سکوت
"مبادا صدا بلند کنید"
این را بابا به همه ی ما گفت. اما...... اما میدونستم که دل او هم آشوبه. پیش بچّه ها به دیوار تکیه دادم. دستور پدر بود. ولی مگه میشد دختر بچّه ببینه که مادر جوانش را از دست داده و آروم بگیره. با دندونام پشت آستین پیراهنم را گاز گرفتم تا صدای شیونم تو گلو خفه بشه. اسماء آب میریخت. بابا دست برده بود زیر پیراهن و بدن مادر را غسل میداد. یکباره فریادش بلند شد. دویدم طرفش،با دستام پاشو هل دادم و گفتم:
- بابا، بابا، آرومتر. شاید صدات به بیرون برسه.
بابا منو به سینه اش چسبوند و بدنم را نوازش کرد. با حالت زار گفت:
- مادرت درد هاشو به من هم نمیگفت.
آن طور که بابا به دستام دست میکشید معلوم بود که دستش به بازوی ورم کرده ی مادر خورده بود.
برگرفته از سایت والقلم