کجا رفتهای!
ای بانوی سبزپوش شهر مدینه بازگرد.
نمیدانی، دلم از فراقت خونآلود و زخمی است.
تمام عالم عزای تو را برپا کردهاند؛ ولی رفتنت باورم نمیشود.
حتی آسمانها هم تا به اسم تو میرسند، خون گریه میکنند.
مادر بازگرد و به صورت نیلوفری زینب نگاهی بینداز.
ای کبوتر غریب، میدانم که پرهای آسمانیات، زخمی شمشیر دشمنان است، ولی سفر بازگشتت را آغاز کن.
فقط برای یک بار برق چشمان بازت را به پدرم علی نشان بده، ببین که چگونه از درد دوریات از حال رفته است.
مادرجان بازگرد!
در تمام لحظات سختیام، رویای من فقط اندوه تو بود.
در تمام شبهای بییاوریام، فقط تو همدم تنهاییهایم میشدی.
بازگرد ای مادر تنهای من!
نالههای شبانهات را میشنیدم و با اشکهایت، اشک خون میریختم.
میدیدم که در تمام شبهای بیداریات، از سینهی زخمیات خون میچکید...
پس لحظهای بازگرد؛ تا برای آخرین بار جای زخمهای تنت را ببوسم و خون رفته از بدنت را سرمهی چشمانم کنم، تا شاید یادت تا ابدیت با من بماند.
میدانم که از نگاه تلخت تا کبودیهای بدنت، حکایتی جز پر کشیدن غمانگیز تو نیست.
مادرم!
دیگر دعای رفتنت مستجاب شده است. عازم سفر هستی؛ سفری به شفافیتِ اشکهای چشمت؛ اما کمی آهستهتر.
مادرم! بارها و بارها بعد از رفتنت گلهای یاس را در کنار هم چیدهام و سر بر سجادهی عشقت گذاشتهام، تا اینکه لحظهلحظههای انتظارم به سَرآید و تو دوباره طلوع عطرانگیز خود را از سرگیری.
سوگند به خونهای رفته از بدنت، نمیتوانم بیقراری نبودنت را در پشت چشمهایم پنهان کنم، پس تا آن لحظهی شور انگیز منتظرم بمان...
///
برگرفته از سایت والقلم