک سو رانده شدند. سایه تاریک غم از دیدگانش زدوده گشت، و برقی از شادی در آنها جستن گرفت.
چه مایه زلال و هم دل و همراه بود این زن، این همسر، این همراز، این یاور، دلش چه مایه دریایی بود این عزیز!
با خدیجه، کم تر میشد که محمد بر خویش گمان بی کسی برد و احساس ناتوانی کند. هم، خدیجه، برای محمد فرزندانی آورده بود، روشنابخش دل و گرماده کانون زندگانی وی، اینک در این آزمایش بس دشوار نیز، خدیجه پیشگام گواهی بر درستی دعوت و پذیرش آیین وی گشته بود....
ـ ها....، ای پسرعمو؛ برگو که چه بایدم کرد؟
ـ آه.... آری! نخست باید که بر یگانگی خدای بلندجایگاه و برتر گواهی دهی.
ـ و آنگاه....؟
پیامبر با حجب هماره خود، که به حیای دوشیزگان نوجوان پهلو میزد، گفت: بر پیامبری من گواهی دهی.
پس، به خدیجه آداب گفتن آنها را آموخت.
خدیجه، بی هیچ درنگ، با رغبت بسیار گفت: گواهی دهد خدیجه که خدایی جز آفریدگار یکتا نیست و محمد، بنده و فرستاده اوست.
(۱۴)
پیامبر در حال طواف، ورقه را دید. او نیز در کار زیارت کعبه بود. عصای خیزران تراش خورده در دست راست، با نهادن دست دیگر بر دیواره پارچه پوش کعبه گرد آن میچرخید و زیر لب به راز و نیازی نیایش گونه با پروردگار خویش بود.
با برخورد عصایش با پای رسول خدا، پوزش خواه گفت: آه.... از من درگذر ای بنده خدا!
پیامبر با لبخندهای مهرآمیز گفت: بخشیده پروردگار
با شنیدن آن صدای آشنای شیرین، مردمکان به خاکستری گرویده دیدگان ورقه، چندبار در چشم خانهها جنبشی تند گرفت؛ و هم در آن حالت گفت: ها.... تویی ای اباالقاسم؟!
پیامبر با آمیزهای از صمیمیت و احترام گفت: آری ای ورقه.
ـ نیکو...! نیکو.....! اینک ای برادرزاده مرا بازگوی که به کجا و در چه کاری؟ چه دیده و چه شنیدهای؟
ـ خیر و نیکویی. ای ورقه
ـ به یقین که از غار حرا میآیی که در این ساعت شامگاه به طواف کعبه آمدهای؟
(چه آشنایان نیک میدانستند که عادت اباالقاسم این بود که چون از حرا به مکه باز میآمد، نخست از هر کار به طواف کعبه میرفت.)
ـ آری
ـ دوش همسرت حکایتها میکرد، شگفت. لیک، دوست تر میدارم تا جمله آن ماجراها را از زبان تو باز بشنوم.
پس، چونان بینایان، سر به هر سوی چرخانید و گفت: نباید که در این پیرامون، بیرون از ما دو تن کسی باشد!
ـ چنین است!
ـ ورقه دست گرم و مردانه رسول خدا را در میان دست سرد و خشکیده خویش گرفت؛ و با هم، راهی گوشهای از صحن حرم شدند که در آن ساعت شامگاه، تهی از هر آمد و شد بود.
(۱۵)
یادت هست ای اباالقاسم، آن روز به دوران خردسالیات، که با دایهات.... نامش چه بود؟
ـ حلیمه
ـ آری..... با حلیمه از صحرا به مکه میآمده بودی. به راه او تو را گم کرده بود و جمله مردم شهر را به جست و جو و یافتنت بسیج کرده بود؟
پیامبر، بیش و کم، آن روز به خاطرش میآمد. هم، هیچ گاه از یاد نمیبرد آن که بر حاشیه راه، به زیر آن بوته خار بزرگ بازش یافت، همین ورقه بود. لیک، آن ورقه شاداب و برومند با آن دیدگان عسلی لبریز از شور و زندگی کجا و این پیر رنجور قامت شکسته کجا!
به کنار رواقها رسیده بودند. ورقه، با یاری پیامبر، بر پاره سنگی صاف نشست که بر کناره دیوار رواقی، چونان سکویی نهاده شده بود. پیامبر نیز بر کنار او نشست و سخن آغاز کرد...
با پایان گرفتن سخن پیامبر، ورقه دستان او را در میان دستان خویش گرفت و با فشاری از سر هیجان گفت: ای محمد؛ سوگند به آن پروردگار که روان ورقه در دست اوست، آن فرشته که دوش بر تو فرو آمد، همان نگاهدار بزرگ راز خداوند است، که پیشتر بر موسی و عیسی فرو میآمد و آن سخن که او تو را گفته، وحی خدا بوده است. اینک تو پیامبر آخرین و بهترین جهانیانی. لیک، باید که در این راه پایداری بسیار ورزی. چه، هرگز چون تو مردی نیامده است. جز آنکه قومش به دشمنی وی کمر بستهاند. پس تو نیز آنگاه که پیامبری خویش را آشکار کنی و مردمان را سوی خدای خوانی، دروغ گویت خوانند و برنجانندت. پس، از مکه به درت کنند، و با تو ستیزه در پیش گیرند.
ورقه آهی از بن جان کشید، و آب در دیدگان، گفت: من اگر آن زمان میبودم که قوم تو با تو چنین میکنند، هر آینه، خدای را ـ چنان که او داند ـ یاری میکردم!
(۱۶)
آنچه که جبرییل ـ نامش بلند ـ بر تو عرضه کرده است و از این پس عرضه خواهد کرد، همان حقیقت است که من در پی اش تا شام و اردن رفتم و جوانی و تندرستی خویش را بر سر بازجست آن نهادم. همانها که زید عمرو در پی اش جمله جزیره العرب را از زیر پا گذر داد و تا بیت المقدس و بین النهرین رفت، و سرانجام نیز نقد عمر را بر سر آن نهاد.
ای کاش اینک زید میبود و درستی راه و پایان انتظار دراز خویش را میدید. هرچند که او گرویده به تو، از جهان بیرون شد.
آری ای برگزیده خدا...! او پیشتر تا تو برانگیخته شوی، به پیامبریات گواهی داد... چون خبر کشته شدنش آمد، عامر، پسر ربیعه مرا گفت: روزی زید عمرو مرا گفت: ای عامر! من چشم به راه پیامبری از فرزندان اسماعیلم. لیک بیم دارم که به روزگار وی نرسم. از این رو، از هم اینک به او باور آوردهام و بر پیامبریاش گواهی میدهم. پس تو اگر زندگانیات دراز بود، و دیدیاش، درود زید را به او برسان.
از زید پرسیدم: مرا نشانههای او نمیگویی؟
گفت: میگویم.
پس، گفت: وی نه کوتاه قامت است، نه دراز بالا. نه پرموست نه کم مو. سیمایی نمکین دارد که به سرخی میزند. در دیده او، سرخیای است. هم، نشانی، چونان لکی خزگون با رنگی رو به سیاهی بر پشتش ـ در میان دو کتف ـ دارد نامش احمد است، و در این دیار دیده بر جهان میگشاید.
ای عامر؛ چون او دعوت آشکار ساخت، مباد که از وی غفلت کنی ـ که من در جستجوی دین ابراهیم، جمله سرزمینها را گردیدم و از یهود و ترسا و آتش پرست درباره آن پرسیدم. لیک، جمله گفتند که این کیش، از این پس خواهد بود.
ابنا