نجات
۱.خلقت
آن گاه که به نظاره ی پهناوری دریا میایستم و تا چشم کار میکند آب میبینم و آب، از عظمت و بزرگی آن وحشت سرتاسر وجودم را فرامیگیرد.
آن گاه که در کنار بلندترین کوه میایستم، سرم را بالا میگیرم و بالاتر، اما سوی چشمام دیدن قلّه را برنمیتابد، از استواری و صلابت و استقامت و عظمت کوه بر خود میلرزم!
آن گاه که به تماشای خورشید تابناک مینشینم و از شدت تابش و حرارت آن چشم و بدن طاقتشان را از دست میدهند، انگشت عقل به حیرت به دهانش وامیماند!
آن گاه که در شب تار، در بیابانهای دوردست قدم مینهم و به عمق صحرا نمیرسم از عظمت و گستردگی زمین پهناور متحیر میشوم و آن گاه که به آسمان مینگرم و چشم از دیدن انتهای آن وامیماند، سوسوی ستارهها و بعد مسافتشان به تحیرم میافزاید.
وقتی ناتوانی خود را در مقابل این چند نمونه از جلوههای ظاهری آفرینش مادی با تمام وجودم مییابم، چگونه میخواهم پا را از این حریم بیرون نهم؟
ذهن جستجوگر رهایم نمیکند. با همهی عجز و ناتوانیام از درک عظمت خلقت، سراغ خلق میروم:
۲. خلق
۲-۱: یک مرد
پرونده ی خلق را ورق میزنم، مردی را میبینم که مثل کوه در برابر ناملایمات ایستاده است؛ اما به هیچکس و هیچ چیز بد و بیراه نمیگوید، مشکلاتش را به شانس و اقبال و چرخ و فلک و روزگار منتسب نمیکند، به این و آن که میرسد نه سفره ی دلش را باز میکند و نه زبان را به شکوه و شکایت!
عزّت به دارایی و مال و منال نیست؛ اما وقتی چندین فرزند داشته باشی و همه را به یک باره از دست بدهی، وقتی مال فراوانی داشته باشی و نه یک بخش و دو بخش، بلکه همهاش را از دست بدهی؛ بر آن غم و این غصه، صحت و سلامتیات هم برود و مرض بر جسمت مسلط شود و این وضع مدتها به طول بکشد و هر روز و هر ساعت در ازای این وضعیت طولانی، صبر باشد و شکر، شکر باشد و صبر؛ و دیدم این مرد صبور را که مردم دیروز، امروز نه تنها کمکش نمیکردند و زیر بغلش را نمیگرفتند و کاسه ی آشی برایش نمیپختند و ظرف آبی به دستش نمیدادند؛ سراغش نمیآمدند و حالش را نمیپرسیدند، حتی سلامش هم نمیکردند و بدتر از آن سلامشان میکرد، جوابش نمیدادند!
۲-۲: یک زن
زندگی مشترک، مال زن و مرد است. وقتی فرزندی از دنیا میرود، پدر میسوزد و آب میشود، مادر بیشتر. زن اسباب و اثاثیه و منزل و باغ و خدم و حشم را میبیند، وقتی از مرد گرفته میشود آسایش و آرامش از او هم سلب میشود! مرد که بیمار میشود زن پرستار اوست و پرستاری از بیمار کم از درد کشیدن مریض نیست. تازه زن هم نیازهایی دارد که قطعاً در دوران بیماری همسر، آن نیازها برآورده نمیشود، اگر بر این همه سختی و صبر بر پاکی، تهمت ناروایی هم شنیده شود، هر کس باشد تاب و توانش را از دست میدهد! اما این همسر آن مرد ماند و ماند و امتحانش را خوب پس داد...
همین دو برگ از پرونده را که سریع مرور کردم، عقلم قد نداد و سرم گیج رفت، چشمهایم داشت بسته میشد که نگاهم گذرا فقط به عناوین دیگری افتاد:
آسیه زن فرعون، مریم دختر عمران، یحیی، نوح، ابراهیم،... و در آخرین نگاهم دیدم که فصل اول به پایان رسید و بخش دیگری باز شد! آنجا چه غوغایی بود! تا نام یکی از انها را دیدم چشمهایم بسته شد و دیگر هیچ نفهمیدم:...فاطمه!!
