شب قدر
مشکِ چشمانِ کوچک عباس
آب بر بوسه ی پدر میداد
لب زینب ـ کبوتر احساس ـ
ذکرِ امّن یجیب سر میداد
جگر مجتباییش مشهود
گوشه ی چشمهای طوفانی
سینه ی کربلاییش هم بود
در وجود صبور، پنهانی
شب قدر است و آرزو بسیار
آب بر حسِّ کوچه میریزد
شاید از بوی خاک دیگر بار
پدرِ خاک از زمین خیزد
کوچه خالی ز ازدحام امّا
بر زمین مانده چند کاسه ی شیر
نکند باز از وفور وفا
نذرِ بابا شود نصیب اسیر؟
اشک بود و دعا، نگاه و نگاه
تا پدر ناگهان سفر نکند
دید مادر نشسته چشم به راه
یافت دیگر دعا اثر نکند
روی قرآن گشوده بود به تیغ
گشته تذهیب او، گل لبخند
سورههایش به خطِّ خون و دریغ
آیه ها را بریده بند از بند!
مستحب است در شبِ احیا
پیش چشمان گشودنِ مصحف
اهل ایمان گرفت قرآن را
بر سر خود ز کوفه تا به نجف...
بیست و یکم رمضان
بیست و سوم مهر۸۵
سایت والقلم