- علی علیه السلام فرمود: “جهاد دری از درهای بهشت است که خداوند آن را به روی دوستان ویژه خود گشوده است”.(نهجالبلاغة، خطبه ۲۷.) - (ابنابیالحدید گوید) بدان که ما از آن رو این اخبار را در اینجا آوردیم که بسیاری از منحرفان از آن حضرت، هنگامی که به سخن او در نهجالبلاغة و کتابهای دیگر برمیخورند که شامل بازگویی نعمتهایی است که خداوند به او عطا فرموده -چون ویژگیهایی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم درباره او فرموده و او را از دیگران ممتاز نمودهاست- او را به خودستایی و بزرگ منشی و فخرفروشی منسوب میدارند، و پیش از آنان گروهی از اصحاب نیز چنین تفکری داشتند، چنانکه به عمر گفتند: کار سپاه و جنگ را به علی واگذار، پاسخ داد:"او خودخواهتر از این حرفهاست!"و زیدبن ثابت گفتهاست:"ما خودخواهتر و متکبرتر از علی و اُسامه ندیدیم". پس این اخبار را در اینجا آوردیم تا بر منزلت بزرگ او در نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آگهی داده باشیم. و کسی که این گونه سخنان در حق او گفته شدهاست اگر به آسمان بررود و در فضا پرواز کند و از عظمت و بزرگمنشی بر فرشتگان و پیامبران فخر بفروشد حق با اوست و نباید او را سرزنش نمود، با آنکه آن حضرت در هیچ یک از گفتارها و کردارهای خود راه بزرگ منشی و تکبر را نپیمود، بلکه او از همه انسانها نرمخوتر و گران طبعتر و متواضعتر و بردبارتر و خوشروتر و بشّاشتر بود تا آنجا که برخی او را به شوخطبعی مفرط منسوب داشتند، و روشن است که مزاح و شوخطبعی با تکبر و گردنفرازی و خود بزرگبینی سازگار نیست. و این که گهگاه این گونه سخنان بر زبان میراند همه آه سینه سوخته و درد دل غمزده و آه دردمند بود و در گفتن آنها قصدی جز شکر نعمت و توجه دادن غافل به فضایلی که خداوند ویژه او ساختهبود نداشت".(شرح نهجالبلاغه ابنابیالحدید۹ / ۱۶۶.)
- ابنابیالحدید: به فصاحت بنگر که چه سان خود را در اختیار علی نهاد و زمامش را به دست او سپرد! منزه خدایی که این مرد را چنین مزایای پر بها و ویژگیهای گرانمایه بخشید! نوجوانی از فرزندان عرب مکه با آنکه آمیزشی با حکیمان نداشت، در آشنایی به حکمت از افلاطون و ارسطو سرآمد، و گرچه معاشرتی با دانشمندان علم اخلاق ننمود از سقراطبه مسائل اخلاقی آگاهتر شد، و هر چند در میان دلاوران نبالید -که مکیان تاجر بودند نه جنگجو- اما دلاورترین بشر روی زمین گردید! به خَلَف احمر گفتند: کدام دلیرترند، علی یا عَنْبَسه یا بَسطام؟ پاسخ داد: عنبسه و بسطام را با افراد بشر و آدمیان سنجند نه با آن کس که از حد بشریّت فراتر است. گفتند: به هرحال چیزی بگو. گفت: خدا را سوگند، اگر علی نهیبی به روی آنان زند هر دو قالب تهی کنند پیش از آنکه به آنان بتازد!(شرح نهجالبلاغة ۱۶ / ۱۴۶ با اندکی تلخیص.)
- علّامه سید رضی: امیر مؤمنان علیه السلام سرچشمه و آبشخوار فصاحت، و منشأ و مولد بلاغت بود، رازهای پوشیده این فن از آن حضرت پدیدار گشت و قوانین آن از او گرفته شد. همه سخنوران شیوه او را پی گرفتند، و واعظان شیرین سخن از گفتار او یاری جستند، با این وجود، علی علیه السلام از همه پیشی گرفت و دیگران واماندند، و او تقدم جست و دیگران عقب افتادند، زیرا در سخنش دانش الهی تجلّی دارد، و بوی خوش بیانات نبوی از آن میآید... و از شگفتیهایی که ویژه حضرت اوست و کسی با او شرکت ندارد آن که: اگر اندیشمندی ژرف اندیش در سخنان او پیرامون زهد و موعظه و یادآوری و پند و اندرز بیندیشد و فراموش کند که آنها از دهان شخصی درآمده که دارای مقام و منزلت و امر و نهی و فرمانروایی است، شک نمیبرد که آنها سخن مردی است که جز زهد و پارسایی بهرهای و جز سرگرمی به عبادت کاری دیگر ندارد. در کنج کلبهای خزیده و سر در گریبان فروبرده، یا به دامنه کوهی پناه گرفته و دست از همه کس شسته، جز صدای (ورد و دعای) خود نمیشنود و جز خود احدی را نمیبیند؛ و هرگز باورش نمیآید که این سخنان از دو لب کسی تراویده است که غرق کارزار است، تیغ از نیام کشیده و یلان را گردن میزند و دلاوران را به خاک و خون میکشد، و با شمشیر خون چکان باز میگردد، و با این حال پارسای پارسایان و صالح صالحان است، و این از فضایل عجیب و ویژگیهای لطیف اوست که صفات ضد اضداد را در خود گردآورده و طبایع گوناگون را در سرشتش بههم پیوند دادهاست...(مقدمه نهجالبلاغة.)
- ابنابیالحدید گوید: سال میلاد علی علیه السلام همان سالی است که رسالت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شروع گردید (بهتر است گفته شود “نبوت”، زیرا رسالت حضرتش در چهل سالگی یعنی ده سال بعد بوده است. اما نبوت که شنیدن صدای فرشتگان و دیدن عوالم غیب باشد در سالهای قبل بودهاست. (م)) و صداهایی از سنگها و درختان به گوش او میرسید و پرده از دیدگانش برطرف شد و اشخاص و انواری را مشاهده نمود. و خود پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آن سال و میلاد علی علیه السلام در آن را به فال نیک میگرفت، و در شب ولادت آن حضرت به خانواده خود فرمود: امشب مولودی برای ما زاده شد که خداوند به برکت او درهای بسیاری از نعمت و رحمت خویش را به روی ما خواهد گشود.(شرح نهجالبلاغة ۴ / ۱۱۴.)
- علّامه سید شریف رضی صاحب “نهجالبلاغة” گوید: اگر کسی بپرسد معنای دعوت فرزندان و زنان روشن است، اما معنای دعوت اَنفُس چیست؟ زیرا معنا ندارد که انسان خودش را دعوت کند چنانکه درست نیست که خود را امر و نهی نماید. پاسخ: عالمان و راویان همه بر این متّفقند که چون نمایندگان نصارای نجران نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمدند و در میان آنان اسقف (که ابوحارثةبن علقمه بود) و سید و عاقب و دیگر سران آنها حضور داشتند، میان آنان و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم درباره مسیح علیه السلام سخنانی رد و بدل شد که در کتابهای تفسیر مذکور است... چون پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آنان را به مباهله فراخواند امیرمؤمنان علی را در جلو و فاطمه را پشت سر و حسن را سمت راست و حسین - علیهم السلام - را سمت چپ خود نشانید و نجرانیان را به ملاعنه و نفرین در حق یکدیگر فرا خواند: آنان از بیم جان خود و از ترس پیامدهای راستی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و دروغ خود به این کار تن ندادند. روشن است که مراد از ابناء حسن و حسین - علیهما السلام - و مراد از نساء فاطمه و از انفس امیرمؤمنان علیه السلام است، زیرا درمیان این گروه غیر آن حضرت کس دیگری نبود که مصداق انفسنا واقع شود، و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نمیتواند مراد از انفسنا باشد زیرا معنا ندارد که انسان خودش را بخواند همانگونه که معنا ندارد خود را امر و نهی کند، و از همین رو فقیهان گفتهاند: فرمانده نمیتواند تحت فرمان خود باشد، زیرا همیشه مقام فرمانده بالاتر از فرمانبر است، و اگر خودش هم فرمانبر باشد باید خودش از خودش بالاتر باشد، و این محال است. ه
- ابن ابیالحدید در ذیل خطبه ۹۲ <نهجالبلاغة>/ که میفرماید: <از من بپرسید پیش از آنکه مرا از دست بدهید، سوگند به آنکه جانم به دست اوست مرا از چیزی که میان شما تا روز قیامت رخ خواهد داد و نیز از گروهی که صد نفر را هدایت و صد نفر را گمراه میکند نمیپرسید جز آنکه از خواننده و جلودار و ساربان و محل خوابانیدن مرکبها و باراندازهای آنها و این که چند تن آنها کشته میشوند و چند تن به مرگ طبیعی میمیرند، به شما خبر میدهم>/ فصلی تحت عنوان بالا آورده، گوید:(شرح نهجالبلاغه ۷ / ۴۷ به بعد.) بدان که آن حضرت در این فصل به خداوندی که جانش به دست اوست سوگند یاد کرده که مردم از هیچ حادثهای که میان آنان تا روز قیامت رخ میدهد از حضرتش نمیپرسند جز آنکه از آن خبر میدهد، و نیز از آن حضرت درباره گروهی از مردم که به سبب آنان صد نفر هدایت و صد نفر گمراه شوند کسی نپرسد جز آنکه از شبان و جلودار و ساربان و جای خوابانیدن اشتران و اسبهای آنان و اینکه چند تن آنان کشته میشوند و چند تن به مرگ طبیعی میمیرند خبر میدهد. البته این ادعا از آن حضرت نه به معنای ادعای پروردگاری و پیامبری است بلکه مراد آن است که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم او را از آن آگاه ساختهاست. و تحقیقاً ما خبرهای غیبی او را آزمودیم و همه را موافق با واقع یافتیم و آن را دلیل صدق ادعای مذکور شمردیم، مانند:
۱ - خبر از ضربتی که بر فرق مبارکش میخورد و محاسن شریفش را از خون رنگین میسازد.
۲ - خبر از کشتهشدن فرزندش حسین علیه السلام و سخنانی که هنگام [بازگشت از صفّین و] عبور از کربلا بر زبان راند.
۳ - خبر از به حکومت رسیدن معاویه پس از آن حضرت.
۴ - خبر از حکومت حجاج و یوسفبن عمر. ۵
- خبر از کشتهشدن خوارج در نهروان.
۶ - خبر از سرنوشت یاران خود که کدام به قتل میرسد و کدام به دار آویخته میشود.
۷ - خبر از جنگ با ناکثین و قاسطین و مارقین (پیمانشکنان بصره در جنگ جمل، ستمگران شام در جنگ صفّین، از دین بیرونشدگان خوارج در جنگ نهروان).
۸ - خبر از ورود سپاه کمکیای که از کوفه در جنگ بصره (جَمَل) برای حضرتش رسید.
۹ - خبر از سرنوشت عبداللَّهبن زبیر، که فرمود: <سوسمار مکّاری است که در پی کاری میرود که بدان دست نمییابد، دام دین را برای صید دنیا میگسترد، و سرانجام به دست قریشیان به دار آویخته میشود>/.
۱۰ - خبر از نابودی بصره به فرورفتن در آب و بار دیگر به دست زنگیان؛ که برخی کلمه زنج را به ریح (باد) تحریف کردهاند...
- محمّدبن جبله خیاط، از عِکرمه، از یزید احمسی روایت کرده که: علی علیه السلام در مسجد کوفه نشستهبود و گروهی از جمله عَمْروبن حُرَیث در برابر او قرار داشتند که ناگاه زنی نقابزده و ناشناس پیش آمد و ایستاد و به علی علیه السلام گفت: ای که مردان را کشتی و خونها را ریختی و کودکان را یتیم کردی و زنان را بیوه ساختی! علی علیه السلام فرمود: این همان گرگ بدزبان درشتگوست! این همان است که به مردان و زنان شبیه است و هرگز خون [حیض و نفاس] ندیدهاست. آن زن سر خود را دزدید و به سرعت گریخت. عَمْروبن حریث در پی او دوید و در رُحبه به او رسید و گفت: به خدا سوگند، من امروز از این کاری که تو با این مرد کردی شادمان شدم، به منزل من بیا تا چیزی به تو بدهم و لباس مناسب به تو بپوشم. چون زن داخل شد عَمْرو کنیزان خود را دستور داد او را وارسی کنند و لباسهایش را بیرون کنند تا درستی سخن آن حضرت را درباره او بنگرد. آن زن گریست و از او خواست که او را وارسی نکند و گفت: به خدا سوگند، من همان گونهام که او گفت؛ من دو جنسهام، هم عورت زنان دارم و هم بیضهای مانند بیضه مردان و هرگز خون [حیض] ندیدهام. عمرو از او دست کشید و از خانه بیرونش کرد، سپس به نزد علی علیه السلام آمد و ماجرا را بازگو کرد. حضرت فرمود: خلیلم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مرا از همه مردان و زنانی که بر من سرکشی میکنند تا روز قیامت، خبر دادهاست.(برای اطلاع بیشتر ر. ک: شرح نهجالبلاغه، خطبه ۳۷: فقمت بالأمر حین فشلوا...) و نیز گوید: صاحب کتاب “استیعاب”/ ابوعمر محمّدبن عبدالبرّ از گروهی از راویان و محدّثان روایت کرده که گفتهاند: احدی از صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سلونی نگفت جز علیبن ابیطالب علیه السلام. و شیخ ما ابوجعفر اسکافی در کتاب “نقض العثمانیة”/ از علیبن جَعد، از ابنشُبْرُمُه روایت کرده که گفت: احدی از مردم را نرسد که بر منبر سلونی گوید جز علیبن ابیطالب علیه السلام.(شرح نهجالبلاغه ۲ / ۲۸۶.)
علّامه خویی پس از نقل این سخن در شرح خود بر “نهجالبلاغة”/ (۷ / ۷۴) گوید: زیرا انواع پرسشها قابل ضبط و حساب نیست، و انواع خواستهها در شمار و بررسی درنمیآید، زیرا برخی به امور معقول و برخی به امور منقول، برخی به عالم شهود و برخی به عالم غیب، و برخی به امور گذشته و برخی به امور حال و برخی به امور آینده مربوط است، از این رو پاسخ از همه آنها امکانپذیر نیست و توان بر پاسخ این همه پرسش را ندارد مگر کسی که به نیرویی خدایی و قدرتی الهی مؤیَّد بوده و روحالامین در قلب او دمیده، و علوم اولین و آخرین را آموخته و منبع علم و حکمت و سرچشمه کمال و معرفت گشتهباشد و او امیرمؤمنان، رییس و پیشوای دین، وارث علم پیامبران، مطلوب طالبان و حلّال مشکلات سایلان است؛ بنابراین کسی جز آدم جاهل بیخرد خود را در این منصب قرار نمیدهد، و جز شخص سرگردان غافل مدعی این مقام برای خود نمیشود... ابوبصیر از امام باقر علیه السلام روایت کرده که فرمود: از علی علیه السلام درباره علم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پرسش شد، فرمود: علم پیامبر علم همه پیامبران و علم امور گذشته و علم امور آینده تا روز قیامت است. آنگاه فرمود: سوگند به آنکه جانم به دست اوست، همانا من علم پیامبر و علم گذشته و علم آینده که از حال تا روز قیامت خواهد بود همه را میدانم.(شرح نهجالبلاغه، علّامه خویی، ۷ / ۷۴ و ۷۵.)
- علّامه خویی در شرح نهجالبلاغة گوید: امیرمؤمنان علیه السلام افضل از همه امت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است... از جهت کثرت ثواب و از این جهت که همه خصال ستوده و کمالات ذاتی و فضایل نفسانی را در خود جمع نمودهاست. اما از جهت ثواب از این روست که ثواب نتیجه عبادت است و با کم و زیاد شدن آن کم و زیاد میگردد؛ و چون آن حضرت عابدترین است پس ثوابش از همه بیشتر است. و اگر او را عبادتی نبود جز همان ضربتی که در جنگ خندق بر فرق عمروبن عبدود کوفت و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: “این ضربت از عبادت جنّ و انس برتر است”/ برای اثبات این مطلب کافی بود چه رسد به سایر عبادتهای او که در دفاتر نگنجد و کتابها و طومارها شمار آن نتوانند کرد.(شرح نهجالبلاغه ۲ / ۳۹۴.)
- علّامه شیخ محمّد حسین آل کاشفالغطاء - رحمه الله - گوید: گفتهاند: هنگامی که مریم - علیها السلام - را درد زاییدن گرفت به بیتالمقدس رفت تا عیسی علیه السلام را در آنجا به دنیا آورد، ولی به او ندا شد: ای مریم، بیرون رو که اینجا پرستشگاه است نه زایشگاه. اما فاطمه بنت اسد هنگامی که در خانه کعبه بود و احساس درد زاییدن کرد درهای کعبه بسته شد و نتوانست بیرون رود تا آنکه علی علیه السلام را در آنجا به دنیا آورد. شاید در این حادثه غریب اسرار و رموزی نهفتهباشد و بزرگترین و روشنترینش آنکه: گویی خدای سبحان میفرماید: ای کعبه، من به زودی تو را از پلیدی بتها و اسباب و آلات بتپرستی و قمار به دست این کودکی که در تو به دنیا آمده پاک خواهم ساخت؛ و این چنین هم شد، زیرا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در سال فتح مکه داخل کعبه شد و بتها بر در و دیوار آن آویزان بود و هر قبیلهای بتی در آنجا داشت؛ آنگاه علی علیه السلام را بر دوش خود بالا برد و حضرتش آنها را شکست و به زمین افکند و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم میفرمود: جاءَالْحَقُّ وَ زَهَقَالْباطِلُ، اِنّالْباطِلَ کانَ زَهوقاً (سوره اسراء / ۸۴.)”حق آمد و باطل نابود شد، بیشک باطل نابودشدنی است”/. شافعی این فضیلت را در اشعاری که به او منسوب است به نظم کشیده و در آخر گوید: وَ عَلی واضِعٌ اَقْدامَهُ/ فی مَحلٍّ وَضَعَاللَّهُ یَدَه/ “علی علیه السلام گام خود را در جایی نهاد که خداوند دست خود را نهادهبود”/. زیرا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از شب معراج چنین خبر میدهد: “خدای بزرگ دست خود را بر دوش من نهاد به طوری که سردی آن را بر جگر خود احساس کردم”/.(این جمله معنای کنایی دارد و مراد از آن دست ظاهری نیست. (م)) و ولادت آنحضرت در کعبه رمز دیگری هم دارد که شاید دقیقتر و عمیقتر باشد و آن اینکه: حقیقت توجه به کعبه در واقع توجه به این نوری است که در آن تولد یافتهاست، و اگر هدف منحصر در توجه محض به این خانه و مشتی سنگ باشد نوعی بتپرستی خواهد بود (معاذاللَّه)، ولی متناسب آن است که بدن که از خاک است متوجه کعبه شود که آن هم خاک است، و روح که جوهری مجرد از ماده است به آن نور مجرد متوجه شود، و هر جنسی به جنس خود ملحق گردد، نور به نور و خاک به خاک. و به برخی از این مطلب اشاره دارد یکی از شاعران فاطمی که درباره امام علیه السلام گوید:
بَشَرٌ فِیالْعَیْنِ اِلاّ اَنَّهُ/مِنْ طَریقِالْحقِّ نورٌ وَ هُدی/ جَلَّ اَنْ تُدْرِکَهُ اَبصارُنا/وَ تَعالی اَنْ نَراهُ جَسَدا/ فَهُوَالتَّسبیحُ زَلْفی راکعٍ/سَمِعَاللَّهُ بِهِ مَنْ حَمِدا/ تُدْرِکُ الاَْفْکارُ مِنْهُ جَوْهَراً/کادَ مِنْ اِجْلالِهِ اَنْ یُعْمَدا/ فَهُوَالکعبةُ وَالْوَجْهُالَّذی/وَحَّدَاللَّهَ بِه مَن وَحَّدا/ “
او در عالم وجود بشری است جز آنکه از طریق حق نور و هدایت است. او بالاتر از آن است که چشمان ما او را دریابد و برتر از آنکه او را به صورت جسدی ببینیم. او تسبیح و ذکری است که مایه تقرب نمازگزار به خداست، و خداوند به واسطه اوست که حمد حامد را میشنود و پاسخ میدهد. اندیشهها از او جوهری را درمییابند که از بزرگی او بسا که قصد او کنند. پس او کعبه است و همان وجه خدا که یکتاپرستان، خدا را با توجه به او به یکتایی میپرستند”/.
این دو سطر از شعر فوق گرچه خالی از غلوّ نیست ولی حقایقی بسیار و انواری از توحید در آن نهفتهاست. آری، ما در نماز با بدن خود به سوی کعبه و با روح خود به سوی آن نوری که در آن درخشید رو میکنیم...(جنّة المأوی /۱۲۲.)
و نیز آن بزرگوار در خطبه روز میلاد امیرمؤمنان علیه السلام گوید: خدای سبحان در آیه محکم کتاب خود میفرماید: وَ اَشْرَقَتِالْاَرْضُ بِنُورِ رَبِّها وَ وُضِعَالْکِتابُ وَجِیءَ بِالنَبِیِّینَ وَالشُّهَداءِ. (سوره زمر / ۷۰.)”و زمین به نور پروردگارش روشن شد، و کتاب (نامههای اعمال) نهادهشد و پیامبران و گواهان را آوردند. آری در چنین روزی یا چنین شبی زمین به نور پروردگارش روشن شد. و وارث پیامبران و جامع علوم اولین و آخرین، امام شهیدان (گواهان) و سرور صدّیقان آوردهشدهاست. گردهمآیی ما در این روز به خاطر درخشش این نور الهی مانند گردهمآیی امتهای دیگر در روز تولد شاهان و بزرگان و سلاطین و رجال انقلابیشان نیست بلکه جشنی است به خاطر نعمت و آیت بزرگ الهی و نمونه والایی که حضرت احدیت بدان سبب از فراز ملکوت شامخ و جبروت بلند و مقام قدس تجرد خود به عالم ناسوت نزول یافته و لباس ماده پوشیده تا ماده به صورت روح، و جسد در قالب عقل، و موت در چهره حیات درآید. ما گردآمدهایم به یاد میلاد دریای خروشان علمی که نهجالبلاغه از آن جوشیدهاست و تازه نهجالبلاغة چشمهساری از آن مخزنها و جویی از آبخیزهای آن است، و هیچ زمان و روزگاری پس از کتاب خدای بزرگ کتابی سودمندتر، جامعتر و روشنتر از آن در اقامه براهین توحید، دلایل آفرینش، اسرار خلقت، انوار حقیقت، تهذیب نفس، مملکتداری، فلسفه قانونگذاری و دین، پندهای آموزنده و مؤثر، حجّتهای کوبنده، روشنگری عقول و پالایش نفوس نیاورده و به جهان عرضه نکردهاست. میبینیم که چشمههای جوشان حکمت نظری و عملی را جاری ساخته، و بر قلههای بلند معرفت توحید آفریدگار فرا رفته و در عمق توصیف فرشتگان و آسمانیان فرورفته و بیانات ژرفی میآورد و بهشت و دوزخ را در نظر مجسم میدارد... به یاد ولادت امامی گرد آمدهایم که دنیا را زیر پا نهاد و دنیا با همه ارجی که در نظر دیگران داشت پستترین چیزها در نظر او بود؛ امامی که حقیقت دنیا را شناخت و حق آن را در دستش نهاد و فرمود: “ای دنیا، دیگری را بفریب”/؛ امامی که اگر ضرب شمشیر او نبود هرگز درخت اسلام سبز نمیشد و ستون دین راست نمیگشت، بلکه اگر او نبود وجودی تحقق نمییافت و حضرت معبود شناختهنمیشد...(جنّة المأوی / ۱۳۶.)
-جمیلبن درّاج (یکی از راویان حدیث) گوید: ابوهاشم سیّد حِمْیَری - رحمه الله - مضمون این خبر را برای من به نظم کشید: قَولُ علی لِحارثٍ عَجَبُ/کَمْ ثَمَّ اُعْجوبَةً لَهُ حَمَلا/ یا حارِ همدانَ مَن یَمُتْ یَرَنی/مِن مؤمنٍ اَو منافقٍ قُبُلا/ یَعْرِفُنی طَرْفُهُ وَ اَعْرِفُهُ/بِنَعْتِهِ وَ اسْمِهِ و ما عَمِلا/ وَ اَنْتَ عِنْدَ الصِّراطِ تَعْرِفُنی/فَلاتَخَفْ عَثْرَةً و لاَ زَلَلا/ اَسْقیکَ مِنْ بارِدٍ عَلی ظَمَأٍ/تَخالُهُ فِی الْحَلاوَةِ الْعَسَلا/ اَقولُ لِلنّارِ حینَ تُوقَفُ لِل/-عَرْض دَعیهِ لاتَقْربِی الرَّجُلا/ دَعیهِ لاتَقْرَبیهِ اِنَّ لَهُ/حَبْلاً بِحَبْلِ الْوَصی مُتَّصِلا/(امالی شیخ مفید - رحمه الله - / ۳؛ امالی شیخ طوسی - رحمه الله - ۲ / ۲۳۸، بحارالانوار ۶ / ۱۷۸ و ۳۹/۲۳۹. باید دانست که این حدیث شریف دلالت دارد بر آنکه این ابیات سروده سید حمیری - رحمه الله - است.
محدث قمی - رحمه الله - نیز در “الکنی و الالقاب” ۲ / ۱۰۵ گوید: “سید حمیری - رحمه الله - مضمون این خبر را به نظم کشیدهاست”. و شاید توهّم راویان و بسیاری از محققان که این شعر را به علی - علیه السلام - نسبت میدهند از آنجا ناشی شود که بیت اول آن مشهور نیست حتی علامه مامقانی - رحمه الله - در کتاب رجال خود آن را نقل نکردهاست، و نیز ابن ابیالحدید در این مورد به اشتباه افتاده و در “شرح نهجالبلاغة” ۱/۲۹۹ گوید: “شیعیان شعری را از آن حضرت روایت کردهاند که به حارث همدانی فرمود...”.) “
این گفتار علی علیه السلام به حارث عجیب است و چه عجایبی را حارث از حضرتش تحمل کرد!: ای حارث هَمْدانی هر که بمیرد از مؤمن و منافق مرا رویاروی میبیند، دیدگان او مرا میشناسد و من نیز او را به وصف و نام و عمل میشناسم. و تو در نزد صراط مرا میشناسی، پس از هیچ لغزشی بیم مدار. تو را در حال تشنگی شربت سردی بنوشانم که آن را در شیرینی عسل پنداری. من به آتش دوزخ هنگامی که آن را برای عرضه بر دوزخیان بازمیدارند گویم: این مرد را رها کن و به او نزدیک مشو؛ رهایش کن و به او نزدیک مشو، که ریسمان او به ریسمان وصی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم متصل است”. از کتابهای رجال و شرح حالها و احادیث گذشته برمیآید که حارث اعور هَمْدانی از دوستان خالص علی علیه السلام بوده که در راه ولایت محنتها و مصیبتها دیده و در راه سرور و مولای خود از مردم رذل و کینهتوز آزارها کشیدهاست تا آنجا که با حال رنجوری عصازنان و افتان و خیزان خدمت مولایش رسیده و از دردها و گرفتاریهایش شکایت نمودهاست. و چون علی علیه السلام دوست خود را اندوهگین و غمزده دید او را تسلّی بخشید و او را به دیدار و معرفت خود در چهار موقف خطرناک و هولناک قیامت، یعنی هنگام مرگ و نزد صراط و حوض کوثر و هنگام مقاسمه، بشارت داد. ه
- پس از ملاحظه این اخبار که مشتی از خروار است باید دانست که حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و امیرمؤمنان و اولاد او - علیهم السلام - بر بالین محتضر از عقاید و ویژگیهای طایفه امامیه است و این مطلب به اجماع بزرگانشان و نقل متواتر به ثبوت رسیده و آن را از مسلّمات دانسته به گونهای که هیچ شک و تردیدی در آن راه ندارد تا آنجا که این مسأله در نظر آنان چون یکی از ضروریات مذهبشان به شمار میرود، و این اعتقاد را از اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گرفتهاند، بلکه برخی از بزرگان اهل سنّت نیز مانند ابنابیالحدید شارح نهجالبلاغة بدان اعتراف نمودهاست که سخن او را در بخش نقل سخن دانشمندان در این باره به خواست خدا خواهیم آورد. آنچه ذکر آن لازم مینماید آن است که اخبار و احادیث در این زمینه چنانکه گذشت تعابیر مختلف دارند، از برخی این طور ظاهر میشود که آن بزرگواران - علیهم السلام - در نظر محتضر متمثّل میشوند چنانکه امام صادق لیه السلام فرمود: <و رسول خدا و امیرالمؤمنین و... - علیهم السلام - برای او متمثّل میگردند>. و از برخی دیگر استفاده میشود که محتضر آنها را میبیند و میشناسد چنانکه در حدیث امیرمؤمنان علیه السلام به حارث و اخبار دیگر گذشت، و از اکثر بلکه قریب به اتفاق آنها استفاده میگردد که آنان شخصاً و با عین وجود خود بر محتضر حاضر میشوند و او را مژده میدهند و تلقین [شهادتین] میکنند و نزد سر و پای او مینشینند و او را به جبرییل علیه السلام معرفی میکنند که روایات آنها گذشت. اینک برای توضیح بیشتر به نقل سخن عالمان بزرگ میپردازیم.
- نهجالبلاغة و محتضر - امام علی علیه السلام میفرماید: فَاِنَّکُمْ لَوْ قَدْ عایَنْتُمْ ما قَدْ عایَنَ مَنْ ماتَ مِنْکُمْ لَجَزِعْتُمْ وَ وَهِلْتُمْ وَ سَمِعْتُمْ وَ اَطَعْتُمْ، وَلکِنْ مَحْجُوبٌ عَنْکُم ما قَدْ عایَنُوا.(نهجالبلاغة، خطبه ۲۰.) “اگر شما نیز آنچه را مردگان شما دیدند میدیدید بیشک ترس و وحشت شما را میگرفت و گوش به حرف میدادید و فرمان میبردید، ولی آنچه آنان دیدهاند از شما پوشیده است”. ابن ابیالحدید در شرح آن گوید: ممکن است مراد آن حضرت آن چیزی باشد که محتضر میبیند از ملکالموت و ترس از وارد شدن او. و ممکن است مراد آن باشد که حضرتش درباره خویش میفرموده که هیچ کس نمیرد تا آنکه او را در نزد خود حاضر ببیند،(حضور آن حضرت بر بالین محتضر غیر قابل انکار است چنانکه احادیث آن گذشت، اما این سخن حضرت بر آن دلالت ندارد، زیرا این جملات همه تهدید و هشدار است در صورتی که حضور حضرتش برای مژده و شادی مؤمن است.(م)) و شیعه معتقد به این است و شعری را از آن حضرت نقل میکند که به حارث اعور هَمْدانی فرمود: (قبلاً گفتیم که اشعار از سید حمیری است که مضمون سخن حضرت را به نظم کشیدهاست و از خود آن حضرت نیست.(م)) یا حارِ هَمْدانَ مَنْ یَمُتْ یَرَنی... و این مطلب اگر حضرت درباره خویش فرموده باشد مطلب قابل انکاری نیست، و در قرآن کریم آیهای است که دلالت دارد بر آنکه هیچیک از اهل کتاب نمیرد تا آنکه عیسیبن مریم علیه السلام را تصدیق کند و به او ایمان آورد و آن آیه این است: وَ اِنْ مِنْ اَهلِالکتابِ اِلاّ لَیُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یَکُونُ عَلَیْهِمْ شَهیداً.(شرح نهجالبلاغة، ابنابیالحدید ۱ / ۲۹۸.) - و نیز آن حضرت میفرماید: وَداعی لَکُمْ وَداعُ امْرِءٍ مُرْصِدٍ لِلتَّلاقی! غَداً تَرَوْنَ اَیّامی، وَ یُکْشَفُ لَکُمْ عَنْ سَرایِری، وَ تَعْرِفُونَنی بَعْدَ خُلُوِّ مَکانی وَ قِیام غَیْری مَقامی.(نهجالبلاغة، خطبه ۱۴۷.) “من با شما چون مردی وداع میکنم که منتظر دیدار مجدد است (یا دیدار او را انتظار برند)! فردا شما روزگار مرا خواهید دید و اسرار من بر شما کشف میگردد، و پس از آنکه جای تهی کردم و دیگری جای مرا گرفت مرا خواهید شناخت”. مولی صالح برغانی در شرح این سخن گوید: “گویند: اَرْصَدَ لَهُ اَی اَعَدَّ، پس مُرْصَد به معنی “مهیّا شده” باشد.(این در صورتی است که مُرصَد به صیغه اسم مفعول خوانده شود، و در برخی شروح مانند شرح عبده و صبحی صالح به صیغه اسم فاعل خوانده شده: “مُرصِد یعنی انتظار برنده”.) وداع من شما را وداع کردن مردی است که چشم به ملاقات او دارند و اصحاب او متوقع و مهیّای وصل او باشند، نه وداع کسی که دیگر ملاقات با اصحاب نکند. میتواند ملاقات روز آخرت باشد و میتواند مراد آن ملاقات باشد که در ابیات مشهور به حارث هَمْدانی گفت و در دیوان مذکور است، و هِی هذِهِ: یا حارِ هَمْدانَ مَنْ یَمُتْ یَرَنی...”(شرح نهجالبلاغة ۲ / ۴۱.) - ابنابیالحدید گوید: ابوغسّان نهدی گوید: گروهی از شیعیان در رحبه کوفه بر علی علیه السلام وارد شدند و آن حضرت بر روی کهنه حصیری نشسته بود، فرمود: شما را چه به اینجا آورد؟ گفتند: دوستی تو ای امیرمؤمنان. فرمود: هان بدانید که هر که مرا دوست بدارد آنجا که دوست دارد مرا ببیند خواهد دید، و هر که مرا دشمن بدارد آنجا که خوش ندارد مرا ببیند خواهد دید.(شرح نهجالبلاغة ۴ / ۱۰۴.)
- بر دانای آگاه پوشیده نیست که احادیث گذشته که به روایات حوض مشهور است و روایات نظیر آنها و روایات دیگری که اشاره دارد به همگونی این امت با امتهای سابق در عملکردها و نیز برخی از آیات قرآن کریم و برخی از خطبههای “نهجالبلاغة” همه و همه اجمالاً بر این دلالت دارند که گروهی پس از رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم مرتد شدند و به پشت و آیین جاهلیت خویش بازگشتند، و این مطلب میان اهل سنّت و شیعه مورد اتفاق است و شبههای در آن نیست، سخن تنها در معنای ارتداد و تعیین اهل ارتداد و توبهکنندگان از آن است. از این رو برای استحکام این نظریه، نخست برخی از آیات و روایات ارتداد را مانند گذشته میآوریم، آنگاه به خواست خدا در مسأله مورد نظر بحث میکنیم.
- ارتداد در نهجالبلاغة - علی علیه السلام میفرماید: “...تا آنگاه که خداوند رسول خود را به نزد خویش برد گروهی از دین بازگشتند، اختلاف آراء آنان را به تباهی کشید، به دوستان صمیمی و همراز خویش دلگرم شدند، با غیر رحم و خویشاوند [رسول خدا] پیوستند، از آن سبب و وسیلهای که مأمور دوستی با او بودند (یعنی خاندان پیامبر) دوری گزیدند و بنا را با همه پیوستگیاش از جا درآوردند و در غیر جایگاه خود بنا نمودند (ولایت را به نااهلش سپردند)، آنان معدن همه خطاها و درهای ورود همه گمراهان به گمراهی بودند، به حیرت و سرگردانی دچار شدند، و چون فرعونیان در مستی و بیعقلی غافلانه به سر بردند.(نهجالبلاغة، خطبه ۱۵۰، و شرح نهجالبلاغه ابنابیالحدید ۹ / ۱۳۲.)
- علّامه ابن ابیالحدید در شرح این سخن علی علیه السلام: “ماییم شعار و اصحاب، و ماییم گنجینهداران و ابواب”(نهجالبلاغة، خطبه ۱۵۴.) گوید: ممکن است مراد آن حضرت گنجینهداران علم و ابواب علم باشد، زیرا رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودهاست: “من شهر علمم و علی دروازه آن است، پس هر که طالب حکمت است از دروازه وارد شود”، و فرموده: “علی گنجینهدار علم من است” و بار دیگر فرموده: “علی ظرف علم من است”. و ممکن است مراد گنجینهداران بهشت و ابواب بهشت باشد، یعنی هیچ کس داخل بهشت نمیشود جز آن کس که با ولایت ما به محشر آید، زیرا خبر مشهور و مستفیض در حق آن حضرت وارد است که او قسمتکننده بهشت و دوزخ است.
- و نیز گوید: ابوعبید هروی در کتاب “الجمع بینالغریبین” گفتهاست: گروهی از امامان لغت عربی این جمله را چنین تفسیر نموده، گفتهاند: “چون دوست آن حضرت اهل بهشت و دشمن او اهل دوزخ است، آن حضرت به این اعتبار قسمتکننده بهشت و دوزخ است”. ابوعبید گوید: و دیگران گفتهاند: “بلکه در حقیقت خود آن حضرت شخصاً قسمتکننده بهشت و دوزخ است، گروهی را به بهشت و گروهی را به دوزخ میفرستد”. و این توجیه دوم که ابوعبید ذکر کرده مطابق با اخباری است که درباره آن حضرت وارد شده که به آتش دوزخ گوید: این شخص از آن من است او را رها ساز، و این از آنِ توست او را بگیر.(شرح نهجالبلاغة ۹ / ۱۶۴.)
