ابتدای خلقتم چشم انتظار آمدنت بودم. خدا مرا که میآفرید و زمین و خورشید و ماه و بر و بحر را، اعلام کرد که آفرینش شما، آفرینش همه چیز به طفیلی آفرینش پنج تن است که محور آن پنج تن، زهراست.
یا مَلایِکَتی وَ سُکّانَ سَماواتی اعْلَمُوا اَنّی ما خَلَقْتَ سَماءً مَبْنیّه وَ لا اَرْضاً مَدْحیّه وَ لا قَمَراً مُنیراً وَ لا شَمْساً مُضییه وَ لا فلکاً یَدُور وَ لا بَحْراً یَجْری وَ لا فَلَکاً یَسْری اَلّا فی مَحَبّة هوُلاءِ الْخَمْسه.
اگر به خاطر اینها نبود، من دست به کار خلقت نمیشدم، آفرینش را رقم نمیزدم، بر اندام عدم لباس هستی نمیپوشاندم.
اگر به خاطر این پنج تن نبود، آفرینش به تکوینش نمیارزید.
این پنج تن عبارتند از فاطمه و پدر او، فاطمه و شوی او و فاطمه و پسران او.
نه تنها من آسمان، که خورشید و ماه نیز، که ستارگان و افلاک نیز، که بر و بحر نیز چشم انتظار آمدنت بودند.
همه غرق این سؤال و مات این کنجکاوی بودیم که این فاطمه کیست که اینقدر عزیز خداوند است و حتی حساب و کتاب خدواند بسته به شاهین محبت و رضایت اوست. و قتی آدم از بهشت قرب رانده شد و به زمین فراق هبوط کرد، شما تنها وسیله نجات او شدید و نامهای شما، اسماء حسنای سوگندنامه او. و ما بیش از پیش قدر منزلت شما را در پیش خداوند دریافتیم و به همان میزان متحیرتر و مبهوت تر شدیم در شکوه و عظمت وجود شما. و قتی نوح در پس آن و انفسای طوفان و سیل، با استعانت از نام شما بر خشکی فرود آمد همه یکصدا گفتیم رازی است به سنگینی خلقت و رمزی به پیچیدگی آفرینش در این نامهای مبارک، اما چه راز و رمزی؟!
این انتظار، قرن به قرن، سال به سال، ماه به ماه، روز به روز و لحظه به لحظه گسترش یافت و در بستر آن، سوالی غریب شروع به رشد و نمو کرد تا آنجا که این سیوال و انتظار پا به پای هم، دست به کار سوزاندن جان و مچاله کردن دل شدند.
سؤال این بود که:
این فاطمه با این شخصیت، با این عظمت، با این جلال و جبروت، با این قرب و منزلت وقتی پا به عرصه زمین بگذارد، چه خواهد شد؟ چه طوفانی به وقوع خواهد پیوست، چه معجزه ای رخ خواهد شد؟ چه طوفانی به وقوع خواهد پیوست، چه معجزه ای رخ خواهد داد و خلایق او چگونه برخورد خواهند کرد؟!
مساله، مساله کوچکی نبود، خلایق همیشه بر روی زمین به دنبال خدایی ملموس و محسوس میگشتند، بت را نه به این دلیل میساختند و میپرستیدند که او را خدا میدانستند، بت را میخواستند به عنوان جلوه ای محسوس از خدا بر روی زمین، بت ها را به عنوان شفعایی در نزد خدا تصور میکردند. آنها را واسطه میان خود و خدا میپنداشتند.
به بت میگفتند آنچه را که از خدا میخواستند، طلب باران، طلب بخشش، طلب وسعت، طلب... میخواستند مجرایی باشد که همه خواسته ها و طلب ها، از آن طریق مطمین، به سوی خدا صعود کند.
بت ها تجسم کاذب این نیاز بودند و خدا میخواست کسانی را به زمین هدیه کند که تجسم صادق این درخواست باشند. محبوبی ملموس و محسوس باشند، دستگیر مردم باشند برای رفتن به سوی او و خلاصه، چیزی باشند میان مردم و خدا، برتر از مردم، پایین تر از خدا. و تو ای فاطمه و پدر و شوی و فرزندان تو چنین بودید. و َ لَها جَلالٌ لَیْسَ فَوْقَ جَلالُها اِلّا جَلالُ اللَّه جَلَّ جَلالُه وَ لَها نَوالٌ لَیْسَ فَوْقَ نَوالِها اِلّا نَوالُ اللَّهَ عَمَّ نَواله.
فاطمه را جلال و جبروت و عظمتی است که برتر از او هیچ جلالی نیست مگر جلال خداوند جل جلاله و هم او را بخشش و عطا و کرمی است که بتر از او هیچ نوال و کرامتی نیست مگر نوال خداوند، عم نواله.
پس ما حق داشتیم چشم انتظار آمدن شما و کنجکاو کیفیت برخورد مردم با شما باشیم. و قتی پدرت زمین را به تولد خود مزین کرد، من از میان تمام خلایق، نگاه و چشم توجهم فقط به او شد.
هرگاه آفتاب، جسم لطیفش را میآزرد، ابری را سایبان او میساختم. هر گاه سرما آزارش میداد، شعله خورشید را زیاد میکردم، اگر شبانه راه میپیمود، دامن مهتاب را پیش رویش میگستردم و فانوس ستاره را نزدیکتر میبردم که مبادا سنگی پای رسالتش را بیازارد.
اما... اما من یکی که در خود شکستم وقتی دیدم با او به قدر او رفتار نمیشود، و نه به منزلت او که حتی به شان یک انسان عادی و معمولی هم با او برخورد نمیشود. انسان معمولی تمسخر نمیگردد، متهم به جنون نمیشود، با او کینه و عداوت و دشمنی نمیورزند، اما با او کردند.
او را ساحر و مجنون خواندند، با او دشمنی ورزیدند، با ا و جنگیدند، بر سر او خاکستر کینه ریختند. پیشانی اش را آزردند. داندانش را شکستند، محصور شعب ابی طالبش کردند و... و من... من آسمان، من بی جان، من سایه بان، من دیده بان، خون دل میخوردم و در خود مچاله میشدم، وقتی که میدیدم با مقصود خلقت، با مخاطب «لَوْلاکَ لَما خَلَقْتُ الْاَفْلاک»، با رمز «انّی اَعْلَمُ مالا تَعْلَمُون»، با آدم تمام، با انسان کامل، با عقل کل، اینچنین جاهلانه و کافرانه بر خورد میشود. و... بعد از او با تو، دردانه خداوند.
من تصور میکردم وقتی شما بیایید، خلایق شما را بر سر دست خواهند گرفت، بر روی چشم خواهند گذاشت، دلهایشان را منزل محبت شما خواهند کرد، بر سایه تان سجود خواهند برد، از بوی حضور شما مست خواهند شد، خاک پایتان را توتیای چشم خواهند کرد، کمر خواهند بست به خدمت شما، چشم خواهند دوخت به لبهای شما تا فرمان را نیامده بر چشم بگذارند و خواسته را نگفته اجابت کنند.همه مقیم کوی شما خواهند شد و دنبال وسیله برای تقرب خواهند گشت.
من که دیده بودم یک نفر با خاک پای مادیان جبرییل، دست در کار خلقت برد، خیال میکردم خلایق از گرد پای شما بال خواهند ساخت، از من خواهند گذشت و به معراج خواهند رفت.
چه سفیه بودند این خلایق، چه نادان بودند این مردم! چه میخواستند که در محضر شما نمییافتند؟! چه میجستند که در شما پیدا نمیکردند؟! دنیا میخواستند شما بودید، آخرت میخواستند شما بودید، معرفت میخواستند شما بودید. علم میخواستند شما بودید، معرفت میخواستند شما بودید، بهشت میخواستند شما بودید، حتی اگر مال و منال و شهرت و قدرت میخواستند، باز مخزن و گنجینه اش در دست شما بود.
