قطره ای آب
تلاش زیادی میکرد.می خواست هرچه سریع تر خود را به محل حادثه برساند.با تمام توان میرفت و میرفت.
«من باید به خودم و دیگران ثابت کنم از نسل اویم»
شنیده بود که سالیان بسیار دور جدش کار بزرگی کرده است.می خواست ثابت کند که جا پای او گذاشته است.در حالی از عزم و اراده بود ولی نگران که مبادا قطره را ببلعد.
«...وقتی میخواستند ابراهیم نبی علیه السلام را در آتش بسوزانند عده ای از پرندگان با جد تو آب به منقار گرفتند و به سوی آتش رفتند، آنها میخواستند با قطرات آبی که به منقار گرفته بودند، آتش را خاموش کنند.»
مرور قصههای مادرانه باعث نشد تا دود را نبیند، داشت نزدیک میشد.آن قدر سریع بال زده بود که بی حسی تمام جانش را احاطه کرده بود.رفت تا قطره آبی که به منقار گرفته بود را در دل آتش بریزد.اما از آتش فقط دود و سیاهی بعد از آن باقی مانده بود.دودی که انگار تا آخرین نقطه پرواز هم بالا میرفت.قطره را فرو انداخت تا سهم خود را اداء کرده باشد.سرخورده از این که دیر رسیده است، بر آستان درب خانه ی فاطمه نشست و به اندازه ای که تمام پرندگان قطره آبی بیاورند اشک ریخت و گریست.
بیشتر بدانیم(۱)
بیشتر بدانیم(۲)
بیشتر بدانیم(۳)
فطرت