- علی علیه السلام فرمود: “جهاد دری از درهای بهشت است که خداوند آن را به روی دوستان ویژه خود گشوده است”.(نهج‏البلاغة، خطبه ۲۷.) - (ابن‏ابی‏الحدید گوید) بدان که ما از آن رو این اخبار را در اینجا آوردیم که بسیاری از منحرفان از آن حضرت، هنگامی که به سخن او در نهج‏البلاغة و کتابهای دیگر برمی‏خورند که شامل بازگویی نعمتهایی است که خداوند به او عطا فرموده -چون ویژگیهایی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم درباره او فرموده و او را از دیگران ممتاز نموده‏است- او را به خودستایی و بزرگ منشی و فخرفروشی منسوب می‏دارند، و پیش از آنان گروهی از اصحاب نیز چنین تفکری داشتند، چنانکه به عمر گفتند: کار سپاه و جنگ را به علی واگذار، پاسخ داد:"او خودخواه‏تر از این حرفهاست!"و زیدبن ثابت گفته‏است:"ما خودخواه‏تر و متکبرتر از علی و اُسامه ندیدیم". پس این اخبار را در اینجا آوردیم تا بر منزلت بزرگ او در نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آگهی داده باشیم. و کسی که این گونه سخنان در حق او گفته شده‏است اگر به آسمان بررود و در فضا پرواز کند و از عظمت و بزرگ‏منشی بر فرشتگان و پیامبران فخر بفروشد حق با اوست و نباید او را سرزنش نمود، با آنکه آن حضرت در هیچ یک از گفتارها و کردارهای خود راه بزرگ منشی و تکبر را نپیمود، بلکه او از همه انسانها نرمخوتر و گران طبع‏تر و متواضع‏تر و بردبارتر و خوشروتر و بشّاش‏تر بود تا آنجا که برخی او را به شوخ‏طبعی مفرط منسوب داشتند، و روشن است که مزاح و شوخ‏طبعی با تکبر و گردن‏فرازی و خود بزرگ‏بینی سازگار نیست. و این که گهگاه این گونه سخنان بر زبان می‏راند همه آه سینه سوخته و درد دل غمزده و آه دردمند بود و در گفتن آنها قصدی جز شکر نعمت و توجه دادن غافل به فضایلی که خداوند ویژه او ساخته‏بود نداشت".(شرح نهج‏البلاغه ابن‏ابی‏الحدید۹ / ۱۶۶.) 
- ابن‏ابی‏الحدید: به فصاحت بنگر که چه سان خود را در اختیار علی نهاد و زمامش را به دست او سپرد! منزه خدایی که این مرد را چنین مزایای پر بها و ویژگیهای گرانمایه بخشید! نوجوانی از فرزندان عرب مکه با آنکه آمیزشی با حکیمان نداشت، در آشنایی به حکمت از افلاطون و ارسطو سرآمد، و گرچه معاشرتی با دانشمندان علم اخلاق ننمود از سقراطبه مسائل اخلاقی آگاه‏تر شد، و هر چند در میان دلاوران نبالید -که مکیان تاجر بودند نه جنگجو- اما دلاورترین بشر روی زمین گردید! به خَلَف احمر گفتند: کدام دلیرترند، علی یا عَنْبَسه یا بَسطام؟ پاسخ داد: عنبسه و بسطام را با افراد بشر و آدمیان سنجند نه با آن کس که از حد بشریّت فراتر است. گفتند: به هرحال چیزی بگو. گفت: خدا را سوگند، اگر علی نهیبی به روی آنان زند هر دو قالب تهی کنند پیش از آنکه به آنان بتازد!(شرح نهج‏البلاغة ۱۶ / ۱۴۶ با اندکی تلخیص.) 

- علّامه سید رضی: امیر مؤمنان علیه السلام سرچشمه و آبشخوار فصاحت، و منشأ و مولد بلاغت بود، رازهای پوشیده این فن از آن حضرت پدیدار گشت و قوانین آن از او گرفته شد. همه سخنوران شیوه او را پی گرفتند، و واعظان شیرین سخن از گفتار او یاری جستند، با این وجود، علی علیه السلام از همه پیشی گرفت و دیگران واماندند، و او تقدم جست و دیگران عقب افتادند، زیرا در سخنش دانش الهی تجلّی دارد، و بوی خوش بیانات نبوی از آن می‏آید... و از شگفتیهایی که ویژه حضرت اوست و کسی با او شرکت ندارد آن که: اگر اندیشمندی ژرف اندیش در سخنان او پیرامون زهد و موعظه و یادآوری و پند و اندرز بیندیشد و فراموش کند که آنها از دهان شخصی درآمده که دارای مقام و منزلت و امر و نهی و فرمانروایی است، شک نمی‏برد که آنها سخن مردی است که جز زهد و پارسایی بهره‏ای و جز سرگرمی به عبادت کاری دیگر ندارد. در کنج کلبه‏ای خزیده و سر در گریبان فروبرده، یا به دامنه کوهی پناه گرفته و دست از همه کس شسته، جز صدای (ورد و دعای) خود نمی‏شنود و جز خود احدی را نمی‏بیند؛ و هرگز باورش نمی‏آید که این سخنان از دو لب کسی تراویده است که غرق کارزار است، تیغ از نیام کشیده و یلان را گردن می‏زند و دلاوران را به خاک و خون می‏کشد، و با شمشیر خون چکان باز می‏گردد، و با این حال پارسای پارسایان و صالح صالحان است، و این از فضایل عجیب و ویژگیهای لطیف اوست که صفات ضد اضداد را در خود گردآورده و طبایع گوناگون را در سرشتش به‏هم پیوند داده‏است...(مقدمه نهج‏البلاغة.)

- ابن‏ابی‏الحدید گوید: سال میلاد علی علیه السلام همان سالی است که رسالت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شروع گردید (بهتر است گفته شود “نبوت”، زیرا رسالت حضرتش در چهل سالگی یعنی ده سال بعد بوده است. اما نبوت که شنیدن صدای فرشتگان و دیدن عوالم غیب باشد در سالهای قبل بوده‏است. (م)) و صداهایی از سنگها و درختان به گوش او می‏رسید و پرده از دیدگانش برطرف شد و اشخاص و انواری را مشاهده نمود. و خود پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آن سال و میلاد علی علیه السلام در آن را به فال نیک می‏گرفت، و در شب ولادت آن حضرت به خانواده خود فرمود: امشب مولودی برای ما زاده شد که خداوند به برکت او درهای بسیاری از نعمت و رحمت خویش را به روی ما خواهد گشود.(شرح نهج‏البلاغة ۴ / ۱۱۴.) 
- علّامه سید شریف رضی صاحب “نهج‏البلاغة” گوید: اگر کسی بپرسد معنای دعوت فرزندان و زنان روشن است، اما معنای دعوت اَنفُس چیست؟ زیرا معنا ندارد که انسان خودش را دعوت کند چنانکه درست نیست که خود را امر و نهی نماید. پاسخ: عالمان و راویان همه بر این متّفقند که چون نمایندگان نصارای نجران نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمدند و در میان آنان اسقف (که ابوحارثةبن علقمه بود) و سید و عاقب و دیگر سران آنها حضور داشتند، میان آنان و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم درباره مسیح علیه السلام سخنانی رد و بدل شد که در کتابهای تفسیر مذکور است... چون پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آنان را به مباهله فراخواند امیرمؤمنان علی را در جلو و فاطمه را پشت سر و حسن را سمت راست و حسین - علیهم السلام - را سمت چپ خود نشانید و نجرانیان را به ملاعنه و نفرین در حق یکدیگر فرا خواند: آنان از بیم جان خود و از ترس پیامدهای راستی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و دروغ خود به این کار تن ندادند. روشن است که مراد از ابناء حسن و حسین - علیهما السلام - و مراد از نساء فاطمه و از انفس امیرمؤمنان علیه السلام است، زیرا درمیان این گروه غیر آن حضرت کس دیگری نبود که مصداق انفسنا واقع شود، و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نمی‏تواند مراد از انفسنا باشد زیرا معنا ندارد که انسان خودش را بخواند همان‏گونه که معنا ندارد خود را امر و نهی کند، و از همین رو فقیهان گفته‏اند: فرمانده نمی‏تواند تحت فرمان خود باشد، زیرا همیشه مقام فرمانده بالاتر از فرمانبر است، و اگر خودش هم فرمانبر باشد باید خودش از خودش بالاتر باشد، و این محال است. ه

- ابن ابی‏الحدید در ذیل خطبه ۹۲ <نهج‏البلاغة>/ که می‏فرماید: <از من بپرسید پیش از آنکه مرا از دست بدهید، سوگند به آنکه جانم به دست اوست مرا از چیزی که میان شما تا روز قیامت رخ خواهد داد و نیز از گروهی که صد نفر را هدایت و صد نفر را گمراه می‏کند نمی‏پرسید جز آنکه از خواننده و جلودار و ساربان و محل خوابانیدن مرکبها و باراندازهای آنها و این که چند تن آنها کشته می‏شوند و چند تن به مرگ طبیعی می‏میرند، به شما خبر می‏دهم>/ فصلی تحت عنوان بالا آورده، گوید:(شرح نهج‏البلاغه ۷ / ۴۷ به بعد.) بدان که آن حضرت در این فصل به خداوندی که جانش به دست اوست سوگند یاد کرده که مردم از هیچ حادثه‏ای که میان آنان تا روز قیامت رخ می‏دهد از حضرتش نمی‏پرسند جز آنکه از آن خبر می‏دهد، و نیز از آن حضرت درباره گروهی از مردم که به سبب آنان صد نفر هدایت و صد نفر گمراه شوند کسی نپرسد جز آنکه از شبان و جلودار و ساربان و جای خوابانیدن اشتران و اسبهای آنان و اینکه چند تن آنان کشته می‏شوند و چند تن به مرگ طبیعی می‏میرند خبر می‏دهد. البته این ادعا از آن حضرت نه به معنای ادعای پروردگاری و پیامبری است بلکه مراد آن است که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم او را از آن آگاه ساخته‏است. و تحقیقاً ما خبرهای غیبی او را آزمودیم و همه را موافق با واقع یافتیم و آن را دلیل صدق ادعای مذکور شمردیم، مانند:
۱ - خبر از ضربتی که بر فرق مبارکش می‏خورد و محاسن شریفش را از خون رنگین می‏سازد.
۲ - خبر از کشته‏شدن فرزندش حسین علیه السلام و سخنانی که هنگام [بازگشت از صفّین و] عبور از کربلا بر زبان راند.
۳ - خبر از به حکومت رسیدن معاویه پس از آن حضرت. 
۴ - خبر از حکومت حجاج و یوسف‏بن عمر. ۵
- خبر از کشته‏شدن خوارج در نهروان. 
۶ - خبر از سرنوشت یاران خود که کدام به قتل می‏رسد و کدام به دار آویخته می‏شود. 
۷ - خبر از جنگ با ناکثین و قاسطین و مارقین (پیمان‏شکنان بصره در جنگ جمل، ستمگران شام در جنگ صفّین، از دین بیرون‏شدگان خوارج در جنگ نهروان). 
۸ - خبر از ورود سپاه کمکی‏ای که از کوفه در جنگ بصره (جَمَل) برای حضرتش رسید.
۹ - خبر از سرنوشت عبداللَّه‏بن زبیر، که فرمود: <سوسمار مکّاری است که در پی کاری می‏رود که بدان دست نمی‏یابد، دام دین را برای صید دنیا می‏گسترد، و سرانجام به دست قریشیان به دار آویخته می‏شود>/. 
۱۰ - خبر از نابودی بصره به فرورفتن در آب و بار دیگر به دست زنگیان؛ که برخی کلمه زنج را به ریح (باد) تحریف کرده‏اند...

- محمّدبن جبله خیاط، از عِکرمه، از یزید احمسی روایت کرده که: علی علیه السلام در مسجد کوفه نشسته‏بود و گروهی از جمله عَمْروبن حُرَیث در برابر او قرار داشتند که ناگاه زنی نقاب‏زده و ناشناس پیش آمد و ایستاد و به علی علیه السلام گفت: ای که مردان را کشتی و خونها را ریختی و کودکان را یتیم کردی و زنان را بیوه ساختی! علی علیه السلام فرمود: این همان گرگ بدزبان درشتگوست! این همان است که به مردان و زنان شبیه است و هرگز خون [حیض و نفاس] ندیده‏است. آن زن سر خود را دزدید و به سرعت گریخت. عَمْروبن حریث در پی او دوید و در رُحبه به او رسید و گفت: به خدا سوگند، من امروز از این کاری که تو با این مرد کردی شادمان شدم، به منزل من بیا تا چیزی به تو بدهم و لباس مناسب به تو بپوشم. چون زن داخل شد عَمْرو کنیزان خود را دستور داد او را وارسی کنند و لباسهایش را بیرون کنند تا درستی سخن آن حضرت را درباره او بنگرد. آن زن گریست و از او خواست که او را وارسی نکند و گفت: به خدا سوگند، من همان گونه‏ام که او گفت؛ من دو جنسه‏ام، هم عورت زنان دارم و هم بیضه‏ای مانند بیضه مردان و هرگز خون [حیض] ندیده‏ام. عمرو از او دست کشید و از خانه بیرونش کرد، سپس به نزد علی علیه السلام آمد و ماجرا را بازگو کرد. حضرت فرمود: خلیلم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مرا از همه مردان و زنانی که بر من سرکشی می‏کنند تا روز قیامت، خبر داده‏است.(برای اطلاع بیشتر ر. ک: شرح نهج‏البلاغه، خطبه ۳۷: فقمت بالأمر حین فشلوا...) و نیز گوید: صاحب کتاب “استیعاب”/ ابوعمر محمّدبن عبدالبرّ از گروهی از راویان و محدّثان روایت کرده که گفته‏اند: احدی از صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سلونی نگفت جز علی‏بن ابی‏طالب علیه السلام. و شیخ ما ابوجعفر اسکافی در کتاب “نقض العثمانیة”/ از علی‏بن جَعد، از ابن‏شُبْرُمُه روایت کرده که گفت: احدی از مردم را نرسد که بر منبر سلونی گوید جز علی‏بن ابی‏طالب علیه السلام.(شرح نهج‏البلاغه ۲ / ۲۸۶.)
علّامه خویی پس از نقل این سخن در شرح خود بر “نهج‏البلاغة”/ (۷ / ۷۴) گوید: زیرا انواع پرسشها قابل ضبط و حساب نیست، و انواع خواسته‏ها در شمار و بررسی درنمی‏آید، زیرا برخی به امور معقول و برخی به امور منقول، برخی به عالم شهود و برخی به عالم غیب، و برخی به امور گذشته و برخی به امور حال و برخی به امور آینده مربوط است، از این رو پاسخ از همه آنها امکان‏پذیر نیست و توان بر پاسخ این همه پرسش را ندارد مگر کسی که به نیرویی خدایی و قدرتی الهی مؤیَّد بوده و روح‏الامین در قلب او دمیده، و علوم اولین و آخرین را آموخته و منبع علم و حکمت و سرچشمه کمال و معرفت گشته‏باشد و او امیرمؤمنان، رییس و پیشوای دین، وارث علم پیامبران، مطلوب طالبان و حلّال مشکلات سایلان است؛ بنابراین کسی جز آدم جاهل بی‏خرد خود را در این منصب قرار نمی‏دهد، و جز شخص سرگردان غافل مدعی این مقام برای خود نمی‏شود... ابوبصیر از امام باقر علیه السلام روایت کرده که فرمود: از علی علیه السلام درباره علم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پرسش شد، فرمود: علم پیامبر علم همه پیامبران و علم امور گذشته و علم امور آینده تا روز قیامت است. آن‏گاه فرمود: سوگند به آنکه جانم به دست اوست، همانا من علم پیامبر و علم گذشته و علم آینده که از حال تا روز قیامت خواهد بود همه را می‏دانم.(شرح نهج‏البلاغه، علّامه خویی، ۷ / ۷۴ و ۷۵.) 
- علّامه خویی در شرح نهج‏البلاغة گوید: امیرمؤمنان علیه السلام افضل از همه امت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است... از جهت کثرت ثواب و از این جهت که همه خصال ستوده و کمالات ذاتی و فضایل نفسانی را در خود جمع نموده‏است. اما از جهت ثواب از این روست که ثواب نتیجه عبادت است و با کم و زیاد شدن آن کم و زیاد می‏گردد؛ و چون آن حضرت عابدترین است پس ثوابش از همه بیشتر است. و اگر او را عبادتی نبود جز همان ضربتی که در جنگ خندق بر فرق عمروبن عبدود کوفت و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: “این ضربت از عبادت جنّ و انس برتر است”/ برای اثبات این مطلب کافی بود چه رسد به سایر عبادتهای او که در دفاتر نگنجد و کتابها و طومارها شمار آن نتوانند کرد.(شرح نهج‏البلاغه ۲ / ۳۹۴.)
- علّامه شیخ محمّد حسین آل کاشف‏الغطاء - رحمه الله - گوید: گفته‏اند: هنگامی که مریم - علیها السلام - را درد زاییدن گرفت به بیت‏المقدس رفت تا عیسی علیه السلام را در آنجا به دنیا آورد، ولی به او ندا شد: ای مریم، بیرون رو که اینجا پرستشگاه است نه زایشگاه. اما فاطمه بنت اسد هنگامی که در خانه کعبه بود و احساس درد زاییدن کرد درهای کعبه بسته شد و نتوانست بیرون رود تا آنکه علی علیه السلام را در آنجا به دنیا آورد. شاید در این حادثه غریب اسرار و رموزی نهفته‏باشد و بزرگترین و روشن‏ترینش آنکه: گویی خدای سبحان می‏فرماید: ای کعبه، من به زودی تو را از پلیدی بتها و اسباب و آلات بت‏پرستی و قمار به دست این کودکی که در تو به دنیا آمده پاک خواهم ساخت؛ و این چنین هم شد، زیرا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در سال فتح مکه داخل کعبه شد و بتها بر در و دیوار آن آویزان بود و هر قبیله‏ای بتی در آنجا داشت؛ آن‏گاه علی علیه السلام را بر دوش خود بالا برد و حضرتش آنها را شکست و به زمین افکند و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم می‏فرمود: جاءَالْحَقُّ وَ زَهَقَ‏الْباطِلُ، اِنّ‏الْباطِلَ کانَ زَهوقاً (سوره اسراء / ۸۴.)”حق آمد و باطل نابود شد، بی‏شک باطل نابودشدنی است”/. شافعی این فضیلت را در اشعاری که به او منسوب است به نظم کشیده و در آخر گوید: وَ عَلی واضِعٌ اَقْدامَهُ/ فی مَحلٍّ وَضَعَ‏اللَّهُ یَدَه/ “علی علیه السلام گام خود را در جایی نهاد که خداوند دست خود را نهاده‏بود”/. زیرا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از شب معراج چنین خبر می‏دهد: “خدای بزرگ دست خود را بر دوش من نهاد به طوری که سردی آن را بر جگر خود احساس کردم”/.(این جمله معنای کنایی دارد و مراد از آن دست ظاهری نیست. (م)) و ولادت آن‏حضرت در کعبه رمز دیگری هم دارد که شاید دقیق‏تر و عمیق‏تر باشد و آن اینکه: حقیقت توجه به کعبه در واقع توجه به این نوری است که در آن تولد یافته‏است، و اگر هدف منحصر در توجه محض به این خانه و مشتی سنگ باشد نوعی بت‏پرستی خواهد بود (معاذاللَّه)، ولی متناسب آن است که بدن که از خاک است متوجه کعبه شود که آن هم خاک است، و روح که جوهری مجرد از ماده است به آن نور مجرد متوجه شود، و هر جنسی به جنس خود ملحق گردد، نور به نور و خاک به خاک. و به برخی از این مطلب اشاره دارد یکی از شاعران فاطمی که درباره امام علیه السلام گوید:

بَشَرٌ فِی‏الْعَیْنِ اِلاّ اَنَّهُ/مِنْ طَریقِ‏الْحقِّ نورٌ وَ هُدی/ جَلَّ اَنْ تُدْرِکَهُ اَبصارُنا/وَ تَعالی اَنْ نَراهُ جَسَدا/ فَهُوَالتَّسبیحُ زَلْفی راکعٍ/سَمِعَ‏اللَّهُ بِهِ مَنْ حَمِدا/ تُدْرِکُ الاَْفْکارُ مِنْهُ جَوْهَراً/کادَ مِنْ اِجْلالِهِ اَنْ یُعْمَدا/ فَهُوَالکعبةُ وَالْوَجْهُ‏الَّذی/وَحَّدَاللَّهَ بِه مَن وَحَّدا/ “
او در عالم وجود بشری است جز آنکه از طریق حق نور و هدایت است. او بالاتر از آن است که چشمان ما او را دریابد و برتر از آنکه او را به صورت جسدی ببینیم. او تسبیح و ذکری است که مایه تقرب نمازگزار به خداست، و خداوند به واسطه اوست که حمد حامد را می‏شنود و پاسخ می‏دهد. اندیشه‏ها از او جوهری را درمی‏یابند که از بزرگی او بسا که قصد او کنند. پس او کعبه است و همان وجه خدا که یکتاپرستان، خدا را با توجه به او به یکتایی می‏پرستند”/.
این دو سطر از شعر فوق گرچه خالی از غلوّ نیست ولی حقایقی بسیار و انواری از توحید در آن نهفته‏است. آری، ما در نماز با بدن خود به سوی کعبه و با روح خود به سوی آن نوری که در آن درخشید رو می‏کنیم...(جنّة المأوی /۱۲۲.)
و نیز آن بزرگوار در خطبه روز میلاد امیرمؤمنان علیه السلام گوید: خدای سبحان در آیه محکم کتاب خود می‏فرماید: وَ اَشْرَقَتِ‏الْاَرْضُ بِنُورِ رَبِّها وَ وُضِعَ‏الْکِتابُ وَجِی‏ءَ بِالنَبِیِّینَ وَالشُّهَداءِ. (سوره زمر / ۷۰.)”و زمین به نور پروردگارش روشن شد، و کتاب (نامه‏های اعمال) نهاده‏شد و پیامبران و گواهان را آوردند. آری در چنین روزی یا چنین شبی زمین به نور پروردگارش روشن شد. و وارث پیامبران و جامع علوم اولین و آخرین، امام شهیدان (گواهان) و سرور صدّیقان آورده‏شده‏است. گردهم‏آیی ما در این روز به خاطر درخشش این نور الهی مانند گردهم‏آیی امتهای دیگر در روز تولد شاهان و بزرگان و سلاطین و رجال انقلابی‏شان نیست بلکه جشنی است به خاطر نعمت و آیت بزرگ الهی و نمونه والایی که حضرت احدیت بدان سبب از فراز ملکوت شامخ و جبروت بلند و مقام قدس تجرد خود به عالم ناسوت نزول یافته و لباس ماده پوشیده تا ماده به صورت روح، و جسد در قالب عقل، و موت در چهره حیات درآید. ما گردآمده‏ایم به یاد میلاد دریای خروشان علمی که نهج‏البلاغه از آن جوشیده‏است و تازه نهج‏البلاغة چشمه‏ساری از آن مخزنها و جویی از آبخیزهای آن است، و هیچ زمان و روزگاری پس از کتاب خدای بزرگ کتابی سودمندتر، جامع‏تر و روشنتر از آن در اقامه براهین توحید، دلایل آفرینش، اسرار خلقت، انوار حقیقت، تهذیب نفس، مملکتداری، فلسفه قانونگذاری و دین، پندهای آموزنده و مؤثر، حجّتهای کوبنده، روشنگری عقول و پالایش نفوس نیاورده و به جهان عرضه نکرده‏است. می‏بینیم که چشمه‏های جوشان حکمت نظری و عملی را جاری ساخته، و بر قله‏های بلند معرفت توحید آفریدگار فرا رفته و در عمق توصیف فرشتگان و آسمانیان فرورفته و بیانات ژرفی می‏آورد و بهشت و دوزخ را در نظر مجسم می‏دارد... به یاد ولادت امامی گرد آمده‏ایم که دنیا را زیر پا نهاد و دنیا با همه ارجی که در نظر دیگران داشت پست‏ترین چیزها در نظر او بود؛ امامی که حقیقت دنیا را شناخت و حق آن را در دستش نهاد و فرمود: “ای دنیا، دیگری را بفریب”/؛ امامی که اگر ضرب شمشیر او نبود هرگز درخت اسلام سبز نمی‏شد و ستون دین راست نمی‏گشت، بلکه اگر او نبود وجودی تحقق نمی‏یافت و حضرت معبود شناخته‏نمی‏شد...(جنّة المأوی / ۱۳۶.)

-جمیل‏بن درّاج (یکی از راویان حدیث) گوید: ابوهاشم سیّد حِمْیَری - رحمه الله - مضمون این خبر را برای من به نظم کشید: قَولُ علی لِحارثٍ عَجَبُ/کَمْ ثَمَّ اُعْجوبَةً لَهُ حَمَلا/ یا حارِ همدانَ مَن یَمُتْ یَرَنی/مِن مؤمنٍ اَو منافقٍ قُبُلا/ یَعْرِفُنی طَرْفُهُ وَ اَعْرِفُهُ/بِنَعْتِهِ وَ اسْمِهِ و ما عَمِلا/ وَ اَنْتَ عِنْدَ الصِّراطِ تَعْرِفُنی/فَلاتَخَفْ عَثْرَةً و لاَ زَلَلا/ اَسْقیکَ مِنْ بارِدٍ عَلی ظَمَأٍ/تَخالُهُ فِی الْحَلاوَةِ الْعَسَلا/ اَقولُ لِلنّارِ حینَ تُوقَفُ لِل/-عَرْض دَعیهِ لاتَقْربِی الرَّجُلا/ دَعیهِ لاتَقْرَبیهِ اِنَّ لَهُ/حَبْلاً بِحَبْلِ الْوَصی مُتَّصِلا/(امالی شیخ مفید - رحمه الله - / ۳؛ امالی شیخ طوسی - رحمه الله - ۲ / ۲۳۸، بحارالانوار ۶ / ۱۷۸ و ۳۹/۲۳۹. باید دانست که این حدیث شریف دلالت دارد بر آنکه این ابیات سروده سید حمیری - رحمه الله - است. 
محدث قمی - رحمه الله - نیز در “الکنی و الالقاب” ۲ / ۱۰۵ گوید: “سید حمیری - رحمه الله - مضمون این خبر را به نظم کشیده‏است”. و شاید توهّم راویان و بسیاری از محققان که این شعر را به علی - علیه السلام - نسبت می‏دهند از آنجا ناشی شود که بیت اول آن مشهور نیست حتی علامه مامقانی - رحمه الله - در کتاب رجال خود آن را نقل نکرده‏است، و نیز ابن ابی‏الحدید در این مورد به اشتباه افتاده و در “شرح نهج‏البلاغة” ۱/۲۹۹ گوید: “شیعیان شعری را از آن حضرت روایت کرده‏اند که به حارث همدانی فرمود...”.) “
این گفتار علی علیه السلام به حارث عجیب است و چه عجایبی را حارث از حضرتش تحمل کرد!: ای حارث هَمْدانی هر که بمیرد از مؤمن و منافق مرا رویاروی می‏بیند، دیدگان او مرا می‏شناسد و من نیز او را به وصف و نام و عمل می‏شناسم. و تو در نزد صراط مرا می‏شناسی، پس از هیچ لغزشی بیم مدار. تو را در حال تشنگی شربت سردی بنوشانم که آن را در شیرینی عسل پنداری. من به آتش دوزخ هنگامی که آن را برای عرضه بر دوزخیان بازمی‏دارند گویم: این مرد را رها کن و به او نزدیک مشو؛ رهایش کن و به او نزدیک مشو، که ریسمان او به ریسمان وصی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم متصل است”. از کتابهای رجال و شرح حالها و احادیث گذشته برمی‏آید که حارث اعور هَمْدانی از دوستان خالص علی علیه السلام بوده که در راه ولایت محنتها و مصیبتها دیده و در راه سرور و مولای خود از مردم رذل و کینه‏توز آزارها کشیده‏است تا آنجا که با حال رنجوری عصازنان و افتان و خیزان خدمت مولایش رسیده و از دردها و گرفتاریهایش شکایت نموده‏است. و چون علی علیه السلام دوست خود را اندوهگین و غمزده دید او را تسلّی بخشید و او را به دیدار و معرفت خود در چهار موقف خطرناک و هولناک قیامت، یعنی هنگام مرگ و نزد صراط و حوض کوثر و هنگام مقاسمه، بشارت داد. ه
- پس از ملاحظه این اخبار که مشتی از خروار است باید دانست که حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و امیرمؤمنان و اولاد او - علیهم السلام - بر بالین محتضر از عقاید و ویژگیهای طایفه امامیه است و این مطلب به اجماع بزرگانشان و نقل متواتر به ثبوت رسیده و آن را از مسلّمات دانسته به گونه‏ای که هیچ شک و تردیدی در آن راه ندارد تا آنجا که این مسأله در نظر آنان چون یکی از ضروریات مذهبشان به شمار می‏رود، و این اعتقاد را از اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گرفته‏اند، بلکه برخی از بزرگان اهل سنّت نیز مانند ابن‏ابی‏الحدید شارح نهج‏البلاغة بدان اعتراف نموده‏است که سخن او را در بخش نقل سخن دانشمندان در این باره به خواست خدا خواهیم آورد. آنچه ذکر آن لازم می‏نماید آن است که اخبار و احادیث در این زمینه چنانکه گذشت تعابیر مختلف دارند، از برخی این طور ظاهر می‏شود که آن بزرگواران - علیهم السلام - در نظر محتضر متمثّل می‏شوند چنانکه امام صادق لیه السلام فرمود: <و رسول خدا و امیرالمؤمنین و... - علیهم السلام - برای او متمثّل می‏گردند>. و از برخی دیگر استفاده می‏شود که محتضر آنها را می‏بیند و می‏شناسد چنانکه در حدیث امیرمؤمنان علیه السلام به حارث و اخبار دیگر گذشت، و از اکثر بلکه قریب به اتفاق آنها استفاده می‏گردد که آنان شخصاً و با عین وجود خود بر محتضر حاضر می‏شوند و او را مژده می‏دهند و تلقین [شهادتین] می‏کنند و نزد سر و پای او می‏نشینند و او را به جبرییل علیه السلام معرفی می‏کنند که روایات آنها گذشت. اینک برای توضیح بیشتر به نقل سخن عالمان بزرگ می‏پردازیم. 
- نهج‏البلاغة و محتضر - امام علی علیه السلام می‏فرماید: فَاِنَّکُمْ لَوْ قَدْ عایَنْتُمْ ما قَدْ عایَنَ مَنْ ماتَ مِنْکُمْ لَجَزِعْتُمْ وَ وَهِلْتُمْ وَ سَمِعْتُمْ وَ اَطَعْتُمْ، وَلکِنْ مَحْجُوبٌ عَنْکُم ما قَدْ عایَنُوا.(نهج‏البلاغة، خطبه ۲۰.) “اگر شما نیز آنچه را مردگان شما دیدند می‏دیدید بی‏شک ترس و وحشت شما را می‏گرفت و گوش به حرف می‏دادید و فرمان می‏بردید، ولی آنچه آنان دیده‏اند از شما پوشیده است”. ابن ابی‏الحدید در شرح آن گوید: ممکن است مراد آن حضرت آن چیزی باشد که محتضر می‏بیند از ملک‏الموت و ترس از وارد شدن او. و ممکن است مراد آن باشد که حضرتش درباره خویش می‏فرموده که هیچ کس نمیرد تا آنکه او را در نزد خود حاضر ببیند،(حضور آن حضرت بر بالین محتضر غیر قابل انکار است چنانکه احادیث آن گذشت، اما این سخن حضرت بر آن دلالت ندارد، زیرا این جملات همه تهدید و هشدار است در صورتی که حضور حضرتش برای مژده و شادی مؤمن است.(م)) و شیعه معتقد به این است و شعری را از آن حضرت نقل می‏کند که به حارث اعور هَمْدانی فرمود: (قبلاً گفتیم که اشعار از سید حمیری است که مضمون سخن حضرت را به نظم کشیده‏است و از خود آن حضرت نیست.(م)) یا حارِ هَمْدانَ مَنْ یَمُتْ یَرَنی... و این مطلب اگر حضرت درباره خویش فرموده باشد مطلب قابل انکاری نیست، و در قرآن کریم آیه‏ای است که دلالت دارد بر آنکه هیچ‏یک از اهل کتاب نمیرد تا آنکه عیسی‏بن مریم علیه السلام را تصدیق کند و به او ایمان آورد و آن آیه این است: وَ اِنْ مِنْ اَهلِ‏الکتابِ اِلاّ لَیُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یَکُونُ عَلَیْهِمْ شَهیداً.(شرح نهج‏البلاغة، ابن‏ابی‏الحدید ۱ / ۲۹۸.) - و نیز آن حضرت می‏فرماید: وَداعی لَکُمْ وَداعُ امْرِءٍ مُرْصِدٍ لِلتَّلاقی! غَداً تَرَوْنَ اَیّامی، وَ یُکْشَفُ لَکُمْ عَنْ سَرایِری، وَ تَعْرِفُونَنی بَعْدَ خُلُوِّ مَکانی وَ قِیام غَیْری مَقامی.(نهج‏البلاغة، خطبه ۱۴۷.) “من با شما چون مردی وداع می‏کنم که منتظر دیدار مجدد است (یا دیدار او را انتظار برند)! فردا شما روزگار مرا خواهید دید و اسرار من بر شما کشف می‏گردد، و پس از آنکه جای تهی کردم و دیگری جای مرا گرفت مرا خواهید شناخت”. مولی صالح برغانی در شرح این سخن گوید: “گویند: اَرْصَدَ لَهُ اَی اَعَدَّ، پس مُرْصَد به معنی “مهیّا شده” باشد.(این در صورتی است که مُرصَد به صیغه اسم مفعول خوانده شود، و در برخی شروح مانند شرح عبده و صبحی صالح به صیغه اسم فاعل خوانده شده: “مُرصِد یعنی انتظار برنده”.) وداع من شما را وداع کردن مردی است که چشم به ملاقات او دارند و اصحاب او متوقع و مهیّای وصل او باشند، نه وداع کسی که دیگر ملاقات با اصحاب نکند. می‏تواند ملاقات روز آخرت باشد و می‏تواند مراد آن ملاقات باشد که در ابیات مشهور به حارث هَمْدانی گفت و در دیوان مذکور است، و هِی هذِهِ: یا حارِ هَمْدانَ مَنْ یَمُتْ یَرَنی...”(شرح نهج‏البلاغة ۲ / ۴۱.) - ابن‏ابی‏الحدید گوید: ابوغسّان نهدی گوید: گروهی از شیعیان در رحبه کوفه بر علی علیه السلام وارد شدند و آن حضرت بر روی کهنه حصیری نشسته بود، فرمود: شما را چه به اینجا آورد؟ گفتند: دوستی تو ای امیرمؤمنان. فرمود: هان بدانید که هر که مرا دوست بدارد آنجا که دوست دارد مرا ببیند خواهد دید، و هر که مرا دشمن بدارد آنجا که خوش ندارد مرا ببیند خواهد دید.(شرح نهج‏البلاغة ۴ / ۱۰۴.) 