چرا جفا کردند؟! چرا سر برتافتند؟! چرا عصیان کردند؟ به کجا میخواستند بروند؟! چه میشد اگر ابوجهل و ابولهب و... هم، راه ابوذر را میرفتند؟! من و کل کاینات، موظف شدیم، سلمان را به خاطر ارادتش به شما خدمت کنیم. گرامی بداریم، عزیز بشمریم، چه میشد اگر بقیه هم پا جای پای سلمان میگذاشتند. پا جای پای سلمان نگذاشتند، ولی چرا دشمنی کردند؟ چرا کینه ورزیدند، چرا رذالت کردند؟ من که از ابتدای خلقت، عشقم به این بود که آسمان مدینه بشوم، گاهی از شدت خشم به خود میلرزیدم، صدای سایش دندانهایم را اگر گوش هوشی بود، به یقین میشنید، گاهی تاسف میخوردم، گاهی حسرت میکشیدم، گاهی گریه میکردم، گاهی کبود میشدم، گاهی اشک میریختم، گاهی ضجه میزدم، گاهی خون میخوردم و گاهی خود را ملامت میکردم، من از کجا میدانستم که باید شاهد اینهمه مصیبت باشم؟!
من سوختم وقتی در خانه خدا، در خانه قرآن، در خانه نجات، در خانه تو به آتش کشیده شد.
من در خود شکستم وقتی در بر پهلوی تو شکسته شد. وقتی تو فضه را صدا زدی، انسانیت از جنین هستی سقوط کرد. خون جلوی چشمان مرا گرفت وقتی گل میخهای در، از سینه تو خونین و شرم آگین درآمد.
من از خشم کبود شدم وقتی تازیانه بر بازوی تو فرود آمد.من معطل و بی فلسفه ماندم وقتی زمین ملک تو غصب شد.
اشک در چشمان من حلقه زد وقتی سیلی با صورت تو آشنا شد.
من به بن بست رسیدم وقتی اهانت و توهین به خانه تو راه یافت. و... بند دلم و رشته امیدم پاره شد وقتی آوند حیات تو قطع شد.
دیشب که علی تو را غسل میداد، وقتی اشکهای جانسوز او را دیدم، وقتی ضجههای حسن و حسین را شنیدم، وقتی مو پریشان کردن و صورت خراشیدن زینب و ام کلثوم را دیدم، دیگر تاب نیاوردم، نه من، که کاینات بی تاب شد و چیزی نمانده بود که من فرو بریزم و زمین از هم بپاشد و کاینات سقوط کند.
تنها یک چیز، آفرینش را بر جا نگاه داشت، و آن تکیه علی بود بر عمود خیمه، ستون خانه تو.
علی سرش را گذاشته بود بر دیوار خانه تو و زار زار میگریست.
این اگر چه اوج بی تابی علی بود اما به آفرینش، آرامش بخشید و کاینات را استقرار داد.
چه شبی بود دیشب! سنگینی بار مصیبت دیشب تا آخرین لحظه حیات، بر پشت من سنگینی میکند. همچنانکه این قهر بزرگوارانه تو کمر تاریخ را میشکند.
از علی خواستی- مظلومانه و متواضعانه- که ترا شبانه دفن کند و مقبره ات را از چشم همگان مخفی بدارد.
می خواستی به دشمنانت بگویی دود این آتش ظلمی که شما برافروخته اید، نه فقط به چشم شما که به چشم تاریخ میرود و انسانیت، تا روز حشر از مزار دردانه خدا، محروم میماند. چه سند مظلومیت جاودانه ای! و چه انتقام کریمانه ای!
دل من به راستی خنک شد وقتی که صبح، دشمنان تو با چهل قبر مشابه در بقیع مواجه شدند و نتوانستند بفهمند که مدفن دختر پیامبر کجاست.
من شاهد بودم که در زمان حیاتت آمدند برای دغلکاری و نیرنگ بازی، اما تو مجال ندادی و آنها باقی مکر و سیاست را گذاشته بودند برای بعد از وفات و تو آن نقشه را هم نقش بر آب کردی.
اما همیشه خشک و تر با هم میسوزند، مومنان و مریدان آینده ات نیز اشک حسرت خواهند ریخت، گم کرده خواهند داشت و در فراق مزار تو خواهند گداخت.
چهل قبر مشابه! چهل قبر همسان! و انسانها بعضی واله و سرگشته، برخی متعجب و حیران، عده ای مغبون و شکست خورده، گروهی از خشم و غضب، کف به لب آورده و معدودی از خواب پریده و هشیار شده.
یکی گفت:
- نشد، اینطور نمیشود، نبش قبر خواهیم کرد، همه قبرها را خواهیم شکافت، جنازه دختر پیامبر را پیدا خواهیم کرد، بر او نماز خواهیم خواند و دوباره... خبر به علی رسید. همان علی که تو گاهی از حلم و سکوت و صبوری اش در شگفت و گاهی گلایه مند میشدی، از جا برخاست، همان قبای زرد رزمش را بر تن کرد، همان پیشانی بند جهاد را بر پیشانی بست، شمشیری را که به مصلحت در غلاف فشرده بود، بیرون کشید و به سمت بقیع راه افتاد.
تو به یقین دیدی و بر خود بالیدی اما کاش بر روی زمین بودی و میدیدی که چگونه زمین از صلابت گامهای علی میلرزد. و قتی به بقیع رسید، بر بالای بلندی ایستاد- صورتش از خشم، گداخته و رگهای گردنش متورم شده بود- فریاد کشید:
- وای اگر دست کسی به این قبرها بخورد، همه تان را از لب تیغ خواهم گذارند.
او گفت:
- ای ابوالحسین بخدا نبش قبر خواهیم کرد و بر جنازه فاطمه نماز خواهیم خواند. علی از بلندی حلم فرود آمد، دست در کمربند او برد، او را از جا کند و بر زمین افکند، پا بر سینه اش نهاد و گفت:
- یا بن السوداء! اگر دیدی از حقم صرف نظر کردم، از مثل تو نترسیدم، ترسیدم که مردم از اصل دین برگردند، مامور به سکوت بودم، اما در مورد قبر و وصیت فاطمه نه، سکوت نمیکنم، قسم بخدایی که جان علی در دست اوست، اگر دستی به سوی قبرها دراز شود، آن دست به بدن باز نخواهد گشت، زمین را از خونتان رنگین میکنم.
او به التماس افتاد و دیگری گفت:
ای ابوالحسن ترا به حق خدا و پیامبرش از او دست بردار، ما کاری که تو نپسندی نمیکنیم.
علی، شوی باصلابت تو رهایشان کرد و آنها سر افکنده به لانههایشان برگشتند و کودکانی که در آنجا بودند چیزهایی را فهمیدند که پیش از آن نمیدانستند... راستی این صدا، صدای پای علی است. آرام و متین اما خسته و غمگین. از این پس علی فقط در محمل شب با تو راز و نیاز میکند.
من لب ببندم از سخن گفتن تا علی بال بگشاید بر روی مزار تو.
این تو و این علی و این نگاه همیشه مشتاق من...
دفعتا خبر آمد که فدک از دست رفت و این برای شما بانوی من که تازه داغ غصب خلافت دیده بودید، کم غمی نبود.
کارگزاران شما هراسان آمدند و گفتند:
- خلیفه ما را از فدک بیرون کرد و افراد خود را در آنجا گماشت.
شما در بستر بیماری بودید. رنگ رویتان زرد بود و دستهایتان هنوز میلرزید، فروغ نگاهتان رفته بود و دور چشمانتان به کبودی نشسته بود.
…شما مضطر و مضطرب از بستر بیماری جهیدید و گفتید:
- چرا؟!! و شنیدید:
- فدک را هم غصب کردند، به نفع حکومت غصبی.
- چرا؟!
این چرا دیگر جوابی نداشت، نه فقط کارگزاران شما که خود خلیفه هم برای این چرا پاسخی نداشت.
من که کنیزی ام- به افتخار- در خانه شما، میدانم که:
»فدک قریه ای است در اطراف مدینه، از مدینه تا آنجا دو- سه روز راه است. این باغ از ابتدا دست یهود بوده است تا سال هفتم هجرت. در این سال که اسلام، نضج و قدرتی فوق العاده میگیرد، یهود، بیم زده، از در مصالحه درمی آیند و. و این باغ را به شخص پیامبر هدیه میکند تا در امان بمانند.
پیامبر آن را میپذیرد و باغ در دست پیامبر میماند تا آیه «واتِ ذَالْقُرْبی حَقَّهُ»... نازل میشود و پیامبر به دستور صریح خداوند، فدک را به شما میبخشد.«این، واقعیتی نیست که کسی بتواند آن را انکار کند. اگر پدرتان رسول خدا هم پیش از ارتحال، همه مسلمانان را جمع میکرد و سیوال میفرمود: فدک از آن کیست؟ همه بی تامل میگفتند:
- فاطمه.
