ملاحظاتی انتقادی درباره‌ی «مکتب در فرایند تکامل»

ملاحظاتی انتقادی درباره‌ی «مکتب در فرایند تکامل»

عبدالله ایماگر

خردنامه همشهری مرداد و شهریور سال ۱۳۸۷ شماره ۲۸

 

 

دوره‌ی «غیبت صغری» بحرانی‌ترین دوره در تاریخ تشیع امامی بود به این ترتیب که امام حسن عسکری (علیه السلام) در سال ۲۶۰ هجری وفات یافت و جامعه‌ی شیعه به خصوص در عراق ناگهان با اختلافات بزرگی مواجه شد. متکلمان شیعه در این دوره دو وظیفه‌ی دشوار دفاع از مکتب تشیع و عرضه‌ی تحلیل‌ها و تفسیرهای جدید از مبانی بنیاد آن را بر عهده داشتند. در این دوره که نزدیک به یک قرن به طول انجامید به تدریج مکتب تشیع (شیعه ۱۲ امامی) تکامل یافت.

 

کتاب «مکتب در فرایند تکامل» با عنوان فرعی «نظری بر تطور مبانی فکری تشیع در سه قرن نخستین» به زعم نویسنده‌ی آن تلاشی است در راستای روشن ‌ساختن برخی جنبه‌های این فرایند تکاملی و نقش متکلمان شیعی دوره‌ی غیبت صغری در تحکیم و تکمیل مبانی اعتقادی شیعه. نویسنده‌ی کتاب -دکتر سیدحسین مدرسی طباطبایی- تحصیلات حوزو‌ی خود را در سطوح عالی فقه و اصول و فلسفه نزد استادانی چون مرحوم آیت الله شیخ مرتضی حایری آیت‌الله جوادی آملی مرحوم آیت‌الله فاضل لنکرانی و آیت‌الله یوسف صانعی گذراند. وی در سال ۱۳۶۱ دوره‌ی دکترای خود را نیز در دانشگاه آکسفورد به پایان برد و تدریس در دانشگاه پرینستون آمریکا را آغاز کرد که از آن زمان تاکنون در همان‌جا مقیم و مشغول تدریس است. کتاب «مکتب در فرایند تکامل» در ۳۹۲ صفحه در آبان‌ماه سال گذشته از سوی انتشارات کویر منتشر شده است. اینک که سر و صداهای اولیه درباره‌ی این کتاب فروخفته فرصت مناسب‌تری برای نقد و بررسی آن فراهم است. متن حاضر نگاهی است انتقادی به این کتاب.

 

پس از سروصداهای زیاد پیرامون کتاب «مکتب در فرایند تکامل» این اثر کمیاب شد. فردی که خیلی هم در این وادی‌ها نیست کتابی کادوپیچ به عنوان هدیه آورد و من با تشکری آن را کنار گذاشتم. وقتی شروع به توصیف کتاب کرد همان حرف‌های آشنا را زد که «من که کتاب را کامل نخوانده‌ام ولی می‌گویند وجود امام زمان را زیر سیال می‌برد و...». سید حسین‌مدرسی طباطبایی مقدمه‌ای کوتاه بر ترجمه‌ی فارسی کتاب نوشته به نام «حکایت این کتاب». او آگاه از بلواهایی که به پا خواهد کرد تلاش کرده تا از هرگونه آشوب غیر علمی جلوگیری کند که البته نتوانسته است. نکات اصلی دیباچه را ایماوار می‌گویم تا به متن آن برسیم.

 

۱. ایشان کتاب را با وصف انقلاب اسلامی ایران آغاز می‌کند و اینکه دشمنان در پی به‌ بیراهه کشاندن این انقلاب دسیسه‌هایی چیدند که یکی از آنها اختلاف‌زایی بین شیعه و سنی بوده و نتیجه‌هایی نیز به بار آورده است. با اینکه در اصل مسأله‌ی توطئه‌ی بدخواهان شکی نیست ولی طرح دسیسه‌ای سیاسی در یک کتاب علمی-کلامی جایی ندارد. گرچه او در آغاز ترجمه‌ی فارسی این دیباچه را آورده ولی باید احتمال بدهد که خواننده‌ی انگلیسی زبان نیز ممکن است از آن آگاه شود و اساساً طرح این مسأله در کنار گذاشتن اختلاف‌ها نه کمکی به شیعه خواهد کرد و نه به اهل سنت با اینکه می‌دانم با اشاره به انقلاب اسلامی -به درستی- خواسته بر «خودی» بودن خود تصریح کند.