- آن حضرت در معرفی خود فرموده: شما از موقعیت من با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در خویشاوندی نزدیک و منزلت خاصی که با او دارم باخبرید، مرا در کودکی در دامن مینشاند، به سینه میچسباند، در بستر خویش در کنار خود جای میداد، بدن خود را به من میسایید، بوی خوش خود را به مشام من میرساند و غذا را میجوید و در دهان من میگذاشت؛ او هرگز دروغی از من نشنید و اشتباه و لغزشی در کار من ندید. خداوند از هنگام کودکی حضرتش بزرگترین فرشته از فرشتگان خود را قرین او ساخته بود که شب و روز او را به راه مکارم و خویهای نیکوی عالم میبُرد، و من سایه به سایه او حرکت میکردم(تعبیر عربی آن چنین است: و من مانند بچه شتر که دنبال مادرش میرود به دنبال او بودم.)، در هر روزی پرچمی از آن اخلاق بزرگوارانه خویش برایم برمیافراشت و مرا به پیروی آن مأمور میداشت. او در هر سالی مجاور غار حراء میشد و تنها من او را میدیدم و جز من کسی او را نمیدید، و در آن روز تنها خانهای که مسلمان بودند خانه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بود که آن حضرت و خدیجهکه وزیر هستی و تو بر خیر و خوبی قرار داری.(نهجالبلاغة / ۱۹۰.)
ابن ابیالحدید گوید: از امام صادق علیه السلام روایت است که فرمود: علی علیه السلام پیش از رسالت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با آن حضرت نور (وحی) را میدید و صدا را میشنید، و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به او فرمود: اگر من خاتم پیامبران نبودم تو شریک در نبوت من بودی، حال که پیامبر نیستی وصی پیامبر و وارث اویی، بلکه تو سرور اوصیا و پیشوای پرهیزکارانی.(شرح نهجالبلاغة ابنابیالحدید ۱۳ / ۲۱۰، ذیل خطبه ۲۳۸.)
- ابن ابیالحدید گوید: اما خوشخلقی و خوشرویی و گشادهرویی و شکفتهرویی او ضربالمثل بود تا آنجا که دشمنانش آن را عیب شمردند و عمروعاص به شامیان گفت: عیب علی آن است که سخت بذلهگوست. و علی علیه السلام در این باره فرمودهاست: “شگفتا از پسر نابغه (عمروعاص) که به مردم شام چنین وانموده که در من رگی از شوخی و بذلهگویی است و من مردی شوخطبع و هرزه گویم که بیش از حد با دیگران شوخی و بازی میکنم”! این معنا را عمروعاص از عمربن خطاب گرفته که هنگام تعیین جانشین برای خود به علی علیه السلام گفت: “وه که چه لایقی اگر این شوخطبعی در تو نبود”! با این فرق که عمر به همین اندازه کوتاه گفت و عمروعاص به آن افزود و پر و بال داد. صعصعةبن صوحان و دیگر از شیعیان و یاران علی علیه السلام گویند: “او در میان ما چون یکی از خود ما بود (برای خود امتیازی قایل نمیشد)، نرمخو و فروتن و رام بود، با این حال از هیبت او مانند اسیر دست بستهای بودیم که جلاّد بالای سرش ایستادهباشد”. معاویه به قیسبن سعد گفت: خدا ابوالحسن را رحمت کند که بسی با نشاط و سرحال و شوخطبع بود! قیس گفت: آری، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هم با اصحاب خود شوخی و تبسم میکرد، و تو را چنان میبینم که میخواهی مقام بلند علی را فرود آوری و از وی عیبجویی کنی؟! آری به خدا سوگند با اینکه شوخ طبع و خوشرو بود ولی مهیبتر از شیری مینمود که از گرسنگی به خشم آمدهاست. البته این هیبت ناشی از تقوا بود نه آن هیبتی که اوباش شام در تو میبینند.(شرح نهجالبلاغة ۱ / ۲۵.) ه
- معارف ابنقتیبه: الف - گنجی شافعی (مقتول به سال ۶۵۸) در ذکر تعداد اولاد امام علی علیه السلام گوید: آن حضرت از سرور زنان جهان، فاطمه دخت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم و دخت سرور زنان جهان خدیجه بیت خُوَیلدبن اسدبن عبدالعُزَّی چند فرزند داشت: حسن و حسین و زینب کبری و امّکلثوم کبری... و (شیخ مفید) بر قول اکثر افزوده و گوید: <فاطمه - علیها السلام - پس از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرزند پسری را سقط کرد که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم او را محسن نامیدهبود>. و این چیزی است که نزد احدی از اهل نقل جز ابنقتیبه، یافت نمیشود.(کفایةالطالب / ۴۱۱ و ۴۱۳.) و محمدبن علیبن شهرآشوب (متوفای سال ۵۸۸) گوید: و اولاد فاطمه - علیها السلام -: حسن و حسین و محسن سقط شده و زینب و امّکلثوم هستند. و در معارف ابنقتیبه آمده: محسن در اثر زخمی که قنفذ عَدْوی به آن حضرت زد سقط شد.(مناقب ابنشهرآشوب ۳ / ۳۵۸.)
اما متأسفانه در کتاب <معارف> در چاپهای گوناگونی که نزد ماست چنین است: <اما محسنبن علی در کودکی از دنیا رفت>. این جنایت و جنایتی بزرگ در حق کتابها و معارف دینی است. ب - ابن ابیالحدید معتزلی گوید: چون ابوهریره با معاویه به کوفه آمد شبها در باب کِنده مینشست و مردم در مجلس او شرکت میکردند، جوانی از کوفه آمد و نزد او نشست و گفت: ای ابوهریره، تو را به خدا آیا از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدی که در حقّ علیبن ابیطالب میفرمود: <خداوندا، دوست او را دوست بدار، و دشمن او را دشمن>؟ گفت: آری خدایا. جوان گفت: پس من به خدا گواهی میدهم که تو دشمن او را دوست و دوست او را دشمن داشتهای. این بگفت و از نزد او برخاست. و راویان روایت کردهاند که ابوهریره با کودکان در راه غذا میخورد و با آنها بازی میکرد و هنگامی که امیر مدینه بود خطبه میخواند و میگفت: <سپاس خدایی را که دین را قیام (سبب برپایی) و ابوهریره را امام ساخت>، و بدین وسیله مردم را میخندانید. و در زمان امارت مدینه در بازار راه میرفت و چون به مردی میرسید که جلو او راه میرفت پاهای خود را به زمین میزد و میگفت: راه بده، راه بده که امیر آمد -یعنی خودش. من گویم: همه اینها را ابنقتیبه در کتاب معارف در شرح حال ابوهریره آورده و سخن او درباره وی حجت است زیرا نسبت به او متّهم و مشکوک نیست.(شرح نهجالبلاغة ۴ / ۶۸، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم.)
علاّمه امینیرحمة الله پس از نقل این سخن در الغدیر (۱ / ۲۰۴) گوید: همه اینها را دست تحریف بازیگر با کتاب معارف (ط مصر، ۱۳۵۳ ه’) انداخته، و دست امین طبع چه بسیار از اینگونه موارد از آن کتاب حذف کرده چنانکه برخی مطالب را که از آن نبوده در آن داخل کردهاست. ج
- نیز ابنابیالحدید گوید: مشهور است که علی علیه السلام در رحبه کوفه مردم را به خدا سوگند داد و فرمود: شما را به خدا سوگند میدهم که هر که شنیده که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پس از بازگشت از حجةالوداع در حقّ من فرمود: <هر که من مولای اویم پس علی مولای اوست، خداوندا، دوست او را دوست بدار، و دشمن او را دشمن> (برخیزد و گواهی دهد). مردانی چند برخاستند و به آن گواهی دادند. حضرت به انسبن مالک فرمود: تو نیز حاضر بودی چرا گواهی نمیدهی؟ گفت: ای امیرمؤمنان، سنّم بالا رفته و فراموشیم بیش از یادآوریهایم شدهاست. حضرت به او فرمود: اگر دروغگوباشی خداوند تو را بدان دروغ به بیماری برص مبتلا کند که عمامه هم آن را نپوشاند. انس نمرد تا آنکه به برص مبتلا شد... ابنقتیبه حدیث برص و نفرین امیرمؤمنان علیه السلام درباره انسبن مالک را در کتاب معارف در باب برص از شخصیتها آورده، و ابنقتیبه درباره علی علیه السلام متهم و مشکوک نیست زیرا که مشهور است که از آن حضرت منحرف بودهاست.(شرح نهجالبلاغة ۱۹ / ۲۱۷.)
علّامه امینیرحمة الله در الغدیر (۱ / ۱۹۲) بعد از نقل این سخن از معارف ابنقتیبه گوید: نقل این مطلب کاشف از آن است که وی جزم به درستی این عبارت داشته و نسخهها هم با همین مطابق است چنانکه از نقل دیگران هم همین مطلب را از کتاب معارف، ظاهر است. اما دست امین بر ودایع علما نسبت به کتابهاشان در چاپخانههای مصر در کتابها دسّ و تحریف کرده و پس از نقل این داستان اضافه کرده: ابومحمد گفته: <این مطلب اصلی ندارد>؛ غافل از آنکه سیاق کلام این جنایت را آشکار میسازد و این اضافه را نمیپذیرد، زیرا مؤلف در این کتاب مصادیق هر موضوعی را که نزد او مسلّم بوده یاد میکند، و از اول تا آخر این کتاب هیچ موردی یافت نمیشود که حکم به نفی یکی از مصادیق یک موضوع که آورده نمودهباشد جز همین مورد، حتی نخستین مردی که در میان مبتلایان به برص ذکر میکند همین انس است. آیا ممکن است که مؤلفی یک مصداق را در اثبات موضوع مورد بحث خود بیاورد سپس آن را انکار کند و بگوید این مطلب اصلی ندارد؟! البته این تحریف در باب خود نخستین تحریف در کتاب معارف نیست...
- نهجالبلاغة: در نهجالبلاغة تحقیق دکتر صبحی صالح، حکمت ۱۹۰ چنین آمده: قال علیه السلام: واعَجَباهْ، اَتَکُونُ الْخِلافَةُ بِالصَّحابَةِ وَالْقَرابَةِ؟ “شگفتا! آیا خلافت به صحابت و قرابت (با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم) است؟ سید رضی گوید: و شعری از آن حضرت در این باره روایت شده است که ترجمهاش این است:” “پس اگر به سبب شورا زمامدار آنها شدی، این چگونه است حال آنکه اهل مشورت (بنیهاشم) غایب بودند”!
فإن کنت بالشوری ملکت أمورهم/فکیف بهذا والمشیرون غیّب/ و إنکنت بالقربیحججتخصیمهم/فغیرک أولی بالنبیّ وأقرب/ “
و اگر به سبب خویشاوندی با مدافعان آنها احتجاج کردی، غیر تو که به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم اولویت و قرابت بیشتری داشت”!/ این روایت تحریف شده (به نظر میرسد تحریف عمدی نشده و چون کلمات شبیه هم است و تکرار شده، هنگام تصحیح مطبعی این اشتباه رخ دادهباشد زیرا نقل شعر فوق تأیید متن درست حدیث است. اما تحریف دیگری در این چاپ نهجالبلاغة صورت گرفته و آن در حکمت ۲۵۲ است که به جای “و الامامة نظاماً للامة”، “والامانة نظاماً للاُمة” آمدهاست. (م)) و صحیح آن در شرح ابنابیالحدید ۱۸/۴۱۶ و شرح علّامه مولی صالح قزوینی ۴ / ۱۸۰ چنین آمده:
وَ اعَجَباهْ، اَتَکُونُ الْخِلافَةُ بِالصَّحابَةِ، وَ لاتَکُونُ بِالصَّحابَةِ وَالْقِرابَةِ؟! “شگفتا! آیا خلافت به صحابت تنها واقع میشود ولی به صحابت و قرابت (که من داشتم) واقع نمیشود”؟!
- دیوان ابوالطیّب متنبّی: علّامه سید عبدالزهراء گوید: ابوالطیّب متنبّی هنگامی که او را بر ترک مدح امیرمؤمنان علیه السلام سرزنش کردند گفت:
و ترکتُ مَدحی لِلوصی تعمُّداً/إذ کان نوراً مستطیلاً شاملا/ و إذَا استطالَ الشیءُ قامَ بنفسِهِ/و صفاتُ ضوءِالشمس تذهبباطلا/ “
من از روی عمد مدح حضرت وصی را ترک گفتم، زیرا او نوری بلند و فراگیر در عالم بود”./ “و هرگاه چیزی قدعلم کند برپای خود خواهد ایستاد (و دیگر نیازی به تعریف ندارد) چنانکه وصف نور خورشید وصف باطل و بیهودهای است”./
و در پاورقی آن گوید: متأسفانه این دو بیت در برخی از چاپهای دیوان متنبّی حذف شده، حتی استاد عبدالرحمن برقوقی این دو بیت را در چاپ دو جلدی (۲ / ۵۴۶) آورده و در چاپ چهار جلدی همین دیوان حذف کردهاست.(مصادر نهجالبلاغة ۱ / ۱۴۶، ط بیروت، مؤسسه اعلمی.)
- پس از ذکر برخی از کسانی که مقام والای آنها از تیرهای مسموم متعصبان در امان نماندهاست نام کسانی را در اینجا میآوریم که رجالنویسان آنان را به عدالت و وثاقت توصیف نمودهاند با آنکه شدیداً دشمن علی علیه السلام بوده و از آن حضرت منحرف بودهاند و این بدترین نوع تحریف و واژگونه جلوه دادن است. زشتی باد بر گروهی که حقایق را قلب و تحریف کردهاند، آنان شیطان را ملاک کار خویش دانسته و شیطان هم آنان را شریک خود گرفتهاست، در سینه آنان تخم و جوجه گذاشته و آشیانه کرده و در دامن آنان بالیده و آنان را چشم و زبان خود ساختهاست.(این جملات را از نهجالبلاغة خطبه ۷ اقتباس کردیم.) مرگ بر گروهی که ناسزا و حمله و بدگویی به سرور اولیا و امیر برایا را تصلّب و استواری در سنّت دانسته و دشمنی حضرتش را نشانه دینداری شمردهاند! ه - حریزبن عثمان حِمصی: عسقلانی گوید: آجری از ابیداود آورده که استادان حریز همه ثقه بودهاند. از احمدبن حنبل درباره او پرسیدم، گفت: ثقه ثقه است، و نیز گفت: در شام اَثبت از حریز وجود ندارد. ابنالمدینی گفته: از اصحاب ما هر که را درک کردهام پیوسته او را توثیق مینمودند. دخیم گفته: او حِمصی است که اسناد روایتش بسیار خوب و حدیثش درست است، و نیز گفته: او ثقه است.(تهذیبالتهذیب ۲ / ۲۳۷.)
عسقلانی در جای دیگر گوید: احمد و ابنمعین و سایر پیشوایان رجال او را توثیق کردهاند... و ابوحاتم گفته: من در شام اَثبت از او سراغ ندارم، و این که او دشمن علی بوده نزد من به صحت نپیوسته. من گویم: دشمنی او نه از یک طریق (بلکه از طرق چندی) رسیده و نیز خلاف آن هم رسیدهاست.(هدیالساری ۲ / ۱۵۷.) و نیز عسقلانی گوید: عِجْلی گفته: او اهل شام وثقه بوده و بر علی تهاجم داشته است.
عَمْروبن علی گفته: او از علی عیبجویی میکرد و به او ناسزا میگفت. و در جای دیگر گفته: او ثَبت و استوار در حدیث است و به علی سخت حمله میکرد. احمدبن سعید دارمی از احمدبن سلیمان مَروَزی آورده که گفت: از اسماعیلبن عیّاش شنیدم که گفت: از مصر تا مکه با حریزبن عثمان همسفر بودم و او پیوسته علی را ناسزا میگفت و لعن میفرستاد. ضحاکبن عبدالوهاب گفته: او متروک و متّهم است، اسماعیلبن عیّاش شنیده که میگفت: این حدیثی که مردم از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نقل میکنند که به علی فرمود: <تو نسبت به من به منزله هارون با موسی هستی> درست است ولی شنونده اشتباه کرده، گفتم: پس اصل آن چیست؟ گفت: <به منزله قارون با موسی> درست است! به یحییبن صالح گفتند: چرا از حریز حدیث نمینویسی؟ گفت: چگونه حدیث نویسم از مردی که هفت سال با او نماز صبح گزاردم و همیشه عادت او این بود که از مسجد بیرون نمیشد تا آنکه هفتاد مرتبه علی را لعن کند. ابنحبّان گفته: وی صبحگاه هفتاد مرتبه و شبانگاه نیز هفتاد مرتبه علی را لعن میکرد. علت آن را از وی پرسیدند، گفت: او کسی است که سرهای پدران و اجداد مرا بریدهاست!(تهذیبالتهذیب ۲ / ۲۳۸.)
ابنابیالحدید گوید: در میان محدثان کسانی بودهاند که آن حضرت را لعن میکردند و احادیث ناشناخته و نامربوطی را درباره حضرتش روایت مینمودند، از جمله حریزبن عثمان است که آن حضرت را دشمن میداشته و از او عیبجویی مینموده و اخبار دروغی را درباره او روایت میکردهاست... محفوظ گوید: به یحییبن صالح و حاظی گفتم: تو از مشایخ نظیر و همطراز حریز روایت کردهای، چرا از او حدیث نمیکنی؟ گفت: من نزد او رفتم و او کتابی به من داد که در آن نوشتهبود: <فلانی از فلانی برایم حدیث کرد که چون وفات پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرارسید وصیت کرد که دست علیبن ابیطالب را قطع کنند>! من با دیدن این مطلب در آن کتاب آن را پس دادم و حلال ندانستم که چیزی از او بنویسم.(شرح نهجالبلاغة ۴ / ۶۹.)
با توجه به مطالب گذشته و توثیقاتی که از وی به عمل آمده حتی بخاری در صحیح خود دو حدیث از او نقل کرده با اینکه خود تصریح دارد که وی سخت(هدیالساری ۲ / ۱۵۷.) دشمن علی بوده و او را لعن مینموده، حقیقت روشن میشود و خواننده لاحولگویان گوید: به به، به این وثاقت و شگفتا از این عدالت! <اگر این مرد به نظر تو عادل باشد، به یقین ابنملجم مرادی از او عادلتر است>! - خالدبن عبداللَّه قَسری: عسقلانی گوید: ابنحبّان او را در زمره ثقات آورده، و یحیی حمّانی گفته: به سیّار گفتند: آیا از خالد روایت میکنی؟ گفت: او شریفتر از آن است که دروغ بگوید.(تهذیبالتهذیب ۳ / ۱۰۱.)
ابن ابیالحدید گوید: مبرّد در کامل آورده: خالدبن عبداللَّه قسری که در زمان خلافت هشام امیر عراق بود بر منبر علی علیه السلام را لعن میکرد و میگفت: “خداوندا، علیبن ابیطالببن عبدالمطّلببن هاشم داماد رسول خدا و پدر حسن و حسین را لعنت کن”! آنگاه رو به مردم کرده میگفت: آیا نام او را دقیقاً بیان کردم؟!(شرح نهجالبلاغة ۴ / ۵۷.)
این خالد کسی است که وقتی او را به خاطر ستمهایش و تسلیم سعیدبن جبیر به حجاج برای کشتن سرزنش کردند، گفت: “به خدا سوگند اگر بدانم عبدالملک جز به این از من راضی نمیشود که سنگ سنگ این خانه (کعبه) را از جا درآورم به خاطر خوشایند او این خانه را ویران خواهم کرد”.(الامامة و السیاسة ۲ / ۴۲.) با این حال آیا بر یک مسلمان رواست که در حق او و امثالش کلمه “ثقه” را به کار برد؟! پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودهاست: “هیچ سگی با ما دشمنی نکرد جز آنکه به گری مبتلا شد، و هیچ خانوادهای ما را دشمن نداشتند جز آنکه خانهشان ویران گشت، هر که باور ندارد امتحان کند”. ه - مروابن حَکَم: عسقلانی گوید: عروةبن زبیر گفته: مروان در حدیث متّهم نیست، و سهلبن سعد ساعدی صحابی به جهت اعتمادی که به صداقت او داشته از او روایت کردهاست... و بخاری احادیث اینان (یعنی ابوبکربن عبدالرحمنبن حارث و عروه و سهل ساعدی) از مروان را در صحیح خود آوردهاست./(هدیالساری ۲ / ۲۱۲.)
آری بخاری احادیث آنان را از او آورده با اینکه خودش از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم درباره او نقل میکند که فرمود: <او وزغبن وزغ و ملعونبن ملعون است>، ولی همین بخاری از روایت کردن از امام صادق علیه السلام اجتناب میورزد! ابنعساکر به سند مرفوع درباره مروان روایت کرده که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هنگامی که قنداقه او را نزد حضرتش آوردند تا کام او را بردارد و چنین نکرد، فرمود: <وای بر امت من از دست این و فرزندانش>! عبدالرحمنبن عوف گوید: برای هر کس طفلی به دنیا میآمد او را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم میبردند تا برای او دعا کند، وقتی مروانبن حکم را آوردند فرمود: او وزغبن وزغ و ملعونبن ملعون است.(شرح نهجالبلاغة ۴ / ۷۱.)
ابن ابیالحدید پس از معرفی حَکَم گوید: و اما مروان پسر او از خود او بدعقیدهتر و ملحدتر و کافرتر بود، و اوست که هنگام امارتش در مدینه چون سر مقدس حسین علیه السلام به دست او رسید سر را به روی دست گرفت و این شعر را خواند:
یا حَبَّذا بَردُک فی الیدینِ/و حمزةٌ تَجری عَلَی الخَدین/ کأنَّما بِتَّ بِمَحْشَدَینِ/ <به به از این خنکی تو که بر روی دست احساس میشود و از این گلگونی چهرهات، گویی شب را در محشدین به سر بردهای>!
آنگاه سر را به سوی قبر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم افکند و گفت: ای محمد، امروز به تلافی روز بدر!(همان.) ه
- ابن ابیالحدید گوید: اما جود و بخشش که وضع علی علیه السلام در آن روشن است، او روزه میگرفت و شکم تهی میداشت و زاد و توشه خود را ایثار مینمود و این آیات درباره او نازل شد: وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ... (سوره دهر / ۸ - ۹.)<و طعام خود را با محبت (و نیاز شدید به آن به مسکین و یتیم و اسیر میدهند (و زبان حالشان این است که) ما شما را به خاطر خدا طعام میدهیم و از شما هیچ پاداش و سپاسی انتظار نداریم>. مفسران روایت کردهاند که او چهار درهم بیش نداشت و آنها را درهمی در روز، درهمی در شب، درهمی در نهان و درهمی در آشکار صدقه داد و این آیه در حق او نازل گشت:
اَلَّذینَ یُنْفِقُونَ اَمْوالَهُمْ بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ سِرّاً وَ عَلانِیَةً فَلَهُمْ اَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ... (سوره بقره / ۲۷۴.)
<آنان که اموال خود را در شب و روز، نهان و آشکار انفاق میکنند اجرشان نزد پروردگارشان است...>.
و روایت است که آن حضرت درختان خرمای قومی از یهود مدینه را آبیاری میکرد تا دستهای مبارکش پینه بست، و مزد آن را صدقه میداد و خود از گرسنگی سنگ بر شکم میبست. شعبی در یادی از آن حضرت گفت: او سخیترین مردم بود، او اخلاقی را که خدا دوست میدارد یعنی جود و بخشش را در خود داشت؛ هرگز به سایلی <نه> نگفت، و دشمن سرسخت او که پیوسته در عیبگویی او میکوشید یعنی معاویةبن ابیسفیان هنگامی که محفنبن ابیمحفن ضَبّی (برای خوشایند او) به او گفت: از نزد بخیلترین مردم آمدهام، گفت: <وای بر تو، چگونه او را بخیلترین مردم میخوانی در صورتی که اگر دو خانه پر از طلا و کاه داشتهباشد چندان میبخشد که خانه طلایش پیش از خانه کاه تمام میشود>.
و اوست که بیتالمال را میرُفت و در آن نماز میگزارد، و اوست که گفت: ای درهم و دینارهای زرد و سفید، دیگری را بفریبید. و اوست که هیچ ارثی از خود باقی نگذاشت در حالی که همه دنیا جز داراییهای شام در اختیار او بود.(شرح نهجالبلاغة ۱ / ۲۰.)
- خود آن حضرت فرمودهاست: سوگند به خدایی که جان پسر ابیطالب به دست اوست هزار ضربت شمشیر بر من آسانتر است از مرگ در بستر که در غیر طاعت خدا باشد.(نهجالبلاغة، خطبه ۱۲۲.) - ابن ابیالحدید گوید: بدان که آن حضرت سوگند یاد کرده که کشتهشدن در نظر او از مرگ طبیعی آسانتر است، و این به مقتضای شجاعت خارقالعادهای است که خداوند به او بخشیدهبود و او میخواست یاران خود را تشویق کند و برانگیزد تا طبیعت آنها را نیز مناسب طبع خود سازد و آنان را مثل خود جرأت بر کارزار بخشد، مانند روش امیران که برای تشویق و تحریک سپاه خود از این روش استفاده میکنند، ولی هیهات، این مطلب همان است که ابوطیّب در شعر خود گفته:
یُکَلِّفُ سَیْفُ الدَّوْلَةِ الْجَیْشَ هِمَّةً/وَ قَدْعَجَزَتْ عَنْهُالْجُیوشُالْخَضارِمُ/ وَیْطُلُبُ عِنْدَ النّاسِ ماعِنْدَ نَفْسِهِ/وَ ذلِکَ ما لاتَدَّعیهِ الضَّراغِمُ/ “سیفالدوله سپاه خود را به همّتی میگمارد که سپاههای بزرگ از آن عاجزند.
و از مردم همان را میخواهد که خود دارای آن است و این چیزی است که شیران هم مدعی آن نیستند و از عهده آن برنمیآیند”./ البته همه نفوس از یک جوهر و همه طبیعتها و مزاجها از یک نوع نیستند، و این شجاعت و دلاوری خاصیتی است که تنها در بندگان برگزیده الهی در زمانهای طولانی و روزگاران دراز پیدا میشود. ما از تاریخ قبل از طوفان که خبر نداریم اما از بعد از طوفان تا به حال به ما خبری نرسیدهاست که این همه شجاعت و دلاوری که به این مرد دادهاند به احدی از فرقههای عالم از ترک و فارس و عرب و روم و دیگران دادهباشند...(شرح نهجالبلاغة ۷ / ۳۰۱.) ه
- ابن ابیالحدید در شرح این سخن حضرت که به امام حسن علیه السلام فرمود: <هرگز کسی را به مبارزه فرامخوان، و اگر به مبارزه فراخوانده شدی اجابت کن، زیرا فراخواننده به مبارزه متجاوز است و متجاوزْ مغلوب>، گوید:(نهجالبلاغة، حکمت ۲۳۳.) آن حضرت در این سخن به یک حکم و علت آن اشاره نمودهاست، و ما هرگز نشنیدهایم که آن حضرت دعوت به مبارزه کردهباشد اما همیشه یا به نام خوانده میشد و یا صدای مبارزطلبی بلند میشد و حضرت به میدان میرفت و او را به قتل میرساند. در جنگ بدر بنیربیعةبن عبد شمس بنیهاشم را به مبارزه خواندند و حضرت به میدان رفت و ولید را کشت و در قتل عُتبه نیز با حمزه شرکت داشت. و در جنگ احد طلحةبن ابیطلحه مبارز طلبید و حضرت به میدان رفت و او را کشت. و در جنگ خیبر مرحب مبارز طلبید باز حضرت به میدان رفت و او را کشت. اما به میدان رفتن حضرتش در جنگ خندق برای مبارزه با عَمْروبن عبدوَد بزرگتر از بزرگ و عظیمتر از عظیم است، و سخن تنها همان است که شیخ ما ابوالهُذَیل گفتهاست در پاسخ کسی که پرسید: <منزلت علی در نزد خدا بزرگتر است یا ابوبکر>؟ او گفت: <ای برادرزاده، به خدا سوگند مبارزه علی با عَمرو در جنگ خندق با تمام اعمال و طاعات مهاجران و انصار برابر است و بر آنها فزونی دارد چه رسد به ابوبکر تنها>! و در این زمینه از حذیفةبن یمان مطلبی مناسب بلکه بلیغتر نقل شده و آن این است که: قیسبن ربیع از ابوهارون عبدی از ربیعةبن مالک سعدی روایت کرده که گفت: نزد حذیفهبن یمان رفتم و گفتم: ای اباعبداللَّه، مردم درباره علیبن ابیطالب و مناقب او سخن میگویند و اهل بصره در پاسخ گویند: شما در ستایش این مرد زیادهروی میکنید؛ آیا برای من سخنی از او میگویی که برای مردم باز گویم؟ گفت: ای ربیعه، از علی چه میپرسی؟ و من از او چه بگویم؟ سوگند به خدایی که جان حذیفه به دست اوست اگر همه اعمال امت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم از روزی که خداوند آن حضرت را برانگیخته تا امروز در یک کفه ترازو و یکی از اعمال علی در کفه دیگر نهاده شود عمل علی بر اعمال آنها سنگینی میکند... سوگند به خدایی که جان حذیفه به دست اوست پاداش عمل علی در آن روز (جنگ خندق) از اعمال همه امت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و تا امروز تا روز قیامت بزرگتر است.(شرح نهجالبلاغة ۱۹ / ۶۰.)
- به آن حضرت گفتند: “به چه وسیله بر همرزمان خود غالب آمدی؟ فرمود: با هیچ مردی روبرو نشدم جز آنکه خودش مرا به قتل خود یاری داد”.(نهجالبلاغة، حکمت ۳۱۸.) سید رضیرحمة الله گوید: این سخن اشاره دارد به مهابت حضرتش که در دلها جای داشت. - ابنابیالحدید گوید: اما قوت و نیروی بدنی امام علیه السلام به پایهای است که ضربالمثل شدهاست؛ ابنقُتَیبه گوید: “او با هیچ کس کشتی نگرفت مگر آنکه او را به خاک افکند”. و اوست که درِ قلعه خیبر را از جا کند در صورتی که گروهی از مردم جمع شدند تا آن را برکَنند نتوانستند. و اوست که بت هُبَل را که از سنگی بزرگ تراشیده بودند از بالای کعبه کَند و بر زمین افکند. و اوست که در ایام خلافت خود صخره بزرگی را که روی چشمهای قرار داشت و سپاهیان حضرتش نتوانستند آن را بردارند از جای برکند و آب از زیر آن بیرون جَست.(شرح نهجالبلاغة ۱ / ۲۱.)
- آن حضرت در نامهای که به عثمانبن حُنَیف نوشت مرقوم داشت: اگر میخواستم میتوانستم به عسل ناب و مغز گندم و لباس دیبا راه برم ولی هیهات که مغلوب هوای نفسم شوم و حرص و آز مرا به انتخاب غذاهای لذیذ بکشاند در حالی که شاید در قلمرو حکومت من در یمامه و حجاز کسی باشد که امید قرص نانی نداشته و هرگز رنگ سیری را ندیده؛ یا من سیر بخوابم و در اطراف من شکمهای گرسنه و جگرهای تشنه باشد؛ یا چنان باشم که شاعر گفته: وَ حَسْبُکَ داءً اَنْ تَبیتَ بِبِطْنَةٍ/وَ حَوْلَکَ اَکْبادٌ تَحِنُّ اِلَی الْقِدِّ/ “همین درد تو را بس که سیر و شادمان بخوابی و در اطرافت جگرهای تشنه مشکی آب به سر برند”!/ آیا به همین دلخوش کنم که مرا امیرمؤمنان بخوانند ولی در ناملایمات روزگار شریک آنها و یا در سختیهای زندگی الگوی آنان نباشم؟! مرا نیافریدهاند که سرگرم خوردن لذایذ باشم چون حیوانی در آغل که همه همّش خوردن علف است. یا حیوان چرندهای که شغلش چیدن و خوردن آشغالهای روی زمین و پر کردن شکمبه خود از علفهاست... سوگند میخورم که چندان نفس خود را ریاضت دهم که در غذا عاشق یک قرص نان باشد اگر بر آن دست یابم و در خورش به نمک بسنده کند، و چشم خود را رها کنم که آنقدر اشک ببارد که آبش خشک شود و سرشکش ته کشد! آیا همانگونه که حیوان چرنده پس از چرا با شکم پر به پهلو بر زمین افتد و حیوان در آغل بسته پس از سیر شدن از علف در همانجا بخسبد، علی هم از توشهاش بخورد و به خواب رود؟! پس چشم او روشن باد که پس از سالهای دراز تازه از حیوانات پرسه زن و چرنده پیروی کند!(نهجالبلاغة، نامه ۴۵. در متن عربی، شرح لغات از شرح عبده نقل شده که در ترجمه از آن استفاده شد. (م)) - و فرمود: به خدا سوگند که چندان پیراهن خود را وصله زدم که از وصله زن آن شرم میدارم، شخصی به من گفت: آیا هنوز دست از این لباس برنمیداری؟ گفتم: از من دور شو که شب خوابان در صبحگاه شبروان را ستایش کنند.(نهجالبلاغة، خطبه ۱۵۸.)
- آن امام بزرگ علیه السلام فرمود: باید که دنیا در نظرتان خردتر از خرده برگهایی باشد که زیر پا له میشود و خرده پشمهایی که از دم قیچی میگذرد.(نهجالبلاغة، خطبه ۳۲.)
- عبداللَّهبن عباسرضی الله عنه گوید: در ذیقار بر امیرمؤمنان علیه السلام وارد شدم در حالی که سرگرم وصله زدن کفش خود بود، به من فرمود: ارزش این کفش چند است؟ گفتم: ارزشی ندارد، فرمود: به خدا سوگند که این کفش پاره نزد من از حکومت بر شما محبوبتر است مگر آنکه با در دست داشتن آن حکومت حقّی را بر پا دارم یا باطلی را سرکوب کنم.(نهجالبلاغة، خطبه ۳۳.)
- و فرمود: به خدا سوگند دنیای شما در نظر من پستتر از استخوان سخت و بیگوشت خوک در دست جذامی است.(نهجالبلاغة، حکمت ۲۳۵.) شیخ محمد جواد مغنیه گوید: برخی گفتهاند “عُراق” شکمبه حیوان است، و کیست که شکمبه یا استخوان خوک را از دست یک جذامی بگیرد و بخورد؟ آیا در همه عالم هستی چیزی منفورتر از این خوراک و دستی که آن را برمیدارد هست؟ دنیا در نظر علی علیه السلام همین است و آن را با گفتار و کردار و عقل و احساس اثبات کردهاست، و حقیقت دنیا این است گرچه آراسته به زیور طلا و دیبا و معطر به بوی عنبر باشد، و اگر من و امثال من از طالبان و سگان خود را بفریبد آیا عقل سلیم را هم میتواند فریفت؟...(شرح نهجالبلاغة مغنیه، ۴ / ۳۵۸.) - و فرمود:...و دنیای خود را نزد من نامرغوبتر از آب بینی یک بز خواهید یافت.(نهجالبلاغة، خطبه ۳.) - و فرمود: و دنیای شما نزد من پستتر از برگی است در دهان ملخی که مشغول جویدن آن است. علی را با نعمت فناپذیر و لذت ناپایدار چکار؟ از خواب عقل و زشتی لغزش به خدا پناه میبریم و از او کمک میخواهیم.(نهجالبلاغة خطبه ۲۲۲.)
- و فرمود: به خدا سوگند از دنیای شما زر و سیمی نیندوختم (تعبیر امام - علیه السلام - چنین است: “جز به اندازه اندک ترشحی که هنگام آب کشیدن روی سنگ لب چاه میریزد برنگرفتم”.)و از غنایم آن مال فراوانی انباشته نساختم، و به جای این پیراهن کهنهام پیراهنی تهیه ندیدم، و از زمین آن یک وجب تصرف نکردم، و از آن جز به اندازه سدّ رمقی برنگرفتم. و سوگند میخورم که دنیای شما در نظر من سستتر و پستتر از میوه تلخ درخت بلوط است”.(نهجالبلاغة، نامه ۴۵.)
- در وصف سالک راه خدا فرمودهاست: عقل خویش را زنده و نفس خویش را میراندهاست تا آنجا که ستبرهای بدنش تبدیل به نازکی و خشونتهای روحش تبدیل به نرمی شدهاست، و برق پرنوری بر قلب او جهیده و راه را بر او روشن نموده و او را به رهروی سوق دادهاست، و دروازهها یکی پس از دیگری او را رانده تا به دروازه سلامت و بارانداز اقامت رساندهاند، و پاهایش همراه با بدن آرام او در قرار گاه امن و آسایش ثابت ایستادهاست، این همه به موجب این است که دل و ضمیر خود را به کار گرفته و پروردگار خویش را خشنود ساختهاست.(نهجالبلاغة، خطبه ۲۱۸.)