اینکه حالا چرا همه خفقان گرفته اند و دم برنمی آورند، من نمیدانم. حداقل باید همان فقرا و مساکینی که از این باغ به دست شما روزی میخورند و حالا نمیخورند، صدایشان دربیاید، اما انگار ایمان مردم هم با پیامبر، رخت بربست و جای آن را رعب و وحشت و حب دنیا گرفت.
شما برخاستید، با همان حال نزار و تن بیمار.
پس از وفات پدر بزرگوارتان، هر روز چروک تازه ای بر پیشانی مبارکتان مینشست، اما از این حادثه، آنچنان برآشفتید که من مبهوت شدم.
مرا ببخشید بانوی عالمیان! با خودم فکر کردم که این فدک مگر چیست که غصب آن زهرای مرضیه را اینگونه برمی آشوبد؟ فدک ملک با ارزش و پردرآمدی است. درست، اما برای فاطمه بریده از دنیا و پیوسته به عقبی که مال دنیا، ارزش نیست، تازه، از فدک هم که خود هیچگاه بهره نمیبردید.
فدک در تملک شما بود و فقر از سر و روی این خانه میبارید. فدک از آن شما بود و نان جویی هم سفره شما را زینت نمیداد. فدک ملک شخص شما بود و روزها و روزها دودی از مطبخ این خانه بلند نمیشد. شوی شما علی، جان عالمی بفداش هزاران هزار درهم را در ساعتی بین فقرا تقسیم میکرد، دستهایش را میتکاند و گرسنگی اش را به خانه میآورد.
پس چه رازی بود در این ماجرا که شما چون اسپندی از بستر بیماری خیزاند؟ من این راز را دریافتم. اما چه فرقی میکند که فضه خادمه ای این راز را دریافته باشد یا نیافته باشد. کاش مردم این راز را میفهمیدند، ایمانشان را طوفان حادثه برده بود، عقلشان چه شده بود؟ فدک برای شما باغ و ملک نبود، روی دیگر سکه خلافت بود. و شما به همان محکمی که در مقابل غصب خلافت ایستادید، در مقابل غصب فدک مقاومت کردید، شما در ماجرای غصب فدک درست مثل غصب خلافت، انحراف از اصل اسلام و پیام پیامبر را میدیدید.
فدک یعنی خلافت و خلافت یعنی فدک، فدک بعد اقتصادی خلافت است و خلافت بعد سیاسی فدک و خلافت و فدک یعنی اسلام، یعنی پیامبر، یعنی سنت نبوی. وقتی جنازه پیامبر بر زمین است، میتوان حکم او را در خاک کرد، وقتی هنوز رطوبت قبر پیامبر خشک نشده، میتوان کلام او را لگدمال کرد، هر اتفاق و انحراف دیگری بعید نیست. و اسلام بعد از چهار روز پوستین وارونه میشود بر تن خلق الله که جز تمسخر برنمی انگیزد. و این بود آنچه جگر شما را میسوزاند و بر جان شما- سرور زنان عالم- آتش میافکند.
***
غضبناک و خشم آلود به ابوبکر فرمودید:
- فدک از آن من است، میدانی که پدرم به امر خدا آن را به من بخشیده است، چرا آن را غصب کردی؟ ابوبکر گفت:
- بر این مدعایت شاهد بیاور.
به شما، به مخاطب آیه «اِنّما یُریدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرّجْسَ اَهْلَ الْبَیْت وَ یُطَهرّکُمْ تَطْهیراً«.
گفت: شاهد بیاور. به کسی که کلامش حجت است گفت که شاهد بیاور.
یعنی، زبانم لال، پناه بر خدا، صدیقه کبری، راستگوترین زن عالم دروغ میگوید، یعنی آنکه رسول الله درباره اش فرمود:
- اِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَّلَ فَطَمَ ابْنَتی فاطِمَةَ و وَلَدَها وَ مَنْ اَحَبَّهُمْ مِنَ النّارِ فَلِذلِکَ سُمّیَتْ فاطِمَه.
خداوند عزوجل دخترم فاطمه را و فرزندان و دوستدارانش را از آتش جهنم مصون داشت و بدین سبب، فاطمه، فاطمه نامیده شد، صحت سخنش با گواه، اثبات میشود؟!
یعنی آنکه به تصریح پیامبر، خشم خدا درگروی خشم اوست و رضای خدا، در گروی رضای او. باید کلامش بواسطه کسی دیگر تایید شود؟!
بانوی من! جسارت حد و مرز نمیشناسد، بخصوص در وادی جهالت. ولی شما پذیرفتند، شما عصاره صبرید، شما اسوه استقامتید.
فرمودید:
- باشد، شاهد میآورم. و علی را که گواه خلقت بود، به شهادت بردید.
- کافی نیست، یک نفر برای شهادت کافی نیست.
عجب! پس وا اسلاماه! وامحمداه!... خلیفه نشنیده است این کلام پیامبر را که:
اَلْحَقُّ مَعَ عَلی وَ عَلیٌّ مَعَ الْحَقْ، یَدُورُ مَعَهُ حَیْثُما دَار.
همیشه حق با علی است و علی با حق است. حق به دور علی میگردد، حق دنباله روی علی است، هر جا علی باشد حق حضور میبابد.
این کلام به آیه قرآن میماند، نص صریح کلام پیامبر است. پیامبر آنقدر این کلام را در زمان حیات خویش تکرار کرده است که هیچکس ناشنیده نماند. و این یعنی کلام علی حکم است. عین عدالت است و اطاعت میطلبد.
خلیفه در محضر آب، دنبال خاک برای تیمم میگشت. چه طهارتی! چه تیممی! چه نمازی!
جانتان از درد در شرف احتراق بود اما صبوری کردید و شاهدی دیگر بردید.
ام یمن شاهد دیگر شما به خلیفه گفت:
- شهادت نمیدهم مگر اینکه اعترافی از تو بگیرم.
- چه اعترافی؟ - کلام مشهور پیامبر در مورد من چیست؟ خودت این را از زبان رسول نشنیدی که فرمود «ام ایمن از زنان بهشتی است؟» - راستش چرا، شنیدم. همه شنیدند.
- من زنی از زنان بهشت شهادت میدهم که پس از نزول آیه «وَاتِ ذَالْقُرْبی حَقَّهُ...» پیامبر، فدک را به امر خدا به فاطمه بخشید.
خلیفه خلع سلاح شد:
- باشد، فدک از آن تو.
- بنویس!
- نیاز به...
- بنویس! و خلیفه نوشت که فدک از آن زهر است.
تمام؟ نه، عمر وارد شد:
- چه کردی ابوبکر؟ - هیچ فدک از آن فاطمه بود، گرفته بودم شاهد آورد، پس دادم.
عمر نوشته را از شما گرفت، بر آن آب دهان انداخت و آن را پاره کرد. بند دل ما را. کاش من درون سینه تان بودم و به جای آن جگر نازنینتان میسوختم. کاش شما دختر پیامبر نمیبودید، کاش فاطمه نمیبودید، کاش اینقدر خوب نمیبودید، کاش اینقدر عزیز نمیبودید که دل ما اینقدر آتش نمیگرفت.
اشک در چشمان شما نشست ولی سکوت کردید. هیهات از این سکوت و صبوری!
امیرمومنان علی، آهی از سردرد کشید و گفت:
- چرا چنین میکنید؟ گفته شد:
- شهود کم اند، باید بیشتر شاهد بیاورید.
امام علی رو به ابوبکر کرد و فرمود:
- اگر مالی در دست کسی باشد و من ادعا کنم که آن مال از من است، تو از کدامیک شاهد طلب میکنی؟ از آن که مال در دست است و ذوالید است یا من که ادعا میکنم.
ابوبکر گفت: حکم اسلام این است که باید از مدعی، شاهد طلب
کرد نه از آنکه مال در دست اوست.
علی فرمود:
- پس چرا از فاطمه شاهد میخواهی در حالیکه فدک در تملک و تصرف او بوده است.
ابوبکر در مقابل این برهان روشن از پای درآمد و سکوت کرد ولی عمر با جسارت جواب داد:
- علی! رها کن این حرف ها را، فدک را پس نمیدهیم.
علی، کوه استوار حلم فرمود:
- اِنّا للَّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُون... وَسَیعْلَمُ الَّذین ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون.
به یقین آنها هم میدانستند که علی برای حف اصل اسلام، مامور به سکوت است و گرنه هیچگاه تا بدین پایه جرات جسارت نداشتند.
بانوی من! وقتی به خانه بازگشتید، گریه امانتان را ربود، آنچنانکه صدای ضجه تان فضای خانه را پر کرد. پدرتان را صدر میزدید و از حاکمیت جور، شکوه میکردید.
