ضریح سوخته
آه، خوب شد آمدی!!
چشمانم به راه خشکیده بود. غم روی سینه ام سنگینی میکرد. بغض بر گلویم چنگ انداخته بود. وای! اگر نمیآمدی اینهمه غربت را با که تقسیم میکردم؟!
اما، میدانستم میآیی؛ مثل هر شب. وقتی اینجا پر از سکوت و تنهایی شد.
می دانستم میآیی، آخر اگر اینجا نیایی، کجا میخواهی بروی؟ اگر دردهایت را به من نگویی، به که میگویی؟! این عقدههای رسوب شده در گلویت را کجا خالی میکنی؟! مگر در این غریبستان، مونس دیگری هم داری غیر از من؟!
بیا بنشین! من دیگر به تو عادت کرده ام، به صدای گامهای با صلابتت، به آمدنت؛ نشستنت.
من به تو عادت کرده ام، به زانوی غم بغل گرفتنت؛ به اشک ریختنت، به دردهای دلت، به غمهایت، به اینکه هر شب بیایی و مرا آتش بزنی.
امشب تو میگویی یا من؟!
می دانم دلت پر درد است، اما بگذار امشب من بگویم.
دیگر تاب تحمل ندارم. بیا بنشین! میخواهم امشب برائت روایت کنم رنجهایم را، میخواهم این عقدههای هزار ساله را واگویم.
آه! که بی تو چقدر سخت است تحمل این غربت.
می دانی! وقتی عطر حضورت مشام جانم را نوازش میدهد، وقتی طنین گامهایت در فضا میپیچد... خاطرات آن روزها برایم تداعی میشود. آخر او هم همین گونه بود، عطر حضورش، طنین گامهایش، راستی! شما دو نفر چقدر شبیه هم هستید. آتش کلامتان، ژرفای دردهایتان، سوز اشکهایتان.
از همان دور که میدیدمش، اشکهایش روان بود و پاهایش لرزان.
می آمد، همین جا که تو الآن نشسته ای، مینشست – بر سر مزار عزیزش- قرآن میخواند، زانوی غم بغل میگرفت، درددل میکرد، حدیث غربتش را روایت میکرد و در آن تاریکی شب تمام مصیبت را واگویه میکرد.
خوب همدمی بود و مهربان مونسی. تا صبح با هم میگفتیم. میگریستیم. نه! راستش را بخواهی، او میگفت و هر دو با هم میگریستیم. آرامشی عجیب داشت، لحظه لحظه سکوتش مصیبت بود و گاه سخن گفتنش فاجعه. مگر میشد سخن که میگفت، آرام نشست؟ مگر میشد از غربتش که میگفت، اشک نریخت؟ مگر میشد از تنهاییش که میگفت، ضجه نزد؟ مگر میشد از بی وفایی مردم که میگفت فریاد نکشید؟ مگر میشد از فراق یار که میگفت، خون نگریست؟
او میگفت و میگفت و میگفت، از شب تا صبح...
نخلها دیگر شکستند، طاقت مصیبت را تیاوردند.
آتش کلامش، پر و بال فرشتگان را سوزاند. عظمت مصیبتش سکون زمین را به باد فراموشی سپرد. و این همه تنها گوشه ای بود از مظلومیت بی انتهایش...
دریای قلب ریوفش که طوفانی میشد، امواج مصیبت که سر به فلک کی سایید؛ دیگر بس میکرد. لب فرو میبست و سخن نمیگفت. میدانست که اگر برای چند لحظه دیگر ادامه دهد، آسمان و زمینی نخواهد ماند. کاسه صبر این دنیای خاکی سر آمده بود، بیش از این گنجایش نداشت...
به دور دستها خیره میشد، لب میگزید، مشتهایش را گره میکرد، کاسه چشمانش به خون مینشست، با صدایی لزران که حاکی از بغضهایش بود نامی را زمزمه میکرد، خوب که گوش میکردی، میشنیدی که تو را میخواند، از ورای سالها و قرنها، بعد چشمانش را میبست و آرام آرام اشک میریخت...
حرفهایش بیشتر به افسانه میمانست تا واقعیت و اگر نبود کرنش نخلها در برابرش و شهادت آسمان بر مظلومیتش و اگر نبود خون دلهایی که از جگر خونینش بر دل من میریخت، باور نمیکردم. اصلاً باور کردنی نبود. مصیبت به این سهمگینی؟! غم به این عظمت؟!
و این مصیبتهای ناشدنی را بر سرش آورده بودند و او حق داشت تنها برای من غمهایش را بازگو کند، آخر کدام سینه میتواند، رازدار این مصیبت ها باشد؟ کدام قلب میتواند این رنجها را بشنود و تاب بیاورد؟ در تحمل کدام انسان است که داستان زندگی او را بشنود و از درون متلاشی نشود؟
خانه امیدش را به آتش کشیده بودند، پرستویش را آزرده بودند، قلبش را شکسته بودند و او حق داشت، تنها از او بگوید و تنها برای او بگرید.
وقتی از او میگفت. از امیدش، از هستیش، از تنها حامی اش، آنگاه ضجه ملایکه را به راحتی میتوانستی بشنوی. میتوانستی معنای واقعی سوختن را بیابی. میتوانستی همراه زمین و زمان، عرش و فرش بگریی و اشک بریزی؛ نه فریاد بزنی؛ نه ضجه بزنی؛ نه... اصلاً چگونه میخواهی حق این مصیبت را ادا کنی؟ باید روزی چند بار مثل او بمیری و زنده شوی، باید مثل شمع آب شوی، باید....
