چگونه میشود پیرمردی با ۸۵ سال سن که تمام عمر خود را در جلسات بحث و فحص گذرانده، بزرگترین کتب علمی روزگار خود را تألیف نموده است، و مورد تمجید و ستایش دانشمندان زمان خود بود، توسط عده ای کم خرد مورد ضرب و شتم قرار گیرد و در بستر مرگ بیافتد؟!! مردی که از بزرگان علم حدیث بود و مؤلف یکی از کتبی که بخش اعظم مسلمانان جهان احادیث خود را از آن میآموزند و در عبادت خداوند از دست نوشتة او بهره میبرند.
دربارة او گفته اند:
« نسایی در روزگار خود آگاهترین استاد مصر بود و در شناخت احادیث سره از ناسره و دانش رجال سرآمد همگان بود. تلاش بی وقفه در عبادت شبانه روزی، مواظبت بر حج و جهاد، احیای سنت و دوری از همنشینی با سلاطین از خصایص این دانشمند اهل سنت به شمار میرود. »
ابوعبدالرحمن احمدبن شعیب ]سقیب[ نسایی در ۲۱۵ هجری قمری در نساء خراسان متولد شد، وی صاحب کتاب سنن نسایی یکی از سنن اربعة اهل سنت میباشد که به سال ۳۰۳ بر اثر ضرب و شتم شامیان به بستر افتاد و پس از مدتی رحلت کرد. متن ذیل شرح یک ملاقات خیالی با اویت که بر اساس کتابش – خصایص امیر المومنین علی – تنظیم شده است.
در رمله او را یافتم: شهری کوچک در سرزمین فلسطین. حوالی سال ۳۰۳ بود و از شروع خلافت آل عباس سالها میگذشت.گفته بودند مصر را ترک کرده و به شام رفته است، به دمشق. ولی مصرکه سرزمین خوبی بود و جلسات و فعالیتهای علمی در آنجا رونق داشت. نمیدانستم چطور شده که مصر را رها نموده بود؟ و حالا چگونه از رمله سر درآورده؟ آن هم با بدنی مجروح و روحی خسته. میخواستم ازو بپرسم که در دمشق چه بر سر او آورده اند؟
هنگامی که وارد اتاق شدم، پیرمرد را دیدم که در بستر نشسته و محاسن سفیدش را شانه میکند... او را میشناختم. روزگاری در مصر در جلسات علمیش شرکت کرده بودم و از همان زمان شیفتة روحیة محکم و استوارش شده بودم. نمیدانم مرا به یاد آورد یا نه ولی بسیار اکرامم نمود.... هنگامی که سخن میگفت به سوی پنجرة کوچک اتاق مینگریست و سالهای درخشان گذشته به سرعت از جلوی چشمانش میگذشت.
می گفت که فکر نمیکرده این مردم چنین در جهالت خود پافشاری کنند. با خودگفته بود که این شامی ها از فضایل علی ]علیه السلام[ بی خبرند و اگر بدانند که پیامبر چه ها در فضایل او گفته است، حتماً دیگر نسبت به او در دل کینه نخواهند انباشت... ولی افسوس...
- « سرنوشت من در دمشق رقم خورده بود. در آنجا ناآگاهان کینه ورز نسبت به علی ]علیه السلام[ فراوان بودند. من کتاب خصایص امیرالمؤمنین علی را نوشتم تا شاید خداوند آنان را بر اثر این کتاب هدایت کند»
گفتم:« آیا در رفتار و گفتارشان تغییری ایجاد شد؟ یا اینکه آن احادیث را نمیپذیرفتند؟»
لبخند تلخی زد و گفت:« کتاب به قدری محکم و مستند بود، که کسی توان مقابله با آن را نداشت. هر حدیثی با ذکر تمامی روات مستقیما به صحابه میرسید. اصحابی که سخن را از لبان پیامبر شنیده بودند و مورد اعتماد همة علما قرار داشتند. ولی این شامیان تاب تحمل آن سخنان نورانی را نداشتند. گوششان نمیتوانست بشنود و سینههایشان قفل بود. مخصوصاً دربارة معاویه هیچ اهانتی را نمیپذیرفتند.»