***
ناگهان تصمیم غریبی گرفتید. اعلام کردید که به مسجد میروید و سخنرانی میکنید. آخرین حربه ای که در دست مظلوم میماند، اظهار مظلومیت است و افشاگری.
باشد تا حجت بر همگان تمام شود. آنها که خود را به خواب زده اند، بیدار نمیشوند، اما شاید آنها که به خواب برده شده اند تکانی بخورند. هر چند وقتی که خورشید ولایت، محبوس خانه شده است، شب جاودانه است و خواب مستمر.
اما وَما عَلَی الرَّسُولِ اِلّا الْبَلاغ.
خبر مثل رعد در فضای مدینه پیچید و شهر را لرزاند.
- فاطمه به مسجد میآید!
- دخت پیامبر میخواهد سخنرانی کند!
- احتمالا مساله غصب خلافت است - شاید ماجرای غصب فدک باشد.
- برویم.
مسجد به طرفة العینی غلغله شد. مهاجرین و انصار از هم پیشی میگرفتند. کودکان بر دوش مردان قرار گرفتند تا یادگار پیامبر را به محض ورود ببینند. انگار جمعیت میخواست دیوارهای مسجد را درهم بشکند یا لااقل عقب براند.
خلیفه مصلحت نمیدید منعتان کند و بیداری مردم و رسوایی خویش را دامن بزند. خود و اعوان و انصارش در مسجد پخش شدند تا رشته کار از دستشان در نرود و طوفان دردهای شما، تخت بی بنیان خلافت را از جا نکند.
آرام اما با شکوه و وقار از خانه درآمدید. چون پا گذاشتن ماه در عرصه آسمان، این شما بودید یا پیامبر که بر زمین میخرامیدید؟! همه گفتند: انگار پیامبر زنده شده است. شبیه ترین فرد- حتی در راه رفتن- به پیامبر.
زنان بنی هاشم، چون ستارگان شب تیره، دور ماه وجودتان را گرفتند و جلال و جبروتتان را تا مسجد همراهی کردند. و قتی شما قدم به مسجد گذاشتید، نفس در سینه مسجد حبس شد، در پشت پرده ای که به دستور شما آویخته شده بود، قرار گرفتید و مدتی فقط سکوت کردید. سکوتی که یک دنیا حرف در آن بود. و آنها که گوش شنیدن این سکوت را داشتند، ضجه زدند.
بعضی که راه گلوی شما را گرفته بود، جز با گریه کنار نمیرفت. گریه شما بغض مسجد را ترکاند. مسجد یکپارچه ضجه و ناله شد. و بعد سکوت کردید، سکوتی که عطش را دامن میزند و تشنگی را صد چندان میکند و... لب به سخن گشودید:
بسم الله الرحمن الرحیم سپاس خدای را بر آنچه انعام فرموده و شکر هم او را بر آنچه الهام نموده و ثنا و ستایش بر آنچه از پیش ارزانی داشته.
حمد به خاطر همه نعمت ها و مواهب و هدایایی که پیوسته بشر را احاطه کرده و پیاپی از سوی او بر انسان نازل شده.
شماره آنها از حوصله عدد بیرون است و مرزهای آن از حد جبران و پاداش فراتر و دامنه آن تا ابد از حیطه اداراک بشر گسترده تر.
مردمان را ندا داد تا با شکر استمرار و ازدیاد نعمت را طلب کنند. و ستایش خلایق را با افزایش نعم خویش بر انگیخت و دعا را وسیله افزونی نعمت ها قرار داد. و شهادت میدهم که «لا اله الا الله» خدایی که هیچ شریکی برایش متصور نیست.
کلمه ای که تاویل آن اخلاص است و دلها به آن گره خورده است و اندیشه ها از آن روشنی یافته است.
خدایی که چشم ها را توان دیدن او نیست و زبان ها را قدرت وصف او نه.
خدایی که بال وهم و اندیشه و خیال، تا اوج درک ذاتش نمیرسد.
اشیاء را آفرید بی آنکه پیش از آن چیزی موجود باشد و آنها را با قدرت و مشیتش بی هیچ قالب و مثالی تکوین فرمود، بی آنکه به خلقت آن محتاج باشد، یا در آن فایدتی بجوید، مگر تثبیت حکمتش و هشیار کردن خلایق بر طاعتش و اظهار قدرتش و رهنمایی مردم به عبودیتش و عزت بخشیدن به دعوتش.
سپس ثواب را در مقابل طاعت و عقاب را در برابر معصیت قرار داد تا بندگان از خشم و انتقام و عذابش به سوی جنات رحمتش شتاب بگیرند. و شهادت میدهم که پدرم محمد، بنده و رسول خداست. و خداوند او را انتخاب کرد پیش از آنکه به سوی مردم گسیل دارد و نامزد رسالتش کرد پیش از آنکه او را بیافریند و او را برگزید و برتری بخشید، پیش از آنکه مبعوثش کند. و آن هنگام که بندگان در عالم غیب پنهان بودند و در سرحد عدم و در هاله ای از ترس و وحشت و ظلمات سیر میکردند.
از آنجا که خداوند علم و احاطه و معرفت به عواقب امور و حوادث روزگار و منزلگاه مقدرات داشت، او را برانگیخت تا کار خدایی خویش را به اتمام رساند و حکم قطعی خویش را امضا کند و مقدرات حتمی اش را نفوذ بخشد.
پس محمد رسول خدا با امتهایی مواجه شد، فرقه فرقه شده در مقابل آیین ها و زانو زده در مقابل آتش ها و فروافتاده در مقابل بت ها و گرفتار آمده در دام انکار خدا.
پس خدای تعالی با محمد تاریکی ها را روشن کرد و تیرگیهای ابهام را از دلها زدود و ابرهای سیاه را از مقابل دیده ها کنار زد.
پیامبر کمر به هدایت مردم بست و آنها را از گمراهی نجات بخشید و نور بصیرت بر چشمهای تاریکشان پاشید و آنها را به سوی دین محکم و استوار سوق داد و به صراط مستقیم فراخواند. تا اینکه خداوند او را به اختیار و رغبت و ایثار او و با دست رافت خویش به سوی خود برد.
پس محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) اکنون از شر این دنیا در آسایش است و گرد او را فرشتگان نیکوکار فراگرفته اند و خشنودی پروردگار غفار بر او سایه افکنده و همجواری خداوند جبار نصیبش گردیده.
درود خدا بر پدرم، پیامبر او و امین وحی او و برگزیده او و منتخب و مرضی او. و سلام و رحمت و برکت خدا بر او.
***
سکوت بر مسجد سایه افکنده بود، زمان از حرکت ایستاده بود و تپش قلب ها نیز. و شما انگار در این دنیا نبودید و هیچکس را نمیدیدید. انگار در عرش بودید و خدا و پیامبر را وصف کردید و بعد به فرش بازگشتید، به مسجد و در میان مردم و رو به آنها فرمودید:
شما ای بندگان خدا!
مرجع و نگاهبان و پرچمدار امر و نهی خداوندید و حاملان دین او و وحی او و امناء خداوندید بر خویشتن و مبلغان اویید به سوی امت ها.
زمامدار حق اکنون در میان شماست با پیمانی که از پیش با شما بسته است.
یادگاری که برای شما باقی گذاشته است، کتاب ناطق خداست و قرآن صادق و نور فروزان و شعاع درخشان.
کتابی که حجتهای آن روشن است، بواطن آن آشکار، ظواهر آن متجلی و پیروان آن مفتخر و مورد غبطه اقوام دیگر.
کتابی که تبعیت از آن، انسان را به سوی رضوان سوق میدهد و گوش جان سپردن به آن، نجات را به ارمغان میآورد و حجتهای نورانی خداوند بواسطه آن شناخته میشود.
تفسیر فرایض و واجبات و حدود محرمات و روشنایی بینات و کفایت براهین و استدلالات و فضایل و محسنات و رخصت ها و موهبت ها و اختیارات و شرایع و مکتوبات، همه و همه به واسطه قرآن شناخته میشود. و خداوند ایمان را آفرید برای تطهیر شما از شرک. و نماز را آفرید برای تنزیه شما از کبر. و زکات را برای تزکیه جان شما و افزایش روزی شما. و روزه را برای تثبیت اخلاص شما. و حج را برای پایداری دین شما. و عدل را برای تنظیم قلبهای شما.