- بر دانای آگاه پوشیده نیست که احادیث گذشته که به روایات حوض مشهور است و روایات نظیر آنها و روایات دیگری که اشاره دارد به همگونی این امت با امتهای سابق در عملکردها و نیز برخی از آیات قرآن کریم و برخی از خطبه‏های “نهج‏البلاغة” همه و همه اجمالاً بر این دلالت دارند که گروهی پس از رسول‏خدا صلی الله علیه و آله و سلم مرتد شدند و به پشت و آیین جاهلیت خویش بازگشتند، و این مطلب میان اهل سنّت و شیعه مورد اتفاق است و شبهه‏ای در آن نیست، سخن تنها در معنای ارتداد و تعیین اهل ارتداد و توبه‏کنندگان از آن است. از این رو برای استحکام این نظریه، نخست برخی از آیات و روایات ارتداد را مانند گذشته می‏آوریم، آن‏گاه به خواست خدا در مسأله مورد نظر بحث می‏کنیم.
- ارتداد در نهج‏البلاغة - علی علیه السلام می‏فرماید: “...تا آن‏گاه که خداوند رسول خود را به نزد خویش برد گروهی از دین بازگشتند، اختلاف آراء آنان را به تباهی کشید، به دوستان صمیمی و همراز خویش دلگرم شدند، با غیر رحم و خویشاوند [رسول خدا] پیوستند، از آن سبب و وسیله‏ای که مأمور دوستی با او بودند (یعنی خاندان پیامبر) دوری گزیدند و بنا را با همه پیوستگی‏اش از جا درآوردند و در غیر جایگاه خود بنا نمودند (ولایت را به نااهلش سپردند)، آنان معدن همه خطاها و درهای ورود همه گمراهان به گمراهی بودند، به حیرت و سرگردانی دچار شدند، و چون فرعونیان در مستی و بی‏عقلی غافلانه به سر بردند.(نهج‏البلاغة، خطبه ۱۵۰، و شرح نهج‏البلاغه ابن‏ابی‏الحدید ۹ / ۱۳۲.) 

- علّامه ابن ابی‏الحدید در شرح این سخن علی علیه السلام: “ماییم شعار و اصحاب، و ماییم گنجینه‏داران و ابواب”(نهج‏البلاغة، خطبه ۱۵۴.) گوید: ممکن است مراد آن حضرت گنجینه‏داران علم و ابواب علم باشد، زیرا رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرموده‏است: “من شهر علمم و علی دروازه آن است، پس هر که طالب حکمت است از دروازه وارد شود”، و فرموده: “علی گنجینه‏دار علم من است” و بار دیگر فرموده: “علی ظرف علم من است”. و ممکن است مراد گنجینه‏داران بهشت و ابواب بهشت باشد، یعنی هیچ کس داخل بهشت نمی‏شود جز آن کس که با ولایت ما به محشر آید، زیرا خبر مشهور و مستفیض در حق آن حضرت وارد است که او قسمت‏کننده بهشت و دوزخ است. 
- و نیز گوید: ابوعبید هروی در کتاب “الجمع بین‏الغریبین” گفته‏است: گروهی از امامان لغت عربی این جمله را چنین تفسیر نموده، گفته‏اند: “چون دوست آن حضرت اهل بهشت و دشمن او اهل دوزخ است، آن حضرت به این اعتبار قسمت‏کننده بهشت و دوزخ است”. ابوعبید گوید: و دیگران گفته‏اند: “بلکه در حقیقت خود آن حضرت شخصاً قسمت‏کننده بهشت و دوزخ است، گروهی را به بهشت و گروهی را به دوزخ می‏فرستد”. و این توجیه دوم که ابوعبید ذکر کرده مطابق با اخباری است که درباره آن حضرت وارد شده که به آتش دوزخ گوید: این شخص از آن من است او را رها ساز، و این از آنِ توست او را بگیر.(شرح نهج‏البلاغة ۹ / ۱۶۴.) 
- آن حضرت در معرفی خود فرموده: شما از موقعیت من با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در خویشاوندی نزدیک و منزلت خاصی که با او دارم باخبرید، مرا در کودکی در دامن می‏نشاند، به سینه می‏چسباند، در بستر خویش در کنار خود جای می‏داد، بدن خود را به من می‏سایید، بوی خوش خود را به مشام من می‏رساند و غذا را می‏جوید و در دهان من می‏گذاشت؛ او هرگز دروغی از من نشنید و اشتباه و لغزشی در کار من ندید. خداوند از هنگام کودکی حضرتش بزرگترین فرشته از فرشتگان خود را قرین او ساخته بود که شب و روز او را به راه مکارم و خویهای نیکوی عالم می‏بُرد، و من سایه به سایه او حرکت می‏کردم(تعبیر عربی آن چنین است: و من مانند بچه شتر که دنبال مادرش می‏رود به دنبال او بودم.)، در هر روزی پرچمی از آن اخلاق بزرگوارانه خویش برایم برمی‏افراشت و مرا به پیروی آن مأمور می‏داشت. او در هر سالی مجاور غار حراء می‏شد و تنها من او را می‏دیدم و جز من کسی او را نمی‏دید، و در آن روز تنها خانه‏ای که مسلمان بودند خانه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بود که آن حضرت و خدیجه‏که وزیر هستی و تو بر خیر و خوبی قرار داری.(نهج‏البلاغة / ۱۹۰.)

ابن ابی‏الحدید گوید: از امام صادق علیه السلام روایت است که فرمود: علی علیه السلام پیش از رسالت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با آن حضرت نور (وحی) را می‏دید و صدا را می‏شنید، و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به او فرمود: اگر من خاتم پیامبران نبودم تو شریک در نبوت من بودی، حال که پیامبر نیستی وصی پیامبر و وارث اویی، بلکه تو سرور اوصیا و پیشوای پرهیزکارانی.(شرح نهج‏البلاغة ابن‏ابی‏الحدید ۱۳ / ۲۱۰، ذیل خطبه ۲۳۸.)
- ابن ابی‏الحدید گوید: اما خوش‏خلقی و خوشرویی و گشاده‏رویی و شکفته‏رویی او ضرب‏المثل بود تا آنجا که دشمنانش آن را عیب شمردند و عمروعاص به شامیان گفت: عیب علی آن است که سخت بذله‏گوست. و علی علیه السلام در این باره فرموده‏است: “شگفتا از پسر نابغه (عمروعاص) که به مردم شام چنین وانموده که در من رگی از شوخی و بذله‏گویی است و من مردی شوخ‏طبع و هرزه گویم که بیش از حد با دیگران شوخی و بازی می‏کنم”! این معنا را عمروعاص از عمربن خطاب گرفته که هنگام تعیین جانشین برای خود به علی علیه السلام گفت: “وه که چه لایقی اگر این شوخ‏طبعی در تو نبود”! با این فرق که عمر به همین اندازه کوتاه گفت و عمروعاص به آن افزود و پر و بال داد. صعصعةبن صوحان و دیگر از شیعیان و یاران علی علیه السلام گویند: “او در میان ما چون یکی از خود ما بود (برای خود امتیازی قایل نمی‏شد)، نرمخو و فروتن و رام بود، با این حال از هیبت او مانند اسیر دست بسته‏ای بودیم که جلاّد بالای سرش ایستاده‏باشد”. معاویه به قیس‏بن سعد گفت: خدا ابوالحسن را رحمت کند که بسی با نشاط و سرحال و شوخ‏طبع بود! قیس گفت: آری، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هم با اصحاب خود شوخی و تبسم می‏کرد، و تو را چنان می‏بینم که می‏خواهی مقام بلند علی را فرود آوری و از وی عیبجویی کنی؟! آری به خدا سوگند با اینکه شوخ طبع و خوشرو بود ولی مهیب‏تر از شیری می‏نمود که از گرسنگی به خشم آمده‏است. البته این هیبت ناشی از تقوا بود نه آن هیبتی که اوباش شام در تو می‏بینند.(شرح نهج‏البلاغة ۱ / ۲۵.) ه 

- معارف ابن‏قتیبه: الف - گنجی شافعی (مقتول به سال ۶۵۸) در ذکر تعداد اولاد امام علی علیه السلام گوید: آن حضرت از سرور زنان جهان، فاطمه دخت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم و دخت سرور زنان جهان خدیجه بیت خُوَیلدبن اسدبن عبدالعُزَّی چند فرزند داشت: حسن و حسین و زینب کبری و امّ‏کلثوم کبری... و (شیخ مفید) بر قول اکثر افزوده و گوید: <فاطمه - علیها السلام - پس از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرزند پسری را سقط کرد که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم او را محسن نامیده‏بود>. و این چیزی است که نزد احدی از اهل نقل جز ابن‏قتیبه، یافت نمی‏شود.(کفایةالطالب / ۴۱۱ و ۴۱۳.) و محمدبن علی‏بن شهرآشوب (متوفای سال ۵۸۸) گوید: و اولاد فاطمه - علیها السلام -: حسن و حسین و محسن سقط شده و زینب و امّ‏کلثوم هستند. و در معارف ابن‏قتیبه آمده: محسن در اثر زخمی که قنفذ عَدْوی به آن حضرت زد سقط شد.(مناقب ابن‏شهرآشوب ۳ / ۳۵۸.)
اما متأسفانه در کتاب <معارف> در چاپهای گوناگونی که نزد ماست چنین است: <اما محسن‏بن علی در کودکی از دنیا رفت>. این جنایت و جنایتی بزرگ در حق کتابها و معارف دینی است. ب - ابن ابی‏الحدید معتزلی گوید: چون ابوهریره با معاویه به کوفه آمد شبها در باب کِنده می‏نشست و مردم در مجلس او شرکت می‏کردند، جوانی از کوفه آمد و نزد او نشست و گفت: ای ابوهریره، تو را به خدا آیا از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدی که در حقّ علی‏بن ابی‏طالب می‏فرمود: <خداوندا، دوست او را دوست بدار، و دشمن او را دشمن>؟ گفت: آری خدایا. جوان گفت: پس من به خدا گواهی می‏دهم که تو دشمن او را دوست و دوست او را دشمن داشته‏ای. این بگفت و از نزد او برخاست. و راویان روایت کرده‏اند که ابوهریره با کودکان در راه غذا می‏خورد و با آنها بازی می‏کرد و هنگامی که امیر مدینه بود خطبه می‏خواند و می‏گفت: <سپاس خدایی را که دین را قیام (سبب برپایی) و ابوهریره را امام ساخت>، و بدین وسیله مردم را می‏خندانید. و در زمان امارت مدینه در بازار راه می‏رفت و چون به مردی می‏رسید که جلو او راه می‏رفت پاهای خود را به زمین می‏زد و می‏گفت: راه بده، راه بده که امیر آمد -یعنی خودش. من گویم: همه اینها را ابن‏قتیبه در کتاب معارف در شرح حال ابوهریره آورده و سخن او درباره وی حجت است زیرا نسبت به او متّهم و مشکوک نیست.(شرح نهج‏البلاغة ۴ / ۶۸، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم.) 
علاّمه امینی‏رحمة الله پس از نقل این سخن در الغدیر (۱ / ۲۰۴) گوید: همه اینها را دست تحریف بازیگر با کتاب معارف (ط مصر، ۱۳۵۳ ه’) انداخته، و دست امین طبع چه بسیار از این‏گونه موارد از آن کتاب حذف کرده چنانکه برخی مطالب را که از آن نبوده در آن داخل کرده‏است. ج 
- نیز ابن‏ابی‏الحدید گوید: مشهور است که علی علیه السلام در رحبه کوفه مردم را به خدا سوگند داد و فرمود: شما را به خدا سوگند می‏دهم که هر که شنیده که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پس از بازگشت از حجةالوداع در حقّ من فرمود: <هر که من مولای اویم پس علی مولای اوست، خداوندا، دوست او را دوست بدار، و دشمن او را دشمن> (برخیزد و گواهی دهد). مردانی چند برخاستند و به آن گواهی دادند. حضرت به انس‏بن مالک فرمود: تو نیز حاضر بودی چرا گواهی نمی‏دهی؟ گفت: ای امیرمؤمنان، سنّم بالا رفته و فراموشیم بیش از یادآوری‏هایم شده‏است. حضرت به او فرمود: اگر دروغگوباشی خداوند تو را بدان دروغ به بیماری برص مبتلا کند که عمامه هم آن را نپوشاند. انس نمرد تا آنکه به برص مبتلا شد... ابن‏قتیبه حدیث برص و نفرین امیرمؤمنان علیه السلام درباره انس‏بن مالک را در کتاب معارف در باب برص از شخصیتها آورده، و ابن‏قتیبه درباره علی علیه السلام متهم و مشکوک نیست زیرا که مشهور است که از آن حضرت منحرف بوده‏است.(شرح نهج‏البلاغة ۱۹ / ۲۱۷.)
علّامه امینی‏رحمة الله در الغدیر (۱ / ۱۹۲) بعد از نقل این سخن از معارف ابن‏قتیبه گوید: نقل این مطلب کاشف از آن است که وی جزم به درستی این عبارت داشته و نسخه‏ها هم با همین مطابق است چنانکه از نقل دیگران هم همین مطلب را از کتاب معارف، ظاهر است. اما دست امین بر ودایع علما نسبت به کتابهاشان در چاپخانه‏های مصر در کتابها دسّ و تحریف کرده و پس از نقل این داستان اضافه کرده: ابومحمد گفته: <این مطلب اصلی ندارد>؛ غافل از آنکه سیاق کلام این جنایت را آشکار می‏سازد و این اضافه را نمی‏پذیرد، زیرا مؤلف در این کتاب مصادیق هر موضوعی را که نزد او مسلّم بوده یاد می‏کند، و از اول تا آخر این کتاب هیچ موردی یافت نمی‏شود که حکم به نفی یکی از مصادیق یک موضوع که آورده نموده‏باشد جز همین مورد، حتی نخستین مردی که در میان مبتلایان به برص ذکر می‏کند همین انس است. آیا ممکن است که مؤلفی یک مصداق را در اثبات موضوع مورد بحث خود بیاورد سپس آن را انکار کند و بگوید این مطلب اصلی ندارد؟! البته این تحریف در باب خود نخستین تحریف در کتاب معارف نیست... 
- نهج‏البلاغة: در نهج‏البلاغة تحقیق دکتر صبحی صالح، حکمت ۱۹۰ چنین آمده: قال علیه السلام: واعَجَباهْ، اَتَکُونُ الْخِلافَةُ بِالصَّحابَةِ وَالْقَرابَةِ؟ “شگفتا! آیا خلافت به صحابت و قرابت (با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم) است؟ سید رضی گوید: و شعری از آن حضرت در این باره روایت شده است که ترجمه‏اش این است:” “پس اگر به سبب شورا زمامدار آنها شدی، این چگونه است حال آنکه اهل مشورت (بنی‏هاشم) غایب بودند”! 
فإن کنت بالشوری ملکت أمورهم/فکیف بهذا والمشیرون غیّب/ و إن‏کنت بالقربی‏حججت‏خصیمهم/فغیرک أولی بالنبیّ وأقرب/ “
و اگر به سبب خویشاوندی با مدافعان آنها احتجاج کردی، غیر تو که به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم اولویت و قرابت بیشتری داشت”!/ این روایت تحریف شده (به نظر می‏رسد تحریف عمدی نشده و چون کلمات شبیه هم است و تکرار شده، هنگام تصحیح مطبعی این اشتباه رخ داده‏باشد زیرا نقل شعر فوق تأیید متن درست حدیث است. اما تحریف دیگری در این چاپ نهج‏البلاغة صورت گرفته و آن در حکمت ۲۵۲ است که به جای “و الامامة نظاماً للامة”، “والامانة نظاماً للاُمة” آمده‏است. (م)) و صحیح آن در شرح ابن‏ابی‏الحدید ۱۸/۴۱۶ و شرح علّامه مولی صالح قزوینی ۴ / ۱۸۰ چنین آمده:
وَ اعَجَباهْ، اَتَکُونُ الْخِلافَةُ بِالصَّحابَةِ، وَ لاتَکُونُ بِالصَّحابَةِ وَالْقِرابَةِ؟! “شگفتا! آیا خلافت به صحابت تنها واقع می‏شود ولی به صحابت و قرابت (که من داشتم) واقع نمی‏شود”؟!

- دیوان ابوالطیّب متنبّی: علّامه سید عبدالزهراء گوید: ابوالطیّب متنبّی هنگامی که او را بر ترک مدح امیرمؤمنان علیه السلام سرزنش کردند گفت: 
و ترکتُ مَدحی لِلوصی تعمُّداً/إذ کان نوراً مستطیلاً شاملا/ و إذَا استطالَ الشی‏ءُ قامَ بنفسِهِ/و صفاتُ ضوءِالشمس تذهب‏باطلا/ “
من از روی عمد مدح حضرت وصی را ترک گفتم، زیرا او نوری بلند و فراگیر در عالم بود”./ “و هرگاه چیزی قدعلم کند برپای خود خواهد ایستاد (و دیگر نیازی به تعریف ندارد) چنانکه وصف نور خورشید وصف باطل و بیهوده‏ای است”./ 
و در پاورقی آن گوید: متأسفانه این دو بیت در برخی از چاپهای دیوان متنبّی حذف شده، حتی استاد عبدالرحمن برقوقی این دو بیت را در چاپ دو جلدی (۲ / ۵۴۶) آورده و در چاپ چهار جلدی همین دیوان حذف کرده‏است.(مصادر نهج‏البلاغة ۱ / ۱۴۶، ط بیروت، مؤسسه اعلمی.)

- پس از ذکر برخی از کسانی که مقام والای آنها از تیرهای مسموم متعصبان در امان نمانده‏است نام کسانی را در اینجا می‏آوریم که رجال‏نویسان آنان را به عدالت و وثاقت توصیف نموده‏اند با آنکه شدیداً دشمن علی علیه السلام بوده و از آن حضرت منحرف بوده‏اند و این بدترین نوع تحریف و واژگونه جلوه دادن است. زشتی باد بر گروهی که حقایق را قلب و تحریف کرده‏اند، آنان شیطان را ملاک کار خویش دانسته و شیطان هم آنان را شریک خود گرفته‏است، در سینه آنان تخم و جوجه گذاشته و آشیانه کرده و در دامن آنان بالیده و آنان را چشم و زبان خود ساخته‏است.(این جملات را از نهج‏البلاغة خطبه ۷ اقتباس کردیم.) مرگ بر گروهی که ناسزا و حمله و بدگویی به سرور اولیا و امیر برایا را تصلّب و استواری در سنّت دانسته و دشمنی حضرتش را نشانه دینداری شمرده‏اند! ه - حریزبن عثمان حِمصی: عسقلانی گوید: آجری از ابی‏داود آورده که استادان حریز همه ثقه بوده‏اند. از احمدبن حنبل درباره او پرسیدم، گفت: ثقه ثقه است، و نیز گفت: در شام اَثبت از حریز وجود ندارد. ابن‏المدینی گفته: از اصحاب ما هر که را درک کرده‏ام پیوسته او را توثیق می‏نمودند. دخیم گفته: او حِمصی است که اسناد روایتش بسیار خوب و حدیثش درست است، و نیز گفته: او ثقه است.(تهذیب‏التهذیب ۲ / ۲۳۷.) 
عسقلانی در جای دیگر گوید: احمد و ابن‏معین و سایر پیشوایان رجال او را توثیق کرده‏اند... و ابوحاتم گفته: من در شام اَثبت از او سراغ ندارم، و این که او دشمن علی بوده نزد من به صحت نپیوسته. من گویم: دشمنی او نه از یک طریق (بلکه از طرق چندی) رسیده و نیز خلاف آن هم رسیده‏است.(هدی‏الساری ۲ / ۱۵۷.) و نیز عسقلانی گوید: عِجْلی گفته: او اهل شام وثقه بوده و بر علی تهاجم داشته است. 
عَمْروبن علی گفته: او از علی عیبجویی می‏کرد و به او ناسزا می‏گفت. و در جای دیگر گفته: او ثَبت و استوار در حدیث است و به علی سخت حمله می‏کرد. احمدبن سعید دارمی از احمدبن سلیمان مَروَزی آورده که گفت: از اسماعیل‏بن عیّاش شنیدم که گفت: از مصر تا مکه با حریزبن عثمان همسفر بودم و او پیوسته علی را ناسزا می‏گفت و لعن می‏فرستاد. ضحاک‏بن عبدالوهاب گفته: او متروک و متّهم است، اسماعیل‏بن عیّاش شنیده که می‏گفت: این حدیثی که مردم از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نقل می‏کنند که به علی فرمود: <تو نسبت به من به منزله هارون با موسی هستی> درست است ولی شنونده اشتباه کرده، گفتم: پس اصل آن چیست؟ گفت: <به منزله قارون با موسی> درست است! به یحیی‏بن صالح گفتند: چرا از حریز حدیث نمی‏نویسی؟ گفت: چگونه حدیث نویسم از مردی که هفت سال با او نماز صبح گزاردم و همیشه عادت او این بود که از مسجد بیرون نمی‏شد تا آنکه هفتاد مرتبه علی را لعن کند. ابن‏حبّان گفته: وی صبحگاه هفتاد مرتبه و شبانگاه نیز هفتاد مرتبه علی را لعن می‏کرد. علت آن را از وی پرسیدند، گفت: او کسی است که سرهای پدران و اجداد مرا بریده‏است!(تهذیب‏التهذیب ۲ / ۲۳۸.)
ابن‏ابی‏الحدید گوید: در میان محدثان کسانی بوده‏اند که آن حضرت را لعن می‏کردند و احادیث ناشناخته و نامربوطی را درباره حضرتش روایت می‏نمودند، از جمله حریزبن عثمان است که آن حضرت را دشمن می‏داشته و از او عیبجویی می‏نموده و اخبار دروغی را درباره او روایت می‏کرده‏است... محفوظ گوید: به یحیی‏بن صالح و حاظی گفتم: تو از مشایخ نظیر و همطراز حریز روایت کرده‏ای، چرا از او حدیث نمی‏کنی؟ گفت: من نزد او رفتم و او کتابی به من داد که در آن نوشته‏بود: <فلانی از فلانی برایم حدیث کرد که چون وفات پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرارسید وصیت کرد که دست علی‏بن ابی‏طالب را قطع کنند>! من با دیدن این مطلب در آن کتاب آن را پس دادم و حلال ندانستم که چیزی از او بنویسم.(شرح نهج‏البلاغة ۴ / ۶۹.) 
با توجه به مطالب گذشته و توثیقاتی که از وی به عمل آمده حتی بخاری در صحیح خود دو حدیث از او نقل کرده با اینکه خود تصریح دارد که وی سخت(هدی‏الساری ۲ / ۱۵۷.) دشمن علی بوده و او را لعن می‏نموده، حقیقت روشن می‏شود و خواننده لاحول‏گویان گوید: به به، به این وثاقت و شگفتا از این عدالت! <اگر این مرد به نظر تو عادل باشد، به یقین ابن‏ملجم مرادی از او عادل‏تر است>! - خالدبن عبداللَّه قَسری: عسقلانی گوید: ابن‏حبّان او را در زمره ثقات آورده، و یحیی حمّانی گفته: به سیّار گفتند: آیا از خالد روایت می‏کنی؟ گفت: او شریفتر از آن است که دروغ بگوید.(تهذیب‏التهذیب ۳ / ۱۰۱.)

ابن ابی‏الحدید گوید: مبرّد در کامل آورده: خالدبن عبداللَّه قسری که در زمان خلافت هشام امیر عراق بود بر منبر علی علیه السلام را لعن می‏کرد و می‏گفت: “خداوندا، علی‏بن ابی‏طالب‏بن عبدالمطّلب‏بن هاشم داماد رسول خدا و پدر حسن و حسین را لعنت کن”! آن‏گاه رو به مردم کرده می‏گفت: آیا نام او را دقیقاً بیان کردم؟!(شرح نهج‏البلاغة ۴ / ۵۷.) 
این خالد کسی است که وقتی او را به خاطر ستمهایش و تسلیم سعیدبن جبیر به حجاج برای کشتن سرزنش کردند، گفت: “به خدا سوگند اگر بدانم عبدالملک جز به این از من راضی نمی‏شود که سنگ سنگ این خانه (کعبه) را از جا درآورم به خاطر خوشایند او این خانه را ویران خواهم کرد”.(الامامة و السیاسة ۲ / ۴۲.) با این حال آیا بر یک مسلمان رواست که در حق او و امثالش کلمه “ثقه” را به کار برد؟! پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرموده‏است: “هیچ سگی با ما دشمنی نکرد جز آنکه به گری مبتلا شد، و هیچ خانواده‏ای ما را دشمن نداشتند جز آنکه خانه‏شان ویران گشت، هر که باور ندارد امتحان کند”. ه - مروابن حَکَم: عسقلانی گوید: عروةبن زبیر گفته: مروان در حدیث متّهم نیست، و سهل‏بن سعد ساعدی صحابی به جهت اعتمادی که به صداقت او داشته از او روایت کرده‏است... و بخاری احادیث اینان (یعنی ابوبکربن عبدالرحمن‏بن حارث و عروه و سهل ساعدی) از مروان را در صحیح خود آورده‏است./(هدی‏الساری ۲ / ۲۱۲.)
آری بخاری احادیث آنان را از او آورده با اینکه خودش از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم درباره او نقل می‏کند که فرمود: <او وزغ‏بن وزغ و ملعون‏بن ملعون است>، ولی همین بخاری از روایت کردن از امام صادق علیه السلام اجتناب می‏ورزد! ابن‏عساکر به سند مرفوع درباره مروان روایت کرده که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هنگامی که قنداقه او را نزد حضرتش آوردند تا کام او را بردارد و چنین نکرد، فرمود: <وای بر امت من از دست این و فرزندانش>! عبدالرحمن‏بن عوف گوید: برای هر کس طفلی به دنیا می‏آمد او را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم می‏بردند تا برای او دعا کند، وقتی مروان‏بن حکم را آوردند فرمود: او وزغ‏بن وزغ و ملعون‏بن ملعون است.(شرح نهج‏البلاغة ۴ / ۷۱.) 
ابن ابی‏الحدید پس از معرفی حَکَم گوید: و اما مروان پسر او از خود او بدعقیده‏تر و ملحدتر و کافرتر بود، و اوست که هنگام امارتش در مدینه چون سر مقدس حسین علیه السلام به دست او رسید سر را به روی دست گرفت و این شعر را خواند:
یا حَبَّذا بَردُک فی الیدینِ/و حمزةٌ تَجری عَلَی الخَدین/ کأنَّما بِتَّ بِمَحْشَدَینِ/ <به به از این خنکی تو که بر روی دست احساس می‏شود و از این گلگونی چهره‏ات، گویی شب را در محشدین به سر برده‏ای>!
آن‏گاه سر را به سوی قبر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم افکند و گفت: ای محمد، امروز به تلافی روز بدر!(همان.) ه 

- ابن ابی‏الحدید گوید: اما جود و بخشش که وضع علی علیه السلام در آن روشن است، او روزه می‏گرفت و شکم تهی می‏داشت و زاد و توشه خود را ایثار می‏نمود و این آیات درباره او نازل شد: وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ... (سوره دهر / ۸ - ۹.)<و طعام خود را با محبت (و نیاز شدید به آن به مسکین و یتیم و اسیر می‏دهند (و زبان حالشان این است که) ما شما را به خاطر خدا طعام می‏دهیم و از شما هیچ پاداش و سپاسی انتظار نداریم>. مفسران روایت کرده‏اند که او چهار درهم بیش نداشت و آنها را درهمی در روز، درهمی در شب، درهمی در نهان و درهمی در آشکار صدقه داد و این آیه در حق او نازل گشت:
اَلَّذینَ یُنْفِقُونَ اَمْوالَهُمْ بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ سِرّاً وَ عَلانِیَةً فَلَهُمْ اَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ... (سوره بقره / ۲۷۴.)
<آنان که اموال خود را در شب و روز، نهان و آشکار انفاق می‏کنند اجرشان نزد پروردگارشان است...>. 
و روایت است که آن حضرت درختان خرمای قومی از یهود مدینه را آبیاری می‏کرد تا دستهای مبارکش پینه بست، و مزد آن را صدقه می‏داد و خود از گرسنگی سنگ بر شکم می‏بست. شعبی در یادی از آن حضرت گفت: او سخی‏ترین مردم بود، او اخلاقی را که خدا دوست می‏دارد یعنی جود و بخشش را در خود داشت؛ هرگز به سایلی <نه> نگفت، و دشمن سرسخت او که پیوسته در عیبگویی او می‏کوشید یعنی معاویةبن ابی‏سفیان هنگامی که محفن‏بن ابی‏محفن ضَبّی (برای خوشایند او) به او گفت: از نزد بخیل‏ترین مردم آمده‏ام، گفت: <وای بر تو، چگونه او را بخیل‏ترین مردم می‏خوانی در صورتی که اگر دو خانه پر از طلا و کاه داشته‏باشد چندان می‏بخشد که خانه طلایش پیش از خانه کاه تمام می‏شود>.
و اوست که بیت‏المال را می‏رُفت و در آن نماز می‏گزارد، و اوست که گفت: ای درهم و دینارهای زرد و سفید، دیگری را بفریبید. و اوست که هیچ ارثی از خود باقی نگذاشت در حالی که همه دنیا جز داراییهای شام در اختیار او بود.(شرح نهج‏البلاغة ۱ / ۲۰.)
- خود آن حضرت فرموده‏است: سوگند به خدایی که جان پسر ابی‏طالب به دست اوست هزار ضربت شمشیر بر من آسانتر است از مرگ در بستر که در غیر طاعت خدا باشد.(نهج‏البلاغة، خطبه ۱۲۲.) - ابن ابی‏الحدید گوید: بدان که آن حضرت سوگند یاد کرده که کشته‏شدن در نظر او از مرگ طبیعی آسانتر است، و این به مقتضای شجاعت خارق‏العاده‏ای است که خداوند به او بخشیده‏بود و او می‏خواست یاران خود را تشویق کند و برانگیزد تا طبیعت آنها را نیز مناسب طبع خود سازد و آنان را مثل خود جرأت بر کارزار بخشد، مانند روش امیران که برای تشویق و تحریک سپاه خود از این روش استفاده می‏کنند، ولی هیهات، این مطلب همان است که ابوطیّب در شعر خود گفته: 
یُکَلِّفُ سَیْفُ الدَّوْلَةِ الْجَیْشَ هِمَّةً/وَ قَدْعَجَزَتْ عَنْهُ‏الْجُیوشُ‏الْخَضارِمُ/ وَیْطُلُبُ عِنْدَ النّاسِ ماعِنْدَ نَفْسِهِ/وَ ذلِکَ ما لاتَدَّعیهِ الضَّراغِمُ/ “سیف‏الدوله سپاه خود را به همّتی می‏گمارد که سپاههای بزرگ از آن عاجزند. 
و از مردم همان را می‏خواهد که خود دارای آن است و این چیزی است که شیران هم مدعی آن نیستند و از عهده آن برنمی‏آیند”./ البته همه نفوس از یک جوهر و همه طبیعتها و مزاجها از یک نوع نیستند، و این شجاعت و دلاوری خاصیتی است که تنها در بندگان برگزیده الهی در زمانهای طولانی و روزگاران دراز پیدا می‏شود. ما از تاریخ قبل از طوفان که خبر نداریم اما از بعد از طوفان تا به حال به ما خبری نرسیده‏است که این همه شجاعت و دلاوری که به این مرد داده‏اند به احدی از فرقه‏های عالم از ترک و فارس و عرب و روم و دیگران داده‏باشند...(شرح نهج‏البلاغة ۷ / ۳۰۱.) ه 

