اربعین شیرخواره
چهل روز است جز اشک و آه و ناله از بیت نبوّت صدایی دیگر به گوش نمیرسد.
چهل روز است بازماندگان عاشورا، خانوادههای هاشمیون و انصار همه عزادارند و ماتم زده.
چهل روز است خواب راحت از چشم مادری داغدار سلب شدهاست.
چهل روز است که دیگر لبخندهای کودکانهی نوزادی شیرینرو دیده نمیشود.
چهل روز است همبازی کودکان در بینشان نیست.
چهل روز است خاندان نور سیاهپوشند و بازیهای کودکانهی نوزادی شش ماهه را دیگر نمیبینند.
چهل روز است زانوهای لرزان بزرگ بانوی کربلا، زینب غمدیده، طفل شیرخوار برادر را خواب نمیکند.
از چهل روز پیش تاکنون صدای گرم لالایی از مادری بلا دیده، در خانهای پر از مهر و رحمت قطع شده و گریه و ناله جای آن نشسته است.
خاطرهی آن ایّام پر درد و روزهای پر غم از خاطرهها محو نمیشود. مادر هر نیمهشب با وحشت از خواب بیدار میشود و دستش را دراز میکند تا کودکش را به آغوش کشد و نوازشش کند، اما کو فرزند؟ یادش میآید آن نوگلش را چگونه پرپر کردند. اگر صدایش به گریه بلند شود، بقیّه هم از خواب بیدار میشوند و نالهی شبانه همه را فرا میگیرد، مگر روز کم نالیدهاند؟ اشک جاری مادر، حکایت از غم و درد بزرگی است که در دل دارد. به یاد میآورد ساعاتی را که طفل بیتابی میکرد، مثل هر مادر میخواست ساکتش کند؛ امّا نمیشد، آب میخواست، فقط چند قطره! پدر که میآمد همه خوشحال میشدند، خوشحال از این که بابا سالم برگشته؛ اما آب نیاورده، باز هم عیبی ندارد، امّا پدر آمده با جنازهای پر پر شده! بدنی پارهپاره! مشکل این خیمهی غریبانه تنها طفل شیرخوار نیست، خواهر سعی میکند دختر سه سالهی برادر را پنهان کند که پدر را نبیند، اما مگر میشود؟ آثار خون بر سر و روی بابا را هر بچه که ببیند، میترسد. کمی کنار کودک میماند و او را در آغوش میکشد. گویا صدای زمزمهای هم از آن طرف به گوش میرسد:"خدایا مگر ما چه کردهایم که با ما چنین میکنند؟ مگر چند رسول خاتم قدم به این کرهی خاکی گذاشته؟ مگر زهرای اطهر دخت پیغمبر غیر از حسین، عزیز دیگری دارد؟ تیر را به چله گذاشتهاند و هدف گرفتهاند؛ اما کجا را؟ گلوی نازک طفلی شیرخوار یا بدن رشید جوانی مثل پیامبر یا نوجوانی که سالهاست گرد یتیمی بر چهرهاش نشسته یا فرق مبارکی که جز به ادب در مقابل امامش خم نشده و جز اطاعت از او اندیشهای نپروراندهاست؟ یا دل داغدار سبط مصطفی حجت خدا را! نه! نه! اینها قلب پاک برگزیدهی خدا، خاتم انبیا را نشانه گرفتهاند!"مادر یادش میآید و اشک میریزد، هر شب، داغ تازهتر میشود، خود را دلداری میدهد که بتواند بر این مصیبت بزرگ صبر کند، به داغی که مادری دیگر دیده، مادر بچهها(ام البنین) فکر میکند! میخواهد آرام شود؛ اما غمش دوچندان میشود، بزرگ بانویی را که میبیند این روزها را با موی سفید و کمر خمیده و چشمهای پر اشک سر میکند از خودش خجالت میکشد، ولی هر بار هم که خواسته آب بخورد کاسه را تا نزدیک دهان برده و دوباره آن را زمین گذاشته! چه مینوشد؟ آب و اشک همراه با آه و ناله و خون دل؟ در این چهل روز، عمّه چند بار با اشک و آه، خاطرهی حمله به خانهی وحی و پرپر شدن طفلی از تبار نبوت را برای مادر تعریف کردهاست. راستی چرا؟ آن روز مدینه! امروز کربلا! چرا هنوز خط ظلم و ستم برقرار است؟ آیا این خط را پایانی نیست؟ آیا این درد را مرهمی نیست؟ ما را یقین که آن مهربان باغبان که بیاید خارها را از راهها برمیدارد. او که بیاید گلها ی پژمرده و شکسته، شکوفا میشوند و قد میکشند. او که بیاید گریه از چهرههای معصوم میرود.
او که بیاید مدادرنگی سیاه و خاکستری از جعبهی مدادرنگی بچهها محو میشود.
او که بیاید فضا را عطری دل انگیز پر میکند؛ عطری به نام عدالت!
او که بیاید برجهای ستم ویران میشود و از کفر حتی نامی هم نمیماند.
و او خواهد آمد، در تاریکی شب یا پهنای روز، در سپیدهدم یا شامگاهان، با سپاهی اندک، اما پیروز بر اهل عالم.
و هیچ خواستی بر خواست خدا غلبه ندارد.
امید که آن روز زودتر از راه فرا رسد.
نویسنده: عبدالحسن طالعی
والقلم