گوشه ای از فضایل حضرت علی علیه السلام در نیم نگاهی به کتاب شرح نهج البلاغه
-او نخستین گرونده به خداست، و وزیر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و پرداختکننده دَین اوست.(شرح نهجالبلاغه ابنابیالحدید ۱۳ / ۲۲۸.)
- علی علیه السلام فرمود: در روزگار رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم چون پاره تن او بودم، مردم به من مانند ستارهای در افق آسمان مینگریستند، سپس روزگار مرا فرود آورد تا آنکه فلانی و فلانی را با من برابر ساختند، سپس مرا با پنج نفر برابر کردند که برترین آنها عثمان بود، گفتم: ای اندوه! اما روزگار به این هم بسنده نکرد و از قدر من آنقدر کاست که مرا با پسر هند (معاویه) برابر ساخت!(شرح نهجالبلاغه ابنابیالحدید ۲۰ / ۳۲۶.)
- علی علیه السلام فرمود: نسبت من با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مانند بازو با دوش، و ساعد با بازو و کف با دست است؛ در کودکی مرا پرورد، و در بزرگی برادر خود ساخت، شما به خوبی میدانید که من با او مجلس رازی داشتم که دیگری از آن آگاه نبود، و او به من وصیت کرد نه به یاران و خاندانش؛ و اکنون چیزی میگویم که تا حال به کسی نگفتهام: روزی از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خواستم که در حق من آمرزش طلبد، فرمود: خواهم خواست.سپس برخاست و نماز گزارد،چون دست به دعا برداشت، گوش فرادادم، میگفت: خداوندا! به حق علی در نزد خودت علی را بیامرز! گفتم: ای رسول خدا این چه دعایی است؟ فرمود: مگر از تو گرامیتر نزد خدا هست که او را به درگاه خدا شفیع سازم؟!(شرح نهجالبلاغه ابنابیالحدید / ۳۱۶.)
در اینجا نظر خواننده را جلب میکنم به این نکته که جزء یک چیز هرگز از اصل آن جدایی نمیپذیرد و اگر آن را جدا کنند باز هم جزء آن محسوب میگردد. - (ابنابیالحدید گوید) بدان که ما از آن رو این اخبار را در اینجا آوردیم که بسیاری از منحرفان از آن حضرت، هنگامی که به سخن او در نهجالبلاغة و کتابهای دیگر برمیخورند که شامل بازگویی نعمتهایی است که خداوند به او عطا فرموده -چون ویژگیهایی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم درباره او فرموده و او را از دیگران ممتاز نمودهاست- او را به خودستایی و بزرگ منشی و فخرفروشی منسوب میدارند، و پیش از آنان گروهی از اصحاب نیز چنین تفکری داشتند، چنانکه به عمر گفتند: کار سپاه و جنگ را به علی واگذار، پاسخ داد:"او خودخواهتر از این حرفهاست!"و زیدبن ثابت گفتهاست:"ما خودخواهتر و متکبرتر از علی و اُسامه ندیدیم". پس این اخبار را در اینجا آوردیم تا بر منزلت بزرگ او در نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آگهی داده باشیم. و کسی که این گونه سخنان در حق او گفته شدهاست اگر به آسمان بررود و در فضا پرواز کند و از عظمت و بزرگمنشی بر فرشتگان و پیامبران فخر بفروشد حق با اوست و نباید او را سرزنش نمود، با آنکه آن حضرت در هیچ یک از گفتارها و کردارهای خود راه بزرگ منشی و تکبر را نپیمود، بلکه او از همه انسانها نرمخوتر و گران طبعتر و متواضعتر و بردبارتر و خوشروتر و بشّاشتر بود تا آنجا که برخی او را به شوخطبعی مفرط منسوب داشتند، و روشن است که مزاح و شوخطبعی با تکبر و گردنفرازی و خود بزرگبینی سازگار نیست. و این که گهگاه این گونه سخنان بر زبان میراند همه آه سینه سوخته و درد دل غمزده و آه دردمند بود و در گفتن آنها قصدی جز شکر نعمت و توجه دادن غافل به فضایلی که خداوند ویژه او ساختهبود نداشت".(شرح نهجالبلاغه ابنابیالحدید۹ / ۱۶۶.)
