بالای بالا
بالای بالا
بالای بالا
سهماش را میخواست. اما معلوم نبود سهمی دارد یا نه! اصلاً سهماش چقدر است. میگفت: من این حرفها را قبول ندارم. رفت بالای بالا. جایی که در امان باشد. میگفت: کی گفته؟ خدا؟ کدام خدا؟ اصلاً از کجا معلوم این حرفا درست باشد؟
میگفت من خودم عقل دارم میفهمم چی درست است، چی غلط است. میگفت: من پیامبر لازم ندارم. همینطور میگفت تا اینکه آب به بالای همان بلندی رسید که او آنجا پناه گرفته بود و همان شد که «ماجرای پسر نوح» نقل مجالس شد.
منبع: وبلاگ من هم شیعه هستم
ارسال نظرات