 

۲. نویسنده یکی از نحله‌های اهل سنت را بدون آوردن نام با صفات «شجره‌ خبیثه» و «دشمنان کینه‌توز» توصیف می‌کند. وقتی ایشان برای نزدیکی فرقه‌های اسلامی کتاب می‌نویسد نباید بعضی از آنان را با صفاتی توصیف کند که ایجاد دافعه کند. یکی از صفات شیعه‌های غالی که ایشان منتقد آنان است توهین و تکفیر برخی از فرقه‌های اهل سنت است. جای تعجب است که مدارای ایشان شامل حال چنین گروه‌هایی نمی‌شود آن هم در شرایطی که عالمان سعودی به کنفرانس‌های قضایی و مذهبی در ایران امروز دعوت می‌شوند. حساب امثال بن‌لادن را باید از برخی عالمان جوان و آگاه‌تر عربستان جدا کرد یا لااقل در این جهت تلاش کرد.

 

۳. مدرسی تیغه‌ی دوم قیچی علیه تشیع واقعی را علاوه بر وهابیت شیعیان غالی می‌داند. به زعم ایشان دیگران شیعه را به شکل نهضتی باطنی که با عقاید و رسوم هندیان و ایرانیان باستان آمیخته معرفی می‌کنند و این تصویر آرام آرام جایگزین تصویری عقل‌گرا از شیعه در مجامع علمی غرب شد. آنچه اینجا شایان ذکر است دغدغه‌ی وی درباره‌ی تصحیح تصویر تشیع نزد غربیان است که بسیار خوب است ولی نباید اساس معیار باشد یعنی نباید ببینیم اگر چطور باشیم دیگران ما را می‌پسندند.

 

در عقل‌گرایی شیعیان شکی نیست آنان همراه و همگام معتزله مقابل خشک‌مغزی اشاعره ایستادند اما نمی‌توان منکر جنبه‌ی باطنی شیعه نیز شد. تهمت دیگران در مورد اینکه ما رسوم هندوان و فره ‌ایزدی ایرانیان باستان را با اسلام آمیخته‌ایم نباید دلیل شود که به جای رفع این تهمت جنبه‌های باطنی شیعه را از اساس انکار کنیم.

 

او در پایان به بعضی نظرات شاذ خلاف مشهور عالمان شیعه اشاره می‌کند که موجب انزوای برخی از عالمان به دلیل صدور آن فتواها شد که فتوای حرمت قمه‌زنی سیدمحسن حکیم و ناسزاهایی که بابت آن شنید شاید با این روزهای ما مناسبت بیشتری داشته باشد از همین دست است عالمی که دود سیگار را موجب بطلان روزه نمی‌دانست یا پاک بودن اهل کتاب که امروزه تقریباً دارد همه‌گیر می‌شود و حلیت گوشت خرگوش و مانند آن. از آنجا که کتاب اعتقادی است بهتر بود مثال‌ها به جای اینکه از فقه انتخاب شوند از علم کلام باشند یا هر دو با هم آورده شود.

 

عجب از کسانی که کتاب ایشان را نافی وجود امام زمان (عج) می‌دانستند. مدرسی دیباچه‌ی کتاب را با نام امام غایب و یادآوری مهر و عطوفت و یاری ایشان به پایان می‌برد و می‌نویسد: «... خود را کمترین بنده‌ی درگاه و خاک راه و خدمتگزاری ناچیز در آستان رفیع آن مولای بزرگوار می‌دانم».

