راهبندان است

پنجره را میدهم پایین و تا آنجا که میشود سرم را میبرم بیرون و نگاه می‌کنم. اه کش داری می‌گویم و ضربه ای به فرمان می‌زنم. 
ماندنی ام. 
دیر است. شاید اصلا هم دیر نیست. شاید عادت کرده ام که همیشه دیرم باشد. همیشه دیر برسم و دیر کنم. 
خاکستری دلگیر آسمان، عصر خود را مدام به شیشه ماشین می‌مالد و پهن تر میشود.پیچ رادیو را با بی حوصلگی می‌چرخانم. انگاری تمام رادیو را کرده باشند ضراب خانه...حال هیچ کدام را ندارم.پیچ را چرخانده نچرخانده گوشی ام زنگ می‌زند.اسم روی صفحه را که می‌خوانم ذوق می‌کنم. 
"الو...فرنازم خوبی؟...من...الو...فرناز جان...الو...چی شده؟ قطع و وصل میشه...قرار...قول؟ چی...الو..."
قطع میشود.توی رادیو یک آقایی دارد شمرده شمرده حرف میزند.صدایش را کم می‌کنم و شماره را میگیرم. 
مشترک مورد نظر در دسترس... 
سانتی متر به سانتی متر داریم حرکت می‌کنیم.راهبندان از روی پل چرخ خورده و پایین رفته است.تا کی قرار است اینجا گیر بمانم؟ راستی فرناز داشت از کدام قول و قرار می‌گفت؟ نکند باز حرف شیراز رفتن من است؟ من که قول رفتن ندادم؟...نه! 
فرناز حال و روزش خوب نیست.پدرش تصادف کرده و تو کماست.دکترها هم قطع امید کرده اند.از چند سال پیش که مادرش فوت کرد فرناز عاشق پدرش شد.تنها کس اش بود خب.حالا هم زده به سیم آخر و با خدا قهر کرده! وقتی بهم اینرا گفت پشت تلفن دلم لرزید. نشد چیزی بگویم.با آن لجبازی که ازش سراغ دارم میدانستم دیگر همین چند کلمه ای که با من می‌گوید را هم قطع می‌کند.می گفت چرا بابای من؟ بابای نمازخون و خداشناس من؟ حالا که...خواستم بگویم خدا بزرگ است...مهربان است...حواسش بهت و بابایت هست...ما از حکمت اش بی خبریم...دیدم کسی که نماز شبش قطع نمیشد اینها را خوبتر از من بلد است...! 
گوشی ام زنگ می‌خورد. هل و دستپاچه می‌خواهم از سینه ی ماشین برش دارم که مثل ماهی از لای دستان عرق کرده ام لیز می‌خورد و می‌افتد پایین.خم میشوم که بردارم صدای بوق‌های ممتد را میشنوم.آنی که سر بلند می‌کنم میبینم ماشین جلویی چند متری پایین تر رفته و من هنوز حرکت نکرده ام.زنگ گوشی و پشت بند آن بوق ماشین‌های پشت سرم...لعنتی، چند متر چه فرقی به حالتون می‌کنه...راه که باز نیست! سعی می‌کنم اینرا با نگاه از توی آیینه به راننده پشت سرم بفهمانم. تا گاز بدهم و جلوتر بروم زنگ موبایل قطع می‌شود. حدسم درست است.فرناز بوده...میگیرم تلفن اش...در دسترس...! 
کجایی تو؟ پس چرا آنتن نمیدی؟ خدا... 
مرد توی رادیو همان طور آرام آرام دارد حرف میزند.خیلی آرام و شمرده...چنان به رادیو نگاه می‌کنم که گویی مرد روبرویم حرف بزند:"واقعا تو این ترافیک و وقت تنگ و عصر دلگیر و این وضع خراب شده آنتن، چه جوری اینقده آرومی؟ هان؟"دوباره فرناز را می‌گیرم... 
شیشه را بالا میدهم.بوی دود دارد خفه ام می‌کند.چی می‌گفتم به فرناز؟ می‌گفتم نکن زشته...به خدا که...فرناز می‌گفت حالا دیگر نماز یومیه هام را هم نمی‌خوانم.قلبم تیر می‌کشد.دخترک بدجوری در فشار است. بدی ماجرا این که کیلومترها از هم فاصله داریم.من اینجا، او شیراز...بدی ماجرا اینکه در این موقعیت فقط من یکی را برای شنیدن حرفایش انتخاب کرده است. بدی ماجرا اینکه من خودم... 
