عهد

چشمانش را گشود.هوای دل انگیز یک روز بهاری دیگر که منتظر بود تا نوازش خورشید را بر گونه‌های شب زده اش احساس کند را با تمام وجود بلعید. 

عبادت صبحگاهانش را با اشتیاق بسیار به جای می‌آورد و ادامه اش را به زینت عهد می‌آراست. عهدی با پروردگارش و عهدی با ولی نعمتش.


 



اولین عهدی را که بست به خاطر نمی‌آورد ولی در خاطرش بود که با خود نیز عهد بسته بود که تا وقتی زنده است صبحش را اینگونه شروع کند؛ چرا که دلش شوق دیدار محبوبش را داشت ولی پرده غیبت جلوی چشمانش را گرفته بود اما امیدوار بود. امیدوار به روزی که پرده غیبت کنار رود و خداوند پاداش عهدی که هر روز تجدیدش می‌کرد را بدهد.

چون می‌دانست چهل صباح عهد خواندن برابر است با خوردن مهر یاور مهدی بر پیشانی اش و می‌دانست که حتی اگر اجل نیز امانش ندهد، به اذن خداوند در دوران ظهور از آرامگاه ابدی اش بیرون خواهد آمد و در خدمت حضرتش خواهد بود. 

پس هر روز دعای عهد می‌خواند... امیدوارانه و با اشتیاق...

اللهم رب النور العظیم و رب الکرسی الرفیع...



والقلم