این امام همام از زمان شروع نهضت اباعبدالله‌الحسین(علیه السلام) همواره ملازم پدرش بود و از نزدیک واقعه جانسوز کربلا را به نظاره نشست، او بهترین کسی است که می‌تواند این واقعه را برای نسل‌های بعد به تصویر بکشاند و از مصیبت‌های خاندان آل‌طه بگوید، او همان کسی است که با بی‌تابی‌ها و گریه‌های بی‌امانش پیام واقعه عاشورا را روایت کرد تا خون حسین هم‌چنان دل آزادگان جهان را به خروش آورد، در ادامه روایتی از امام سجاد(علیه السلام) از حادثه عاشورا و دعاهایی که حضرت(علیه السلام) علیه قاتلین امام حسین(علیه السلام) کردند، می‌آید:

حدیثی از ام ایمن درباره جاودانگی کربلا

ابن‌قولویه قمی از قول امام سجاد(علیه السلام) نقل می‌کند که فرمود: ما را با این حال از کنار کشتگان و محل شهادت پدرم به سوی کوفه حرکت دادند، پس نظر کردم به سوی پدر و سایر اهل‌بیت او که در خاک و خون آغشته گشته و بدن‌های طاهرشان بر روی زمین افتاده بود و هیچ اقدامی جهت دفن آن‌ها نشده بود، آنقدر حالم سخت شد که نزدیک بود که جان از بدنم درآید.

عمه‌ام زینب(سلام الله علیها) همین که مرا به این حال دید پرسید که این چه حالی است که در تو مشاهده می‌کنم این یادگار پدر و مادر و برادران! من می‌بینم که می‌خواهی جان تسلیم کنی، گفتم: ای عمّه! چگونه ناله و اضطراب نداشته باشم و حال آنکه می‌بینم سید و آقای خود و برادران و عموها و عموزادگان و اهل و فامیل خود را که آغشته به خون در این بیابان افتاده و ابدان آن‌ها عریان و بی‌کفن است و هیچکس بر دفن ایشان نمی‌پردازد.

آنگاه عمه‌ام حدیث ام‌ایمن را برایم خواند که «وُیُنصِبونُ لهِذَا الطَّفِ عُلَماً لِقَبًرِ اَبیکُ سیُّدالشّهُداءِ لایُدًرِس اَثَرُه وُ لایُعفو رُسًمُه عُلی کرورِ اللّیالیِ وُ الْاَیام»، و در سرزمین کربلا بر قبر پدرت سیدالشهداء علامتی نصب کنند که اثر آن هرگز بر طرف نشود و به مرور ایام و لیالی محو و نابود نشود. (۲)

دعای امام و عاقبت حرمله

منهال بن عمرو گوید: وقتی از مکّه بر می‌گشتم، بر امام زین‌العابدین(علیه السلام) وارد شدم، به من فرمود: «ای مِنهال! حرملة بن کاهل اسدی، چه می‌کند؟»، گفتم: او در کوفه زنده بود که من آمدم.

امام(علیه السلام) دستانش را کامل بالا آورد و فرمود: «خداوندا! داغی آهن را بر او بچشان، خداوندا! داغی آهن را بر او بچشان، خداوندا! داغی آتش را بر او بچشان».

به کوفه آمدم، مختار پیروز شد و امور را به دست گرفت و او دوست من بود، من چند روزی در خانه‌ام بودم تا اینکه رفت و آمدِ مردم تمام شد، سوار بر مرکب شدم و به سوی مختار رفتم، او را در بیرون خانه‌اش دیدم.

گفت: ای منهال! در دوران حکومت ما، پیش ما نیامدی و برای آن، به ما شادباش نگفتی و در آن با ما همکاری نکردی؟ به او اطّلاع دادم که در مکّه بودم و اکنون آمده‌ام، با او قدم زدیم و حرف زدیم تا به کِناس (محلّه بنی‌اسد) رسیدیم، مختار ایستاد، گویی که در انتظار چیزی است.

جای حرملة بن کاهله، به مختار اطّلاع داده شده بود و او کسی را در پی حرمله فرستاده بود، مدّتی نگذشت که گروهی آمدند که پا بر زمین می‌کوبیدند و نیز گروهی که می‌دویدند تا اینکه گفتند: ای امیر! مژده باد که حرملة بن کاهل، دستگیر شد! طولی نکشید که او را آوردند.