- ابنکلبی روایت کردهاست: روزی عمربن عبدالعزیز در جایگاه خود نشسته بود که دربان به همراه زنی گندمگون و بلنداندام و خوش قد و قامت و دو مردی که گریبان وی را گرفتهبودند وارد شدند و نامهای از میمونبن مهران با آنها بود، نامه را به عمر دادند. عمر آن را گشود و خواند، در آن نوشته بود: “به نام خداوند بخشنده مهربان، به امیرالمؤمنین عمربن عبدالعزیز از میمونبن مهران: سلام و رحمت و برکات خدا بر شما؛ اما بعد، مسألهای برای ما رخ داده که سینهها از آن تنگ و از آن عاجز گردید و ما خود را گریز داده و امر آن را به داننده آن واگذار نمودیم، زیرا خداوند بزرگ فرموده: “و اگر آن را به پیامبر و زمامداران خود بازمیگرداندند بیشک کسانی از آنها که عمق آن را میکاویدند حقیقت آن را به دست میآوردند”/. ای امیرمؤمنان، یکی از این دو(سوره نساء / ۸۳.) مرد شوهر و دیگری پدر اوست که مدعی است شوهر این زن سوگند خورده به طلاق همسرش که اگر علیبن ابیطالب بهترین افراد این امت و سزاوارترین آنان به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم باشد. از این رو دخترش مطلقه شدهاست، و در اعتقاد او روا نیست که این مرد داماد او باشد و دخترش مانند مادر شوهرش بر وی حرام گردیدهاست. ولی همسر این زن میگوید: تو دروغ میگویی و گناهکار شدی، زیرا من به سوگند خود عمل کردهام و گفتارم راست است و این زن علیرغم تو و خشم تو همسر من است.
اینان در این قضیه برای داوری نزد من آمدهاند، من از آن مرد پرسیدم: آیا سوگند خوردهای؟ گفت: آری، این چنین است، من سوگند به طلاق او خوردهام ولی او مطلقه نشدهاست، زیرا علی علیه السلام بهترین افراد این امّت و سزاوارترین آنان به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است، هر که او را شناخت که شناخت، و هر که منکر او شد گو بشود، و هر که میخواهد خشنود شود گو بشود. مردم که این را شنیدند همه نزد او جمع شدند، گر چه زبانها یکی و دلها پراکنده بود. و شما ای امیرمؤمنان، از اختلاف هواها و گرایشهای مردم و شتابزدگی آنها به فتنه و آشوب آگاهی، از این رو ما از اقدام به حکم کردن دست بازداشتیم، تا شما نظریه الهی خود را اظهار بدارید. این دو مرد گریبان این زن را چسبیدهاند، پدرش سوگند خورده که نمیگذارد با شوهر بماند، و شوهرش سوگند خورده که از او جدا نخواهد شد اگر چه گردن او را بزنند مگر آنکه حاکمی بر او حکم کند که نتواند با حکم او مخالفت کرده و از عمل به آن خودداری نماید. پس ما ای امیرمؤمنان -که خداوند شما را توفیق نیکو بخشد و به راه راست ارشاد نماید- حکم آنها را به شما حواله کردیم. و در زیر نامه این اشعار را نوشت، (ترجمه):
إذا ما المشکلات وردن یوماً/فحارت فی تأمّلها العیون/ و ضاق القوم ذرعاً من نباها/فأنت لها أباحفص أمین/ لأنَّک قد حویت العلم طرّاً/و أحکمک التَّجارب و الشّؤون/ و خلّفک الإله علی البرایا/فحضّک فیهم الحظُّ الثَّمین/
“اگر روزی مشکلات وارد شوند و بزرگان در فهم آن حیران مانده، و مردم از فهم آن ناتوان گردند تو -ای اباحفص- حلّال آن مشکلات خواهی بود، زیرا تو بر همه جوانب علم دست یافتهای و تجربهها و کارها تو را به مقام حکمت رساندهاند. و خداوند تو را بر آفریدگان خلیفه ساخته، بنابراین بهره تو در میان آنان بهره گرانسنگ و ارزشمندی است”/.