سر را تکیه میدهم به صندلی و انگشتانم را روی لبانم می‌چرخانم.خشک خشک است.حرف ها پشت لبم انگار ماسیده اند. وز وزشان را حس می‌کنم اما بیرون نمی‌آیند. حرف ها که نه، خدا نه...با خدا نه...با خدا...بی اختیار اشک از گوشه ی چشمم میزند بیرون...وقتی کسی خدا را از دست بدهد دیگر برایش چه می‌ماند؟ زندگی اش میشود درست مثل همین راهبندان.بن بست بن بست.درد را به کدام امید تحمل کند؟ بلا را به کدام حکمت صبر کند؟ اگر بسم الله نگوید به کدام ذکر کار را آغاز کند؟ چه کسی را یا شافی صدا کند؟ 
اصلا چرا کاری بکند؟ هان؟ 
نه فرنازم...با خدا نه...با خدا...خدایا، میبینی؟ در دسترسی؟ 
آنتن نمیدهد. مرد آرام آرام حرف میزند..."این ما هستیم که در دسترس نیستیم. کمی آزاد کنیم خط درونمان را تا تماس بر قرار شود."هزار بار این جمله را شنیده ام.اما اینبار که صدای آرام مرد با صدای این زن گوشی قاطی میشود حرف را می‌بلعم.داغ کرده ام. 
مرد ادامه میدهد..."غدیر نزدیک است.از علی به خدا نقب بزنیم! از در او وارد شویم تا تضمین شده خدا را داشته باشیم."
غدیر؟ نزدیک است؟...یا امیرالمومنین...گر میگیرم.این چه حالیست؟ توی این راهبندان...این عصر دلگیر! 
دیرم است! مانده ام علی جان... 
مانده ام؟ 
با پشت دست چشم می‌خشکانم و زیر لب می‌گویم یا علی...گوشی زنگ می‌خورد.فرناز است. 
"الو...سلام عزیزم...کجایی تو؟ چرا هرچه قدر میگیرمت در دسترس نیستی؟ من خوبم...تو کجایی؟"
حرفهایم انگار حجیم شده باشند در گلویم گیر می‌کنند.هر بار که حرفی میزنم چیزی را قورت میدهم تا کلمه بیرون بریزد.فرناز هم سخت دارد حرف میزند... 
"مهتاب...من...قولمون...یادته؟..."
وای چرا یادم نمی‌آید؟ کدام قولمون...خجالت می‌کشم..."بگو آره...چی؟"
"مهتاب خدا همین جا بود.خدا کنارم بود.گفتی قول بده خدا را باز پیدا کنی..."گفته بودم.آره.این یک جمله را...یادم می‌آید. 
..."فرنازم...یادمه..."
"مهتاب برای حرف دیگه ای زنگ زده بودم.زنگ زده بودم بگویم نمیشود به قولم عمل کنم.تو حیاط بیمارستان نشسته بودم و داشتم فکر می‌کردم اصلا خدایی... پرستار که آمد و با خودش مرا برد و بابا را دیدم که از کما بیدار شده خدا را پیدا کردم.من احمق...من خدا را تو آی سی یو پیدا کردم. بعد دیدم خدا تو راهروه...تو پذیرش...تو حیاط...رو زمین...تو آسمون...خدا...همه جا بود.خدا همه جا هس...بابا از کما بیدار شده مهتاب...۵ دقیقه س که بیدار شده...پرستار می‌گفت مدام زمزمه می‌کنه یا علی...میشنوی مهتاب؟ یا علی..."
هق هق فرناز را دیگر نمیشنوم.گوشی را می‌اندازم روی صندلی بغل... 
یا علی... 
راه باز شده.ماشین ها دارند حرکت می‌کنند.گاز که میدهم عقیق سرخ آویزان از آیینه تاب می‌خورد.با دست میگیرم و برمی گردانم...ناد علی رویش را خم میشوم و میبوسم... 
مرد توی رادیو دعای آخر حرف‌هایش را می‌خواند: 
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیر المومنین...

 



سایت فطرت