۳. برزخ
راه زیادی را آمدهام، اقامت این مدت هم سخت است و هم طولانی. مسیرهای طولانی دیگری را هم باید طی کنم. اینجا زندگی رنگ و بوی دیگری دارد، دستم از هر عمل خیر و شر کوتاه است. فرصتی بلکه فرصتهایی که به من داده شده بود اینک تمام شده، زبانم را یارای سخن گفتن نیست! اگر به کسی کلمه ی خیری، ذکری، وردی، یا آیهای از قرآن آموخته باشم با هر بار گفتنش، نسیمی میوزد و خوشحالم میکند وگرنه تنهایی و وحشت، تاریکی و نداری قسمت شب و روز من است که اینجا شب و روز هم ندارد!!
ملایکه ی عذاب هم هر بار سراغم میآیند که چرا آنچه باید میکردی، نکردی و آنچه نباید میکردی، کردی؟ آنجا همه کاره ملایکهاند و من و تو هیچکاره! دست آنها باز و دست من و تو بسته!
در این وانفسا صدای مهربان بانویی به گوشم میرسد: نزنیدش! دست نگه دارید!
فرشتههای عذاب چه با سرعت و یک باره عذاب را متوقف میکنند و با کمال ادب میایستند! و من مات میمانم که این چه بشری است که فرشتهها به فرمان اویند! آن هم اینجا!
"عذاب بس است. او زائر فرزند من است!"
خدایا او کیست که فقط زیارت فرزندش این قدر مهم است که فرشتههای عذاب را از مأموریتشان باز میدارد و با پایان یافتن آن، نور مهر و نسیم رحمت از همان سو که آن بانو بود میوزد؛ اما من با آن نسیم دایمی میمانم و ناگاه یادم میآید که در سرگیجههای زندگانی دنیایی، آن روز که پروندهی قطور تاریخ را ورق میزدم در بخش دوم آن، نام بانویی را دیده بودم... تازه داشتم میفهمیدم که چرا آنجا میگفتند: خلقت به خاطر اوست!
۴. دوزخ
مدتها مانده بودم مثل یک زندانی، هوا گرم بود، نه آبی نه سایه ای نه وزش نسیمی! آن هم نه یک روز و نه دو روز، نه یک سال و نه صد سال بلکه هزاران سال، آن هم سالهای آخرتی! حسابی خسته و درمانده شده بودم. عاقبت ندایی آمد: ببریدش! سزایش دوزخ است! هرچه در دنیا به او میگفتند: نگاه نکن! دقیقاً همان را مینگریست! میگفتند: گوش نکن! همان را میشنید! میگفتند: نخور! همان را میخورد. نزن! میزد. نرو! میرفت. بایست! مینشست. بنشین! میخوابید. ساکت باش و بشنو! همهمه میکرد. بیا! نمیآمد. ببخش! نمیبخشید.... حالا نوبت ماست، خیلی به او فرصت دادیم، بس است. ببریدش او را به سزای اعمالش برسانید امروز در حق او ستم نمیشود. خودش به خودش ظلم کرده است!
فرشتهها اطاعت کردند و مرا کشان کشان میبردند. هرچه به دوزخ نزدیک تر میشدم شدت حرارت جهنم بیشتر عذابم میداد. تازه هنوز فرسنگها راه باقی مانده بود.
ناگهان صدایی آشنا مرا نجات داد! همان صدایی که قبلاً باعث نجاتم شده بود: او از دوستان ماست! رهایش کنید. با کارهایش دل ما را رنجاند. شرارتش یک روز و دو روز نبود! هر روز تکرار میشد مردم از دستش آسایش نداشتند! هیچ گاه رضایت ما را جلب نکرد! اگر این کار را میکرد خداوند هم از او راضی میشد! تنها کاری که کرد همان بود که سبب شد در برزخ مدتی طولانی از عذاب رها شود و یک دل داشت که ما را با آن دوست داشت و دشمنی ما را در آن جای نداده بود. اینک همان سبب نجات او شدهاست. از همه رضایت گرفتیم و او را نجات دادیم.
... مگر کسی میتواند مقام والای او را بشناسد؟!
برگرفته از سایت والقلم