اطاعت و امامت ما را بر شما واجب کرد برای نظام یافتن ملت و در امان ماندن از تفرقه. و جهاد را وسیله عزت اسلام قرار داد و صبر را وسیله ای برای جلب پاداش حق. مصلحت عامه را در گروی امر به معروف قرار داد و نیکی بر پدر و مادر را سپری ساخت برای محافظت از آتش قهر خودش و پیوند خویشان را وسیله افزایش جمعیت و قدرت ساخت و قصاص را وسیله حفظ خونها و وفاء به نذر را موجب آمرزش و رعایت موازین در خرید و فروش را برای از میان رفتن کم فروشی و نهی از شرابخواری را برای دوری از پلیدی ها و پرهیز از تهمت ناروا را حجابی در برابر غضب خداوند و ترک سرقت را وسیله ای برای ورود به وادی عفت قرار داد. و شرک را حرام کرد تا خدا پرستی جامه اخلاص بپوشد.
پس تقوای خدا پیشه کنید آنچنانکه شایسته است و جز در لباس اسلام نمیرید. و فرمانبردار خدا باشید در آنچه امر فرموده و از آنچه نهی کرده که همانا بندگان اندیشمند خدا به مقام خشیت او نایل میشوند.
***
بیش از همه چیز بهت و حیرت بر دلهای مسجدیان سنگینی میکرد: عجبا! این فاطمه است یا فاتح قلههای فصاحت؟! این زهراست یا زه کمان کیاست؟! این بتول است یا بانی بنای بلاغت؟! این طاهره است یا طلایه دار کاروان خطابت؟! این کیست؟ کجا بوده است؟ این همان کوثر همیشه جوشان است که خدا به پیامبر عطا کرده است! و این ابتدای وادی حیرت بود.
دلها که به کلام شما شخم خورده بود، اکنون آماده بذر میشد.
چه زمین لم یزرعی و چه بذر بی نظیری!
***
اَیُّها النّاس! اِعْلَموُا اَنّی فاطِمَةٌ وَ اَبی مُحَّمَد.« هان ای مردم! بدانید که من فاطمه ام و پدرم محمد است. »
حرف اول و آخرم یکی است.
نه غلط در گفتارم جا دارد و نه خطا در کردارم راه.
پیامبری از خود شما به میان شما آمد که رنجهای شما بر او گردن بود و به هدایت شما حرص میورزید و با مومنان رافت و مهربانی داشت.
اگر بخواهید او را بشناسید، میبینید که پدر من بوده است نه پدر زنان شما و برادر پسر عموی (شوی) من بوده است نه برادر مردان شما. و راستی که چه خوب نسبتی است این نسبت.
پس او رسالت خود را به انجام رسانید و با انذار آغاز کرد، از پرتگاه مشرکان رو بر تافت، شمشیر بر فرق آنان نواخت، گردنهایشان را گرفت، گلوگاهشان را فشرد و با بهترین زبان، زبان موعظه و حکمت، آنان را به سوی خدا دعوت کرد.
آنقدر بت شکست و آنقدر پشت افکار آنان را به خاک مالید که تا جمعشان از هم پاشید و هزیمت تنها گریزگاهشان شد.
شب گریخت و صبح مجال ظهور یافت و حق جلوه گری کرد و با کلام زمامدار دین، عربده هخای شیاطین، خاموش شد.
خارهای نفاق روفته گردید و گرههای کفر و شقاق گشوده گشت... و آنگاه زبان شما به گفتن «لا اله الا الله» باز شد. و این در حالی بود که تهی و تنها بودید و پرتگاهی از آتش در کناره شما شعله میکشید.
هیچ بودید.
هیچ نبودید. به جرعه ای آب میمانستید و لقمه ای که به دمی خورده میشود.
ضعفتان، طمع برانگیز بود.
آتش زنه ای بودید که روشنی نیافته خاموش میشدید.
زیر پا بودید، لگدمال عابران.
آب متعفن مینوشیدید، خوراکتان از برگ درختان بود. ذلیل و درمانده بودید و همیشه در هول و هراس از اینکه پایمال این و آن شوید.
بعد از این حال و روز، خدای تعالی شما را با محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) نجات داد درود خدا بر او- چه بلاها که از دست مردم کشید، از گرگان عرب و سرکشان اهل کتاب.
هرگاه که آتش جنگ برمی افروختند، خدا خاموشش میکرد. هر دم که شاخ شیطان عیان میشد یا اژدهای مشرکین دهان باز میکرد، پیامبر برادرش علی را به کام اژدها میفرستاد. و او- علی- تا پشت و پوزه دیو صفتان بدکنشت را به خاک نمیمالید و آتش کینههایشان را به آب شمشیر خاموش نمیکرد بازنمی گشت.
غرق بود در عشق خدا و پر تلاش در مسیر خدا و نزدیک با رسول خدا.
او مردی مرد بود از دوستان خدا و هست؛ سید اولیاء خدا، همیشه تلاشگر، همیشه مقاوم همیشه خیر خواه و همیشه قبراق و حاضر به یراق. و لی شما... شما در آن گیرودار، خوب آسوده زیستید و خوب خوش گذاراندید و گوش خواباندید و چشم دراندید تاکی چرخ روزگار علیه ما بگردد.
همان شما که از جنگها میگریختید و دشمن پشتتان را بیشتر میدید تا رویتان را، همان شما چشم براه گردش روزگار علیه ما شدید...
تا پدرم وفات کرد...
خدا خانه پیامبران و جایگاه برگزیدگان را برای او ترجیح داد. و بعد... علایم خفته نفاق در شما آشکار شد و از اعماق وجودتان سر برآورد.
لباس دین برایتان کهنه شد و سردسته گمراهان زبان درآورد. و ناچیزان هیچگاه به حساب نیامده سر جنباندند و اظهار وجود کردند. و عربدههای سراب پرستان و باطل جویان در عرصه دلهای شما پیچید. و شیطان از مخفی گاه خود سر برآورد و شما را به نام خواند.
شما را بلافاصله آشنای کلامش یافت و پاسخگوی دعوتش و آماده برای پذیرفتن خدعه و فریب و نیرنگش.
شما را از جا بلند کرد و دید که چه راحت برمی خیزید و شما را گرم کرد و دید که چه آسان گرم میشوید و آتش در خرمن کینه هاتان انداخت و دید که چه زود شعله میگیرید.
پس به اغوای شیطان بر شتری نشانه گذاشتید که از آن شما نبود و بر آبشخوری وارد شدید که غصب محض بود.
خطایی خواسته و اشتباهی دانسته! و این در حالی بود که از عهد پیامبر هنوز چیزی نگذشته بود.
زخم مصیبت هنوز تازه بود و دهان جراحت هنوز به هم نیامده بود و پیامبر هنوز بیرون قبر بود.
بهانه آوردید که از فتنه میترسیدیم (و خلیفه برگزیدیم) و ای که هم الان در فتنه افتاده اید و هم اکنون در قعر فتنه اید و راستی که جهنم برکافران احاطه دارد.
پس وای بر شما! چطور تن دادید؟! چطور راضی شدید؟! چه کردید؟! به کجا میروید؟!
این کتاب خداست در میان شما! همه چیزش روشن است. احکامش درخشان است، نشانههایش چشمگیر است، نواهی اش واضح است و اوامرش آشکار، اما شما آن را پشت سر انداخته اید، زیر پا گذاشته اید.
آیا از آن گریزان شده اید؟ یا غیر آن را به حکمت میطلبید.
آه که ستمکاران جانشین بدی برای قرآن برگزیدند.
و آنکه غیر از اسلام دینی بجوید از او پذیرفته نمیشود و او در قیامت از زیانکاران است.
چندان درنگ نکردید که فتنه ها آرام گیرد، ناقه خلافت را پیش از آنکه حتی رام شود، به سوی خود کشیدید.
آتش فتنه ها را برافرختید و شعلههای آن را دامن زدید. گوش یبه زنگ شیطان گمراه کننده شدید و کمر به خاموش کردن انوار دین حق و سنت نبی برگزیده او بستید. به بهانه گرفتن کف از روی شیر، ان را تماما مخفیانه نوشیدید. و با انبوه مردم بر فرزندان و خاندان پیامبرتان حمله ور شدید.
اما ما صبر کردیم، خنجر بر گلو و نیزه بر شکم، تاب آوردیم و دم نزدیم. تا جاییکه شما فکر میکنید که ما ارث نمیبریم. تا جاییکه حکم جاهلیت را بر ما جاری میکنید. و چه حکمی بهتر از حکم خداست.
