یا امام رضا... در صحن گوهر شاد بیهدف ایستادهام. خیسی وضو هنوز جا خوش کرده است. نگاهم به آن گوشه از صحن است. اما متمرکز در جای خاصی نیست. کمی راه میروم. این پا و آن پا میکنم. نسیم به صورتم میوزد. به صدایی از پشت سر گردن میچرخانم.چند نفری گوشه ی حرم کز کرده اند و یکیشان روضه میخواند.
میخواهند به نام عباس علیه السلام دلی بدهند و نگاهی بخرند. راستی حرف عباس علیه السلام شد. حالا دیگر قلم ایستاده است. چیزی ندارد بگوید. از این جا به بعد باید که چشم بگوید و اشک بخواند. خیسی وضو با اشک یکی شده است...
دل قرار نداشت، حالا برآشفته است. قدم ها را به سبقت از هم میرانم. میخواهم اذن دخول بخوانم. میخواهم وارد شوم. صدای روضه خان هنوز در گوشم جا مانده است. میخواهم امام رضا علیه السلام را قسم بدهم. به اشک، به روضه، به عباس...
به ناگاه از خیال صحن گوهرشاد بیرون میآیم. چشمانم را باز میکنم. این جا گوشه ی خانه در شهر خودم هستم. روضه، مشک، ضریح... به ثانیهای در ذهنم آمد و به لحظهای گذشت. نمیدانم چه بود! شاید خاطرهای زنده شده بود. شاید داستانی به واقع، در کنج ذهنم واقع شده بود. هر چه بود به ظرافتی آمد و به سرعتی رفت.
دلم هوای مشهد کرده است. یا امام رضا...
/