ابن ابیالحدید در شرح این سخن گوید: این که فرمود: “برق پرنوری بر قلب او جهیده” (مطابقت این فرمایش امام - علیه السلام - با سخن صوفیان دلیل حقانیت مکتب آنها نیست، زیرا در هر مکتبی -جز مکتب اهل بیت رسالت - علیهم السلام -- حق و باطل به هم آمیخته است، و بیشک اهل تصوف در این باب از بیان امام - علیه السلام - بهره بردهاند. (م))حقیقت مذهب حکیمان و حقیقت سخن صوفیه است که اصحاب طریقت و حقیقتند. شیخالرییس ابوعلی سینا نیز در کتاب “اشارات” بدین نکته تصریح نموده و درباره سالک به سوی مرتبه عرفان گفتهاست: “آنگاه که اراده و ریاضت به حد مطلوبی رسید خلسههایی لذیذ از تابش نور حق بر او به وی دست میدهد که گویی برقهایی است که بر او میجهند و زود خاموش میشوند؛ و این را در اصطلاح عرفان “اوقات” گویند”. و قُشَیری در رساله خود گوید: “آنها برقهایی است که میجهند و خاموش میشوند، و انواری است که رخ مینمایند و روی میپوشند...”. میبینی که او هم مانند حکیمان از همان برقهای جهنده سخن میگوید، و عارف و حکیم هر دو از الفاظ امیرمؤمنان علیه السلام پیروی میکنند چرا که حکیم حکیمان و عارف عارفان و آموزگار صوفیان اوست، و اگر اخلاق و سخن و آموزشهای گفتاری و عملی آن حضرت در این فن به مردم نبود احدی از این طایفه به چنین سخنانی راه نمییافت و راه ورود و خروج در این مباحث را نمیدانست.(شرح نهجالبلاغة ابنابیالحدید ۱۱ / ۱۳۷.)
- آن حضرت فرمودهاست: “از حق به دور است رأی کسی که از من بازماندهاست، زیرا از روزی که حق را به من نمایاندهاند هرگز در آن تردید نکردهام.(نهجالبلاغة، خطبه ۴.) قطبالدین راوندیرحمة الله (درگذشته به سال ۵۷۳) در شرح خود گوید: آن حضرت به معصوم بودن خود توجه داده و فرموده که من از روزی که معارف لازم را تحصیل کردهام تردیدی در من حاصل نشدهاست، بنابراین من بر یقین هستم و هر که از راه من منحرف و گمراه شود شکآورنده و کافر است”.(شرح نهجالبلاغة، راوندی ۱ / ۱۴۱.) و ابنمیثم بحرانیرحمة الله گوید: کمالاتی را که خدای متعال بر نفس قدسی حضرتش افاضه فرموده مستلزم آن است که از کمال قدرت خود بر حفظ و پا برجایی حقّی که بعینه مشاهده نموده و سخت بر او روشن و آشکار است به گونهای که کمترین شبههای در آن بر او رخ نمیدهد گزارش دهد. و طایفه امامیه بدین نکته بر وجوب عصمت و طهارت او از همه پلیدیها استدلال میکنند.(شرح نهجالبلاغة، بحرانی ۱ / ۲۷۵.) - و فرمودهاست: “من همیشه روشنبین بودهام، هیچگاه تردیدی بر خود روانداشتم و تردیدی هم از سوی دیگری برایم پیش نیامد”.(نهجالبلاغة، خطبه ۱۰.)
ابن ابیالحدید گوید: این یک تقسیم خوبی است، زیرا هر که از راه هدایت گمراه شده این گمراهی یا از سوی خود او بوده و یا دیگری او را گمراه نمودهاست.(شرح نهجالبلاغة، ابنابیالحدید ۱ / ۲۳۹.) ابومِخُنَف گوید: مردی در برابر علی علیه السلام برخاست و گفت: ای امیرمؤمنان، کدام فتنه از این بزرگتر (یعنی از فتنه جمل)؟ کار به جایی رسیده که شرکتکنندگان در جنگ بدر اینک به روی هم شمشیر کشیدهاند! علی علیه السلام فرمود: وای بر تو، آیا کاری که من امیر و پیشرو آنم فتنه تواند بود؟ سوگند به خدایی که محمّد را به حق برگزید و روی او را کرامت بخشید نه دروغ گفتهام و نه دروغ به من گفته شده، نه گمراه شدهام و نه گمراهم کردهاند، نه لغزیدهام و نه مرا لغزاندهاند، و من از سوی پروردگارم دلیلی روشن دارم که خداوند برای رسول خود بیان داشته و رسول خدا برای من بیان داشتهاست، و روز قیامت مرا خواهند خواند در حالی که هیچ گناهی بر من نیست...(شرح نهجالبلاغة، ابنابیالحدید ۱ / ۲۶۵.) - و فرمودهاست: “به خدا سوگند هیچ کلمهای را پنهان نداشتم و کمترین دروغی نگفتم و همانا مرا از این موقعیت و از این روز (یعنی روز بیعت عمومی) خبر دادهاند”.(نهجالبلاغة، خطبه ۱۶.)
- و فرمودهاست: “و من دلیلی روشن از پروردگار خود دارم و بر منهاج پیامبرم راه میپویم، و من بر راه روشن قرار دارم که آن را (مانند مرغی که دانه برچیند از میان انبوه راههای باطل) برمیچینم. به خاندان پیامبرتان بنگرید و ملازم راه و روش آنان باشید و به دنبال آنان روید، که هیچگاه شما را از هدایت بیرون نبرند و در گمراهی و پستی باز نبرند، پس اگر آرام گرفتند شما هم آرام باشید و اگر به جنبش آمدند شما هم به جنبش آیید، و بر آنان پیشی نگیرید که گمراه میشوید و از آنان باز نمانید که به هلاکت میرسید”.(نهجالبلاغة، خطبه ۹۵.) ه
- و فرمودهاست: <و همانا شما جایگاه مرا نسبت به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به سبب خویشاوندی نزدیک و منزلت ویژه میدانید؛ او مرا در کودکی به دامن مینشاند، به سینه میچسباند و در بستر خویش در کنار خود جای میداد، و بدن خود را به من میسایید و بوی خوش خود را به مشام من میرساند و غذا را میجوید و در دهانم مینهاد؛ او هرگز دروغی از من نشنید و اشتباه و لغزشی در کار من ندید>.(نهجالبلاغة خطبه ۱۹۰)
ابن ابیالحدید گوید: فضلبن عباسرحمة الله گوید: از پدرم پرسیدم: رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم از پسران خود کدام یک را بیشتر دوست میداشت؟ گفت: علیبن ابیطالب علیه السلام را گفتم: از پسران خود آن حضرت از تو پرسیدم، گفت: آن حضرت او را بیش از پسران خود دوست میداشت و به او مهربانتر بود، ما ندیدیم که از روزگار کودکی علی روزی از او جدا شود... و ندیدیم که پدری فرزند خود را آن اندازه که پیامبر علی را دوست میداشت دوست بدارد، و ندیدیم که فرزندی از پدرش به اندازه علی از پیامبر فرمانبردار باشد.(شرح نهجالبلاغة ۱۳ / ۲۰۰.) بیشک کسی که بدین پایه نایل آمده نیست مگر آن کس که خداوند از لغزشها نگهش داشته و از فتنهها ایمنش بخشیده و از پلیدیها پاکیزهاش نموده و هرگونه ناپاکی و پلیدی را از او برده و به کلی پاکش ساخته است. - ابن ابیالحدید گوید: او عابدترین مردم بود و بیش از همه نماز و روزه میگزارد و مردم نماز شب و ملازمت و آداب وردخوانی و خواندن نافلهها را از او آموختند. چه پنداری درباره مردی که کار مراقبت از ذکر و اوراد خود به جایی رسید که در آن شب بسیار سرد در جنگ صفّین زیراندازی برایش گستردند و در حالی که تیرها در برابرش به زمین مینشست و از راست و چپ بر بیخ گوش او میگذشت به نماز مشغول شد و هراسی به خود راه نمیداد و برنخاست تا از کار عبادت آسوده گشت؟! و چه پنداری درباره مردی که پیشانی مبارکش از سجدههای دراز مانند زانوی شتر پینه بسته بود؟! و هرگاه در دعاها و مناجاتهای او ژرف بنگری و بر مضامین آن مبنی بر تعظیم و بزرگداشت خدای سبحان و خضوع در برابر هیبت او و خشوع در برابر عزت او و تواضع و فروتنی و رام بودن در برابر خداوند آگاه شوی میزان اخلاص حضرتش را خواهی شناخت و میفهمی که این دعاها و راز و نیازها از کدامین دل برخاسته و بر کدامین زبان روان گشتهاست. به امام علیبنالحسین - علیهما السلام - که نهایت عبادت را داشت گفتند: عبادت شما را با عبادت جدتان چه قیاس است؟ فرمود: عبادت من در برابر عبادت جدم مانند عبادت جدم در برابر عبادت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است.(شرح نهجالبلاغة ۱ / ۲۷.)
- علی علیه السلام فرمود: گروهی خدا را از روی رغبت پرستیدند و این عبادت تاجران است. گروهی خدا را از روی ترس و بیم پرستیدند و این عبادت بردگان است، و گروهی خدا را از روی شکر و سپاسگزاری پرستیدند و این عبادت آزادگان است.(نهجالبلاغة، خطبه ۲۳۷.)
- علی علیه السلام در خبری طولانی فرمود: اینک چیزی خواهم گفت که تا امروز به کسی نگفتهام؛ یک بار از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خواستم که برایم دعا کند و آمرزش بخواهد، فرمود: خواهم خواند. آنگاه برخاست و نماز خواند، چون دست به دعا برداشت گوش فرادادم شنیدم که میگفت: خداوندا، به حق علی در نزد خودت علی را بیامرز! گفتم: ای رسول خدا، این چه دعایی است؟ فرمود: مگر نزد خداوند کسی گرامیتر از تو هست که او را شفیع درگاه خدا سازم؟(شرح نهجالبلاغة، ابن ابیالحدید ۲۰ / ۳۱۶.)
- ابن ابیالحدید گوید: در جنگ صفّین هنگامی که سپاه معاویه شریعه فرات را محاصره کردند و راه آب را بر آن حضرت بستند و سران شام به معاویه گفتند: بگذار همه از تشنگی بمیرند چنانکه عثمان را تشنه کشتند، علی علیه السلام و یارانش از آنان خواستند که راه آب را باز کنند، سپاه معاویه گفتند: نه، به خدا سوگند تو را قطرهای نمیدهیم تا از تشنگی بمیری چنانکه عثمان لب تشنه جان سپرد. حضرت چون دید ناگزیر همه از تشنگی خواهند مرد با یاران خود بر سپاه معاویه حملاتی پی در پی انجام داد تا پس از کشتاری فراوان که سرها و دستها از بدن جدا شد آنان را از جای خود دور کرد و خودشان بر آب دست یافتند و یاران معاویه در زمین خشک و بیآبی قرار گرفتند، یاران و شیعیان عرض کردند: ای امیرمؤمنان، آب را از آنان دریغ دار چنانکه آنان دریغ داشتند و قطرهای آب به آنان مده و با تیغ عطش آنان را از پای درآر و همه را دستگیر کن که دیگر نیازی به جنگ نیست. فرمود: نه، به خدا سوگند من با آنان مقابله به مثل نمیکنم، قسمتی از آب را برای آنان آزاد کنید. زیرا که لبه تیز تیغ ما برای آنان کافی است.(شرح نهجالبلاغة ۱ / ۲۳.)
شاعر گوید: مَلَکْنا فَکانَ الْعَفْوُ مِنّا سَجِیَّةً/فَلَمّا مَلَکْتُم سالَ بِالدَّمِ أبْطَحُ/ فَحَسْبُکُمُ هذَا التَّفاوُتُ بَیْنَنا/فَکُلُّ إناءٍ بِالَّذی فیهِ یَنْضَحُ/ “چون ما بر شما دست یافتیم عفو و گذشت را پیشه ساختیم و چون شما بر ما دست یافتید سرزمین حجاز از خون جاری شد”. “همین تفاوت میان ما بس که از هر کوزه همان برون تراود که در اوست”.
- ابنابیالحدید گوید: آن حضرت بردبارترین مردم نسبت به گنهکار و باگذشتترین آنها از بدکار بود، صحت این گفتار در جنگ جمل به چشم میخورد که بر مروانبن حکم -که سرسختترین دشمن آن حضرت بود- دست یافت و از گناه او چشم پوشید. و عبداللَّهبن زبیر حضرتش را در برابر همه مردم دشنام میگفت و در جنگ جمل در سخنرانی خود گفت: “این مرد لییم پست علیبن ابیطالب به سوی شما آمده” و علی علیه السلام میفرمود: “زبیر همیشه از ما خاندان بود تا پسرش عبداللَّه بزرگ شد”، با این همه در همان جنگ بر او دست یافت و او را اسیر کرد اما از او درگذشت و فرمود: “از اینجا برو تا تو را نبینم” و بیش از این نگفت. و نیز پس از جنگ جمل در مکه بر سعیدبن عاص که از دشمنان او بود دست یافت و چیزی به او نگفت...(شرح نهجالبلاغة ۱ / ۲۲.) - زن زیبایی از جایی میگذشت و گروهی چشمچران به او نظر دوختند، امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: چشمان این نرینهها هوسران و آزمند بود و همین سبب چشمچرانی آنها شد، پس هرگاه یکی از شما زنی را دید که او را خوش آمد با همسر خود آمیزش کند که زنان همه یکی هستند. یکی از خوارج گفت: خدا بکشد این کافر را، چه داناست! یاران از جای جستند که او را بکشند، فرمود: آرام باشید که پاسخ دشنام دشنام است یا گذشت از آن گناه.(بحارالانوار ۴۱ / ۴۹. و در “نهجالبلاغة” چنین است: “چشمان این نرینهها به بالا دوخته بود و همین سبب هیجان و چشمچرانی آنها شد...”.)
- پس از آنکه ابنملجم مرادی -لعنه اللَّه- بر آن حضرت ضربت زد، امام علیه السلام هنگام چنین وصیت فرمود: وصیت من به شما آن است که برای خدا شریک نگیرید، و سنّت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم را تباه نسازید، این دو ستون را برپا داشته و این دو چراغ فروزان را روشن نگاه دارید که در آن صورت هیچ نکوهشی بر شما نخواهد بود. من دیروز یار شما بودم و امروز مایه عبرت شما گشتهام و فردا از شما جدا خواهم شد، اگر زنده ماندم خود ولی دم خود هستم، و اگر بمیرم مرگ وعدهگاه من است، و اگر ببخشم این گذشت مایه تقرب من به خدا و حسنهای برای شماست، پس گذشت کنید آیا نمیخواهید که خدا هم شما را بیامرزد؟ به خدا سوگند، پیکی از مرگ سراغم نیاید که ناخوشایندش بدارم، و سفیری از مرگ از راه نرسد که ناپسندش دارم، و داستان من داستان کسی است که شبانگاه در جستجوی آب بوده و بدان دست یافته و در طلب چیزی بوده و اینک به خواسته خود رسیدهاست؛ و پاداشهایی که نزد خداست برای نیکان بسی بهتر است.(نهجالبلاغة، نامه ۲۳.)
- در وصیت دیگر فرمود: ای فرزندان عبدالمطّلب، مبادا به بهانه آنکه امیرمؤمنان کشته شده دست به خون مسلمانان بیالایید؛ زنهار که جز قاتل مرا نکشید، بنگرید اگر از ضربت او جان سپردم تنها یک ضربت به او بزنید، و هرگز او را مُثله (مثله کردن: بریدن دست و پا و انگشتان و بینی و...) نکنید، زیرا از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که میفرمود: از مثله کردن بپرهیزید گرچه با سگ هار باشد.(نهجالبلاغة، نامه ۴۷.)
- ابنابیالحدید گوید: بصریان با آن حضرت جنگیدند و به روی او و اولادش شمشیر کشیدند و لعن و ناسزا گفتند، اما هنگامی که امام بر آنان دست یافت شمشیر را از آنان برداشت و منادی او در میان سپاه فریاد کرد: زنهار، فراریان دنبال نشوند و زخمیها به قتل نرسند و اسیری کشته نگردد، هر که سلاح خود فروگذاشت در امان است و هر که به سپاه امام پیوست در امان است؛ و ساز و برگ آنها را نگرفت، فرزندانشان را اسیر نکرد و چیزی از اموالشان را به غنیمت نبرد، و اگر میخواست میتوانست همه این کارها را انجام دهد ولی تنها راه گذشت و بخشش پیمود و از روش پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پیروی کرد که در روز فتح مکه همه را بخشید در حالی که هنوز کینهها سرد نشده و بدیها فراموش نگشتهبود.(شرح نهجالبلاغة ۱ / ۲۳.)
- و نیز گوید: طبیعتی که بر دلاوران و آدمکشان و خونریزان غالب است آن است که کمگذشت و کمبخششاند، زیرا جگرهایی کینهتوز و دلهایی آتشین دارند و نیروی غضب در آنها قوی است، ولی حال امیرمؤمنان علیه السلام را دانستی که با همه خونریزیها تا چه اندازه سرشار از بردباری و گذشت و غلبه بر هوای نفس است و عملکرد او را در روز جمل (در تاریخ) دیدی.(شرح نهجالبلاغة ۱ / ۵۲.) و مهیار دیلمی چه خوب سرودهاست:
حَتَّی إذا دارَتْ رَحی بَغْیِهِمْ/عَلَیْهِمُ وَ سَبَقَ السَّیْفُ الْعَذَل/ عاذُوا بِعَفْوِ ماجِدٍ مُعَوَّد/لِلْعَفْوِ حَمّالٌ لَهُمْ عَلَیالْعِلَل/ فَنَجَّتِ الْبُقْیا عَلَیْهِمْ مَنْ نَجا/وَ أکَلَ الْحَدیدُ مِنْهُمْ مَنْ أکَل/ أطَّتْ بِهِمْ أرْحامُهُمْ فَلَمْیُطِعْ/ثایِرَةَ الْغَیْظِ وَ لَمْیَشْفِ الْغَلَل/ “
تا چون آسیای ستمشان بر علیه آنان گردید و ملامت و سرزنش بر آنان بر شمشیر سبقت گرفت”،/ “پناه بردند به عفو بزرگمردی که عادت به عفو و گذشت داشت و آنان را به عذرخواهی واداشت”./ “عدهای را که باقی مانده بودند مهر حضرتش نجات داد و گروهی هم طعمه شمشیر آهنین شدند”./ “با آنکه خویشان آنها فریاد اعتراض برداشتند ولی حضرتش تسلیم آتش خشم نشد و کینه خود را از آنان فرونشاند و از آنان انتقام نگرفت”. حکم شورشیان جمل و صفّین علّامه مناوی در تفسیر حدیث “دریغا بر عمّار که گروه سرکش و ستمکار او را میکشند” گوید: مراد از عمّار، عمّاربن یاسر است. و مراد از “گروه سرکش” چنانکه قاضی در شرح مصابیح گفته معاویه و یاران اوست. و این حدیث صریح است در سرکشی یاران معاویه که عمّار را در جنگ صفّین به قتل رساندند و اینکه حق با علی است، و این از اخبار غیبی است...
قرطبی گوید: این حدیث از استوارترین و صحیحترین احادیث است، و معاویه چون نتوانست آن را انکار کند گفت: قاتل عمّار کسی است که او را به میدان جنگ آورد؛ و علی علیه السلام به او پاسخ داد بنابراین رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هم قاتل حمزه است، زیرا او را به میدان جنگ آورد! ابندحیه گفتهاست: این پاسخ علی پاسخ دندانشکنی است که جواب ندارد و حجتی است که اعتراضی بر آن وارد نمیآید. و امام عبدالقاهر جرجانی در کتاب “امامت” گوید: فقهای حجاز و عراق و شافعی و ابوحنیفه و اَوزاعی، و گروه بسیاری از متکلمان و مسلمانان بر این عقیده اتفاق دارند که علی علیه السلام در جنگ با اهل صفّین و اهل جمل مصیب بوده و آنان که با او جنگیدند یاغی و ستمکار به حضرتش بودهاند ولی با این سرکشی کافر نشدند... و ابوسعید خُدری گوید: ما هنگام ساختن مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آجر را یکی یکی میآوردیم و عمّار دو تایی میآورد، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با دیدن او خاک را از چهره او پاک میکرد و میفرمود: “دریغا بر عمّار که گروه سرکش و ستمکار او را میکشند”. سیوطی در کتاب “خصایص” گفته: این حدیث متواتر است و بیش از ده نفر از صحابه آن را روایت کردهاند...(فیضالقدیر ۶ / ۳۶۵.) - روش امام علیه السلام در عدالت مانند روش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود اگر نگوییم عین همان روش بود، زیرا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: “مشت من و مشت علی در عدالت برابر است”، و فرمود: “او از همه(مناقب ابنمغازلی / ۱۲۹.
و در حدیث دیگری است: “دست من و دست علیبن ابی طالب در عدالت برابر است”. (مناقب ابنمغازلی ص ۱۳۰)) شما به عهد خدا وفادارتر، به امر خدا عاملتر، در میان رعیت عادلتر، در تقسیمْ مساوی قسمتکنندهتر و نزد خدا بامزیّتتر است”.(فرایدالسمطین ۱ / ۱۵۶.) و خود حضرتش فرمود: “به خدا سوگند اگر بر خار مغیلان شب را تا به صبح بر خار سَعْدان (گیاهی است که شتر میخورد و دارای خار و شبیه به نوک پستان است.(م)) بیدار به سر برم، یا مرا در غل و زنجیر به روی زمین کشند نزد من محبوبتر از آن است که روز قیامت خدا و رسول را در حالی دیدار کنم که بر برخی از بندگان ستم نموده یا چیزی از کالای بیارزش دنیا برای خود غصب کرده باشم... به خدا سوگند اگر هفت اقلیم را با همه آنچه در زیر افلاک آنهاست به من دهند تا با گرفتن پوست جوی از دهان مورچهای نافرمانی خدا کنم هرگز نخواهم کرد”.(نهجالبلاغة، خطبه ۲۲۴.) و فرمود: آن کس که خود را پیشوای مردم قرار میدهد باید به آموزش خود پیش از آموزش دیگران بپردازد، و باید تأدیب عملی او پیش از تأدیب زبانی او باشد. و آموزگار و تأدیبکننده خویش بیش از آموزگار و تأدیبکننده دیگران شایسته تجلیل است.(نهجالبلاغة خطبه ۷۳.) و فرمود: به خدا سوگند که من شما را به هیچ طاعتی برنمیانگیزم جز آنکه خود پیش از شما بدان عمل میکنم، و شما را از گناهی بازنمیدارم جز آنکه خود پیش از شما از آن بازمیایستم.(نهجالبلاغة، خطبه ۱۷۵.) و در وصف مخالفان خود فرمود: رعد و برق و تهدیدهای فراوان کردند ولی در عمل سست بودند و دل و جرأت جنگ نداشتند، ولی ما پیش از ضربه زدن رعد و برق و تهدید نمیکنیم و پیش از باریدن سیل راه نمیاندازیم.(نهجالبلاغة، خطبه ۹.)
- ابن ابیالحدید از ابنعباس روایت نموده که: علی علیه السلام در روز دوم بیعت خود در مدینه خطبهای خواند و فرمود: “هش دارید که هر زمینی که عثمان در اختیار کسی نهاده و هر مالی که از مال خدا به کسی داده باید به بیتالمال بازگردد، زیرا حقوق گذشته را هیچ چیزی پایمال نتواند کرد، و اگر ببینم آنها را مهر زنان کردهاند و در شهرهای مختلف پراکندهاند باز هم به جای اولش باز خواهم گرداند، زیرا در حق وسعتی است و هر که حق بر او تنگ آید جور و ستم بر او تنگتر خواهد آمد”. کلبی گوید: آنگاه دستور داد هر سلاحی که در خانه عثمان پیدا شود که آن را علیه مسلمانان به کار برده گرفته شود... و دستور داد شمشیر و زره او هم مصادره شود اما متعرض سلاحی که با آن به جنگ مسلمین نیامده و اموال شخصی او که در خانهاش یا جای دیگر یافت میشود نگردند و دستور داد تا همه اموالی که عثمان اجازه دادهبود در جایی خرج شود یا به کسی بدهند همه بازگردانده شود. این خبر به گوش عمروعاص رسید -و او در آن روزها در اَیْله از سرزمینهای شام به سرمیبرد زیرا شنیدهبود مردم بر عثمان شوریدهاند از این رو به آنجا رفتهبود-، به معاویه نامه نوشت: هر اقدامی که میخواهی بکنی اکنون بکن زیرا پسر ابیطالب تو را از همه اموالی که در تصرف داری جدا ساخته همانگونه که پوست را از چوب عصا جدا سازند!(شرح نهجالبلاغة ۱ / ۲۶۹.)
- و نیز گوید: ابوجعفر اسکافی (متوفای سال ۲۴۰) گفتهاست: چون صحابه پس از کشتهشدن عثمان در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم جمع شدند تا در مسأله امامت تصمیم بگیرند، ابوالهَیْثَمبن تَیِّهان و رفاعةبن رافع و مالکبن عجلان و ابوایّوب انصاری و عمّاربن یاسر به علی علیه السلام اشاره داشتند و از فضل و سابقه و جهاد و خویشاوندی او با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم یاد کردند، مردم نیز پاسخ مثبت دادند، سپس هر کدام برخاسته و در خطابهای فضل علی علیه السلام را گوشزد نمودند، برخی او را تنها بر مردم آن زمان و برخی دیگر بر همه مسلمانان برتری دادند، آنگاه با آن حضرت بیعت شد. روز دوم بیعت یعنی روز شنبه یازده شب از ذیالحجه مانده حضرت به منبر رفت و حمد و ثنای الهی به جای آورد و از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم یاد کرد و بر او درود فرستاد، سپس از نعمتهایی که خدا بر مسلمانان ارزانی داشته یاد کرد، تا آنکه فرمود: “و فتنهها مانند شب تار روی آوردهاست، و زیر بار این حکومت نمیرود مگر اهل صبر و بینش و آگاهی از ریزهکاریهای آن؛ و اگر برای من پایدار بمانید شما را بر راه و روش پیامبرتان صلی الله علیه و آله و سلم سیر خواهم داد و آنچه را که بدان مأمورم در میان شما اجرا خواهم کرد و خداست که باید از او یاری خواست. هش دارید که نسبت من با رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم پس از وفات وی مانند همان نسبت در روزگار حیات اوست... هش دارید، مبادا گروهی از مردان شما که غرق دنیا شدهاند، املاک و مستغلات فراوان گردآورده، جویبارها روان ساخته، بر اسبهای چابک سوار شده و کنیزان زیبا گرفتهاند و همین باعث ننگ و عار آنان گردیدهاست، فردا روز که آنان را از همه اینها که بدان سرگرمند بازداشتم و به حقوقی که خود بدان دانایند بازگردانیدم بر من خشم گیرند و کار مرا ناپسند دارند و گویند که پسر ابیطالب ما را از حقوقمان محروم ساخت! هش دارید، هر مردی از مهاجران و انصار از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که به جهت صحبت با آن حضرت فضلی برای خود بر دیگران میبیند بداند که فضل روشن فردای قیامت نزد خداست و ثواب و پاداش وی بر عهده خدا خواهد بود. و هر مردی که ندای خدا ورسول را پاسخ داده، آیین ما را تصدیق نموده، به دین ما درآمده و روی به قبله ما کردهاست مستوجب حقوق و حدود اسلام گردیدهاست. شما همه بندگان خدایید و مال هم مال خداست و میان شما به مساوات تقسیم خواهد شد، هیچ کس در این مورد بر دیگری برتری ندارد، و پرهیزکاران را فردای قیامت نزد خداوند بهترین جزا و برترین پاداش خواهد بود، خداوند دنیا را پاداش و ثواب پرهیزکاران نساخته و آنچه نزد خداست برای نیکوکاران بهتر است. ان شاء اللَّه فردا صبح همگی نزد ما آیید که نزد ما مالی است که میخواهیم میان شما تقسیم کنیم، و احدی از شما بازنماند عرب باشد یا عجم، حقوق دیگر بوده یا نه، همین که مسلمان آزاد باشد کافی است؛ این را میگویم و از خداوند برای خود و شما آمرزش میخواهم. سپس از منبر فرود آمد. شیخ ما ابوجعفر گوید: این نخستین سخنی بود که از او ناپسند داشتند و سبب کینه آنان شد و خوش نداشتند که آن حضرت بیتالمال را به طور مساوی تقسیم کند و همه مسلمانان را سهیم سازد. فردای آن روز حضرت آمد و همه مردم نیز برای دریافت مال حاضر شدند، امام به کاتب خود عبیداللَّهبن ابیرافع فرمود: نخست مهاجران را یک یک صدا بزن و به هر کدام که حاضر شوند سه دینار بده، سپس انصار را صدا کن و به آنان نیز همین اندازه پرداخت کن، و با هر یک از مردم حاضر نیز از سرخ و سیاه همینگونه عمل کن. سهلبن حُنَیف گفت: ای امیرمؤمنان، این مرد دیروز غلام من بود و امروز آزادش کردهام! فرمود: به او هم به اندازه تو میدهیم. پس به هر کدام سه دینار بخشید و احدی را بر دیگری برتری نداد.(شرح نهجالبلاغة ۷ / ۳۶.)
- امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: به خدا سوگند عقیل را دیدم که فقر او را از پا درآوردهبود تا به ناچار صاعی از گندم شما از من خواست (او (به خاطر نیازش) بیش از سهم مقرر از بیتالمال طلب نمود. (شرح نهجالبلاغه عبده)) و کودکانش را دیدم با موهای ژولیده و رنگهای پریده از شدت فقر، گویی چهرههاشان را با نیل سیاه کردهبودند، و مکرر به من مراجعه کرد و با اصرار از من تقاضا کرد، من به سخنان او گوش دادم و او پنداشت که من دینم را به او میفروشم و از راه خود جدا شده اختیار خود را به او میسپارم، اما من آتشی داغ نموده و آن را نزدیک بدن او بردم تا عبرت بگیرد، ناگهان بسان بیماری دردمند فریاد زد و نزدیک بود که از میله داغ شده بسوزد، به او گفتم: ای عقیل، مادران به عزایت نشینند، آیا از آهنی که یک انسان به شوخی داغ نموده ناله برمیآوری اما مرا به سوی آتشی میکشانی که خدای جبّار از روی خشم خود افروختهاست؟! آیا تو از آزار بنالی و من از آذر ننالم؟!(نهجالبلاغة، خطبه ۲۲۲.) ه
- آری اینچنین بود سختگیری آن حضرت در امور الهی و امانتداری او نسبت به امانتی که خداوند به والیان سپردهاست. بیشک این روش بر هر انسانی که تنها در گفتار از عدالت دم میزند و در عمل سر و کاری با عدالت ندارد گران خواهد آمد، زیرا میدان عدالت در تعریف زبانی بسی گسترده و در میدان عمل و رعایت انصاف بسی تنگ است؛ آن حضرت اینگونه عمل کرد تا همه مردم به ویژه زمامداران و قاضیان را بیاموزد که در پیاده کردن عدالت و رعایت تساوی در میان مردم بر این طریق حرکت کنند و به راه او روند تا هیچ دور و نزدیک و کوچک و بزرگی را نادیده نگیرند. صَلَّی الْاِلهُ عَلی جِسْمٍ تَضَمَّنَهُ/قَبْرٌ فَأصْبَحَ فیهِ الْعَدْلُ مَدْفونا/ <درود خدا بر آن بدن مبارکی که گورش در آغوش گرفت و عدل و دادگری هم با او به گور رفت>./ امام علی علیه السلام این سیره پسندیده را از پیامبر و رهبر خود صلی الله علیه و آله و سلم فراگرفتهبود؛ چرا که در خبر وارد است که امیرمؤمنان علیه السلام به(من لایحضرهالفقیه، صحیح بخاری، صحیح مسلم، سنن ابیداود؛ و لفظ مطابق منلایحضر است.) ابناعبد فرمود: <آیا تو را از داستان خود و فاطمه دخت گرامی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم -که محبوبترین افراد خانواده در نزد آن حضرت و من بود- خبر ندهم؟ گفت: چرا، فرمود: فاطمه آنقدر آسیا گردانید تا دستش پینه بست و با مشک آب کشید که اثر بند مشک بر گردنش نمایان شد و خانه را روبید تا جامههایش غبار گرفت. زمانی اسیرانی چند برای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آوردند، من به فاطمه گفتم: خوب است نزد پدرت روی و از او خادمی بخواهی. فاطمه خدمت پیامبر رفت دید حضرت با گروهی سرگرم صحبت است (یا جوانانی چند در نزد او هستند) و بازگشت، فردای آن روز پیامبر نزد فاطمه آمد و فرمود: با من چه کار داشتی؟ فاطمه ساکت ماند، من گفتم: ای رسول خدا، من میگویم: فاطمه آنقدر آسیا گردانیده و مشک به دوش کشیده که دستش پینه بسته و اثر بند مشک در گردنش نمایان گردیدهاست؛ چون تعدادی اسیر برای شما آوردند من به او گفتم که خدمت شما برسد و از شما خادمی بخواهد تا او بار این مشکلات را بردارد. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ای فاطمه، از خدا پروا کن و واجبات الهی خود را به جای آر و به کارهای خانوادهات پرداز، و چون به بستر رفتی سی و سه بار سبحان اللَّه و سی و سه بار الحمدللَّه و سی و چهار بار اللَّه اکبر که مجموعاً صد بار میشود بگو، که این برای تو از خدمتکار بهتر است. فاطمه گفت: از خدا و رسولش راضی هستم>. و در روایت دیگری وارد است که <پیامبر خادمی برای او نفرستاد>.
فاضل محقق استاد علیاکبر غفاری در پاورقی <منلایحضرهالفقیه> مطالبی آوردهاند که پسندم آمد در اینجا بیاورم، وی گوید: خواننده گرامی، در اینجا درنگی کن و در این خبر مورد قبول همه خوب بیندیش که پاره تن و تنها نورچشم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خادمی از اسیران و غنایم جنگی از آن حضرت میطلبد که در کارهای مهم منزل به او کمک کند و پارهای از مشکلات کار خانه را از دوش او بردارد اما پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با آنکه حاکم مطلق و پر قدرت اسلام و سرپرست با نفوذ جامعه آن زمان است و اختیار همه اموال بلکه جانها به دست اوست و بالاترین مظاهر قدرت را در اختیار دارد آنگونه که توصیفکنندهاش در وصف او گفته: <من قبل و بعد از او مانندش را ندیدهام>، با این همه یگانه دختر و پاره جگر خود را امر به تقوا و انجام کارهای خانه و یاد فراوان خدا میکند و راضی نمیشود که از بیتالمال مسلمانان خادمی به او بدهد، و بر اساس خبر دیگری به علی و فاطمه میگوید: آیا شما را چیزی نیاموزم که بهتر از خادم باشد؟ فاطمه هم با کمال میل و رضایت باطنی پاسخ میدهد: <من از خدا و رسولش راضی هستم>. این نمونه را داشتهباش که تو را جداً در شناخت کسی که دقیقاً از آن حضرت پیروی نموده و آن کس که از راه حضرتش منحرف شده و روی گردانیده از کسانی که مدعی خلافت بودهاند با حقیقت آشنا میسازد، زیرا رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم تنها پیشوا و رییسی است که باید کار او را پی گرفت و به دنبال او حرکت نمود (و خواهی دید که در میان خلفا تنها علی علیه السلام است که به دنبال آن حضرت حرکت کردهاست). این علیبن ابیطالب علیه السلام است که حتی برای خود و فرزندانش فضیلتی بر احدی از مسلمانان قایل نشد؛ خواهرش امّهانی دختر ابیطالب نزد آن حضرت رفت و امام بیست درهم به او داد، امّهانی از کنیز عجمی خود پرسید: امیرمؤمنان به تو چقدر داد؟ گفت: بیست درهم، امّهانی با عصبانیت خدمت امام رسید تا اعتراض کند، امام فرمود: بازگرد -خدا تو را رحمت کند- که ما در کتاب خدا ترجیحی برای (فرزندان) اسماعیل بر اسحاق ندیدهایم! و نیز از بصره تحفهای بس گرانبها از غواصی دریا نزد حضرت فرستادند، دخترش امّکلثوم گفت: آیا اجازه میدهید که آن را به گردن بیاویزم و به آن زینت کنم؟ فرمود: ای ابورافع، این را به بیتالمال ببر و کسی حق ندارد از آن استفاده کند مگر آنکه همه زنان مسلمان مانند آن را داشتهباشند... اما در مقابل، این عثمانبن عفّان است که همه غنایمی را که از فتح افریقیّه در مغرب -که همان طرابلس تا طنجه است- به دست آمدهبود به برادر رضاعی خود سعدبن ابیسرح داد بدون آنکه احدی از مسلمانان را با او شریک سازد، و در روزی که صد هزار به مروانبن حکم داد دویست هزار از بیتالمال هم به ابوسفیان پرداخت، و ابوموسی اموال بسیاری را از عراق برای او آورد و او همه را در میان بنیامیه تقسیم کرد. اینها مواردی است که ابن ابیالحدید در <شرح نهجالبلاغة> ۱/۶۷ آوردهاست. و باید دانست که سعدبن ابیسرح همان کسی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در روز فتح مکه خون او را مباح کرد چنانکه در کتاب <سنن ابوداود> و <انسابالاشراف> بلاذری آمده و در بعضی مصادر عبداللَّهبن ابیسرح گفتهاند. کوتاه سخن آنکه این دو روش مقیاسی است برای کسی که میخواهد در میان کسانی که بیتالمال را به دست دارند حقدار را از ناحق تشخیص دهد.(حاشیه من لایحضرهالفقیه، چاپ مکتبةالصدوق ۱ / ۳۲۲ - ۳۲۴.)
