شمهای از کرامات ابوفاضل
روز چهارم شعبان سال بیست و شش هجری است، غنچه لبخند از لبان مبارک امام حسین(علیه السلام) دور نمیشود، چرا که در این روز علمدار سپاهش، برادر امینش، ماه منیرش حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) پا به عرصه گیتی نهاده است.
به مناسبت میلاد فرخنده این یار صدیق و وفادار اباعبدالله الحسین(علیه السلام) بر آن شدیم که برخی از کرامات قمر بنی هاشم را از کتاب «کرامات العباسیه(علیه السلام)» تدوین علی میرخلفزاده نقل کنیم که در ادامه میآید:
*ماجرای داش علی مست و روضه حضرت عباس(علیه السلام)
یکی از جاهلهای محل ما «داش علی» بود که چند سال پیش فوت شد، در زمان حیاتش یک روز من از توی بازار رد میشدم، دیدم داش علی بازار را قُرقُ کرده و چاقویش را هم دستش گرفته و یک نفس کش جرأت نطق نداشت، آن روزها هنوز ماشین و اتومبیل نبود، من با قاطر به مجالس سوگواری حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) میرفتم، از سرگذر که رد شدم متوجه شدم که مرا دید و تا چشمش به من افتاد، گفت: از قاطر پیاده شو، پیاده شدم، گفت: کجا میروی؟
دیدم مست مست است و باید با او راه رفت، گفتم: به مجلس روضه میروم!
گفت: یک روضه ابوالفضل همین جا برایم بخوان، چون چارهای نداشتم، یک روضه اباالفضل(علیه السلام) برایش خواندم، داش علی بنا کرد گریه کردن، اشکها روی گونهاش میغلتید و روی زمین میریخت، چاقویش را غلاف کرد و قرق تمام شد، بعد فهمیدم همان روضه کارش را درست کرده و باعث توبهاش شده بود.
چند سال بعد داش علی مرد، چند شب بعد از فوتش او را در خواب دیدم، حال او را پرسیدم، مثل اینکه میدانست میخواهم وضع شب اول قبرش را بپرسم،
گفت: راستش این است که تا آمدند از من سؤالهایی بکنند، سقایی آمد، مقصودش حضرت ابوالفضل(علیه السلام) بود و فرمود: داش علی غلام ما است، کاری به کارش نداشته باشید.
*شربتی که حضرت عباس(علیه السلام) به یک طلبه داد
در مدرسه باقریه درب کوشک اصفهان بودم که با شیخ پیرمردی از اهل خوزستان آشنا شدم به او گفتم: از کراماتی که از آقا حضرت اباالفضل(علیه السلام) با چشم خود دیده است، برای من نقل کند.
گفت: من وقتی که جوان بودم هر چه درس میخواندم توی مغزم نمیرفت تا اینکه یک روز خواندم که طلبهای هر چه درس میخواند نمیفهمید و درس نخوانده میخواست عالم شود، متوسل به حضرت اباالفضل(علیه السلام) میشود تا اینکه یک شب خواب میبیند حضرت چوب در دست دارد و او را میخواهد بزند، حضرت به او فرمود: باید بروی درس بخوانی، از خواب بیدار میشود و دنبال درس را میگیرد و از علما میشود.
تا این داستان را دیدم دلم شکست و گریه زیادی کردم و بعد خوابم برد، در عالم خواب دیدم آقا حضرت اباالفضل(علیه السلام) مقداری شربت به من عنایت فرمود، وقتی که از خواب بیدار شدم و رفتم سر کتاب دیدم همه را متوجه میشوم، هنگامی که سر درس رفتم از استادم اشکال میگرفتم.
یک روز از بس از استادم اشکال گرفتم از دستم خسته شد، بعد از درس در گوشم فرمود: آنچه که حضرت اباالفضل(علیه السلام) به تو داده به من هم عنایت کرده است، این قدر سر درس اشکال تراشی نکن!
*داستان سقاخانهای که مال کاسب بود و مغازه مال حضرت عباس(علیه السلام)!
کاسبی در بازار اصفهان مغازهای داشت و کنار مغازهاش سقاخانهای به نام «آقا اباالفضل(علیه السلام)» بود، او چون علاقه زیادی به حضرت عباس(علیه السلام) داشت، میگفت: آقاجان من به عشق شما این سقاخانه را تمیز میکنم و از آن به خوبی نگهداری میکنم و آن را آب میکنم که مردم جگر داغ شده، از آن بیاشامند و بیاد لب تشنه برادرت حسین(علیه السلام) و فداکاری و ایثار و وفای شما بیفتند و شما هم در عوض مغازه مرا نگهداری کن که یک وقت سارق و دزد به آن نزند.