 

تاریخ تشیع

 

این بخش از نوشته به بخش اول این کتاب نظر دارد که به خلاصه‌ای از تاریخ تشیع ـ از وفات پیامبر تا آغاز دوران غیبت ـ می‌پردازد. این بخش از کتاب گزارش‌وار است و ظاهراً هنوز به جایی که قابل نقد باشد نرسیده ولی توجه به ۳ نکته به عنوان مقدمه بد نیست:

 

۱) نگارنده می‌گوید که به «تاریخ فکر» می‌پردازد و کتاب فعلی درباره‌ی عقاید و بحث‌هایی مانند آن نیست. در ادامه خواهیم دید که منظور ایشان از این ادعا چیست ولی «موضع داشتن» برای مورخ امری لازم است و با جانبداری تفاوت می‌کند. جانبداری یعنی تحریف تاریخ به دلخواه خود. ولی هر کس باید با یک ایده یا عقیده‌ی اساسی و منقح کردن پیش‌فرض‌های خود پا به وادی علمی دیگری مانند تاریخ بگذارد. خود ایشان در مقدمه می‌گوید که شیعیان نظرات افراطی در چارچوب «نزلونا عن الربوبیه و قولوا فینا ما شیتم» را از امام علی (علیه السلام) به دیگر امامان تسری دادند. این خود نوعی موضع‌گیری است. آنچه در گیومه آمده از احادیث مروی از امامان است و نفی آن با این لحن حق به جانب درست نیست. اگر بحث سند است باید سند آن بررسی شود و یا اگر قصد مقایسه با قرآن در میان است باید در جای خود انجام شود. یک محقق حتی در مقدمه‌ی کتابش نباید چیزی را صرفاً بنا به پسند خود و بی‌دلیل بیاورد. ایشان با همین مثال آوردن نشان داده که با عقیده‌ی خاصی پا به وادی تاریخ فکر گذاشته که از دید من درست هم است به شرط اینکه مستدل باشد و خود نیز به آن اذعان کند.

 

۲) ثمره‌ی بحث فوق جایی آشکار می‌شود که ما بخواهیم بین عقیده‌ی امامان و اطرافیان خاص آنها و عامه‌ی شیعه تفاوت بنهیم. اگر این تفاوت و تمایز را قایل نشویم زمینه‌ی انواع سوء برداشت را آماده کرده‌ایم. از آنجا که این اشکال می‌تواند به کل کتاب تسری پیدا کند و ادامه‌ی مطالب ایشان را شامل شود می‌گذارم در جای خود آن را بیشتر باز کنم. اما به عنوان اشاره هم که شده ایما می‌کنم به جایی که ایشان می‌گوید تا زمان امام باقر (علیه السلام) شیعیان برخی آداب عبادی خود را نمی‌دانستند و از زمان ایشان به بعد بود که آنها را از ایشان فرا گرفتند. خب این موضوع شامل اطرافیان امام اول شیعیان و فرزندانش که نمی‌شود آداب عبادی برای دیگران مشخص نبود. پس کسانی که با امام حسین (علیه السلام) در حج معروفی که با دعای جاودانه عرفه همراه شد بودند هم نمی‌توانستند آن را یاد بگیرند حدیثی هم که نقل می‌شود اشاره به بخش سومی که در بالا نوشته شد یعنی «عامه مردم» دارد نه خواص و اطرافیان آنها. همین عدم تمایز ممکن است پیش آید وقتی ایشان بگوید که برای امام حسن عسکری (علیه السلام) فرزندی یافت نشد ولی از آنجا که شیعه عقیده داشت زمین بدون حجت نمی‌ماند پس لازمه‌ی آن وجود فرزندی بود ولو اینکه دیده نشود. این عقیده‌ی عامه‌ی مردم ممکن است ناخواسته منجر به نفی وجود امام دوازدهم (علیه السلام) شود هر چند خود آقای مدرسی مخالف این برداشت باشد.

 

۳) تجربه نشان داده که بهترین راه نقد یک متن یا لااقل آغاز آن پرداختن به تناقض‌های درون آن متن است. به این مثال دقت کنید: اگر روز باشد حتماً خورشیدی در آسمان خواهد بود. این قضیه شرطیه با نفی تالی نفی مقدم را نتیجه خواهد داد یعنی: اگر خورشید نباشد روز هم نخواهد بود. این دو قضیه دقیقاً یک معنا دارند.

