حکایتی از گلستان سعدی

موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده گفت ای موسی دعا کن تا خدا عزّوجلّ مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که باز آمد از مناجات مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده گفت این چه حالتست؟ گفتند خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته اکنون به قصاص فرموده‌اند.

 

و لطیفان گفته‌اند:

 

گربه مسکین اگر پر داشتی تخم گنجشک از جهان برداشتی

عاجز باشد که دست قوت یابد برخیزد و دست عاجزان برتابد

 

 

موسی علیه السلام به حکمت جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار.

 

وَلَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِی الْأَرْضِ وَلَٰکِن یُنَزِّلُ بِقَدَرٍ مَّا یَشَاءُ إِنَّهُ بِعِبَادِهِ خَبِیرٌ بَصِیرٌ ﴿الشوری: ٢٧﴾

هرگاه خداوند روزی را برای بندگانش وسعت بخشد، در زمین طغیان و ستم می‌کنند؛ از این‌رو بمقداری که می‌خواهد (و مصلحت می‌داند) نازل می‌کند، که نسبه به بندگانش آگاه و بیناست!

 

سفله چون جاه آمد و سیم و زرش سیلی خواهد به ضرورت سرش

آن نشنیدی که حکیمی چه گفت مور همان به که نباشد پرش

 

پدر را عسل بسیار است و پسر گرمی دار است.

 

آن کس که توانگرت نمی‌گرداند او مصلحت تو از تو بهتر داند