- ابن ابی‏الحدید در شرح این سخن حضرت که به امام حسن علیه السلام فرمود: <هرگز کسی را به مبارزه فرامخوان، و اگر به مبارزه فراخوانده شدی اجابت کن، زیرا فراخواننده به مبارزه متجاوز است و متجاوزْ مغلوب>، گوید:(نهج‏البلاغة، حکمت ۲۳۳.) آن حضرت در این سخن به یک حکم و علت آن اشاره نموده‏است، و ما هرگز نشنیده‏ایم که آن حضرت دعوت به مبارزه کرده‏باشد اما همیشه یا به نام خوانده می‏شد و یا صدای مبارزطلبی بلند می‏شد و حضرت به میدان می‏رفت و او را به قتل می‏رساند. در جنگ بدر بنی‏ربیعةبن عبد شمس بنی‏هاشم را به مبارزه خواندند و حضرت به میدان رفت و ولید را کشت و در قتل عُتبه نیز با حمزه شرکت داشت. و در جنگ احد طلحةبن ابی‏طلحه مبارز طلبید و حضرت به میدان رفت و او را کشت. و در جنگ خیبر مرحب مبارز طلبید باز حضرت به میدان رفت و او را کشت. اما به میدان رفتن حضرتش در جنگ خندق برای مبارزه با عَمْروبن عبدوَد بزرگتر از بزرگ و عظیم‏تر از عظیم است، و سخن تنها همان است که شیخ ما ابوالهُذَیل گفته‏است در پاسخ کسی که پرسید: <منزلت علی در نزد خدا بزرگتر است یا ابوبکر>؟ او گفت: <ای برادرزاده، به خدا سوگند مبارزه علی با عَمرو در جنگ خندق با تمام اعمال و طاعات مهاجران و انصار برابر است و بر آنها فزونی دارد چه رسد به ابوبکر تنها>! و در این زمینه از حذیفةبن یمان مطلبی مناسب بلکه بلیغ‏تر نقل شده و آن این است که: قیس‏بن ربیع از ابوهارون عبدی از ربیعةبن مالک سعدی روایت کرده که گفت: نزد حذیفه‏بن یمان رفتم و گفتم: ای اباعبداللَّه، مردم درباره علی‏بن ابی‏طالب و مناقب او سخن می‏گویند و اهل بصره در پاسخ گویند: شما در ستایش این مرد زیاده‏روی می‏کنید؛ آیا برای من سخنی از او می‏گویی که برای مردم باز گویم؟ گفت: ای ربیعه، از علی چه می‏پرسی؟ و من از او چه بگویم؟ سوگند به خدایی که جان حذیفه به دست اوست اگر همه اعمال امت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم از روزی که خداوند آن حضرت را برانگیخته تا امروز در یک کفه ترازو و یکی از اعمال علی در کفه دیگر نهاده شود عمل علی بر اعمال آنها سنگینی می‏کند... سوگند به خدایی که جان حذیفه به دست اوست پاداش عمل علی در آن روز (جنگ خندق) از اعمال همه امت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و تا امروز تا روز قیامت بزرگتر است.(شرح نهج‏البلاغة ۱۹ / ۶۰.)
- به آن حضرت گفتند: “به چه وسیله بر همرزمان خود غالب آمدی؟ فرمود: با هیچ مردی روبرو نشدم جز آنکه خودش مرا به قتل خود یاری داد”.(نهج‏البلاغة، حکمت ۳۱۸.) سید رضی‏رحمة الله گوید: این سخن اشاره دارد به مهابت حضرتش که در دلها جای داشت. - ابن‏ابی‏الحدید گوید: اما قوت و نیروی بدنی امام علیه السلام به پایه‏ای است که ضرب‏المثل شده‏است؛ ابن‏قُتَیبه گوید: “او با هیچ کس کشتی نگرفت مگر آنکه او را به خاک افکند”. و اوست که درِ قلعه خیبر را از جا کند در صورتی که گروهی از مردم جمع شدند تا آن را برکَنند نتوانستند. و اوست که بت هُبَل را که از سنگی بزرگ تراشیده بودند از بالای کعبه کَند و بر زمین افکند. و اوست که در ایام خلافت خود صخره بزرگی را که روی چشمه‏ای قرار داشت و سپاهیان حضرتش نتوانستند آن را بردارند از جای برکند و آب از زیر آن بیرون جَست.(شرح نهج‏البلاغة ۱ / ۲۱.) 
- آن حضرت در نامه‏ای که به عثمان‏بن حُنَیف نوشت مرقوم داشت: اگر می‏خواستم می‏توانستم به عسل ناب و مغز گندم و لباس دیبا راه برم ولی هیهات که مغلوب هوای نفسم شوم و حرص و آز مرا به انتخاب غذاهای لذیذ بکشاند در حالی که شاید در قلمرو حکومت من در یمامه و حجاز کسی باشد که امید قرص نانی نداشته و هرگز رنگ سیری را ندیده؛ یا من سیر بخوابم و در اطراف من شکمهای گرسنه و جگرهای تشنه باشد؛ یا چنان باشم که شاعر گفته: وَ حَسْبُکَ داءً اَنْ تَبیتَ بِبِطْنَةٍ/وَ حَوْلَکَ اَکْبادٌ تَحِنُّ اِلَی الْقِدِّ/ “همین درد تو را بس که سیر و شادمان بخوابی و در اطرافت جگرهای تشنه مشکی آب به سر برند”!/ آیا به همین دل‏خوش کنم که مرا امیرمؤمنان بخوانند ولی در ناملایمات روزگار شریک آنها و یا در سختیهای زندگی الگوی آنان نباشم؟! مرا نیافریده‏اند که سرگرم خوردن لذایذ باشم چون حیوانی در آغل که همه همّش خوردن علف است. یا حیوان چرنده‏ای که شغلش چیدن و خوردن آشغالهای روی زمین و پر کردن شکمبه خود از علفهاست... سوگند می‏خورم که چندان نفس خود را ریاضت دهم که در غذا عاشق یک قرص نان باشد اگر بر آن دست یابم و در خورش به نمک بسنده کند، و چشم خود را رها کنم که آنقدر اشک ببارد که آبش خشک شود و سرشکش ته کشد! آیا همان‏گونه که حیوان چرنده پس از چرا با شکم پر به پهلو بر زمین افتد و حیوان در آغل بسته پس از سیر شدن از علف در همانجا بخسبد، علی هم از توشه‏اش بخورد و به خواب رود؟! پس چشم او روشن باد که پس از سالهای دراز تازه از حیوانات پرسه زن و چرنده پیروی کند!(نهج‏البلاغة، نامه ۴۵. در متن عربی، شرح لغات از شرح عبده نقل شده که در ترجمه از آن استفاده شد. (م)) - و فرمود: به خدا سوگند که چندان پیراهن خود را وصله زدم که از وصله زن آن شرم می‏دارم، شخصی به من گفت: آیا هنوز دست از این لباس برنمی‏داری؟ گفتم: از من دور شو که شب خوابان در صبحگاه شبروان را ستایش کنند.(نهج‏البلاغة، خطبه ۱۵۸.)
- آن امام بزرگ علیه السلام فرمود: باید که دنیا در نظرتان خردتر از خرده برگهایی باشد که زیر پا له می‏شود و خرده پشمهایی که از دم قیچی می‏گذرد.(نهج‏البلاغة، خطبه ۳۲.) 

- عبداللَّه‏بن عباس‏رضی الله عنه گوید: در ذی‏قار بر امیرمؤمنان علیه السلام وارد شدم در حالی که سرگرم وصله زدن کفش خود بود، به من فرمود: ارزش این کفش چند است؟ گفتم: ارزشی ندارد، فرمود: به خدا سوگند که این کفش پاره نزد من از حکومت بر شما محبوبتر است مگر آنکه با در دست داشتن آن حکومت حقّی را بر پا دارم یا باطلی را سرکوب کنم.(نهج‏البلاغة، خطبه ۳۳.) 
- و فرمود: به خدا سوگند دنیای شما در نظر من پست‏تر از استخوان سخت و بی‏گوشت خوک در دست جذامی است.(نهج‏البلاغة، حکمت ۲۳۵.) شیخ محمد جواد مغنیه گوید: برخی گفته‏اند “عُراق” شکمبه حیوان است، و کیست که شکمبه یا استخوان خوک را از دست یک جذامی بگیرد و بخورد؟ آیا در همه عالم هستی چیزی منفورتر از این خوراک و دستی که آن را برمی‏دارد هست؟ دنیا در نظر علی علیه السلام همین است و آن را با گفتار و کردار و عقل و احساس اثبات کرده‏است، و حقیقت دنیا این است گرچه آراسته به زیور طلا و دیبا و معطر به بوی عنبر باشد، و اگر من و امثال من از طالبان و سگان خود را بفریبد آیا عقل سلیم را هم می‏تواند فریفت؟...(شرح نهج‏البلاغة مغنیه، ۴ / ۳۵۸.) - و فرمود:...و دنیای خود را نزد من نامرغوب‏تر از آب بینی یک بز خواهید یافت.(نهج‏البلاغة، خطبه ۳.) - و فرمود: و دنیای شما نزد من پست‏تر از برگی است در دهان ملخی که مشغول جویدن آن است. علی را با نعمت فناپذیر و لذت ناپایدار چکار؟ از خواب عقل و زشتی لغزش به خدا پناه می‏بریم و از او کمک می‏خواهیم.(نهج‏البلاغة خطبه ۲۲۲.) 
- و فرمود: به خدا سوگند از دنیای شما زر و سیمی نیندوختم (تعبیر امام - علیه السلام - چنین است: “جز به اندازه اندک ترشحی که هنگام آب کشیدن روی سنگ لب چاه می‏ریزد برنگرفتم”.)و از غنایم آن مال فراوانی انباشته نساختم، و به جای این پیراهن کهنه‏ام پیراهنی تهیه ندیدم، و از زمین آن یک وجب تصرف نکردم، و از آن جز به اندازه سدّ رمقی برنگرفتم. و سوگند می‏خورم که دنیای شما در نظر من سست‏تر و پست‏تر از میوه تلخ درخت بلوط است”.(نهج‏البلاغة، نامه ۴۵.) 
- در وصف سالک راه خدا فرموده‏است: عقل خویش را زنده و نفس خویش را میرانده‏است تا آنجا که ستبرهای بدنش تبدیل به نازکی و خشونتهای روحش تبدیل به نرمی شده‏است، و برق پرنوری بر قلب او جهیده و راه را بر او روشن نموده و او را به رهروی سوق داده‏است، و دروازه‏ها یکی پس از دیگری او را رانده تا به دروازه سلامت و بارانداز اقامت رسانده‏اند، و پاهایش همراه با بدن آرام او در قرار گاه امن و آسایش ثابت ایستاده‏است، این همه به موجب این است که دل و ضمیر خود را به کار گرفته و پروردگار خویش را خشنود ساخته‏است.(نهج‏البلاغة، خطبه ۲۱۸.)
ابن ابی‏الحدید در شرح این سخن گوید: این که فرمود: “برق پرنوری بر قلب او جهیده” (مطابقت این فرمایش امام - علیه السلام - با سخن صوفیان دلیل حقانیت مکتب آنها نیست، زیرا در هر مکتبی -جز مکتب اهل بیت رسالت - علیهم السلام -- حق و باطل به هم آمیخته است، و بی‏شک اهل تصوف در این باب از بیان امام - علیه السلام - بهره برده‏اند. (م))حقیقت مذهب حکیمان و حقیقت سخن صوفیه است که اصحاب طریقت و حقیقتند. شیخ‏الرییس ابوعلی سینا نیز در کتاب “اشارات” بدین نکته تصریح نموده و درباره سالک به سوی مرتبه عرفان گفته‏است: “آن‏گاه که اراده و ریاضت به حد مطلوبی رسید خلسه‏هایی لذیذ از تابش نور حق بر او به وی دست می‏دهد که گویی برقهایی است که بر او می‏جهند و زود خاموش می‏شوند؛ و این را در اصطلاح عرفان “اوقات” گویند”. و قُشَیری در رساله خود گوید: “آنها برقهایی است که می‏جهند و خاموش می‏شوند، و انواری است که رخ می‏نمایند و روی می‏پوشند...”. می‏بینی که او هم مانند حکیمان از همان برقهای جهنده سخن می‏گوید، و عارف و حکیم هر دو از الفاظ امیرمؤمنان علیه السلام پیروی می‏کنند چرا که حکیم حکیمان و عارف عارفان و آموزگار صوفیان اوست، و اگر اخلاق و سخن و آموزشهای گفتاری و عملی آن حضرت در این فن به مردم نبود احدی از این طایفه به چنین سخنانی راه نمی‏یافت و راه ورود و خروج در این مباحث را نمی‏دانست.(شرح نهج‏البلاغة ابن‏ابی‏الحدید ۱۱ / ۱۳۷.) 
- آن حضرت فرموده‏است: “از حق به دور است رأی کسی که از من بازمانده‏است، زیرا از روزی که حق را به من نمایانده‏اند هرگز در آن تردید نکرده‏ام.(نهج‏البلاغة، خطبه ۴.) قطب‏الدین راوندی‏رحمة الله (درگذشته به سال ۵۷۳) در شرح خود گوید: آن حضرت به معصوم بودن خود توجه داده و فرموده که من از روزی که معارف لازم را تحصیل کرده‏ام تردیدی در من حاصل نشده‏است، بنابراین من بر یقین هستم و هر که از راه من منحرف و گمراه شود شک‏آورنده و کافر است”.(شرح نهج‏البلاغة، راوندی ۱ / ۱۴۱.) و ابن‏میثم بحرانی‏رحمة الله گوید: کمالاتی را که خدای متعال بر نفس قدسی حضرتش افاضه فرموده مستلزم آن است که از کمال قدرت خود بر حفظ و پا برجایی حقّی که بعینه مشاهده نموده و سخت بر او روشن و آشکار است به گونه‏ای که کمترین شبهه‏ای در آن بر او رخ نمی‏دهد گزارش دهد. و طایفه امامیه بدین نکته بر وجوب عصمت و طهارت او از همه پلیدیها استدلال می‏کنند.(شرح نهج‏البلاغة، بحرانی ۱ / ۲۷۵.) - و فرموده‏است: “من همیشه روشن‏بین بوده‏ام، هیچ‏گاه تردیدی بر خود روانداشتم و تردیدی هم از سوی دیگری برایم پیش نیامد”.(نهج‏البلاغة، خطبه ۱۰.) 

ابن ابی‏الحدید گوید: این یک تقسیم خوبی است، زیرا هر که از راه هدایت گمراه شده این گمراهی یا از سوی خود او بوده و یا دیگری او را گمراه نموده‏است.(شرح نهج‏البلاغة، ابن‏ابی‏الحدید ۱ / ۲۳۹.) ابومِخُنَف گوید: مردی در برابر علی علیه السلام برخاست و گفت: ای امیرمؤمنان، کدام فتنه از این بزرگتر (یعنی از فتنه جمل)؟ کار به جایی رسیده که شرکت‏کنندگان در جنگ بدر اینک به روی هم شمشیر کشیده‏اند! علی علیه السلام فرمود: وای بر تو، آیا کاری که من امیر و پیشرو آنم فتنه تواند بود؟ سوگند به خدایی که محمّد را به حق برگزید و روی او را کرامت بخشید نه دروغ گفته‏ام و نه دروغ به من گفته شده، نه گمراه شده‏ام و نه گمراهم کرده‏اند، نه لغزیده‏ام و نه مرا لغزانده‏اند، و من از سوی پروردگارم دلیلی روشن دارم که خداوند برای رسول خود بیان داشته و رسول خدا برای من بیان داشته‏است، و روز قیامت مرا خواهند خواند در حالی که هیچ گناهی بر من نیست...(شرح نهج‏البلاغة، ابن‏ابی‏الحدید ۱ / ۲۶۵.) - و فرموده‏است: “به خدا سوگند هیچ کلمه‏ای را پنهان نداشتم و کمترین دروغی نگفتم و همانا مرا از این موقعیت و از این روز (یعنی روز بیعت عمومی) خبر داده‏اند”.(نهج‏البلاغة، خطبه ۱۶.)
- و فرموده‏است: “و من دلیلی روشن از پروردگار خود دارم و بر منهاج پیامبرم راه می‏پویم، و من بر راه روشن قرار دارم که آن را (مانند مرغی که دانه برچیند از میان انبوه راههای باطل) برمی‏چینم. به خاندان پیامبرتان بنگرید و ملازم راه و روش آنان باشید و به دنبال آنان روید، که هیچ‏گاه شما را از هدایت بیرون نبرند و در گمراهی و پستی باز نبرند، پس اگر آرام گرفتند شما هم آرام باشید و اگر به جنبش آمدند شما هم به جنبش آیید، و بر آنان پیشی نگیرید که گمراه می‏شوید و از آنان باز نمانید که به هلاکت می‏رسید”.(نهج‏البلاغة، خطبه ۹۵.) ه
- و فرموده‏است: <و همانا شما جایگاه مرا نسبت به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به سبب خویشاوندی نزدیک و منزلت ویژه می‏دانید؛ او مرا در کودکی به دامن می‏نشاند، به سینه می‏چسباند و در بستر خویش در کنار خود جای می‏داد، و بدن خود را به من می‏سایید و بوی خوش خود را به مشام من می‏رساند و غذا را می‏جوید و در دهانم می‏نهاد؛ او هرگز دروغی از من نشنید و اشتباه و لغزشی در کار من ندید>.(نهج‏البلاغة خطبه ۱۹۰)
ابن ابی‏الحدید گوید: فضل‏بن عباس‏رحمة الله گوید: از پدرم پرسیدم: رسول‏خدا صلی الله علیه و آله و سلم از پسران خود کدام یک را بیشتر دوست می‏داشت؟ گفت: علی‏بن ابی‏طالب علیه السلام را گفتم: از پسران خود آن حضرت از تو پرسیدم، گفت: آن حضرت او را بیش از پسران خود دوست می‏داشت و به او مهربانتر بود، ما ندیدیم که از روزگار کودکی علی روزی از او جدا شود... و ندیدیم که پدری فرزند خود را آن اندازه که پیامبر علی را دوست می‏داشت دوست بدارد، و ندیدیم که فرزندی از پدرش به اندازه علی از پیامبر فرمانبردار باشد.(شرح نهج‏البلاغة ۱۳ / ۲۰۰.) بی‏شک کسی که بدین پایه نایل آمده نیست مگر آن کس که خداوند از لغزشها نگهش داشته و از فتنه‏ها ایمنش بخشیده و از پلیدیها پاکیزه‏اش نموده و هرگونه ناپاکی و پلیدی را از او برده و به کلی پاکش ساخته است. - ابن ابی‏الحدید گوید: او عابدترین مردم بود و بیش از همه نماز و روزه می‏گزارد و مردم نماز شب و ملازمت و آداب وردخوانی و خواندن نافله‏ها را از او آموختند. چه پنداری درباره مردی که کار مراقبت از ذکر و اوراد خود به جایی رسید که در آن شب بسیار سرد در جنگ صفّین زیراندازی برایش گستردند و در حالی که تیرها در برابرش به زمین می‏نشست و از راست و چپ بر بیخ گوش او می‏گذشت به نماز مشغول شد و هراسی به خود راه نمی‏داد و برنخاست تا از کار عبادت آسوده گشت؟! و چه پنداری درباره مردی که پیشانی مبارکش از سجده‏های دراز مانند زانوی شتر پینه بسته بود؟! و هرگاه در دعاها و مناجاتهای او ژرف بنگری و بر مضامین آن مبنی بر تعظیم و بزرگداشت خدای سبحان و خضوع در برابر هیبت او و خشوع در برابر عزت او و تواضع و فروتنی و رام بودن در برابر خداوند آگاه شوی میزان اخلاص حضرتش را خواهی شناخت و می‏فهمی که این دعاها و راز و نیازها از کدامین دل برخاسته و بر کدامین زبان روان گشته‏است. به امام علی‏بن‏الحسین - علیهما السلام - که نهایت عبادت را داشت گفتند: عبادت شما را با عبادت جدتان چه قیاس است؟ فرمود: عبادت من در برابر عبادت جدم مانند عبادت جدم در برابر عبادت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است.(شرح نهج‏البلاغة ۱ / ۲۷.) 
- علی علیه السلام فرمود: گروهی خدا را از روی رغبت پرستیدند و این عبادت تاجران است. گروهی خدا را از روی ترس و بیم پرستیدند و این عبادت بردگان است، و گروهی خدا را از روی شکر و سپاسگزاری پرستیدند و این عبادت آزادگان است.(نهج‏البلاغة، خطبه ۲۳۷.) 
- علی علیه السلام در خبری طولانی فرمود: اینک چیزی خواهم گفت که تا امروز به کسی نگفته‏ام؛ یک بار از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خواستم که برایم دعا کند و آمرزش بخواهد، فرمود: خواهم خواند. آن‏گاه برخاست و نماز خواند، چون دست به دعا برداشت گوش فرادادم شنیدم که می‏گفت: خداوندا، به حق علی در نزد خودت علی را بیامرز! گفتم: ای رسول خدا، این چه دعایی است؟ فرمود: مگر نزد خداوند کسی گرامی‏تر از تو هست که او را شفیع درگاه خدا سازم؟(شرح نهج‏البلاغة، ابن ابی‏الحدید ۲۰ / ۳۱۶.)
- ابن ابی‏الحدید گوید: در جنگ صفّین هنگامی که سپاه معاویه شریعه فرات را محاصره کردند و راه آب را بر آن حضرت بستند و سران شام به معاویه گفتند: بگذار همه از تشنگی بمیرند چنانکه عثمان را تشنه کشتند، علی علیه السلام و یارانش از آنان خواستند که راه آب را باز کنند، سپاه معاویه گفتند: نه، به خدا سوگند تو را قطره‏ای نمی‏دهیم تا از تشنگی بمیری چنانکه عثمان لب تشنه جان سپرد. حضرت چون دید ناگزیر همه از تشنگی خواهند مرد با یاران خود بر سپاه معاویه حملاتی پی در پی انجام داد تا پس از کشتاری فراوان که سرها و دستها از بدن جدا شد آنان را از جای خود دور کرد و خودشان بر آب دست یافتند و یاران معاویه در زمین خشک و بی‏آبی قرار گرفتند، یاران و شیعیان عرض کردند: ای امیرمؤمنان، آب را از آنان دریغ دار چنانکه آنان دریغ داشتند و قطره‏ای آب به آنان مده و با تیغ عطش آنان را از پای درآر و همه را دستگیر کن که دیگر نیازی به جنگ نیست. فرمود: نه، به خدا سوگند من با آنان مقابله به مثل نمی‏کنم، قسمتی از آب را برای آنان آزاد کنید. زیرا که لبه تیز تیغ ما برای آنان کافی است.(شرح نهج‏البلاغة ۱ / ۲۳.) 
شاعر گوید: مَلَکْنا فَکانَ الْعَفْوُ مِنّا سَجِیَّةً/فَلَمّا مَلَکْتُم سالَ بِالدَّمِ أبْطَحُ/ فَحَسْبُکُمُ هذَا التَّفاوُتُ بَیْنَنا/فَکُلُّ إناءٍ بِالَّذی فیهِ یَنْضَحُ/ “چون ما بر شما دست یافتیم عفو و گذشت را پیشه ساختیم و چون شما بر ما دست یافتید سرزمین حجاز از خون جاری شد”. “همین تفاوت میان ما بس که از هر کوزه همان برون تراود که در اوست”. 

- ابن‏ابی‏الحدید گوید: آن حضرت بردبارترین مردم نسبت به گنهکار و باگذشت‏ترین آنها از بدکار بود، صحت این گفتار در جنگ جمل به چشم می‏خورد که بر مروان‏بن حکم -که سرسخت‏ترین دشمن آن حضرت بود- دست یافت و از گناه او چشم پوشید. و عبداللَّه‏بن زبیر حضرتش را در برابر همه مردم دشنام می‏گفت و در جنگ جمل در سخنرانی خود گفت: “این مرد لییم پست علی‏بن ابی‏طالب به سوی شما آمده” و علی علیه السلام می‏فرمود: “زبیر همیشه از ما خاندان بود تا پسرش عبداللَّه بزرگ شد”، با این همه در همان جنگ بر او دست یافت و او را اسیر کرد اما از او درگذشت و فرمود: “از اینجا برو تا تو را نبینم” و بیش از این نگفت. و نیز پس از جنگ جمل در مکه بر سعیدبن عاص که از دشمنان او بود دست یافت و چیزی به او نگفت...(شرح نهج‏البلاغة ۱ / ۲۲.) - زن زیبایی از جایی می‏گذشت و گروهی چشم‏چران به او نظر دوختند، امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: چشمان این نرینه‏ها هوسران و آزمند بود و همین سبب چشم‏چرانی آنها شد، پس هرگاه یکی از شما زنی را دید که او را خوش آمد با همسر خود آمیزش کند که زنان همه یکی هستند. یکی از خوارج گفت: خدا بکشد این کافر را، چه داناست! یاران از جای جستند که او را بکشند، فرمود: آرام باشید که پاسخ دشنام دشنام است یا گذشت از آن گناه.(بحارالانوار ۴۱ / ۴۹. و در “نهج‏البلاغة” چنین است: “چشمان این نرینه‏ها به بالا دوخته بود و همین سبب هیجان و چشم‏چرانی آنها شد...”.) 
- پس از آنکه ابن‏ملجم مرادی -لعنه اللَّه- بر آن حضرت ضربت زد، امام علیه السلام هنگام چنین وصیت فرمود: وصیت من به شما آن است که برای خدا شریک نگیرید، و سنّت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم را تباه نسازید، این دو ستون را برپا داشته و این دو چراغ فروزان را روشن نگاه دارید که در آن صورت هیچ نکوهشی بر شما نخواهد بود. من دیروز یار شما بودم و امروز مایه عبرت شما گشته‏ام و فردا از شما جدا خواهم شد، اگر زنده ماندم خود ولی دم خود هستم، و اگر بمیرم مرگ وعده‏گاه من است، و اگر ببخشم این گذشت مایه تقرب من به خدا و حسنه‏ای برای شماست، پس گذشت کنید آیا نمی‏خواهید که خدا هم شما را بیامرزد؟ به خدا سوگند، پیکی از مرگ سراغم نیاید که ناخوشایندش بدارم، و سفیری از مرگ از راه نرسد که ناپسندش دارم، و داستان من داستان کسی است که شبانگاه در جستجوی آب بوده و بدان دست یافته و در طلب چیزی بوده و اینک به خواسته خود رسیده‏است؛ و پاداشهایی که نزد خداست برای نیکان بسی بهتر است.(نهج‏البلاغة، نامه ۲۳.)
- در وصیت دیگر فرمود: ای فرزندان عبدالمطّلب، مبادا به بهانه آنکه امیرمؤمنان کشته شده دست به خون مسلمانان بیالایید؛ زنهار که جز قاتل مرا نکشید، بنگرید اگر از ضربت او جان سپردم تنها یک ضربت به او بزنید، و هرگز او را مُثله (مثله کردن: بریدن دست و پا و انگشتان و بینی و...) نکنید، زیرا از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که می‏فرمود: از مثله کردن بپرهیزید گرچه با سگ هار باشد.(نهج‏البلاغة، نامه ۴۷.)
- ابن‏ابی‏الحدید گوید: بصریان با آن حضرت جنگیدند و به روی او و اولادش شمشیر کشیدند و لعن و ناسزا گفتند، اما هنگامی که امام بر آنان دست یافت شمشیر را از آنان برداشت و منادی او در میان سپاه فریاد کرد: زنهار، فراریان دنبال نشوند و زخمی‏ها به قتل نرسند و اسیری کشته نگردد، هر که سلاح خود فروگذاشت در امان است و هر که به سپاه امام پیوست در امان است؛ و ساز و برگ آنها را نگرفت، فرزندانشان را اسیر نکرد و چیزی از اموالشان را به غنیمت نبرد، و اگر می‏خواست می‏توانست همه این کارها را انجام دهد ولی تنها راه گذشت و بخشش پیمود و از روش پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پیروی کرد که در روز فتح مکه همه را بخشید در حالی که هنوز کینه‏ها سرد نشده و بدیها فراموش نگشته‏بود.(شرح نهج‏البلاغة ۱ / ۲۳.) 
- و نیز گوید: طبیعتی که بر دلاوران و آدمکشان و خونریزان غالب است آن است که کم‏گذشت و کم‏بخشش‏اند، زیرا جگرهایی کینه‏توز و دلهایی آتشین دارند و نیروی غضب در آنها قوی است، ولی حال امیرمؤمنان علیه السلام را دانستی که با همه خونریزیها تا چه اندازه سرشار از بردباری و گذشت و غلبه بر هوای نفس است و عملکرد او را در روز جمل (در تاریخ) دیدی.(شرح نهج‏البلاغة ۱ / ۵۲.) و مهیار دیلمی چه خوب سروده‏است:
حَتَّی إذا دارَتْ رَحی بَغْیِهِمْ/عَلَیْهِمُ وَ سَبَقَ السَّیْفُ الْعَذَل/ عاذُوا بِعَفْوِ ماجِدٍ مُعَوَّد/لِلْعَفْوِ حَمّالٌ لَهُمْ عَلَی‏الْعِلَل/ فَنَجَّتِ الْبُقْیا عَلَیْهِمْ مَنْ نَجا/وَ أکَلَ الْحَدیدُ مِنْهُمْ مَنْ أکَل/ أطَّتْ بِهِمْ أرْحامُهُمْ فَلَمْ‏یُطِعْ/ثایِرَةَ الْغَیْظِ وَ لَمْ‏یَشْفِ الْغَلَل/ “
تا چون آسیای ستمشان بر علیه آنان گردید و ملامت و سرزنش بر آنان بر شمشیر سبقت گرفت”،/ “پناه بردند به عفو بزرگمردی که عادت به عفو و گذشت داشت و آنان را به عذرخواهی واداشت”./ “عده‏ای را که باقی مانده بودند مهر حضرتش نجات داد و گروهی هم طعمه شمشیر آهنین شدند”./ “با آنکه خویشان آنها فریاد اعتراض برداشتند ولی حضرتش تسلیم آتش خشم نشد و کینه خود را از آنان فرونشاند و از آنان انتقام نگرفت”. حکم شورشیان جمل و صفّین علّامه مناوی در تفسیر حدیث “دریغا بر عمّار که گروه سرکش و ستمکار او را می‏کشند” گوید: مراد از عمّار، عمّاربن یاسر است. و مراد از “گروه سرکش” چنانکه قاضی در شرح مصابیح گفته معاویه و یاران اوست. و این حدیث صریح است در سرکشی یاران معاویه که عمّار را در جنگ صفّین به قتل رساندند و اینکه حق با علی است، و این از اخبار غیبی است...
قرطبی گوید: این حدیث از استوارترین و صحیح‏ترین احادیث است، و معاویه چون نتوانست آن را انکار کند گفت: قاتل عمّار کسی است که او را به میدان جنگ آورد؛ و علی علیه السلام به او پاسخ داد بنابراین رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هم قاتل حمزه است، زیرا او را به میدان جنگ آورد! ابن‏دحیه گفته‏است: این پاسخ علی پاسخ دندان‏شکنی است که جواب ندارد و حجتی است که اعتراضی بر آن وارد نمی‏آید. و امام عبدالقاهر جرجانی در کتاب “امامت” گوید: فقهای حجاز و عراق و شافعی و ابوحنیفه و اَوزاعی، و گروه بسیاری از متکلمان و مسلمانان بر این عقیده اتفاق دارند که علی علیه السلام در جنگ با اهل صفّین و اهل جمل مصیب بوده و آنان که با او جنگیدند یاغی و ستمکار به حضرتش بوده‏اند ولی با این سرکشی کافر نشدند... و ابوسعید خُدری گوید: ما هنگام ساختن مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آجر را یکی یکی می‏آوردیم و عمّار دو تایی می‏آورد، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با دیدن او خاک را از چهره او پاک می‏کرد و می‏فرمود: “دریغا بر عمّار که گروه سرکش و ستمکار او را می‏کشند”. سیوطی در کتاب “خصایص” گفته: این حدیث متواتر است و بیش از ده نفر از صحابه آن را روایت کرده‏اند...(فیض‏القدیر ۶ / ۳۶۵.) - روش امام علیه السلام در عدالت مانند روش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود اگر نگوییم عین همان روش بود، زیرا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: “مشت من و مشت علی در عدالت برابر است”، و فرمود: “او از همه(مناقب ابن‏مغازلی / ۱۲۹.
و در حدیث دیگری است: “دست من و دست علی‏بن ابی طالب در عدالت برابر است”. (مناقب ابن‏مغازلی ص ۱۳۰)) شما به عهد خدا وفادارتر، به امر خدا عامل‏تر، در میان رعیت عادل‏تر، در تقسیمْ مساوی قسمت‏کننده‏تر و نزد خدا بامزیّت‏تر است”.(فرایدالسمطین ۱ / ۱۵۶.) و خود حضرتش فرمود: “به خدا سوگند اگر بر خار مغیلان شب را تا به صبح بر خار سَعْدان (گیاهی است که شتر می‏خورد و دارای خار و شبیه به نوک پستان است.(م)) بیدار به سر برم، یا مرا در غل و زنجیر به روی زمین کشند نزد من محبوبتر از آن است که روز قیامت خدا و رسول را در حالی دیدار کنم که بر برخی از بندگان ستم نموده یا چیزی از کالای بی‏ارزش دنیا برای خود غصب کرده باشم... به خدا سوگند اگر هفت اقلیم را با همه آنچه در زیر افلاک آنهاست به من دهند تا با گرفتن پوست جوی از دهان مورچه‏ای نافرمانی خدا کنم هرگز نخواهم کرد”.(نهج‏البلاغة، خطبه ۲۲۴.) و فرمود: آن کس که خود را پیشوای مردم قرار می‏دهد باید به آموزش خود پیش از آموزش دیگران بپردازد، و باید تأدیب عملی او پیش از تأدیب زبانی او باشد. و آموزگار و تأدیب‏کننده خویش بیش از آموزگار و تأدیب‏کننده دیگران شایسته تجلیل است.(نهج‏البلاغة خطبه ۷۳.) و فرمود: به خدا سوگند که من شما را به هیچ طاعتی برنمی‏انگیزم جز آنکه خود پیش از شما بدان عمل می‏کنم، و شما را از گناهی بازنمی‏دارم جز آنکه خود پیش از شما از آن بازمی‏ایستم.(نهج‏البلاغة، خطبه ۱۷۵.) و در وصف مخالفان خود فرمود: رعد و برق و تهدیدهای فراوان کردند ولی در عمل سست بودند و دل و جرأت جنگ نداشتند، ولی ما پیش از ضربه زدن رعد و برق و تهدید نمی‏کنیم و پیش از باریدن سیل راه نمی‏اندازیم.(نهج‏البلاغة، خطبه ۹.)

