سیمای محمد(صلی الله و علیه واله وسلم)
موی سرش از نرمه گوش پایین تر نمیآمد و اگر بلندتر میشد، میان موها را میشکافت به طرفین. پیشانی بلندی داشت و ابروان کمانی. دندانهایی صاف، سفید و زیبا. بینی باریک و کشیده. هرگاه پهلوی چراغ مینشست، نور چراغ رخت برمی بست.
مسرور که میشد، چشم بر هم مینهاد و آرام آرام لبخند روی لبهایش جاری میشد. ملیح میشد، پیامبر. گاهی وقتها هم دانههای سفید تگرگ، میان آن صورت رویایی و دلنشین مینشستند و دلبری اش را صدچندان میکردند. با اینکه نوجوانی بیش نبود، اما هرگز بلند نمیخندید؛ محمد.
به عدد رگهای بدن
با دست خود دام ها را میبست و شیر میدوشید؛ خودش. همیشه خود افسار شترش را میگرفت. نعلین و جامه اش را خود، پینه میکرد. زیراندازش حصیر بود و بالشش لیف خرما. نان جو میخورد و خرما. هرگز سه روز متوالی نان گندم نخورد. روزه را با خرما و اگر نبود با آب افطار میکرد. اغلب یک روز در میان روزه میگرفت. از مجلسی برنمی خاست، مگر اینکه ۲۵ بار در آنجا استغفار میکرد. اغلب رو به قبله مینشست. هر روز سیصد و شصت مرتبه به عدد رگهای بدن، میگفت:«الحمدلله رب العالمین، کثیرا علی کل حال.»
هدیه را میپذیرفت، حتی اگر جرعه ای شیر میبود. انگشتر نقره در دست راست میکرد و لباس سفید میپوشید و خربزه و انگور را بسیار دوست میداشت.
تو اینجا چه کار میکنی؟
«- کسی حق ندارد به قرآن محمد گوش کند. اینها سحر است، جادوست. مراقب باشید. نگذارید فرزندانتان به محمد گوش فرا دهند.»
...
در تاریکی شب کنار کعبه ایستاده بودند و به صدای محمد که داشت قرآن میخواند، گوش میکردند... اصلا متوجه روشن شدن هوا نشدند. با طلوع خورشید، چهرههای همدیگر را دیدند و...
- تو اینجا چکار میکنی؟
- خودت برای چه از دیشب تا حالا اینجا ایستاده ای؟
- هر دوی شما حماقت کرده اید؟ نمیگویید...
- پس شما چی؟
- من میخواستم بدانم اینکه ادعای پیامبری میکند، چه چیزی در چنته دارد. همین!
- ولی انصافاً صدای زیبایی دارد.
- خجالت بکشید، سحرتان کرده. برای شما زشت است!
- یکبار که عیبی ندارد، قول بدهیم دیگر اینطرف ها پیدایمان نشود، آخر ما...
- بله اگر مردم ما را اینجا ببینند، روزگارمان سیاه میشود.
- بهتر است زودتر برویم. آفتاب کاملا همه جا را روشن کرده است.
فردا صبح دوباره همدیگر را دیدند و باز بگومگو شروع شد. ابوجهل و ابوسفیان و اخنس ابن شریق! آمده بودند قرآن محمد را بشنوند!
اگر نمیآمدم...
هنوز مسجد تکمیل نشده بود، برای حرفهایش کنار کنده نخلی میایستاد که همسایه مسجد محسوب میشد. به آن تکیه میداد و خطبه میخواند. چند روزی نگذشته بود که مردی آمد و منبری را که خود برای پیامبر(صلی الله و علیه واله وسلم) ساخته بود، به داخل مسجد برد. اولین باری بود که روی منبر مینشست. هنوز بسم الله را تمام نکرده بود که صدای ناله عجیبی همه را متعجب کرد. به سرعت از مسجد بیرون دوید. مردم هم به دنبالش. بیرون که رسیدند، دیدند کنار همان کنده ایستاده است و دست به تنه اش میکشد. ناله قطع شده بود. رو کرد به مردم و گفت: «اگر نمیآمدم تا قیامت ناله میکرد.» از آن پس به «او» ستون حنانه میگفتند. عرب به کسی که نالههای سوزناک میکند «حنانه» میگوید.
جادوگری!
گفتند: «اگر پیامبری باید معجزه کنی.»
- آنوقت ایمان میآورید؟
- آری.
- خب بگویید.
گفتند: «آن درخت را بگو از ریشه کنده شود و این جا بیاید.» اشاره ای کرد. درخت از زمین کنده شد و روی ریشه ها تا پیش پیامبر دوید و سایه اش را بر سرش انداخت.گفتند: «درخت دو نیم شود.» گفت و شد. گفتند: «حالا به هم بچسبد.» گفت و شد. گفتند: «بگو برگردد.» گفت و برگشت. گفتند تو جادوگری!
- «می دانستم ایمان نمیآورید. میبینمتان که در بدر کشته میشوید و جنازه تان را درون چاه میاندازیم...»
در بدر کشته شدند و جنازه شان در چاه انداخته شد.
گردو بیاورید و مرا بخرید
دیر کرده بود. هیچ وقت برای نمازجماعت دیر نمیآمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی میکند.
- از شما بعید است، نماز دیر شد.رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض میکنی» و بچه چیزی گفت. گفت بروید گردو بیاورید و مرا بخرید. کودک میخندید، پیامبر هم.
خرما با هسته!
نشسته بودند دور هم خرما میخوردند. هسته خرماهایش را یواشکی میگذاشت جلوی علی. بعد از مدتی گفت: «پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد.» همه نگاه کردند. جلوی علی(علیه السلام) از همه بیشتر بود. علی(علیه السلام) گفت: «ولی من فکر میکنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده.» همه نگاه کردند. جلوی پیامبر(صلی الله و علیه واله وسلم) هسته خرمایی نبود. «همه» خندیدند.
شیعه نیوز