چرا ماشین خراب شد؟
باران بهشدّت میبارید. مرد از بس رانندگی کردهبود، خستهشدهبود. زن و بچهاش هم از او خستهتر.
بوی عجیبی در ماشین پیچید. راننده متوجه نقصی شد. ایستاد و در کاپوت را بالا زد. قسمتهای مختلف را بررسی کرد و دوباره راه افتاد. در همین چند دقیقه حسابی خیس شدهبود. هنوز مسافت چندانی نرفتهبود که دوباره مجبور به توقف شد. هنوز کیلومترها تا ورودی شهر ماندهبود. مرد صبور بود، آستینهایش را بالا زد و بیش از یک ساعت به ماشین ور رفت. باران جسم خستهی او را خیس خالی کردهبود! ماندهبود چه کند! جاده و تاریکی، تنهایی و خستگی، بارندگی و واماندگی!
همسرش از خواب برخاست و او را در آن حال دید. چادرش را مرتب کرد و پیاده شد که به او کمک کند. غیرت و حمیت مرد مانع شد. او را به داخل ماشین برگرداند و گفت: دستهای من سیاه شده، حالا که بیدار شدهای با دایی عبدالکریم تماس بگیر و بگو خودش را بهما برساند، شاید او سر در بیاورد. بوی نم و نسیم خنک هم وارد ماشین شد.
حالا هر سه دخترش هم بیدار شدهبودند. زن در حال جستجوی شمارهی برادرش از حافظهی موبایل، موقعیت خودشان را هم از شوهر پرسید؛ اما کار به آنجا نکشید ؛ چرا که صدای زن دایی به گوش همه رسید:"او همین صبح برای کاری از شهر خارج شده و تا کنون برنگشتهاست."
مرد همچنان با صبر و حوصله به تلاش خود ادامه داد؛ اما سرانجام کاسهی صبرش پر شد و بلند با خود گفت:"ای کاش ساعتی بود که میتوانستم از امداد کمک بگیرم!"
در همین حال ماشینی با چند سرنشین جلوتر از او نگه داشت. رانندهشان گفت: مراقب باشید! اگر حدسم درست باشد علامت میدهم شما هم بیایید.
پیادهشد، چفیهاش را محکم بهدور سر و صورتش کشید و با گامهای بلند بهطرف ماشین رفت.
- کمکی از دست من برمیآید؟
- خدا خیرت بدهد! نزدیک دو ساعت است مرا مستأصل کرده!
جوان خم شد. بهدقت اطراف موتور را نگاه کرد و دو قطعه سیم را از هم جدا کرد و گفت:
- کمی سیم داری؟ و همزمان بهدوستانش علامت داد.
- آره باید باشد.(و فوری رفت و از صندوق عقب تکهای سیم که دو سر آن لخت بود آورد.)
اندکی بعد، سه جوان دیگر هم از ماشین پیاده شدند. آنها هم چفیههای خود را بیشتر به سر و صورت بستند و به دوستشان ملحق شدند.
- (جوان که آستینش را بالا زدهبود در حالی که دو سر سیم را به دو قطعه از قطعات برقی موتور وصل میکرد گفت:) خب میخواستی کمک میگرفتی!
- از کی؟ الآن که وقت امداد خودرو نیست! سفارش کردم با یکی از بستگان هم تماس گرفتند؛ اما...
- (جوان صحبت او را قطع کرد و گفت:) استارت میزنید؟
مرد فوری پرید و استارت زد، ماشین روشن شد. حالا هیچ چراغی از نقص خبر نمیداد. خستگی از تن مرد درآمد.
جوانها به همدیگر نگاه کردند و گفتند: خب ما دیگر برویم!
مرد زود از ماشین پیادهشد و کلی تشکر کرد. اما با تشکر خشک و خالی آرام نشد. جوان را در بغل گرفت و از روی چفیهاش سر او را بوسید. جوان خود را کنار کشید و با بقیهی دوستانش رفت. هنوز چند قدم دور نشدهبودند که برگشتند. جوان چفیهاش را از سر در آورد و با حالتی جدی گفت:
- استاد! من باید این چفیه را آب کشی کنم؟
مرد جا خورد. دوستان جوان هم چفیههای خود را کنار زدند و با مکث کوتاهی هر سه با هم گفتند:"استاد! خدا نگهدارتان باشد!"بعد بدون معطلی نگاهشان را از استاد گرفتند و بهسمت ماشین خود رفتند.
مرد همین طور ماتش بردهبود! جوانها رفتند؛ اما او خشکش زدهبود و نمیتوانست سوار ماشین شود. سرش گیج میرفت. همسر و بچهها که وضع او را دیدند، زود پریدند بیرون و زیر بغلهایش را گرفتند و او را روی صندلی ماشین نشاندند. عرق از سر و صورت و گردن مرد میریخت. بچهها به مادر دستمال دادند تا عرقهای صورت و پیشانی او را بگیرد. زن از یک سو، بچهها از طرف دیگر او را سؤال پیچ کردند. چارهای جز اعتراف نبود:
"اینها دانشجویانی بودند که ترم گذشته با من درس داشتند و مرتب سر کلاس اشکال میکردند. وقتی میگفتم: کمک خواستن از غیر خدا شرک است، برایم مثالهایی میآوردند که نشان دهند حرف من غلط است، قبول نمیکردم و با ناراحتی آنها را از خودم دور میکردم. وقتی میگفتم: تشکّر کردن از غیر خدا صحیح نیست، اعتراض میکردند... چقدر به من میگفتند: شیعهها که چوب و آهن حرم را میبوسند، از سرِ محبّت است نه بت پرستی و شرک! و من باور نمیکردم. حالا آنها عملاً از من اعتراف گرفتند که من همهجانبه مشرک شدهام!"
مرد بهظاهر کمی آرام تر شد اما درون وجدان او نزاع شدیدی بود!
او کم کم بهراه افتاد...
والقلم