- ابن ابی‏الحدید از ابن‏عباس روایت نموده که: علی علیه السلام در روز دوم بیعت خود در مدینه خطبه‏ای خواند و فرمود: “هش دارید که هر زمینی که عثمان در اختیار کسی نهاده و هر مالی که از مال خدا به کسی داده باید به بیت‏المال بازگردد، زیرا حقوق گذشته را هیچ چیزی پایمال نتواند کرد، و اگر ببینم آنها را مهر زنان کرده‏اند و در شهرهای مختلف پراکنده‏اند باز هم به جای اولش باز خواهم گرداند، زیرا در حق وسعتی است و هر که حق بر او تنگ آید جور و ستم بر او تنگ‏تر خواهد آمد”. کلبی گوید: آن‏گاه دستور داد هر سلاحی که در خانه عثمان پیدا شود که آن را علیه مسلمانان به کار برده گرفته شود... و دستور داد شمشیر و زره او هم مصادره شود اما متعرض سلاحی که با آن به جنگ مسلمین نیامده و اموال شخصی او که در خانه‏اش یا جای دیگر یافت می‏شود نگردند و دستور داد تا همه اموالی که عثمان اجازه داده‏بود در جایی خرج شود یا به کسی بدهند همه بازگردانده شود. این خبر به گوش عمروعاص رسید -و او در آن روزها در اَیْله از سرزمینهای شام به سرمی‏برد زیرا شنیده‏بود مردم بر عثمان شوریده‏اند از این رو به آنجا رفته‏بود-، به معاویه نامه نوشت: هر اقدامی که می‏خواهی بکنی اکنون بکن زیرا پسر ابی‏طالب تو را از همه اموالی که در تصرف داری جدا ساخته همان‏گونه که پوست را از چوب عصا جدا سازند!(شرح نهج‏البلاغة ۱ / ۲۶۹.) 
- و نیز گوید: ابوجعفر اسکافی (متوفای سال ۲۴۰) گفته‏است: چون صحابه پس از کشته‏شدن عثمان در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم جمع شدند تا در مسأله امامت تصمیم بگیرند، ابوالهَیْثَم‏بن تَیِّهان و رفاعةبن رافع و مالک‏بن عجلان و ابوایّوب انصاری و عمّاربن یاسر به علی علیه السلام اشاره داشتند و از فضل و سابقه و جهاد و خویشاوندی او با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم یاد کردند، مردم نیز پاسخ مثبت دادند، سپس هر کدام برخاسته و در خطابه‏ای فضل علی علیه السلام را گوشزد نمودند، برخی او را تنها بر مردم آن زمان و برخی دیگر بر همه مسلمانان برتری دادند، آن‏گاه با آن حضرت بیعت شد. روز دوم بیعت یعنی روز شنبه یازده شب از ذی‏الحجه مانده حضرت به منبر رفت و حمد و ثنای الهی به جای آورد و از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم یاد کرد و بر او درود فرستاد، سپس از نعمتهایی که خدا بر مسلمانان ارزانی داشته یاد کرد، تا آنکه فرمود: “و فتنه‏ها مانند شب تار روی آورده‏است، و زیر بار این حکومت نمی‏رود مگر اهل صبر و بینش و آگاهی از ریزه‏کاریهای آن؛ و اگر برای من پایدار بمانید شما را بر راه و روش پیامبرتان صلی الله علیه و آله و سلم سیر خواهم داد و آنچه را که بدان مأمورم در میان شما اجرا خواهم کرد و خداست که باید از او یاری خواست. هش دارید که نسبت من با رسول‏خدا صلی الله علیه و آله و سلم پس از وفات وی مانند همان نسبت در روزگار حیات اوست... هش دارید، مبادا گروهی از مردان شما که غرق دنیا شده‏اند، املاک و مستغلات فراوان گردآورده، جویبارها روان ساخته، بر اسبهای چابک سوار شده و کنیزان زیبا گرفته‏اند و همین باعث ننگ و عار آنان گردیده‏است، فردا روز که آنان را از همه اینها که بدان سرگرمند بازداشتم و به حقوقی که خود بدان دانایند بازگردانیدم بر من خشم گیرند و کار مرا ناپسند دارند و گویند که پسر ابی‏طالب ما را از حقوقمان محروم ساخت! هش دارید، هر مردی از مهاجران و انصار از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که به جهت صحبت با آن حضرت فضلی برای خود بر دیگران می‏بیند بداند که فضل روشن فردای قیامت نزد خداست و ثواب و پاداش وی بر عهده خدا خواهد بود. و هر مردی که ندای خدا ورسول را پاسخ داده، آیین ما را تصدیق نموده، به دین ما درآمده و روی به قبله ما کرده‏است مستوجب حقوق و حدود اسلام گردیده‏است. شما همه بندگان خدایید و مال هم مال خداست و میان شما به مساوات تقسیم خواهد شد، هیچ کس در این مورد بر دیگری برتری ندارد، و پرهیزکاران را فردای قیامت نزد خداوند بهترین جزا و برترین پاداش خواهد بود، خداوند دنیا را پاداش و ثواب پرهیزکاران نساخته و آنچه نزد خداست برای نیکوکاران بهتر است. ان شاء اللَّه فردا صبح همگی نزد ما آیید که نزد ما مالی است که می‏خواهیم میان شما تقسیم کنیم، و احدی از شما بازنماند عرب باشد یا عجم، حقوق دیگر بوده یا نه، همین که مسلمان آزاد باشد کافی است؛ این را می‏گویم و از خداوند برای خود و شما آمرزش می‏خواهم. سپس از منبر فرود آمد. شیخ ما ابوجعفر گوید: این نخستین سخنی بود که از او ناپسند داشتند و سبب کینه آنان شد و خوش نداشتند که آن حضرت بیت‏المال را به طور مساوی تقسیم کند و همه مسلمانان را سهیم سازد. فردای آن روز حضرت آمد و همه مردم نیز برای دریافت مال حاضر شدند، امام به کاتب خود عبیداللَّه‏بن ابی‏رافع فرمود: نخست مهاجران را یک یک صدا بزن و به هر کدام که حاضر شوند سه دینار بده، سپس انصار را صدا کن و به آنان نیز همین اندازه پرداخت کن، و با هر یک از مردم حاضر نیز از سرخ و سیاه همین‏گونه عمل کن. سهل‏بن حُنَیف گفت: ای امیرمؤمنان، این مرد دیروز غلام من بود و امروز آزادش کرده‏ام! فرمود: به او هم به اندازه تو می‏دهیم. پس به هر کدام سه دینار بخشید و احدی را بر دیگری برتری نداد.(شرح نهج‏البلاغة ۷ / ۳۶.) 

- امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: به خدا سوگند عقیل را دیدم که فقر او را از پا درآورده‏بود تا به ناچار صاعی از گندم شما از من خواست (او (به خاطر نیازش) بیش از سهم مقرر از بیت‏المال طلب نمود. (شرح نهج‏البلاغه عبده)) و کودکانش را دیدم با موهای ژولیده و رنگهای پریده از شدت فقر، گویی چهره‏هاشان را با نیل سیاه کرده‏بودند، و مکرر به من مراجعه کرد و با اصرار از من تقاضا کرد، من به سخنان او گوش دادم و او پنداشت که من دینم را به او می‏فروشم و از راه خود جدا شده اختیار خود را به او می‏سپارم، اما من آتشی داغ نموده و آن را نزدیک بدن او بردم تا عبرت بگیرد، ناگهان بسان بیماری دردمند فریاد زد و نزدیک بود که از میله داغ شده بسوزد، به او گفتم: ای عقیل، مادران به عزایت نشینند، آیا از آهنی که یک انسان به شوخی داغ نموده ناله برمی‏آوری اما مرا به سوی آتشی می‏کشانی که خدای جبّار از روی خشم خود افروخته‏است؟! آیا تو از آزار بنالی و من از آذر ننالم؟!(نهج‏البلاغة، خطبه ۲۲۲.) ه
- آری اینچنین بود سختگیری آن حضرت در امور الهی و امانتداری او نسبت به امانتی که خداوند به والیان سپرده‏است. بی‏شک این روش بر هر انسانی که تنها در گفتار از عدالت دم می‏زند و در عمل سر و کاری با عدالت ندارد گران خواهد آمد، زیرا میدان عدالت در تعریف زبانی بسی گسترده و در میدان عمل و رعایت انصاف بسی تنگ است؛ آن حضرت این‏گونه عمل کرد تا همه مردم به ویژه زمامداران و قاضیان را بیاموزد که در پیاده کردن عدالت و رعایت تساوی در میان مردم بر این طریق حرکت کنند و به راه او روند تا هیچ دور و نزدیک و کوچک و بزرگی را نادیده نگیرند. صَلَّی الْاِلهُ عَلی جِسْمٍ تَضَمَّنَهُ/قَبْرٌ فَأصْبَحَ فیهِ الْعَدْلُ مَدْفونا/ <درود خدا بر آن بدن مبارکی که گورش در آغوش گرفت و عدل و دادگری هم با او به گور رفت>./ امام علی علیه السلام این سیره پسندیده را از پیامبر و رهبر خود صلی الله علیه و آله و سلم فراگرفته‏بود؛ چرا که در خبر وارد است که امیرمؤمنان علیه السلام به(من لایحضره‏الفقیه، صحیح بخاری، صحیح مسلم، سنن ابی‏داود؛ و لفظ مطابق من‏لایحضر است.) ابن‏اعبد فرمود: <آیا تو را از داستان خود و فاطمه دخت گرامی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم -که محبوبترین افراد خانواده در نزد آن حضرت و من بود- خبر ندهم؟ گفت: چرا، فرمود: فاطمه آنقدر آسیا گردانید تا دستش پینه بست و با مشک آب کشید که اثر بند مشک بر گردنش نمایان شد و خانه را روبید تا جامه‏هایش غبار گرفت. زمانی اسیرانی چند برای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آوردند، من به فاطمه گفتم: خوب است نزد پدرت روی و از او خادمی بخواهی. فاطمه خدمت پیامبر رفت دید حضرت با گروهی سرگرم صحبت است (یا جوانانی چند در نزد او هستند) و بازگشت، فردای آن روز پیامبر نزد فاطمه آمد و فرمود: با من چه کار داشتی؟ فاطمه ساکت ماند، من گفتم: ای رسول خدا، من می‏گویم: فاطمه آنقدر آسیا گردانیده و مشک به دوش کشیده که دستش پینه بسته و اثر بند مشک در گردنش نمایان گردیده‏است؛ چون تعدادی اسیر برای شما آوردند من به او گفتم که خدمت شما برسد و از شما خادمی بخواهد تا او بار این مشکلات را بردارد. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ای فاطمه، از خدا پروا کن و واجبات الهی خود را به جای آر و به کارهای خانواده‏ات پرداز، و چون به بستر رفتی سی و سه بار سبحان اللَّه و سی و سه بار الحمدللَّه و سی و چهار بار اللَّه اکبر که مجموعاً صد بار می‏شود بگو، که این برای تو از خدمتکار بهتر است. فاطمه گفت: از خدا و رسولش راضی هستم>. و در روایت دیگری وارد است که <پیامبر خادمی برای او نفرستاد>.
فاضل محقق استاد علی‏اکبر غفاری در پاورقی <من‏لایحضره‏الفقیه> مطالبی آورده‏اند که پسندم آمد در اینجا بیاورم، وی گوید: خواننده گرامی، در اینجا درنگی کن و در این خبر مورد قبول همه خوب بیندیش که پاره تن و تنها نورچشم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خادمی از اسیران و غنایم جنگی از آن حضرت می‏طلبد که در کارهای مهم منزل به او کمک کند و پاره‏ای از مشکلات کار خانه را از دوش او بردارد اما پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با آنکه حاکم مطلق و پر قدرت اسلام و سرپرست با نفوذ جامعه آن زمان است و اختیار همه اموال بلکه جانها به دست اوست و بالاترین مظاهر قدرت را در اختیار دارد آن‏گونه که توصیف‏کننده‏اش در وصف او گفته: <من قبل و بعد از او مانندش را ندیده‏ام>، با این همه یگانه دختر و پاره جگر خود را امر به تقوا و انجام کارهای خانه و یاد فراوان خدا می‏کند و راضی نمی‏شود که از بیت‏المال مسلمانان خادمی به او بدهد، و بر اساس خبر دیگری به علی و فاطمه می‏گوید: آیا شما را چیزی نیاموزم که بهتر از خادم باشد؟ فاطمه هم با کمال میل و رضایت باطنی پاسخ می‏دهد: <من از خدا و رسولش راضی هستم>. این نمونه را داشته‏باش که تو را جداً در شناخت کسی که دقیقاً از آن حضرت پیروی نموده و آن کس که از راه حضرتش منحرف شده و روی گردانیده از کسانی که مدعی خلافت بوده‏اند با حقیقت آشنا می‏سازد، زیرا رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم تنها پیشوا و رییسی است که باید کار او را پی گرفت و به دنبال او حرکت نمود (و خواهی دید که در میان خلفا تنها علی علیه السلام است که به دنبال آن حضرت حرکت کرده‏است). این علی‏بن ابی‏طالب علیه السلام است که حتی برای خود و فرزندانش فضیلتی بر احدی از مسلمانان قایل نشد؛ خواهرش امّ‏هانی دختر ابی‏طالب نزد آن حضرت رفت و امام بیست درهم به او داد، امّ‏هانی از کنیز عجمی خود پرسید: امیرمؤمنان به تو چقدر داد؟ گفت: بیست درهم، امّ‏هانی با عصبانیت خدمت امام رسید تا اعتراض کند، امام فرمود: بازگرد -خدا تو را رحمت کند- که ما در کتاب خدا ترجیحی برای (فرزندان) اسماعیل بر اسحاق ندیده‏ایم! و نیز از بصره تحفه‏ای بس گرانبها از غواصی دریا نزد حضرت فرستادند، دخترش امّ‏کلثوم گفت: آیا اجازه می‏دهید که آن را به گردن بیاویزم و به آن زینت کنم؟ فرمود: ای ابورافع، این را به بیت‏المال ببر و کسی حق ندارد از آن استفاده کند مگر آنکه همه زنان مسلمان مانند آن را داشته‏باشند... اما در مقابل، این عثمان‏بن عفّان است که همه غنایمی را که از فتح افریقیّه در مغرب -که همان طرابلس تا طنجه است- به دست آمده‏بود به برادر رضاعی خود سعدبن ابی‏سرح داد بدون آنکه احدی از مسلمانان را با او شریک سازد، و در روزی که صد هزار به مروان‏بن حکم داد دویست هزار از بیت‏المال هم به ابوسفیان پرداخت، و ابوموسی اموال بسیاری را از عراق برای او آورد و او همه را در میان بنی‏امیه تقسیم کرد. اینها مواردی است که ابن ابی‏الحدید در <شرح نهج‏البلاغة> ۱/۶۷ آورده‏است. و باید دانست که سعدبن ابی‏سرح همان کسی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در روز فتح مکه خون او را مباح کرد چنانکه در کتاب <سنن ابوداود> و <انساب‏الاشراف> بلاذری آمده و در بعضی مصادر عبداللَّه‏بن ابی‏سرح گفته‏اند. کوتاه سخن آنکه این دو روش مقیاسی است برای کسی که می‏خواهد در میان کسانی که بیت‏المال را به دست دارند حقدار را از ناحق تشخیص دهد.(حاشیه من لایحضره‏الفقیه، چاپ مکتبةالصدوق ۱ / ۳۲۲ - ۳۲۴.)
حال که سخن به مقایسه انجامید با آنکه قیاس در این مورد نارواست، بد نیست برخی از مظالم و تجاوزهای خلفا در بیت‏المال مسلمانان را که راویان و محدثان خود اهل سنّت نقل کرده‏اند در اینجا بیاوریم: - ابن‏ابی‏الحدید گوید: مردی به نزد عمربن خطاب از علی‏بن ابی‏طالب علیه السلام شکایت آورد و آن حضرت در آنجا نشسته‏بود. عمر رو به آن حضرت نموده گفت: ای اباالحسن، برخیز و در کنار خصم خود بنشین، علی علیه السلام برخاست و در کنار او نشست و با هم به گفتگو و مناظره پرداختند، سپس آن مرد رفت و علی علیه السلام هم به جای خود بازگشت اما عمر رنگ چهره علی را دگرگون یافت، گفت: ای اباالحسن، چرا رنگت دگرگون شده، آیا از این پیشامد ناراحتی؟ فرمود: آری، عمر گفت: چطور؟ فرمود: چرا مرا (به جهت احترام) با کنیه در حضور خصم من صدا زدی و به نام صدا نزدی که ای علی، برخیز و در کنار خصم خود بنشین؟!(شرح نهج‏البلاغة، ۱۷ / ۶۵.)
- علی علیه السلام در عهدنامه به محمدبن ابی‏بکر نوشت: همه اهل دعوا را به یک چشم نگاه کن تا بزرگان چشم طمع به ستم تو به نفع آنان نداشته باشند، و ضعیفان از عدل تو با آنان نومید نگردند.(نهج‏البلاغة، نامه ۲۷.) - و در عهدنامه به مالک اشتر نوشت: و مانند گرگ خونخوار به جان مردم نیفت که خوردن آنان را غنیمت‏شماری، زیرا مردم دو دسته‏اند: یا برادر دینی تو هستند یا انسانی مانند تو.(نهج‏البلاغة، نامه ۵۳.)
- امیرمؤمنان علیه السلام در عهدنامه خود به مالک اشتررحمة الله می‏فرماید: بخشی از اوقات خود را برای نیازمندان و دادخواهان قرار ده که شخصاً در برابر آنان خالی از هر اندیشه‏ای حضور یابی و در یک مجلس عمومی شرکت کنی. در آن مجلس در برابر خداوند که تو را آفریده فروتنی نموده و سپاه و پاسداران و مأموران انتظامی خود را از برابر آنان دور دار تا هر کس می‏خواهد سخنی گوید بدون لکنت حرف خود را بزند، زیرا من از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که نه یک جا بلکه بارها می‏فرمود: “هرگز امتی به قداست نمی‏رسد تا آنکه در میان آنان حق ضعیف از قوی بدون لکنت زبان گرفته‏شود”. و نیز بدخلقی و کندزبانی آنها را تحمل کن و تنگ‏خلقی و بزرگمنشی (خود) را از آنان دور ساز تا خداوند بدین وسیله اکناف رحمت خود را بر تو بگستراند و پاداش طاعتش را بر تو لازم سازد؛ و آنچه می‏دهی با گوارایی و روی‏خوش بده و هرچه را دریغ می‏داری با روشی نیکو و همراه با پوزش دریغ دار!(نهج‏البلاغة، نامه ۵۳.) ه
- در <لسان‏العرب> ماده <سوس> گوید: <سیاست یعنی پرداختن به کاری و به سامان آوردن آن>. و در <مجمع‏البحرین> در همین ماده گوید: <در وصف ایمّه - علیهم السلام - آمده که اَنْتُمْ ساسَةُ الْعِباد یعنی شما سیاستمداران بندگانید. و نیز آمده: اَلْاِمامُ عارِفٌ بالسِّیاسَةِ یعنی امام آگاه به سیاست است. و نیز آمده: <سپس خداوند امر دین و امت را به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سپرد تا بندگان او را سیاست کند>. و در خبر است که: <بنی‏اسراییل را پیامبرانشان سیاست می‏کردند>، یعنی امور آنان را عهده‏دار می‏شدند مانند امیران و پادشاهان که امور رعیت را به دست دارند. و سیاست پرداختن به کاری و به سامان آوردن آن است>. این تعریف امامان اهل لغت از سیاست است که آن را پرداختن و به سامان آوردن کار معنا کرده‏اند. بنابراین اگر پرداختن به کاری همراه با به سامان آوردن آن و اجرای عدالت و احقاق حق و ابطال باطل نباشد سیاست حقیقی و اسلامی نیست بلکه سیاست مکیاولی و حقّه‏بازی است؛ و فرق اساسی میان سیاست علی علیه السلام و سیاست دیگران در همین است و خود آن حضرت در خطبه‏های چندی به این فرق اساسی اشاره نموده‏است از جمله: <ما در روزگاری به سر می‏بریم که بیشتر مردم آن حقّه‏بازی را زرنگی می‏دانند و جاهلان روزگار آنان را زرنگ و چاره‏ساز می‏شناسند. آنان را چه می‏شود، خدا بکشدشان! البته آدمی که به زیر و روی امور آگاه است نیز راه چاره را می‏داند ولی امر و نهی خدا او را مانع است، از این رو با اینکه به خوبی راه حیله‏گری را می‏داند و می‏تواند، آن را رها می‏سازد، اما کسی که پرهیز دینی ندارد در انتظار فرصت آن می‏نشیند>.(نهج‏البلاغة، خطبه ۴۱.) و از جمله: <به خدا سوگند که معاویه از من هوشمندتر نیست ولی او حقّه‏بازی و نابکاری می‏کند، و اگر حقه‏بازی ناخوشایند نبود من هوشمندترین مردم بودم، اما هر حقه‏بازیی نابکاری است و هر نابکاریی کفر است، و هر حقه‏بازی را پرچمی است که روز قیامت بدان شناخته می‏شود. به خدا سوگند من هیچ‏گاه فریب نمی‏خورم و غافلگیر نمی‏شوم و در برابر سختیها به زانو درنمی‏آیم>.(همان، خطبه ۱۹۸.) و از جمله: <جز این نیست که امر خدای سبحان را به پا نمی‏دارد مگر آن کس که سازشکاری نکند، همرنگ دیگران درنیاید و (یا سستی و ناتوانی به خرج ندهد) و پیرو طمعها نباشد>.(همان، حکمت ۱۰۹.) و از جمله: <اگر مکر و حیله راه به دوزخ نمی‏برد من مکارترین مردم عرب بودم>.(بحارالانوار ۴۱ / ۱۰۹ و نظیر آن در ص ۱۱۰.) و از جمله: <آیا مرا می‏فرمایید که یاری را از راه ستم بر زیردستان بجویم؟>.(نهج‏البلاغة، خطبه ۱۲۴.) و از جمله: <بی‏گمان من راه اصلاح شما و راست کردن کژیهای شما را به خوبی می‏دانم، ولی هرگز اصلاح شما را به بهای تباهی خودم مصلحت نمی‏بینم؛ خداوند گرد خواری بر چهره‏هاتان بنشاند>!(نهج‏البلاغة، خطبه ۶۸.) از سخنان فوق دانسته می‏شود که علی علیه السلام راه فرصت‏طلبی و روش به چنگ آوردن قدرت و حکومت را به خوبی می‏دانست ولی به جهت دینداری آنها را به کار نمی‏برد، زیرا پیروزی و رستگاری در نظر آن حضرت جز تحصیل رضای خدا و عمل به حق و عدل چیز دیگری نبود، و حضرتش آمادگی داشت که برای تأمین این هدف جان خود و حکومت و هرچه را که در نظرش عزیز است قربانی کند. 
ابن ابی‏الحدید گوید: روزی فاطمه - علیها السلام - آن حضرت را به قیام و شورش تحریک نمود، امام ناگهان صدای مؤذن را شنید که: <أشهد أنّ محمّداً رسول‏اللَّه>، به فاطمه - علیها السلام - فرمود: آیا می‏پسندی که این صدا از روی زمین محو شود؟ پاسخ داد: نه، فرمود: این همان چیزی است که من می‏گویم.(شرح نهج‏البلاغة ۱۱ / ۱۲۳.) و نیز گوید: بدان که یک سیاستمدار زمانی می‏تواند به سیاست نهایی دست یابد که به رأی خود و آنچه صلاح ملک و مملکتش و استواری پایه‏های حکومتش در آن است عمل کند خواه موافق با شرع باشد یا نباشد. و هرگاه در سیاست و تدبیر خود به آنچه گفتیم عمل نکند بعید است کارش انتظام یابد و حالش سر و سامان پیدا کند؛ و امیرمؤمنان مقید به قیود شریعت بود و گرایش به پیروی از شرع و دست کشیدن از همه آراء جنگی و حیله و چاره‏سازی داشت که کارش را پیش می‏برد ولی با شریعت سازگار نبود؛ بنابراین روش حکومتی او مانند روش دیگران که چنین التزامی ندارند نبود. البته نمی‏خواهیم با این سخن بر عمربن خطاب نکوهشی وارد کنیم و آنچه را که وی از آن منزه است به او نسبت دهیم، زیرا او مجتهد بود و بر اساس قیاس و استحسان و مصالح مرسله عمل می‏کرد و عمومات نص را با آراء و استنباط از اصولی که مقتضای خلاف عمومات نص بود تخصیص می‏زد و با دشمن حیله به کار می‏برد و امیران خود را به مکر و حیله دستور می‏داد و کسی را که گمان می‏برد مستحق تأدیب است با تازیانه و چوبدستی تأدیب می‏نمود ولی از افراد دیگری که واقعاً مستحق تأدیب بودند چشم می‏پوشید؛ و همه اینها را از روی اجتهاد و آنچه که به نظرش می‏رسید انجام می‏داد. اما امیرمؤمنان علیه السلام(مرگ بر اجتهادی که در برابر نص قدعلم کند و سبب نادیده گرفتن قوانین شریعت گردد.(م)) این کارها را درست نمی‏دانست و از نصوص و ظواهر تجاوز نمی‏کرد و به اجتهاد و قیاس نمی‏پرداخت و امور دنیا را با امور دین تطبیق می‏داد و همه را به یک چوب می‏راند و هیچ کاری را جز به دستور کتاب و نص انجام نمی‏داد؛ از این رو روش آن دو نفر در خلافت و سیاست فرق داشت، و عمر با این همه بسیار تندخوی و در سیاست بسیار تند و خشن بود و علی علیه السلام بسیار بردبار و باگذشت و چشم‏پوش بود...(شرح نهج‏البلاغه، ۱۰ / ۲۱۲. در توضیح باید گفت: اجتماع و ارتفاع نقیضین محال است و بی‏شک یکی از این دو روش صحیح بوده‏است. و به نظر ما آنچه صحیح است همان است که با کتاب خدا و نصوص سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مطابق باشد و آن به اقرار خود شارح روش علی - علیه السلام - بوده‏است.) و نیز گوید: هرگاه ما با ابوجعفربن ابی‏زید حسنی نقیب بصره‏رحمة الله در این مورد سخن می‏گفتیم، می‏گفت: در نظر کسی که سیرت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و سیاست یاران آن حضرت در زمان حیات آن بزرگوار را مطالعه کرده‏باشد فرقی میان سیره آنها و سیره امیرمؤمنان و سیاست یارانش در زمان حیات او وجود ندارد، و همان‏گونه که کار علی علیه السلام پیوسته با یارانش در اضطراب بود و آنها مخالفت و نافرمانی می‏کردند و به دشمنان حضرتش پناهنده می‏شدند و آشوبها و جنگها در زمان حضرتش بسیار بود، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نیز پیوسته گرفتار نفاق و آزار منافقان و مخالفت یاران و گریختن برخی از آنان به سوی دشمن و جنگها و آشوبهای بسیار بود... و از امور شگفت‏انگیز آنکه: علی علیه السلام از چند جهت با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مشابهت دارد:

۱) نخستین جنگ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم جنگ بدر بود که در آن پیروز شد و نخستین جنگ علی علیه السلام هم جنگ جمل بود که در آن به پیروزی رسید. 
۲)نامه صلح و حکمیّت در روز صفّین نظیر نامه صلح و سازش در روز حُدَیبیّه بود.
۳) معاویه در آخر حکومت علی علیه السلام به سوی خویش فراخواند و خود را خلیفه نامید چنانکه مُسَیلمه (کذّاب) و اسود عَنَسی در اواخر دوران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به سوی خود فراخواندند و خود را پیامبر نامیدند.
۴) کار معاویه بر علی علیه السلام بسیار گران آمد چنانکه کار اسود و مسیلمه بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم.
۵)خداوند به کار مسیلمه و اسود پس از رحلت رسول‏خدا صلی الله علیه و آله و سلم خاتمه داد چنانکه به کار معاویه و بنی‏امیه پس از وفات علی علیه السلام.
۶) با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از(البته با فاصله زمانی بسیار.(م)) میان طوایف عرب جز قریش نجنگیدند مگر جنگ حُنَین (که غیر قریش بودند) با علی علیه السلام هم از عرب جز قریش نجنگیدند مگر جنگ نهروان (که غیر عرب بودند).
۷) علی علیه السلام با شمشیر به شهادت رسید و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هم با سمّ شهید گردید.
۸)پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم روی خدیجه که مادر اولادش بود تا زنده بود زن نگرفت، علی علیه السلام هم روی فاطمه که مادر اشرف اولادش بود تازنده بود همسر اختیار نکرد.
۹)پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در شصت و سه‏سالگی درگذشت و علی علیه السلام نیز در همین سن از دنیا رفت. و نیز می‏گفت: به اخلاق و ویژگیهای آن دو بنگرید: پیامبر شجاع بود و علی نیز؛ پیامبر فصیح و شیوا سخن بود و علی نیز؛ پیامبر بخشنده و دست و دل‏باز بود و علی نیز؛ پیامبر عالم به شرایع و امور الهی بود، علی هم عالم به فقه و شریعت و امور دقیق و غامص الهی بود؛ پیامبر در دنیا زاهد می‏زیست و حرص بر دنیا نداشت و در جمع‏آوری آن نمی‏کوشید، علی هم زاهد در دنیا و ترک‏کننده آن بود و از لذتهای آن بهره نمی‏گرفت؛ پیامبر خود را در نماز و عبادت می‏گداخت و علی نیز؛ پیامبر چیزی از امور عاجل دنیا در نظرش محبوب نبود جز زنان و علی نیز همین‏گونه بود؛ پیامبر فرزندزاده عبدالمطلب‏بن هاشم بود و علی هم از همین تیره بود و پدر هر دو در میان سایر فرزندان عبدالمطلب فرزند یک پدر بودند؛ پیامبر در دامان ابوطالب پدر علی پرورش یافت و نزد او به منزله یکی از اولادش به شمار می‏رفت و چون بزرگ شد به پاس خدمات ابوطالب علی را از میان فرزندان وی برگزید و او را از کودکی در دامان خود پرورید، از این رو(برگزیدن علی - علیه السلام - تنها به پاس خدمات ابوطالب نبوده بلکه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از کودکی علی - علیه السلام - آثار رشد و ایمان و آینده درخشان را در چهره حضرتش می‏دید از این رو او را برای خود برگزید و در تربیت او کوشید تا در آینده جانشین وی گردد.(م)) خُلق و خوی هر دو درهم‏آمیخته و سرشت هر دو شبیه یکدیگر گردیده...(شرح نهج‏البلاغة ۱۰ / ۲۱۴.)
و نیز ابن ابی‏الحدید اختصاص علی علیه السلام به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را از ابوجعفر نقیب نقل نموده و گوید که وی گفته‏است: این اختصاص از آن روست که آنها یک جان در دو پیکر بودند، پدر (جد) یکی، خانه یکی، و اخلاق هم یگانه و مناسب یکدیگر؛ پس هرگاه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم علی را بزرگ می‏داشت در واقع خود را بزرگ می‏داشت.(همان ۸ / ۱۷۵.) 