حال که سخن به مقایسه انجامید با آنکه قیاس در این مورد نارواست، بد نیست برخی از مظالم و تجاوزهای خلفا در بیتالمال مسلمانان را که راویان و محدثان خود اهل سنّت نقل کردهاند در اینجا بیاوریم: - ابنابیالحدید گوید: مردی به نزد عمربن خطاب از علیبن ابیطالب علیه السلام شکایت آورد و آن حضرت در آنجا نشستهبود. عمر رو به آن حضرت نموده گفت: ای اباالحسن، برخیز و در کنار خصم خود بنشین، علی علیه السلام برخاست و در کنار او نشست و با هم به گفتگو و مناظره پرداختند، سپس آن مرد رفت و علی علیه السلام هم به جای خود بازگشت اما عمر رنگ چهره علی را دگرگون یافت، گفت: ای اباالحسن، چرا رنگت دگرگون شده، آیا از این پیشامد ناراحتی؟ فرمود: آری، عمر گفت: چطور؟ فرمود: چرا مرا (به جهت احترام) با کنیه در حضور خصم من صدا زدی و به نام صدا نزدی که ای علی، برخیز و در کنار خصم خود بنشین؟!(شرح نهجالبلاغة، ۱۷ / ۶۵.)
- علی علیه السلام در عهدنامه به محمدبن ابیبکر نوشت: همه اهل دعوا را به یک چشم نگاه کن تا بزرگان چشم طمع به ستم تو به نفع آنان نداشته باشند، و ضعیفان از عدل تو با آنان نومید نگردند.(نهجالبلاغة، نامه ۲۷.) - و در عهدنامه به مالک اشتر نوشت: و مانند گرگ خونخوار به جان مردم نیفت که خوردن آنان را غنیمتشماری، زیرا مردم دو دستهاند: یا برادر دینی تو هستند یا انسانی مانند تو.(نهجالبلاغة، نامه ۵۳.)
- امیرمؤمنان علیه السلام در عهدنامه خود به مالک اشتررحمة الله میفرماید: بخشی از اوقات خود را برای نیازمندان و دادخواهان قرار ده که شخصاً در برابر آنان خالی از هر اندیشهای حضور یابی و در یک مجلس عمومی شرکت کنی. در آن مجلس در برابر خداوند که تو را آفریده فروتنی نموده و سپاه و پاسداران و مأموران انتظامی خود را از برابر آنان دور دار تا هر کس میخواهد سخنی گوید بدون لکنت حرف خود را بزند، زیرا من از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که نه یک جا بلکه بارها میفرمود: “هرگز امتی به قداست نمیرسد تا آنکه در میان آنان حق ضعیف از قوی بدون لکنت زبان گرفتهشود”. و نیز بدخلقی و کندزبانی آنها را تحمل کن و تنگخلقی و بزرگمنشی (خود) را از آنان دور ساز تا خداوند بدین وسیله اکناف رحمت خود را بر تو بگستراند و پاداش طاعتش را بر تو لازم سازد؛ و آنچه میدهی با گوارایی و رویخوش بده و هرچه را دریغ میداری با روشی نیکو و همراه با پوزش دریغ دار!(نهجالبلاغة، نامه ۵۳.) ه
- در <لسانالعرب> ماده <سوس> گوید: <سیاست یعنی پرداختن به کاری و به سامان آوردن آن>. و در <مجمعالبحرین> در همین ماده گوید: <در وصف ایمّه - علیهم السلام - آمده که اَنْتُمْ ساسَةُ الْعِباد یعنی شما سیاستمداران بندگانید. و نیز آمده: اَلْاِمامُ عارِفٌ بالسِّیاسَةِ یعنی امام آگاه به سیاست است. و نیز آمده: <سپس خداوند امر دین و امت را به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سپرد تا بندگان او را سیاست کند>. و در خبر است که: <بنیاسراییل را پیامبرانشان سیاست میکردند>، یعنی امور آنان را عهدهدار میشدند مانند امیران و پادشاهان که امور رعیت را به دست دارند. و سیاست پرداختن به کاری و به سامان آوردن آن است>. این تعریف امامان اهل لغت از سیاست است که آن را پرداختن و به سامان آوردن کار معنا کردهاند. بنابراین اگر پرداختن به کاری همراه با به سامان آوردن آن و اجرای عدالت و احقاق حق و ابطال باطل نباشد سیاست حقیقی و اسلامی نیست بلکه سیاست مکیاولی و حقّهبازی است؛ و فرق اساسی میان سیاست علی علیه السلام و سیاست دیگران در همین است و خود آن حضرت در خطبههای چندی به این فرق اساسی اشاره نمودهاست از جمله: <ما در روزگاری به سر میبریم که بیشتر مردم آن حقّهبازی را زرنگی میدانند و جاهلان روزگار آنان را زرنگ و چارهساز میشناسند. آنان را چه میشود، خدا بکشدشان! البته آدمی که به زیر و روی امور آگاه است نیز راه چاره را میداند ولی امر و نهی خدا او را مانع است، از این رو با اینکه به خوبی راه حیلهگری را میداند و میتواند، آن را رها میسازد، اما کسی که پرهیز دینی ندارد در انتظار فرصت آن مینشیند>.(نهجالبلاغة، خطبه ۴۱.) و از جمله: <به خدا سوگند که معاویه از من هوشمندتر نیست ولی او حقّهبازی و نابکاری میکند، و اگر حقهبازی ناخوشایند نبود من هوشمندترین مردم بودم، اما هر حقهبازیی نابکاری است و هر نابکاریی کفر است، و هر حقهبازی را پرچمی است که روز قیامت بدان شناخته میشود. به خدا سوگند من هیچگاه فریب نمیخورم و غافلگیر نمیشوم و در برابر سختیها به زانو درنمیآیم>.(همان، خطبه ۱۹۸.) و از جمله: <جز این نیست که امر خدای سبحان را به پا نمیدارد مگر آن کس که سازشکاری نکند، همرنگ دیگران درنیاید و (یا سستی و ناتوانی به خرج ندهد) و پیرو طمعها نباشد>.(همان، حکمت ۱۰۹.) و از جمله: <اگر مکر و حیله راه به دوزخ نمیبرد من مکارترین مردم عرب بودم>.(بحارالانوار ۴۱ / ۱۰۹ و نظیر آن در ص ۱۱۰.) و از جمله: <آیا مرا میفرمایید که یاری را از راه ستم بر زیردستان بجویم؟>.(نهجالبلاغة، خطبه ۱۲۴.) و از جمله: <بیگمان من راه اصلاح شما و راست کردن کژیهای شما را به خوبی میدانم، ولی هرگز اصلاح شما را به بهای تباهی خودم مصلحت نمیبینم؛ خداوند گرد خواری بر چهرههاتان بنشاند>!(نهجالبلاغة، خطبه ۶۸.) از سخنان فوق دانسته میشود که علی علیه السلام راه فرصتطلبی و روش به چنگ آوردن قدرت و حکومت را به خوبی میدانست ولی به جهت دینداری آنها را به کار نمیبرد، زیرا پیروزی و رستگاری در نظر آن حضرت جز تحصیل رضای خدا و عمل به حق و عدل چیز دیگری نبود، و حضرتش آمادگی داشت که برای تأمین این هدف جان خود و حکومت و هرچه را که در نظرش عزیز است قربانی کند.
ابن ابیالحدید گوید: روزی فاطمه - علیها السلام - آن حضرت را به قیام و شورش تحریک نمود، امام ناگهان صدای مؤذن را شنید که: <أشهد أنّ محمّداً رسولاللَّه>، به فاطمه - علیها السلام - فرمود: آیا میپسندی که این صدا از روی زمین محو شود؟ پاسخ داد: نه، فرمود: این همان چیزی است که من میگویم.(شرح نهجالبلاغة ۱۱ / ۱۲۳.) و نیز گوید: بدان که یک سیاستمدار زمانی میتواند به سیاست نهایی دست یابد که به رأی خود و آنچه صلاح ملک و مملکتش و استواری پایههای حکومتش در آن است عمل کند خواه موافق با شرع باشد یا نباشد. و هرگاه در سیاست و تدبیر خود به آنچه گفتیم عمل نکند بعید است کارش انتظام یابد و حالش سر و سامان پیدا کند؛ و امیرمؤمنان مقید به قیود شریعت بود و گرایش به پیروی از شرع و دست کشیدن از همه آراء جنگی و حیله و چارهسازی داشت که کارش را پیش میبرد ولی با شریعت سازگار نبود؛ بنابراین روش حکومتی او مانند روش دیگران که چنین التزامی ندارند نبود. البته نمیخواهیم با این سخن بر عمربن خطاب نکوهشی وارد کنیم و آنچه را که وی از آن منزه است به او نسبت دهیم، زیرا او مجتهد بود و بر اساس قیاس و استحسان و مصالح مرسله عمل میکرد و عمومات نص را با آراء و استنباط از اصولی که مقتضای خلاف عمومات نص بود تخصیص میزد و با دشمن حیله به کار میبرد و امیران خود را به مکر و حیله دستور میداد و کسی را که گمان میبرد مستحق تأدیب است با تازیانه و چوبدستی تأدیب مینمود ولی از افراد دیگری که واقعاً مستحق تأدیب بودند چشم میپوشید؛ و همه اینها را از روی اجتهاد و آنچه که به نظرش میرسید انجام میداد. اما امیرمؤمنان علیه السلام(مرگ بر اجتهادی که در برابر نص قدعلم کند و سبب نادیده گرفتن قوانین شریعت گردد.(م)) این کارها را درست نمیدانست و از نصوص و ظواهر تجاوز نمیکرد و به اجتهاد و قیاس نمیپرداخت و امور دنیا را با امور دین تطبیق میداد و همه را به یک چوب میراند و هیچ کاری را جز به دستور کتاب و نص انجام نمیداد؛ از این رو روش آن دو نفر در خلافت و سیاست فرق داشت، و عمر با این همه بسیار تندخوی و در سیاست بسیار تند و خشن بود و علی علیه السلام بسیار بردبار و باگذشت و چشمپوش بود...(شرح نهجالبلاغه، ۱۰ / ۲۱۲. در توضیح باید گفت: اجتماع و ارتفاع نقیضین محال است و بیشک یکی از این دو روش صحیح بودهاست. و به نظر ما آنچه صحیح است همان است که با کتاب خدا و نصوص سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مطابق باشد و آن به اقرار خود شارح روش علی - علیه السلام - بودهاست.) و نیز گوید: هرگاه ما با ابوجعفربن ابیزید حسنی نقیب بصرهرحمة الله در این مورد سخن میگفتیم، میگفت: در نظر کسی که سیرت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و سیاست یاران آن حضرت در زمان حیات آن بزرگوار را مطالعه کردهباشد فرقی میان سیره آنها و سیره امیرمؤمنان و سیاست یارانش در زمان حیات او وجود ندارد، و همانگونه که کار علی علیه السلام پیوسته با یارانش در اضطراب بود و آنها مخالفت و نافرمانی میکردند و به دشمنان حضرتش پناهنده میشدند و آشوبها و جنگها در زمان حضرتش بسیار بود، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نیز پیوسته گرفتار نفاق و آزار منافقان و مخالفت یاران و گریختن برخی از آنان به سوی دشمن و جنگها و آشوبهای بسیار بود... و از امور شگفتانگیز آنکه: علی علیه السلام از چند جهت با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مشابهت دارد:
۱) نخستین جنگ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم جنگ بدر بود که در آن پیروز شد و نخستین جنگ علی علیه السلام هم جنگ جمل بود که در آن به پیروزی رسید.
۲)نامه صلح و حکمیّت در روز صفّین نظیر نامه صلح و سازش در روز حُدَیبیّه بود.
۳) معاویه در آخر حکومت علی علیه السلام به سوی خویش فراخواند و خود را خلیفه نامید چنانکه مُسَیلمه (کذّاب) و اسود عَنَسی در اواخر دوران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به سوی خود فراخواندند و خود را پیامبر نامیدند.
۴) کار معاویه بر علی علیه السلام بسیار گران آمد چنانکه کار اسود و مسیلمه بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم.
۵)خداوند به کار مسیلمه و اسود پس از رحلت رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم خاتمه داد چنانکه به کار معاویه و بنیامیه پس از وفات علی علیه السلام.
۶) با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از(البته با فاصله زمانی بسیار.(م)) میان طوایف عرب جز قریش نجنگیدند مگر جنگ حُنَین (که غیر قریش بودند) با علی علیه السلام هم از عرب جز قریش نجنگیدند مگر جنگ نهروان (که غیر عرب بودند).
۷) علی علیه السلام با شمشیر به شهادت رسید و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هم با سمّ شهید گردید.
۸)پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم روی خدیجه که مادر اولادش بود تا زنده بود زن نگرفت، علی علیه السلام هم روی فاطمه که مادر اشرف اولادش بود تازنده بود همسر اختیار نکرد.
۹)پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در شصت و سهسالگی درگذشت و علی علیه السلام نیز در همین سن از دنیا رفت. و نیز میگفت: به اخلاق و ویژگیهای آن دو بنگرید: پیامبر شجاع بود و علی نیز؛ پیامبر فصیح و شیوا سخن بود و علی نیز؛ پیامبر بخشنده و دست و دلباز بود و علی نیز؛ پیامبر عالم به شرایع و امور الهی بود، علی هم عالم به فقه و شریعت و امور دقیق و غامص الهی بود؛ پیامبر در دنیا زاهد میزیست و حرص بر دنیا نداشت و در جمعآوری آن نمیکوشید، علی هم زاهد در دنیا و ترککننده آن بود و از لذتهای آن بهره نمیگرفت؛ پیامبر خود را در نماز و عبادت میگداخت و علی نیز؛ پیامبر چیزی از امور عاجل دنیا در نظرش محبوب نبود جز زنان و علی نیز همینگونه بود؛ پیامبر فرزندزاده عبدالمطلببن هاشم بود و علی هم از همین تیره بود و پدر هر دو در میان سایر فرزندان عبدالمطلب فرزند یک پدر بودند؛ پیامبر در دامان ابوطالب پدر علی پرورش یافت و نزد او به منزله یکی از اولادش به شمار میرفت و چون بزرگ شد به پاس خدمات ابوطالب علی را از میان فرزندان وی برگزید و او را از کودکی در دامان خود پرورید، از این رو(برگزیدن علی - علیه السلام - تنها به پاس خدمات ابوطالب نبوده بلکه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از کودکی علی - علیه السلام - آثار رشد و ایمان و آینده درخشان را در چهره حضرتش میدید از این رو او را برای خود برگزید و در تربیت او کوشید تا در آینده جانشین وی گردد.(م)) خُلق و خوی هر دو درهمآمیخته و سرشت هر دو شبیه یکدیگر گردیده...(شرح نهجالبلاغة ۱۰ / ۲۱۴.)
و نیز ابن ابیالحدید اختصاص علی علیه السلام به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را از ابوجعفر نقیب نقل نموده و گوید که وی گفتهاست: این اختصاص از آن روست که آنها یک جان در دو پیکر بودند، پدر (جد) یکی، خانه یکی، و اخلاق هم یگانه و مناسب یکدیگر؛ پس هرگاه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم علی را بزرگ میداشت در واقع خود را بزرگ میداشت.(همان ۸ / ۱۷۵.)
- جرج جرداق گوید: آنان که گفتهاند: علی با سیاست آشنا نبود میخواهند علی معاویه پسر ابیسفیان باشد ولی علی جز این نمیخواهد که پسر ابوطالب باشد.(شرح نهجالبلاغة، مغنیه ۱ / ۲۵۸.)
و نیز گوید: کسی که در سیاست معاویه عمیق شود او را هول و هراس برمیدارد از این همه نیروهای اهریمنی و حیلهگری که روش او در گرفتن مردم از آنها ترکیبیافته بود... روش او عیناً خالص و بیکم و کاست روش مجرمانه مکیاولی و قتل و غارت و ایجاد رعب و وحشت بود.(صوتالعدالةالانسانیة ۴ / ۷۷۹.)
و گوید: این از گفتههای معاویه است که: هر که را همفکر خود ندیدی بکش، و هر که سر به زیر طاعت ما ندارد مالش را تاراج کن.(صوتالعدالةالانسانیة ۴ / ۷۷۵.)
و گوید: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم راست گفت که فرمود: هنگامی که فرزندان ابوالعاص به سی تن رسند مال خدا را در میان خود بگردانند و بندگان خدا را به بردگی گیرند.(صوتالعدالةالانسانیة ۴ / ۷۶۶.)
و گوید: آری معاویه هیچ بهرهای از اسلام نداشت و خود (در عمل) گواه این بود، زیرا وی لباس دیبا میپوشید و از جامهای طلا و نقره مینوشید تا آنجا که ابودرداء به او اعتراض نموده گفت: من از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که “هرکه از ظروف طلا و نقره بنوشد آتش دوزخ در شکمش صدا میکند...” معاویه بیباکانه گفت: ولی من اشکالی در این کار نمیبینم.(صوتالعدالةالانسانیة ۴ / ۷۶۶.) ه
- اشکال اول: گویند: آن حضرت هنگام بیعت مردم با ابوبکر در طلب خلافت کوتاهی کرد در حالی که از بنیهاشم و بنیامیه و سایر مردم هوادارانی داشت که میتوانست به یاری آنان در امر حکومت به نزاع برخیزد و حکومت را از آنِ خود سازد، اما در این کار کوتاهی نمود البته نه از روی ترس زیرا او دلاورترین بشر بود بلکه از روی تدبیر نادرست و ضعف اندیشه چنین اقدامی نکرد.(شرح نهجالبلاغة ۱۰ / ۲۵۴.)
پاسخ: خود امام علیه السلام در موارد مختلفی از این اشکال پاسخ(این پاسخ از مؤلف است و پاسخهای آینده از ابن ابیالحدید.) فرمودهاست، در جایی فرموده: <سوگند به خدا که اگر بیم تفرقه مسلمانان و بازگشت کفر و تباهی دین نبود ما روش دیگری را غیر از روش فعلی اتخاذ میکردیم...>.(شرح نهجالبلاغة ۱ / ۳۰۷.) و در جای دیگر فرموده: <دیدم که صبر بر این کار از پراکندگی کلمه مسلمانان و ریختهشدن خون آنها بهتر است زیرا مردم تازه مسلمانند و دین مانند شیر در مشک در حال زدهشدن است که کمترین کوتاهی فاسدش میکند و کمترین سهلانگاری آن را به زمین میریزد.>(شرح نهجالبلاغة ۱ / ۳۰۸.)
و در جای دیگر در پاسخ اشعثبن قیس -که گفت: ای پسر ابیطالب، چه مانع شد که هنگام بیعت با آن مرد از بنیتَیْم (ابوبکر) و آن مرد از بنیعَدی (عمر) و آن مرد از بنیامیه (عثمان) جنگ نکردی و شمشیر برنکشیدی با آنکه از روزی که به عراق آمدهای در همه سخنرانیها پیش از فرود آمدن از منبر این نکته را یادآور میشوی که: <به خدا سوگند من از همه مردم به حکومت سزاوارترم، و از روزی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از دنیا رفته پیوسته من مظلوم بودهام>، پس چه مانعی وجود دارد که شمشیر برکشی و از مظلومیت خود دفاع کنی؟!
- فرمود: ای پسر قیس، پاسخ را بشنو: نه ترس مرا بازداشت و نه کراهت دیدار پروردگارم، ولی فرمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و سفارش حضرتش مانع من گردید، او مرا از کارهایی که امت پس از او میکنند باخبر ساخت... من گفتم: ای رسول خدا، برای چنان شرایطی چه سفارشی به من دارید؟ فرمود: اگر (به اندازه کافی) یارانی یافتی بیعت نکن و با آنان به جهاد پرداز، و در غیر این صورت دست بازدار و خون خود را حفظ کن تا زمانی که برای برپا داشتن دین و کتاب خدا و سنّت من یاورانی بیابی...(بهجالصباغة فی شرح نهجالبلاغة، علّامه شوشتری ۴ / ۵۱۹.)
و در جای دیگر هنگامی که از مسجد بیرون شد و به آغلی رسید که حدود سی رأس گوسفند در آن بود فرمود: <به خدا سوگند اگر به شمار این گوسفندان مردانی داشتم خیرخواه خدا و رسول، بیتردید این پسر زن مگسخوار را از حکومت ساقط میکردم. شب هنگام سیصد و شصت نفر تا پای جان با او بیعت کردند، امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: فردا صبح در احجارالزیت سرتراشیده(محلی است در مدینه.) جمع شوید و خود آن حضرت هم سرتراشید، ولی از آن همه مردم جز ابوذر و مقداد و حذیفةبن یمان و عمار یاسر و در آخر همه سلمان کسی سرتراشیده نیامد؛ آنگاه امام علیه السلام دست به آسمان برداشت و گفت: خدایا، این مردم مرا به ناتوانی کشاندند چنانکه بنیاسراییل با هارون چنین کردند؛ خدایا، تو از نهان و آشکار ما آگاهی و هیچ چیزی در زمین و آسمان بر تو پوشیدهنیست، مرا مسلمان بمیران و به صالحان ملحق ساز. هان، سوگند به خانه کعبه و حاجیانی که گرد آن میگردند و بدان دست تبرک میسایند و برای پرتاب سنگریزه میشتابند اگر سفارش پیامبر امّی صلی الله علیه و آله و سلم نبود مخالفان را به غرقاب مرگ میکشاندم و باران آتشین مرگ را بر سرشان میباراندم، و به زودی خواهند دانست.>(روضه کافی / ۳۳.)
- اشکال هفتم: او اشتباه میکرد که برای خود پاسدار نمیگذاشت، زیرا میدانست که دشمن فراوان دارد با این حال خود را نمیپایید، و شب هنگام با یک پیراهن و رداء به تنهایی بیرون میرفت و همین باعث شد که ابنملجم در مسجد در کمین او نشست و او را کشت... پاسخ: اگر این مسأله اشکالی در سیاست و تدبیر درست وارد کند باید در سیاست و تدبیر درست رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نیز اشکال نمود، زیرا با داشتن آن همه دشمن در مدینه شب و روز به تنهایی بیرون میشد... و نیز علی علیه السلام که هیبتش در دل مردم نشستهبود باورش نمیشد که کسی او را ترور کند...(شرح نهجالبلاغة۱۰ / ۲۵۹.) ه
- صرف نظر از همه اینها، امام علیه السلام در سیاست و تدبیر خود مصلحت اسلام را بر حق شخصی خود مقدم میشمرد و در راه مصلحت اسلام و ترقی و پیشرفت و برپایی آن بر پایههای استوار خود فداکاری مینمود.
ابن ابیالحدید گوید: کلبی روایت کردهاست که: هنگامی که علی علیه السلام خواست به سوی بصره حرکت کند ایستاد و برای مردم سخنرانی کرد و پس از حمد و ثنای الهی و درود بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: چون خداوند پیامبر خود صلی الله علیه و آله و سلم را قبض روح نمود قریش حکومت را در انحصار خود گرفت و ما را از حقّی که از همه مردم به آن شایستهتر بودیم کنار زد، من دیدم که صبر بر این کار بهتر از تفریق کلمه مسلمانان و ریختن خون آنهاست و مردم تازه مسلمانند و دین مانند شیری در مشک در حال زدهشدن است که کمترین کوتاهی فاسدش میکند و اندک سهلانگاری آن را فرومیریزد، و گروهی کار را به دست گرفتند که در کار خود از هیچ کوششی دریغ نکردند، سپس به سرای پاداش منتقل شدند و خدا عهدهدار محو گناهان و گذشت از لغزشهای آنان است. اما طلحه و زبیر دیگر(این سخن -به فرض صحت نسبت آن به امام -از روی تقیه و مماشات با مردم است، زیرا هرچه بود گذشته بود و آن حضرت در فتنه جدیدی قرارداشت که میبایست همه توجه خود را بدان منعطف سازد، با توجه به اینکه فرمود: ما را از حق خود کنار زدند، من هم برای حفظ وحدت مسلمین و مصلحت دین ساکت ماندم نه آنکه آن را قبول داشتم؛ و در آخر هم دعا میکند که خداوند از گناهان و لغزشهاشان درگذرد، و همه اینها نوعی تعریض و نکوهش از خلفای قبل بودهاست. (م)) چه میگویند؟ آنان که به این امر راهی ندارند! آنان حتی یک سال یا چند ماه صبر نکردند که بر من شوریدند و از بیعت من سربرتافتند و در امری با من نزاع کردند که خداوند برای آنان راهی بدان ننهادهبود، آن هم پس از آنکه از روی رغبت و دلخواه با من بیعت کردند، آنان خواستند از مادری شیر بخورند که شیرش خشکیده، و بدعتی را زنده کنند که مرده بود. آیا به بهانه خون عثمان چنین کردند؟ به خدا سوگند تبعات این کار مربوط به خود آنهاست و بزرگترین دلیلشان بر علیه خودشان است، و من به حجتی که خدا بر آنان دارد و از حال آنان آگاه است خشنودم، پس اگر بازگردند بهره خود را احراز نموده و جان سالم به غنیمت بردهاند و چه غنیمت خوبی! و اگر سربرتابند لبه تیز شمشیر را به آنان میدهم که تیغ تیز بسنده یاوری است برای حق و شفادهندهای برای باطل.(شرح نهجالبلاغة ۱ / ۳۰۸.) ه
- و نیز گوید: عبداللَّهبن جناده گفتهاست: در آغاز حکومت علی علیه السلام به حجاز رفتم تا از آنجا به عراق روم، پس به مکه رفته آداب عمره را به جا آوردم آنگاه به مدینه رفتم و به مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم درآمدم که صدا بلند شد: همگی جمع شوند. مردم جمع شدند و علی علیه السلام در حالی که شمشیر به کمر داشت بیرون شد. همه دیدهها به او خیره شدهبود، آن حضرت حمد و ثنای الهی به جا آورد و بر رسول خدا درود فرستاد، سپس فرمود: اما بعد، هنگامی که خداوند پیامبر خود را قبض روح نمود گفتیم که ما خاندان و وارثان و عترت و اولیای او هستیم نه مردم، احدی در حکومت ما با ما نزاع نخواهد کرد و هیچ کس در حق ما طمع نخواهدورزید، اما ناگهان دیدیم قوم ما راه را بر ما بستند و قدرت پیامبرمان را از ما غصب نمودند، در نتیجه حکومت به دست غیر ما افتاد و ما به صورت رعیتی درآمدیم که هر کس و ناکسی در ما طمع میورزید و بر ما بزرگی میجست! دیده ما از این حادثه غمانگیز گریست و سینهها خراشید و جانها به درد و ناله آمد. به خدا سوگند اگر بیم پراکندگی مسلمانان و بازگشت کفر و تباهی دین نبود روش دیگری را غیر از روش فعلی اتخاذ میکردیم...(شرح نهجالبلاغة ۱ / ۳۰۷.)
- و نیز آن حضرت فرمود: از پراکندگی بپرهیزید که آدمِ تنها طعمه شیطان است چنانکه گوسفندِ تنها طعمه گرگ خواهد بود. زنهار که هر کس شعار تفرقه داد او را بکشید گرچه زیر این عمامه من باشد.(نهجالبلاغة، خطبه ۱۲۵.)
- و فرمود: شما به خوبی میدانید که من از دیگران به حکومت سزاوارترم، و به خدا سوگند که من تا زمانی مسالمت میکنم که امور مسلمانان به سلامت باشد و بر کسی جز شخص من ستم نرود.(نهجالبلاغة، خطبه ۷۱.) ه
- و در نامهای به همراه مالک اشتر برای مردم مصر نوشت: به خدا سوگند هرگز به دلم نمیافتاد و به خاطرم نمیگذشت (یعنی باورم نمیشد و انتظار آن را نداشتم، نه اینکه نمیدانستم، زیرا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به آن حضرت خبر داده بود. (م)) که عرب پس از پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم این حکومت را از خاندان او به در برد، و به من بیم دست نداد جز آنکه دیدم مردم بر سر فلانی ریختند و با او بیعت میکردند، من دست نگهداشتم تا آنکه دیدم مردم از اسلام برگشتند و به نابودی دین محمد صلی الله علیه و آله و سلم فرامیخوانند، ترسیدم که اگر اسلام و اهل آن را یاری ندهم در آن رخنه و شکستی ببینم که مصیبت آن بر من بزرگتر از از دست دادن ولایت بر شما باشد که آن بهره روزهایی اندک است و به زودی مانند سراب یا کنار رفتن ابر زایل میگردد، پس در این حوادث قیام کردم تا باطل از بین رفت و نابود شد و دین آرامش یافت و پابرجا گشت.(نهجالبلاغة، نامه ۶۲.)
ابنابیالحدید گوید: گویی این یاری علی علیه السلام پاسخ کسانی است که گویند: آن حضرت برای ابوبکر کار کرد و در رکاب او جهاد کرد؛ و حضرتش عذر خود را در این زمینه بیان داشته که مطلب چنانکه او پنداشته نیست بلکه از باب دفع ضرر از خود و دین بوده، زیرا این کار واجبی است خواه مردم امامی داشته باشند یا نه.(شرح نهجالبلاغة ۱۷ / ۱۵۴.)
- سرور زنان فاطمه زهرا - علیها السلام - فرمود: آنان چه چیز را بر ابوالحسن خرده گرفتند؟ خدا را سوگند که به تبعات ناخوشایند تیغ تیز او و کشتار سخت او و عذاب جنگهای او و سختگیری او در راه خدا خرده گرفتند. به خدا سوگند اگر همه دست به دست هم داده و زمامی را که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به او سپرده بود در اختیار او مینهادند آن را به دست میگرفت و آنان را به آرامی حرکت میداد آنگونه که لگام بینی مرکب را نمیخراشید و سوارهاش به زحمت نمیافتاد، و آنان را به آبشخواری جوشان و گوارا و سرشار وارد میساخت و آنچنان سیر و سیراب بیرون میآورد که هیچگونه احساس عطش نمیکردند و فشار گرسنگی و تشنگی را از آنان دور مینمود، و درهای برکات آسمان و زمین به روی آنان گشوده میگشت؛ آری خداوند آنان را به کیفر کارهای زشتشان خواهد گرفت.(شرح نهجالبلاغة ۱۶ / ۲۳۳. این سخن طولانی و مشهور است و جمعی از بزرگان آن را با اختلاف در برخی الفاظ آوردهاند مانند طبرسی در “احتجاج” ۱ / ۱۴۷ و ابنطیفور در “بلاغات النساء”/۲۰ و مجلسی به همراه شرح در “بحارالانوار” ۴۳ / ۱۵۸ - ۱۷۰.) ه
- ابن ابیالحدید گوید: صاحب کتاب <غارات> روایت کرده که چون علی علیه السلام بر نجاشی حد جاری نمود (نجاشی شاعری بود از بنیحارثبن کعب و در جنگ صفین شاعر اهل عراق بود، علی - علیه السلام - او را دستور داد که به جنگ شعرای اهل شام مثل کعببن جعیل و دیگران برود. وی در کوفه شرابخواری کرد و علی - علیه السلام - او را حد زد. وی او ناراحت شد و به معاویه پیوست و اشعاری در هجو علی - علیه السلام - سرود. امام او را هشتاد تازیانه زد سپس بیست ضربه دیگر افزود. وی گفت: ای امیرمؤمنان، حد را دانستم، این زیادی برای چیست؟ فرمود: برای آنکه بر خدا جرأت کردی و در ماه رمضان افطار نمودی. سپس او را در همان لباسها در برابر مردم به پا داشت. کودکان میآمدند و صدا میزدند: ذلیل باد نجاشی، ذلیل باد نجاشی. (شرح نهجالبلاغة ۴ / ۸۹).)
یمنیها از این کار به خشم آمدند و یکی از آنان که به امام علیه السلام از همه نزدیکتر بود به نام طارقبن عبداللَّهبن کعب نَهدی خدمت امام رسید و گفت: ای امیرمؤمنان، باور نداشتیم که اهل معصیت و طاعت و اهل تفرقه و جماعت در نزد والیان عدل و معادن فضل برابر باشند تا آنکه امروز این معامله شما را با این مرد حارثی دیدیم که دلهای ما داغدار نمودی و شیرازه کار ما از هم گسیختی و ما را به راهی کشاندی که میدانیم کار رونده آن به آتش دوزخ میانجامد. علی علیه السلام این آیه را خواند: <اطاعت خدا بسی دشوار است مگر بر فروتنان خداترس>.(سوره بقره / ۴۵.) ای برادر نهدی، مگر جز این است که او هم یکی از مردان مسلمان است که یکی از حرمتهای الهی را شکسته و ما هم بر او حد جاری ساختیم که کفاره گناهش باشد؟ خداوند میفرماید: <دشمنی با گروهی شما را وادار نکند که بیعدالتی کنید، عدالت کنید که به تقوا نزدیکتر است>.(سوره مایده / ۸.) طارق از نزد امام بیرون رفت و با مالک اشتر دیدار کرد، مالک گفت: ای طارق، تو به امیرمؤمنان گفتی: دلهای ما را داغدار نمودی و شیرازه کار ما از هم گسیختی؟ گفت: آری من گفتهام، مالک گفت: به خدا سوگند چنان نیست که تو گفتهای، دلهای ما گوش به فرمان اوست و شیرازه کارهای ما به دست او پیوسته است. طارق در خشم شد و گفت: ای اشتر، به زودی خواهی دانست که چنان نیست که تو گفتی.
چون شب فرارسید او و نجاشی آهسته به سوی معاویه گریختند. چون به دربار معاویه رسیدند دربان رفت و خبر ورود آنها را به معاویه داد و بزرگانی از اهل شام از جمله عمروبن مُرّه جُهَنی و عَمْروبن صیفی و دیگران نزد معاویه بودند. چون درآمدند معاویه به طارق نگریست و گفت: خوش آمد مردی که شاخسارش میوه داده و ریشهاش استوار است، سروری که سرور ندارد، مردی که لغزش و کُندیی از او سرزد در پیروی از مردی فتنهجو و رأس گمراهی و شبهه، همو که گام در رکاب فتنه محکم کرد تا بر مرکب آن قرار گرفت و سپس در تاریکی و صحرای گمراهی آن تاخت و مردمی بی سر و پا و اوباشی چند نافهم و بیفکر در پی او افتادند، <آیا در قرآن نمیاندیشند یا بر دلها قفل خوردهاست>؟!(سوره محمّد صلی الله علیه و آله و سلم / ۲۴.) طارق ایستاد و گفت: ای معاویه، من سخنی میگویم، تو را ناراحت نکند؛ سپس در حالی که به شمشیر خود تکیه دادهبود گفت: کسی که در هر حالی قابل سپاس و ستایش است پروردگاری است که بر بندگانش چیره است و همه در محل دید و شنوایی او قرار دارند، در میان آنان از خودشان پیامبری فرستاد که سابقه خواندن و نوشتن نداشت زیرا باطلگرایان به شبهه میافتادند؛ سلام بر آن رسولی که نسبت به مؤمنان نیکوکار و مهربان بود.اما بعد، آنچه از ما سرزده تلاشی بود در رکاب امامی پرهیزکار اهل عمل به همراه مردانی از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که همه پرهیزکار و مرشد بودند و پیوسته منار هدایت و رهنمای دین بودند و نسل در نسل همه هدایتیافته و اهل دین نه دنیا بودند که همه خوبیها در آنان جمع بود، و مردمی از آنان پیروی کردند که همه شاهان و سران و از خاندانهای اصیل و شریف بوده و پیمانشکن و ستمکار نبودند، از این رو کسانی که از آنان و همراهی آنان بریدند تنها به خاطر تلخی حق بود که به کامشان ریختند و به جهت ناهمواری راهی بود که رفتند و دنیای مورد علاقه و هوسهای پیگیرشونده بر آنان غلبه کرد، و کار خدا همه حساب شدهاست... چون سخنان او به گوش علی علیه السلام رسید فرمود: اگر آن مرد نهدی (طارق) در آن روز کشته میشد شهید بود.(شرح نهجالبلاغة ۴ / ۸۹.)
ابنابیالحدید گوید: و بیشتر دشمنان آن حضرت اهل بصره بودند که از طرفداران عثمان به شمار میآمدند و کینههای جنگ جمل در دلهاشان نهفته بود. آن حضرت کمتر با مردم میجوشید و در دین خدا سختگیر بود و با علم به دین و پیروی حق از خشم و رضای احدی باک نمیداشت.(شرح نهجالبلاغة ۴ / ۹۴.)