هر روز کارش این بود که سقاخانه حضرت اباالفضل(علیه السلام) را تمیز میکرد و آب در آن میریخت و یخ میگذاشت و مردم لب تشنه از آن میآشامیدند و میرفتند، یک روز صبح به مغازه آمد و مشاهده کرد که تمام لوازم مغازه را دزدیدهاند، خیلی ناراحت شد، صدا زد: یا اباالفضل! من سقاخانهات را تمیز میکردم، آب میریختم، یخ میگذاشتم، این قدر به شما علاقه داشتم و محبت میکردم و مردم را به یاد شما و برادرت حسین(علیه السلام) میانداختم، حالا باید دزد مغازه مرا بزند، اگر مال من برنگردد، دیگر نه من و نه تو...!
با عصبانیت به خانه بر میگردد، روز بعد به مغازه میآید و مشاهده میکند تمام لوازم و اجناس مغازهاش سر جایش برگشته و دو نفر دم دَرِ مغازه ایستادهاند و رنگ صورتشان زرد است و مضطربند تا چشمشان به صاحب مغازه میافتد به دست و پای او میافتند و میگویند: ای آقا! ما را ببخش، چون آقا حضرت اباالفضل(علیه السلام) رضایت شما را خواسته و الا ما هلاک خواهیم شد.
*حضرت زهرا(سلام الله علیها) قمر بنیهاشم را فرزند خود میداند
یکی از آقایان کربلایی روزی دو یا سه مرتبه به زیارت حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) میرفت و روزی یک مرتبه به زیارت حضرت عباس(علیه السلام) میآمد، یک شب در عالم رؤیا حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را زیارت میکند و محضر مقدس آن حضرت شرفیاب میشود و سلام میکند، حضرت به او اعتنایی نمیکند.
عرض میکند: ای سیده من! تقصیر من چیست؟ از من چه قصوری سر زده که مورد بیاعتنایی شما قرار گرفتم؟!
حضرت(سلام الله علیها) فرمود: به خاطر اینکه تو به زیارت فرزندم بی اعتنایی کردی.
میگوید: اتفاقاً من روزی دو سه مرتبه به زیارت فرزند گرامی شما میروم.
حضرت(سلام الله علیها) فرموده بودند: بله! فرزندم حسین را زیارت میکنی، ولی فرزندم ابوالفضل العباس(علیه السلام) را یک مرتبه به زیارتش میروی، من مایلم این فرزندم را مانند فرزندم حسین زیارت کنی.
*هنگامی که پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) شفاعت باب الحوایج را قبول کرد
مرد صالح و اهل خیری در کربلا زندگی میکرد که فرزندش مرض سختی میگیرد، هر چه حکیم و دوا میکند نتیجهای نمیگیرد، در آخر متوسل به ساحت مقدس حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) میشود.
فرزند مریض را به حرم مطهر آورده و به ضریح میبندد و میگوید: یا ابوالفضل! من دیگه از معالجهاش خسته شدم، هر جا که بردمش جوابم کردند، تو باب الحوایجی و از خدا شفای این بچه را بخواه...!
صبح روز بعد یکی از دوستانش پیش او میآید و میگوید: برای شفای بچهات دیشب خواب دیدم، گفت: چه خوابی دیدی؟ گفت: خواب دیدم که آقا قمر بنی هاشم(علیه السلام) برای شفای فرزندت دعا میکرد و از خدا شفای او را میخواست.
در این بین ملکی از طرف رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) خدمت آن حضرت مشرف شد و گفت: حضرت رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) میفرماید: عباسم درباره شفای این جوان شفاعت نکن، زیرا پیمانه عمر او تمام شده و مرگش رسیده است.
حضرت به آن ملک فرمود: تشریف ببرید به حضرت رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) بفرمایید: عباس بن علی سلام میرساند و میگوید: به وسیله شما از خدا تقاضای شفای این مریض را میکنم و درخواست دارم که او را مورد عنایت قرار دهید.
ملک رفت و برگشت و همان سخن قبل را گفت که اجل او رسیده است.
باز آقا قمر بنی هاشم(علیه السلام) سخنان خود را تکرار فرمود، این گفتوگو سه مرتبه تکرار شد، مرتبه چهارم که ملک حرف قبلیش را میزد، آقا ابوالفضل(علیه السلام) فرمود: برو سلام مرا به رسول الله برسانید و بگویید مرا ابوالفضل میگویند: مگر خداوند مرا باب الحوایج نخوانده است؟ مگر مردم مرا به این شهرت نمیشناسند؟
مردم به خاطر این اسم به من متوسل میشوند و به وسیله من شفای مریضهایشان را از خدا میخواهند حالا که این طور است پس اسم باب الحوایجی را از من بگیرد تا مردم دیگر مرا باب الحوایج نخوانند.
تا این پیام به پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) رسید، حضرت تبسمی کرد و فرمود: برو به عباسم بگو خدا چشم ترا روشن کند تو همیشه باب الحوایجی و برای هر کس که میخواهی شفاعت کن و خداوند متعال به برکت تو این بچه را شفا فرمود.
ابنا