گفتم:«چه اهانتی؟! مگر در کتابت دربارة معاویه چه نوشته بودید؟»
گفت: «می خواهی عینا برائت نقل کنم؟»
من مشتاق بودم بشنوم. خواست کتابش را از گوشة اتاق بیاورم. کتاب را در دست گرفت و پس از کمی تورق نفسی کشید و شروع به ذکر راویان حدیث کرد، تا اینکه گفت:«... از حنظله بن خویلد که میگوید: ]در جنگ صفین[ نزد معاویه بودم، دو نفر سر بریده عمار یاسر را آوردند و با یکدیگر نزاع میکردند و هر کدام میگفت: من او را کشتم. عبدالله بن عمروالعاص]که آنجا بود[ گفت: یکی از شما باید برای دیگری خود را از این لکة ننگ پاک کند، چون از رسول خدا شنیدم که فرمود:گروه ستمگر سرکش او را خواهند کشت»
من متعجب شدم. پرسیدم:« آیا این احادیث را مردم شام رد میکردند؟»
گفت:« نمیتوانستند چنین کنند. سندش قوی است و فقط از یک شخص نقل نشده است. از چند طریق احادیث مشابهی وجود دارد، که من در کتابم آورده ام.»...نفس عمیقی کشید و ادامه داد:« این همة ماجرا نبود، بلکه فضایل و ستایشهای بزرگی که پیامبر از امیرالمؤمنین علی]علیه السلام[ داشته است، به قدری برایشان غیر قابل تحمل بود که من گاهی شک میکردم که برخی توانسته باشند کتاب را تا به انتها بخوانند. میگفتند تو که کتابی در خصایص علی نوشته ای... چرا کتابی هم در فضایل معاویه نمینویسی؟»
گفتم: « چه پاسخی دادید؟ مگر چنین احادیثی وجود دارد؟»
گفت:« آنها میخواستند من هم مانند خیلیهای دیگر از پیش خودم نعوذابالله حدیث ببافم». « آیا معاویه به آن همه روایتی که به دروغ درباره اش ساخته اند تا وی را هم ردیف علی کنند خشنود نیست تا آن که باز احادیثی در برتری اش جعل شود؟» بغض توان ادامة سخن را ازو گرفت. ولی به سختی ادامه داد:« به ایشان گفتم که دربارة معاویه چه بگویم جز این حدیث که پیامبر صلی الله علیه و سلم فرمود: خدایا هرگز شکمش را سیر مکن. ... آنها تاب تحمل این سخن را نداشتند و به من حمله ور شدند....» دیگر نتوانست ادامه دهد و بغضش ترکید.
تعصب و جمود، این مردمان را به انسانهایی تبدیل کرده بود که بسیار از انسانیت فاصله گرفته بودند. شامیان با دیدن پافشاری نسایی در سخنش او را به طرز وحشیانه ای کتک زده و زمینگیرش کرده بودند. با خود زمزمه کردم: ان تحسب انّ اکثرهم یسمعون او یعقلون، ان هم إلّا کالأنعام بل هم اضلّ سبیلا
آیه را شنید و با چشمهای اشک آلودش لبخندی زد.
برای اینکه موضوع را عوض کنم، گفتم:« بیشتر از کتاب خصایص امیرالمؤمنین علی برایم بگویید.»
خوشحال شد و گفت:« این احادیث به قدری گسترده و گوناگون اند که نمیدانم از کجایش شروع کنم و کدام را برائت نقل کنم... میدانی که منزلت علی ]علیه السلام[ در برابر دیگران چگونه بوده است؟»
گفتم:« برایم بگویید.»