غریبی سخت است اما از آن سخت تر، غریبی در عین آشنایی است؛ آنگاه که از تو میگریزند، آنگاه که تو را میشناسند اما از تلاقی نگاهها میهراسند و از همه سخت تر، آنگاه که سلام میکنی و جوابی نمیشنوی و این عین غربت است و نقطه پایان مظلومیت. اما نه! ای کاش نقطه پایان مظلومیت اینقدر نزدیک بود و ای کاش تمام غربت در این خلاصه میشد...
برای مرد در خانه نشستن سخت است، اما اگر در و دیوار خانه یادآور عزیز از دست رفته باشد؛ اگر هاله ای از اندوه گرداگرد خانه را احاطه کرده باشد، اگر لهیب آتش فراق، هر لحظه تو را بسوزاند و خاکستر کند، اگر در سوخته، با هر وزش باد برائت مصیبت بخواند، اگر میخ خونین هر لحظه تا اعماق سینه سوزانت را بشکافد، اگر چهره غم گرفته دخترانت و چشمان بهت زده پسرانت، هر لحظه مادر را از تو طلب کند، آنگاه ماندن در خانه، نه سخت است که فاجعه است. و اینها چیزهایی بود که او را از درون میسوزاند و خاکستر میکرد. دلش را لبریز خون میکرد و تاب در خانه ماندن را برایش نمیگذاشت؛ اما چه کند؟! به کجا پناه ببرد؟ او پناهگاه است و اینک این خود پناه است که بی پناه مانده. این نامید درهم شکسته، منتهای امید امیدواران است. این خودِ مهربانی است که فراموش شده.
روزها مینشست کنج خانه؛ به در و دیوار خیره میشد، چشمان اشک آلودش را بر روی هم میفشرد و خاطرات تلخ و شیرین روزهای گذشته، همچون سیل به ذهنش هجوم میآورد. آن روز که این خانه گلینِ محقر را با یک دنیا امید و آرزو برای فاطمه ساخته بود. آن روزها که هر صبح، صدای دل نشین پیامبر را میشنیدند که رو به روی این در میایستاد و میفرمود: « السلام علیکم یا اهل بیت النبوۀ». آن روزها که تا در خانه را میگشود، عطر گل یاس خستگی و رنچ جنگها را از تن و روحش میزدود. یادش بخیر، خندههای کودکانه زینب در آغوش مادر، بازیهای حسن و حسین با پیامبر. یادش بخیر، فاطمه، وقتی که غرق نور میشد در محراب عبادت. لبخند دل نشینش وقتی در را به رویش میگشود. آن آرامش عجیبی که نگاه به چهره فاطمه به او میداد. یادش بخیر...
و چقدر زود دست غدار روزگار طومار شادیهایشان را درهم پیچید...
و حالا او هر روز در و دیوار خانه را به زیارت مینشست. دست بر ضریح سوخته ی مقتل فاطمه میانداخت و چون ابربهاری اشک میریخت. گل میخهای خونین در سوخته، روزی چند بار میهمان بوسههای او بودند.
صدای تازیانه ها در گوشش میپیچید و تصاویر تلخ آن روز از مقابل چشمانش میگذشت:
هیزم، شعلههای آتش، در ِنیم سوخته، فاطمه، لهیب آتش، گل میخهای سرخ شده، سخنان فاطمه، تازیانه، لگد، گلی بین در و دیوار، پهلوی شکسته، خون، فضه، محسن...
وای! تو هم همراه من بخوان:
«بای ذنبٍ قتلت»
تو را به خدا کمتر گریه کن مهدی جان! آرام تر ناله بزن! این اشکهایت ارکان عرش را به تلاطم درآورده. نالههایت ستونهای زمین را به لرزه درآورده. ملایک را میبینی چطور ضجه میزنند؟! آرام تر، به خاطر مادرت زهرا آرام تر.
کمی تاب بیاور، تازه ابتدای مصیبت است.
ای کاش بودی، در آن برهوت بی یاوری!
ای کاش بودی... هیچ روزی در تاریخ، مثل آن روز به تو نیاز نبود. هیچ روزی مثل آن روز، انتظار تو معنا و مفهوم پیدا نکرد. چشمان اشکبار تاریخ، هیچ روزی مثل آن روز در فراق تو نگریست. آن روز تمام ذرات عالم یکصدا تو را میخواندند، ای منتقم!
ای کاش بودی آنجا... اما نه! تو آن روز حضور داشتی! تو لحظه لحظه آن روز را نظاره کردی! تو با قطره قطره اشکهای زینب، گریستی. تو پا به پای مادرت دنبال حیدر دویدی و نقش زمین شدی. تو اگر نبودی، علی چگونه صبر میکرد بر این مصیبت عظیم؟! تو اگر نبودی، تسلای دل کودکان فاطمه، چه بود؟
آن روز، این نور خیره کننده تو بود که ضجه ملایکه را فرونشاند و این قامت قایم تو بود که چشمان اشکبارشان را تا به امروز منتظر گذاشت.
و من میدانم؛ که امروز تو تنها وارث دردهای گفته و ناگفته علی هستی و آن ضریح سوخته را نزد تو به امانت گذاشته اند تا روز انتقام. آن روز که بیایی و راز سر به مهر من - قبر فاطمه- را افشا کنی. و من سالهاست که ظهورت را چشم میکشم. از آن روز که این ودیعه را در سینه من به امانت نهاده¬ اند.
راستی! دیگر دارد صبح میشود، میدانم که میخواهی بروی. برو! خدا به همراهت. برائت دعا میکنم، مثل همیشه!
ای منتهای امید فاطمه و ای دست انتقام علی!
راستی! فردا شب منتظرت هستم، مثل هر شب...