- جرج جرداق گوید: آنان که گفته‏اند: علی با سیاست آشنا نبود می‏خواهند علی معاویه پسر ابی‏سفیان باشد ولی علی جز این نمی‏خواهد که پسر ابوطالب باشد.(شرح نهج‏البلاغة، مغنیه ۱ / ۲۵۸.)
و نیز گوید: کسی که در سیاست معاویه عمیق شود او را هول و هراس برمی‏دارد از این همه نیروهای اهریمنی و حیله‏گری که روش او در گرفتن مردم از آنها ترکیب‏یافته بود... روش او عیناً خالص و بی‏کم و کاست روش مجرمانه مکیاولی و قتل و غارت و ایجاد رعب و وحشت بود.(صوت‏العدالةالانسانیة ۴ / ۷۷۹.) 
و گوید: این از گفته‏های معاویه است که: هر که را همفکر خود ندیدی بکش، و هر که سر به زیر طاعت ما ندارد مالش را تاراج کن.(صوت‏العدالةالانسانیة ۴ / ۷۷۵.) 
و گوید: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم راست گفت که فرمود: هنگامی که فرزندان ابوالعاص به سی تن رسند مال خدا را در میان خود بگردانند و بندگان خدا را به بردگی گیرند.(صوت‏العدالةالانسانیة ۴ / ۷۶۶.) 
و گوید: آری معاویه هیچ بهره‏ای از اسلام نداشت و خود (در عمل) گواه این بود، زیرا وی لباس دیبا می‏پوشید و از جامهای طلا و نقره می‏نوشید تا آنجا که ابودرداء به او اعتراض نموده گفت: من از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که “هرکه از ظروف طلا و نقره بنوشد آتش دوزخ در شکمش صدا می‏کند...” معاویه بی‏باکانه گفت: ولی من اشکالی در این کار نمی‏بینم.(صوت‏العدالةالانسانیة ۴ / ۷۶۶.) ه

- اشکال اول: گویند: آن حضرت هنگام بیعت مردم با ابوبکر در طلب خلافت کوتاهی کرد در حالی که از بنی‏هاشم و بنی‏امیه و سایر مردم هوادارانی داشت که می‏توانست به یاری آنان در امر حکومت به نزاع برخیزد و حکومت را از آنِ خود سازد، اما در این کار کوتاهی نمود البته نه از روی ترس زیرا او دلاورترین بشر بود بلکه از روی تدبیر نادرست و ضعف اندیشه چنین اقدامی نکرد.(شرح نهج‏البلاغة ۱۰ / ۲۵۴.)
پاسخ: خود امام علیه السلام در موارد مختلفی از این اشکال پاسخ(این پاسخ از مؤلف است و پاسخهای آینده از ابن ابی‏الحدید.) فرموده‏است، در جایی فرموده: <سوگند به خدا که اگر بیم تفرقه مسلمانان و بازگشت کفر و تباهی دین نبود ما روش دیگری را غیر از روش فعلی اتخاذ می‏کردیم...>.(شرح نهج‏البلاغة ۱ / ۳۰۷.) و در جای دیگر فرموده: <دیدم که صبر بر این کار از پراکندگی کلمه مسلمانان و ریخته‏شدن خون آنها بهتر است زیرا مردم تازه مسلمانند و دین مانند شیر در مشک در حال زده‏شدن است که کمترین کوتاهی فاسدش می‏کند و کمترین سهل‏انگاری آن را به زمین می‏ریزد.>(شرح نهج‏البلاغة ۱ / ۳۰۸.)
و در جای دیگر در پاسخ اشعث‏بن قیس -که گفت: ای پسر ابی‏طالب، چه مانع شد که هنگام بیعت با آن مرد از بنی‏تَیْم (ابوبکر) و آن مرد از بنی‏عَدی (عمر) و آن مرد از بنی‏امیه (عثمان) جنگ نکردی و شمشیر برنکشیدی با آنکه از روزی که به عراق آمده‏ای در همه سخنرانیها پیش از فرود آمدن از منبر این نکته را یادآور می‏شوی که: <به خدا سوگند من از همه مردم به حکومت سزاوارترم، و از روزی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از دنیا رفته پیوسته من مظلوم بوده‏ام>، پس چه مانعی وجود دارد که شمشیر برکشی و از مظلومیت خود دفاع کنی؟!
- فرمود: ای پسر قیس، پاسخ را بشنو: نه ترس مرا بازداشت و نه کراهت دیدار پروردگارم، ولی فرمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و سفارش حضرتش مانع من گردید، او مرا از کارهایی که امت پس از او می‏کنند باخبر ساخت... من گفتم: ای رسول خدا، برای چنان شرایطی چه سفارشی به من دارید؟ فرمود: اگر (به اندازه کافی) یارانی یافتی بیعت نکن و با آنان به جهاد پرداز، و در غیر این صورت دست بازدار و خون خود را حفظ کن تا زمانی که برای برپا داشتن دین و کتاب خدا و سنّت من یاورانی بیابی...(بهج‏الصباغة فی شرح نهج‏البلاغة، علّامه شوشتری ۴ / ۵۱۹.)
و در جای دیگر هنگامی که از مسجد بیرون شد و به آغلی رسید که حدود سی رأس گوسفند در آن بود فرمود: <به خدا سوگند اگر به شمار این گوسفندان مردانی داشتم خیرخواه خدا و رسول، بی‏تردید این پسر زن مگس‏خوار را از حکومت ساقط می‏کردم. شب هنگام سیصد و شصت نفر تا پای جان با او بیعت کردند، امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: فردا صبح در احجارالزیت سرتراشیده(محلی است در مدینه.) جمع شوید و خود آن حضرت هم سرتراشید، ولی از آن همه مردم جز ابوذر و مقداد و حذیفةبن یمان و عمار یاسر و در آخر همه سلمان کسی سرتراشیده نیامد؛ آن‏گاه امام علیه السلام دست به آسمان برداشت و گفت: خدایا، این مردم مرا به ناتوانی کشاندند چنانکه بنی‏اسراییل با هارون چنین کردند؛ خدایا، تو از نهان و آشکار ما آگاهی و هیچ چیزی در زمین و آسمان بر تو پوشیده‏نیست، مرا مسلمان بمیران و به صالحان ملحق ساز. هان، سوگند به خانه کعبه و حاجیانی که گرد آن می‏گردند و بدان دست تبرک می‏سایند و برای پرتاب سنگریزه می‏شتابند اگر سفارش پیامبر امّی صلی الله علیه و آله و سلم نبود مخالفان را به غرقاب مرگ می‏کشاندم و باران آتشین مرگ را بر سرشان می‏باراندم، و به زودی خواهند دانست.>(روضه کافی / ۳۳.)
- اشکال هفتم: او اشتباه می‏کرد که برای خود پاسدار نمی‏گذاشت، زیرا می‏دانست که دشمن فراوان دارد با این حال خود را نمی‏پایید، و شب هنگام با یک پیراهن و رداء به تنهایی بیرون می‏رفت و همین باعث شد که ابن‏ملجم در مسجد در کمین او نشست و او را کشت... پاسخ: اگر این مسأله اشکالی در سیاست و تدبیر درست وارد کند باید در سیاست و تدبیر درست رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نیز اشکال نمود، زیرا با داشتن آن همه دشمن در مدینه شب و روز به تنهایی بیرون می‏شد... و نیز علی علیه السلام که هیبتش در دل مردم نشسته‏بود باورش نمی‏شد که کسی او را ترور کند...(شرح نهج‏البلاغة۱۰ / ۲۵۹.) ه
- صرف نظر از همه اینها، امام علیه السلام در سیاست و تدبیر خود مصلحت اسلام را بر حق شخصی خود مقدم می‏شمرد و در راه مصلحت اسلام و ترقی و پیشرفت و برپایی آن بر پایه‏های استوار خود فداکاری می‏نمود.
ابن ابی‏الحدید گوید: کلبی روایت کرده‏است که: هنگامی که علی علیه السلام خواست به سوی بصره حرکت کند ایستاد و برای مردم سخنرانی کرد و پس از حمد و ثنای الهی و درود بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: چون خداوند پیامبر خود صلی الله علیه و آله و سلم را قبض روح نمود قریش حکومت را در انحصار خود گرفت و ما را از حقّی که از همه مردم به آن شایسته‏تر بودیم کنار زد، من دیدم که صبر بر این کار بهتر از تفریق کلمه مسلمانان و ریختن خون آنهاست و مردم تازه مسلمانند و دین مانند شیری در مشک در حال زده‏شدن است که کمترین کوتاهی فاسدش می‏کند و اندک سهل‏انگاری آن را فرومی‏ریزد، و گروهی کار را به دست گرفتند که در کار خود از هیچ کوششی دریغ نکردند، سپس به سرای پاداش منتقل شدند و خدا عهده‏دار محو گناهان و گذشت از لغزشهای آنان است. اما طلحه و زبیر دیگر(این سخن -به فرض صحت نسبت آن به امام -از روی تقیه و مماشات با مردم است، زیرا هرچه بود گذشته بود و آن حضرت در فتنه جدیدی قرارداشت که می‏بایست همه توجه خود را بدان منعطف سازد، با توجه به اینکه فرمود: ما را از حق خود کنار زدند، من هم برای حفظ وحدت مسلمین و مصلحت دین ساکت ماندم نه آنکه آن را قبول داشتم؛ و در آخر هم دعا می‏کند که خداوند از گناهان و لغزشهاشان درگذرد، و همه اینها نوعی تعریض و نکوهش از خلفای قبل بوده‏است. (م)) چه می‏گویند؟ آنان که به این امر راهی ندارند! آنان حتی یک سال یا چند ماه صبر نکردند که بر من شوریدند و از بیعت من سربرتافتند و در امری با من نزاع کردند که خداوند برای آنان راهی بدان ننهاده‏بود، آن هم پس از آنکه از روی رغبت و دلخواه با من بیعت کردند، آنان خواستند از مادری شیر بخورند که شیرش خشکیده، و بدعتی را زنده کنند که مرده بود. آیا به بهانه خون عثمان چنین کردند؟ به خدا سوگند تبعات این کار مربوط به خود آنهاست و بزرگترین دلیلشان بر علیه خودشان است، و من به حجتی که خدا بر آنان دارد و از حال آنان آگاه است خشنودم، پس اگر بازگردند بهره خود را احراز نموده و جان سالم به غنیمت برده‏اند و چه غنیمت خوبی! و اگر سربرتابند لبه تیز شمشیر را به آنان می‏دهم که تیغ تیز بسنده یاوری است برای حق و شفادهنده‏ای برای باطل.(شرح نهج‏البلاغة ۱ / ۳۰۸.) ه 
- و نیز گوید: عبداللَّه‏بن جناده گفته‏است: در آغاز حکومت علی علیه السلام به حجاز رفتم تا از آنجا به عراق روم، پس به مکه رفته آداب عمره را به جا آوردم آن‏گاه به مدینه رفتم و به مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم درآمدم که صدا بلند شد: همگی جمع شوند. مردم جمع شدند و علی علیه السلام در حالی که شمشیر به کمر داشت بیرون شد. همه دیده‏ها به او خیره شده‏بود، آن حضرت حمد و ثنای الهی به جا آورد و بر رسول خدا درود فرستاد، سپس فرمود: اما بعد، هنگامی که خداوند پیامبر خود را قبض روح نمود گفتیم که ما خاندان و وارثان و عترت و اولیای او هستیم نه مردم، احدی در حکومت ما با ما نزاع نخواهد کرد و هیچ کس در حق ما طمع نخواهدورزید، اما ناگهان دیدیم قوم ما راه را بر ما بستند و قدرت پیامبرمان را از ما غصب نمودند، در نتیجه حکومت به دست غیر ما افتاد و ما به صورت رعیتی درآمدیم که هر کس و ناکسی در ما طمع می‏ورزید و بر ما بزرگی می‏جست! دیده ما از این حادثه غم‏انگیز گریست و سینه‏ها خراشید و جانها به درد و ناله آمد. به خدا سوگند اگر بیم پراکندگی مسلمانان و بازگشت کفر و تباهی دین نبود روش دیگری را غیر از روش فعلی اتخاذ می‏کردیم...(شرح نهج‏البلاغة ۱ / ۳۰۷.)
- و نیز آن حضرت فرمود: از پراکندگی بپرهیزید که آدمِ تنها طعمه شیطان است چنانکه گوسفندِ تنها طعمه گرگ خواهد بود. زنهار که هر کس شعار تفرقه داد او را بکشید گرچه زیر این عمامه من باشد.(نهج‏البلاغة، خطبه ۱۲۵.)
- و فرمود: شما به خوبی می‏دانید که من از دیگران به حکومت سزاوارترم، و به خدا سوگند که من تا زمانی مسالمت می‏کنم که امور مسلمانان به سلامت باشد و بر کسی جز شخص من ستم نرود.(نهج‏البلاغة، خطبه ۷۱.) ه
- و در نامه‏ای به همراه مالک اشتر برای مردم مصر نوشت: به خدا سوگند هرگز به دلم نمی‏افتاد و به خاطرم نمی‏گذشت (یعنی باورم نمی‏شد و انتظار آن را نداشتم، نه اینکه نمی‏دانستم، زیرا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به آن حضرت خبر داده بود. (م)) که عرب پس از پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم این حکومت را از خاندان او به در برد، و به من بیم دست نداد جز آنکه دیدم مردم بر سر فلانی ریختند و با او بیعت می‏کردند، من دست نگه‏داشتم تا آنکه دیدم مردم از اسلام برگشتند و به نابودی دین محمد صلی الله علیه و آله و سلم فرامی‏خوانند، ترسیدم که اگر اسلام و اهل آن را یاری ندهم در آن رخنه و شکستی ببینم که مصیبت آن بر من بزرگتر از از دست دادن ولایت بر شما باشد که آن بهره روزهایی اندک است و به زودی مانند سراب یا کنار رفتن ابر زایل می‏گردد، پس در این حوادث قیام کردم تا باطل از بین رفت و نابود شد و دین آرامش یافت و پابرجا گشت.(نهج‏البلاغة، نامه ۶۲.)
ابن‏ابی‏الحدید گوید: گویی این یاری علی علیه السلام پاسخ کسانی است که گویند: آن حضرت برای ابوبکر کار کرد و در رکاب او جهاد کرد؛ و حضرتش عذر خود را در این زمینه بیان داشته که مطلب چنانکه او پنداشته نیست بلکه از باب دفع ضرر از خود و دین بوده، زیرا این کار واجبی است خواه مردم امامی داشته باشند یا نه.(شرح نهج‏البلاغة ۱۷ / ۱۵۴.)
- سرور زنان فاطمه زهرا - علیها السلام - فرمود: آنان چه چیز را بر ابوالحسن خرده گرفتند؟ خدا را سوگند که به تبعات ناخوشایند تیغ تیز او و کشتار سخت او و عذاب جنگهای او و سختگیری او در راه خدا خرده گرفتند. به خدا سوگند اگر همه دست به دست هم داده و زمامی را که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به او سپرده بود در اختیار او می‏نهادند آن را به دست می‏گرفت و آنان را به آرامی حرکت می‏داد آن‏گونه که لگام بینی مرکب را نمی‏خراشید و سواره‏اش به زحمت نمی‏افتاد، و آنان را به آبشخواری جوشان و گوارا و سرشار وارد می‏ساخت و آنچنان سیر و سیراب بیرون می‏آورد که هیچ‏گونه احساس عطش نمی‏کردند و فشار گرسنگی و تشنگی را از آنان دور می‏نمود، و درهای برکات آسمان و زمین به روی آنان گشوده می‏گشت؛ آری خداوند آنان را به کیفر کارهای زشتشان خواهد گرفت.(شرح نهج‏البلاغة ۱۶ / ۲۳۳. این سخن طولانی و مشهور است و جمعی از بزرگان آن را با اختلاف در برخی الفاظ آورده‏اند مانند طبرسی در “احتجاج” ۱ / ۱۴۷ و ابن‏طیفور در “بلاغات النساء”/۲۰ و مجلسی به همراه شرح در “بحارالانوار” ۴۳ / ۱۵۸ - ۱۷۰.) ه 
- ابن ابی‏الحدید گوید: صاحب کتاب <غارات> روایت کرده که چون علی علیه السلام بر نجاشی حد جاری نمود (نجاشی شاعری بود از بنی‏حارث‏بن کعب و در جنگ صفین شاعر اهل عراق بود، علی - علیه السلام - او را دستور داد که به جنگ شعرای اهل شام مثل کعب‏بن جعیل و دیگران برود. وی در کوفه شرابخواری کرد و علی - علیه السلام - او را حد زد. وی او ناراحت شد و به معاویه پیوست و اشعاری در هجو علی - علیه السلام - سرود. امام او را هشتاد تازیانه زد سپس بیست ضربه دیگر افزود. وی گفت: ای امیرمؤمنان، حد را دانستم، این زیادی برای چیست؟ فرمود: برای آنکه بر خدا جرأت کردی و در ماه رمضان افطار نمودی. سپس او را در همان لباسها در برابر مردم به پا داشت. کودکان می‏آمدند و صدا می‏زدند: ذلیل باد نجاشی، ذلیل باد نجاشی. (شرح نهج‏البلاغة ۴ / ۸۹).) 
یمنی‏ها از این کار به خشم آمدند و یکی از آنان که به امام علیه السلام از همه نزدیکتر بود به نام طارق‏بن عبداللَّه‏بن کعب نَهدی خدمت امام رسید و گفت: ای امیرمؤمنان، باور نداشتیم که اهل معصیت و طاعت و اهل تفرقه و جماعت در نزد والیان عدل و معادن فضل برابر باشند تا آنکه امروز این معامله شما را با این مرد حارثی دیدیم که دلهای ما داغدار نمودی و شیرازه کار ما از هم گسیختی و ما را به راهی کشاندی که می‏دانیم کار رونده آن به آتش دوزخ می‏انجامد. علی علیه السلام این آیه را خواند: <اطاعت خدا بسی دشوار است مگر بر فروتنان خداترس>.(سوره بقره / ۴۵.) ای برادر نهدی، مگر جز این است که او هم یکی از مردان مسلمان است که یکی از حرمتهای الهی را شکسته و ما هم بر او حد جاری ساختیم که کفاره گناهش باشد؟ خداوند می‏فرماید: <دشمنی با گروهی شما را وادار نکند که بی‏عدالتی کنید، عدالت کنید که به تقوا نزدیکتر است>.(سوره مایده / ۸.) طارق از نزد امام بیرون رفت و با مالک اشتر دیدار کرد، مالک گفت: ای طارق، تو به امیرمؤمنان گفتی: دلهای ما را داغدار نمودی و شیرازه کار ما از هم گسیختی؟ گفت: آری من گفته‏ام، مالک گفت: به خدا سوگند چنان نیست که تو گفته‏ای، دلهای ما گوش به فرمان اوست و شیرازه کارهای ما به دست او پیوسته است. طارق در خشم شد و گفت: ای اشتر، به زودی خواهی دانست که چنان نیست که تو گفتی.
چون شب فرارسید او و نجاشی آهسته به سوی معاویه گریختند. چون به دربار معاویه رسیدند دربان رفت و خبر ورود آنها را به معاویه داد و بزرگانی از اهل شام از جمله عمروبن مُرّه جُهَنی و عَمْروبن صیفی و دیگران نزد معاویه بودند. چون درآمدند معاویه به طارق نگریست و گفت: خوش آمد مردی که شاخسارش میوه داده و ریشه‏اش استوار است، سروری که سرور ندارد، مردی که لغزش و کُندیی از او سرزد در پیروی از مردی فتنه‏جو و رأس گمراهی و شبهه، همو که گام در رکاب فتنه محکم کرد تا بر مرکب آن قرار گرفت و سپس در تاریکی و صحرای گمراهی آن تاخت و مردمی بی سر و پا و اوباشی چند نافهم و بی‏فکر در پی او افتادند، <آیا در قرآن نمی‏اندیشند یا بر دلها قفل خورده‏است>؟!(سوره محمّد صلی الله علیه و آله و سلم / ۲۴.) طارق ایستاد و گفت: ای معاویه، من سخنی می‏گویم، تو را ناراحت نکند؛ سپس در حالی که به شمشیر خود تکیه داده‏بود گفت: کسی که در هر حالی قابل سپاس و ستایش است پروردگاری است که بر بندگانش چیره است و همه در محل دید و شنوایی او قرار دارند، در میان آنان از خودشان پیامبری فرستاد که سابقه خواندن و نوشتن نداشت زیرا باطل‏گرایان به شبهه می‏افتادند؛ سلام بر آن رسولی که نسبت به مؤمنان نیکوکار و مهربان بود.اما بعد، آنچه از ما سرزده تلاشی بود در رکاب امامی پرهیزکار اهل عمل به همراه مردانی از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که همه پرهیزکار و مرشد بودند و پیوسته منار هدایت و رهنمای دین بودند و نسل در نسل همه هدایت‏یافته و اهل دین نه دنیا بودند که همه خوبیها در آنان جمع بود، و مردمی از آنان پیروی کردند که همه شاهان و سران و از خاندانهای اصیل و شریف بوده و پیمان‏شکن و ستمکار نبودند، از این رو کسانی که از آنان و همراهی آنان بریدند تنها به خاطر تلخی حق بود که به کامشان ریختند و به جهت ناهمواری راهی بود که رفتند و دنیای مورد علاقه و هوسهای پی‏گیرشونده بر آنان غلبه کرد، و کار خدا همه حساب شده‏است... چون سخنان او به گوش علی علیه السلام رسید فرمود: اگر آن مرد نهدی (طارق) در آن روز کشته می‏شد شهید بود.(شرح نهج‏البلاغة ۴ / ۸۹.)
ابن‏ابی‏الحدید گوید: و بیشتر دشمنان آن حضرت اهل بصره بودند که از طرفداران عثمان به شمار می‏آمدند و کینه‏های جنگ جمل در دلهاشان نهفته بود. آن حضرت کمتر با مردم می‏جوشید و در دین خدا سختگیر بود و با علم به دین و پیروی حق از خشم و رضای احدی باک نمی‏داشت.(شرح نهج‏البلاغة ۴ / ۹۴.) 

- جُرج جُرداق گوید: شمار کسانی که از آن حضرت بریدند و به معاویه پیوستند به کثرت شمار کسانی که دنیا را تنها برای خود می‏خواهند افزایش می‏یافت، و سرشت همه مردم چنین نیست که حق را تاب بیاورند و حق بگویند و به حق عمل کنند و نیز طبع همه آنان چنین نیست که علی را دوست بدارند که به حق بر خود و وابستگان و همه مردم سخت می‏گرفت... پس چگونه به معاویه نپیوندد و دست از علی نکشد آن کارگزاری که علی علیه السلام به او پیغام می‏دهد: “به خدا سوگند که اگر به من خبر رسید که در اموال عمومی مسلمانان خیانت ورزیده‏ای، کم باشد یا زیاد، چندان بر تو سخت گیرم که تهیدست و گرانبار و سرافکنده بمانی”!(نهج‏البلاغة، نامه ۲۰.) و یا آن دیگری که این نامه را از علی دریافت می‏دارد: “و به من خبر رسیده که زمین را برهنه ساختی و هرچه زیر پایت بود گرفتی و هرچه زیر دستت آمد خوردی، زود حساب درآمدها و هزینه‏هایت را برایم بفرست”.(نهج‏البلاغة، نامه ۴۰.) 
چگونه مردم عادی می‏توانند به این سطح بلند از صفت انسان حق برسند و مرد سرشناس و والی آنها بپذیرد که علی به او بگوید: “اگر آنچه از تو به من رسیده درست باشد بی‏شک شتر خانه و بند کفشت از تو بهتر است”! - امام علیه السلام در نامه به یکی از کارگزارانش نوشت: اما بعد، من تو را در امانت خود شریک نمودم و آسترکار و رازدار خود قرار دادم، هیچ مردی از میان خانواده‏ام برای همکاری و یاری با من و امانتگزاری به من مطمین‏تر از تو به نظرم نمی‏آمد، اما همین که دیدی روزگار بر پسر عمویت سخت گرفته و دشمنش چیره شده و امانت مردم دستخوش یغما گشته و این امت بنا را بر آشفتگی و سر به هوایی و شوخ‏چشمی و رسوایی گذاشته یکباره مانند سپر وارونه روی از پسر عمویت برتافتی و مانند دیگران از او جدا شدی و بسان ناکسان او را رها ساختی و چون همه خیانت‏پیشگان به او خیانت ورزیدی! نه پسر عمویت را یاری و همراهی نمودی و نه امانت‏گزاردی، گویی در این کوشش خدا را در نظر نگرفتی و هیچ دلیل روشنی از پروردگارت نداشتی، و به گمانم با این امت در کار دنیاشان افسون و نیرنگ به کار می‏بردی و نیّت فریب دادن و چاپیدن اموال آنها را می‏داشتی، و چون زمینه خیانت به ملت برائت فراهم شد بی‏پروا تاختی و باشتاب دست به یغما زدی و مانند گرگ دونده درنده که به گله حمله کند و بز زخمی دست و پا شکسته را بگیرد اموالی را که مسلمانان برای بیوه زنان و یتیمان خود اندوخته بودند ربودی، سپس شاد و خوشحال این اموال را به حجاز بردی و از ربودن و بردن آنها هیچ احساس گناه نکردی. بدا به روزگارت! مثل اینکه میراث هنگفتی از پدر و مادرت را به خانواده‏ات سرازیر کردی. پناه بر خدا! آیا به رستاخیز ایمان نداری؟ آیا از سختگیری حساب و بازخواست نمی‏ترسی؟ ای که در میان ما از خردمندان به شمار بودی، چگونه این نوشیدنیها و خوراکیها را در گلو فرومی‏بری در صورتی که به خوبی می‏دانی حرام می‏خوری و حرام می‏نوشی؟! و از پول یتیمان و تهیدستان و مؤمنان و مجاهدان که خداوند این اموال را در دسترسشان نهاده و به واسطه ایشان این مرز و بوم را پاسداری نموده کنیزها می‏خری و زنها می‏گیری! پس از خدا بترس و مال مردم را به آنان بازگردان، چنانچه برنگردانی و دست ستم به تو رسد هر آینه کیفری دهمت که خداوند در برابر تبهکاریت عذر مرا بپذیرد، و با این شمشیرم -که هر کس را با آن زدم یکسر به دوزخ رفت- گردنت را بزنم.
به خدا سوگند اگر کاری که تو کردی حسن و حسین کرده‏بودند بی‏گمان مهر از آنان می‏بریدم و تا حق را از چنگشان درنمی‏آوردم و باطلی را که پدیده زورگویی و ستمشان باشد از بین نمی‏بردم قرار آشتی با ایشان نمی‏نهادم. به خدای جهانیان سوگند می‏خورم که خوش ندارم که همه آن اموالی که گرفته‏ای حلال من بود و آن را برای کسان خود به ارث می‏نهادم. آخر اندکی آهسته بران که گمان می‏رود به پایان زندگی رسیده‏ای و به زودی زیر انبوه خاک مدفون شوی و کارهایت همه بر تو نمودار شود در جایی که ستمکار فریاد حسرت بردارد و تبهکار در آرزوی بازگشت به دنیا باشد ولی افسوس که دیگر جای گریز نیست.(نهج‏البلاغة، نامه ۴۱. اختلاف است که آیا امام این نامه را به عبداللَّه‏بن عباس نوشته یا عبیداللَّه‏بن عباس یا شخص دیگری؛ برای آگاهی بیشتر باید به شروح نهج‏البلاغة مراجعه نمود.) - ابن ابی‏الحدید گوید: عمر گفت: ابوطلحه انصاری را فراخوانید، وی را فراخواندند و آمد، عمر گفت: ای ابوطلحه چو از دفن من بازگشتید با پنجاه مرد مسلّح از انصار آماده شو و این چند نفر را (یعنی علی - علیه السلام -، عثمان، طلحه، زبیر، سعد وقّاص و عبدالرحمن‏بن عوف که اصحاب شورا بودند.) وادار تا هر چه زودتر کار را تمامکنند، و آنان را در خانه‏ای جمع کن و یارانت را بر در خانه بگمار تا آنان به مشورت پردازند و یک نفر از خود را برگزینند؛ اگر پنج نفر یک رأی دادند و یک نفر دیگر مخالفت کرد گردنش را بزن. و اگر چهار نفر یک رأی دادند و دو تن دیگر مخالفت کردند گردن آن دو را بزن، و اگر سه نفر یک رأی و سه نفر دیگر رأی دیگر دادند رأی آن سه نفری که عبدالرحمن در آنهاست برگزین، و اگر آن سه نفر دیگر برخلاف آن اصرار کردند گردن آنها را بزن، و اگر سه روز گذشت و بر امری اتفاق نظر نیافتند گردن هر شش نفر را بزن و مسلمانان را به حال خودشان رها کن تا کسی را برای خود برگزینند.(در “منهاج‏البراعة” علامه قطب‏الدین راوندی؛ ۱ / ۱۲۸ آورده‏است: عباس به علی - علیه السلام - گفت: حکومت از دست ما رفت و این مرد می‏خواهد حکومت در اختیار عثمان قرار گیرد. علی - علیه السلام - فرمود: من این را می‏دانم ولی در شورا شرکت می‏کنم، زیرا عمر اینک مرا شایسته امامت دانسته در صورتی که قبلاً می‏گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرموده‏است: “نبوت و امامت در یک خاندان جمع نمی‏شود”، و من در شورا وارد می‏شوم تا معلوم شود که عمر سخن پیشین خود را تکذیب نموده‏است و بدین وسیله دروغ او روشن گردد.) چون عمر دفن شد، ابوطلحه آنها را جمع کرد و خود با پنجاه مرد مسلّح از انصار بر در خانه ایستاد.
اهل شورا شروع به سخن گفتن کردند و دعوا و ستیزه برخاست. نخستین کاری که طلحه کرد این بود که آنان را گواه گرفت که حق خود را به عثمان بخشید و به نفع او کنار رفت، زیرا می‏دانست که مردم او را با علی و عثمان برابر نمی‏دانند و با وجود آنها خلافت برای او پا نمی‏گیرد، از این رو خواست با بخشش امری که خود از آن بهره‏ای نداشت و نمی‏توانست بدان دست یابد جانب عثمان را تقویت و جانب علی علیه السلام را تضعیف کند.
زبیر در معارضه خود گفت: من هم شما را گواه می‏گیرم که من حق خود را از شورا به علی بخشیدم؛ و او از آن رو چنین کرد که دید با بخشیدن طلحه حق خود را به عثمان، علی علیه السلام تضعیف شد و تنها ماند و تعصب خویشاوندی به او دست داد، زیرا وی پسر عمه امیرمؤمنان علیه السلام یعنی فرزند صفیّه دختر عبدالمطلب بود و ابوطالب دایی وی به شمار می‏رفت. و دلیل اینکه طلحه جانب عثمان را گرفت آن بود که میانه خوبی با علی علیه السلام نداشت، زیرا او از قبیله بنی‏تیم و پسر عموی ابوبکر بود و در دلهای بنی‏هاشم از بنی‏تیم بر سر خلافت کینه شدیدی وجود داشت و همین کینه را نیز بنی‏تیم از بنی‏هاشم داشتند، و این مسأله ریشه در طبیعت بشر دارد به ویژه در سرشت و طبیعت مردم عرب، و تجربه تا به امروز نشان داده‏است.(گرچه این سخن درستی است ولی عمل طلحه را به هیچ وجه توجیه نمی‏کند، زیرا اسلام آمده که همین کینه‏های نابجا و طبایع زشت را از بشر دور سازد و جان او را به نور تزکیه و تقوا و عدالت و انصاف و خضوع در برابر حق روشن بدارد، و همین کار طلحه نشان می‏دهد که نور اسلام حقیقی در جان او نتابیده‏بود. (م)) با شرایط فوق چهار تن باقی ماندند، سعدبن ابی‏وقّاص گفت: من سهم خودم را از شورا به پسر عمویم عبدالرحمن بخشیدم؛ زیرا هر دو از بنی‏زهره بودند و نیز سعد می‏دانست که رأی نمی‏آورد و حکومت به چنگ وی نمی‏آید. چون سه تن بیشتر نماند، عبدالرحمن به علی و عثمان گفت: کدام یک از شما خود را از خلافت بیرون می‏کند و به یکی از دو نفر باقی مانده رأی می‏دهد؟ هیچ کدام پاسخ ندادند. عبدالرحمن گفت: من هم شما را گواه می‏گیرم که خود را از خلافت بیرون کردم تا یکی از شما دو نفر را انتخاب کنم. باز آن دو ساکت ماندند. عبدالرحمن رو به علی علیه السلام کرد و گفت: با تو بیعت می‏کنم به شرط آنکه به کتاب خدا و سنّت رسول‏خدا و سیره شیخین ابوبکر و عمر رفتار کنی.(معلوم نیست چگونه می‏توان به کتاب خدا و سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و سیره شیخین عمل کرد در حالی که جمع بین اضداد است، زیرا تاریخ گواه مخالفتهای صریح آنان با کتاب و سنّت است! (م))
علی علیه السلام فرمود: بلکه به کتاب خدا و سنّت رسول خدا و نظر خودرفتار می‏کنم. عبدالرحمن رو به عثمان نمود و همین پیشنهاد را به وی کرد و عثمان پذیرفت. دوباره پیشنهاد را به علی علیه السلام تکرار کرد و آن حضرت همان پاسخ داد، عبدالرحمن سه بار این پیشنهاد را تکرار کرد و چون دید که علی علیه السلام از رأی خود بازنمی‏گردد و عثمان پاسخ مثبت می‏دهد با عثمان دست بیعت داد و گفت: سلام بر تو ای امیرمؤمنان. گویند: علی علیه السلام به عبدالرحمن گفت: به خدا سوگند، تنها بدین دلیل چنین کردی که همان امیدی را به وی بسته‏ای که رفیقتان به دوست خود داشت؛ خداوند میان شما اختلاف افکند و به شومی عطر مِنشَم دچارتان کند.(منشم نام زن عطاری بود در مکه، و طایفه خزاعه و جرهم هرگاه می‏خواستند به جنگ یکدیگر روند از او عطر می‏خریدند، و هرگاه از عطر او استفاده می‏کردند کشتار سنگینی میان آنان رخ می‏داد. از این رو وی ضرب‏المثل شد و می‏گفتند: شوم‏تر از عطر منشم. (لسان‏العرب)) گویند:چندی بعد میان عثمان و عبدالرحمن اختلاف افتاد و تا دم مرگ با یکدیگر سخن نگفتند.(شرح نهج‏البلاغة ۱ / ۱۸۷.) 
برای روشن شدن بیشتر مظلومیت و دردمندی و تأثر علی علیه السلام از این شورا به سخن حضرتش در همین زمینه بنگرید که فرمود: “من بر این مدت دراز و محنت جانکاه صبر کردم تا دومی هم درگذشت و در وقت مرگ خلافت را در گروهی قرار داد که مرا یکی از آنان پنداشت؛ خدا به فریاد رسد از این شورا! کی در نابرابری من با اولی آنان تردیدی وجود داشت که اینک در کنار این‏گونه افراد قرار گیرم؟ ولی با آنان به پرواز درآمدم و در فرود و فراز با آنان همراهی نمودم، اما یکی از آنها به جهت کینه‏ای که با من داشت میل به دیگری کرد و دیگری به جهت رابطه دامادی، و انگیزه‏ها و حوادث دیگر (که جای گفتنش نیست)”.(نهج‏البلاغة، خطبه ۳.) و نیز فرمود: “من در روزگار رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به سان عضوی از او بودم، مردم به من مانند ستاره‏ای در افق آسمان می‏نگریستند، ولی روزگار چندان از قدر من کاست که همتای فلان و فلان شدم، و سپس در کنار پنج نفری قرار گرفتم که بهترینشان عثمان بود، و گفتم: ای افسوس! و روزگار به این هم بسنده نکرد و تا آنجا مرا فروآورد که نظیر پسر هند (معاویه) و پسر نابغه (عمروعاص) قرار داد! راستی که کودکان هم دندان درآورده‏اند حتی شیرخوارگان”.(شرح نهج‏البلاغة، ابن‏ابی‏الحدید ۲۰ / ۳۲۶.) 
و در نامه‏ای به معاویه نوشت: “شگفتا از روزگار، که کسی را همتای من دانند که چون من گام برنداشته و سابقه درخشانی مانند من ندارد سابقه‏ای که احدی نیز مدعی آن نیست مگر آن مدعی که من نمی‏شناسمش و نپندارم که خدا هم او را بشناسد! سپاس خدا را بر همه حال”.(نهج‏البلاغة، نامه ۹.) آری، شگفتا از مردمی که علی مظلوم علیه السلام را که جان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و همتای قرآن است با گروهی از مردم بی‏سر و پا و اوباش قیاس کردند! گویی گوششان سنگین بود و این سخن پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را نشنیدند که فرمود: “علی‏بن ابی‏طالب از من است و من از علی؛ هر که او را با دیگری قیاس کند به من جفا کرده، و هر که به من جفا کند مرا آزرده‏است. ای عبدالرحمن، خداوند کتاب روشنی را بر من فروفرستاد و مرا فرمود که آنچه برای مردم نازل شده برایشان بیان دارم جز برای علی‏بن ابی‏طالب که نیازمند به بیان و توضیح نیست، زیرا خدای متعال فصاحت او را چون فصاحت من ساخته و فهم او را مانند فهم من قرار داده‏است، و اگر حلم مجسم می‏شد به صورت علی درمی‏آمد، و اگر عقل مجسم می‏شد به صورت حسن می‏شد، و اگر جود و سخا مجسم می‏شد به شکل حسین می‏گشت، و اگر زیبایی مجسم می‏شد صورت فاطمه را به خود می‏گرفت بلکه باز هم فاطمه بزرگتر است، همانا دخترم فاطمه در نژاد و شرف و کرامت بهترین مردم روی زمین است”.(فرایدالسمطین ۲ / ۶۸.)