 

ایشان در پاورقی صفحه ۲۳ از قول مرحوم مرتضی حایری استدلال می‌کند که تا زمانی که انسان در جهان هست سلسله‌ی اولیا و انبیا نیز خواهد بود. زیرا خدا در قرآن در جواب اعتراض فرشتگان گفت که آدم توانایی آگاهی بر حقایق عالم را دارد پس شایسته‌ی جانشینی خداوند است. حال اگر حتی برای یک لحظه نوع بشر بر زمین باشند ولی انسانی از آن نوع که شایسته‌ی آگاهی به حقایق عالم هست در میان آنها نباشد ایراد فرشتگان بر خداوند وارد خواهد بود.

 

مدرسی در صفحه‌ی ۴۰ این کتاب آغاز غالی‌گری را در شیعه از جایی می‌داند که برخی شیعیان با گرفتن افکار خود از مذهب «کیسانیه» مدعی شدند که امامان موجوداتی فوق طبیعی هستند و اگر یک لحظه زمین بدون حجت بماند در هم فرو خواهد ریخت اشاره ایشان به حدیث «لولا الحجه لساخت الارض باهلها» است. با عقاید غالیان کاری ندارم ولی مضمون این حدیث همان گفتار آقای حایری است چه بگوییم تا انسان هست امام یا ولی نیز خواهد بود و چه بگوییم اگر ولی نباشد انسانی هم در کار نخواهد بود. معنای حدیث در هر دو جا یکی است ولی اینکه فلان کس بنابر این حدیث چه بگوید بحث دیگری است و تمسک ایشان به اینکه شریف مرتضی هم این حدیث را از غالیان دانسته کمکی به ایشان نمی‌کند. چون خودشان بنا را بر این گذاشته‌اند که نه موافقت با آرای قدما عقیده‌ای را تقویت می‌کند و نه مخالفت با آنان فکر و نظری را تضعیف. چنان که می‌بینید ایشان مضمون این حرف را ابتدا می‌پذیرد و سپس جای دیگر نفی می‌کند.

 

توحید

 

۱) مدرسی در بخش دیگر کتاب به مسأله‌ی توحید نزدیک می‌شود. در بررسی این بخش بد نیست ابتدا مثالی که ربطی مستقیم به امامان ندارد بیاورم تا به باقی مطالب برسیم. در قرآن به ۳ گونه قبض روح انسان اشاره شده است: یکی توسط خداوند (زمر/۴) دیگری توسط عزراییل (سجده/۱۱) و سه دیگر توسط ملایک (انعام/۶). چگونه این تناقض ظاهری را بفهمیم راه ساده و منطقی این است که ارواح توسط ملک موکل قبض می‌شوند و از آنجا که آنها از نیروهای ویژه و تحت اختیار ملک‌الموت هستند می‌توان این عمل را به عزراییل نسبت داد و چون قدرت و اجازه انجام این کار را خداوند به او داده تمام مرگ‌ها را می‌توان به خداوند نسبت داد. این نسبت دادن متضمن کوچک‌ترین غلو یا بزرگنمایی در حق این ملایک و عزراییل نیست چون آنان اختیاری از خود ندارند و هر چه هست به فرمان اوست.

 