عمربن عبدالعزیز، بنیهاشم و بنیامیّه و طوایف قریش را گرد آورد، آنگاه به پدر آن زن گفت: ای پیرمرد، تو چه میگویی؟ گفت: ای امیرمؤمنان، من دختر خود را به همسری این مرد درآوردم و او را با بهترین جهازیهای که در شأن امثال اوست به خانه او فرستادم، تا چون هنگام خیر و صلاحی که از او امید میداشتم فرارسید سوگند دروغ به طلاق او خورد و با این حال میخواهد به همسری او باقی بماند! عمربن عبدالعزیز گفت: ای پیرمرد، شاید او همسرش را طلاق ندادهاست، بگو بدانم او چگونه سوگند خوردهاست؟ گفت: سبحاناللَّه! شکسته شدن و دروغ بودن سوگندی که او خورده روشنتر از آن است که در دل من با این سنّ و دانشی که دارم کمترین تردیدی باقی نهد؛ با او سوگند یاد کرده که علی بهترین افراد این امّت است وگرنه همسرش سه طلاقه باشد. عمر رو به شوهر کرد و گفت: تو چه میگویی؟ آیا این چنین طلاق دادهای؟ گفت: آری. در اینحال مجلس از جا کنده شد و بنیامیه همه نگاه میکردند ولی کسی دم نمیزد و همگی به چهره عمر مینگریستند. عمر لختی سر به زیر افکنده متفکرانه با انگشت به زمین میزد و آن گروه همه ساکت بودند و منتظر که او چه خواهد گفت. عمر سربرداشت و این شعر را خواند، (ترجمه):
إذا ولی الحکومة بین قوم/أصاب الحقّ و التمس السّدادا/ و ما خیر الأنام إذا تعدَّی/خلاف الحقِّ و اجتنب الرَّشادا/ “هرگاه کسی حکومت قومی را به دست گیرد باید به حق عمل کند ودر جستجوی راستی و درستی باشد. و او بهترین مردم نیست اگر از حق تجاوز کند و از راه رشد و صلاح کناره گیرد”/. آنگاه به آن گروه گفت: نظر شما درباره سوگند این مرد چیست؟ آنان ساکت مانده پاسخی ندادند. عمر گفت: سبحاناللَّه! حرف بزنید. مردی از بنیامیّه گفت: این حکم ناموسی است و ما در این باره جرأت سخن گفتن نداریم و تو بدین گفتار آگاهی و در حکم به سود وزیان آنان امین هستی. عمر گفت: هر چه به نظرت میرسد بگو، زیرا گفتار تا زمانی که باطلی را حق و حقّی را باطل نسازد گفتنش در مجلس من رواست. گفت: من چیزی نمیگویم. عمر رو کرد به مردی از بنیهاشم از فرزندان عقیلبن ابیطالب و گفت: ای عقیلی، نظر تو درباره آنچه که این مرد بر آن سوگند یاد کرده چیست؟ وی فرصت را مغتنم شمرده، گفت: ای امیرالمؤمنین، اگر گفتار مرا حکم و حکم مرا روا میداری میگویم، و اگر چنین نباشد سکوت شایستهتر و برای من راحتتر و دوستی ما را پایندهتر است. عمر گفت: گفتار تو حکم است و حکم تو نافذ. بنیامیّه چون این سخن شنیدند گفتند: ای امیرالمؤمنین، با ما انصاف ندادی که حکم را در اختیار غیر ما نهادی در حالی که ما از نزدیکان و خویشاوندان توییم! عمر گفت: ساکت شوید و ناتوان و نکوهیده باشید، من که حکم را بر شما عرضه داشتم و شما نظریهای ابراز نداشتید! گفتند: آنگونه که به عقیلی سپردی به ما نسپردی و ما را مانند او داوری ندادی. عمر گفت: اگر او درست گفت و شما خطا کردید، و او برد و شما عاجز ماندید، و او بینایی نشان داد و شما کوری، گناه عمر چیست ای بیپدران! آیا میدانید داستان شما چیست؟ گفتند: نه، گفت: اما عقیلی میداند؛ ای مرد تو چه میگویی؟ گفت: داستان آنان همان است که شاعر گفتهاست، (ترجمه):