سید رضا هندی قاسَوْکَ أباحَسَنٍ بِسِواک/وَ هَلْ بِالطَّوْدِ یُقاسُ الذَّر/ أنَّی ساوَوْکَ بِمَنْ ناوَوْک/وَ هَلْ ساوَوْا نَعْلَیْ قَنْبَر / 
“ای علی، تو را با دیگران مقایسه کردند، ولی مگر ذره را با کوه می‏سنجند”؟/ “چگونه تو را با دشمنانت برابر داشتند؟ مگر آنان را با کفش قنبر هم قیاس است”؟
/ ابن‏حمّاد لَیْسَ مَنْ جَوْهَرُهُ جَوْهَرَةٌ/مِثْلَ مَنْ جَوْهَرُهُ مِنْ خَزَفِ/ “
کسی که جوهره وجودش از گوهر است با کسی که جوهره‏اش از خزف است قابل قیاس نیست”.
/ ابوالقاسم زاهی ما أحَدٌ قایَسَکُمْ بِغَیْرِکُمْ/وَ مازَجَ السَّلْسَلَ بِالشُّرْبِ اللَّمطَ/ إلاّ کَمَنْ‏ضاحَی‏الْجِبالَ‏بِالْحَصی/أوْ قایَسَ الأبْحُرَ جَهْلاً بِالنّقَط/
“کسی که شما را با دیگران و در واقع آب گوارا را با آب کدر آلوده قیاس کند مانند کسی است که کوه را با سنگریزه و دریا را با قطره قیاس گیرد”./ 
مرگ بر مردمی که عقب زدند کسی را که خدا پیش داشته‏بود، و پیش داشتند کسی را که خدا عقب زده‏بود،
چنانکه ابن ابی‏الحدید گوید: “شگفتا از مردمی که تو را با آن پایگاه بلند عقب زدند در صورتی که گونه دیگران در جای قدم تو قرار دارد”!/ 
نیز ابن ابی‏الحدید گوید: امام علیه السلام فرمود: “من در جنگ جمل گرفتار چند شخصیت بودم: دلیرترین مردم، توانگرترین و بخشنده‏ترین مردم، فرمانبردارترین مردم از مردم، مکارترین و زیاده‏طلب‏ترین مردم.(یا: متکبرترین مردم.) من گرفتار/ زبیر شدم که هیچ‏گاه از حریف روی برنتابید. و گرفتار یعلی‏بن منیّه که مال را بر شتران بسیاری بار می‏کرد و به هر مردی سی دینار و یک اسب می‏داد تا با من بجنگند. و گرفتار عایشه که هر اشاره‏ای با دست می‏کرد مردم بدان سو می‏رفتند و از او پیروی می‏کردند. و گرفتار طلحه که به عمق او در زیاده‏طلبی (یا نخوت و تکبر) نمی‏توان رسید و به مکرش دست نتوان یافت”. و آورده‏است که: “حضرتش عثمان‏بن حنیف را به سوی طلحه و زبیر فرستاد، رفت و بازگشت و گفت: ای امیرمؤمنان، دست خالی بازگشتم. فرمود: هرگز، بلکه دست پر بازگشتی و به خیر رسیدی. 
سپس فرمود: شگفتا که این دو در برابر ابوبکر و عمر تسلیم بودند و با من مخالفت می‏ورزند! در صورتی که به خدا سوگند می‏دانند که من از ابوبکر و عمر کمتر نیستم. خداوندا، آن دو را بگیر و به کیفر خود برسان”. آری، تنها کینه‏ای که از او به دل داشتند همین بود که حضرتش ایمان به خدای عزیز حمید داشت، و تنها سبب منع او از خلافت عدالتگرایی حضرتش بود. جابر از امام باقر علیه السلام روایت نموده که در ضمن بیان داستان شورا فرمود:...چون امیرمؤمنان علیه السلام دید که آن گروه تصمیم دارند با عثمان بیعت کنند برخاست تا بر آنان اتمام حجت کند، فرمود: به سخنم گوش دهید، اگر آنچه می‏گویم حق است بپذیرید و اگر باطل است انکار کنید. شما را به خدایی که راست و دروغ شما را می‏داند سوگند، آیا در میان شما جز من کسی هست که به هر دو قبله (در یک نماز) نماز خوانده‏باشد؟ گفتند: نه. فرمود: شما را به خدا سوگند، در میان شما جز من کسی هست که در هر دو بیعت، بیعت فتح و بیعت رضوان، شرکت داشته‏است؟ گفتند: نه، فرمود: شما را به خدا سوگند، آیا در میان شما جز من کسی هست که برادرش در بهشت دو بال زینتی داشته‏باشد؟ گفتند: نه. فرمود: شما را به خدا سوگند، آیا در میان شما جز من کسی هست که همسرش سرور زنان بهشت باشد؟ گفتند: نه... اینک که بر علیه خود اقرار نمودید و این مطالب از گفتار پیامبرتان برای شما روشن شد پس از خدای یگانه بی‏شریک پروا کنید که شما را از خشم او بر حذر می‏دارم، از فرمان او سرنپیچید و حق را به اهلش بازگردانید و از سنّت پیامبرتان پیروی کنید، زیرا در صورت مخالفت، با خدا مخالفت کرده‏اید، پس خلافت را به اهلش که حق اوست واگذارید. آنان با اشاره به یکدیگر به کناری رفتند و به مشورت پرداختند و با خود گفتند: ما از فضل او آگاهیم و می‏دانیم که او شایسته‏ترین مردم به خلافت است ولی او مردی است که هیچ کس را بر دیگری ترجیح نمی‏دهد، اگر حکومت را به او بسپاریم ما را با سایر مردم در یک ردیف قرار می‏دهد و هیچ مزیتی برای ما قایل نمی‏شود، پس باید به عثمان سپرد که او به میل ما رفتار می‏کند. و از همین رو به عثمان رأی دادند و خلافت را به او سپردند.(بحارالانوار ۸ / ۳۴۶، چاپ کمپانی.)
ابوذر؛ در ضمن سخنی طولانی گفت: امام علیه السلام پیوسته آنان را سوگند می‏داد و نعمتها و کرامتهایی را که خداوند در حق او روا داشته‏بود به‏یادشان می‏آورد تا هنگام ظهر فرارسید و وقت نماز نزدیک شد... و امام برای نماز برخاست. آن گروه میان خود به مشاوره پرداختند و با خود گفتند: خداوند علی‏بن ابی‏طالب را به فضایلی که برای ما برشمرد برتری داده‏است ولی او مردی است که هیچ کس را بر دیگری ترجیح نمی‏دهد و ما و غلامانمان را برابر می‏دارد، و اگر حکومت را به او بسپارید میان سیاه و سفید برابری قرار می‏دهد گرچه به زور شمشیر باشد؛ پس حکومت را به عثمان باید سپرد که از همه مایل‏تر و رام‏تر و خواهان رضای ماست، و خداوند آمرزنده و مهربان است.(امالی طوسی ۲ / ۱۶۶.) - ابن ابی‏الحدید گوید: علت منجر شدن کار جنگ به تحکیم و تعیین داور، خواسته شامیان بود که بدین وسیله خواستند خود را از چنگال شمشیر عراقیان برهانند، چرا که نشانه‏های پیروزی عراقیان آشکار و روشن شده بود، از این رو شامیان به رأی عمروعاص به جای جنگ دست به نیرنگ زدند، و این مسأله پس از لیلةالهریر (شبی در صفّین که اسبان زوزه می‏کشیدند و صدای آنها در میدان جنگ طنین انداز بود.) رخ داد... و ما در اینجا آنچه را نصربن مزاحم در کتاب “صفّین” در این زمینه آورده یاد می‏کنیم، زیرا او مورد وثوق و قابل اعتماد است که خبر را درست نقل می‏کند و متهم به گرایشی خاص و دست بردن و تحریف در خبر نیست و از رجال اصحاب حدیث است. وی گوید: عمروبن شمر از ابی‏ضرار از عمّاربن ربیعه روایت کرده که گفت: علی علیه السلام در روز سه‏شنبه دهم ربیع‏الاول سال ۳۷ -یا دهم ماه صفر- نماز صبح را با مردم در تاریکی گزارد، سپس با سپاه عراق به سوی شامیان تاخت و مردم هر گروهی پرچمهای خود را به دست داشتند و شامیان نیز به سوی اهل عراق تاختند. هر دو طرف تلفاتی دادند ولی اهل شام بیشتر ضربه دیدند و به همین جهت از جنگ خسته شدند و تن به کشته‏شدن ندادند و ارکانشان سست شد. مردی از سپاه عراق سوار بر اسبی سیاه و سرخ و درازدم در حالی که غرق در سلاح بود و تنها چشمهایش دیده‏می‏شد و نیزه به دست داشت بیرون آمد و با نیزه‏ای که در دست داشت به سر عراقیان می‏زد و می‏گفت: خدایتان رحمت کند، صفهای خود را مرتب کنید؛ چون صفها و پرچمها مرتب شد رو به آنها و پشت به شامیان کرده، به حمد و ثنای الهی پرداخت و گفت: سپاس خدای را که عموزاده پیامبر خود را که پیش از همه اسلام آورد و هجرت کرد و شمشیر خدا بود که بر سر دشمنانش فرود آورد در میان ما قرار داد؛ بنگرید، چون آتش جنگ شعله‏ور شد و غبار نبرد برخاست و نیزه‏ها درهم شکست و اسبان، دلاوران را به جولان آوردند و جز هیاهوی سپاهیان به گوش نرسید در پی من روان شوید و به دنبال من حرکت کنید. آن‏گاه بر شامیان حمله کرد و نیزه‏اش را در دل آنان شکست و بازگشت، دیدیم مالک اشتر است. و مردی از شامیان بیرون آمد و در میان دو صف صدا زد: ای اباالحسن ای علی، به جنگ من بیا.
علی علیه السلام به سوی او بیرون شد تا آنکه در میان دو صف گردن اسبهاشان نزدیک هم قرار گرفت، وی گفت: ای علی، تو در اسلام و هجرت تقدم داری، می‏خواهی مطلبی را بر تو عرضه کنم که سبب حفظ این خونها و تأخیر این جنگها شود تا در کار خود بیندیشی و تجدیدنظر کنی؟ فرمود: چیست؟ گفت: تو به عراق بازگردی و ما عراق را به تو واگذاریم، ما هم به شام خود بازگردیم و تو آن را به ما واگذاری. علی علیه السلام فرمود: می‏دانم نظرت چیست، قصد تو خیرخواهی و دلسوزی است، این امر فکر مرا به خود مشغول نموده و خواب را از چشمم ربوده و خیلی آن را زیر و رو کردم و همه جوانب آن را سنجیدم ولی سرانجام به این نتیجه رسیدم که یا جنگ و یا کفر به آنچه خداوند بر محمد صلی الله علیه و آله و سلم نازل فرموده‏است؛ خدایی که یادش بلند است از دوستان خود نمی‏پذیرد که ببینند خدا نافرمانی می‏شود و سکوت کنند و تسلیم شوند و امر به معروف و نهی از منکر نکنند؛ از این رو دیدم جنگ بر من از تحمل غُلهای آتشین دوزخ آسانتر است. آن مرد بازگشت و زیر لب می‏گفت: انّا للَّه و انا الیه راجعون. آن‏گاه مردم بر یکدیگر تاختند و تیرها و سنگها بود که به سوی هم پرتاب می‏کردند و پس از آنکه تیرها تمام شد با نیزه به یکدیگر حمله کردند تا نیزه‏ها هم شکست... و نیز نصر از رجال خود نقل کرده که: چون کار قوم بدانجا کشید علی علیه السلام به خواندن خطبه برخاست.
حمد و ثنای الهی به‏جای آورد و فرمود: ای مردم، کار شما و دشمنتان به آنجا کشید که دیدید و از دشمن جز آخرین نفسها باقی نمانده‏است؛ و کارها چون پیش آید آخرش از اولش عبرت می‏گیرد. این قوم بر اساس غیر دین در برابر شما پایداری کردند تا آنجا که ضربه‏های کاری به آنان زدیم؛ من باز فردا صبح بر آنان می‏شورم و آنان را در پیشگاه خدا به محاکمه می‏کشانم. خبر به معاویه رسید، عمروعاص را خواست و گفت: ای عمرو، تنها همین امشب را فرصت داریم، فردا صبح علی کار را یکسره خواهد کرد، نظرت چیست؟ عمروعاص گفت: یاران تو در برابر یاران او مقاومت ندارند و تو هم مثل او نیستی، او با تو بر سر چیزی می‏جنگد و تو بر سر چیز دیگر، تو می‏خواهی زنده بمانی و او طالب شهادت است، و عراقیان در صورت پیروزی تو از تو بیم دارند ولی شامیان در صورت پیروزی علی از وی بیم ندارند؛ پس چیزی را به آنان پیشنهاد کن که چه بپذیرند و چه رد کنند میانشان اختلاف خواهد افتاد؛ آنان را به کتاب خدا دعوت کن که میان تو و آنان داوری کند؛ و تو با این کار به هدف خود در برابر آنان دست‏یافته‏ای، و من پیوسته همین نظر را داشتم ولی گذاشتم تا وقت نیاز به تو بگویم. معاویه آن را پسندید و گفت: راست می‏گویی. نصر گوید: عمروبن شمر از جابربن عمیر انصاری روایت کرده که گفت:...سوگند به خدایی که محمد را به حق به پیامبری برانگیخت ما نشنیده‏ایم که از روزی که خداوند آسمانها و زمین را آفریده هیچ رییس قومی به اندازه علی علیه السلام به دست خود این همه دشمن را از پای درآورده‏باشد، آن حضرت طبق آمار شمارندگان بیش از پانصد نفر از سران عرب را کشت، با شمشیر کمانی خود به میدان کارزار آمده و می‏گفت: عذرم به پیشگاه شما و خداوند در این کار پذیرفته است، من می‏خواستم این شمشیر را بشکنم (یا غلاف کنم) ولی یک سخن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مرا از آن بازداشت، من با ذوالفقار در دفاع از آن حضرت می‏جنگیدم و او می‏فرمود: “شمشیری جز ذوالفقار، و جوانمردی جز علی نیست”. راوی گوید: ما شمشیر را از او می‏گرفتیم و خود پیش می‏افتادیم ولی باز آن را از دست ما می‏گرفت و خود را به عرض صف دشمن می‏زد و در میان آنها نفوذ می‏کرد؛ به خدا سوگند که هیچ شیری خشمگین‏تر و ضربه‏زننده‏تر از او بر دشمنش نبود. نصر گوید: عمروبن شمر از جابر نقل کرده که گفت: من از تمیم‏بن حُذَیم شنیدم که می‏گفت: فردای لیلةالهریر دیدیم چیزهایی شبیه پرچم پیشاپیش شامیان در وسط لشکر برابر جایگاه علی و معاویه افراشته‏است، خوب که نگاه کردیم دیدیم قرآنهایی است که بر سرنیزه‏ها آویخته‏اند و بزرگترین قرآنهای لشکر بود، آنها سه نیزه را به هم بسته و قرآن مسجد اعظم را به آن آویخته و ده تن آن را نگه‏داشته‏بودند، ابوجعفر و ابوالطفیل گفتند: با صد عدد قرآن با علی روبرو شدند و در هر یک از دو طرف راست و چپ نیز دویست قرآن قرار داده‏بودند که مجموعاً پانصد قرآن بود. ابوجعفر گوید: سپس طفیل‏بن ادهم در برابر علی علیه السلام ایستاد و ابوشریح جزامی در برابر میمنه و ورقاءبن معمر در برابر میسره ایستادند، سپس فریاد زدند: ای گروه عرب، خدا را درباره زنان و دختران در نظر گیرید، اگر شما کشته شوید فردا چه کسی در برابر روم و ترک و فارس مقاومت خواهد کرد؟ خدا را درباره دینتان در نظر گیرید، این کتاب خدا میان ما و شما داوری کند. علی علیه السلام گفت: خداوندا، تو می‏دانی که اینان طالب کتاب نیستند، پس میان ما و آنان حکم کن، که تو حق آشکاری. در این هنگام یاران علی علیه السلام اختلاف نظر پیدا کردند، گروهی گفتند: جنگ، و گروهی گفتند: داوری کتاب خدا، اینک که ما را به حکم کتاب خدا فراخواندند دیگر جنگ روا نیست. اینجا بود که آتش جنگ خاموش شد و بار سنگین خود را فرونهاد. سپس حدود بیست هزار تن از یاران علی علیه السلام غرق در زره و سلاح جنگی در حالی که شمشیرها به دوش نهاده و پیشانیهاشان از سجده سیاه شده‏بود نزد آن حضرت آمدند و مسعربن فدکی و زیدبن حصین و تنی چند از قاریانی که بعداً جزء خوارج درآمدند پیشاپیش آنها بودند، آن‏گاه حضرتش را به اسم نه به لقب امیرمؤمنان صدا زدند که: ای علی، دعوت این قوم را که تو را به داوری کتاب خدا می‏خوانند اجابت کن وگرنه تو را نیز مانند پسر عفّان (عثمان) می‏کشیم؛ به خدا سوگند اگر پاسخ مثبت ندهی تو را خواهیم کشت. علی علیه السلام فرمود: وای بر شما، من نخستین کسی هستم که به کتاب خدا فراخواندم و نخستین اجابت‏کننده آنم، و برای من روا نیست و دینم اجازه نمی‏دهد که به داوری کتاب خدا خوانده‏شوم و نپذیرم، اصلاً من با اینان بر سر قرآن جنگیدم تا به حکم قرآن تن دهند، زیرا اینان فرمان خدا را سرپیچی کردند و عهد او را شکستند و کتاب او را پشت سر انداختند، ولی شما را آگاه کردم که اینان با شما نیرنگ زدند و هرگز طالب عمل به قرآن نیستند. باز گفتند: سراغ اشتر فرست که نزد تو بازگردد؛ و اشتر در صبح لیلةالهریر نزدیک سپاه معاویه رسیده‏بود و می‏خواست داخل (خیمه معاویه) شود.
نصر گوید: فضیل‏بن خدیج از مردی از قبیله نَخَع نقل کرده که گفت: مصعب از ابراهیم‏بن اشتر از صورت حال پرسید، وی گفت: من نزد علی علیه السلام بودم هنگامی که فرستاد اشتر بازگردد، و اشتر نزدیک سپاه معاویه رسیده‏بود و می‏خواست داخل شود، علی علیه السلام یزیدبن هانی را نزد وی فرستاد که نزد من بازگرد، وی پیام را رساند، اشتر گفت: نزد امام برو و بگو: اینک وقتی نیست که مرا از جایگاهم بازگردانی، من امید پیروزی دارم، شتاب نکن، یزیدبن هانی برگشت و پیام اشتر را رساند، در همین حال غبار برخاست و صداها از جانب اشتر بلند شد و نشانه‏های فتح و پیروزی عراقیان و خواری و شکست و گریز شامیان نمودار گشت. آن گروه به علی علیه السلام گفتند: به خدا سوگند تو او را امر به ادامه جنگ کرده‏ای! فرمود: آیا شما دیدید که من مخفیانه با پیکم سخن گویم؟ مگر در حضور همه شما و با صدای بلند که همه شنیدید با او سخن نگفتم؟ گفتند: بفرست به نزد تو بازگردد وگرنه به خدا سوگند که از تو جدا می‏شویم. فرمود: وای بر تو ای یزید، برو به اشتر بگو: به نزد من بازگردد که آشوب به پا شده‏است. یزید به نزد اشتر رفت و جریان را گفت. اشتر گفت: آیا به خاطر بالا رفتن این قرآنها آشوب شده‏است؟ 
گفت: آری، اشتر گفت: به خدا سوگند وقتی این قرآنها افراشته‏شد پنداشتم که موجب اختلاف و تفرقه خواهد شد، این طرح پسر نابغه (عمروعاص) است. سپس به یزیدبن هانی گفت: وای بر تو، مگر پیروزی را نمی‏بینی؟ مگر گرفتاری آنها را نمی‏بینی؟ مگر نمی‏بینی که خداوند چه بهره‏ای را نصیب ما ساخته‏است؟ آیا سزاوار است که اینک دست برداریم و بازگردیم؟ یزید گفت: آیا دوست داری که در اینجا پیروز شوی و امیرمؤمنان در جایی که هست لشکر از اطرافش پراکنده شوند و او را به دشمن سپارند؟ گفت: سبحان‏اللَّه، نه به خدا سوگند چنین چیزی را دوست ندارم. یزید گفت: آنان سوگند یاد کرده و گفته‏اند که یا سراغ اشتر فرست که بازگردد یا با همین شمشیرهای خود تو را مانند عثمان می‏کشیم یا به دشمنت می‏سپاریم. اشتر بازگشت و چون به آن گروه رسید فریاد زد: ای فرومایگان سست‏اراده، حالا که شما بر آنان برتری یافته‏اید و دانسته‏اند که شما پیروز خواهید شد قرآن بر سر نیزه کرده و شما را به حکم آن فرامی‏خوانند؟! در حالی که به خدا سوگند فرمان خدا در قرآن را رها کردند و از سنّت کسی که قرآن بر او نازل شده دست برداشتند! پس این دعوت آنها را نپذیرید و چند لحظه مرا مهلت دهید که من فتح و پیروزی را احساس کرده‏ام. گفتند: تو را مهلت نمی‏دهیم.
اشتر گفت: به اندازه یک تاختن اسب مرا مهلت دهید که امید پیروزی دارم. گفتند: آن‏گاه در گناه با تو شریک خواهیم شد. اشتر گفت: اینک که بزرگان و سران شما کشته‏شده و فرومایگانتان باقی مانده‏اند مرا بگویید که شما کی بر حق بودید؟ آیا هنگامی که با شامیان می‏جنگیدید حق بودید و حال که دست از جنگ با آنان کشیده‏اید بر باطلید یا اینک که دست از پیکار شسته‏اید بر حقّید؟ اگر چنین است پس کسانی که از شما کشته‏شده‏اند و شما منکر فضل آنها نیستید و می‏دانید که از شما بهتر بودند در آتش دوزخ خواهند بود؟! گفتند: ای اشتر، دست از ما بدار، ما برای خدا با آنان جنگیدیم و برای خدا هم دست از جنگ برمی‏داریم، ما مطیع تو نخواهیم بود پس از ما دور شو! اشتر گفت: به خدا سوگند که شما را فریفتند و شما هم فریب خوردید، و شما را به ترک جنگ فراخواندند و اجابت کردید، ای پیشانی‏سیاهان، ما می‏پنداشتیم که نماز شما به خاطر زهد در دنیا و شوق به دیدار خدا بود ولی اکنون فرار شما را جز از مرگ به سوی دنیا نمی‏بینم؛ هان زشتی باد بر شما ای همرنگ شتران نجاستخوار، شما هرگز روی عزت را نخواهید دید، پس مانند قوم ستمگران (از رحمت خدا) دور باشید. آن‏گاه به یکدیگر ناسزا گفتند، و آنها با تازیانه بر صورت مرکب اشتر زدند و اشتر نیز با تازیانه بر صورت مرکبهای آنان زد، علی علیه السلام فریادی بر سر آنان زد و آنها دست بازداشتند. اشتر گفت: ای امیرمؤمنان، این صفها را در یکدیگر داخل کن تا دشمن را بکوبند، آنان فریاد زدند: امیرمؤمنان داوری را پذیرفت و به حکم قرآن رضا داد. اشتر گفت: اگر امیرمؤمنان پذیرفته و راضی شده من نیز به هر چه آن‏حضرت راضی شده راضی هستم. مردم همه پیش آمده می‏گفتند: امیرمؤمنان راضی شد، امیرمؤمنان پذیرفت؛ و آن حضرت ساکت بود و سر به زیر افکنده کلمه‏ای سخن نمی‏گفت. سپس برخاست و مردم همه ساکت شدند، فرمود:...هان بدانید که من دیروز امیرمؤمنان بودم و امروز مأمورِ (مؤمنان) شده‏ام، و دیروز نهی‏کننده بودم و امروز تحت نهی دیگران قرار گرفته‏ام؛ شما دوست دارید زنده بمانید و من نباید شما را بدانچه خوش ندارید وادار کنم. این را گفت و نشست.(شرح نهج‏البلاغة ۲ / ۲۰۶ - ۲۱۹. کتاب صفّین / ۴۷۳.)

نصربن مزاحم گوید: علی علیه السلام در روز صلح با معاویه چون خواست صلحنامه را بنویسد اشتر را فراخواند تا بنویسد، مردی گفت: خودت چیزی بین خود و معاویه بنویس. فرمود: به خدا سوگند من خودم در روز صلح حدیبیّه صلحنامه را با دست خود نوشتم، و نوشتم “بسم‏اللَّه الرحمن الرحیم” سهیل گفت: من رضا نمی‏دهم، بنویس “باسمک اللّهمّ”. من نوشتم: “این چیزی است که محمد رسول خدا با سهیل‏بن عمرو بر اساس آن صلح می‏کند”، سهیل به پیامبر گفت: اگر نبوت تو را گواهی می‏دادم با تو نمی‏جنگیدم. من خشمگین شدم و گفتم: آری به خدا او علیرغم تو رسول خداست. رسول خدا فرمود: آنچه او می‏گوید بنویس، که تو علی چنین سرنوشتی داری، تو را نیز مظلومانه وادار به چنین چیزی (به صلح و حذف نام امیرمؤمنان) خواهند کرد.(صفّین / ۵۰۹.)
و نیز گوید: عمربن سعد نوشت: “این چیزی است که علی امیرمؤمنان بر سر آن مصالحه و محاکمه می‏کند”، معاویه گفت: من بدمردی هستم اگر اقرار داشته‏باشم که او امیرمؤمنان است آن‏گاه با او پیکار کنم! عمروعاص گفت: نام او و نام پدرش را بنویس، زیرا او امیر شماست نه امیر ما. چون نامه را به حضرت بازگرداندند دستور داد نام امیرمؤمنان را پاک کنند. احنف گفت: نام امیرمؤمنان را از خود پاک مکن. زیرا می‏ترسم اگر آن را پاک سازی دیگر این مقام به تو بازنگردد؛ آن را پاک نکن گرچه مردم به جان هم افتند و یکدیگر را بکشند. ساعتی از روز بر سر پاک کردن آن گذشت. آن‏گاه اشعث‏بن قیس آمد و گفت: این نام را پاک کن. علی علیه السلام فرمود: لااله‏الاّاللَّه و اللَّه اکبر، دو سرنوشت شبیه به هم! هان به خدا سوگند همین مطلب در روز حدیبیه بر دست من جاری شد که از جانب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نوشتم: “این چیزی است که محمد رسول خدا و سهیل‏بن عمرو بر سر آن مصالحه می‏کنند”. سهیل به پیامبر گفت: من نامه‏ای را که تو در آن رسول خدا نامیده شده‏باشی قبول ندارم، و اگر تو را رسول خدا می‏دانستم با تو نمی‏جنگیدم، در این صورت اگر تو رسول خدا باشی و من مانع از طواف تو به بیت‏اللَّه شوم به تو ستم کرده‏ام، ولی بنویس:
“محمّدبن عبداللَّه” تا بپذیرم. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ای علی، بی شک من رسول خدا هستم و من محمّدبن عبداللَّه هستم و نامه‏ای که به عنوان محمّدبن عبداللَّه به آنان می‏دهم رسالت را از من نمی‏زداید، بنویس “محمّدبن عبداللَّه” و مشرکان تا مدتی در این باره با من گفتگو می‏کردند. پس امروز همان را به فرزندانشان می‏نویسم چنانکه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به پدرانشان نوشت، و دو سرنوشتی است نظیر هم. عمروعاص گفت: سبحان‏اللَّه! اینچنین ما را تشبیه به کفار کردی در حالی که ما مؤمنیم! علی علیه السلام فرمود: ای پسر نابغه، کی بوده‏است که تو دوست کافران و دشمن مسلمانان نبوده‏ای! آیا شباهت جز به مادرت داری که تو را زایید؟...(صفّین / ۵۰۸.) ه

- ابن‏ابی‏الحدید گوید: علی علیه السلام در میان گروهی از مردان قبیله هَمْدان و حِمْیَر و کسانی دیگر از تیره‏های مختلف قحطان ایستاده‏بود که مردی از شامیان صدا زد: چه کسی مرا به ابونوح حمیری رهنمایی می‏کند؟ گفتند: او همین جاست با او چه کار داری؟ وی نقاب از چهره برداشت دیدند ذوالکلاع حمیری و گروهی از همراهان او از خانواده و خویشانش هستند. ذوالکلاع به ابونوح گفت: با من بیا، ابونوح گفت: کجا؟ گفت: از صف لشکر بیرون رویم. گفت: چه کار داری؟ گفت: با تو کار دارم، ابونوح گفت: پناه بر خدا، هرگز تنها با تو نمی‏آیم بلکه به همراه سپاه می‏آیم، ذوالکلاع گفت: تنها بیا که در پناه خدا و رسول و پناه ذوالکلاع هستی تا به سوی برادرت بازگردی، زیرا می‏خواهم از مسأله‏ای که بر سر آن نزاع داریم از تو پرسشی کنم. ابونوح و ذوالکلاع به راه افتادند. ذوالکلاع گفت: تو را فراخواندم تا حدیثی را که عمروعاص در سالهای گذشته در زمان خلافت عمربن خطاب برایم خوانده‏بود و اینک آن را به یادم آورد و تکرار نمود برائت بازگویم، او بر این باور است که از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیده‏است که فرمود: <اهل شام و عراق در برابر هم صف می‏کشند و در یکی از دو لشگر حق و امام هدایت قرار دارد که عماربن یاسر با اوست>.
ابونوح گفت: آری، به خدا او در میان ماست. ذوالکلاع گفت: تو را به خدا آیا او تصمیم جدی در جنگ با ما دارد؟ ابونوح گفت: آری به خدای کعبه که او بیش از من آهنگ جنگ با شما را دارد، و من دوست داشتم که همه شما یک تن بودید و سر آن یک تن را می‏بریدم و تو را پیش از همه می‏کشتم... من گویم: شگفتا از گروهی که به جهت شخصیت عمار در کار خود شک می‏کنند ولی به جهت شخصیت علی علیه السلام این شک به آنان دست نمی‏دهد! و بدین دلیل که عمار با عراقیان است راه می‏برند که حق با آنهاست ولی به جایگاه و مقام علی علیه السلام توجهی ندارند! و از این که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به عمار فرمود: <گروه متجاوز تو را می‏کشند> به ترس و بیم می‏افتند اما از گفتار آن حضرت درباره علی علیه السلام بیم نمی‏کنند که فرمود: <خداوندا، دوست او را دوست، و دشمن او را دشمن بدار>، و فرمود: <جز مؤمن تو را دوست نمی‏دارد، و جز منافق با تو دشمنی نمی‏کند>! و همین دلیل است که قریش همگی از آغاز کار کوشش داشتند که نام علی علیه السلام را بپوشانند و بر فضایل و ویژگیهای او سرپوش نهند تا فضل و مقام او از دلهای مردم جز اندکی از آنان پاک شود.(شرح نهج‏البلاغة ۸ / ۱۶.) - آن حضرت در شکایت و دادخواهی از قریش فرمود: خداوندا، داد مرا از قریش بگیر، که آنها شرور و نیرنگها برای رسول تو در دل داشتند ولی موفق نشدند و از اجرای آنها ناتوان ماندند و تو مانع آنها شدی، پس همه حمله‏ها و عقده‏های خود را بر سر من ریختند! خداوندا، حسن و حسین را نگه‏دار و تا من زنده‏ام تبهکاران قریش را بر آنان مسلط مساز، و پس از مرگ من هم تو خود مراقب آنها خواهی بود و تو بر هر چیز گواهی.(شرح نهج‏البلاغة ۲۰ / ۲۸۹.) 
- مردی به آن حضرت گفت: ای امیرمؤمنان، فکر می‏کنید اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرزند پسری از خود به یادگار می‏گذاشت و به حد بلوغ و رشد می‏رسید آیا عربها زمام خود را به او می‏سپردند؟ فرمود: نه، بلکه اگر مانند من عمل نمی‏کرد (و تسلیم نمی‏شد) او را می‏کشتند؛ عربها کار محمد صلی الله علیه و آله و سلم را خوش نداشتند و به او نسبت به آنچه خداوند از فضل خود به او داده‏بود حسد می‏بردند، و در مدت درازی که حضرت در میان آنها بود با آن همه نیکی که در حق آنان رواداشت باز به همسر او تهمت زدند و شتر حضرتش را رم دادند و در زمان حیات آن حضرت همرأی شدند که نگذارند پس از مرگ او کار به دست خاندان او افتد؛ و اگر نه این بود که قریش از نام آن حضرت استفاده می‏کرد و نام او را وسیله رسیدن به ریاست و نردبان عزت و حکومت خود قرار می‏داد هرگز پس از مرگ حضرتش حتی یک روز هم که شده خدا را نمی‏پرستید و ارتداد پیدا می‏کرد و به همان روزهای اول و دوران پیشین خود بازمی‏گشت. سپس خداوند فتوحاتی برای آنان پیش آورد که پس از تنگدستی به نوایی رسیدند و پس از آن همه سختی و گرسنگی ثروتمند شدند، از این رو آنچه را از اسلام زشت و ناپسند می‏دانستند در نظرشان نیکو جلوه نمود و اضطرابی که از دین در دل داشتند به ثبات مبدل گشت و گفتند اگر این دین حق نبود چنین نمی‏شد (و این فتوحات به دست نمی‏آمد)، ولی باز هم این فتوحات را (نه از اسلام که) از برکت درست‏اندیشی و حسن تدبیر امیران خود دانستند در حالی که خود آنها همه چیز خود را از همین فتوحات داشتند، از همین رو در نظر مردم گروهی باهوش و با لیاقت، و گروهی منزوی و بی‏عرضه شناخته شدند، و ما از دسته دوم بودیم که بی‏نام ماندیم و آتشمان به سردی گرایید و نام و آوازه‏مان از میان رفت تا آنجا که روزگار اندک اندک ما را در خود هضم کرد و سالها با رنج و محنت گذشت و بسیاری از سرشناسان مردند و بسیاری از ناشناسان سربرآوردند و دیگر چه امیدی به کودکان آینده می‏رود؟! بی‏شک رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که می‏دانید مرا به خود نزدیک ساخت به جهت خویشاوندی من با وی نبود بلکه به خاطر جهاد و یکدلی من با حضرتش بود، آیا فکر می‏کنی اگر فرزندی داشت که مانند من عمل می‏کرد او را به مانند من به خود نزدیک نمی‏ساخت؟ و در این صورت باز هم این تقرب نه مایه بهره‏مندی و منزلت بلکه سبب محرومیت و مظلومیت او می‏گشت. خداوندا، تو می‏دانی که من خواهان حکومت و سرافرازی به ملک و ریاست نیستم، بلکه تنها خواهان انجام حدود و ادای شرع تو و قرار گرفتن هر چیز در جای خود و درآمد کامل و رساندن درست آن به اهلش و حرکت در راه پیامبر تو و ارشاد گمراهان به انوار هدایت تو می‏باشم.(شرح نهج‏البلاغة ۲۰ / ۲۹۹.) 