۲) سید حسین مدرسی سیر اندیشه‌ی شیعی و درگیری غالیان و مقصران و معتدلان را ادامه می‌دهد تا در پایان (صفحه‌ی ۱۰۶) به کسانی می‌رسد که قایل به ولایت تکوینی هستند و تحت تأثیر آرای ابن‌عربی و سید حیدر آملی امروز چنین می‌اندیشند. دایره‌ی کسانی که ایشان اشاره می‌کند شامل پیروان حکمت متعالیه و امثال علامه طباطبایی و شاگران اوست. ولایت تکوینی هرچه هست از سنخ مثالی است که در سطرهای بالا آوردم و کوچک‌ترین نسبت استقلال به امامان ـ مانند آنچه شیخیه معتقدند ـ شرک و مردود است. او می‌گوید که من ـ یعنی مدرسی ـ و بیشتر عوام و دانشمندان معتدل هستیم و نیابت امامان در خلق و رزق و تشریع شریعت را نمی‌پذیریم. اگر ایشان می‌اندیشد که پیروان نظریه‌ی ولایت تکوینی نیابت امامان از خداوند در این امور ـ به معنای اثبات کم‌ترین استقلال از الله ـ را معتقدند قطعاً این امر اشتباه است و نیابت به معنای استقلال نیست. خلافتی که در قرآن هم به آن تصریح شده همین است که خود او نیز پذیرفته است. نیابت در تشریع شریعت هم بیشتر مرا یاد سخنان اخیر دکتر سروش می‌اندازد که نزول آیات و صدور احکام را تابع احوال پیامبر می‌داند که همین غالیان ـ از دید مدرسی ـ به شدت در مقابل او ایستادند و پیامبر را فاقد هر گونه استقلال در برابر خداوند دانستند. پس اگر کسی هرگونه استقلال در برابر خداوند را از پیامبر ـ چه رسد به امام ـ نفی کند چه جای نسبت دادن غلو به آنان

 

۳) مدرسی گرچه گفته که این کتاب کتاب عقاید نیست ولی نمی‌توان این‌گونه بیرون گود نشست. او خود نیز جابه‌جا بر سلیقه‌ی خویش تأکید می‌کند. در انتهای صفحه‌ی ۸۷ می‌گوید: «امامان را پاک‌ترین افراد بشر و نزدیک‌ترین آنها به پروردگار می‌دانم. آنان منشأ برکات هستند و وجود آنها واسطه‌ی بسیاری از فیوضات حق است. اما این به آن معنا نیست که در کارهای خداوند مانند خلق و رزق و حیات و ممات تصرفی داشته باشند».

 

خب اینجا می‌توان با ایشان وارد گفت‌وگو شد و پرسید: «منشأ برکات و واسطه‌ی بسیاری از فیوضات دقیقاً یعنی چه». من این عبارت را به ۳ قسمت جداگانه تقسیم می‌کنم تا موشکافی به بهترین وجه انجام شود:

 

الف. «منشأ برکات»: با توجه به اینکه نگارنده سرچشمه و اصل برکات ـ یا برخی برکات ـ را به امامان نسبت می‌دهد از دید من که احتمالاً یکی از غالیان از دید ایشان باشم قطعاً مستلزم شرک است. منشأ و سرچشمه‌ی همه‌ی برکات خداوند است و هیچ کس عِدل و کفو او نیست نه پیامبر و نه امام.

 

ب.«واسطه... فیوضات»: واسطه از دید ایشان یعنی چه واسطه اگر همان خلافت الهی است که قرآن می‌گوید و اگر مستلزم هیچ استقلالی از خداوند نیست که همان چیزی است که مثلاً درباره‌ی عزراییل مثال زدم و خود ایشان هم آن را درباره‌ی امامان روا می‌دارد. توجه کنید که همین عقیده‌ی ایشان را وهابیت نمی‌پذیرد و مثلاً نظریه‌ی شفاعت را رد می‌کند غافل از اینکه شفاعت پا در میانی برای بخشیدن گناهکاران نیست بلکه آنانی که در زندگی دنیوی از سیره‌ی پیامبر و امامان پیروی کرده‌اند می‌توانند به «واسطه»‌ی همان عمل از شفاعت بهره‌مند شوند نه ظالمان و منحرفان. مهم این است که نشان دهم خود ایشان این واسطه بودن را می‌پذیرد.

 

ج.«بسیاری فیوضات»: بسیاری یعنی چقدر در بند بالا به کیفیت این واسطه‌گری پرداختم و اینکه نیابت یا خلافت یا وساطت یا ولایت یک مفهوم بیشتر نیستند و در مورد برگزیدگان خدا اعم از فرشتگان یا انسان‌هایی مانند پیامبران و امامان می‌تواند انجام شود و منافاتی با قدرت خداوند ندارد اما حالا از کمیت آن می‌پرسم که دامنه‌ی این نیابت تا کجاست اگر پذیرفتیم که این وساطت لطمه‌ای به قدرت لایزال الهی نمی‌زند چه فرقی می‌کند که آن را در یک مورد یا «بسیاری» موارد یا همه‌ی موارد بدانیم وقتی وساطت مفهوم استقلالی ندارد و واسطه‌ی «لا شی‌ء» است پس دامنه‌ی کم یا زیاد این واسطه‌گری فرقی نمی‌کند و غلو حق آن واسطه نخواهد بود.