- جُرج جُرداق گوید: شمار کسانی که از آن حضرت بریدند و به معاویه پیوستند به کثرت شمار کسانی که دنیا را تنها برای خود میخواهند افزایش مییافت، و سرشت همه مردم چنین نیست که حق را تاب بیاورند و حق بگویند و به حق عمل کنند و نیز طبع همه آنان چنین نیست که علی را دوست بدارند که به حق بر خود و وابستگان و همه مردم سخت میگرفت... پس چگونه به معاویه نپیوندد و دست از علی نکشد آن کارگزاری که علی علیه السلام به او پیغام میدهد: “به خدا سوگند که اگر به من خبر رسید که در اموال عمومی مسلمانان خیانت ورزیدهای، کم باشد یا زیاد، چندان بر تو سخت گیرم که تهیدست و گرانبار و سرافکنده بمانی”!(نهجالبلاغة، نامه ۲۰.) و یا آن دیگری که این نامه را از علی دریافت میدارد: “و به من خبر رسیده که زمین را برهنه ساختی و هرچه زیر پایت بود گرفتی و هرچه زیر دستت آمد خوردی، زود حساب درآمدها و هزینههایت را برایم بفرست”.(نهجالبلاغة، نامه ۴۰.)
چگونه مردم عادی میتوانند به این سطح بلند از صفت انسان حق برسند و مرد سرشناس و والی آنها بپذیرد که علی به او بگوید: “اگر آنچه از تو به من رسیده درست باشد بیشک شتر خانه و بند کفشت از تو بهتر است”! - امام علیه السلام در نامه به یکی از کارگزارانش نوشت: اما بعد، من تو را در امانت خود شریک نمودم و آسترکار و رازدار خود قرار دادم، هیچ مردی از میان خانوادهام برای همکاری و یاری با من و امانتگزاری به من مطمینتر از تو به نظرم نمیآمد، اما همین که دیدی روزگار بر پسر عمویت سخت گرفته و دشمنش چیره شده و امانت مردم دستخوش یغما گشته و این امت بنا را بر آشفتگی و سر به هوایی و شوخچشمی و رسوایی گذاشته یکباره مانند سپر وارونه روی از پسر عمویت برتافتی و مانند دیگران از او جدا شدی و بسان ناکسان او را رها ساختی و چون همه خیانتپیشگان به او خیانت ورزیدی! نه پسر عمویت را یاری و همراهی نمودی و نه امانتگزاردی، گویی در این کوشش خدا را در نظر نگرفتی و هیچ دلیل روشنی از پروردگارت نداشتی، و به گمانم با این امت در کار دنیاشان افسون و نیرنگ به کار میبردی و نیّت فریب دادن و چاپیدن اموال آنها را میداشتی، و چون زمینه خیانت به ملت برائت فراهم شد بیپروا تاختی و باشتاب دست به یغما زدی و مانند گرگ دونده درنده که به گله حمله کند و بز زخمی دست و پا شکسته را بگیرد اموالی را که مسلمانان برای بیوه زنان و یتیمان خود اندوخته بودند ربودی، سپس شاد و خوشحال این اموال را به حجاز بردی و از ربودن و بردن آنها هیچ احساس گناه نکردی. بدا به روزگارت! مثل اینکه میراث هنگفتی از پدر و مادرت را به خانوادهات سرازیر کردی. پناه بر خدا! آیا به رستاخیز ایمان نداری؟ آیا از سختگیری حساب و بازخواست نمیترسی؟ ای که در میان ما از خردمندان به شمار بودی، چگونه این نوشیدنیها و خوراکیها را در گلو فرومیبری در صورتی که به خوبی میدانی حرام میخوری و حرام مینوشی؟! و از پول یتیمان و تهیدستان و مؤمنان و مجاهدان که خداوند این اموال را در دسترسشان نهاده و به واسطه ایشان این مرز و بوم را پاسداری نموده کنیزها میخری و زنها میگیری! پس از خدا بترس و مال مردم را به آنان بازگردان، چنانچه برنگردانی و دست ستم به تو رسد هر آینه کیفری دهمت که خداوند در برابر تبهکاریت عذر مرا بپذیرد، و با این شمشیرم -که هر کس را با آن زدم یکسر به دوزخ رفت- گردنت را بزنم.
به خدا سوگند اگر کاری که تو کردی حسن و حسین کردهبودند بیگمان مهر از آنان میبریدم و تا حق را از چنگشان درنمیآوردم و باطلی را که پدیده زورگویی و ستمشان باشد از بین نمیبردم قرار آشتی با ایشان نمینهادم. به خدای جهانیان سوگند میخورم که خوش ندارم که همه آن اموالی که گرفتهای حلال من بود و آن را برای کسان خود به ارث مینهادم. آخر اندکی آهسته بران که گمان میرود به پایان زندگی رسیدهای و به زودی زیر انبوه خاک مدفون شوی و کارهایت همه بر تو نمودار شود در جایی که ستمکار فریاد حسرت بردارد و تبهکار در آرزوی بازگشت به دنیا باشد ولی افسوس که دیگر جای گریز نیست.(نهجالبلاغة، نامه ۴۱. اختلاف است که آیا امام این نامه را به عبداللَّهبن عباس نوشته یا عبیداللَّهبن عباس یا شخص دیگری؛ برای آگاهی بیشتر باید به شروح نهجالبلاغة مراجعه نمود.) - ابن ابیالحدید گوید: عمر گفت: ابوطلحه انصاری را فراخوانید، وی را فراخواندند و آمد، عمر گفت: ای ابوطلحه چو از دفن من بازگشتید با پنجاه مرد مسلّح از انصار آماده شو و این چند نفر را (یعنی علی - علیه السلام -، عثمان، طلحه، زبیر، سعد وقّاص و عبدالرحمنبن عوف که اصحاب شورا بودند.) وادار تا هر چه زودتر کار را تمامکنند، و آنان را در خانهای جمع کن و یارانت را بر در خانه بگمار تا آنان به مشورت پردازند و یک نفر از خود را برگزینند؛ اگر پنج نفر یک رأی دادند و یک نفر دیگر مخالفت کرد گردنش را بزن. و اگر چهار نفر یک رأی دادند و دو تن دیگر مخالفت کردند گردن آن دو را بزن، و اگر سه نفر یک رأی و سه نفر دیگر رأی دیگر دادند رأی آن سه نفری که عبدالرحمن در آنهاست برگزین، و اگر آن سه نفر دیگر برخلاف آن اصرار کردند گردن آنها را بزن، و اگر سه روز گذشت و بر امری اتفاق نظر نیافتند گردن هر شش نفر را بزن و مسلمانان را به حال خودشان رها کن تا کسی را برای خود برگزینند.(در “منهاجالبراعة” علامه قطبالدین راوندی؛ ۱ / ۱۲۸ آوردهاست: عباس به علی - علیه السلام - گفت: حکومت از دست ما رفت و این مرد میخواهد حکومت در اختیار عثمان قرار گیرد. علی - علیه السلام - فرمود: من این را میدانم ولی در شورا شرکت میکنم، زیرا عمر اینک مرا شایسته امامت دانسته در صورتی که قبلاً میگفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودهاست: “نبوت و امامت در یک خاندان جمع نمیشود”، و من در شورا وارد میشوم تا معلوم شود که عمر سخن پیشین خود را تکذیب نمودهاست و بدین وسیله دروغ او روشن گردد.) چون عمر دفن شد، ابوطلحه آنها را جمع کرد و خود با پنجاه مرد مسلّح از انصار بر در خانه ایستاد.
اهل شورا شروع به سخن گفتن کردند و دعوا و ستیزه برخاست. نخستین کاری که طلحه کرد این بود که آنان را گواه گرفت که حق خود را به عثمان بخشید و به نفع او کنار رفت، زیرا میدانست که مردم او را با علی و عثمان برابر نمیدانند و با وجود آنها خلافت برای او پا نمیگیرد، از این رو خواست با بخشش امری که خود از آن بهرهای نداشت و نمیتوانست بدان دست یابد جانب عثمان را تقویت و جانب علی علیه السلام را تضعیف کند.
زبیر در معارضه خود گفت: من هم شما را گواه میگیرم که من حق خود را از شورا به علی بخشیدم؛ و او از آن رو چنین کرد که دید با بخشیدن طلحه حق خود را به عثمان، علی علیه السلام تضعیف شد و تنها ماند و تعصب خویشاوندی به او دست داد، زیرا وی پسر عمه امیرمؤمنان علیه السلام یعنی فرزند صفیّه دختر عبدالمطلب بود و ابوطالب دایی وی به شمار میرفت. و دلیل اینکه طلحه جانب عثمان را گرفت آن بود که میانه خوبی با علی علیه السلام نداشت، زیرا او از قبیله بنیتیم و پسر عموی ابوبکر بود و در دلهای بنیهاشم از بنیتیم بر سر خلافت کینه شدیدی وجود داشت و همین کینه را نیز بنیتیم از بنیهاشم داشتند، و این مسأله ریشه در طبیعت بشر دارد به ویژه در سرشت و طبیعت مردم عرب، و تجربه تا به امروز نشان دادهاست.(گرچه این سخن درستی است ولی عمل طلحه را به هیچ وجه توجیه نمیکند، زیرا اسلام آمده که همین کینههای نابجا و طبایع زشت را از بشر دور سازد و جان او را به نور تزکیه و تقوا و عدالت و انصاف و خضوع در برابر حق روشن بدارد، و همین کار طلحه نشان میدهد که نور اسلام حقیقی در جان او نتابیدهبود. (م)) با شرایط فوق چهار تن باقی ماندند، سعدبن ابیوقّاص گفت: من سهم خودم را از شورا به پسر عمویم عبدالرحمن بخشیدم؛ زیرا هر دو از بنیزهره بودند و نیز سعد میدانست که رأی نمیآورد و حکومت به چنگ وی نمیآید. چون سه تن بیشتر نماند، عبدالرحمن به علی و عثمان گفت: کدام یک از شما خود را از خلافت بیرون میکند و به یکی از دو نفر باقی مانده رأی میدهد؟ هیچ کدام پاسخ ندادند. عبدالرحمن گفت: من هم شما را گواه میگیرم که خود را از خلافت بیرون کردم تا یکی از شما دو نفر را انتخاب کنم. باز آن دو ساکت ماندند. عبدالرحمن رو به علی علیه السلام کرد و گفت: با تو بیعت میکنم به شرط آنکه به کتاب خدا و سنّت رسولخدا و سیره شیخین ابوبکر و عمر رفتار کنی.(معلوم نیست چگونه میتوان به کتاب خدا و سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و سیره شیخین عمل کرد در حالی که جمع بین اضداد است، زیرا تاریخ گواه مخالفتهای صریح آنان با کتاب و سنّت است! (م))
علی علیه السلام فرمود: بلکه به کتاب خدا و سنّت رسول خدا و نظر خودرفتار میکنم. عبدالرحمن رو به عثمان نمود و همین پیشنهاد را به وی کرد و عثمان پذیرفت. دوباره پیشنهاد را به علی علیه السلام تکرار کرد و آن حضرت همان پاسخ داد، عبدالرحمن سه بار این پیشنهاد را تکرار کرد و چون دید که علی علیه السلام از رأی خود بازنمیگردد و عثمان پاسخ مثبت میدهد با عثمان دست بیعت داد و گفت: سلام بر تو ای امیرمؤمنان. گویند: علی علیه السلام به عبدالرحمن گفت: به خدا سوگند، تنها بدین دلیل چنین کردی که همان امیدی را به وی بستهای که رفیقتان به دوست خود داشت؛ خداوند میان شما اختلاف افکند و به شومی عطر مِنشَم دچارتان کند.(منشم نام زن عطاری بود در مکه، و طایفه خزاعه و جرهم هرگاه میخواستند به جنگ یکدیگر روند از او عطر میخریدند، و هرگاه از عطر او استفاده میکردند کشتار سنگینی میان آنان رخ میداد. از این رو وی ضربالمثل شد و میگفتند: شومتر از عطر منشم. (لسانالعرب)) گویند:چندی بعد میان عثمان و عبدالرحمن اختلاف افتاد و تا دم مرگ با یکدیگر سخن نگفتند.(شرح نهجالبلاغة ۱ / ۱۸۷.)
برای روشن شدن بیشتر مظلومیت و دردمندی و تأثر علی علیه السلام از این شورا به سخن حضرتش در همین زمینه بنگرید که فرمود: “من بر این مدت دراز و محنت جانکاه صبر کردم تا دومی هم درگذشت و در وقت مرگ خلافت را در گروهی قرار داد که مرا یکی از آنان پنداشت؛ خدا به فریاد رسد از این شورا! کی در نابرابری من با اولی آنان تردیدی وجود داشت که اینک در کنار اینگونه افراد قرار گیرم؟ ولی با آنان به پرواز درآمدم و در فرود و فراز با آنان همراهی نمودم، اما یکی از آنها به جهت کینهای که با من داشت میل به دیگری کرد و دیگری به جهت رابطه دامادی، و انگیزهها و حوادث دیگر (که جای گفتنش نیست)”.(نهجالبلاغة، خطبه ۳.) و نیز فرمود: “من در روزگار رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به سان عضوی از او بودم، مردم به من مانند ستارهای در افق آسمان مینگریستند، ولی روزگار چندان از قدر من کاست که همتای فلان و فلان شدم، و سپس در کنار پنج نفری قرار گرفتم که بهترینشان عثمان بود، و گفتم: ای افسوس! و روزگار به این هم بسنده نکرد و تا آنجا مرا فروآورد که نظیر پسر هند (معاویه) و پسر نابغه (عمروعاص) قرار داد! راستی که کودکان هم دندان درآوردهاند حتی شیرخوارگان”.(شرح نهجالبلاغة، ابنابیالحدید ۲۰ / ۳۲۶.)
و در نامهای به معاویه نوشت: “شگفتا از روزگار، که کسی را همتای من دانند که چون من گام برنداشته و سابقه درخشانی مانند من ندارد سابقهای که احدی نیز مدعی آن نیست مگر آن مدعی که من نمیشناسمش و نپندارم که خدا هم او را بشناسد! سپاس خدا را بر همه حال”.(نهجالبلاغة، نامه ۹.) آری، شگفتا از مردمی که علی مظلوم علیه السلام را که جان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و همتای قرآن است با گروهی از مردم بیسر و پا و اوباش قیاس کردند! گویی گوششان سنگین بود و این سخن پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را نشنیدند که فرمود: “علیبن ابیطالب از من است و من از علی؛ هر که او را با دیگری قیاس کند به من جفا کرده، و هر که به من جفا کند مرا آزردهاست. ای عبدالرحمن، خداوند کتاب روشنی را بر من فروفرستاد و مرا فرمود که آنچه برای مردم نازل شده برایشان بیان دارم جز برای علیبن ابیطالب که نیازمند به بیان و توضیح نیست، زیرا خدای متعال فصاحت او را چون فصاحت من ساخته و فهم او را مانند فهم من قرار دادهاست، و اگر حلم مجسم میشد به صورت علی درمیآمد، و اگر عقل مجسم میشد به صورت حسن میشد، و اگر جود و سخا مجسم میشد به شکل حسین میگشت، و اگر زیبایی مجسم میشد صورت فاطمه را به خود میگرفت بلکه باز هم فاطمه بزرگتر است، همانا دخترم فاطمه در نژاد و شرف و کرامت بهترین مردم روی زمین است”.(فرایدالسمطین ۲ / ۶۸.)
سید رضا هندی قاسَوْکَ أباحَسَنٍ بِسِواک/وَ هَلْ بِالطَّوْدِ یُقاسُ الذَّر/ أنَّی ساوَوْکَ بِمَنْ ناوَوْک/وَ هَلْ ساوَوْا نَعْلَیْ قَنْبَر /
“ای علی، تو را با دیگران مقایسه کردند، ولی مگر ذره را با کوه میسنجند”؟/ “چگونه تو را با دشمنانت برابر داشتند؟ مگر آنان را با کفش قنبر هم قیاس است”؟
/ ابنحمّاد لَیْسَ مَنْ جَوْهَرُهُ جَوْهَرَةٌ/مِثْلَ مَنْ جَوْهَرُهُ مِنْ خَزَفِ/ “
کسی که جوهره وجودش از گوهر است با کسی که جوهرهاش از خزف است قابل قیاس نیست”.
/ ابوالقاسم زاهی ما أحَدٌ قایَسَکُمْ بِغَیْرِکُمْ/وَ مازَجَ السَّلْسَلَ بِالشُّرْبِ اللَّمطَ/ إلاّ کَمَنْضاحَیالْجِبالَبِالْحَصی/أوْ قایَسَ الأبْحُرَ جَهْلاً بِالنّقَط/
“کسی که شما را با دیگران و در واقع آب گوارا را با آب کدر آلوده قیاس کند مانند کسی است که کوه را با سنگریزه و دریا را با قطره قیاس گیرد”./
مرگ بر مردمی که عقب زدند کسی را که خدا پیش داشتهبود، و پیش داشتند کسی را که خدا عقب زدهبود،
چنانکه ابن ابیالحدید گوید: “شگفتا از مردمی که تو را با آن پایگاه بلند عقب زدند در صورتی که گونه دیگران در جای قدم تو قرار دارد”!/
نیز ابن ابیالحدید گوید: امام علیه السلام فرمود: “من در جنگ جمل گرفتار چند شخصیت بودم: دلیرترین مردم، توانگرترین و بخشندهترین مردم، فرمانبردارترین مردم از مردم، مکارترین و زیادهطلبترین مردم.(یا: متکبرترین مردم.) من گرفتار/ زبیر شدم که هیچگاه از حریف روی برنتابید. و گرفتار یعلیبن منیّه که مال را بر شتران بسیاری بار میکرد و به هر مردی سی دینار و یک اسب میداد تا با من بجنگند. و گرفتار عایشه که هر اشارهای با دست میکرد مردم بدان سو میرفتند و از او پیروی میکردند. و گرفتار طلحه که به عمق او در زیادهطلبی (یا نخوت و تکبر) نمیتوان رسید و به مکرش دست نتوان یافت”. و آوردهاست که: “حضرتش عثمانبن حنیف را به سوی طلحه و زبیر فرستاد، رفت و بازگشت و گفت: ای امیرمؤمنان، دست خالی بازگشتم. فرمود: هرگز، بلکه دست پر بازگشتی و به خیر رسیدی.
سپس فرمود: شگفتا که این دو در برابر ابوبکر و عمر تسلیم بودند و با من مخالفت میورزند! در صورتی که به خدا سوگند میدانند که من از ابوبکر و عمر کمتر نیستم. خداوندا، آن دو را بگیر و به کیفر خود برسان”. آری، تنها کینهای که از او به دل داشتند همین بود که حضرتش ایمان به خدای عزیز حمید داشت، و تنها سبب منع او از خلافت عدالتگرایی حضرتش بود. جابر از امام باقر علیه السلام روایت نموده که در ضمن بیان داستان شورا فرمود:...چون امیرمؤمنان علیه السلام دید که آن گروه تصمیم دارند با عثمان بیعت کنند برخاست تا بر آنان اتمام حجت کند، فرمود: به سخنم گوش دهید، اگر آنچه میگویم حق است بپذیرید و اگر باطل است انکار کنید. شما را به خدایی که راست و دروغ شما را میداند سوگند، آیا در میان شما جز من کسی هست که به هر دو قبله (در یک نماز) نماز خواندهباشد؟ گفتند: نه. فرمود: شما را به خدا سوگند، در میان شما جز من کسی هست که در هر دو بیعت، بیعت فتح و بیعت رضوان، شرکت داشتهاست؟ گفتند: نه، فرمود: شما را به خدا سوگند، آیا در میان شما جز من کسی هست که برادرش در بهشت دو بال زینتی داشتهباشد؟ گفتند: نه. فرمود: شما را به خدا سوگند، آیا در میان شما جز من کسی هست که همسرش سرور زنان بهشت باشد؟ گفتند: نه... اینک که بر علیه خود اقرار نمودید و این مطالب از گفتار پیامبرتان برای شما روشن شد پس از خدای یگانه بیشریک پروا کنید که شما را از خشم او بر حذر میدارم، از فرمان او سرنپیچید و حق را به اهلش بازگردانید و از سنّت پیامبرتان پیروی کنید، زیرا در صورت مخالفت، با خدا مخالفت کردهاید، پس خلافت را به اهلش که حق اوست واگذارید. آنان با اشاره به یکدیگر به کناری رفتند و به مشورت پرداختند و با خود گفتند: ما از فضل او آگاهیم و میدانیم که او شایستهترین مردم به خلافت است ولی او مردی است که هیچ کس را بر دیگری ترجیح نمیدهد، اگر حکومت را به او بسپاریم ما را با سایر مردم در یک ردیف قرار میدهد و هیچ مزیتی برای ما قایل نمیشود، پس باید به عثمان سپرد که او به میل ما رفتار میکند. و از همین رو به عثمان رأی دادند و خلافت را به او سپردند.(بحارالانوار ۸ / ۳۴۶، چاپ کمپانی.)
ابوذر؛ در ضمن سخنی طولانی گفت: امام علیه السلام پیوسته آنان را سوگند میداد و نعمتها و کرامتهایی را که خداوند در حق او روا داشتهبود بهیادشان میآورد تا هنگام ظهر فرارسید و وقت نماز نزدیک شد... و امام برای نماز برخاست. آن گروه میان خود به مشاوره پرداختند و با خود گفتند: خداوند علیبن ابیطالب را به فضایلی که برای ما برشمرد برتری دادهاست ولی او مردی است که هیچ کس را بر دیگری ترجیح نمیدهد و ما و غلامانمان را برابر میدارد، و اگر حکومت را به او بسپارید میان سیاه و سفید برابری قرار میدهد گرچه به زور شمشیر باشد؛ پس حکومت را به عثمان باید سپرد که از همه مایلتر و رامتر و خواهان رضای ماست، و خداوند آمرزنده و مهربان است.(امالی طوسی ۲ / ۱۶۶.) - ابن ابیالحدید گوید: علت منجر شدن کار جنگ به تحکیم و تعیین داور، خواسته شامیان بود که بدین وسیله خواستند خود را از چنگال شمشیر عراقیان برهانند، چرا که نشانههای پیروزی عراقیان آشکار و روشن شده بود، از این رو شامیان به رأی عمروعاص به جای جنگ دست به نیرنگ زدند، و این مسأله پس از لیلةالهریر (شبی در صفّین که اسبان زوزه میکشیدند و صدای آنها در میدان جنگ طنین انداز بود.) رخ داد... و ما در اینجا آنچه را نصربن مزاحم در کتاب “صفّین” در این زمینه آورده یاد میکنیم، زیرا او مورد وثوق و قابل اعتماد است که خبر را درست نقل میکند و متهم به گرایشی خاص و دست بردن و تحریف در خبر نیست و از رجال اصحاب حدیث است. وی گوید: عمروبن شمر از ابیضرار از عمّاربن ربیعه روایت کرده که گفت: علی علیه السلام در روز سهشنبه دهم ربیعالاول سال ۳۷ -یا دهم ماه صفر- نماز صبح را با مردم در تاریکی گزارد، سپس با سپاه عراق به سوی شامیان تاخت و مردم هر گروهی پرچمهای خود را به دست داشتند و شامیان نیز به سوی اهل عراق تاختند. هر دو طرف تلفاتی دادند ولی اهل شام بیشتر ضربه دیدند و به همین جهت از جنگ خسته شدند و تن به کشتهشدن ندادند و ارکانشان سست شد. مردی از سپاه عراق سوار بر اسبی سیاه و سرخ و درازدم در حالی که غرق در سلاح بود و تنها چشمهایش دیدهمیشد و نیزه به دست داشت بیرون آمد و با نیزهای که در دست داشت به سر عراقیان میزد و میگفت: خدایتان رحمت کند، صفهای خود را مرتب کنید؛ چون صفها و پرچمها مرتب شد رو به آنها و پشت به شامیان کرده، به حمد و ثنای الهی پرداخت و گفت: سپاس خدای را که عموزاده پیامبر خود را که پیش از همه اسلام آورد و هجرت کرد و شمشیر خدا بود که بر سر دشمنانش فرود آورد در میان ما قرار داد؛ بنگرید، چون آتش جنگ شعلهور شد و غبار نبرد برخاست و نیزهها درهم شکست و اسبان، دلاوران را به جولان آوردند و جز هیاهوی سپاهیان به گوش نرسید در پی من روان شوید و به دنبال من حرکت کنید. آنگاه بر شامیان حمله کرد و نیزهاش را در دل آنان شکست و بازگشت، دیدیم مالک اشتر است. و مردی از شامیان بیرون آمد و در میان دو صف صدا زد: ای اباالحسن ای علی، به جنگ من بیا.
علی علیه السلام به سوی او بیرون شد تا آنکه در میان دو صف گردن اسبهاشان نزدیک هم قرار گرفت، وی گفت: ای علی، تو در اسلام و هجرت تقدم داری، میخواهی مطلبی را بر تو عرضه کنم که سبب حفظ این خونها و تأخیر این جنگها شود تا در کار خود بیندیشی و تجدیدنظر کنی؟ فرمود: چیست؟ گفت: تو به عراق بازگردی و ما عراق را به تو واگذاریم، ما هم به شام خود بازگردیم و تو آن را به ما واگذاری. علی علیه السلام فرمود: میدانم نظرت چیست، قصد تو خیرخواهی و دلسوزی است، این امر فکر مرا به خود مشغول نموده و خواب را از چشمم ربوده و خیلی آن را زیر و رو کردم و همه جوانب آن را سنجیدم ولی سرانجام به این نتیجه رسیدم که یا جنگ و یا کفر به آنچه خداوند بر محمد صلی الله علیه و آله و سلم نازل فرمودهاست؛ خدایی که یادش بلند است از دوستان خود نمیپذیرد که ببینند خدا نافرمانی میشود و سکوت کنند و تسلیم شوند و امر به معروف و نهی از منکر نکنند؛ از این رو دیدم جنگ بر من از تحمل غُلهای آتشین دوزخ آسانتر است. آن مرد بازگشت و زیر لب میگفت: انّا للَّه و انا الیه راجعون. آنگاه مردم بر یکدیگر تاختند و تیرها و سنگها بود که به سوی هم پرتاب میکردند و پس از آنکه تیرها تمام شد با نیزه به یکدیگر حمله کردند تا نیزهها هم شکست... و نیز نصر از رجال خود نقل کرده که: چون کار قوم بدانجا کشید علی علیه السلام به خواندن خطبه برخاست.
حمد و ثنای الهی بهجای آورد و فرمود: ای مردم، کار شما و دشمنتان به آنجا کشید که دیدید و از دشمن جز آخرین نفسها باقی نماندهاست؛ و کارها چون پیش آید آخرش از اولش عبرت میگیرد. این قوم بر اساس غیر دین در برابر شما پایداری کردند تا آنجا که ضربههای کاری به آنان زدیم؛ من باز فردا صبح بر آنان میشورم و آنان را در پیشگاه خدا به محاکمه میکشانم. خبر به معاویه رسید، عمروعاص را خواست و گفت: ای عمرو، تنها همین امشب را فرصت داریم، فردا صبح علی کار را یکسره خواهد کرد، نظرت چیست؟ عمروعاص گفت: یاران تو در برابر یاران او مقاومت ندارند و تو هم مثل او نیستی، او با تو بر سر چیزی میجنگد و تو بر سر چیز دیگر، تو میخواهی زنده بمانی و او طالب شهادت است، و عراقیان در صورت پیروزی تو از تو بیم دارند ولی شامیان در صورت پیروزی علی از وی بیم ندارند؛ پس چیزی را به آنان پیشنهاد کن که چه بپذیرند و چه رد کنند میانشان اختلاف خواهد افتاد؛ آنان را به کتاب خدا دعوت کن که میان تو و آنان داوری کند؛ و تو با این کار به هدف خود در برابر آنان دستیافتهای، و من پیوسته همین نظر را داشتم ولی گذاشتم تا وقت نیاز به تو بگویم. معاویه آن را پسندید و گفت: راست میگویی. نصر گوید: عمروبن شمر از جابربن عمیر انصاری روایت کرده که گفت:...سوگند به خدایی که محمد را به حق به پیامبری برانگیخت ما نشنیدهایم که از روزی که خداوند آسمانها و زمین را آفریده هیچ رییس قومی به اندازه علی علیه السلام به دست خود این همه دشمن را از پای درآوردهباشد، آن حضرت طبق آمار شمارندگان بیش از پانصد نفر از سران عرب را کشت، با شمشیر کمانی خود به میدان کارزار آمده و میگفت: عذرم به پیشگاه شما و خداوند در این کار پذیرفته است، من میخواستم این شمشیر را بشکنم (یا غلاف کنم) ولی یک سخن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مرا از آن بازداشت، من با ذوالفقار در دفاع از آن حضرت میجنگیدم و او میفرمود: “شمشیری جز ذوالفقار، و جوانمردی جز علی نیست”. راوی گوید: ما شمشیر را از او میگرفتیم و خود پیش میافتادیم ولی باز آن را از دست ما میگرفت و خود را به عرض صف دشمن میزد و در میان آنها نفوذ میکرد؛ به خدا سوگند که هیچ شیری خشمگینتر و ضربهزنندهتر از او بر دشمنش نبود. نصر گوید: عمروبن شمر از جابر نقل کرده که گفت: من از تمیمبن حُذَیم شنیدم که میگفت: فردای لیلةالهریر دیدیم چیزهایی شبیه پرچم پیشاپیش شامیان در وسط لشکر برابر جایگاه علی و معاویه افراشتهاست، خوب که نگاه کردیم دیدیم قرآنهایی است که بر سرنیزهها آویختهاند و بزرگترین قرآنهای لشکر بود، آنها سه نیزه را به هم بسته و قرآن مسجد اعظم را به آن آویخته و ده تن آن را نگهداشتهبودند، ابوجعفر و ابوالطفیل گفتند: با صد عدد قرآن با علی روبرو شدند و در هر یک از دو طرف راست و چپ نیز دویست قرآن قرار دادهبودند که مجموعاً پانصد قرآن بود. ابوجعفر گوید: سپس طفیلبن ادهم در برابر علی علیه السلام ایستاد و ابوشریح جزامی در برابر میمنه و ورقاءبن معمر در برابر میسره ایستادند، سپس فریاد زدند: ای گروه عرب، خدا را درباره زنان و دختران در نظر گیرید، اگر شما کشته شوید فردا چه کسی در برابر روم و ترک و فارس مقاومت خواهد کرد؟ خدا را درباره دینتان در نظر گیرید، این کتاب خدا میان ما و شما داوری کند. علی علیه السلام گفت: خداوندا، تو میدانی که اینان طالب کتاب نیستند، پس میان ما و آنان حکم کن، که تو حق آشکاری. در این هنگام یاران علی علیه السلام اختلاف نظر پیدا کردند، گروهی گفتند: جنگ، و گروهی گفتند: داوری کتاب خدا، اینک که ما را به حکم کتاب خدا فراخواندند دیگر جنگ روا نیست. اینجا بود که آتش جنگ خاموش شد و بار سنگین خود را فرونهاد. سپس حدود بیست هزار تن از یاران علی علیه السلام غرق در زره و سلاح جنگی در حالی که شمشیرها به دوش نهاده و پیشانیهاشان از سجده سیاه شدهبود نزد آن حضرت آمدند و مسعربن فدکی و زیدبن حصین و تنی چند از قاریانی که بعداً جزء خوارج درآمدند پیشاپیش آنها بودند، آنگاه حضرتش را به اسم نه به لقب امیرمؤمنان صدا زدند که: ای علی، دعوت این قوم را که تو را به داوری کتاب خدا میخوانند اجابت کن وگرنه تو را نیز مانند پسر عفّان (عثمان) میکشیم؛ به خدا سوگند اگر پاسخ مثبت ندهی تو را خواهیم کشت. علی علیه السلام فرمود: وای بر شما، من نخستین کسی هستم که به کتاب خدا فراخواندم و نخستین اجابتکننده آنم، و برای من روا نیست و دینم اجازه نمیدهد که به داوری کتاب خدا خواندهشوم و نپذیرم، اصلاً من با اینان بر سر قرآن جنگیدم تا به حکم قرآن تن دهند، زیرا اینان فرمان خدا را سرپیچی کردند و عهد او را شکستند و کتاب او را پشت سر انداختند، ولی شما را آگاه کردم که اینان با شما نیرنگ زدند و هرگز طالب عمل به قرآن نیستند. باز گفتند: سراغ اشتر فرست که نزد تو بازگردد؛ و اشتر در صبح لیلةالهریر نزدیک سپاه معاویه رسیدهبود و میخواست داخل (خیمه معاویه) شود.
نصر گوید: فضیلبن خدیج از مردی از قبیله نَخَع نقل کرده که گفت: مصعب از ابراهیمبن اشتر از صورت حال پرسید، وی گفت: من نزد علی علیه السلام بودم هنگامی که فرستاد اشتر بازگردد، و اشتر نزدیک سپاه معاویه رسیدهبود و میخواست داخل شود، علی علیه السلام یزیدبن هانی را نزد وی فرستاد که نزد من بازگرد، وی پیام را رساند، اشتر گفت: نزد امام برو و بگو: اینک وقتی نیست که مرا از جایگاهم بازگردانی، من امید پیروزی دارم، شتاب نکن، یزیدبن هانی برگشت و پیام اشتر را رساند، در همین حال غبار برخاست و صداها از جانب اشتر بلند شد و نشانههای فتح و پیروزی عراقیان و خواری و شکست و گریز شامیان نمودار گشت. آن گروه به علی علیه السلام گفتند: به خدا سوگند تو او را امر به ادامه جنگ کردهای! فرمود: آیا شما دیدید که من مخفیانه با پیکم سخن گویم؟ مگر در حضور همه شما و با صدای بلند که همه شنیدید با او سخن نگفتم؟ گفتند: بفرست به نزد تو بازگردد وگرنه به خدا سوگند که از تو جدا میشویم. فرمود: وای بر تو ای یزید، برو به اشتر بگو: به نزد من بازگردد که آشوب به پا شدهاست. یزید به نزد اشتر رفت و جریان را گفت. اشتر گفت: آیا به خاطر بالا رفتن این قرآنها آشوب شدهاست؟
گفت: آری، اشتر گفت: به خدا سوگند وقتی این قرآنها افراشتهشد پنداشتم که موجب اختلاف و تفرقه خواهد شد، این طرح پسر نابغه (عمروعاص) است. سپس به یزیدبن هانی گفت: وای بر تو، مگر پیروزی را نمیبینی؟ مگر گرفتاری آنها را نمیبینی؟ مگر نمیبینی که خداوند چه بهرهای را نصیب ما ساختهاست؟ آیا سزاوار است که اینک دست برداریم و بازگردیم؟ یزید گفت: آیا دوست داری که در اینجا پیروز شوی و امیرمؤمنان در جایی که هست لشکر از اطرافش پراکنده شوند و او را به دشمن سپارند؟ گفت: سبحاناللَّه، نه به خدا سوگند چنین چیزی را دوست ندارم. یزید گفت: آنان سوگند یاد کرده و گفتهاند که یا سراغ اشتر فرست که بازگردد یا با همین شمشیرهای خود تو را مانند عثمان میکشیم یا به دشمنت میسپاریم. اشتر بازگشت و چون به آن گروه رسید فریاد زد: ای فرومایگان سستاراده، حالا که شما بر آنان برتری یافتهاید و دانستهاند که شما پیروز خواهید شد قرآن بر سر نیزه کرده و شما را به حکم آن فرامیخوانند؟! در حالی که به خدا سوگند فرمان خدا در قرآن را رها کردند و از سنّت کسی که قرآن بر او نازل شده دست برداشتند! پس این دعوت آنها را نپذیرید و چند لحظه مرا مهلت دهید که من فتح و پیروزی را احساس کردهام. گفتند: تو را مهلت نمیدهیم.
اشتر گفت: به اندازه یک تاختن اسب مرا مهلت دهید که امید پیروزی دارم. گفتند: آنگاه در گناه با تو شریک خواهیم شد. اشتر گفت: اینک که بزرگان و سران شما کشتهشده و فرومایگانتان باقی ماندهاند مرا بگویید که شما کی بر حق بودید؟ آیا هنگامی که با شامیان میجنگیدید حق بودید و حال که دست از جنگ با آنان کشیدهاید بر باطلید یا اینک که دست از پیکار شستهاید بر حقّید؟ اگر چنین است پس کسانی که از شما کشتهشدهاند و شما منکر فضل آنها نیستید و میدانید که از شما بهتر بودند در آتش دوزخ خواهند بود؟! گفتند: ای اشتر، دست از ما بدار، ما برای خدا با آنان جنگیدیم و برای خدا هم دست از جنگ برمیداریم، ما مطیع تو نخواهیم بود پس از ما دور شو! اشتر گفت: به خدا سوگند که شما را فریفتند و شما هم فریب خوردید، و شما را به ترک جنگ فراخواندند و اجابت کردید، ای پیشانیسیاهان، ما میپنداشتیم که نماز شما به خاطر زهد در دنیا و شوق به دیدار خدا بود ولی اکنون فرار شما را جز از مرگ به سوی دنیا نمیبینم؛ هان زشتی باد بر شما ای همرنگ شتران نجاستخوار، شما هرگز روی عزت را نخواهید دید، پس مانند قوم ستمگران (از رحمت خدا) دور باشید. آنگاه به یکدیگر ناسزا گفتند، و آنها با تازیانه بر صورت مرکب اشتر زدند و اشتر نیز با تازیانه بر صورت مرکبهای آنان زد، علی علیه السلام فریادی بر سر آنان زد و آنها دست بازداشتند. اشتر گفت: ای امیرمؤمنان، این صفها را در یکدیگر داخل کن تا دشمن را بکوبند، آنان فریاد زدند: امیرمؤمنان داوری را پذیرفت و به حکم قرآن رضا داد. اشتر گفت: اگر امیرمؤمنان پذیرفته و راضی شده من نیز به هر چه آنحضرت راضی شده راضی هستم. مردم همه پیش آمده میگفتند: امیرمؤمنان راضی شد، امیرمؤمنان پذیرفت؛ و آن حضرت ساکت بود و سر به زیر افکنده کلمهای سخن نمیگفت. سپس برخاست و مردم همه ساکت شدند، فرمود:...هان بدانید که من دیروز امیرمؤمنان بودم و امروز مأمورِ (مؤمنان) شدهام، و دیروز نهیکننده بودم و امروز تحت نهی دیگران قرار گرفتهام؛ شما دوست دارید زنده بمانید و من نباید شما را بدانچه خوش ندارید وادار کنم. این را گفت و نشست.(شرح نهجالبلاغة ۲ / ۲۰۶ - ۲۱۹. کتاب صفّین / ۴۷۳.)