برای کسانی که ایمان دارند؟ آیا نمیدانید؟ میدانید. برایتان از خورشید میانه روز، روشتنتر است که من دختر پیامبرم.
آی مسلمانان! آیا این حق است که ارث من به زور گرفته شود؟!
ای پسر ابی قحافه! ای ابوبکر!
آیا این در کتاب خداست که تو از پدرت ارث ببری و من از پدرت ارث نبرم؟!
عجب نوبر زشتی آورده ای!
آیا عمدا کتاب خدا را ترک گفتید و پشت سر انداختید یا نمیفهمید؟!
آیا قرآن نمیگوید:
سلیمان از داود ارث برد آیا قرآن در ماجرای زکریا نمیگوید که:
زکریا عرضه داشت: خدایا به من فرزندی عنایت کن تا از من و آل یعقوب ارث ببرد.؟ این کلام قرآن است که:
خوشیاوندان در ارث بردن بر بیگانگان ترجیح دارند. و این نیز که:
سفارش خداوند در مورد اولاد این است که ارث پسران، دو برابر ارث دختران. و باز میفرماید:
اگر کسی مالی از خود بگذارد، برای پدر و مادر و بستگان به طرز شایسته وصیت کند و این حقی است بر عهده پرهیزکاران. آیا شما گمان میبرید که من هیچ ارث و بهره ای از پدرم ندارم؟!
آیا خدا آیه ای مخصوص شما نازل کرده و پدرم را استثناء نموده؟!
یا میگویید: اهل دو مذهب از یکدیگر ارث نمیبرند و من و پدرم پیرو دو مذهبیم؟!
آیا شما به عموم و خصوص قرآن از پدرم و پسر عمویم (علی) واردترید؟ بیا! بگیر! این مرکب آماده و مهار شده را بگیر و ببر.
دیدار به قیامت! که چه نیکو داوری است خدا و چه خوب دادخواهی است محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و چه خوش وعده گاهی است قیامت.
در آن روز اهل باطل زیان میکنند و پشیمانی در آن روز بی فایده است و برای هر خبری قرارگاهی است. پس خواهید دانست که عذاب خواری افزا بر سر چه کسی فرود خواهد آمد و عذاب جاودانه بر چه کسی حلول خواهد کرد.
***
مسجد انباشته از سنگ بود یا آدم؟ پس چرا آتش نگرفت؟ پس چرا نسوخت؟ پس چرا آب نشد؟ آن رودی که پیامبر جاری کرده بود از مردم، چه زود برکه شد، چه زود تعفن پذیرفت، چه زود گندید!
ما زنان نه روسپید که موسپید شدیم در مقابل آنهمه مردان نامرد.
یک مرد نبود در میان آن همه جمعیت که برخیزد و بگوید که فاطمه تو راست میگویی؟ یک شمشیر نبود در میان آن همه نیام خالی که حق را از باطل جدا کند؟ در میان آن همه جنازه و جسد، یک دست مردانه نبود که گوساله سامری را در هم بشکند و حقانیت موسی و هرون را به اثبات بنشیند.
زنان بنی هاشم با خود اندیشیدند که شاید کسی برخاسته، ما نمیبینیم، شاید صدایی درآمده ما نمیشنویم، سر کشیدند و گوش خواباندند اما قبرستان مسجد، سوت و کور بود و حفار القبور حقوق، خرسند این سکوت.
مردههای هفت کفن پوسانده با زلزله از خاک بیرون میافتند اما زلزله این کلمات، خاک از قبر دل هیچ زنده ای بلند نکرد.
شما شاید فکر کردید که رگ غیرت انصار را بجنبانید، شاید آنها نه برای شما که برای نجات خود از این مرگ زودرس و خفت بار کاری بکنند.
رو کردید به انصار و ادامه دادید:
ای جوانمردان! ای بازوان ملت! و ای یاوران اسلام!
این خمودی و سستی و بی توجهی نسبت به حق من برای چیست؟ این تغافل و سهل انگاری در برابر ستم چراست؟ آیا پدرم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نمیفرمود:
حرمت هر کس با احترام به فرزندش داشته میشود؟ چه سریع یادتان رفت و چه با عجله از راه فرو افتادید و چه تند به بیراهه پیچیدید. شما میدانید که حق با من است و میبینید که حق پایمال میشود و میتوانید از من حمایت کنید و حق مرا بگیرید، اما نمیکنید.
آیا میگویید که پیامبر مرد و تمام؟ آری این مصیبتی بزرگ است، مصیبتی در نهایت وسعت. شکافی است که هیچ گاه پر نمیشود و زخمی است که هر روز بازتر میشود.
زمین، تیره غیبت اوست و ستارگان بی فروغ از هجران او.
در مرگ او کوههای امید و آرزو متلاشی است و خارهای یاس آشکار.
با مرگ او احترام از میان رفته است و هیچ حریمی محفوظ نیست.
بخدا که این مصیبت، بدمصیبتی است، بزرگ بلیه ای است.
بلیه و مصیبتی که هیچ حادثه توانفرسا و طاقت سوزی مثل آن نیست.
اما کتاب خدا این مصیبت را پیش از ورود خبر داده بود، همان کتابی که در خانههای شماست و شب یا روز، آرام یا بلند، با تلاوت یا زمزمه میخوانید و گفته بود که:
این حکمی حتمی است و قضایی قطعی که پیش از این هم بر انبیاء و رسل وارد شده است و آن خبر این است: و ما محمد الا رسول قدخلت من قبله الرسل، افان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم و من ینقلب علی عقبیه فلن یضر الله شییا و سیجزی الله الشاکرین. و محمد جز پیامبری نیست که پیش از او هم پیامبرانی آمده اند، اگر او بمیرد یا کشته شود شما به گذشته برمی گردید و هر کس به جاهلیت گذشته روی برد، به خداوند زیانی نمیرساند و خدا پاداش سپاسگزاران را میدهد.
ای فرزندان قبله! (بانوی شرافتمندی که نسبت شما بدو میرسد) آیا رواست که میراث پدرم پایمان شود و شما نظاره گر باشید؟ آیا رواست که ندای تظلم مرا بشنوید و دم برنیاورید؟ صدای من در میان اجتماعتان طنین میافکند، دعوت مرا میشنوید و از حال و روزم خبر میشوید. شما از ابزار دفاع از حق، چیزی کم ندارید.
دارای عده و عده اید. نفرات دارید، نیرو دارید، ابزار دارید، سلاح و زره و سپر دارید، اما پاسخ دعوت مرا نمیدهید؟ به داد من نمیرسید؟ فریاد استغاثه مرا میشنوید، اما یاری ام نمیکنید؟ شما که به شجاعت و جنگاوری معروفید.
شما که به خیر و صلاح شهره اید.
بر شما که نام انصار و یاور نهاده شده.
شما که دست چین شدید، برگزیده شدید. شما چرا؟ شما همانید که با عرب پیکار کردید، زخم زدیده و زخم خوردید، رنج کشیدید و محنت بردید، با امتهای مختلف به مبارزه پرداختید، با پهوانان و جنگجویان بزرگ ستیز کردید.
پیوسته با ما گام برمی داشتید و اوامر ما را گردن مینهادید. تا آسیای اسلام برمحور خاندان ما به گردش درآمد و شیر در پستان مادر دهر فزونی گرفت و نعرههای شرک آمیز خاموش شد و دیگ تهمت و طمع از جوش افتاد و شعلههای کفر به خاموشی نشست و نوای هرج و مرج در گلو خفه شد و دین، نظام یافت و شکل گرفت. و اکنون چرا بعد از آن همه زبان آوری، دم فرو بسته اید و به وادی حیرت افتاده اید؟ چرا حق را بعد از آشکار شدنش مخفی میکنید؟ چرا پس از آن همه پیشگامی عقب نشسته اید؟ چرا پیمانهایتان را شکسته اید؟ چرا بعد از ایمان، تازه به شرک روی آورده اید؟ قرآن میگوید:
آیا نمیجنگید با گروهی که عهد شکستند و کمر به اخراج رسول بستند و آتش جنگ را برافروختند. آیا میترسید از آنان در حالیکه خدا سزاوارتر است برای ترسیدن اگر که مومنید. به هوش که من میبینم شما به سوی تنبلی و تن آسایی و عافیت طلبی میروید.
شما کسی را که از همه سزاوارتر برای زمامداری مسلمین بود، کنار گذاشتید و با راحتی و تن پروری خلوت کردید و از تنگنای مسیولیت ها به فراخنای بی تفاوتی و بی خیالی روی آوردید.
