چرا زور میگویی؟
من دلم میخواهد عزاداری کنم، برای مولای غریبم گریه کنم. دوست دارم سینه بزنم، ضجه بزنم، اشک بریزم. دوست دارم در خیابان علمداری کنم. دوست دارم بین رهگذران شیر یا چای پخش کنم. نمیخواهم مثل تو باشم. تو دنبال استفاده و منفعت و بهرهبرداری هستی من به دنبال عزداری!
اصلاً تو چه حقی داری که من را مسخره میکنی؟ من خوب میدانم دارم چهکار میکنم. اتفاقاً پشت کارم عقلانیت است. تو میگویی به جای عزاداری بیاندیش. خوب باشد، اندیشیدم دیدم عزاداری به همین شکل خوب است. میگویی به هدف امام حسین علیه السلام نگاه کن. دیدم و فهمیدم این هدف بزرگ، با فلسفهبافیهای تو خیلی فرق دارد. امام حسین علیه السلام از من میخواهند به امامت خودشان و یازده امام دیگر، تن بدهم و امور شخصی خودم را با آنها مقایسه نکنم.در نظر تو تنها امام حسین علیه السلام، امام است و نه یازده امام دیگر! چون اینجا میتوانی دستآویزی برای خودت مهیا کنی. اما از نظر من امامان دوازده نفراند. تو دنبال قیاس شخصی هستی نه مفهوم امامت. حالا از جلوی راهم کنار برو، وقت سیگارت شده و بدنت به شدت به نیکوتین نیاز دارد و من هم میخواهم بروم برای عزاداران غذا آماده کنم. میدانم درک نمیکنی تو اصلاً نمیدانی میهمانی دادن و اطعام کردن چیست.
فطرت