 

می‌بینید که مبانی غیر منقح به تشویش اندیشگی انجامیده و ایشان چیزی را نفی می‌کند که خود به زبان دیگر پذیرفته و تازه در بند «الف» نشان دادم که ناخواسته تعبیری را به کار برده که شرک‌آمیز است.

 

۴) حالا با خیال راحت‌تر می‌توان به مطالب ایشان پرداخت. مطالب ایشان در بخش دوم از صفحه ۵۵ تا ۱۰۷ به مواجهه‌ی کسانی که اختلاف‌نظر درباره‌ی نحوه‌ی امامت امامان داشتند برمی‌گردد. بدیهی است که از سخنان مفوضه (کسانی که معتقد بودند خداوند کار جهان را به امامان تفویض کرده است) بوی استقلال امامان می‌آید که قطعاً مردود است. چه رسد به غلاتی که آنان را خدا می‌دانستند. چنین دیدگاهی توسط امامان (علیه السلام) نیز طرد شده است و در مقابل آنان مقصره هستند که امامان را تنها «علمای ابرار» می‌دانند. این عقیده گرچه مستلزم کم شمردن نقش امامان است ولی لااقل توحید را سالم باقی می‌گذارد. بر خلاف مفوضه که توحید را خدشه‌دار می‌کردند عقاید آنان مخلوطی از درست و نادرست بود. مثلاً عقیده‌ی صحیح اطلاع بر غیب ـ باز تأکید می‌کنم به اذن خدا ـ که درست است به امامان نسبت داده می‌شود و تاریخ هم آن را نشان می‌دهد ولی در کنار آن آزادی آنان در حرام کردن حلال یا حلال کردن حرام را نیز قرار می‌دهند که اصلاً پذیرفتنی نیست. امام اول شیعیان (علیه السلام) در مقابل خلیفه‌ی دوم که برخی از سنن نبی را باطل اعلام کرد ایستاد و نپذیرفت. اگر تفاوت نظری هم درباره‌ی حکمی باشد به دلیل تفاوت موضوع با ملاک حکم است که مجتهدان هم آن را انجام می‌دهند و نامش حلال کردن حرام نیست.

 

۵) راه میانه‌ای که آقای مدرسی می‌گوید راه خوبی است به شرط اینکه دقیق توصیف شود. غالیان قایلان به استقلال ائمه هستند و مقصران کسانی‌اند که نقشی فراتر از عالمان درستکار برای آنان قایل نیستند. میانه‌روها کسانی هستند که آنان را بندگان و خلفای خداوند می‌دانند که در کارهایی که خداوند به آنان اذن داده است به فرمان او و بدون کوچک‌ترین استقلال عمل می‌کنند. پیروان حکمت متعالیه و شاگردان طباطبایی از این دسته‌اند و آوردن نام آنها کنار مفوضه بی‌انصافی بزرگی است. باز به لزوم پرداختن دقیق به علوم استدلالی تأکید می‌کنم و گرنه نتیجه همان خواهد شد که در بند ۳ مشاهده کردید تناقض‌گویی و ـ متأسفانه ـ گفتن کلام موهم شرک و غلو یعنی همان چیزی که ایشان از آن اجتناب می‌ورزد.

 

روزگار ما

 

آنچه از این کتاب به روزگار ما ربط مستقیم پیدا می‌کرد مباحثی بود که مطرح شد و باقی کتاب شامل دو بخش دیگر به علاوه‌ی ضمایم است. بخش سوم به بحران رهبری و نقش راویان حدیث می‌پردازد و بخش چهارم به مناظرات کلامی و نقش متکلمان.

 

بخش سوم گزارشی متوسط از سیر جانشینی امامان به جای یکدیگر و مظلومیت آنان در مقابل حکام جور و شیعیان متمرد و کسانی که خود سودای امامت در سر داشتند است. متوسط را از آن جهت گفتم که فصلی نه خیلی کوتاه و مختصر و نه بلند است و البته اشاره‌ای به کیفیت آن نیز بود.