نصربن مزاحم گوید: علی علیه السلام در روز صلح با معاویه چون خواست صلحنامه را بنویسد اشتر را فراخواند تا بنویسد، مردی گفت: خودت چیزی بین خود و معاویه بنویس. فرمود: به خدا سوگند من خودم در روز صلح حدیبیّه صلحنامه را با دست خود نوشتم، و نوشتم “بسماللَّه الرحمن الرحیم” سهیل گفت: من رضا نمیدهم، بنویس “باسمک اللّهمّ”. من نوشتم: “این چیزی است که محمد رسول خدا با سهیلبن عمرو بر اساس آن صلح میکند”، سهیل به پیامبر گفت: اگر نبوت تو را گواهی میدادم با تو نمیجنگیدم. من خشمگین شدم و گفتم: آری به خدا او علیرغم تو رسول خداست. رسول خدا فرمود: آنچه او میگوید بنویس، که تو علی چنین سرنوشتی داری، تو را نیز مظلومانه وادار به چنین چیزی (به صلح و حذف نام امیرمؤمنان) خواهند کرد.(صفّین / ۵۰۹.)
و نیز گوید: عمربن سعد نوشت: “این چیزی است که علی امیرمؤمنان بر سر آن مصالحه و محاکمه میکند”، معاویه گفت: من بدمردی هستم اگر اقرار داشتهباشم که او امیرمؤمنان است آنگاه با او پیکار کنم! عمروعاص گفت: نام او و نام پدرش را بنویس، زیرا او امیر شماست نه امیر ما. چون نامه را به حضرت بازگرداندند دستور داد نام امیرمؤمنان را پاک کنند. احنف گفت: نام امیرمؤمنان را از خود پاک مکن. زیرا میترسم اگر آن را پاک سازی دیگر این مقام به تو بازنگردد؛ آن را پاک نکن گرچه مردم به جان هم افتند و یکدیگر را بکشند. ساعتی از روز بر سر پاک کردن آن گذشت. آنگاه اشعثبن قیس آمد و گفت: این نام را پاک کن. علی علیه السلام فرمود: لاالهالاّاللَّه و اللَّه اکبر، دو سرنوشت شبیه به هم! هان به خدا سوگند همین مطلب در روز حدیبیه بر دست من جاری شد که از جانب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نوشتم: “این چیزی است که محمد رسول خدا و سهیلبن عمرو بر سر آن مصالحه میکنند”. سهیل به پیامبر گفت: من نامهای را که تو در آن رسول خدا نامیده شدهباشی قبول ندارم، و اگر تو را رسول خدا میدانستم با تو نمیجنگیدم، در این صورت اگر تو رسول خدا باشی و من مانع از طواف تو به بیتاللَّه شوم به تو ستم کردهام، ولی بنویس:
“محمّدبن عبداللَّه” تا بپذیرم. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ای علی، بی شک من رسول خدا هستم و من محمّدبن عبداللَّه هستم و نامهای که به عنوان محمّدبن عبداللَّه به آنان میدهم رسالت را از من نمیزداید، بنویس “محمّدبن عبداللَّه” و مشرکان تا مدتی در این باره با من گفتگو میکردند. پس امروز همان را به فرزندانشان مینویسم چنانکه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به پدرانشان نوشت، و دو سرنوشتی است نظیر هم. عمروعاص گفت: سبحاناللَّه! اینچنین ما را تشبیه به کفار کردی در حالی که ما مؤمنیم! علی علیه السلام فرمود: ای پسر نابغه، کی بودهاست که تو دوست کافران و دشمن مسلمانان نبودهای! آیا شباهت جز به مادرت داری که تو را زایید؟...(صفّین / ۵۰۸.) ه
- ابنابیالحدید گوید: علی علیه السلام در میان گروهی از مردان قبیله هَمْدان و حِمْیَر و کسانی دیگر از تیرههای مختلف قحطان ایستادهبود که مردی از شامیان صدا زد: چه کسی مرا به ابونوح حمیری رهنمایی میکند؟ گفتند: او همین جاست با او چه کار داری؟ وی نقاب از چهره برداشت دیدند ذوالکلاع حمیری و گروهی از همراهان او از خانواده و خویشانش هستند. ذوالکلاع به ابونوح گفت: با من بیا، ابونوح گفت: کجا؟ گفت: از صف لشکر بیرون رویم. گفت: چه کار داری؟ گفت: با تو کار دارم، ابونوح گفت: پناه بر خدا، هرگز تنها با تو نمیآیم بلکه به همراه سپاه میآیم، ذوالکلاع گفت: تنها بیا که در پناه خدا و رسول و پناه ذوالکلاع هستی تا به سوی برادرت بازگردی، زیرا میخواهم از مسألهای که بر سر آن نزاع داریم از تو پرسشی کنم. ابونوح و ذوالکلاع به راه افتادند. ذوالکلاع گفت: تو را فراخواندم تا حدیثی را که عمروعاص در سالهای گذشته در زمان خلافت عمربن خطاب برایم خواندهبود و اینک آن را به یادم آورد و تکرار نمود برائت بازگویم، او بر این باور است که از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدهاست که فرمود: <اهل شام و عراق در برابر هم صف میکشند و در یکی از دو لشگر حق و امام هدایت قرار دارد که عماربن یاسر با اوست>.
ابونوح گفت: آری، به خدا او در میان ماست. ذوالکلاع گفت: تو را به خدا آیا او تصمیم جدی در جنگ با ما دارد؟ ابونوح گفت: آری به خدای کعبه که او بیش از من آهنگ جنگ با شما را دارد، و من دوست داشتم که همه شما یک تن بودید و سر آن یک تن را میبریدم و تو را پیش از همه میکشتم... من گویم: شگفتا از گروهی که به جهت شخصیت عمار در کار خود شک میکنند ولی به جهت شخصیت علی علیه السلام این شک به آنان دست نمیدهد! و بدین دلیل که عمار با عراقیان است راه میبرند که حق با آنهاست ولی به جایگاه و مقام علی علیه السلام توجهی ندارند! و از این که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به عمار فرمود: <گروه متجاوز تو را میکشند> به ترس و بیم میافتند اما از گفتار آن حضرت درباره علی علیه السلام بیم نمیکنند که فرمود: <خداوندا، دوست او را دوست، و دشمن او را دشمن بدار>، و فرمود: <جز مؤمن تو را دوست نمیدارد، و جز منافق با تو دشمنی نمیکند>! و همین دلیل است که قریش همگی از آغاز کار کوشش داشتند که نام علی علیه السلام را بپوشانند و بر فضایل و ویژگیهای او سرپوش نهند تا فضل و مقام او از دلهای مردم جز اندکی از آنان پاک شود.(شرح نهجالبلاغة ۸ / ۱۶.) - آن حضرت در شکایت و دادخواهی از قریش فرمود: خداوندا، داد مرا از قریش بگیر، که آنها شرور و نیرنگها برای رسول تو در دل داشتند ولی موفق نشدند و از اجرای آنها ناتوان ماندند و تو مانع آنها شدی، پس همه حملهها و عقدههای خود را بر سر من ریختند! خداوندا، حسن و حسین را نگهدار و تا من زندهام تبهکاران قریش را بر آنان مسلط مساز، و پس از مرگ من هم تو خود مراقب آنها خواهی بود و تو بر هر چیز گواهی.(شرح نهجالبلاغة ۲۰ / ۲۸۹.)
- مردی به آن حضرت گفت: ای امیرمؤمنان، فکر میکنید اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرزند پسری از خود به یادگار میگذاشت و به حد بلوغ و رشد میرسید آیا عربها زمام خود را به او میسپردند؟ فرمود: نه، بلکه اگر مانند من عمل نمیکرد (و تسلیم نمیشد) او را میکشتند؛ عربها کار محمد صلی الله علیه و آله و سلم را خوش نداشتند و به او نسبت به آنچه خداوند از فضل خود به او دادهبود حسد میبردند، و در مدت درازی که حضرت در میان آنها بود با آن همه نیکی که در حق آنان رواداشت باز به همسر او تهمت زدند و شتر حضرتش را رم دادند و در زمان حیات آن حضرت همرأی شدند که نگذارند پس از مرگ او کار به دست خاندان او افتد؛ و اگر نه این بود که قریش از نام آن حضرت استفاده میکرد و نام او را وسیله رسیدن به ریاست و نردبان عزت و حکومت خود قرار میداد هرگز پس از مرگ حضرتش حتی یک روز هم که شده خدا را نمیپرستید و ارتداد پیدا میکرد و به همان روزهای اول و دوران پیشین خود بازمیگشت. سپس خداوند فتوحاتی برای آنان پیش آورد که پس از تنگدستی به نوایی رسیدند و پس از آن همه سختی و گرسنگی ثروتمند شدند، از این رو آنچه را از اسلام زشت و ناپسند میدانستند در نظرشان نیکو جلوه نمود و اضطرابی که از دین در دل داشتند به ثبات مبدل گشت و گفتند اگر این دین حق نبود چنین نمیشد (و این فتوحات به دست نمیآمد)، ولی باز هم این فتوحات را (نه از اسلام که) از برکت درستاندیشی و حسن تدبیر امیران خود دانستند در حالی که خود آنها همه چیز خود را از همین فتوحات داشتند، از همین رو در نظر مردم گروهی باهوش و با لیاقت، و گروهی منزوی و بیعرضه شناخته شدند، و ما از دسته دوم بودیم که بینام ماندیم و آتشمان به سردی گرایید و نام و آوازهمان از میان رفت تا آنجا که روزگار اندک اندک ما را در خود هضم کرد و سالها با رنج و محنت گذشت و بسیاری از سرشناسان مردند و بسیاری از ناشناسان سربرآوردند و دیگر چه امیدی به کودکان آینده میرود؟! بیشک رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که میدانید مرا به خود نزدیک ساخت به جهت خویشاوندی من با وی نبود بلکه به خاطر جهاد و یکدلی من با حضرتش بود، آیا فکر میکنی اگر فرزندی داشت که مانند من عمل میکرد او را به مانند من به خود نزدیک نمیساخت؟ و در این صورت باز هم این تقرب نه مایه بهرهمندی و منزلت بلکه سبب محرومیت و مظلومیت او میگشت. خداوندا، تو میدانی که من خواهان حکومت و سرافرازی به ملک و ریاست نیستم، بلکه تنها خواهان انجام حدود و ادای شرع تو و قرار گرفتن هر چیز در جای خود و درآمد کامل و رساندن درست آن به اهلش و حرکت در راه پیامبر تو و ارشاد گمراهان به انوار هدایت تو میباشم.(شرح نهجالبلاغة ۲۰ / ۲۹۹.)
- و فرمود: قریش هر کینهای که از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به دل داشت آشکارا بر سر من ریخت و پس از من نیز بر سر فرزندانم خواهد ریخت. مگر من با قریش چه کردهام؟! اگر کسی را از آنان کشتهام به فرمان خدا و رسول او بودهاست؛ اگر آنان مسلمانند آیا پاداش کسی که فرمان خدا و رسول را برده چنین است؟(شرح نهجالبلاغة ۲۰ / ۳۲۸.)
- و فرمود: من از روزی که خداوند پیامبر خود را از این جهان برد تا به امروز پیوسته مظلوم بودهام.(سفینةالبحار ۲ / ۱۰۸. بحارالانوار ۴۱ / ۵۱. شرح نهجالبلاغة ۴ / ۱۰۶ با اندکی اضافه.) - و فرمود: کسی به من گفت: ای پسر ابیطالب، تو بر حکومت بس حریصی! گفتم: بلکه به خدا سوگند شما حریصتر و دورترید و من سزاوارتر و نزدیکتر! من تنها حق خودم را میطلبم و شما مانع آن میشوید و مرا از آن دور میسازید. و چون در حضور جمع چوب حجت بر سرش کوفتم تازه از خواب غفلت پرید و از حیرت ندانست مرا چه پاسخ دهد. خداوندا، داد مرا از قریش و یارانشان بستان، که پیوند خویشی خود با مرا بریدند و منزلت بزرگ مرا کوچک شمردند و بر سر امری که حق من بود با من به ستیزه برخاستند، آنگاه گفتند: حق آن است که بستانی و حق آن است که رها سازی (یعنی نه تنها حق مرا ربودند بلکه مدعی هم شدند که حق من نبوده و من میبایست دست از آن بردارم).(نهجالبلاغة، خطبه ۱۷۱.)
- و فرمود: خداوندا، داد مرا از قریش و یارانشان بستان، که پیوند خویشی خود با مرا بریدند و ظرف شکیبایی مرا واژگون ساختند و بر سر حقی که من از دیگران به آن سزاوارتر بودم همگی با من به ستیزه برخاستند و گفتند: “بدان که حق آن است که بستانی و حق آن است که از آن محروم شوی، پس با دلی اندوهگین صبر پیشه کن، یا با آه و افسوس بمیر”. آنگاه به پیرامون خود نگریستم، دیدم نه یاوری دارم و نه مدافعی و نه دستیاری جز اهل بیتم که دریغم آمد به آغوش مرگ روند و بیهوده تباه شوند؛ ناگزیر چشمم را که خاشاک ستم در آن رفته بود بر هم نهادم و آب دهانم را از گلو که استخوان کین آزارش مینمود فروبردم و خشمم را که از شرنگ تلختر و از تیغ تیز دردناکتر بود فروخوردم.(نهجالبلاغة، خطبه ۲۱۶.) ه
- ابن ابیالحدید گوید: زبیربن بکّار در کتاب خود از رجالی که از یکدیگر نقل کردهاند از علیبن ابیطالب علیه السلام روایت نموده که فرمود: عثمان در گرمای نیمروز سراغ من فرستاد، من جامه پوشیده و نزد او رفتم، هنگامی داخل شدم که بر تخت نشستهبود و ترکهای در دست داشت و مال فراوانی به صورت دو کُپه از زر و سیم در برابر او بود، گفت: اینها را بردار و شکم خود را سیر کن که جان مرا آتش زدی! گفتم: صله رحم کردی؛ اگر این مال خود توست که به ارث بردهای یا کسی به تو داده یا از راه کسب و تجارت به دست آوردهای از دو حال بیرون نیست: یا این است که من میگیرم و شکر آن به جا میآورم یا همه را میگیرم و به زحمت میافتم؛ و اگر اینها از مال خداست و حق مسلمانان و یتیمان و در راهماندگان در آن است، پس به خدا سوگند که حق نداری به من ببخشی و من هم حق ندارم بستانم. عثمان گفت: به خدا که هیچگاه زیر بار نمیروی! آنگاه برخاست و با آن ترکه و چوبدستی بر من زد و به خدا که من دست او را باز نگرداندم تا هرچه خواست زد و نظر خود را تأمین نمود؛ من هم لباس خود را پوشیدم و به منزل بازگشتم...(شرح نهجالبلاغة ۹ / ۱۶. شگفتا از مردی که از فراریان در جنگ احد بوده و اینک که قدرت به دست آورده و میداند علی - علیه السلام - بنا به مصلحت اسلام اقدامی نمیکند به خود جرأت میدهد و چوب تأدیب به روی آن حضرت میکشد! به خدا سوگند که اگر این خبر واقعیت داشتهباشد دلیل بر کمال مظلومیت و کوه صبر آن امام مبین است. (م))
- ابن ابیالحدید از ابراهیم (ثقفی) روایت کرده: (پس از آنکه سفیانبن عوف غامدی بر اهل شهر انبار حمله کرد و عدهای را کشت و اموال آنها را غارت کرد) مردی از اهل انبار به سوی علی علیه السلام شتافت و واقعه را گزارش داد، حضرت بر منبر رفت و برای مردم سخنرانی نمود و فرمود: “برادر بکری شما در شهر انبار گرفتار شد و با عزت و شهامت بسیار ترسی به خود راه نداده پاداش الهی را بر دنیا برگزید و به شهادت رسید، اینک دشمن را تعقیب کنید تا به آنان دست یابید، اگر توانستید چنان ضربهای به آنان زنید که این عقوبت برای همیشه آنان بس باشد و تا زندهاند اندیشه حمله به عراق را از سر به در کنند”. آنگاه ساکت شد به امید آنکه او را پاسخ دهند و یا یک نفر سخنی بگوید ولی احدی لب به سخن نگشود و کلمهای نگفت. چون سکوت آنها را دید از منبر فرودآمد و پیاده به راه افتاد تا به نخیله رسید، مردم نیز به دنبال او به راه افتادند تا آنکه گروهی از سران گفتند: ای امیرمؤمنان، بازگرد که ما تو را کفایت خواهیم کرد. فرمود: شما نه تنها مرا کفایت نمیکنید که خودتان را نیز کفایت نمیتوانید کرد؛ و پیوسته اصرار کردند تا حضرت را با همه ناراحتی و اندوهی که داشت به منزل بازگرداندند. امام علیه السلام سعیدبن قیس هَمْدانی را با هشت هزار نفر از نخیله گسیل داشت، زیرا باخبر شدهبود که دشمن با جمعیت انبوهی روی آوردهاست؛ سعیدبن قیس بر ساحل فرات در طلب سفیانبن عوف شد، وقتی به عانات رسید هانیبن خطّاب هَمْدانی را پیشاپیش فرستاد و او تا نزدیک سرزمین قِنَّسرین دشمن را تعقیب کرد ولی آنان گریختهبودند و او هم بازگشت.(شرح نهجالبلاغة ۲ / ۸۸.)
- و فرمود: همه امتها از ستم والیان خود میترسند و من از ستم رعیّت خود بیمناکم... ای گروه مردمی که بدنهاتان حاضر است اما عقلتان از سرتان پریده و همدل و هماهنگ نیستید و امیرانتان گرفتار شمایند، امیر شما با آنکه مطیع خداست او را نافرمانی میکنید، و امیر شامیان با آنکه خدا را نافرمانی میکند آنها از او فرمان میبرند! به خدا دوست داشتم که معاویه شما را مانند درهم و دینار با من معامله میکرد، ده تن از شما را میگرفت و یکی از یاران خود را به من میداد!(نهجالبلاغة، خطبه ۹۵.)
- و فرمود:...میخواهم با شما مداوا کنم و خود درد من شدهاید، چون کسی که میخواهد خار را با خار بیرون کشد که میداند مایه افزونی درد خواهد شد. خداوندا، طبیبان این درد جانکاه و بیدرمان خسته شدند و آبکشان از این طنابهای چاه درمانده گشتند.(نهجالبلاغة، خطبه ۱۱۹. اختصاص مفید / ۱۵۶.) - و فرمود: ای مردنمایان نامرد، کودک صفتان و نوعروس خِرَدان، کاش شما را ندیده و نمیشناختم، این آشنایی جز افسوس و اندوه چیز دیگری برایم در برنداشت؛ خدا شما را بکشد که دلم را خسته و سینهام را پر از خشم و کین ساختید و غم و اندوه را جرعه جرعه به کامم ریختید، و آنقدر با نافرمانی و بیتفاوتی برنامههای مرا به هم زدید تا آنکه قریش گفتند: “پسر ابوطالب مرد دلیری است اما با شیوه جنگ آشنا نیست”. زهی گستاخی! آیا هیچ یک از آنها در کار جنگ پرکارتر و پیشگامتر از من بودهاست؟ من هنوز بیست سال نداشتم که دست به پیکار زدم و اکنون که از شصت گذشتهام دست از آن برنداشتهام. اما افسوس، آن کس که به فرمانش نروند تدبیر و رایش به کار نیاید.(نهجالبلاغة، خطبه ۲۷.)
- و فرمود: به من خبر رسیده که بُسر به یمن لشکر کشیدهاست، به خدا سوگند که من گمان میکنم این قوم با گردآمدن به گرد باطل خود، و پراکندگی شما از پیرامون حق خود، و نافرمانی شما از امام بر حق و فرمانبرداری آنها از پیشوای باطل، و امانتداری آنها و خیانت شما، و درستی آنها در شهرهای خود و نادرستی شما، سرانجام دولت را از چنگتان بهدرآورند و بر شما چیره گردند. چندان به شما بیاعتمادم که میترسم اگر قدحی به کسی بسپارم بند آن را برباید. خداوندا! من از اینان آزردهام و اینان از من، و من از اینان دلتنگم و اینان از من، پس مرا یارانی بهتر از ایشان ده، و کسی بدتر از من بر ایشان گمار. خداوندا، همچنانکه نمک در آب حل میشود دلهای اینان را آب کن.(نهجالبلاغة، خطبه ۲۵.)
- آن حضرت پس از شهادت محمدبن ابیبکر نامهای به عبداللَّهبن عباس نوشت بدین مضمون: اما بعد، مصر (به دست عمروعاص و یاران دیگر معاویه) فتح شد و محمدبن ابیبکر -که خدایش بیامرزد- به شهادت رسید، ما مزد و پاداش از دست دادن او را از خدا خواهانیم، زیرا او برای ما فرزندی مهربان و وفادار، فرمانداری سختکوش و خدمتگزار، شمشیری برنده و ستونی استوار و پناهدهنده بود. من همیشه مردم را به پیوستن به او تشویق میکردم و پیش از این حادثه آنها را به یاری او فرمان میدادم، و آشکارا و نهان و مکرر و پیوسته فرامیخواندم، اما برخی از آنان با اکراه و بیمیلی میآمدند، و گروهی به دروغ عذرمیآوردند، و دستهای دیگر هم نشسته و از یاری دست میکشیدند. از خدا میخواهم که مرا به زودی از ایشان نجات دهد. به خدا سوگند اگر هنگام رویارویی با دشمن طمع به شهادت نداشتم و دل را در گرو مرگ نمینهادم، دوست داشتم که حتی یک روز در کنار اینان نمانم و هرگز رویشان را نبینم.(نهجالبلاغة، نامه ۳۵.)
- و در نامهای در پاسخ معاویه نوشت: و گفتی: مرا مانند شتری که چوبی در بینیاش نموده به دنبال میبردند تا بیعت کنم؛ به آیین خدا سوگند که خواستی نکوهش کنی ولی ستایش نمودی، و خواستی رسوا کنی اما رسوا شدی؛ زیرا بر مسلمان -مادامی که در دینش شک رخنه نکند و یقینش تردید نپذیرد- عیب نیست که مورد ستم قرار گیرد، البته روی این حجت من با دیگران است اما گوشهای از آن را که گفتنی بود با تو گفتم. (نهجالبلاغة، نامه ۲۸.) - و فرمود: فردا (که مرا از دست دادید) روزگارم را خواهید دید و پرده از اسرارم برای شما برداشتهمیشود، و آنگاه که جایم را خالی دیدید و دیگری را در جای من یافتید تازه قدرم را خواهید شناخت.(نهجالبلاغة، خطبه ۱۴۷.) ه
- توضیحی درباره فدک یاقوت گوید: فَدَک -به فتح فاء و دال- است، ابندرید گفتهاست: فَدَّکْتُ الْقُطْنَ تَفْدیکاً یعنی پنبه را زدم. و فَدَک دهی است در حجاز که دو یا سه روز راه با مدینه فاصله دارد. خداوند در سال هفتم هجری آن را از راه صلح نصیب رسول خود صلی الله علیه و آله و سلم فرمود؛ بدین قرار که چون رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به خیبر وارد شد و قلعههای آن را فتح کرد و تنها سه قلعه باقی ماندهبود و محاصره آنان تنگ شد و کار بر آنان سخت آمد پیکی نزد آن حضرت فرستادند و پیشنهاد کردند که اجازه خروج به آنان دهد به شرط آنکه از وطن بیرون روند، و حضرت چنین کرد. این خبر به اهل فدک رسید آنان نیز پیکی فرستادند و درخواست کردند که آن حضرت به شرط بهرهبرداری از نصف میوهها و اموال آنها با آنان مصالحه کند، و حضرت پذیرفت. از این رو فدک از غنایمی است که با جنگ و تاخت و تاز به دست نیامده و بنابراین مخصوص رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم است (و دیگران را در آن حقّی نیست). فدک دارای چشمهای جوشان و درختان خرمای بسیاری بودهاست. و این همان است که فاطمه -رضی اللَّه عنها- فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آن را به من بخشیده، و ابوبکر گفت: من شاهد میخواهم؛ و این خود داستانی دارد... (پس از آنکه فدک توسط خلیفه اول غصب شد همچنان در اختیار حکومتها بود تا) چون عمربن عبدالعزیز به خلافت رسید به عامل خود در مدینه نوشت که فدک را به اولاد فاطمه -رضی اللَّه عنها- بازگرداند، و فدک در ایام عمربن عبدالعزیز در اختیار اولاد آن حضرت بود تا یزیدبن عبدالملک به حکومت رسید و آن را قبضه کرد و باز پیوسته در دست بنیامیه بود تا ابوالعباس سفّاح به خلافت رسید و آن را به حسنبن حسنبن علیبن ابیطالب (حسن مثنّی) بازگرداند و حسن قیّم آن بود و منافع آن را در میان اولاد علی علیه السلام پخش میکرد، و چون منصور به خلافت رسید و اولاد حسن بر او شوریدند آن را پس گرفت و چون مهدی پسر وی به خلافت رسید دوباره آن را به آنان بازگرداند، باز موسی هادی و خلفای بعد (هارون و امین) آن را پس گرفتند تا خلافت به مأمون رسید؛ آنگاه پیکی از سوی اولاد علیبن ابیطالب نزد وی آمد و آن را طلب نمود، مأمون نیز دستور داد تا سندی از آن به نام آنان بنویسند، سند نوشتهشد و بر مأمون قرایت گردید؛ در اینجا دعبل شاعر برخاست و این شعر را سرود: أصْبَحَ وَجْهُ الزَّمانِ قَدْ ضَحِکا/بِرَدِّ مأمُونٍ هاشِماً فَدَکا(معجمالبلدان ۴ / ۲۳۸.) <چهره زمانه خندان شد با بازگرداندن مأمون فدک را به اولاد هاشم>. نویسنده شهیر مصری استاد عبدالفتاح عبدالمقصود نویسنده کتاب چند جلدی <الإمام علیبن ابیطالب> در مقدمهای که بر کتاب پرارج <فدک> تألیف علامه سید محمد حسن موسوی قزوینی حایری (ص ۶) نوشتهاست، گوید: <سرزمین فدک -خواه بخشش باشد یا میراث- بیتردید حق خالص فاطمه -رضی اللَّه عنها- بودهاست>. سیوطی گوید: از ابوسعید خدری۲ روایت است که چون آیه: وَ اتِ ذَاالقُرْبی حَقَّهُ <و حق خویشاوند را بده> نازل شد، رسول خدا صلی الله علیه و(سوره اسراء / ۲۵.) آله و سلم فاطمه را فراخواند و فدک را به او بخشید.(تفسیر درّ المنثور ۴ / ۱۷۷. زمین اِقطاعی را در فارسی تیول گویند. (م))
و ابنمردویه از ابنعباس -رضیاللَّه عنهما- روایت کرده که چون این آیه نازل شد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فدک را به فاطمه اقطاع کرد و به او بخشید تا از درآمد آن زندگانی کند.(تفسیر درّ المنثور ۴ / ۱۷۷) بلاذری گوید: کلبی گفتهاست: بنیامیه فدک را ویژه خود ساختند و سنّت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در مورد آن تغییر دادند و چون عمربن عبدالعزیز۲ به خلافت رسید آن را به جای اصلیش بازگرداند.(فتوحالبلدان / ۴۴.) درباره حق خویشاوند حافظ هیثمی گوید: ابوبکر خمس را مانند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم تقسیم میکرد جز آنکه به خویشاوندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم چنانکه آن حضرت میداد، نمیداد.(مجمعالزواید ۵ / ۲۴۱.) طبری گوید: ابنعباس گفتهاست: سهم خدا و سهم رسول خدا (از خمس غنایم) یکی قراردادهشده و سهمی هم برای خویشاوندانِ (رسول خدا) هست، و این دو سهم باید صرف مخارج اسب و سلاح جنگی شود، و سهمی هم برای یتیمان و فقیران و درراهماندگان قرار دارد و به دیگران نباید داد.(یعنی خمس را پنج قسمت میداند: ۱ - سهم خدا و رسول ۲ - سهم ذیالقربی ۳ - سهم یتامی ۴-سهم مساکین ۵ - سهم ابنالسبیل. (م))(تفسیر طبری ۱۰ / ۶.)
و از قتاده درباره سهم خویشاوندان پرسیدند، گفت: آن طعمه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود و پس از ارتحال پیامبر، ابوبکر و عمر آن را فی سبیلاللَّه قرار دادند و به عنوان صدقه بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم محسوب داشتند.(تفسیر طبری ۱۰ / ۷.) حافظ ابوعبید قاسمبن سلّام به سندش از ابنشهاب نقل کرده که یزیدبن هرمز به او گفت: نجده به ابنعباس نامه نوشت و از سهم خویشاوند پرسید، ابنعباس در پاسخ نوشت: آن سهم ماست؛ و عمر ما را فراخواند تا از آن سهم دختران ما را شوهر دهد و برای عیالمندان ما خادم گمارد ولی ما نپذیرفتیم و خواستیم که همه آن سهم را به ما واگذارد و عمر زیر بار نرفت.ابنهرمز گفت: من آن پاسخ ابنعباس را به نجده نوشتم.(الاموال / ۴۶۶.) و نیز گوید: عمربن خطاب گفت: خمس (غنایم) عراق به دستم رسیدهاست، من هیچ مرد هاشمی را بیزن، و هیچ یک از آنها را که کنیز خدمتکار ندارد بدون خدمتکار نخواهم گذاشت. و (از آن سهم) به حسن و حسین - علیهما السلام - هم میداد.(الاموال / ۴۶۶.) ابن ابیالحدید گوید: بدان که مردم چنین پندارند که دعوای فاطمه با ابوبکر (در مورد فدک) تنها بر سر دو امر بودهاست: ارث و نحله (بخشش)، ولی من در حدیث دیدم که در امر سومی هم دعوا داشته و ابوبکر آن را نیز از او بازداشته است و آن سهم ذویالقربی (سهم خویشاوند) است... فاطمه - علیها السلام - نزد ابوبکر آمد و فرمود: تو خوب میدانی که ما اهلبیت را از صدقات و غنایمی که خداوند در قرآن برای ما از سهم ذویالقربی قرار داده ظالمانه محروم داشتهای! سپس این آیه را برای او خواند: وَاعْلَمُوا أنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیءٍ فَاَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِیالْقُرْبی <و بدانید که آنچه غنیمت بردید خمس آن برای خدا و(سوره انفال / ۴۱.) رسول و خویشاوندان (رسول) و... است>.
ابوبکر گفت: پدر و مادرم فدای تو و پدری که تو را زاده است! من گوش به فرمان کتاب خدا و پاسدار حق رسول خدا و حق خویشان اویم و من هم از همان کتابی که تو میخوانی میخوانم اما علم من از آن کتاب به این نرسیده که این بخش از خمس باید کاملاً در اختیار شما قرار گیرد. فاطمه - علیها السلام - فرمود: آیا سهم تو و خویشان توست؟ گفت: نه، بلکه مقداری را خرج شما میکنم و باقی را در مصالح مسلمانان صرف مینمایم... عروه گوید: فاطمه فدک و سهم ذویالقربی را از ابوبکر خواست و او زیر بار نرفت و آنها را جزء مال خدا (یعنی در بیتالمال) قرار داد.
جُوَیبر از ضحاک از حسنبن محمدبن علیبن ابیطالب نقل کرده که: ابوبکر سهم ذویالقربی را از فاطمه و بنیهاشم منع کرد و آن را در راه خدا و خرید اسلحه و اسب و شتر قرار داد.(شرح نهجالبلاغة از ابنشهاب از عروه از عایشه نقل کرده که: فاطمه - علیها السلام - دختر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نزد ابوبکر فرستاد و میراث خود از پدرش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را از غنایم مدینه و فدک و باقیمانده خمس خیبر طلب نمود. ابوبکر گفت: رسول خدا فرمودهاست: <ما ارث نمیگذاریم، هرچه بازگذاریم صدقه است؛ بیشک آل محمد - علیهم السلام - باید از این مال استفاده کنند>، و من نیز به خدا سوگند چیزی از صدقه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم را تغییر نمیدهم... پس ابوبکر زیر بار نرفت که از آنها چیزی به فاطمه - علیها السلام - بدهد، فاطمه نیز به همین دلیل از ابوبکر ناراحت شد و بر او خشم گرفت و با او قهر کرد و تا دم مرگ با او سخن نگفت. و آن حضرت شش ماه پس از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم زنده بود و پس از وفات، شوهرش علی شبانه او را به خاک سپرد و ابوبکر را خبر نکرد و خود بر او نماز گزارد. و تا فاطمه زنده بود علی را با مردم روی خوش بود و چون فاطمه از دنیا رفت علی با مردم روی خوش نشان نداد (و از آنان کناره گرفت)...(صحیح بخاری ۵ / ۱۷۷، باب غزوه خیبر، و ۴ / ۹۶ نزدیک به همین مضامین.)
- ابن ابیالحدید یکی از مباحثات خود با استادش ابوجعفر نقیب را چنین نقل میکند: یک بار به او گفتم: سبب این همه دوستی و عشق مردم به علیبن ابیطالب علیه السلام و جانفشانی در هواداری او چیست؟ و نمیخواهم که از شجاعت و علم و فصاحت و دیگر ویژگیهای فراوان و پاکیزهای که خداوند بهره او ساخته است برایم سخن گویی. وی خندید و گفت: تو چقدر خود را جمع میکنی و بر من میجهی! سپس گفت: در اینجا مقدمهای هست که باید بدانی و آن اینکه: بیشتر مردم دل خونی از دنیا دارند، اما مستحقان از آن جهت که بیشترشان از محرومیت خود رنج میبرند، مانند عالمی که خود را در دنیا بیبهره و جاهلی را پرروزی و توانگر میبیند؛ و دلاوری که در جنگها ضربشستها نشان داده و وجودش در میدان جنگ کارساز بوده ولی از حداقل حقوق هم بهرهمند نیست، اما آدم ترسوی بزدلی را که از سایه او میگریزد میبیند که مالک بخش عظیمی از دنیا و دارای مال و روزی انبوهی است؛ و خردمند خوشفکر درست عقلی که تنگروزی است و میبیند مرد احمق نادانی را که همه خوبیها به سوی او سرازیر است و پستانهای روزی برای او پر از شیر است؛ و دینداری که به دین درست و استوار معتقد و به عبادت نیکو و اخلاص و توحید مشغول است ولی محروم و کمروزی است ولی یک یهودی یا نصرانی یا بیدینی را میبیند که دارای مال بسیار و حالی خوش است، تا آنجا که در بیشتر اوقات این طبقاتِ دارای استحقاق، نیازمند به طبقاتی هستند که هیچگونه استحقاقی ندارند ولی ضرورت و ناچاری آنان را وامیدارد که به جهت دفع ضرر یا جلب منفعت در برابر آنان خواری و فروتنی کنند. پایینتر از این طبقات مستحق نیز کسانی را میبینیم مانند نجّار حاذق، بنّای دانا، نقّاش ماهر، تصویرگر ریزهکار که بسیار تنگروزی و بدشانساند و همه درها به روی آنها بسته است، و دیگران را که در حد آنها نیستند و بسان آنان مهارت ندارند میبینیم که از روزی فراوان، شانس خوب، درآمد بسیار، زندگانی خوش و روزی گسترده بهرهمندند. این حال دارندگان استحقاق و استعداد است. اما کسانی که اهل فضیلت نیستند مانند عموم مردم، آنان نیز از دنیا کینه دارند و آن را نکوهش میکنند و خشم و نفرت خود را از آن ابراز میدارند، زیرا نسبت به همقطاران و همسایگان خود رشک میبرند، و احدی از آنان را قانع به زندگی خود و خشنود از حال و وضع خویش نتوان دید بلکه پیوسته در پی افزونطلبی و ترقی و پیشرفت است اینک با دانستن این مقدمه، روشن است که علی علیه السلام مردی است دارای استحقاق ولی محروم بلکه او امیر و آقا و بزرگ اهل استحقاق و محرومان است، و معلوم است که مظلومان و ستمدیدگان و پایمالشدگان، در حق یکدیگر تعصب میورزند و همگروه و یکدست بر علیه کسانی هستند که اهل روزی فراوان و برخوردار از دنیا میباشند که به آرزوها و خواستههای خود رسیدهاند، زیرا همگی در دردمندی و مشکلات و نیز در تعصب و خشم و نفرت و همچشمی بر ضد کسانی که از آنان بالاترند و آنان را مقهور خویش ساختهاند و از دنیا کامیابند شریک میباشند. و هنگامی که این محرومان با آنکه در مقام و مرتبه یکسانند نسبت به هم تعصب میورزند پس چه گمان داری زمانی که یکی از آنان مردی باشد بلندپایه، والامقام، در کمال شرافت، جامع همه فضایل و حاوی همه خصایص و مناقب و در عین حال محروم و محدود که دنیا زهر خود را به کامش ریخته و شرنگ خویش را جرعه جرعه به او نوشاندهاست، و او از دنیا رنجها دیده و ستمها کشیده، و زیردستانش بر او برتری جستهاند، و کسی که از نظر او شایستگی حکومت و سلطنت نداشته و هرگز به فکر او هم خطور نمیکرد که وی بدان مقام دست یابد و هیچ کس هم چنین انتظاری در حق او نداشت بر او و فرزندان و خاندان و خویشان و هوادارانش حکم براند، و سرانجام این مرد بزرگ در محراب خود به شهادت برسد و فرزندانش پس از او کشته شوند و حریم و زنانش به اسارت روند و خاندان و پسرعموهایش را تعقیب کنند و همه را یا از دم تیغ بگذرانند یا فراری دهند و آواره سازند و به بند کشند با آن همه فضل و زهد و عبادت و سخایی که از آن بهرهمند بودند و مردم از قِبَل آنان استفاده میبردند؟!