دعیتم إلی أمر فلمّا عجزتم/تناوله من لایداخله عجز/ فلمّا رأیتم ذاک أبدت نفوسکم/نداماً و هلیغنی عنالقدرالحرز/
“شما را به کاری فراخواندند و چون درماندید کسی آن را به دست گرفت که عجزی به او راه ندارد. چون این را مشاهده کردید پشیمان شدید، ولی مگر حفظ و حراست میتواند از سرنوشت جلوگیری کند”/؟
عمر گفت: احسنت، درست گفتی، اینک از آنچه پرسیدم پاسخ گوی. گفت: ای امیرالمؤمنین، سوگند او درست بوده و به سوگندش وفا کرده و همسرش مطلقه نیست. عمر گفت: از کجا میدانی؟ گفت: ای امیرالمؤمنین، شما را به خدا سوگند مگر نمیدانید که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در خانه فاطمه - علیها السلام - هنگامی که به عیادت او رفته بود به او فرمود: دخترم! بیماری تو چیست؟ گفت: پدر جان! درد شدید دارم. در آن موقع علی علیه السلام در پی کار رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رفتهبود و حضور نداشت. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به فاطمه - علیها السلام - فرمد: آیا چیزی میل داری؟ گفت: آری، میل به انگور دارم با اینکه میدانم نادر است و اینک وقت انگور نیست.رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: خداوند قادر است که برای ما انگور بیاورد. سپس گفت: خداوندا! برای ما انگور بیار به دست برترین افراد امّت من در نزد خودت. پس علی علیه السلام در را کوفت و داخل شد و زنبیلی به کنار عبا آویخته بود، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ای علی، این چیست؟ پاسخ داد: انگوری است که فاطمه خواسته بود. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: اللَّه اکبر، اللَّه اکبر، خداوندا! همانگونه که با مخصوص گردانیدن علی به دعای من مرا شاد نمودی، شفای دخترم را در این انگور قرار ده. آنگاه فرمود: دخترم! بخور به نام خدا. فاطمه - علیها السلام - آن را خورد و هنوز رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بیرون نرفتهبود که فاطمه - علیها السلام - شفا یافت. عمر گفت: راست و درست گفتی، گواهی میدهم که من هم این حدیث را شنیده و در خاطر دارم. ای مرد، دست همسرت را بگیر و اگر پدرش مزاحم تو شد صورتش را خرد کن...(احقاق الحق ۴ / ۲۹۲ - ۲۹۵ به نقل از شرح نهجالبلاغه ابنابیالحدید.)
- علی علیه السلام میفرماید: “...تا آنگاه که خداوند رسول خود را به نزد خویش برد گروهی از دین بازگشتند، اختلاف آراء آنان را به تباهی کشید، به دوستان صمیمی و همراز خویش دلگرم شدند، با غیر رحم و خویشاوند [رسول خدا] پیوستند، از آن سبب و وسیلهای که مأمور دوستی با او بودند (یعنی خاندان پیامبر) دوری گزیدند و بنا را با همه پیوستگیاش از جا درآوردند و در غیر جایگاه خود بنا نمودند (ولایت را به نااهلش سپردند)، آنان معدن همه خطاها و درهای ورود همه گمراهان به گمراهی بودند، به حیرت و سرگردانی دچار شدند، و چون فرعونیان در مستی و بیعقلی غافلانه به سر بردند.(نهجالبلاغة، خطبه ۱۵۰، و شرح نهجالبلاغه ابنابیالحدید ۹ / ۱۳۲.)
سایت فطرت