 

رویکرد مدرسی تلاش برای ارائه‌ی ماوقع بدون جانبداری است که بسیار خوب است ولی واکنش جمعی به کتاب او جز این بوده است. برای مثال همین بخش سوم را عده‌ای با این دید خوانده‌اند که «ما فکر می‌کردیم تاریخ شیعه آشکار و روشن است. ولی حالا می‌بینیم که اصلاً معلوم نیست که واقعاً ترتیب سلسله‌ی دوازده امام به این شکل باشد و شک و شبهه‌ی زیادی در تاریخ در این باره موجود است»! سوء برداشت خوانندگان البته به عهده‌ی میلف نیست ولی وقتی چنین تفسیرهای نادرستی ـ خلاف نظر نویسنده ـ انجام می‌شود بد نیست تجدید نظری در نظم دهی به مطالب و شیوه‌ی نگارش آن -با حفظ تمامی جهت‌گیری‌ها- انجام شود.

 

کلام ایشان بعضی جاها این مطلب را به ذهن متبادر می‌کند که از واقعیت تاریخ بتوان حقیقت را استخراج کرد مثلاً از تشکیک مردم در جانشینی فلان امام روشن نبودن اصل مطلب دریافت می‌شود. با این نوع استدلال کل تشیع را می‌توان با جریان سقیفه زیر سیال برد و همین امروز هم می‌گویند که اگر امامت امام علی (علیه السلام) آن‌قدر آشکار بود که شما می‌گویید چرا آن همه مردم -جز چند نفر- به کس دیگری راضی شدند و مگر می‌شود امر به آن مهمی را پیامبر بگوید و مردم تخلف کنند

 

مدرسی با محروم کردن خود از بسیاری احادیث -با این توجه که کار غالیان یا جاعلان است- خود را از منبع بزرگی از معرفت محروم کرده است و اثری از بازبینی و سنجش احادیث در مراجعه به قرآن یا عقل -اگر سودای تاریخ مذهب‌نگاری دارد- در کار او نیست. کتابی که نام «مکتب در فرایند تکامل» بر خود دارد باید بسیار مجهزتر و پرتوان‌تر از این به میدان می‌آمد آن هم با فرصتی ۲۰ ساله برای بازبینی و تکمیل بحث‌ها.

 

در پایان بخش ۳ مقداری از این اشتباهات برداشتی را می‌توان با استفاده از کلام میلف تصحیح کرد. ولی هم خیلی مختصر است (مثل اشاره به زراره و کلام او هنگام مرگ) و هم حدیث معروفی از پیامبر که به ۱۲ جانشین پس از خود اشاره می‌کند در جای نادرستی و در پایان این بخش مطرح می‌شود. مگر نظم مطالب به ترتیب تاریخ نیست چرا این حدیث که تمام شبهه‌ها در جانشینی امامان را زایل می‌کند در اوایل بحث آورده نشد البته در آن صورت نمی‌شد بحث را به شکل داستانی و هیجان‌انگیز فعلی روایت کرد. نمی‌خواهم نسبتی ناشایست به میلف بدهم ولی ایشان شایعات و اختلاف بین فرق شیعه را با شاخ و برگ بسیار بیشتری از تلاش شیعه‌ی اصیل و یاران ائمه نشان داده است. اکثر اخبار نادرست -از فرزند خوانده بودن امام جواد (علیه السلام) برای امام رضا (علیه السلام) تا وجود احادیث مبنی بر اینکه امام هادی (علیه السلام) کس دیگری را برای امامت در نظر گرفته بود- بدون شرح و جرح آورده می‌شود ولی روایات مبنی بر تصریح به نام دوازده امام مدام با شک و تردید و گمان جعل جاعلان ذکر می‌شود از کتاب سلیم‌بن‌قیس تا دیگر مصادر. اگر قرار بر قضاوت راجع به صحت و سقم اخبار است (که صحیح نیز همین است) باید درباره‌ی تمام خبرها اعمال شود و اگر غرض ارائه‌ی بدون سنجش آنهاست. هیچ‌کدام نباید سنجیده شوند.