آنچه را که حفظ کرده بودید، بیرون افکندید و آنچه را که فرو برده و اندوخته بودید، از گلو برآوردید.
اما چه باک، این آیه قرآن است که:
اگر شما و هر که روی زمین است، کافر شوید، به خدا زیانی نمیرسد و او حمید است و بی نیاز از همگان.
آگاه باشید که من گفتم آنچه را باید بگویم با اینکه میدانم سستی و خواری و ترک یاری حق در وجودد شما لانه کرده و خیانت و بی وفایی با گوشت و پوستتان عجین شده. و لی اینها جوشش دل اندوهگین است و فوران خشم و درد و حرکت امواج خروشان غمی که در دریای دل، تنگی میکند و سر بر ساحل سینه میساید و رخ مینماید.
به هر حال اکنون حجت بر شما تمام است.
بگیرید این خلافت را و آن فدک را ولی بدانید که پشت مرکب خلافت زخم است وپای آن تاول. نه سواری میدهد به شما و نه راه میرود برای شما.
داغ ننگ بر آن خورده است و نشان از غضب خدا دارد. رسوایی ابدی با اوست.
هر که به آن بیاویزد فردا در آتش خشم خدا که قلب ها را احاطه میکند فرو خواهد افتاد.
بدانید که آنچه میکنید در محضر و منظر خداست. و آنها که ستم کردند بزودی خواهند دانست که به چه بازگشتگاهی باز خواهند گشت. و من دختر آن کسی هستم که شما را از عذاب دردناک پیش رویتان خبر داد.
پس بکنید هر چه میخواهید و ما هر عمل میکنیم و منتظر باشید که ما منتظر میمانیم.
***
هرم گذارنده کلام شما فولاد سخت دلها را نه نرم که قدری گرم کرد، زلزله سخن عرش لرزان شما سنگ قبر دلهای مرده را از جا نه کند که سست کرد و تکان داد.
پاها به قدر این پا و آن پا شدن جنبید اما نه به اندازه برخاستن. دستها به قدر از تاسف بر هم نشستن جابجا شد اما نه به اندازه مشت شدن و برآمدن. برکه تعفن گرفته غیرت، موج برداشت، اما نه بقصد جاری شدن و سیل گردیدن و بنیان کندن.
پناه بر خدا، اگر برای انعام و احشام سخن گفته بودید، امید فایده بیشتر بود.
فریاد نه، غوغانه، خروش نه، زمزمه ای در مسجد پیچید، چون پچ و پچ و هم آلود و بیم زده زنان آن هنگام که دلشان به راهی است و دستشان به کاری دیگر.
جرقههای برگرفته از این آتش هولناک کلام، آنقدر کوچک بود که به آب خدعه ای خاموش میشد.
خلیفه برخاست به پاسخگویی:
- ای دختر رسول خدا! پدرت با مومنان عطوف و کریم و ریوف و رحیم بود و با کافران عذاب و عقابی عظیم. درست است که او پدر تو بوده است و نه زنان دیگر، او برادر شوی تو بوده است و نه دیگران. شوی تو در رفاقت با پیامبر و جلب رضایت و محبت او از همه پیش بود.
شما را جز سعادتمندان دوست نمیدارند و جز شقاوتمندان با شما دشمنی نمیکنند که شما عترت پاک رسول خدا هستید و برگزیده نجبای جهان.
شما راهنمای ما به سوی خیر بودید و به سمت بهشت. و تو بخصوص برگزیده زنان و دختر برترین پیامبران.
تو در کلامت صادقی و در فراوانی عقلت پیشقدم.
هرگز حقت را از تو نمیگیرم و در مقابل صداقت تو نمیایستم.
بخدا من هرگز از رای رسول خدا تجاوز نکردم و جز به اجازه او قدم برنداشتم. و راید به قوم و خویش خود دروغ نمیگوید.
من خدا را گواه میگیرم که از رسول خدا شنیدم که فرمود:
ما پیامبران، طلا و نقره و خانه و مزرعه به ارث نمیگذاریم. ما فقط کتاب و حکمت و علم و نبوت به ارث میگذاریم و آنچه ما به عنوان طعمه داریم بر عهده ولی امر بعد از ماست، او هرگونه بخواهد بر آن حکم میکند. و ما فدک را اکنون به مصرف خرید اسب و اسلحه میرسانیم تا مسلمانان بوسیله آن با کفار و سرکشان جهاد کنند.
من تنها و مستبدانه دست به این کار نزدم بلکه با اتفاق نظر مسلمانان این اقدام را کردم. و این مال و ثروت من برای تو و در اختیار تو، از تو دریغ نمیکنم و برای دیگری ذخیره نمینمایم. که تو سرور بانوان امت پدرت هستی و درخت پاک برای فرزندانت.
فضایل تو را نمیتوانم انکار کنم و حتی از شاخه و برگ آن نمیتوانم بکاهم آنچه دارم مال تو ولی تو میپسندی که من در این مورد بر خلاف گفته پدرت عمل کنم؟!
چقدر ار مردم فریب آشکار این کلمات را دریافتند؟ چند بارقه با جرقه به آب این خدعه خاموش شد؟ شما باز برخاستید و از اینکه در روز روشن، عقل و ایمان مردم را به یغما میبردند، برآشفتید:
سبحان الله! پیامبر خدا از کتاب خدا رویگردان بود؟! پیامبر خدا با احکام خدا مخالفت میکرد؟!
نه، نه، او پا جای پای قرآن میگذاشت و در پشت سوره ها راه میرفت.
اما شما، شما میخواهید بر زور، لباس تزویر هم بپوشانید؟ شما میخواهید قلدری تان را با خدعه و نیرنگ بیارایید؟ این کار شما بعد از وفات پیامبر، به همان دامهایی میماند که برای هلاک او در زمان حیات او میگستردید.
اینک این کتاب خداست که میان من و شما، روشن و قطعی و عادلانه، حکم میکند، قرآن میفرماید:
یَرِثُنی وَ یَرِثُ مِنْ الِ یَعْقُوب زکریا از خداوند فرزندی خواست تا از او و آل یعقوب ارث ببرد. و میفرماید: وَ وَرِثَ سَلیْمانُ داوُد سلیمان از داود ارث برد.
آری خداوند در مورد سهم ها، فریضه ها، میراث ها و بهرههای زنان و مردان، روشن و قطعی حکم کرده تا بهانه دست اهل باطل نماند و برای هیچکس تا قیامت تردیدی پدید نیاید. و بعد به مکر و خدعه برادران یوسف اشاره فرمودید که برادر را در چاه افکندند و به خدعه و نیرنگ متوسل شدند و ماجرا را برای پدر به گونه ای دیگر آراستند و یعقوب پدر پاسخ داد:
نه چنین است، این راهی است که نفس مکارتان پیش پا نهاده است. ماجرا چنین نیست اما من صبر میکنم و خدا هم در روشن کردن ماجرایی که نقل میکنید کمک خواهد کرد. ای وای که حب جاه و مقام چگونه گوش و چشم را کر و کور و دل را سنگ میکند!
ابوبکر دوباره چشم ها را بست و دهان را گشود:
آری، خدا و پیامبر راست گفته اند و دخترش نیز راست گفته است. تو معدن حکمتی و موطن هدایت و رحمت و پایه دین و سرچشمه حجت و دلیل.
نمی توانم حرفهای تو را انکار کنم و سخن حق تو را دور افکنم.
اما این مسلمین میان من و تو داوری کنند. قلاده خلافت را اینها به گردن من آویخته اند و آنچه از تو گرفته ام نه بر مبنای کبر و استبداد و بهره وری. و خودشان هم شاهدند. اینجا همان جایی بود که میبایست اتفاق بیفتد و زمان، همان زمانی بود که میبایست کودک اعتراض زاده شود.
چرا که خلیفه، گناه را گردن مردم میانداخت و غیرت اگر زنده بود، میبایست از جا برخیزد.
اما هیچ اتفاقی نیفتاد. کودک اعتراض در شکم مرد و غیرت، کفنی دیگر پوساند. شما دلتان نیامد که مردم به این ارزانی خود را بفروشند و به این راحتی روانه جهنم شوند.
رو کردید به مردم و فرمودید: ای مردم! که به شنیدن سخن باطل تشنه ترید و راحت از کنار کردار زشت و زیان آور میگذارید.