- و فرمود: قریش هر کینه‏ای که از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به دل داشت آشکارا بر سر من ریخت و پس از من نیز بر سر فرزندانم خواهد ریخت. مگر من با قریش چه کرده‏ام؟! اگر کسی را از آنان کشته‏ام به فرمان خدا و رسول او بوده‏است؛ اگر آنان مسلمانند آیا پاداش کسی که فرمان خدا و رسول را برده چنین است؟(شرح نهج‏البلاغة ۲۰ / ۳۲۸.) 
- و فرمود: من از روزی که خداوند پیامبر خود را از این جهان برد تا به امروز پیوسته مظلوم بوده‏ام.(سفینةالبحار ۲ / ۱۰۸. بحارالانوار ۴۱ / ۵۱. شرح نهج‏البلاغة ۴ / ۱۰۶ با اندکی اضافه.) - و فرمود: کسی به من گفت: ای پسر ابی‏طالب، تو بر حکومت بس حریصی! گفتم: بلکه به خدا سوگند شما حریص‏تر و دورترید و من سزاوارتر و نزدیکتر! من تنها حق خودم را می‏طلبم و شما مانع آن می‏شوید و مرا از آن دور می‏سازید. و چون در حضور جمع چوب حجت بر سرش کوفتم تازه از خواب غفلت پرید و از حیرت ندانست مرا چه پاسخ دهد. خداوندا، داد مرا از قریش و یارانشان بستان، که پیوند خویشی خود با مرا بریدند و منزلت بزرگ مرا کوچک شمردند و بر سر امری که حق من بود با من به ستیزه برخاستند، آن‏گاه گفتند: حق آن است که بستانی و حق آن است که رها سازی (یعنی نه تنها حق مرا ربودند بلکه مدعی هم شدند که حق من نبوده و من می‏بایست دست از آن بردارم).(نهج‏البلاغة، خطبه ۱۷۱.)
- و فرمود: خداوندا، داد مرا از قریش و یارانشان بستان، که پیوند خویشی خود با مرا بریدند و ظرف شکیبایی مرا واژگون ساختند و بر سر حقی که من از دیگران به آن سزاوارتر بودم همگی با من به ستیزه برخاستند و گفتند: “بدان که حق آن است که بستانی و حق آن است که از آن محروم شوی، پس با دلی اندوهگین صبر پیشه کن، یا با آه و افسوس بمیر”. آن‏گاه به پیرامون خود نگریستم، دیدم نه یاوری دارم و نه مدافعی و نه دستیاری جز اهل بیتم که دریغم آمد به آغوش مرگ روند و بیهوده تباه شوند؛ ناگزیر چشمم را که خاشاک ستم در آن رفته بود بر هم نهادم و آب دهانم را از گلو که استخوان کین آزارش می‏نمود فروبردم و خشمم را که از شرنگ تلخ‏تر و از تیغ تیز دردناکتر بود فروخوردم.(نهج‏البلاغة، خطبه ۲۱۶.) ه

- ابن ابی‏الحدید گوید: زبیربن بکّار در کتاب خود از رجالی که از یکدیگر نقل کرده‏اند از علی‏بن ابی‏طالب علیه السلام روایت نموده که فرمود: عثمان در گرمای نیمروز سراغ من فرستاد، من جامه پوشیده و نزد او رفتم، هنگامی داخل شدم که بر تخت نشسته‏بود و ترکه‏ای در دست داشت و مال فراوانی به صورت دو کُپه از زر و سیم در برابر او بود، گفت: اینها را بردار و شکم خود را سیر کن که جان مرا آتش زدی! گفتم: صله رحم کردی؛ اگر این مال خود توست که به ارث برده‏ای یا کسی به تو داده یا از راه کسب و تجارت به دست آورده‏ای از دو حال بیرون نیست: یا این است که من می‏گیرم و شکر آن به جا می‏آورم یا همه را می‏گیرم و به زحمت می‏افتم؛ و اگر اینها از مال خداست و حق مسلمانان و یتیمان و در راه‏ماندگان در آن است، پس به خدا سوگند که حق نداری به من ببخشی و من هم حق ندارم بستانم. عثمان گفت: به خدا که هیچ‏گاه زیر بار نمی‏روی! آن‏گاه برخاست و با آن ترکه و چوبدستی بر من زد و به خدا که من دست او را باز نگرداندم تا هرچه خواست زد و نظر خود را تأمین نمود؛ من هم لباس خود را پوشیدم و به منزل بازگشتم...(شرح نهج‏البلاغة ۹ / ۱۶. شگفتا از مردی که از فراریان در جنگ احد بوده و اینک که قدرت به دست آورده و می‏داند علی - علیه السلام - بنا به مصلحت اسلام اقدامی نمی‏کند به خود جرأت می‏دهد و چوب تأدیب به روی آن حضرت می‏کشد! به خدا سوگند که اگر این خبر واقعیت داشته‏باشد دلیل بر کمال مظلومیت و کوه صبر آن امام مبین است. (م)) 

- ابن ابی‏الحدید از ابراهیم (ثقفی) روایت کرده: (پس از آنکه سفیان‏بن عوف غامدی بر اهل شهر انبار حمله کرد و عده‏ای را کشت و اموال آنها را غارت کرد) مردی از اهل انبار به سوی علی علیه السلام شتافت و واقعه را گزارش داد، حضرت بر منبر رفت و برای مردم سخنرانی نمود و فرمود: “برادر بکری شما در شهر انبار گرفتار شد و با عزت و شهامت بسیار ترسی به خود راه نداده پاداش الهی را بر دنیا برگزید و به شهادت رسید، اینک دشمن را تعقیب کنید تا به آنان دست یابید، اگر توانستید چنان ضربه‏ای به آنان زنید که این عقوبت برای همیشه آنان بس باشد و تا زنده‏اند اندیشه حمله به عراق را از سر به در کنند”. آن‏گاه ساکت شد به امید آنکه او را پاسخ دهند و یا یک نفر سخنی بگوید ولی احدی لب به سخن نگشود و کلمه‏ای نگفت. چون سکوت آنها را دید از منبر فرودآمد و پیاده به راه افتاد تا به نخیله رسید، مردم نیز به دنبال او به راه افتادند تا آنکه گروهی از سران گفتند: ای امیرمؤمنان، بازگرد که ما تو را کفایت خواهیم کرد. فرمود: شما نه تنها مرا کفایت نمی‏کنید که خودتان را نیز کفایت نمی‏توانید کرد؛ و پیوسته اصرار کردند تا حضرت را با همه ناراحتی و اندوهی که داشت به منزل بازگرداندند. امام علیه السلام سعیدبن قیس هَمْدانی را با هشت هزار نفر از نخیله گسیل داشت، زیرا باخبر شده‏بود که دشمن با جمعیت انبوهی روی آورده‏است؛ سعیدبن قیس بر ساحل فرات در طلب سفیان‏بن عوف شد، وقتی به عانات رسید هانی‏بن خطّاب هَمْدانی را پیشاپیش فرستاد و او تا نزدیک سرزمین قِنَّسرین دشمن را تعقیب کرد ولی آنان گریخته‏بودند و او هم بازگشت.(شرح نهج‏البلاغة ۲ / ۸۸.) 
- و فرمود: همه امتها از ستم والیان خود می‏ترسند و من از ستم رعیّت خود بیمناکم... ای گروه مردمی که بدنهاتان حاضر است اما عقلتان از سرتان پریده و همدل و هماهنگ نیستید و امیرانتان گرفتار شمایند، امیر شما با آنکه مطیع خداست او را نافرمانی می‏کنید، و امیر شامیان با آنکه خدا را نافرمانی می‏کند آنها از او فرمان می‏برند! به خدا دوست داشتم که معاویه شما را مانند درهم و دینار با من معامله می‏کرد، ده تن از شما را می‏گرفت و یکی از یاران خود را به من می‏داد!(نهج‏البلاغة، خطبه ۹۵.) 
- و فرمود:...می‏خواهم با شما مداوا کنم و خود درد من شده‏اید، چون کسی که می‏خواهد خار را با خار بیرون کشد که می‏داند مایه افزونی درد خواهد شد. خداوندا، طبیبان این درد جانکاه و بی‏درمان خسته شدند و آبکشان از این طنابهای چاه درمانده گشتند.(نهج‏البلاغة، خطبه ۱۱۹. اختصاص مفید / ۱۵۶.) - و فرمود: ای مردنمایان نامرد، کودک صفتان و نوعروس خِرَدان، کاش شما را ندیده و نمی‏شناختم، این آشنایی جز افسوس و اندوه چیز دیگری برایم در برنداشت؛ خدا شما را بکشد که دلم را خسته و سینه‏ام را پر از خشم و کین ساختید و غم و اندوه را جرعه جرعه به کامم ریختید، و آنقدر با نافرمانی و بی‏تفاوتی برنامه‏های مرا به هم زدید تا آنکه قریش گفتند: “پسر ابوطالب مرد دلیری است اما با شیوه جنگ آشنا نیست”. زهی گستاخی! آیا هیچ یک از آنها در کار جنگ پرکارتر و پیشگام‏تر از من بوده‏است؟ من هنوز بیست سال نداشتم که دست به پیکار زدم و اکنون که از شصت گذشته‏ام دست از آن برنداشته‏ام. اما افسوس، آن کس که به فرمانش نروند تدبیر و رایش به کار نیاید.(نهج‏البلاغة، خطبه ۲۷.)
- و فرمود: به من خبر رسیده که بُسر به یمن لشکر کشیده‏است، به خدا سوگند که من گمان می‏کنم این قوم با گردآمدن به گرد باطل خود، و پراکندگی شما از پیرامون حق خود، و نافرمانی شما از امام بر حق و فرمانبرداری آنها از پیشوای باطل، و امانتداری آنها و خیانت شما، و درستی آنها در شهرهای خود و نادرستی شما، سرانجام دولت را از چنگتان به‏درآورند و بر شما چیره گردند. چندان به شما بی‏اعتمادم که می‏ترسم اگر قدحی به کسی بسپارم بند آن را برباید. خداوندا! من از اینان آزرده‏ام و اینان از من، و من از اینان دلتنگم و اینان از من، پس مرا یارانی بهتر از ایشان ده، و کسی بدتر از من بر ایشان گمار. خداوندا، همچنانکه نمک در آب حل می‏شود دلهای اینان را آب کن.(نهج‏البلاغة، خطبه ۲۵.)
- آن حضرت پس از شهادت محمدبن ابی‏بکر نامه‏ای به عبداللَّه‏بن عباس نوشت بدین مضمون: اما بعد، مصر (به دست عمروعاص و یاران دیگر معاویه) فتح شد و محمدبن ابی‏بکر -که خدایش بیامرزد- به شهادت رسید، ما مزد و پاداش از دست دادن او را از خدا خواهانیم، زیرا او برای ما فرزندی مهربان و وفادار، فرمانداری سختکوش و خدمتگزار، شمشیری برنده و ستونی استوار و پناه‏دهنده بود. من همیشه مردم را به پیوستن به او تشویق می‏کردم و پیش از این حادثه آنها را به یاری او فرمان می‏دادم، و آشکارا و نهان و مکرر و پیوسته فرامی‏خواندم، اما برخی از آنان با اکراه و بی‏میلی می‏آمدند، و گروهی به دروغ عذرمی‏آوردند، و دسته‏ای دیگر هم نشسته و از یاری دست می‏کشیدند. از خدا می‏خواهم که مرا به زودی از ایشان نجات دهد. به خدا سوگند اگر هنگام رویارویی با دشمن طمع به شهادت نداشتم و دل را در گرو مرگ نمی‏نهادم، دوست داشتم که حتی یک روز در کنار اینان نمانم و هرگز رویشان را نبینم.(نهج‏البلاغة، نامه ۳۵.)
- و در نامه‏ای در پاسخ معاویه نوشت: و گفتی: مرا مانند شتری که چوبی در بینی‏اش نموده به دنبال می‏بردند تا بیعت کنم؛ به آیین خدا سوگند که خواستی نکوهش کنی ولی ستایش نمودی، و خواستی رسوا کنی اما رسوا شدی؛ زیرا بر مسلمان -مادامی که در دینش شک رخنه نکند و یقینش تردید نپذیرد- عیب نیست که مورد ستم قرار گیرد، البته روی این حجت من با دیگران است اما گوشه‏ای از آن را که گفتنی بود با تو گفتم. (نهج‏البلاغة، نامه ۲۸.) - و فرمود: فردا (که مرا از دست دادید) روزگارم را خواهید دید و پرده از اسرارم برای شما برداشته‏می‏شود، و آن‏گاه که جایم را خالی دیدید و دیگری را در جای من یافتید تازه قدرم را خواهید شناخت.(نهج‏البلاغة، خطبه ۱۴۷.) ه 
- توضیحی درباره فدک یاقوت گوید: فَدَک -به فتح فاء و دال- است، ابن‏درید گفته‏است: فَدَّکْتُ الْقُطْنَ تَفْدیکاً یعنی پنبه را زدم. و فَدَک دهی است در حجاز که دو یا سه روز راه با مدینه فاصله دارد. خداوند در سال هفتم هجری آن را از راه صلح نصیب رسول خود صلی الله علیه و آله و سلم فرمود؛ بدین قرار که چون رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به خیبر وارد شد و قلعه‏های آن را فتح کرد و تنها سه قلعه باقی مانده‏بود و محاصره آنان تنگ شد و کار بر آنان سخت آمد پیکی نزد آن حضرت فرستادند و پیشنهاد کردند که اجازه خروج به آنان دهد به شرط آنکه از وطن بیرون روند، و حضرت چنین کرد. این خبر به اهل فدک رسید آنان نیز پیکی فرستادند و درخواست کردند که آن حضرت به شرط بهره‏برداری از نصف میوه‏ها و اموال آنها با آنان مصالحه کند، و حضرت پذیرفت. از این رو فدک از غنایمی است که با جنگ و تاخت و تاز به دست نیامده و بنابراین مخصوص رسول‏خدا صلی الله علیه و آله و سلم است (و دیگران را در آن حقّی نیست). فدک دارای چشمه‏ای جوشان و درختان خرمای بسیاری بوده‏است. و این همان است که فاطمه -رضی اللَّه عنها- فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آن را به من بخشیده، و ابوبکر گفت: من شاهد می‏خواهم؛ و این خود داستانی دارد... (پس از آنکه فدک توسط خلیفه اول غصب شد همچنان در اختیار حکومتها بود تا) چون عمربن عبدالعزیز به خلافت رسید به عامل خود در مدینه نوشت که فدک را به اولاد فاطمه -رضی اللَّه عنها- بازگرداند، و فدک در ایام عمربن عبدالعزیز در اختیار اولاد آن حضرت بود تا یزیدبن عبدالملک به حکومت رسید و آن را قبضه کرد و باز پیوسته در دست بنی‏امیه بود تا ابوالعباس سفّاح به خلافت رسید و آن را به حسن‏بن حسن‏بن علی‏بن ابی‏طالب (حسن مثنّی) بازگرداند و حسن قیّم آن بود و منافع آن را در میان اولاد علی علیه السلام پخش می‏کرد، و چون منصور به خلافت رسید و اولاد حسن بر او شوریدند آن را پس گرفت و چون مهدی پسر وی به خلافت رسید دوباره آن را به آنان بازگرداند، باز موسی هادی و خلفای بعد (هارون و امین) آن را پس گرفتند تا خلافت به مأمون رسید؛ آن‏گاه پیکی از سوی اولاد علی‏بن ابی‏طالب نزد وی آمد و آن را طلب نمود، مأمون نیز دستور داد تا سندی از آن به نام آنان بنویسند، سند نوشته‏شد و بر مأمون قرایت گردید؛ در اینجا دعبل شاعر برخاست و این شعر را سرود: أصْبَحَ وَجْهُ الزَّمانِ قَدْ ضَحِکا/بِرَدِّ مأمُونٍ هاشِماً فَدَکا(معجم‏البلدان ۴ / ۲۳۸.) <چهره زمانه خندان شد با بازگرداندن مأمون فدک را به اولاد هاشم>. نویسنده شهیر مصری استاد عبدالفتاح عبدالمقصود نویسنده کتاب چند جلدی <الإمام علی‏بن ابی‏طالب> در مقدمه‏ای که بر کتاب پرارج <فدک> تألیف علامه سید محمد حسن موسوی قزوینی حایری (ص ۶) نوشته‏است، گوید: <سرزمین فدک -خواه بخشش باشد یا میراث- بی‏تردید حق خالص فاطمه -رضی اللَّه عنها- بوده‏است>. سیوطی گوید: از ابوسعید خدری۲ روایت است که چون آیه: وَ اتِ ذَاالقُرْبی حَقَّهُ <و حق خویشاوند را بده> نازل شد، رسول خدا صلی الله علیه و(سوره اسراء / ۲۵.) آله و سلم فاطمه را فراخواند و فدک را به او بخشید.(تفسیر درّ المنثور ۴ / ۱۷۷. زمین اِقطاعی را در فارسی تیول گویند. (م))
و ابن‏مردویه از ابن‏عباس -رضی‏اللَّه عنهما- روایت کرده که چون این آیه نازل شد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فدک را به فاطمه اقطاع کرد و به او بخشید تا از درآمد آن زندگانی کند.(تفسیر درّ المنثور ۴ / ۱۷۷) بلاذری گوید: کلبی گفته‏است: بنی‏امیه فدک را ویژه خود ساختند و سنّت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در مورد آن تغییر دادند و چون عمربن عبدالعزیز۲ به خلافت رسید آن را به جای اصلیش بازگرداند.(فتوح‏البلدان / ۴۴.) درباره حق خویشاوند حافظ هیثمی گوید: ابوبکر خمس را مانند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم تقسیم می‏کرد جز آنکه به خویشاوندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم چنانکه آن حضرت می‏داد، نمی‏داد.(مجمع‏الزواید ۵ / ۲۴۱.) طبری گوید: ابن‏عباس گفته‏است: سهم خدا و سهم رسول خدا (از خمس غنایم) یکی قرارداده‏شده و سهمی هم برای خویشاوندانِ (رسول خدا) هست، و این دو سهم باید صرف مخارج اسب و سلاح جنگی شود، و سهمی هم برای یتیمان و فقیران و درراه‏ماندگان قرار دارد و به دیگران نباید داد.(یعنی خمس را پنج قسمت می‏داند: ۱ - سهم خدا و رسول ۲ - سهم ذی‏القربی ۳ - سهم یتامی ۴-سهم مساکین ۵ - سهم ابن‏السبیل. (م))(تفسیر طبری ۱۰ / ۶.) 
و از قتاده درباره سهم خویشاوندان پرسیدند، گفت: آن طعمه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود و پس از ارتحال پیامبر، ابوبکر و عمر آن را فی سبیل‏اللَّه قرار دادند و به عنوان صدقه بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم محسوب داشتند.(تفسیر طبری ۱۰ / ۷.) حافظ ابوعبید قاسم‏بن سلّام به سندش از ابن‏شهاب نقل کرده که یزیدبن هرمز به او گفت: نجده به ابن‏عباس نامه نوشت و از سهم خویشاوند پرسید، ابن‏عباس در پاسخ نوشت: آن سهم ماست؛ و عمر ما را فراخواند تا از آن سهم دختران ما را شوهر دهد و برای عیالمندان ما خادم گمارد ولی ما نپذیرفتیم و خواستیم که همه آن سهم را به ما واگذارد و عمر زیر بار نرفت.ابن‏هرمز گفت: من آن پاسخ ابن‏عباس را به نجده نوشتم.(الاموال / ۴۶۶.) و نیز گوید: عمربن خطاب گفت: خمس (غنایم) عراق به دستم رسیده‏است، من هیچ مرد هاشمی را بی‏زن، و هیچ یک از آنها را که کنیز خدمتکار ندارد بدون خدمتکار نخواهم گذاشت. و (از آن سهم) به حسن و حسین - علیهما السلام - هم می‏داد.(الاموال / ۴۶۶.) ابن ابی‏الحدید گوید: بدان که مردم چنین پندارند که دعوای فاطمه با ابوبکر (در مورد فدک) تنها بر سر دو امر بوده‏است: ارث و نحله (بخشش)، ولی من در حدیث دیدم که در امر سومی هم دعوا داشته و ابوبکر آن را نیز از او بازداشته است و آن سهم ذوی‏القربی (سهم خویشاوند) است... فاطمه - علیها السلام - نزد ابوبکر آمد و فرمود: تو خوب می‏دانی که ما اهل‏بیت را از صدقات و غنایمی که خداوند در قرآن برای ما از سهم ذوی‏القربی قرار داده ظالمانه محروم داشته‏ای! سپس این آیه را برای او خواند: وَاعْلَمُوا أنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَی‏ءٍ فَاَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی‏الْقُرْبی <و بدانید که آنچه غنیمت بردید خمس آن برای خدا و(سوره انفال / ۴۱.) رسول و خویشاوندان (رسول) و... است>. 
ابوبکر گفت: پدر و مادرم فدای تو و پدری که تو را زاده است! من گوش به فرمان کتاب خدا و پاسدار حق رسول خدا و حق خویشان اویم و من هم از همان کتابی که تو می‏خوانی می‏خوانم اما علم من از آن کتاب به این نرسیده که این بخش از خمس باید کاملاً در اختیار شما قرار گیرد. فاطمه - علیها السلام - فرمود: آیا سهم تو و خویشان توست؟ گفت: نه، بلکه مقداری را خرج شما می‏کنم و باقی را در مصالح مسلمانان صرف می‏نمایم... عروه گوید: فاطمه فدک و سهم ذوی‏القربی را از ابوبکر خواست و او زیر بار نرفت و آنها را جزء مال خدا (یعنی در بیت‏المال) قرار داد.
جُوَیبر از ضحاک از حسن‏بن محمدبن علی‏بن ابی‏طالب نقل کرده که: ابوبکر سهم ذوی‏القربی را از فاطمه و بنی‏هاشم منع کرد و آن را در راه خدا و خرید اسلحه و اسب و شتر قرار داد.(شرح نهج‏البلاغة از ابن‏شهاب از عروه از عایشه نقل کرده که: فاطمه - علیها السلام - دختر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نزد ابوبکر فرستاد و میراث خود از پدرش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را از غنایم مدینه و فدک و باقیمانده خمس خیبر طلب نمود. ابوبکر گفت: رسول خدا فرموده‏است: <ما ارث نمی‏گذاریم، هرچه بازگذاریم صدقه است؛ بی‏شک آل محمد - علیهم السلام - باید از این مال استفاده کنند>، و من نیز به خدا سوگند چیزی از صدقه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم را تغییر نمی‏دهم... پس ابوبکر زیر بار نرفت که از آنها چیزی به فاطمه - علیها السلام - بدهد، فاطمه نیز به همین دلیل از ابوبکر ناراحت شد و بر او خشم گرفت و با او قهر کرد و تا دم مرگ با او سخن نگفت. و آن حضرت شش ماه پس از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم زنده بود و پس از وفات، شوهرش علی شبانه او را به خاک سپرد و ابوبکر را خبر نکرد و خود بر او نماز گزارد. و تا فاطمه زنده بود علی را با مردم روی خوش بود و چون فاطمه از دنیا رفت علی با مردم روی خوش نشان نداد (و از آنان کناره گرفت)...(صحیح بخاری ۵ / ۱۷۷، باب غزوه خیبر، و ۴ / ۹۶ نزدیک به همین مضامین.)

- ابن ابی‏الحدید یکی از مباحثات خود با استادش ابوجعفر نقیب را چنین نقل می‏کند: یک بار به او گفتم: سبب این همه دوستی و عشق مردم به علی‏بن ابی‏طالب علیه السلام و جانفشانی در هواداری او چیست؟ و نمی‏خواهم که از شجاعت و علم و فصاحت و دیگر ویژگیهای فراوان و پاکیزه‏ای که خداوند بهره او ساخته است برایم سخن گویی. وی خندید و گفت: تو چقدر خود را جمع می‏کنی و بر من می‏جهی! سپس گفت: در اینجا مقدمه‏ای هست که باید بدانی و آن اینکه: بیشتر مردم دل خونی از دنیا دارند، اما مستحقان از آن جهت که بیشترشان از محرومیت خود رنج می‏برند، مانند عالمی که خود را در دنیا بی‏بهره و جاهلی را پرروزی و توانگر می‏بیند؛ و دلاوری که در جنگها ضرب‏شستها نشان داده و وجودش در میدان جنگ کارساز بوده ولی از حداقل حقوق هم بهره‏مند نیست، اما آدم ترسوی بزدلی را که از سایه او می‏گریزد می‏بیند که مالک بخش عظیمی از دنیا و دارای مال و روزی انبوهی است؛ و خردمند خوش‏فکر درست عقلی که تنگ‏روزی است و می‏بیند مرد احمق نادانی را که همه خوبیها به سوی او سرازیر است و پستانهای روزی برای او پر از شیر است؛ و دینداری که به دین درست و استوار معتقد و به عبادت نیکو و اخلاص و توحید مشغول است ولی محروم و کم‏روزی است ولی یک یهودی یا نصرانی یا بی‏دینی را می‏بیند که دارای مال بسیار و حالی خوش است، تا آنجا که در بیشتر اوقات این طبقاتِ دارای استحقاق، نیازمند به طبقاتی هستند که هیچ‏گونه استحقاقی ندارند ولی ضرورت و ناچاری آنان را وامی‏دارد که به جهت دفع ضرر یا جلب منفعت در برابر آنان خواری و فروتنی کنند. پایین‏تر از این طبقات مستحق نیز کسانی را می‏بینیم مانند نجّار حاذق، بنّای دانا، نقّاش ماهر، تصویرگر ریزه‏کار که بسیار تنگ‏روزی و بدشانس‏اند و همه درها به روی آنها بسته است، و دیگران را که در حد آنها نیستند و بسان آنان مهارت ندارند می‏بینیم که از روزی فراوان، شانس خوب، درآمد بسیار، زندگانی خوش و روزی گسترده بهره‏مندند. این حال دارندگان استحقاق و استعداد است. اما کسانی که اهل فضیلت نیستند مانند عموم مردم، آنان نیز از دنیا کینه دارند و آن را نکوهش می‏کنند و خشم و نفرت خود را از آن ابراز می‏دارند، زیرا نسبت به همقطاران و همسایگان خود رشک می‏برند، و احدی از آنان را قانع به زندگی خود و خشنود از حال و وضع خویش نتوان دید بلکه پیوسته در پی افزون‏طلبی و ترقی و پیشرفت است اینک با دانستن این مقدمه، روشن است که علی علیه السلام مردی است دارای استحقاق ولی محروم بلکه او امیر و آقا و بزرگ اهل استحقاق و محرومان است، و معلوم است که مظلومان و ستمدیدگان و پایمال‏شدگان، در حق یکدیگر تعصب می‏ورزند و همگروه و یکدست بر علیه کسانی هستند که اهل روزی فراوان و برخوردار از دنیا می‏باشند که به آرزوها و خواسته‏های خود رسیده‏اند، زیرا همگی در دردمندی و مشکلات و نیز در تعصب و خشم و نفرت و همچشمی بر ضد کسانی که از آنان بالاترند و آنان را مقهور خویش ساخته‏اند و از دنیا کامیابند شریک می‏باشند. و هنگامی که این محرومان با آنکه در مقام و مرتبه یکسانند نسبت به هم تعصب می‏ورزند پس چه گمان داری زمانی که یکی از آنان مردی باشد بلندپایه، والامقام، در کمال شرافت، جامع همه فضایل و حاوی همه خصایص و مناقب و در عین حال محروم و محدود که دنیا زهر خود را به کامش ریخته و شرنگ خویش را جرعه جرعه به او نوشانده‏است، و او از دنیا رنجها دیده و ستمها کشیده، و زیردستانش بر او برتری جسته‏اند، و کسی که از نظر او شایستگی حکومت و سلطنت نداشته و هرگز به فکر او هم خطور نمی‏کرد که وی بدان مقام دست یابد و هیچ کس هم چنین انتظاری در حق او نداشت بر او و فرزندان و خاندان و خویشان و هوادارانش حکم براند، و سرانجام این مرد بزرگ در محراب خود به شهادت برسد و فرزندانش پس از او کشته شوند و حریم و زنانش به اسارت روند و خاندان و پسرعموهایش را تعقیب کنند و همه را یا از دم تیغ بگذرانند یا فراری دهند و آواره سازند و به بند کشند با آن همه فضل و زهد و عبادت و سخایی که از آن بهره‏مند بودند و مردم از قِبَل آنان استفاده می‏بردند؟!
آیا ممکن است همه افراد بشر به چنین کسی تعصب نورزند؟ و آیا دلها می‏توانند این رادمرد را دوست ندارند و از وی هواداری نکنند و در راه عشق او آب نشوند و در راه حمایت او و تعصب نسبت به او و خشم و غضب از رنجهایی که به او رسیده‏است جان نبازند؟ این امری است که در سرشت آدمی نهفته و در غریزه بشر آفریده شده‏است، چنانکه وقتی مردم کسی را ببینند که بر لب پرتگاه ایستاده و از آنجا در میان آبی ژرف افتاده و شنا هم بلد نیست، به حسب طبع بشری خود بر او سخت رحمت آورند و بسا که گروهی خود را برای نجات او در آب افکنند و هیچ پاداشی هم اعم از مال یا تشکر یا ثواب اخروی از او چشم نداشته باشند و بسا که برخی از آنان اصلاً به آخرت هم ایمان نداشته‏باشند ولی طبق مهر بشری به نجات او برخیزند، و گویا هر کدام خود را به جای او می‏گذارند و می‏پندارند که خود در حال غرق شدنند و همان‏گونه که انتظار نجات خود را دارند خود نیز صرفاً به جهت حسّ نوعدوستی به نجات کسی که در این حال سخت گرفتار آمده‏است برمی‏خیزند. و همچنین اگر پادشاهی به مردم یکی از شهرهای خود سخت ستم کند مردم آن شهر نسبت به یکدیگر تعصب می‏ورزند و درصدد انتقام از آن پادشاه و دشمنی با وی برمی‏آیند؛ و اگر در میان آنان مردی گرانقدر و جلیل‏الشأن باشد که پادشاه به ویژه بر او بیش از دیگران ستم کند و اموال و زمینهای زراعتی او را بگیرد و فرزندان و خانواده‏اش را به قتل رساند مردم بیشتر به او روی آورده و در کنار او گرد می‏آیند و هرچه بیشتر نزد او جمع می‏شوند، زیرا طبیعت بشری به ناچار و بی‏اختیار گرایش به چنین چیزی دارد و انسان نمی‏تواند از این گرایش خودداری نماید.(شرح نهج‏البلاغة ۱۰ / ۲۲۳. ظاهراً ابوجعفر نقیب در این سخن شیرین و دلنشین قصد سیاسی داشته و می‏خواسته در حین گفتن پاسخ، مظلومیت آن حضرت را نیز گوشزد نماید. ولی حقیقت این است که گرایش مردم از همه طبقات به آن حضرت، صرفاً به دلیل جانبداری از مظلوم نبوده‏است، بلکه هر یک از مردم در هر فنی و دانشی و معرفتی که هستند آن حضرت را سرآمد در آن می‏بینند و قهرمان آن به شمار می‏آورند، از این رو حسّ قهرمان‏طلبی بشری نیز گرایش انسانها را به سوی آن حضرت تشدید نموده‏است. (م))