آیا ممکن است همه افراد بشر به چنین کسی تعصب نورزند؟ و آیا دلها میتوانند این رادمرد را دوست ندارند و از وی هواداری نکنند و در راه عشق او آب نشوند و در راه حمایت او و تعصب نسبت به او و خشم و غضب از رنجهایی که به او رسیدهاست جان نبازند؟ این امری است که در سرشت آدمی نهفته و در غریزه بشر آفریده شدهاست، چنانکه وقتی مردم کسی را ببینند که بر لب پرتگاه ایستاده و از آنجا در میان آبی ژرف افتاده و شنا هم بلد نیست، به حسب طبع بشری خود بر او سخت رحمت آورند و بسا که گروهی خود را برای نجات او در آب افکنند و هیچ پاداشی هم اعم از مال یا تشکر یا ثواب اخروی از او چشم نداشته باشند و بسا که برخی از آنان اصلاً به آخرت هم ایمان نداشتهباشند ولی طبق مهر بشری به نجات او برخیزند، و گویا هر کدام خود را به جای او میگذارند و میپندارند که خود در حال غرق شدنند و همانگونه که انتظار نجات خود را دارند خود نیز صرفاً به جهت حسّ نوعدوستی به نجات کسی که در این حال سخت گرفتار آمدهاست برمیخیزند. و همچنین اگر پادشاهی به مردم یکی از شهرهای خود سخت ستم کند مردم آن شهر نسبت به یکدیگر تعصب میورزند و درصدد انتقام از آن پادشاه و دشمنی با وی برمیآیند؛ و اگر در میان آنان مردی گرانقدر و جلیلالشأن باشد که پادشاه به ویژه بر او بیش از دیگران ستم کند و اموال و زمینهای زراعتی او را بگیرد و فرزندان و خانوادهاش را به قتل رساند مردم بیشتر به او روی آورده و در کنار او گرد میآیند و هرچه بیشتر نزد او جمع میشوند، زیرا طبیعت بشری به ناچار و بیاختیار گرایش به چنین چیزی دارد و انسان نمیتواند از این گرایش خودداری نماید.(شرح نهجالبلاغة ۱۰ / ۲۲۳. ظاهراً ابوجعفر نقیب در این سخن شیرین و دلنشین قصد سیاسی داشته و میخواسته در حین گفتن پاسخ، مظلومیت آن حضرت را نیز گوشزد نماید. ولی حقیقت این است که گرایش مردم از همه طبقات به آن حضرت، صرفاً به دلیل جانبداری از مظلوم نبودهاست، بلکه هر یک از مردم در هر فنی و دانشی و معرفتی که هستند آن حضرت را سرآمد در آن میبینند و قهرمان آن به شمار میآورند، از این رو حسّ قهرمانطلبی بشری نیز گرایش انسانها را به سوی آن حضرت تشدید نمودهاست. (م))
- ابن ابیالحدید در جایی دیگر از همین استاد خود ابوجعفر نقیب پس از یک سخن طولانی چنین نقل میکند: و اما علی علیه السلام در کوفه کشته شد پس از آنکه شربت تلخ مشکلات را سرکشید و آرزوی مرگنمود، و اگر ضربت ابنملجم بهتأخیر میافتاد آنحضرت از شدتغم و اندوه جانمیداد. سپس دو فرزندش یکی با سم و دیگری با شمشیر کشته شدند و پسران دیگرش به همراه برادر در سرزمین کربلا به شهادت رسیدند و زنانشان را بر شتران بیجهاز سوار نموده و به اسارت به شام بردند، و پساز آن فرزندان و بازماندگانشان چندان با قتل و دار و آوارگی در شهرها و بیحرمتی و زندان و شکنجه روبرو شدند که زبان از وصف حقیقت آن عاجز است...(شرح نهجالبلاغة ۷ / ۱۷۵.) - و نیز از وی نقل کردهاست که گوید: بدان که همه خونهایی را که رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم با شمشیر علی علیه السلام و دیگران بر زمین ریخت، عربها پس از آن حضرت همه آن خونها را تنها به گردن علیبن ابیطالب علیه السلام انداختند، زیرا در شرع و سنّت آنها در میان خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم جز علی علیه السلام کسی شایسته آن نبود که آن خونها را به گردن او اندازند، و این عادت عربهاست که چون از آنان کشته شوند خون آنها را از قاتلشان طلب کنند و اگر قاتل بمیرد یا دسترسی به او نداشتهباشند و نتوانند از او خونخواهی کنند سراغ نزدیکترین فرد به او از خاندان وی میروند... به او گفتم: من از علی علیه السلام درشگفتم که چگونه پس از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در این مدت طولانی (۲۵ سال) با آن همه کینهها که از او به دل داشتند در داخل خانهاش ترور نشد و غافلانه به قتل نرسید؟!
ابوجعفر گفت: اگر آن حضرت راه فروتنی پیش نمیگرفت و سرتسلیم فرود نمیآورد بیشک کشته میشد، ولی او خود را پنهان داشت و کنار کشید و سرگرم عبادت و نماز و نظر در قرآن گردید و از آن روش و هییت نخستین بیرون شد و دست از آن شعار برداشت و شمشیر را فراموش کرد، و مانند سلحشوری شد که توبه کرده و سر به بیابان نهاده یا در کوهی به رهبانیت پرداخته است... از این رو دست از او کشیده و از وی ساکت ماندند، و عرب نمیتوانست بر او بشورد مگر با موافقت حکومت وقت و جلب نظر باطنی او، و چون والیان امر انگیزهای برای کشتن او نداشتند دست از او بازداشتند و اگر غیر این بود بیتردید او را به قتل میرساندند، و او پس از پناه بردن به پناهگاهی استوار جان سالم به در برد.(ظاهر این بیان میرساند که علی - علیه السلام - در برابر خلفا ساکت بود و لب به اعتراض نمیگشود؛ و این درست نیست، زیرا تاریخ عکس این را نشان میدهد. البته آن حضرت بر خلفا نشورید و با آنان درگیر نشد و در موارد بسیاری هم آنان را به عنوان مسیولان حکومت اسلامی در امور اجتماعی و سیاسی و فرهنگی یاری میداد، ولی تسلیم محض نشد و به موقع از حریم حق دفاع مینمود. اما اینکه چرا آنان حضرتش را نکشتند دلایلی چند دارد از جمله آنکه مصلحت سیاسی آنان اقتضا نداشت. (م)) من گفتم: آیا داستانی که درباره خالد گویند درست است (که اولی وی را مأمور ساخته بود که در نماز گردن علی علیه السلام را بزند ولی بعد پشیمان شد و او را هنگام سلام نماز از این کار بازداشت؟) ابوجعفر گفت: گروهی از علویان آن را میگویند. سپس گفت: نقل است که مردی نزد زُفَربن هُذَیل دوست ابوحنیفه آمد و از او درباره این فتوای ابوحنیفه پرسید که میتوان به چیزی غیر از سلام دادن از نماز بیرون شد مانند سخن گفتن و کار بسیارِ منافی با نماز انجام دادن یا حَدَثی کردن. هذیل گفت: این جایز است، زیرا اولی در تشهد خود گفت آنچه گفت...(او قبل از سلام نماز سه بار گفت: یا خالِدُ، لاتَفْعَلْ ما اَمَرْتُکَ بِه “ای خالد آنچه دستورت دادم انجام مده”. برای تفصیل مطلب رجوع کنید به احتجاج طبرسی ۱ / ۱۱۸. (م))(شرح نهجالبلاغة ۱۳ / ۳۰۰.)
- امام صادق علیه السلام فرمود: شبی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را به آسمان سیر دادند به حضرتش گفتند: خدای متعال تو را در سه مورد آزمایش میکند تا ببیند چگونه صبر توانی کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم عرض کرد: پروردگارا، تسلیم فرمان توام و جز به نیروی تو صبر نتوانم داشت؛ این چیزها کدام است؟ گفتند: اول گرسنگی و ایثار نیازمندان بر خود و خانواده خودت. گفت: پروردگارا، پذیرفتم و رضا دادم و تسلیم هستم و توفیق و صبر از توست. دوم تکذیب و ترس شدید (از سوی دشمنان) و جانبازی در جنگ با کافران با مال و جان، و صبر بر آزار آنان و آزار منافقان و درد و جراحت در جنگ. گفت: پروردگارا، پذیرفتم و رضا دادم و تسلیم هستم و توفیق و صبر از توست. سوم قتل و کشتاری که خاندان تو پس از تو بدان گرفتار میآیند؛ اما برادرت علی از امت تو ناسزا و درشتی و سرزنش و محرومیت و انکار و ستم میبیند و سرانجام به شهادت میرسد. گفت: پروردگارا. پذیرفتم و رضا دادم و تسلیم هستم و توفیق و صبر از توست. گفتند: و اما دخترت مورد ستم و محرومیت واقع میشود و حقش را که تو به او دادی به زور میگیرند و او را با آنکه آبستن است میزنند و بدون اجازه وارد بر او و بر حریم و منزلش میشوند، و بیحرمتی به او میرسد و مدافعی نمییابد و بچهاش را از آن زدن سقط میکند و از شدت همان ضرب جان میسپارد.(ابنحجرعسقلانی در لسان المیزان ۱ / ۲۶۸ در شرح حال احمدبن محمد سریبن یحییبن ابیدارم محدث کوفی گوید: “محمدبن احمدبن حمّاد کوفی حافظ پس از آنکه تاریخ مرگ او را یاد کرده گوید: او در بیشتر عمرش درستعقیده بود اما در اواخر عمر بیشتر، تبهکاریها (ی خلفا) را بر او قرایت میکردند. روزی در مجلس او بودم و مردی بر او چنین میخواند: فلانی با لگد به سینه فاطمه زد به طوری که کودک خود محسن را سقط کرد...”. و ابن ابیالحدید در شرح نهجالبلاغة ۱۴ / ۱۹۳ گوید: “ابوجعفر نقیب گفت: هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خون هبّاربن اسود را مباح کرد از آن رو که زینب دختر آن حضرت را (هنگام هجرتش به مدینه) ترسانید و او بچهاش را سقط کرد، معلوم است که اگر زنده بود بیشک خون کسی را که فاطمه را ترسانید و او بچهاش را سقط کرد مباح مینمود”. و شهرستانی در ملل و نحل ۱ / ۵۷ گوید:
“ابراهیمبن یساربن هانی نظّام گفتهاست: دومی در روز بیعت با اولی لگد به شکم فاطمه زد و او بچه انداخت، و فلانی فریاد میزد که خانهاش را با هر که در آن است آتش بزنید؛ در صورتی که در خانه جز علی و فاطمه و حسن و حسین - علیهم السلام - کسی نبود”. و بلاذری (متوفای ۲۷۹) در انسابالاشراف ۱ / ۵۸۶ گوید: “اولی نزد علی برای بیعت گرفتن فرستاد و او بیعت نکرد، پس خودش آمد و مشعلی روشن به دست داشت، فاطمه جلو در با او روبرو شد و گفت: ای پسر... آیا میخواهی خانه را بر سرم آتش بزنی؟ او گفت: آری، این اکیداً مطابق همان چیزی است که پدر آورده است”. و ابنعبدربّه اندلسی در عقدالفرید ۵ / ۱۳ گوید: “کسانی که از بیعت با اولی سر برتافتند علی و عباس و زبیر و سعدبن عباده بودند. علی و عباس و زبیر در خانه فاطمه نشستند تا آنکه اولی مردی را -که راوی نام برد- به سوی آنان فرستاد تا از خانه فاطمه خارج شوند و به او سفارش کرد که اگر سرباز زدند با آنان نبرد کن، او هم با شعلهای از آتش پیش آمد بدین قصد که خانه را بر سر آنان آتش زند، فاطمه آنها را دید و گفت: ای پسر... آمدهای که خانه ما را آتش بزنی؟ گفت: آری”. ابن قتیبه دینوری (متوفای ۲۷۶) در الامامة و السیاسة ۱ / ۱۲ گوید: “پس (دومی) هیزم خواست و گفت: سوگند به آن که جانم در دست اوست یا خارج شوید یا آنکه خانه را بر سر اهلش آتش خواهم زد؛ به او گفتند: ای... فاطمه در این خانه است! گفت: گرچه او هم در خانه باشد!”) پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گوید: گفتم: انّا للَّه و انّا الیه راجعون، پروردگارا، پذیرفتم و تسلیم هستم و توفیق و صبر از توست. گفتند: و تو را از آن دختر به همسری برادرت دو فرزند است که یکی را به مکر و حیله میکشند و بدنش را برهنه میکنند و شمشیر و نیزه بر او میزنند، و همه این کارها را امت تو با او میکنند. گفتم: پروردگارا، پذیرفتم و تسلیم هستم، انّا للَّه و انّا الیه راجعون...(کاملالزیارات / ۳۳۲، باب ۱۰۸.) - ابنابیالحدیدگوید: رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم بهمعاویهفرمود:ایمعاویه،تو بدعت را سنّت و زشت را نیکوخواهی دانست، خوراکت بسیار و ستمت بزرگ است.(شرح نهجالبلاغة ۴ / ۷۹.) - امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: آگاه باشید که پس از من مردی گلوگشاد و شکم برآمده بر شما حکومت خواهد کرد که هرچه مییابد میخورد و باز هم چشم و دلش میدود. پس او را بکشید ولی نخواهید کشت. هش دارید که او بههمین زودی شما را به ناسزا و بیزاری از من وامیدارد؛ اما ناسزا را بگویید، زیرا مایه پاکیزگی من و نجات شماست؛ اما از من بیزاری نجویید، زیرا من بر فطرت اسلام به دنیا آمده و به ایمان و هجرت از دیگران پیشی گرفتهام.(نهجالبلاغة، خطبه ۵۷. یعنی به مسلمان میتوان -در شرایطی- ناسزا گفت اما نمیتوان از او بیزاریجست، زیرا بیزاری از وی بیزاری از دین وی یعنی اسلام است و برابر با کفر و شرک میباشد.(م))
- ابنابیالحدید گوید: معاویه مردم عراق و شام و سرزمینهای دیگر را به دشنام و بیزاری از علی علیه السلام واداشت و به همین روش بر منابر اسلام خطبه خواند، و این در روزگار بنیامیه سنّتی شد تا آنکه عمربن عبدالعزیز به حکومت رسید و این بدعت را برداشت. شیخ ما ابوعثمان جاحظ آوردهاست: معاویه در پایان خطبه نماز جمعه میگفت: “خداوندا، ابوتراب از دین تو منحرف شده، و راه تو را مسدود کردهاست، پس او را سخت لعنت کن و به عذابی دردناک گرفتار ساز”. این مطلب را به سراسر کشورهای اسلامی نوشت، و به این کلمات تا خلافت عمربن عبدالعزیز اشاره میرفت. و نیز ابوعثمان گفتهاست: هنگامی که هشامبن عبدالملک به حج رفت در موسم حج خطبه خواند، پس مردی برخاست و گفت: ای امیرمؤمنان، امروز روزی است که خلفا لعن ابوتراب را در آن مستحب میدانستند! هشام گفت: ساکت باش که ما برای این کار نیامدهایم. مبرّد در “کامل” گفتهاست: خالدبن عبداللَّه قسری درروزگاری که در خلافت هشام امیر عراق بود علی علیه السلام را بر بالای منبر لعن میکرد و میگفت: “خداوندا، علیبن ابیطالببن عبدالمطّلببن هاشم، داماد و همسر دختر رسول خدا و پدر حسن و حسین را لعنت کن”. سپس به مردم روکرده میگفت: آیا نام او را درست و کامل بیان کردم؟! و نیز ابوعثمان روایت نموده: گروهی از بنیامیه به معاویه گفتند: ای امیرمؤمنان، تو به آرزویت رسیدهای، چه بهتر که دیگر دست از لعن این مرد برداری! معاویه گفت: نه، به خدا سوگند دست برندارم تا بر این کار کودکان بزرگ شوند و بزرگان پیر گردند و هیچ گویندهای فضیلتی را از او یاد نکند... و سیرهنویسان روایت کردهاند که ولیدبن عبدالملک در روزگار خلافت خود اینچنین از علی علیه السلام یاد کرد: “لعنهاللَّهِ -و اللَّهُ را به غلط اللَّهِ گفت- او دزد پسر دزد بود”. مردم از غلط او در کلمهای که هیچ کس غلط نمیگوید و از اینکه حضرتش را به دزدی نسبت داد تعجب نموده گفتند: نمیدانیم کدام یک شگفتآورتر است؟! و ولید اشتباه زبانی فراوان داشت. و مغیرةبن شعبه که در آن روزگار از سوی معاویه امیر کوفه بود، حُجربن عَدی را دستور داد که در میان مردم برخیزد و علی علیه السلام را لعنت کند. حجر نپذیرفت و مغیره او را تهدید کرد. حجر برخاست و گفت: ای مردم، امیر شما مرا دستور داده که علی را لعن کنم، پس او را لعنت کنید. مردم کوفه گفتند: خدا او را لعنت کند. و منظور حُجر از “او” مغیره بود... و حجاج -لعنه اللَّه- علی علیه السلام را لعن میکرد و دیگران را نیز به آن وامیداشت. روزی در حالی که سواره میرفت کسی راه بر او گرفت و گفت: ای امیر، خانوادهام مرا عاق کرده و نامم را علی نهادهاند؛ نام مرا تغییر ده و صلهای به من ده که مرا بسنده باشد زیرا که من مردی فقیرم. حجاج گفت: به خاطر ظرافتی که در این باره به کار بردی تو را فلان نامیدم و فلان کار را به تو سپردم، برو تحویل بگیر.
و ابنکلبی از پدرش از عبدالرحمنبن سایب روایت کرده که گفت: روزی حجاج به عبداللَّهبن هانی -که مردی بود از بنیاَود که طایفهای از قحطان بودند، و از بزرگان قوم خود بود و در همه جنگها با حجاج شرکت داشت و از یاران و شیعیان او به شمار میرفت- گفت: به خدا سوگند من هنوز پاداش تو را ندادهام. سپس نزد اسماءبن خارجه بزرگ بنیفزاره فرستاد که دخترت را به همسری عبداللَّهبن هانی درآر؛ وی گفت: نه، به خدا سوگند چنین نکنم و کرامتی نزد من ندارد. حجاج تازیانه طلبید. وقتی اسماء شکنجه را به چشم دید گفت: آری، او را همسر میدهم. آنگاه نزد سعیدبن قیس هَمْدانی رییس یمامه فرستاد که دخترت را به همسری عبداللَّهبن اَود درآر؛ او گفت: اَود کیست؟ نه، به خدا سوگند او را همسر ندهم و کرامتی ندارد. حجاج گفت: شمشیر بیاورید! وی گفت: مرا رها کن تا با خانوادهام مشورت کنم؛ با آنان مشورت نموده، گفتند: او را همسر ده و خود را گرفتار این فاسق مساز؛ او هم چنین کرد. حجاج به عبداللَّه گفت: من دختر بزرگ قبیله فزاره و دختر بزرگ قبیله همدان و بزرگ کهلان را به همسری تو آوردم در صورتی که اَوْدی در کار نبود. عبداللَّه گفت: خدا امیر را به صلاح دارد، این را مگویید، زیرا ما مناقبی داریم که احدی از عرب ندارد. حجاج گفت: آنها چیست؟ عبداللَّه گفت: امیرالمؤمنین عبدالملک هیچگاه در اجتماع ما سب نشدهاست. گفت: به خدا این منقبتی است.
عبداللَّه گفت: و در جنگ صفّین هفتاد مرد از ما همراه امیرالمؤمنین معاویه بود و یک نفر هم از ما با ابوتراب نبود و او به خدا سوگند تا آنجا که من میدانم مرد بدی بود. حجاج گفت: این هم به خدا منقبتی است. عبداللَّه گفت: زنانی از ما بودند که نذر کردند اگر حسینبن علی کشته شود هر کدام ده شتر بکشند و چنین کردند. گفت: این هم به خدا منقبتی است. عبداللَّه گفت: و هیچ مردی از ما نیست که ناسزا و لعن علی را بر او عرضه کنند جز آنکه چنان کند و حتی دو فرزندش حسن و حسین و مادرشان فاطمه را هم بیفزاید. حجاج گفت: این هم به خدا منقبتی است.(شرح نهجالبلاغة ۴ / ۵۶ - ۶۱.)
- ابوالحسن سید رضی؛ در اشعار خود گوید:
یا ابنعبدِالعزیز لوبَکَتِ العینُ/فتی مِن اُمیَّة لَبَکَیْتُک/ غیرُ أنّی أقولُ إنَّک قد طِبْتَ/و إن لم یَطِبْ و لَمْ یَزْکُ بیتُک/ أنت نَزّهَتنا عَنِ السَّبِّ و القَذْ/فِ فلو أمکنَ الجَزاء جَزَیْتُک/ ولو أنِّی رأیتُ قبرَکَ لَاْستَحْ’/-یَیْتُ مِنْ أن أری و ما حَیَیتُک و عجیبٌ أنِّی قَلَیْتُ بنی مَرْ/وان طرّاً و أنَّنی ماقَلَیْتُک/ دَیْرُ سمعانَ لا أغَّبک غیثٌ/خیرمَیْتٍ من آل مروان مَیْتُک/”
ای پسر عبدالعزیز، اگر بنا باشد چشمی بر جوانمردی از بنیامیه بگرید چشم من بر تو میگرید”./ “و گویم: تو مرد پاکیزهای بودی گرچه خاندانت پاک و پاکیزه نبودند”./ “تو بودی که ما را از ناسزاگویی و دشنام پیراسته نمودی. و اگر پاداشی ممکن باشد من تو را پاداش میدهم”./ “و اگر قبر تو را ببینم از دیدن آن شرم میکنم ولی از خود تو شرم نمیکنم”./ “و شگفتا که من همه بنیمروان را دشمن میدارم ولی تو را دشمن نمیدارم”./ “ای دیرسمعان هیچگاه بارانت قطع مباد که بهترین مردگان از آل مروان در دل تو نهفته است”.(شرح نهجالبلاغة ۴ / ۶۰.)
- ابن ابیالحدید گوید: چون حکومت ابوالعباس سفّاح پاگرفت ده تن از امیران شام به نزد او آمده و به خدا و طلاق زنان و سوگندهای بیعت قسم یاد کردند که تا هنگام کشته شدن مروان (آخرین خلیفه اموی) نمیدانستند که رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم خانواده و خویشانی جز بنیامیه دارد! و ابوالحسن مداینی روایت کرده که مردی برایم گفت: من در شام بودم و نشنیدم که کسی دیگری را به نام علی یا حسن یا حسین بنامد یا صدا بزند، و تنها نامهای معاویه و ولید و یزید را میشنیدم، تا آنکه به مردی رسیدم و از او آبی طلب کردم و او صدا میزد: ای علی، ای حسن، ای حسین! گفتم: ای مرد، شامیان از این گونه نامها ندارند! گفت: راست میگویی، آنان فرزندان خود را به نامهای خلفا مینامند و چون فرزند خود را لعن کنند یا دشنام دهند در واقع خلفا را لعن کردهاند، و من برای آنکه خلفا را دشنام ندهم فرزندان خود را به نامهای دشمنان خدا نامیدهام که هرگاه یکی از آنها را دشنام دهم یا لعن کنم دشمنان خدا را لعن کردهباشم.(شرح نهجالبلاغة ۷ / ۱۵۹.)
- و نیز گوید: عمربن عبدالعزیز۲ گوید: کودکی بودم و نزد یکی از اولاد عتبةبن مسعود قرآن میخواندم؛ روزی سرگرم بازی با کودکان دیگر بودم و علی را لعن میکردیم، استاد را خوش نیامد و داخل مسجد شد. من کودکان را رها کرده و نزد او رفتم تا درسم را بر او بخوانم. تا مرا دید به نماز برخاست و نماز را طول داد مانند کسی که میخواهد به من بیاعتنایی کند و من آن حال را احساس کردم. چون از نماز فارغ شد در صورت من چهره درکشید؛ گفتم: چرا شیخ چنین میکند؟ گفت: پسرکم، تو بودی که امروز علی را لعن میکردی؟ گفتم: آری، گفت: از آن موقعی که خداوند از اهل بدر راضی شد کی دانستهای که بر آنان خشم گرفتهاست؟ گفتم: پدر جان، مگر علی از اهل بدر بودهاست؟ گفت: وای بر تو، مگر همه بدر جز برای او بودهاست؟ (جنگ بدر به دست او اداره شدهاست). گفتم: دیگر لعن نمیکنم. گفت: تو را به خدا دیگر چنین نمیکنی؟ گفتم: آری، و از آن پس دیگر او را لعن نکردم. و باز عمر گفت: هنگامی که پدرم امیر مدینه بود و در روز جمعه خطبه میخواند من هم شرکت میکردم و زیر منبر مینشستم، میدیدم که پدرم با زبان فصیح خطبه میخواند ولی همین که به لعن علی علیه السلام میرسد زبانش بند میآید و به لکنت میافتد به قدری که تنها خدا میداند، و من از این امر تعجب میکردم. روزی به او گفتم: پدر جان، تو زبانآورترین و سخنورترین مردم هستی، چه میشود که روز اجتماع مردم شیواترین خطیبانی ولی چون به جای لعن این مرد میرسی لکنت پیدا میکنی و زبانت بند میآید؟ گفت: پسرکم، این مردم شام و جاهای دیگر که پای منبر ما میبینی اگر از فضیلت این مرد آنچه را که پدرت میداند میدانستند هیچ یک از آنها پیرو ما نمیگشت! این سخن وی در دلم نشست و سخنی هم که معلم در کودکی به من گفتهبود به خاطر آوردم، همان جا با خدا عهد کردم که اگر بهرهای از حکومت یابم این بدعت را تغییر دهم؛ و چون خداوند بر من منّت نهاد و مرا به خلافت رسانید آن را ساقط کردم و به جای آن این آیه را نهادم: اِنّاللَّهَ یأمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الاِحْسانِ... (سوره نحل / ۹۰.) و این دستور را به همه شهرها نوشتم و این خود سنّتی شد.(شرح نهجالبلاغة ۴ / ۵۸.)شیخ مفید؛ گوید: چون خبر ورود امیرمؤمنان علیه السلام به ذیقار به عایشه رسید، وی به حفصه دختر عمر نامهای بدین مضمون نوشت: “اما بعد، چون ما به بصره رسیدیم علی هم در ذیقار فرود آمدهاست، و خدا گردن او را بشکند بسان تخم مرغی که بر روی سنگ بشکند، او مانند شتری است که اگر پیش آید نحر شود و اگر پس رود پی شود”. چون نامه به دست حفصه رسید خوشحال شد و کودکان قبیلههای تَیم و عَدی را فراخواند و به کنیزانش دایرههایی داد و دستور داد دایره بزنند و این ترانه بخوانند: “چه خبر؟ چه خبر؟ علی در ذیقار مثل شتری است که اگر پیش آید نحر شود و اگر پس رود پی شود”. خبر جمع شدن زنان بر ناسزاگویی به امیرمؤمنان و شادی از نامهای که از عایشه به دستشان رسیده به گوش امّسلمه -رضیاللَّه عنها- رسید، وی گریست و گفت: لباسم را بدهید تا به نزد آنان روم و تنبیهشان کنم. امّکلثوم دختر امیرمؤمنان علیه السلام گفت: من به جای تو میروم زیرا از تو بدین کار واردترم. آنگاه لباس پوشید و به طور ناشناس و آرام در میان کنیزان خود که همه به آرامی و حیا راه میرفتند آمد و به عنوان یکی از تماشاچیان بر آنان وارد شد، و چون بیهودگی و نابخردی آنان را دید نقاب برداشت و چهره خود به آنان بنمود، آنگاه به حفصه گفت: اگر اینک تو و خواهرت بر ضد امیرمؤمنان علیه السلام همدست شدهاید پیش از این نیز بر ضد برادرش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم همدست شدید و خداوند آیهای درباره شما نازل کرد، (در سوره تحریم / ۴ آمدهاست: وَ اِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ فَاِنّاللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْریلُ وَ صالِحُ الْمُؤمِنینَ وَالْمَلایِکَةُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهیرٌ. “و اگر شما (دو همسر پیامبر) بر ضد او همدست شوید (بدانید که) خدا مولا و یاور اوست و جبرییل و آن مرد صالح از مؤمنان (یعنی علی - علیه السلام -)
و پس از آن فرشتگان نیز یار و یاور او هستند”. آنگاه خداوند در آیه ۱۰ و ۱۱ همین سوره زن نوح و زن لوط را برای کافران و زن فرعون و حضرت مریم را برای مؤمنان مثل آوردهاست. زمخشری در تفسیر این دو آیه گوید: این دو تمثیل تعریض دارد به دو مادر مؤمنان (عایشه و حفصه) که داستان آنها در آغاز همین سوره آمدهاست و تعریض به عمل آنان دارد که هر دو بر ضد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و ناخوشایندی او همدست شدند و به سختترین و شدیدترین وجه آنها را از این کار بر حذر داشتهاست، زیرا در این تمثیل سخن از کفر آمدهاست، و مانند همین تهدید سخت این آیه (درباره ترک حج) است: “و هر که کافر شود خداوند از جهانیان بینیاز است”. و نیز آیه اشاره دارد به آنکه حق آن دو آن است که در کمال اخلاص مانند این دو زن مؤمن (آسیه و مریم) باشند و بر صرف اینکه همسر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هستند اعتماد نکنند، زیرا این فضیلت به تنهایی برای آنها سودمند نیست مگر زمانی که مخلص باشند. و تعریض و کنایه به حفصه بیشتر است. زیرا زن لوط بود که اسرار او را فاش کرد چنانکه حفصه راز رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را فاش نمود و داستانش در آغاز سوره آمده است... پس از سخن علامه زمخشری اینک بنگرید به سخن علامه طبری و ابنابیالحدید و دیگران درباره عایشه و حفصه و کیفیت برخورد آنها با وصی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم امیرمؤمنان که جان و برادر و داماد و نورچشم آن حضرت بود: طبری در تاریخ خود ۵ / ۱۵۰ گوید: چون خبر شهادت علی۲ به عایشه رسید این بیت را خواند (ترجمه): “سفر او پایان یافت و عصا به زمین افکند و جایگزین شد، همانگونه که مسافر از راه رسیده چشم دیگران را روشن میکند”. (یعنی چشم من هم به کشته شدن علی روشن شد). آنگاه گفت: چه کسی او را کشت؟ گفتند: مردی از قبیله مراد. عایشه گفت: “گرچه آن قاتل دور از من است ولی جوانی خبرش را آورد که خاک به دهانش نیست (و دروغ نمیگوید)”. زینب دختر ابوسلمه گفت: “آیا درباره علی چنین میگویی؟ عایشه گفت: من فراموشکارم، هرگاه فراموش کردم یادآوریم کنید. و آن کس که خبر مرگ را آورد سفیانبن عبدشمسبن ابیوقّاص زُهری بود”. ابن ابیالحدید در شرح نهجالبلاغة ۹ / ۱۹۸ گوید: “فاطمه از دنیا رفت و همه زنان رسول خدا برای تسلیت به دیدن بنیهاشم آمدند جز عایشه که نیامد و خود را به بیماری زد، و سخنی از او برای علی - علیه السلام - نقل شد که دلالت بر شادی وی داشت”. در صحیح بخاری ۱ / ۱۶۰ گوید: “عایشه گفت: چون بیماری پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سنگین شد و دردش شدت یافت از همسران خود اجازه خواست که در اتاق من بستری شود، آنان اجازه دادند، حضرت با تکیه بر دو مرد: عباس و مرد دیگری بیرون شد در حالی که پاهایش به زمین میکشید. عبداللَّه (راوی حدیث) گوید: این سخن عایشه را به ابنعباس باز گفتم، وی گفت: میدانی آن مردی که عایشه نام نبرد که بود؟ گفتم: نه، گفت: او علیبن ابیطالب بود”.
علی - علیه السلام - در خطبه ۱۵۴ نهجالبلاغة میفرماید: “اما فلانی (عایشه) رأی زنانه و کینهای که چون کوره آهنگر در سینهاش میگداخت او را درگرفت، و اگر او را فرامیخواندند که آنچه با من کرد با دیگری کند هرگز نمیکرد”. محمّد عبده در شرح این کلام گوید: “منظور این است که حقد و کینه او پیوسته در جوش و گداز بود مانند کوره آهنگر که تا کار میکند در جوش و گداز است. و اگر کسی او را فرامیخواند که پارهای از آن بدیها و دشمنیها که در حق من کرد با دیگری کند هرگز نمیکرد، زیرا تنها با من کینه داشت”.
و علّامه خویی در شرح نهجالبلاغة ۹ / ۲۸۱ گوید: “مسروق گفت: بر عایشه وارد شدم و غلام سیاهی به نام عبدالرحمن نزد او بود، عایشه گفت: میدانی چرا او را عبدالرحمن نامیدهام؟ گفتم: نه. گفت: از روی دوستی عبدالرحمنبن ملجم (قاتل علی - علیه السلام -)”. این خبر در تلخیصالشافی ۴ / ۱۵۸ نیز آمده است.) و خدا در پس جنگ شما قرار دارد و از آن آگاه است. حفصه اظهار شرمندگی کرد و گفت: آنان به نادانی چنین کردند؛ و فوراً آنان را پراکنده ساخت.(الجمل / ۱۴۹. این داستان را با اندکی تفاوت ابن ابیالحدید در شرح نهجالبلاغة ۱۴ / ۱۳، و محدث قمی؛ در سفینةالبحار ۱ / ۲۸۵، و احمد زکی صفوت در جمهرةالرسایل ۱ / ۳۷۷ آوردهاند.)
- هنگامی که ابنملجم -که خدا لعنتش کند- او را ضربت زد حضرتش به حسن و حسین - علیهما السلام - چنین وصیت فرمود: “شما را به تقوای الهی سفارش میکنم و اینکه در طلب دنیا برنیایید گرچه دنیا در طلب شما برآید، و بر آنچه از دنیا محروم ماندید اندوه و حسرت مبرید، و حق بگویید، و برای پاداش (اخروی) کار کنید، و دشمن ظالم و یاور مظلوم باشید. شما دو نفر و همه فرزندان و خانوادهام و هر کس را که این نامهام به او میرسد سفارش میکنم به تقوای الهی و نظم کارتان و اصلاح میان خودتان، چرا که از جدّتان صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که میفرمود: “اصلاح میان دو کس از انواع نماز و روزه برتر است. خدا را خدا را درباره یتیمان در نظر آرید، هر روز به آنان رسیدگی کنید و حتی یک روز دهان آنان را خالی نگذارید و مبادا در حضور شما تباه شوند. خدا را خدا را درباره همسایگان درنظردارید، که آنان سخت مورد سفارش پیامبرتان هستند، پیوسته به همسایگان سفارش میکرد تا آنجا که پنداشتیم آنان را ارث بَرخواهد نمود. خدا را خدا را درباره قرآن یاد کنید، مبادا دیگران به عمل به آن بر شما پیشی گیرند. خدا را خدا را درباره نماز یاد کنید، که آن ستون دین شماست. خدا را خدا را درباره خانه پروردگارتان یاد کنید، تا زنده هستید آن را خالی (و خلوت) نگذارید؛ که اگر این خانه متروک بماند دیگر مهلت نخواهید یافت. خدا را خدا را درباره جهاد در راه خدا به مال و جان و زبانتان یادآرید، و بر شما باد به همبستگی و رسیدگی به یکدیگر، و بپرهیزید از قهر و دشمنی و بریدن از هم. امر به معروف و نهی از منکر را رها نکنید که بَدانتان بر شما چیره میشوند، آنگاه دعا میکنید ولی مستجاب نمیگردد. ای فرزندان عبدالمطّلب، مبادا شما را چنان بینم که به بهانه اینکه امیرمؤمنان کشته شد دست به خون مسلمانان بیالایید؛ هش دارید که به قصاص خون من جز قاتلم را نباید بکشید؛ بنگرید هرگاه که من از این ضربت او جان سپردم تنها به کیفر این ضربت یک ضربت بر او بزنید و این مرد را مُثْله (مثله کردن: بریدن انگشت و بینی و گوش و دیگر اعضای کسی. (م))نکنید، چرا که از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که میفرمود:
“از مثله کردن بپرهیزید گرچه با سگ هار باشد”.(نهجالبلاغة، نامه ۴۷.) - از وصیت دیگر آن حضرت پیش از شهادت و پس از ضربت زدن ابنملجم ملعون: “وصیت من به شما آن است که چیزی را با خدا شریک مسازید، و به محمّد صلی الله علیه و آله و سلم سفارش میکنم که سنّت او را ضایع مگذارید، این دو ستون را بهپادارید، و این دو چراغ را افروخته بدارید، و تا از جاده حق منحرف نشدهاید هیچ نکوهشی متوجه شما نیست. من دیشب یار و همدم شما بودم و امروز مایه عبرت شما گشتهام و فردا از شما جدا خواهم شد. خداوند من و شما را بیامرزد. اگر زنده ماندم خودم صاحباختیار خون خود هستم، و اگر فانی شدم فنا میعادگاه من است، و اگر بخشیدم بخشش مایه تقرب من به خدا و نیکویی برای شماست؛ پس شما هم ببخشید “آیا نمیخواهید که خدا هم شما را ببخشاید”؟(اقتباس از آیه ۲۲ سوره نور.) به خدا سوگند هیچ حادثهای ناگهانی از مرگ به من نرسید که آن را ناخوش دارم، و نه هیچ واردشوندهای که ناپسندش دانم؛ و من تنها مانند جوینده آبی بودم که به آب رسیده، و طالب چیزی که بدان دستیافته است؛ “و آنچه نزد خداست برای نیکان بهتر است”.(اقتباس از آیه ۱۹۸ سوره آلعمران.)(نهجالبلاغة، نامه ۲۳.)