اَفَلا یَتَدَبَّروُنَ الْقُرانَ اَمْ عَلی قُلُوبٍ اَقْفالُها.
آیا در قرآن اندیشه نمیکنید یا بر در دلهایتان قفل خورده است؟ نه چنین است. بل کارهای زشت، دلهای شما را سیاه کرده است. تیرگی گوشها و چشمهایتان را گرفته است.
چه بد با قرآن برخورد کردید و چه بد راهی پیش پای خلیفه نهادید و چه بد معامله تی کردید!
به خدا قسم که کمرهایتان در زیر بار این گناه خم خواهد شد و وزرو و بال آن پشیمانتان خواهد کرد.
زمانی که پردههای غفلت از دلهایتان برداشته شود و زیانهای این کار آشکار گردد و آنچه را که حساب نمیکردید، بر شما هویدا شود.
آنجاست که باطل گرایان زیان میبینند. باز هم هیچ خبری نشد.
این چوب بیداری اگر بر کفن مردگان میخورد، از آن خاک اعتراض برمی خاست. چه مرگی گریبان آن جمع را گرفته بود که نفخه صور کلام شما هم آنها را از جا تکان نمیداد. واقعا راحت طلبی، تن پروزی، به مسیولیتی و آسایش جویی با انسان چنین میکند؟! یا نه خدعه و تزویر و نیرنگ، بدین سادگی عقل و غیرت و شرف و مردانگی را میرباید؟ هرچه بود دیگر کسی نبود که شایسته سخن شما باشد، لیاقت داشته باشد که مخاطب شما واقع شود.
باران در شوره زار! و طلوع خورشید در شهر خفاشان!
روی برگرداندید از مردم روی گردانده از خدا و سر درد دل با پیامبر گشودید و به این اشعار تمثل جستید:
بعد از تو اخبار غریب و مسائل پیچیده ای بروز کرد، که تو اگر بودی اینچنین سخت و بزرگ به چشم نمیآمد.
ما تو را از دست دادیم همانند زمینی که از باران محروم میشود و قوم تو مختل شدند و بیا ببین که چه نکبتی بار آوردند.
هر خاندانی، قرب و منزلتی داشت در نزد خدا و بیگانگان الا ما. و قتی تو رفتی و پرده خاک، روی تو را پوشاند، مردانی چند، اسرار درونی خود را که در زمان حیات تو مخفی میکردند، آشکار ساختند. و قتی تو رفتی، آنها از ما روی گرداندند و ما را خوار کردند و میراث ما را بلعیدند.
تو ماه شب چهارده بودی و نوری بودی که روشنی میبخشیدی و از جانب خداوند عزیز بر تو کتابها نازل میشد.
جبرییل با آیات قرآنی مونس ما بود، اما با رفتن تو، همه خیرها پوشیده شد.
ای کاش ما پیش از تو مرده بودیم و اینهمه فاصله میان ما نمیافتاد.
به راستی که ما بلادیدگان به مصیبتی گرفتار آمدیم که هیچ عرب و عجمی بدان مبتلا نشده است. حرف هنوز بسیار مانده بود اما حجت تمام شده بود. شما مسجد را ترک گفتید و راه خانه را پیش گرفتید. وقتی از کنار دیوار مسجد میگذشتید، من احساس کردم که سنگ و خاک بر شما کرنش میکند و حضور شما را قدر میدانند. و دیدم که از سنگ و خاک در و دیوار کمترند آنها که در دام سکوت و بی غیرتی افتاده اند.
و قتی شما از مسجد درآمدید، زمزمه اعتراضی ملایم در مسجد پیچید، تکان خوردن برگی خشک بر برگی و نه حتی جنبیدن سنگی بر سنگی.
اما خلیفه همین مقدار را هم منشاء خطر دید، سریع بر روی منبر خزید و فریاد کشید:
ای مردم این چه سست عنصری است که در برابر هر سخنی که میشنوید از شما میبینم. این ادعاها و آرزوها و کی در زمان رسول خدا بود؟ هر که دیده یا شنیده بگوید.
آنکه سخن گفت روباه ماده ای بود که شاهدش دمش بود.
اینها باعث ایجاد فتنه خواهد شد.
علی کسی است که میخواهد جنگ خلافت را از سر بگیرد و این موضوع کهنه را تازه سازد و برای این منظور از زنان یاری میطلبد، همانند ام طحال (زن بدکاره معروف) که بهترین افراد نزد او زن بدکاره است. بانوی من! سرور زنان! ای کاش این اباطیل، اینجا، در بستر ارتحال شما یادم نمیآمد و جگرم را شرحه شرحه نمیکرد، اما چه کنم از وقتی بستر وفات گشودید و دفتر رفتن را در دست گرفتید. لحظه لحظه یک عمر مظلومیت شما در ذهنم تداعی میشود و بر جانم چنگ میزند.
آن زمان فکر میکردم که کدام جهنمی میتواند جزای این جسارت ها قرار بگیرد و اکنون فکر میکنم که جهنم چگونه میتواند جهنم را در خویش بگیرد، آتش چگونه میتواند آتش را بسوزاند؟!
پس از این ماجرا دیگر هیچ حادثه ای به چشمم غریب نمیآید و مردم در نظرم به پشیزی نمیارزند.
مردمی که میتوانند جگر پاره رسول خدا را در چنگال کفتار ببینند و سکوت کنند.
کاش این خاطرات مظلومیت شما در ذهنم مرور نمیشد. عجبا! حرفهایی که تداعی اش جگرم را از شرم میسوزاند، شنیدن و دیدنش حتی عرق شرم بر پیشانی مردم ننشاند.
یادم هست که فقط ام سلمه- زنی مردتر از مردنمایان مسجد، از جا برخاست، در مقابل خلیفه ایستاد و گفت:
آیا در مورد کسی چون فاطمه زهرا، دختر رسول خدا، باید چنین سخنانی گفته شود در حالیکه والله او حوریه ای است در میان انسانها و چون جان است برای جسم جهان.
او کسی است که در دامان پاکان تربیت شده و هنگام ولادت در میان فرشتگان، دست به دست گشته و دامان زنان پاکیزه، مهد تربیت او بوده و به بهترین وجهی رشد کرده و به نیکوترین وضعیتی تربیت یافته.
آیا گمان میبرید که پیامبر، میراث او را بر وی احرام کرده و او را در این باره بی خبر گذاشته، در حالیکه خدای متعال میفرماید: و انذر عشیرتک الاقربین. یا اینکه پیامبر به او خبر داده و زهرا مخالفت کرده و چیزی را که از آن او نبوده، مطالبه کرده؟ او سرور و برگزیده زنان عالم است و ما در جوانان اهل بهشت و همتای مریم. پدر او که خاتم پیامبران بود به خدا سوگند که نگران گرما و سرمای زهرا بود، یک دست خود را زیر سر فاطمه میگذاشت و دست دیگرش را حفاظ او قرار میداد. این فاطمه چنین کسی است و شما در محضر چنین شخصیتی دست به جسارت زدید. آرامتر! اینقدر تند نروید! پیامبر شما را میبیند و به هر حال روزی بر خدا وارد خواهید شد. وای بر شما آنگاه که جزای اعمالتان را میبینید.
این اعتراض، تنها کاری که کرد قطع مواجب ام سلمه از بیت المال بود، به دستور خلیفه. شاید دیگران هم از همین میترسیدند که لب به سخن نمیگشودند.
همه اما همه چیز خود را چه ارزان میفروختند! چه زشت! چه شنیع! چه درد آور! چه ننگ آلود! دین در مقابل دنیا! ناموس در قبال مال! و بهشت در ازای... هیچ چیز... رایگان!
شرمسارم بانوی من که در ذهن و دلم که به هر حال محضر و منظر شماست، این خاطرات تلخ را مرور کردم. دست خودم نبود، جای پای هر کدام از این خاطرات تلخ را مرور کردم. دست خودم نبود، جای پای هر کدام از این جنایات، چروکی شده است بر پیشانی و چهره شما که با زبان بی زبانی همه گذشته را تداعی میکند.
بی جهت نیست که از شوی مظلوم خویش، علی مرتضی خواسته اید شما را با لباس غسل دهد، چرا که یک دفتر مصیبت در بازو و پهلوی شما نهفته... نه... آشکار است و دیدن این علمهای مصیبت، تاب و توان از دل علی میرباید و جان علی را میخراشد.
من فقط مبهوت طاقت شوی شما ابوالحسن ام که چه میکند در زیر بار اینهمه مصیبت!
//
سیدمهدی شجاعی