 

ایشان در پاورقی صفحه‌ی ۱۹۶ باز تأکید می‌کند که این کتاب کتاب تاریخ مذهب است و نه علم کلام و منظور من هم نشان دادن مساوی تمام قراین است نه استدلال کلامی. گزارش گرایش شیعه به یک امام تنها با پیوستن «سواد اعظم» شیعه به او و بسیار خلاصه برگزار می‌شود حال آنکه دلیل تاریخی می‌خواهد که با آن همه شک و شبهه چطور سواد اعظم آنان به او می‌گرویدند.

 

بخش چهارم هم گزارشی بسیار کوتاه از آغاز و شکل‌گیری علم کلام در شیعه است که اصلاً کافی نیست و به اجمال آمده است. نویسنده در به‌کارگیری عنصر عقل در تفسیر روایات و راویان خیلی کوشا نیست و گزارش او گزارشی خام و بی‌تفسیر است. او یکی دو جا به مسأله‌ی عقل اشاره می‌کند و اینکه امامان به متکلمان سپرده بودند که از عقل فقط به عنوان جدل استفاده کنند و عقل نباید اساس عقیده قرار گیرد و دین قلمرو وحی است نه عقل (ص۲۱۲). این حکم با این شدت را روایات اول اصول کافی درباره‌ی مقام عقل با تردید جدی مواجه می‌کند.

 

واقعیت این است که ما «یک عقل» نداریم تا با دین مطابق باشد یا نباشد و تعداد عقول به اندازه‌ی تعداد آدمیان است. کسی مثل ابن‌سینا با آن مقام علمی و نبوغ می‌گوید که من هرچه تلاش کردم نتوانستم معاد را عقلاً اثبات کنم ولی به گفته‌ی پیامبر ایمان دارم اما ملاصدرا معاد را با اصول حکمت متعالیه اثبات می‌کند. حالا معاد عقلاً اثبات پذیر است یا نه تحذیر ائمه (علیه السلام) به فروکاستن دین در محدوده‌ی عقل یکی ندیدن دین با عقل محدود خود بود ولی این به این معنا نیست که امری غامض عقلاً برای نسل‌های آینده غیرقابل دسترسی باشد چه رسد به خود امامان که حکیم بودند و رییس عقلا. همین فرو کاستن دین در قالب‌های ذهنی چیزی است که خود مدرسی به آن گرفتار است و مقام ائمه (علیه السلام) را آن‌چنان که می‌تواند بفهمد تفسیر می‌کند نه آن‌چنان که هست.

 

این کتاب می‌توانست منتشر شود و اتفاقی هم نیفتد ولی دو گروه آن را بر سر زبان‌ها انداختند یکی کسانی که به نام دفاع از سنت قرایتی عادی و معمولی از عقاید را نمی‌پذیرفتند و دوم گروهی که این کتاب را وسیله‌ای برای عادی نشان دادن امامان (علیه السلام) دیدند از کسانی که اصولاً تعلق خاطری به دیانت نداشتند -و در سخنان اخیر سروش هم از اینکه کتاب وحی کتاب شعر شده بسیار شادمان بودند- تا افرادی که با حاکمان فعلی بر سر مهر نیستند و هر چه را بتواند عقایدشان را زیر سیال ببرد تبلیغ می‌کنند. این‌گونه بود که این کتاب بی‌جهت سیاسی شد و از نقد علمی محروم ماند که جفای در حق کتاب و میلف آن بود.

 

مکتب در فرآیند تکامل کتابی عادی است که برجستگی آن تنها در رجوع دقیق -ولی ناقص- به منابع دست اول است. اما توان تحلیل داده‌های تاریخی و حدیثی را ندارد. بسیاری از مراحل تاریخی یاد شده در کتاب را می‌توان در کتب تاریخی‌ای که پیش از این نوشته شده است یافت ولی رسانه‌ای شدن این کتاب عوام اهل علم را به این باور رساند که گویی حدیثی ناشنوده را یافته‌اند و رفت آنچه رفت.



سایت تراث
<<< لینک مبدأ >>>