شروع به خواندن کرد: « ابی عبیده میگوید: خیبر در محاصرة ما بود، ابوبکر پرچم را گرفت، ولی پیروزی نصیبش نشد، فردا عمر پرچم را گرفت، وی نیز برگشت و باز پیروزی نصیبش نشد، مردم در آن روز به رنج و سختی گرفتار بودند. پس رسول خدا صلی الله علیه (وآله) و سلم فرمود: فردا پرچمم را به دست مردی میسپارم که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارند، وی برنمی گردد مگر آنکه پیروزی نصیبش شود. ما شب با آرامش خاطر خوابیدیم با این امید که فردا روز پیروزی است، پس صبح فردا پیامبر خدا نماز گزاردند و بعد از نماز برخاستند و پرچم را طلبیدند و مردم در صفهایشان بودند. هیچ کس از یاران رسول خدا نبود جز آنکه امیدوار بود پرچم به او سپرده شود. آن گاه رسول خدا صلی الله علیه (وآله) و سلم علی بن ابی طالب]علیه السلام[ را فرا خواند در حالی که او چشم درد داشت. آب دهان بر چشمش مالید در دم درد وی فرو نشست. پرچم را به دست او سپرد و خداوند فتح و پیروزی را نصیب وی کرد. ... میخواهی باز هم بشنوی؟می دانی که پیامبر نسبت امیرالمؤمنین علی]علیه السلام[ را با خود چگونه میدانست؟»
گفتم:« مگر علی، پسرعموی ایشان نبود؟»
گفت: « برادر، علی برادر پیامبر خدا بود. بارها او را به عنوان برادر نام میبرد و همواره میگفت علی از من است و من از علیم و او ولی و پیشوای هر مؤمنی بعد از من است.، خود امیرالمؤمنین علی]علیه السلام[ هم این موضوع را گفته است؛گوش کن: ابو سلیمان جُهَنی میگوید: شنیدم علی بر فراز منبر فرمود: من بندة خدا، برادر رسول خدا صلی الله علیه(و آله) وسلم هستم هیچ کس غیر از من این ادعا نمیکند جز آن که دروغگوی افترا زننده است. مردی با ریشخند گفت: من بندة خدا و برادر رسول خدا هستم! در این هنگام گلویش گرفت و خفه شد، پس برگرفته ]و از مجلس بیرونش بردند. [»
خندید – گویی عاقبت دشمنان آن حضرت را مینگرد... و من هم همراه او خندیدم. ادامه داد:« رابطة برادری علی با رسول الله یک رابطة خاص بود. چنانکه پیامبر بارها به او میفرماید: ای علی، تو برای من به منزلة هارون برای موسی هستی، جز آنکه پیغمبری پس از من نخواهد بود. این سخن از طرق مختلف و سندهای گوناگون از پیامبر نقل شده است، که من ۲۰ طریق را در کتابم آورده ام.»
گفتم: «اگر منزلت علی]علیه السلام[ نسبت به پیامبر مثل هارون به موسی باشد، پس همانطور که هارون جانشین موسی بود، علی نیز بهترین جانشین برای پیامبر به حساب میآید. آیا پیامبر هیچ گاه به این موضوع اشاره فرموده است؟»
مطالعهی متنهایی در مورد حدیث منزلت
چشمانش درخشید و با خوشحالی گفت: « بله، بله، بارها او را مولا و ولی مؤمنان پس از خود معرفی کرده بود...»
با هیجان پرسیدم:« واقعاً؟! مرا از شنیدن آن احادیث محروم نکنید.»
گفت:« پیامبر پیش از آنکه علی را به عنوان مولای پس از خود معرفی کند، خانوادة خود را همسنگ و همتراز کتاب خدا قرار میدهد. زید بن ارقم میگوید: چون رسول خدا صلی الله علیه (و آله) از حجه الوداع بازگشت در غدیر خم فرود آمد و دستور داد در آن مکان که درختانی بزرگ و پر شاخه بود، جاروب زنند سپس فرمود: گویی فرا خوانده شدم، پس اجابت کردم]کنایه از اینکه وفات من نزدیک است[ من در میان شما دو چیز گرانبها میگذارم: یکی از دیگری بزرگتر است. کتاب خدا و عترتم اهل بیتم، پس بنگرید پس از من دربارة آندو چگونه رفتار میکنید. سپس فرمود: هر کس من ولی اویم پس علی ولی اوست. خداوندا، هر کس او را دوست دارد دوست بدار، وهر کس او را دشمن دارد دشمن دار. ... از طرق دیگری هم همین جملة من کنت مولاه فهذا علی مولاه نقل شده است.» پیرمرد نفسی تازه کرد و ادامه داد: « بنابراین علی هم پس از پیامبر مولای ماست... »
در چشمانش درخشش خاصی دیده میشد. چهره اش سرخ شده و به هیجان آمده بود. بعد به حالتی که گویا ناگهان خشم و حزن بر او هجوم آورده باشد، گفت:« تو میدانی که با این وجود این امت پس از پیامبرشان با خانوادة او چه کردند؛ و عزیزترین اعضای خانواده اش را ... » سرفه امانش را برید.
من با چشمان متعجب به او خیره شده بودم. هیچ چیزنمی توانستم بگویم. جز اینکه به سرعت به طرفش رفتم و کمی آب در کاسه ریختم و به دستش دادم. با چشمان سرخش نگاهی به من انداخت و گفت:« این قوم نه تنها با برادرش علی بارها جنگیدند بلکه در نهایت او را کشتند، به نوههایش نیز رحم نکردند: همین شامیان بودند که دو سید جوانان اهل بهشت را که رسول روی دو پای خود قرار میداد و میگفت:خدایا، تومی دانی که من این دو را دوست دارم پس دوستشان بدار... ؛ یکی پس از دیگری...» باز نتوانست حرفش را تمام کند.