وقتی مختار به حرمله نگاه کرد، گفت: ستایش، خداوندی راست که تو را در دسترس قرار داد! آن‌گاه گفت: جلّاد، جلّاد! جلّادی آوردند، مختار به وی گفت: دستانش را قطع کن، پس دستانش قطع شد، آن گاه به او گفت: پاهایش را قطع کن، پاهایش هم قطع شد. آن گاه گفت: آتش، آتش! آتش و نی‌هایی را آوردند و حرمله را در آن انداختند و آتش با او شعله کشید.

گفتم: سبحان اللّه! به من گفت: ای منهال! تسبیح گفتن، خوب است؛ امّا تو برای چه تسبیح گفتی؟ گفتم: ای امیر! در این سفرم، هنگامی که از مکّه بر می‌گشتم، بر علی بن الحسین زین‌ا‌لعابدین(علیه السلام) وارد شدم، به من فرمود: «ای مِنهال! حرملة بن کاهل اسدی، چه می‌کند؟».

گفتم: در کوفه زنده بود که من آمدم، پس دستانش را کاملاً بالا آورد و فرمود: «خداوندا! داغیِ آهن را به او بچشان، خداوندا! داغی آهن را به او بچشان، خداوندا! داغی آتش را به او بچشان».

مختار به من گفت: از علی بن الحسین(علیه السلام) شنیدی که این را می‌گفت؟ گفتم: به خدا سوگند، شنیدم که چنین می‌گفت.

مختار از مرکبش پیاده شد و دو رکعت نماز خواند و سجده‌ای طولانی به جا آورد و سوار که شد، حرمله سوخته بود، با هم سوار شدیم و حرکت کردیم و به مقابل خانه‌ام رسیدیم، گفتم: ای امیر! اگر صلاح بدانی، تشریف فرما شوی و بر من منّت بگذاری و نزد من فرود آیی و از غذای من بخوری.

مختار گفت: ای منهال! به من می‌گویی که علی بن الحسین(علیه السلام) چهار دعا کرد و خداوند، آن را به دست من به اجابت رساند و آن‌گاه مرا دعوت به خوردن می‌کنی؟! امروز، روز روزه است، برای سپاس‌گزاری از خدای عزوجل، به خاطر توفیقی که به من داد که این کار را بکنم.(۳)

آرزوی امام سجاد(علیه السلام) درباره عبیدالله بن زیاد

بعد از شهادت امام حسین(علیه السلام) تا نزدیک ۶ سال خانواده شهدا کربلا مشغول نوحه و مصیبت بودند، حتی زنی از بنی‌هاشم سرمه در چشم نکشید و خود را خضاب نکرد و دود از مطبخ بنی‌هاشم برنخواست تا آنکه ۶ سال بعد از کربلا عبیدالله بن زیاد همه کاره یزید به دست ابراهیم فرزند مالک اشتر در ۳۹ سالگی و دقیقاً در سالروز واقعه عاشورا به درک واصل شد.(۴)

مختار، سر ابن زیاد را برای امام زین العابدین(علیه السلام) فرستاد و وقتی سر را نزد امام(علیه السلام) آوردند، امام سجاد(علیه السلام) در حال صبحانه خوردن بود. فرمود: «مرا پیش ابن زیاد بردند، در حالی‌که داشت صبحانه می‌خورد و سر پدرم در برابرش بود، گفتم: خداوندا! مرا نمیران تا سرِ ابن زیاد را در حال صبحانه خوردن به من نشان دهی، پس ستایش، آن خدایی را که دعایم را به اجابت رساند!».(۵)

 

پی‌نوشت‌ها:

۱- منتهی‌الآمال، جلد ۲، صفحه ۳۸

۲- منتهی‌الامال، جلد ۱، صفحه ۴۸۶

۳-الأمالی للطوسی، صفحه ۲۳۸

۴-الأمالی للطوسی، صفحه ۴۳۵

۵-بحارالانوار جلد ۴۵، صفحه ۳۳۵

 

//



ابنا