عثمان را کشتند؛ خودشان کشتند؛ با همین دستانشان و با همین زبانهایشان. یکی با دست تیغ کشید و یکی با زبان فرمان داد. از او بد گفتند. بی امان هم بد گفتند. مردم شوریدند. آنها خروشیدند. حمله ور شدند. سرانشان گفتند حمله ها را بیشتر کنید و هجوم ها را دوچندان. حمله ها را بیشتر کردند و هجومشان را دوچندان نمودند. سرانشان گفتند: شمشیرها را از نیام بیرون کنید. آنان نیز شمشیرها برون کردند. صدای تیغ شمشیر در فضا پیچید. برق سرخ کینه آفتاب، در شمشیرها افتاد.
سرانشان گفتند آب را بر او ببندید. آب را بر عثمان بستند. آب را بر رفیق خود بستند. اما علی راه را شکافت و برای او آب آورد. نه اینکه علی برای او رفیق باشد؛ نه! هرگز! نه اینکه علی وی را دوست بدارد؛ هرگز! هرگز!
علی آب و نان میآورد. دریغ نمیکند. علی تشنه را سیراب میکند. میخواهد سلمان باشد یا عثمان! میخواد مقداد باشد یا یزید. میخواهد عمار باشد یا بوسفیان. علی نان آور است؛ آب آور است. علی نه آب بر کسی میبندد و نه کسی را تشنه میگذارد.
آنها، همان بالانشینان، همان ها که خشمگین بودند، دستور دادند کار را یکسره کنید. کار یکسره شد. شمشیرها فرو آمد و رفیقان عثمان، او را کشتند و خونش را ریختند و ناگهان سکوت همه جا را گرفت. خشمها فرونشست. آبروها هم داشت کم کم میریخت مثل خون عثمان که قبلا ریخته شده بود. نظرها رو به روی دیگری چرخید. شخص دیگری را نگاه کردند. گفتند علی عثمان را کشته! بله، بله! او عثمان را کشته!
صدایشان از دل تاریخ تا همینجا رسید. از دل تایخ صدا آمد که باید انتقام عثمان را از علی بگیریم. گفتم مگر خودتان فرمان قتل عثمان را ندادید؟ حالا چرا تقصیر به گردن علی میاندازید؟ صدایم از تاریخ به گوش آنها رسید. گفتند حرف نباشد! همین که ما میگوییم. همین که ما گفتیم.
روی جنگ به سوی علی گذاشتند. به او حمله ور شدند. به او تاختند. علی ایستاد. نصیحتشان کرد. به یادشان آورد و گفت آنچه باید میگفت.
پوزخند زدند؛ شمشیر کشیدند. یاران علی را کشتند. علی خروشید. شیر میدان احد و بدر و خیبر به میدان شد. داستانشان را یکسره کرد. در کوتاه زمانی طومارشان را به هم پیچید.
بازماندگانشان، سالها بعد، در کربلا انتقام گرفتند...
/