مدتی طول کشید تا تعادل خود را باز یافت. کتابش را گشود و گفت:« فرزندان علی]علیه السلام[، فرزندان فاطمه هم هستند. فاطمه ای که پیامبر درباره اش فرمود: فاطمه پاره ای از وجود من است. هر کس او را به خشم آورد مرا به خشم آورده است. »
پیرمرد با صدای گرفته ادامه داد:« پیش از آنکه بر علی برادر پیامبر ستم ها روا دارند، نیز با پیامبر رفتار خوبی نداشتند: ابوبکر از پیامبر خدا اجازة حضور خواست. در این هنگام صدای دخترش عایشه را شنید که با صدای بلند به پیامبر میگفت: به خدا سوگند، میدانم علی نزد تو از پدرم محبوب تر است... »
مدتی به سکوت گذشت. نمیدانستم چه بگویم. در دلم اندیشههای تازه ای شکل گرفته بود. پیرمردکتابش را در کنار بستر گذاشت و چشمانش را بست. دست دراز کردم و کتاب را برداشتم. اولین حدیثی که به چشمم خورد آخرین شک را در دلم از بین برد: « انس بن مالک میگوید: نزد پیغمبر صلی الله علیه (و آله) پرنده ای]بریان شده[ بود. حضرت دعا کرد و فرمود: خداوندا، محبوب ترین آفریده ات را نزد من فرست تا با من این پرنده را تناول کند. فردی آمد، پیامبر وی را نپذیرفت، دیگری آمد حضرت وی را نیز پذیرفت. و علی آمد و به او اجازة ورود داد.» دیگر مطمین شده بودم. علی محبوبترین آفریده نزد خدا بود. و این حدیث نشان میداد که او از دیگران محبوب تر بود. پس چرا مردم او را با این همه برتری و فضیلت بر دیگران، مولای خود پس از پیامبر قرار ندادند؟! چرا من کنت مولاه فهذا علی مولاه را فراموش کردند؟ چگونه میشود که امت یک پیامبر بر خانوادة او چنین ظلمهایی روادارند؟!! پیامبری که گفته بود ای مردم برای رسالتم اجری نمیخواهم جز آنکه به محبت و مودت با خانواده ام رفتار کنید.
«علی میفرماید: رسول صلی الله علیه (و آله) من را به یمن فرستاد، به ایشان گفتم: شما مرا به سوی قومی میفرستید که در میانشان قضاوت کنم، آنان سنشان از من بیشتر است. فرمود: به راستی که خداوند قلبت را هدایت میکند و زبانت را ]بر حق[ استوار میسازد.»
آیا کسی که قلبش هدایت شده است، بیشتر سزاوار پیشوایی است یا دیگران؟! آیا فقط به این دلیل که سنش از بقیه قوم کمتر بوده باید او را از این مقام کنار گذاشت؟! اگر این دلیل کافی بود، پیامبر علی را به سوی قومی که مسن تر از او بودند، نمیفرستاد.
پیرمرد چشمانش را گشود و نگاهی به من کرد. احساس کردم دارد فکرم را میخواند و میدانم به چه میاندیشم. کتاب را خواست.
- « میدانی خداوند در کتابش دربارة علی و خانواده اش چه نازل فرموده؟... پس بشنو: بنا به روایت هشام هنگامی که آیة « إنما یرید الله لیذهب عنکم الرّجس أهل البیت و یطهرکم تطهیرا» (همانا خداوند میخواهد رجس و پلیدی را از شما اهل بیت ببرد و کاملا شما را پاک و منزه نماید) نازل شد، رسول خدا صلی الله علیه (و آله)، علی و فاطمه و حسن و حسین را فرا خواند و فرمود: خدایا، اینان اهل بیت من هستند. »
چندی پس از آن روز، پیرمرد پس از سالها تحقیق و فعالیت در جهت نشر احادیث نبوی به رحمت خدا رفت.
از آن زمان سالها میگذرد و من هنوز در این اندیشه ام که اگر این امت دربارة امیرالمؤمنین علی]علیه السلام[ آن طور که خدا و رسولش خواسته بودند، رفتار میکردند، چه خون ها که ریخته نمیشد و چه حقایق که پایمال نمیگشت.
بعدها فهمیدم که برای حفظ آبروی اُمویان، ضرب و شتم نسایی را به خوارج نسبت داده اند. ولی واقعیت آن است که در آن عصر خوارج نهروان اقتدار و سلطه ای در دمشق نداشتند.
/
سایت فطرت