اول: «به عبارت دیگر هیچ شخصیّت حقوقی که آثار شخصیّت حقوقی پیامبر را داشته باشد، و هیچ ولی‌ای که ولایت تشریعی به او تفویض شده باشد، پس از پیامبر اسلام، به حکم اصل خاتمیّت و به اجماع مسلمانان ظهور نخواهد کرد. (حکم و حساب شخصیّت‏‌های حقیقی و اولیای الهی چنان که بارها تأکید کرده‏‌ام جداست.)

دوم: روشن است که مبنای این تئوری در امامت، نظریّه‏‌ی ایشان در خاتمیّت است. با توجّه به این که هدف ما در این نوشتار نقد مبانی این تئوری نیست، تنها به این نکته اشاره می‏‌کنیم که گوینده در معنای ختم نبوّت بیان می‏‌کند: خاتمیّت به معنای ختم ولایت تشریعی پیامبر اکرم صلی‏‌الله‏‌علیه‏‌و‏آله است و سپس ادّعا می‏‌کند که این مطلب مبتنی بر اجماع مسلمانان است. جای بسی شگفتی است که چگونه می‏‌توان ادّعای اجماع در این مسأله داشت در حالی که نگاهی کوتاه به تاریخ اعتقادات شیعه به روشنی بیان می‏‌کند که طبق عقیده‏‌ی شیعیان، ائمه علیهم‏‌السلام پس از پیامبراکرم صلی‌‏الله‏‌علیه‏‌و‏آله دارای ولایت مطلقه‏‌ی تشریعی هستند.

سوم: خاستگاه این تئوری به نظریّه‏‌ی گوینده در باب نبوّت بر می‏‌گردد. ایشان در مقاله‏‌ی بسطِ تجربه‏‌ی نبوی به روشنی الهی بودن نبوّت را کم‏‌رنگ کرده، آن را به سطح نازلِ کشف و شهود عرفانی و با زمینه‏‌ای کاملاً بشری تنزّل می‏‌دهد و از آن‏جا که باب تجربه‏‌ها و کشف و شهودهای عرفانی هماره باز است، راه تجربه‏‌ی نبوی را هم باز دانسته، ختم نبوّت را در این زمینه منکر می‏‌شود. از همین جاست که به خاطر قطعی بودن ختم نبوّت، مجبور به چـاره‏‌انـدیشی می‏‌شود و در پـی دست و پـا کردن معنایـی بـرای ختم نبوّت، ولایت تشریعی پیامبر را مختومه اعلام می‏‌کند و به این ترتیب، مفهوم امامت را هم دگرگون کرده، آن را هم‏‌ردیف دیگر حکومت‏‌ها و امارت‏‌ها قلمداد می‏‌کند. البتّه رفتن به دنبال امثال اقبال و غزّالی و مولوی، آن‏چه به بار نمی‏‌آورد، اعتقادی صحیح در باب امامت آن‏ هم به معنای شیعی آن است!


 //



سایت فطرت