از این که فرمود: “به خدا سوگند هیچ حادثهای ناگهانی از مرگ به من نرسید که...” معلوم میشود که امام علیه السلام پیوسته از روی شوق در انتظار شهادت به سر میبرده و میدانستهاست که آنچه پیامبر راستگوی امین صلی الله علیه و آله و سلم به او خبر داده ناگزیر فراخواهد رسید چنانکه قیامت آمدنی است و شکی در آن نیست و وعده او ترک و تخلف ندارد، و آن حضرت با دلی پر صبر در انتظار آن بود و -بنا به نقل گروهی از دانشمندان مانند ابنعبدالبر و دیگران- میفرمود: “شقیترین این امت از چه انتظار میبرد که این محاسن را از خون این سر سیراب سازد”؟ و بارها میفرمود: “به خدا سوگند که موی صورتم را از خون بالای آن سیراب خواهد کرد”. - بسیار مناسب دیدم که در اینجا مطلبی را که ابن ابیالحدید نقل کرده بیاورم، و هر که آن را بخواند و در آن بیندیشد او را کافی است و به حقیقت مطلب دست خواهد یافت. وی گوید: در سال ۶۱۱ در بغداد به حضور ابوجعفر نقیب، یحییبن محمد علوی بصری رسیدم، جماعتی نزد او بودند و یکی از آنان کتاب “اَغانی” ابوالفرج را میخواند، سخن از مغیرةبن شعبه پیش آمد و آن جماعت درباره او به گفتگو پرداختند، برخی او را نکوهش کردند و برخی ستایش؛ گروهی دیگر نیز لب فروبستند و چیزی درباره او نگفتند. یکی از فقهای شیعه (منظور غیرشیعه امامی است.(م))که به فراگیری پارهای از علم کلام بر اساس رأی اشعری مشغول بود گفت: واجب است که از گفتگو درباره صحابه و اختلافهای آنان زبان نگهداشت و چیزی نگفت، زیرا ابوالمعالی جُوَینی گفته که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از این کار نهی کرده و فرمودهاست: “از مشاجراتی که میان یاران من درگرفته بپرهیزید و به آنها کار نداشتهباشید”، و فرموده: “یاران مرا به خودم واگذارید، که اگر یکی از شما به اندازه کوه اُحد طلا انفاق کند به پای یک چارک و نیم چارک انفاق آنان نمیرسد”، و فرموده: “یاران من مانند ستارگانند، از هر کدام پیروی کنید هدایت یابید”، و فرموده: “بهترین شما مردم قَرْنی هستند که من در آنم، سپس مردم قرن بعد، سپس مردم قرن بعد، سپس مردم قرن بعد”. و در قرآن نیز مدح و ثنای صحابه و تابعین وارد شده؛ و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: “شما چه دانید، شاید خداوند به اهل بدر نظر کرده و فرمودهباشد: (از این به بعد) هرچه خواستید عمل کنید که من شما را آمرزیدم”. و روایت است که نزد حسن بصری سخن از جنگ جمل و صفّین به میان آمد، گفت: آنها خونهایی بوده است که خداوند شمشیرهای ما را از آن پاک ساخت، پس ما زبان خود را بدان نمیآلاییم. وانگهی آن احوال از نظر ما پوشیدهبوده و اخبار آنها از حقایقش بسیار دور افتادهاست، از این رو شایسته ما نیست که در آن گفتگو کنیم؛ و اگر یکی از آنان هم به راه خطا رفته لازم است که شأن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را درباره آنها حفظ کرد؛
و شرط مروت آن است که شأن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را درباره همسرش عایشه، و پسر عمهاش زبیر، و نیز طلحه که او را به دست خود محافظت نمود حفظ کرد. تازه چه چیزی ما را ملزم میسازد و بر ما واجب میکند که احدی از مسلمانان را لعن کنیم یا از او بیزاری بجوییم؟! و چه ثوابی در لعنت و بیزاری نهفتهاست؟! خدای متعال در روز قیامت به هیچ مکلفی نمیگوید: چرا لعن نکردی؟ بلکه خواهد گفت: چرا لعن کردی؟ و اگر انسانی در همه عمر ابلیس را لعن نکند نافرمان و گنهکار به حساب نمیآید؛ و اگر انسان به جای لعنت “اَستغفراللَّه” بگوید برایش بهتر است. وانگهی چگونه برای عامّه رواست که در امور خاصّه دخالت کند، در صورتی که آنان امیران و سرکردگان این امت بودهاند، و ما امروزه جداً در طبقه فروتر از آنان قرار داریم، پس چگونه زیبنده است که از آنان انتقاد کنیم؟! آیا زشت نیست که رعیت در امور باریک شاه و احوال و شیونی که میان او و خانواده و پسرعموها و زنان و کنیزانش میگذرد دخالت کند؟! و میدانیم که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم داماد (یعنی شوهر خواهر) معاویه بود و امّحبیبه خواهر معاویه همسر وی بود، و ادب اقتضا میکند که شأن امّحبیبه که امّالمؤمنین است درباره برادرش حفظ شود. و چگونه روا باشد لعن کسی که خداوند میان او و رسولش پیوند دوستی برقرار ساخته؟! مگر همه مفسران نگفتهاند که این آیه درباره ابوسفیان نازل شده: عَسَی اللَّهُ اَنْ یَجْعَلَ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَ الَّذینَ عادَیْتُمْ مَوَدَّةً (سوره ممتحنه / ۷.)”
امید است که خداوند میان شما و دشمنانتان دوستی برقرار سازد”، و این پیوند همان دامادی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با ابوسفیان است که دختر او را به همسری گرفت. به علاوه، آنچه شیعه از اختلافات و مشاجرات میان صحابه نقل میکند ثابت نیست، و یاران آن حضرت همه مانند فرزندان یک مادر هستند و دل هیچ کدام از دیگری مکدّر نبوده و هرگز میان آنان اختلاف و نزاعی صورت نگرفتهاست. سخن که بدین جا کشید، ابوجعفر؛ گفت: من چندی پیش به خط خود سخن یکی از زیدیه را در این باره به عنوان نقض و ردّ بر ابوالمعالی جوینی در این نظری که برای خود اختیار نموده به صورت تعلیقه نوشتهام، و اینک آن را به شما میدهم تا با تأمل در آن، از سخن گفتن درباره سخنان این فقیه بینیاز باشم، زیرا من در خود دردی را احساس میکنم که مانع از گفتگوی بسیار است به ویژه اگر سخن به جدل و سرسختی دشمن بیانجامد. سپس از میان کتابهای خود جزوهای را بیرون آورد که آن را در آن مجلس خواندیم و حاضران را خوش آمد، و من خلاصه آن را در اینجا میآورم: پاسخ ابوجعفر نقیب به مسأله عدالت صحابه و عدم جواز لعن آنان: ابوجعفر گوید: اگر نه این بود که خداوند دشمنی با دشمنان خود را مانند دوستی با دوستانش واجب نموده و در ترک آن بر مسلمانان سخت گرفته، -چرا که عقل بدین کار رهنماست و خبر درست در این مورد رسیده که فرموده: لاتَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْکانُوا آباءَهُمْ اَوْاَبْناءَهُمْ اَوْاِخْوانَهُمْ اَوْعَشیرَتَهُمْ. (سوره مجادله / ۲۲.)”
هرگز قومی را که به خدا و روز قیامت ایمان آوردهاند نخواهی یافت که با دشمنان خدا و رسول او دوستی کنند گرچه پدران یا فرزندان یا برادران یا خویشانشان باشند”، و فرموده: وَ لَوْ کانُوا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ و النَّبِی وَ ما اُنْزِلَ اِلَیْهِ مااتَّخَذُوهُمْ اَوْلیاءَ (سوره مایده / ۸۱.)”و اگر به خدا و پیامبر و آنچه به او نازل شده ایمان داشتند کافران را دوست نمیگرفتند”، و فرموده: لاتَتَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ (سوره ممتحنه / ۱۳.)”
با قومی که خدا بر آنان غضب کرده دوستی مکنید”، و نیز مسلمانان اجماع دارند بر آنکه خدای متعال دشمنی با دشمنانش و دوستی با دوستانش را واجب ساخته -و اگر نه این بود که- دشمنی در راه خدا واجب، و دوستی در راه خدا واجب است هرگز ما در راه دین با کسی دشمنی نمیورزیدیم و از او بیزاری نمیجستیم و دشمنی با آنها تکلّفی بیش نبود، و اگر میدانستیم که خداوند این عذر را از ما میپذیرفت که گوییم: “پروردگارا، کار آنان از نظر ما پوشیده بود و گفتگو در کاری که بر ما پوشیده بود معنا نداشت”، بیشک بر این عذر اعتماد میکردیم و با آنان طرح دوستی میریختیم، ولی میترسیم که خدای سبحان به ما بگوید: اگر کار آنان از دید شما پنهان بود از دل و گوش شما که پنهان نبود، زیرا اخبار درستی درباره آنان به شما رسید که با همینگونه اخبار پی به رسالت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بردید و اقرارِ به او و دوستی کسانی را که او را تصدیق کردند و دشمنی با کسانی را که او را نافرمانی نموده و به انکار او برخاستند بر خود لازم ساختید، و نیز مأمور بودید که در قرآن و آنچه پیامبر آورد بیندیشید؛ و چرا نترسیدید که فردا روز از مشمولان این آیه باشید که عدهای گویند: رَبَّنا اِنّا اَطَعْنا سادَتَنا وَ کُبَراءَنا فَاَضَلُّونَا السَّبیلا (سوره احزاب / ۶۷.)”پروردگارا، ما از سران و بزرگان خود فرمان بردیم و آنان ما را به گمراهی کشاندند”؟! اما لفظ لعن چیزی است که خود خداوند بدان دستور داده و آن را واجب نمودهاست؛ نمیبینی که فرموده:
اُولیِکَ یَلْعَنُهُمُاللَّهُ وَ یَلْعَنُهُمُ اللّاعِنُونَ؟ (سوره بقره / ۱۵۹.)”آنان را خدا لعنت میکند و لعنتکنندگان نیز لعنت میکنند”، که این جمله خبری است که معنای امر دارد مانند این آیه: وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِاَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ “(سوره بقره / ۲۲۸.)و زنان طلاق دادهشده سه طهر (یا سه حیض) عدّه نگهمیدارند” که معنایش امر است یعنی باید در این مدت عده نگهدارند. و نیز خداوند گنهکاران را لعنت کرده که فرموده: لُعِنَ الَّذینَ کَفَرُوا مِنْ بَنیاِسْراییلَ عَلی لَسانِ داوُدَ (سوره مایده / ۷۸.)”کافران بنیاسراییل بر زبان داود لعنت شدند”. اِنَّ الَّذینَ یُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ (سوره احزاب / ۵۷.)”آنان که خدا و رسول او را میآزارند خداوند در دنیا و آخرت لعنتشان کردهاست”. مَلْعُونینَ اَیْنَما ثُقِفُوا اُخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتیلاً (سوره نور / ۷.)”ملعونند، هرجا که یافت شدند باید دستگیر شوند و به سختی به قتل رسند”. اِنَّ اللَّهَ لَعَنَ الْکافِرینَ وَ اَعَدَّ لَهُمْ سَعیراً (سوره احزاب / ۶۴.)”خداوند کافران را لعنت کرده و آتشی سوزان برای آنها فراهم کردهاست”. و به ابلیس فرمود: وَ اِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتی اِلی یَوْمِ الدّینِ (سوره ص / ۷۸.)”و لعنت من تا روز جزا بر تو باد”. اما این که کسی گوید: “چه ثوابی در لعن نهفتهاست؟ و خدای متعال هیچگاه به مکلف نمیگوید: چرا لعنت نکردی؟ بلکه به او خواهدگفت: چرا لعنت کردی؟ و اگر لعنکننده به جای آنکه بگوید: “خدا فلانی را لعنت کند” بگوید: “خداوندا، مرا بیامرز” برای خودش بهتر است؛ و اگر انسانی در تمام عمر خود ابلیس را لعنت نکند بدان سبب مؤاخذه نمیگردد”. اینها همه سخن نادان نابخردی است که نمیداند چه میگوید. زیرا لعنت فرستادن خود نوعی طاعت است و موجب ثواب و پاداش خواهد بود اگر مطابق دستور و آنگونه که بایستهاست، انجام شود و آن چنان است که مستحق لعن برای خدا و در راه خدا مورد لعن قرار گیرد نه به خاطر تعصب و هوای نفس. مگر نمیبینی که شرع الهی در مورد انکار فرزند از خود دستور لعن داده و قرآن هم بدان گویاست و آن این است که شوهر در بار پنجم بر خود لعنت فرستد و گوید: اَنَّ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَیْهِ اِنْ کانَ مِنَ الْکاذِبینَ “لعنت خدا بر او باد اگر دروغگو باشد”. (سوره نور / ۷.)
پس اگر خدا نمیخواست که بندگانش این لفظ را بر زبان برانند و اگر آنان را از این راه به عبادت فرانمیخواند آن را از دستورهای شریعت قرارنمیداد و آن را در کتاب عزیز خود بارها تکرار نمیکرد، و در حق قاتل نمیفرمود: وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِ وَ لَعَنَهُ “(سوره نساء / ۹۳.)و خدا بر او خشم گرفته و او را لعن کردهاست”، و مراد از “لَعَنَهُ” که جمله خبریه است جز این نیست که ما را امر به لعن کردن او فرمودهاست، و اگر امری هم در میان نبود باز میتوانستیم او را لعن کنیم زیرا خداوند او را لعن نمودهاست. آیا میشود خداوند کسی را لعن کند و ما نتوانیم او را لعن کنیم؟ این چیزی است که عقل روانمیدارد چنانکه هرگاه خداوند کسی را بستاید ما هم میتوانیم او را بستاییم، و هر که را نکوهش کند ما هم میتوانیم وی را نکوهش نماییم. و نیز خداوند فرموده: هَلْ اُنَبِّیُکُمْ بِشَرٍّ مِنْ ذلِکَ مَثُوبَةً عِنْدَ اللَّهِ؟ مَنْ لَعَنَهُ اللَّهُ(سوره مایده / ۶۰.) “بگو: آیا شما را به پاداش بدتر از این در نزد خدا خبر بدهم؟ (پاداش) آن کسی است که خدا او را لعن کردهاست”. و فرموده: رَبَّنا اتِهِمْ ضِعْفَیْنِ مِنَ الْعَذابِ وَ الْعَنْهُمْ لَعْناً کَبیراً (سوره احزاب / ۶۸.)”پروردگارا، آنان را دو چندان عذاب ده و آنان را سخت لعنت فرست”. و فرموده: وَ قالَتِ الْیَهُودُ یَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ، غُلَّتْ اَیْدیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا (سوره مایده / ۶۴.)”ویهود گفتند: دست خدا بسته است، دست خودشان بسته است و بدین گفتارشان مورد لعنت قرار گرفتند”. با توجه به این آیات چگونه کسی میتواند بگوید که خداوند (در روز قیامت) به مکلف نمیگوید: چرا لعن نکردی؟ آیا چنین گویندهای نمیداند که خداوند امر به دوستی با دوستانش و دشمنی با دشمنانش نموده، و همانگونه که از تولّی و دوستی میپرسد از تبرّی و دشمنی هم سؤال میکند؟! آیا نمیبینی که وقتی یک یهودی مسلمان شود از او میخواهند و به او گویند که کلمه شهادتین را بر زبان جاری کن، آنگاه بگو: از هر دینی مخالف با دین اسلام بیزارم. و او ناگزیر باید بیزاری بجوید، زیرا عمل بدان سبب کامل میگردد؟! آیا این گوینده این شعر را نشنیده که گوید: تَوَدُّ عَدُوِّی ثُمَّ تَزْعَمُ اَنَّنی/صَدیقُکَ، اِنَّ الرَّأی عَنْکَ لَعازِبُ/ “با دشمنم دوستی میکنی و باز هم مرا دوست پنداری! بیشک رأی درست از تو به دور ماندهاست”.
بنابراین دوستی با دشمن در واقع بیرون شدن از دوستی با دوست است، و چون دوستی از میان رفت جز دشمنی باقی نخواهد ماند، زیرا انسان نمیتواند در حد متوسطی با دشمنان و عاصیان خداوند قرار داشته باشد که نه با آنها دوستی کند و نه از آنها بیزاری جوید، و اجماع مسلمانان بر نفی این واسطه قایم است. اما این که گفت: “اگر به جای لعنت بگوید: استغفراللَّه، برای او بهتر است”، باید دانست که اگر کسی استغفار کند بدون آنکه (در جای خود) لعنت فرستد و یا اعتقاد به وجوب لعن نداشتهباشد استغفارش سودی به حال او نخواهد داشت و مقبول نخواهد افتاد. زیرا چنین کسی نسبت به خداوند عاصی بوده و در خودداری از لعن کسی که خداوند بیزاری از او و اظهار بیزاری از او را واجب نموده امر خدا را زیر پا نهاده و با آن مخالفت کردهاست؛ و آن کس که بر برخی از گناهان اصرار ورزد توبه و استغفارش از برخی گناهان دیگر پذیرفته نخواهدشد. و اما کسی که در تمام عمرش ابلیس را لعن نکند، اگر اعتقاد به وجوب لعن او نداشتهباشد بیشک کافر است، و اگر به وجوب لعن او معتقد باشد و با این حال او را لعن نکند خطاکار به حساب میآید. وانگهی میان لعن نکردن ابلیس و لعن نکردن سران گمراهی در این امت مانند معاویه و مغیره و امثال آنها فرق است، زیرا خودداری از لعن ابلیس موجب شبههای درباره ملعون بودن ابلیس نزد احدی از مسلمانان ایجاد نمیکند، ولی خودداری از لعن کردن اینگونه افراد در نظر بیشتر مسلمانان در کار آنان شبههانگیز است؛ و پرهیز از موجبات شبهه در دین از واجبات است. از این رو خودداری از لعن ابلیس با خودداری از لعن اینان قابل قیاس نیست.
باز به مخالفان باید گفت: اگر کسی بگوید: کار یزیدبن معاویه و حجّاجبن یوسف بر ما پوشیدهاست و ما را نرسد که در داستان آنها سخن به گزاف گوییم و به لعن آنها پردازیم و با آنان دشمنی کنیم و از آنان بیزاری جوییم؛ آیا این سخن جز این است که شما میگویید: کار معاویه و مغیرةبن شعبه و امثال اینان بر ما پوشیده بوده و معنا ندارد که در داستان آنها سخن به گزاف گوییم؟! وانگهی، ای گروه عامّه و حَشْویّه و اهل حدیث، چرا شما در کار عثمان مداخله میکنید و سخن به گزاف میگویید با آنکه داستان او هم بر شما پوشیده بودهاست! و چرا از قاتلان وی بیزاری میجویید و آنها را لعن میکنید؟! و چرا شأن ابوبکر را درباره فرزندش محمّد صدّیق حفظ نکردید، زیرا فرزند وی را لعن میکنید و او را فاسق میدانید؟! و نیز شأن عایشه را درباره همین محمد که برادر اوست حفظ نکردید، ولی ما را از سخن گفتن و مداخله در کار علی و حسن و حسین و معاویه -که به آنان ستم رواداشته و بر حق آنان چنگ انداخته و غصب نمودهاست- بازمیدارید؟! و چگونه لعن ظالم به عثمان به نظر شما از سنّت است ولی لعن ظالم به علی و حسن و حسین تکلف و کاری نابجا؟! و چگونه عامه در کار عایشه دخالت میکنند و از کسی که به او نگریست و از آن کس که به او گفت: “ای حمیراء” یا “او حمیراء است” بیزاری میجویند و به خاطر آنکه آن کس پرده حرمت وی را درید او مورد لعنت قرار میدهند ولی ما را از سخن گفتن درباره فاطمه و ماجراهایی که پس از وفات پدر آن حضرت بر او رفت بازمیدارند؟! اگر گویید: از این رو داخل خانه فاطمه شدند و پرده حرمتش دریدند تا نظام اسلام را پاس بدارند و نگذارند مطلب فاش شود و گروهی از مسلمانان گردن از ریسمان طاعت و همراهی جماعت بیرون کشند. در پاسخ گوییم: پرده حرمت عایشه را نیز از آن رو کنار زدند و هودج او را دریدند که وی ریسمان طاعت را واتابید و شقّ عصای مسلمانان کرد (میان مسلمانان اختلاف افکند) و پیش از رسیدن علیبن ابیطالب علیه السلام به بصره خون مسلمانان را ریخت و توسط او جنایاتی از قتل و خونریزی بر سر عثمانبن حُنَیف و حکیمبن جَبَله و مسلمانان صالحی که با آنان بودند رفت که کتابهای تاریخ و سیره گویای آن است. و اگر وارد شدن به خانه فاطمه برای کاری که هنوز واقع نشدهبود روا باشد بیشک کشف ستر عایشه برای کاری که واقع شده و تحقق یافتهبود نیز روا باشد. و از چه رو هتک ستر عایشه از گناهان بزرگی است که موجب خلود در دوزخ بوده و بیزاری از فاعل آن از محکمترین ریسمانهای دین است، ولی به عکسآن، کشف خانه فاطمه و دخول بر او در منزلش و گردآوردن هیزم بر در خانهاش و تهدید او به آتش زدن از محکمترین دستاویزهای دین و استوارترین ستونهای اسلام شمردهشده و از جمله چیزهایی به حساب میآید که خداوند مایه عزت مسلمانان قرار داده و آتش فتنه را بدان خاموش ساختهاست؟! در صورتی که حرمت هر دو یکی است و پرده هر دو هم یکی! و دوست نداریم که بگوییم: حرمت فاطمه بزرگتر و مکانش بالاتر و صیانتش به خاطر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم اولیتر است، چرا که او پاره تن پیامبر و جزیی از گوشت و خون او بود، و مانند همسر نبود که بیگانه به حساب آمده و پیوند نسبی میان او و شوهرش برقرار نیست و تنها پیوندی عاریتی است و مانند اجاره منفعت و ملکیت کنیز است که با خرید و فروش حاصل میشود،
و از همین رو حسابگران سهمالارث گویند: اسباب توارث سه چیز است: سبب، نسب، ولاء. نسب همان خویشاوندی است، سبب پیوند ازدواج، و ولاء ولاء عتق است. با این بیان پیوند نکاح را خارج از پیوند نسبی دانستهاند، و اگر همسر دارای پیوند نسبی با شوهر خویش بود اقسام سهگانه را باید دوگانه قرار میدادند. وانگهی چگونه عایشه و زنان دیگر به پای فاطمه میرسند با آنکه همه مسلمانان از دوست و غیردوست اتفاق دارند که آن حضرت سرور زنان بهشتی است! و نیز: چگونه امروزه حفظ شأن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم درباره همسرش و حفظ حرمت امّحبیبه (همسر رسول خدا) درباره برادرش (معاویه) بر ما لازم است، ولی صحابه خود را ملزم ندانستهاند که حرمت رسول خدا را درباره خاندانش پاس بدارند و نیز حرمت حضرتش را درباره داماد و پسرعمویش عثمانبن عفّان حفظ نکردند و آنها را کشتند و لعن کردند؛ و نیز بسیاری از صحابه عثمان را لعن میکردند با آنکه خلیفه بود، از جمله عایشه که میگفت: این نَعثَل را بکشید(نعثل نام مردی یهودی است که عایشه عثمان را به وی تشبیه مینمود.(م))، خدا نعثل را لعنت کند. و از جمله عبداللَّهبن مسعود بود. و نیز معاویه علیبن ابیطالب و دو فرزندش حسن و حسین را بر منابر شام لعن میکرد و در قنوت نمازها بر آنان نفرین میفرستاد با آنکه آنان زنده بودند و در عراق زندگی میکردند. و نیز ابوبکر و عمر سعدبن عُباده را در حال حیات وی لعن کردند و از وی بیزاری جستند و او را از مدینه به شام تبعید کردند. و نیز عمر خالدبن ولید را پس از قتل مالکبن نُوَیره لعنت کرد. و پیوسته لعن کردن در میان مسلمانان امر آشکاری بود هرگاه از انسان معصیتی میدیدند که موجب لعن و بیزاری بود. و اگر این امر معتبری بود که شأن زید به خاطر عَمرو حفظ شود و مورد لعن قرار نگیرد، میبایست شأن صحابه را درباره اولادشان پاس داشت و اولاد آنها را به خاطر پدرانشان لعن نکرد، بنابراین میبایست شأن سعدبن ابیوقّاص حفظ شود و فرزندش عمربن سعد قاتل حسین علیه السلام لعن نشود، و شأن معاویه حفظ شود و فرزندش یزید حادثهآفرین حَرّه (حرّه محلی است در مدینه که پس از حادثه کربلا، سپاه شام انقلابیون آنجا را سرکوب کردند و همه را قتلعام نمودند.(م))و قاتل حسین علیه السلام و ترساننده اهل مسجدالحرام در مکه لعن نگردد، و شأن عمربن خطّاب درباره فرزندش عبیداللَّهقاتل هرمزان (که بیگناه بود) و محارب با علی علیه السلام در صفّین حفظ گردد. باید توجه داشت که اگر خودداری از دشمنی با دشمنان خدا از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم حفظ شأن پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم درباره اصحاب وی و رعایت عهد و پیمان حضرتش محسوب میشد اگر گردن ما را هم میزدند باز با آنان دشمنی نمیکردیم، ولی دوستی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با اصحاب خود مانند دوستی افراد نادانی نبود که از روی تعصب با یکدیگر دوستی میکنند، و بیشک رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دوستی یاران خود را از آن جهت واجب ساخت که مطیع خدا بودند، و هرگاه که معصیت خدا کنند و مایه وجوب محبتشان را از دست دهند دیگر در نظر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم باکی نیست که دست از لزوم محبت آنان برداشت و شگفتی ندارد که از تمسک به موالات آنان چشم پوشید و روی گرداند، زیرا حضرتش دوست میداشت که با دشمنان خدا دشمنی کند گرچه خاندانش باشند، چنانکه دوست میداشت که با دوستان خدا دوستی نماید گرچه از نظر خویشاوندی بس دور از وی باشند. شاهد بر این، اجماع امت است بر آنکه خداوند دشمنی با مرتد و منافق را واجب ساخته گرچه از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم باشد و خود رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بدین کار دستور داده و فراخوانده است، زیرا خود حضرتش بریدن دست دزد و تازیانه زدن تهمت زننده و دختر زناکار را واجب ساخت گرچه از مهاجران یا انصار باشد.
آیا نمیبینی که فرمود: اگر فاطمه دزدی کند دستش را قطع میکنم؟! میبینیم که درباره دخترش که به منزله جان اوست در دین خدا محاباتی ندارد و در حدود الهی ملاحظه او را نمیکند. و نیز اصحاب اِفکْ (داستان آن در اوایل سوره مبارکه نور آمده است.(م))را از جمله مِسطحبن اَثاثه را که از بدریان بود تازیانه زد. وانگهی اگر جایگاه یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به پایهای است که در صورت معصیت خدا هم نباید با آنان دشمنی ورزید و از آنان بدگویی نمود بلکه واجب است که به خاطر صحابی بودن حرمتشان را پاس داشت و از عیبها و گناهانشان چشم پوشید، بیشک باید با یار موسی که ثنای او در قرآن آمده، پس از آنکه پیرو هوای نفس خود شد و به تعبیر قرآن از جامه آیاتی که به او داده شدهبود بیرون آمد و گمراه شد باز هم چنین معامله کرد؛ و نیز سزاوار بود که گوسالهپرستان از یاران موسی از چنین شأنی برخوردار باشند، زیرا همه آنان از یاران پیامبری بزرگ از پیامبران خدای سبحان بودند. و نیز: اگر صحابه برای خود چنین منزلتی قایل بودند خود بهتر میدانستند، زیرا آنها منزلت خود را بهتر از عوام روزگار ما میدانستند؛ و اگر برخورد آنان را با یکدیگر در نظرگیری خواهی دانست که قصه بر خلاف آن چیزی است که امروز در دل مردم جای گرفتهاست. این علی و عمّار و ابوالهَیثمبن تیّهان و خُزَیمةبن ثابت و همه یاران علی از مهاجران و انصار هستند که جایز ندیدند از طلحه و زبیر غفلت ورزند تا آنکه با آندو و یارانشان آن کردند که در عصر ما با خوارج میکنند. و این طلحه و زبیر و عایشه و یاران و هواداران آنها هستند که روا ندیدند دست از علی بردارند تا آنکه آهنگ او کردند همانگونه که آهنگ غاصبان به ناحق در زمان ما میکنند. و این معاویه و عَمْرِوعاص هستند که علی را با چشمی که یک نفر عامی، دوست یا همسایه خود را میبیند نگاه نکردند و کوتاه نیامدند تا آنکه شمشیر به روی او کشیدند و او و اولاد او و هر زندهای از خاندان او را لعن کردند و یارانش را کشتند؛ و آن حضرت نیز در نمازهای واجب آندو را و ابوالاَعْوَر اسلمی و ابوموسی اشعری را که هر دو از صحابه بودند به همراه آندو لعن میکرد و این سعدبن ابیوقّاص، محمدبن مَسلمه، اُسامةبن زید، سعیدبن زیدبن عمروبن نُفَیل، عبداللَّهبن عمر، حسّانبن ثابت و انسبن مالک هستند که بر خود لازم ندیدند که از علی در جنگ با طلحه و از طلحه در جنگ با علی تقلید کنند با آنکه به اجماع مسلمانان طلحه و زبیر افضل از این چند تن بودهاند؛ زیرا به پندار خودشان بیم از آن داشتند که مبادا علی در جنگ با آندو در اشتباه باشد و نیز آندو در جنگ با علی در اشتباه باشند. و این عثمان است که ابوذر را به ربذه تبعید کرد و با او چنان معامله کرد که با گنهکاران و افراد بیایمان میکنند. و این عمّار و ابنمسعودند که با عثمان آنگونه برخورد کردند چرا که از او چیزها دیدند که موجب شد او را پند دهند و عثمان هم با آنان معاملهای کرد که همه میدانید و انقلابیون هم با عثمان چنان کردند که شما میدانید و همه مردم هم به خوبی میدانند. و این عمر است که وقتی زبیربن عوّام از او اجازه میخواهد تا در جنگ شرکت کند به او میگوید: من دروازه این ناحیه را میبندم تا مبادا یاران محمّد در آن در میان مردم پخش شوند و آنان را به گمراهی کشند! و نیز او و ابوبکر معتقد بودند که علی و عباس در داستان نزاع در میراث پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آنها را دروغگو و ستمگر و تبهکار میدانستند و ندیدیم که علی و عباس هم از این پندار درباره آندو عذر بخواهند و عقبنشینی کنند و هیچ یک از اهل حدیث نیز اعتذار آنها را نقل نکردهاست و ندیدیم که یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نیز آنچه را عمر از علی و عباس نقل کرد و به آنها نسبت داد بر آنها انکار کنند و آن را ناروا بدانند، و نیز این گفتار عمر درباره یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را که گفت: “آنها میخواهند مردم را گمراه کنند” بر عمر رد نکردند، و نیز بر عثمان اشکال نگرفتند که شکم عمّار را لگدکوب کرد و استخوانهای سینه ابنمسعود را شکست، و نیز بر عمّار و ابنمسعود در برخوردی که با عثمان داشتند اشکال نگرفتند آنگونه که امروز عامّه گفتگو درباره صحابه را منکَر میشمارند. آری صحابه این اعتقادی را که عامّه درباره آنها دارند درباره خود نداشتند؛ جز آنکه باید گفت: گویی عامّه خود را آگاهتر به حال صحابه از خود آنان میدانند! و این علی و فاطمه و عباس (عموی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم) هستند که پیوسته یک سخن بودند بر این که حدیث: “ما گروه پیامبران ارث نمینهیم” دروغ است و میگفتند که آن ساختگی است و میگفتند: چگونه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این حکم را به دیگران آموخته و از ما که وارثان او هستیم پنهان داشته با آنکه ما سزاوارتر از همه مردم بودیم که این حکم را به ما ابلاغ کند! و این عمربن خطاب است که در حق اهل شورا گواهی میدهد که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در حال رضایت از آنها از دنیا رفت آنگاه همین عمر دستور میدهد که اگر اهل شورا در تعیین خلیفه تأخیر کردند گردن همه را بزنند! تازه این دستور پس از آن بود که از هر کدام نکوهشی به عمل آورد و درباره آنها چیزها گفت که اگر امروزه عامه آن سخنان را از کسی بشنوند جامهاش را در گردنش پیچند و برای دادخواهی نزد سلطان کشند و در حضور سلطان به رافضی بودن وی گواهی دهند و خون او را حلال شمارند. در صورتی که اگر ایراد به صحابه رفض میبود عمربن خطاب رافضیترین مردم و امام همه رافضیها بودهاست. و نیز شایع و مشهور است که عمر گفت: “بیعت با ابیبکر باشتاب صورت گرفت و خدا شر آن را بازداشت، هر که به مانند آن عمل کند او را بکشید”. و این طعن و ایراد به آن عقد بیعت و نکوهشی از آن بیعت اصلی است. و نیز نقل شده که در نماز از ابوبکر یاد میکرد و درباره عبدالرحمن فرزند ابوبکر میگفت: “او حیوان بدی است و با این حال از پدرش بهتر است”! و نیز درباره سعدبن عُباده که رییس و سرکرده انصار بود میگفت:“سعد را بکشید، خدا سعد را بکشد. او را بکشید که منافق است”. و نیز ابوهریره را دشنام داد و به روایت او ایراد گرفت، و خالدبن ولید را دشنام داد و در دینداریش طعنه زد و حکم به فسق و وجوب قتل او نمود. و نیز عمروبن عاص و معاویةبن ابیسفیان را خاین خواند و به دزدی از اموال عمومی و زمینخواری نسبت داد. و او خیلی زود به بدی میشتافت و بد برخورد و دشنامگوی به همه بود و در میان صحابه کمتر کسی بود که از شر زبان و دست او سالم ماندهباشد و از همین رو با همه فتوحاتی که در زمان او انجام گرفت او را دشمن داشته و روزگار او را ناخوش میداشتند. سؤال این است که چرا عمر احترام صحابه را مانند عامه (زمان ما) پاس نمیداشت؟ بالاخره یا عمر خطاکار بود یا عامّه. اگر گویند: عمر تنها گنهکاران و عاصیان را که مستحق ناسزا و کتک بودند ناسزا میگفت و کتک میزد. در پاسخ گوییم: گویی ما از کسی که مستحق بیزاری و دشمنی نیست بیزاری میجوییم و دشمنی میکنیم؟! هرگز، نه ما و نه هیچ مسلمان و عاقلی چنین نمیگوید. باری، هدف ما از این سخنان آن است که روشن کنیم که صحابه هم قومی از مردم بودهاند و محکوم به هر حکمی هستند که بر مردم میرود، هر کدام از آنان که بد کرده او را نکوهش میکنیم، و هر کدام که نیکوکار بوده او را میستاییم، و آنها فضیلت چندانی بر مسلمانان دیگر ندارند جز به دیدن رسول خدا و معاصر بودن با آن حضرت؛ بلکه بسا گناهان آنان از گناه دیگران فاحشتر باشد، زیرا آنان نشانهها و معجزات را با چشم دیدند و اعتقاد آنها نزدیک به ضرورت بود ولی ما آن معجزات را ندیدهایم و عقایدمان تنها از روی اندیشه و فکر بوده و در معرض شک و شبهه قرار دارد، بنابراین گناهان ما سبکتر است زیرا معذورتریم. (شرح نهجالبلاغة ۲۰ / ۱۰ به بعد.) //
سایت فطرت