- ابن ابی‏الحدید در جایی دیگر از همین استاد خود ابوجعفر نقیب پس از یک سخن طولانی چنین نقل می‏کند: و اما علی علیه السلام در کوفه کشته شد پس از آنکه شربت تلخ مشکلات را سرکشید و آرزوی مرگ‏نمود، و اگر ضربت ابن‏ملجم به‏تأخیر می‏افتاد آن‏حضرت از شدت‏غم و اندوه جان‏می‏داد. سپس دو فرزندش یکی با سم و دیگری با شمشیر کشته شدند و پسران دیگرش به همراه برادر در سرزمین کربلا به شهادت رسیدند و زنانشان را بر شتران بی‏جهاز سوار نموده و به اسارت به شام بردند، و پس‏از آن فرزندان و بازماندگانشان چندان با قتل و دار و آوارگی در شهرها و بی‏حرمتی و زندان و شکنجه روبرو شدند که زبان از وصف حقیقت آن عاجز است...(شرح نهج‏البلاغة ۷ / ۱۷۵.) - و نیز از وی نقل کرده‏است که گوید: بدان که همه خونهایی را که رسول‏خدا صلی الله علیه و آله و سلم با شمشیر علی علیه السلام و دیگران بر زمین ریخت، عربها پس از آن حضرت همه آن خونها را تنها به گردن علی‏بن ابی‏طالب علیه السلام انداختند، زیرا در شرع و سنّت آنها در میان خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم جز علی علیه السلام کسی شایسته آن نبود که آن خونها را به گردن او اندازند، و این عادت عربهاست که چون از آنان کشته شوند خون آنها را از قاتلشان طلب کنند و اگر قاتل بمیرد یا دسترسی به او نداشته‏باشند و نتوانند از او خونخواهی کنند سراغ نزدیکترین فرد به او از خاندان وی می‏روند... به او گفتم: من از علی علیه السلام درشگفتم که چگونه پس از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در این مدت طولانی (۲۵ سال) با آن همه کینه‏ها که از او به دل داشتند در داخل خانه‏اش ترور نشد و غافلانه به قتل نرسید؟! 
ابوجعفر گفت: اگر آن حضرت راه فروتنی پیش نمی‏گرفت و سرتسلیم فرود نمی‏آورد بی‏شک کشته می‏شد، ولی او خود را پنهان داشت و کنار کشید و سرگرم عبادت و نماز و نظر در قرآن گردید و از آن روش و هییت نخستین بیرون شد و دست از آن شعار برداشت و شمشیر را فراموش کرد، و مانند سلحشوری شد که توبه کرده و سر به بیابان نهاده یا در کوهی به رهبانیت پرداخته است... از این رو دست از او کشیده و از وی ساکت ماندند، و عرب نمی‏توانست بر او بشورد مگر با موافقت حکومت وقت و جلب نظر باطنی او، و چون والیان امر انگیزه‏ای برای کشتن او نداشتند دست از او بازداشتند و اگر غیر این بود بی‏تردید او را به قتل می‏رساندند، و او پس از پناه بردن به پناهگاهی استوار جان سالم به در برد.(ظاهر این بیان می‏رساند که علی - علیه السلام - در برابر خلفا ساکت بود و لب به اعتراض نمی‏گشود؛ و این درست نیست، زیرا تاریخ عکس این را نشان می‏دهد. البته آن حضرت بر خلفا نشورید و با آنان درگیر نشد و در موارد بسیاری هم آنان را به عنوان مسیولان حکومت اسلامی در امور اجتماعی و سیاسی و فرهنگی یاری می‏داد، ولی تسلیم محض نشد و به موقع از حریم حق دفاع می‏نمود. اما اینکه چرا آنان حضرتش را نکشتند دلایلی چند دارد از جمله آنکه مصلحت سیاسی آنان اقتضا نداشت. (م)) من گفتم: آیا داستانی که درباره خالد گویند درست است (که اولی وی را مأمور ساخته بود که در نماز گردن علی علیه السلام را بزند ولی بعد پشیمان شد و او را هنگام سلام نماز از این کار بازداشت؟) ابوجعفر گفت: گروهی از علویان آن را می‏گویند. سپس گفت: نقل است که مردی نزد زُفَربن هُذَیل دوست ابوحنیفه آمد و از او درباره این فتوای ابوحنیفه پرسید که می‏توان به چیزی غیر از سلام دادن از نماز بیرون شد مانند سخن گفتن و کار بسیارِ منافی با نماز انجام دادن یا حَدَثی کردن. هذیل گفت: این جایز است، زیرا اولی در تشهد خود گفت آنچه گفت...(او قبل از سلام نماز سه بار گفت: یا خالِدُ، لاتَفْعَلْ ما اَمَرْتُکَ بِه “ای خالد آنچه دستورت دادم انجام مده”. برای تفصیل مطلب رجوع کنید به احتجاج طبرسی ۱ / ۱۱۸. (م))(شرح نهج‏البلاغة ۱۳ / ۳۰۰.) 
- امام صادق علیه السلام فرمود: شبی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را به آسمان سیر دادند به حضرتش گفتند: خدای متعال تو را در سه مورد آزمایش می‏کند تا ببیند چگونه صبر توانی کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم عرض کرد: پروردگارا، تسلیم فرمان توام و جز به نیروی تو صبر نتوانم داشت؛ این چیزها کدام است؟ گفتند: اول گرسنگی و ایثار نیازمندان بر خود و خانواده خودت. گفت: پروردگارا، پذیرفتم و رضا دادم و تسلیم هستم و توفیق و صبر از توست. دوم تکذیب و ترس شدید (از سوی دشمنان) و جانبازی در جنگ با کافران با مال و جان، و صبر بر آزار آنان و آزار منافقان و درد و جراحت در جنگ. گفت: پروردگارا، پذیرفتم و رضا دادم و تسلیم هستم و توفیق و صبر از توست. سوم قتل و کشتاری که خاندان تو پس از تو بدان گرفتار می‏آیند؛ اما برادرت علی از امت تو ناسزا و درشتی و سرزنش و محرومیت و انکار و ستم می‏بیند و سرانجام به شهادت می‏رسد. گفت: پروردگارا. پذیرفتم و رضا دادم و تسلیم هستم و توفیق و صبر از توست. گفتند: و اما دخترت مورد ستم و محرومیت واقع می‏شود و حقش را که تو به او دادی به زور می‏گیرند و او را با آنکه آبستن است می‏زنند و بدون اجازه وارد بر او و بر حریم و منزلش می‏شوند، و بی‏حرمتی به او می‏رسد و مدافعی نمی‏یابد و بچه‏اش را از آن زدن سقط می‏کند و از شدت همان ضرب جان می‏سپارد.(ابن‏حجرعسقلانی در لسان المیزان ۱ / ۲۶۸ در شرح حال احمدبن محمد سری‏بن یحیی‏بن ابی‏دارم محدث کوفی گوید: “محمدبن احمدبن حمّاد کوفی حافظ پس از آنکه تاریخ مرگ او را یاد کرده گوید: او در بیشتر عمرش درست‏عقیده بود اما در اواخر عمر بیشتر، تبهکاریها (ی خلفا) را بر او قرایت می‏کردند. روزی در مجلس او بودم و مردی بر او چنین می‏خواند: فلانی با لگد به سینه فاطمه زد به طوری که کودک خود محسن را سقط کرد...”. و ابن ابی‏الحدید در شرح نهج‏البلاغة ۱۴ / ۱۹۳ گوید: “ابوجعفر نقیب گفت: هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خون هبّاربن اسود را مباح کرد از آن رو که زینب دختر آن حضرت را (هنگام هجرتش به مدینه) ترسانید و او بچه‏اش را سقط کرد، معلوم است که اگر زنده بود بی‏شک خون کسی را که فاطمه را ترسانید و او بچه‏اش را سقط کرد مباح می‏نمود”. و شهرستانی در ملل و نحل ۱ / ۵۷ گوید:
“ابراهیم‏بن یساربن هانی نظّام گفته‏است: دومی در روز بیعت با اولی لگد به شکم فاطمه زد و او بچه انداخت، و فلانی فریاد می‏زد که خانه‏اش را با هر که در آن است آتش بزنید؛ در صورتی که در خانه جز علی و فاطمه و حسن و حسین - علیهم السلام - کسی نبود”. و بلاذری (متوفای ۲۷۹) در انساب‏الاشراف ۱ / ۵۸۶ گوید: “اولی نزد علی برای بیعت گرفتن فرستاد و او بیعت نکرد، پس خودش آمد و مشعلی روشن به دست داشت، فاطمه جلو در با او روبرو شد و گفت: ای پسر... آیا می‏خواهی خانه را بر سرم آتش بزنی؟ او گفت: آری، این اکیداً مطابق همان چیزی است که پدر آورده است”. و ابن‏عبدربّه اندلسی در عقدالفرید ۵ / ۱۳ گوید: “کسانی که از بیعت با اولی سر برتافتند علی و عباس و زبیر و سعدبن عباده بودند. علی و عباس و زبیر در خانه فاطمه نشستند تا آنکه اولی مردی را -که راوی نام برد- به سوی آنان فرستاد تا از خانه فاطمه خارج شوند و به او سفارش کرد که اگر سرباز زدند با آنان نبرد کن، او هم با شعله‏ای از آتش پیش آمد بدین قصد که خانه را بر سر آنان آتش زند، فاطمه آنها را دید و گفت: ای پسر... آمده‏ای که خانه ما را آتش بزنی؟ گفت: آری”. ابن قتیبه دینوری (متوفای ۲۷۶) در الامامة و السیاسة ۱ / ۱۲ گوید: “پس (دومی) هیزم خواست و گفت: سوگند به آن که جانم در دست اوست یا خارج شوید یا آنکه خانه را بر سر اهلش آتش خواهم زد؛ به او گفتند: ای... فاطمه در این خانه است! گفت: گرچه او هم در خانه باشد!”) پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گوید: گفتم: انّا للَّه و انّا الیه راجعون، پروردگارا، پذیرفتم و تسلیم هستم و توفیق و صبر از توست. گفتند: و تو را از آن دختر به همسری برادرت دو فرزند است که یکی را به مکر و حیله می‏کشند و بدنش را برهنه می‏کنند و شمشیر و نیزه بر او می‏زنند، و همه این کارها را امت تو با او می‏کنند. گفتم: پروردگارا، پذیرفتم و تسلیم هستم، انّا للَّه و انّا الیه راجعون...(کامل‏الزیارات / ۳۳۲، باب ۱۰۸.) - ابن‏ابی‏الحدیدگوید: رسول‏خدا صلی الله علیه و آله و سلم به‏معاویه‏فرمود:ای‏معاویه،تو بدعت را سنّت و زشت را نیکوخواهی دانست، خوراکت بسیار و ستمت بزرگ است.(شرح نهج‏البلاغة ۴ / ۷۹.) - امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: آگاه باشید که پس از من مردی گلوگشاد و شکم برآمده بر شما حکومت خواهد کرد که هرچه می‏یابد می‏خورد و باز هم چشم و دلش می‏دود. پس او را بکشید ولی نخواهید کشت. هش دارید که او به‏همین زودی شما را به ناسزا و بیزاری از من وامی‏دارد؛ اما ناسزا را بگویید، زیرا مایه پاکیزگی من و نجات شماست؛ اما از من بیزاری نجویید، زیرا من بر فطرت اسلام به دنیا آمده و به ایمان و هجرت از دیگران پیشی گرفته‏ام.(نهج‏البلاغة، خطبه ۵۷. یعنی به مسلمان می‏توان -در شرایطی- ناسزا گفت اما نمی‏توان از او بیزاری‏جست، زیرا بیزاری از وی بیزاری از دین وی یعنی اسلام است و برابر با کفر و شرک می‏باشد.(م)) 

- ابن‏ابی‏الحدید گوید: معاویه مردم عراق و شام و سرزمینهای دیگر را به دشنام و بیزاری از علی علیه السلام واداشت و به همین روش بر منابر اسلام خطبه خواند، و این در روزگار بنی‏امیه سنّتی شد تا آنکه عمربن عبدالعزیز به حکومت رسید و این بدعت را برداشت. شیخ ما ابوعثمان جاحظ آورده‏است: معاویه در پایان خطبه نماز جمعه می‏گفت: “خداوندا، ابوتراب از دین تو منحرف شده، و راه تو را مسدود کرده‏است، پس او را سخت لعنت کن و به عذابی دردناک گرفتار ساز”. این مطلب را به سراسر کشورهای اسلامی نوشت، و به این کلمات تا خلافت عمربن عبدالعزیز اشاره می‏رفت. و نیز ابوعثمان گفته‏است: هنگامی که هشام‏بن عبدالملک به حج رفت در موسم حج خطبه خواند، پس مردی برخاست و گفت: ای امیرمؤمنان، امروز روزی است که خلفا لعن ابوتراب را در آن مستحب می‏دانستند! هشام گفت: ساکت باش که ما برای این کار نیامده‏ایم. مبرّد در “کامل” گفته‏است: خالدبن عبداللَّه قسری درروزگاری که در خلافت هشام امیر عراق بود علی علیه السلام را بر بالای منبر لعن می‏کرد و می‏گفت: “خداوندا، علی‏بن ابی‏طالب‏بن عبدالمطّلب‏بن هاشم، داماد و همسر دختر رسول خدا و پدر حسن و حسین را لعنت کن”. سپس به مردم روکرده می‏گفت: آیا نام او را درست و کامل بیان کردم؟! و نیز ابوعثمان روایت نموده: گروهی از بنی‏امیه به معاویه گفتند: ای امیرمؤمنان، تو به آرزویت رسیده‏ای، چه بهتر که دیگر دست از لعن این مرد برداری! معاویه گفت: نه، به خدا سوگند دست برندارم تا بر این کار کودکان بزرگ شوند و بزرگان پیر گردند و هیچ گوینده‏ای فضیلتی را از او یاد نکند... و سیره‏نویسان روایت کرده‏اند که ولیدبن عبدالملک در روزگار خلافت خود اینچنین از علی علیه السلام یاد کرد: “لعنه‏اللَّهِ -و اللَّهُ را به غلط اللَّهِ گفت- او دزد پسر دزد بود”. مردم از غلط او در کلمه‏ای که هیچ کس غلط نمی‏گوید و از اینکه حضرتش را به دزدی نسبت داد تعجب نموده گفتند: نمی‏دانیم کدام یک شگفت‏آورتر است؟! و ولید اشتباه زبانی فراوان داشت. و مغیرةبن شعبه که در آن روزگار از سوی معاویه امیر کوفه بود، حُجربن عَدی را دستور داد که در میان مردم برخیزد و علی علیه السلام را لعنت کند. حجر نپذیرفت و مغیره او را تهدید کرد. حجر برخاست و گفت: ای مردم، امیر شما مرا دستور داده که علی را لعن کنم، پس او را لعنت کنید. مردم کوفه گفتند: خدا او را لعنت کند. و منظور حُجر از “او” مغیره بود... و حجاج -لعنه اللَّه- علی علیه السلام را لعن می‏کرد و دیگران را نیز به آن وامی‏داشت. روزی در حالی که سواره می‏رفت کسی راه بر او گرفت و گفت: ای امیر، خانواده‏ام مرا عاق کرده و نامم را علی نهاده‏اند؛ نام مرا تغییر ده و صله‏ای به من ده که مرا بسنده باشد زیرا که من مردی فقیرم. حجاج گفت: به خاطر ظرافتی که در این باره به کار بردی تو را فلان نامیدم و فلان کار را به تو سپردم، برو تحویل بگیر.
و ابن‏کلبی از پدرش از عبدالرحمن‏بن سایب روایت کرده که گفت: روزی حجاج به عبداللَّه‏بن هانی -که مردی بود از بنی‏اَود که طایفه‏ای از قحطان بودند، و از بزرگان قوم خود بود و در همه جنگها با حجاج شرکت داشت و از یاران و شیعیان او به شمار می‏رفت- گفت: به خدا سوگند من هنوز پاداش تو را نداده‏ام. سپس نزد اسماءبن خارجه بزرگ بنی‏فزاره فرستاد که دخترت را به همسری عبداللَّه‏بن هانی درآر؛ وی گفت: نه، به خدا سوگند چنین نکنم و کرامتی نزد من ندارد. حجاج تازیانه طلبید. وقتی اسماء شکنجه را به چشم دید گفت: آری، او را همسر می‏دهم. آن‏گاه نزد سعیدبن قیس هَمْدانی رییس یمامه فرستاد که دخترت را به همسری عبداللَّه‏بن اَود درآر؛ او گفت: اَود کیست؟ نه، به خدا سوگند او را همسر ندهم و کرامتی ندارد. حجاج گفت: شمشیر بیاورید! وی گفت: مرا رها کن تا با خانواده‏ام مشورت کنم؛ با آنان مشورت نموده، گفتند: او را همسر ده و خود را گرفتار این فاسق مساز؛ او هم چنین کرد. حجاج به عبداللَّه گفت: من دختر بزرگ قبیله فزاره و دختر بزرگ قبیله همدان و بزرگ کهلان را به همسری تو آوردم در صورتی که اَوْدی در کار نبود. عبداللَّه گفت: خدا امیر را به صلاح دارد، این را مگویید، زیرا ما مناقبی داریم که احدی از عرب ندارد. حجاج گفت: آنها چیست؟ عبداللَّه گفت: امیرالمؤمنین عبدالملک هیچ‏گاه در اجتماع ما سب نشده‏است. گفت: به خدا این منقبتی است.
عبداللَّه گفت: و در جنگ صفّین هفتاد مرد از ما همراه امیرالمؤمنین معاویه بود و یک نفر هم از ما با ابوتراب نبود و او به خدا سوگند تا آنجا که من می‏دانم مرد بدی بود. حجاج گفت: این هم به خدا منقبتی است. عبداللَّه گفت: زنانی از ما بودند که نذر کردند اگر حسین‏بن علی کشته شود هر کدام ده شتر بکشند و چنین کردند. گفت: این هم به خدا منقبتی است. عبداللَّه گفت: و هیچ مردی از ما نیست که ناسزا و لعن علی را بر او عرضه کنند جز آنکه چنان کند و حتی دو فرزندش حسن و حسین و مادرشان فاطمه را هم بیفزاید. حجاج گفت: این هم به خدا منقبتی است.(شرح نهج‏البلاغة ۴ / ۵۶ - ۶۱.)

- ابوالحسن سید رضی؛ در اشعار خود گوید: 
یا ابن‏عبدِالعزیز لوبَکَتِ العینُ/فتی مِن اُمیَّة لَبَکَیْتُک/ غیرُ أنّی أقولُ إنَّک قد طِبْتَ/و إن لم یَطِبْ و لَمْ یَزْکُ بیتُک/ أنت نَزّهَتنا عَنِ السَّبِّ و القَذْ/فِ فلو أمکنَ الجَزاء جَزَیْتُک/ ولو أنِّی رأیتُ قبرَکَ لَاْستَحْ’/-یَیْتُ مِنْ أن أری و ما حَیَیتُک و عجیبٌ أنِّی قَلَیْتُ بنی مَرْ/وان طرّاً و أنَّنی ماقَلَیْتُک/ دَیْرُ سمعانَ لا أغَّبک غیثٌ/خیرمَیْتٍ من آل مروان مَیْتُک/”

ای پسر عبدالعزیز، اگر بنا باشد چشمی بر جوانمردی از بنی‏امیه بگرید چشم من بر تو می‏گرید”./ “و گویم: تو مرد پاکیزه‏ای بودی گرچه خاندانت پاک و پاکیزه نبودند”./ “تو بودی که ما را از ناسزاگویی و دشنام پیراسته نمودی. و اگر پاداشی ممکن باشد من تو را پاداش می‏دهم”./ “و اگر قبر تو را ببینم از دیدن آن شرم می‏کنم ولی از خود تو شرم نمی‏کنم”./ “و شگفتا که من همه بنی‏مروان را دشمن می‏دارم ولی تو را دشمن نمی‏دارم”./ “ای دیرسمعان هیچ‏گاه بارانت قطع مباد که بهترین مردگان از آل مروان در دل تو نهفته است”.(شرح نهج‏البلاغة ۴ / ۶۰.) 

- ابن ابی‏الحدید گوید: چون حکومت ابوالعباس سفّاح پاگرفت ده تن از امیران شام به نزد او آمده و به خدا و طلاق زنان و سوگندهای بیعت قسم یاد کردند که تا هنگام کشته شدن مروان (آخرین خلیفه اموی) نمی‏دانستند که رسول‏خدا صلی الله علیه و آله و سلم خانواده و خویشانی جز بنی‏امیه دارد! و ابوالحسن مداینی روایت کرده که مردی برایم گفت: من در شام بودم و نشنیدم که کسی دیگری را به نام علی یا حسن یا حسین بنامد یا صدا بزند، و تنها نامهای معاویه و ولید و یزید را می‏شنیدم، تا آنکه به مردی رسیدم و از او آبی طلب کردم و او صدا می‏زد: ای علی، ای حسن، ای حسین! گفتم: ای مرد، شامیان از این گونه نامها ندارند! گفت: راست می‏گویی، آنان فرزندان خود را به نامهای خلفا می‏نامند و چون فرزند خود را لعن کنند یا دشنام دهند در واقع خلفا را لعن کرده‏اند، و من برای آنکه خلفا را دشنام ندهم فرزندان خود را به نامهای دشمنان خدا نامیده‏ام که هرگاه یکی از آنها را دشنام دهم یا لعن کنم دشمنان خدا را لعن کرده‏باشم.(شرح نهج‏البلاغة ۷ / ۱۵۹.)
- و نیز گوید: عمربن عبدالعزیز۲ گوید: کودکی بودم و نزد یکی از اولاد عتبةبن مسعود قرآن می‏خواندم؛ روزی سرگرم بازی با کودکان دیگر بودم و علی را لعن می‏کردیم، استاد را خوش نیامد و داخل مسجد شد. من کودکان را رها کرده و نزد او رفتم تا درسم را بر او بخوانم. تا مرا دید به نماز برخاست و نماز را طول داد مانند کسی که می‏خواهد به من بی‏اعتنایی کند و من آن حال را احساس کردم. چون از نماز فارغ شد در صورت من چهره درکشید؛ گفتم: چرا شیخ چنین می‏کند؟ گفت: پسرکم، تو بودی که امروز علی را لعن می‏کردی؟ گفتم: آری، گفت: از آن موقعی که خداوند از اهل بدر راضی شد کی دانسته‏ای که بر آنان خشم گرفته‏است؟ گفتم: پدر جان، مگر علی از اهل بدر بوده‏است؟ گفت: وای بر تو، مگر همه بدر جز برای او بوده‏است؟ (جنگ بدر به دست او اداره شده‏است). گفتم: دیگر لعن نمی‏کنم. گفت: تو را به خدا دیگر چنین نمی‏کنی؟ گفتم: آری، و از آن پس دیگر او را لعن نکردم. و باز عمر گفت: هنگامی که پدرم امیر مدینه بود و در روز جمعه خطبه می‏خواند من هم شرکت می‏کردم و زیر منبر می‏نشستم، می‏دیدم که پدرم با زبان فصیح خطبه می‏خواند ولی همین که به لعن علی علیه السلام می‏رسد زبانش بند می‏آید و به لکنت می‏افتد به قدری که تنها خدا می‏داند، و من از این امر تعجب می‏کردم. روزی به او گفتم: پدر جان، تو زبان‏آورترین و سخنورترین مردم هستی، چه می‏شود که روز اجتماع مردم شیواترین خطیبانی ولی چون به جای لعن این مرد می‏رسی لکنت پیدا می‏کنی و زبانت بند می‏آید؟ گفت: پسرکم، این مردم شام و جاهای دیگر که پای منبر ما می‏بینی اگر از فضیلت این مرد آنچه را که پدرت می‏داند می‏دانستند هیچ یک از آنها پیرو ما نمی‏گشت! این سخن وی در دلم نشست و سخنی هم که معلم در کودکی به من گفته‏بود به خاطر آوردم، همان جا با خدا عهد کردم که اگر بهره‏ای از حکومت یابم این بدعت را تغییر دهم؛ و چون خداوند بر من منّت نهاد و مرا به خلافت رسانید آن را ساقط کردم و به جای آن این آیه را نهادم: اِنّ‏اللَّهَ یأمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الاِحْسانِ... (سوره نحل / ۹۰.) و این دستور را به همه شهرها نوشتم و این خود سنّتی شد.(شرح نهج‏البلاغة ۴ / ۵۸.)شیخ مفید؛ گوید: چون خبر ورود امیرمؤمنان علیه السلام به ذی‏قار به عایشه رسید، وی به حفصه دختر عمر نامه‏ای بدین مضمون نوشت: “اما بعد، چون ما به بصره رسیدیم علی هم در ذی‏قار فرود آمده‏است، و خدا گردن او را بشکند بسان تخم مرغی که بر روی سنگ بشکند، او مانند شتری است که اگر پیش آید نحر شود و اگر پس رود پی شود”. چون نامه به دست حفصه رسید خوشحال شد و کودکان قبیله‏های تَیم و عَدی را فراخواند و به کنیزانش دایره‏هایی داد و دستور داد دایره بزنند و این ترانه بخوانند: “چه خبر؟ چه خبر؟ علی در ذی‏قار مثل شتری است که اگر پیش آید نحر شود و اگر پس رود پی شود”. خبر جمع شدن زنان بر ناسزاگویی به امیرمؤمنان و شادی از نامه‏ای که از عایشه به دستشان رسیده به گوش امّ‏سلمه -رضی‏اللَّه عنها- رسید، وی گریست و گفت: لباسم را بدهید تا به نزد آنان روم و تنبیهشان کنم. امّ‏کلثوم دختر امیرمؤمنان علیه السلام گفت: من به جای تو می‏روم زیرا از تو بدین کار واردترم. آن‏گاه لباس پوشید و به طور ناشناس و آرام در میان کنیزان خود که همه به آرامی و حیا راه می‏رفتند آمد و به عنوان یکی از تماشاچیان بر آنان وارد شد، و چون بیهودگی و نابخردی آنان را دید نقاب برداشت و چهره خود به آنان بنمود، آن‏گاه به حفصه گفت: اگر اینک تو و خواهرت بر ضد امیرمؤمنان علیه السلام همدست شده‏اید پیش از این نیز بر ضد برادرش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم همدست شدید و خداوند آیه‏ای درباره شما نازل کرد، (در سوره تحریم / ۴ آمده‏است: وَ اِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ فَاِنّ‏اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْریلُ وَ صالِحُ الْمُؤمِنینَ وَالْمَلایِکَةُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهیرٌ. “و اگر شما (دو همسر پیامبر) بر ضد او همدست شوید (بدانید که) خدا مولا و یاور اوست و جبرییل و آن مرد صالح از مؤمنان (یعنی علی - علیه السلام -)
و پس از آن فرشتگان نیز یار و یاور او هستند”. آن‏گاه خداوند در آیه ۱۰ و ۱۱ همین سوره زن نوح و زن لوط را برای کافران و زن فرعون و حضرت مریم را برای مؤمنان مثل آورده‏است. زمخشری در تفسیر این دو آیه گوید: این دو تمثیل تعریض دارد به دو مادر مؤمنان (عایشه و حفصه) که داستان آنها در آغاز همین سوره آمده‏است و تعریض به عمل آنان دارد که هر دو بر ضد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و ناخوشایندی او همدست شدند و به سخت‏ترین و شدیدترین وجه آنها را از این کار بر حذر داشته‏است، زیرا در این تمثیل سخن از کفر آمده‏است، و مانند همین تهدید سخت این آیه (درباره ترک حج) است: “و هر که کافر شود خداوند از جهانیان بی‏نیاز است”. و نیز آیه اشاره دارد به آنکه حق آن دو آن است که در کمال اخلاص مانند این دو زن مؤمن (آسیه و مریم) باشند و بر صرف اینکه همسر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هستند اعتماد نکنند، زیرا این فضیلت به تنهایی برای آنها سودمند نیست مگر زمانی که مخلص باشند. و تعریض و کنایه به حفصه بیشتر است. زیرا زن لوط بود که اسرار او را فاش کرد چنانکه حفصه راز رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را فاش نمود و داستانش در آغاز سوره آمده است... پس از سخن علامه زمخشری اینک بنگرید به سخن علامه طبری و ابن‏ابی‏الحدید و دیگران درباره عایشه و حفصه و کیفیت برخورد آنها با وصی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم امیرمؤمنان که جان و برادر و داماد و نورچشم آن حضرت بود: طبری در تاریخ خود ۵ / ۱۵۰ گوید: چون خبر شهادت علی۲ به عایشه رسید این بیت را خواند (ترجمه): “سفر او پایان یافت و عصا به زمین افکند و جایگزین شد، همان‏گونه که مسافر از راه رسیده چشم دیگران را روشن می‏کند”. (یعنی چشم من هم به کشته شدن علی روشن شد). آن‏گاه گفت: چه کسی او را کشت؟ گفتند: مردی از قبیله مراد. عایشه گفت: “گرچه آن قاتل دور از من است ولی جوانی خبرش را آورد که خاک به دهانش نیست (و دروغ نمی‏گوید)”. زینب دختر ابوسلمه گفت: “آیا درباره علی چنین می‏گویی؟ عایشه گفت: من فراموشکارم، هرگاه فراموش کردم یادآوریم کنید. و آن کس که خبر مرگ را آورد سفیان‏بن عبدشمس‏بن ابی‏وقّاص زُهری بود”. ابن ابی‏الحدید در شرح نهج‏البلاغة ۹ / ۱۹۸ گوید: “فاطمه از دنیا رفت و همه زنان رسول خدا برای تسلیت به دیدن بنی‏هاشم آمدند جز عایشه که نیامد و خود را به بیماری زد، و سخنی از او برای علی - علیه السلام - نقل شد که دلالت بر شادی وی داشت”. در صحیح بخاری ۱ / ۱۶۰ گوید: “عایشه گفت: چون بیماری پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سنگین شد و دردش شدت یافت از همسران خود اجازه خواست که در اتاق من بستری شود، آنان اجازه دادند، حضرت با تکیه بر دو مرد: عباس و مرد دیگری بیرون شد در حالی که پاهایش به زمین می‏کشید. عبداللَّه (راوی حدیث) گوید: این سخن عایشه را به ابن‏عباس باز گفتم، وی گفت: می‏دانی آن مردی که عایشه نام نبرد که بود؟ گفتم: نه، گفت: او علی‏بن ابی‏طالب بود”. 
علی - علیه السلام - در خطبه ۱۵۴ نهج‏البلاغة می‏فرماید: “اما فلانی (عایشه) رأی زنانه و کینه‏ای که چون کوره آهنگر در سینه‏اش می‏گداخت او را درگرفت، و اگر او را فرامی‏خواندند که آنچه با من کرد با دیگری کند هرگز نمی‏کرد”. محمّد عبده در شرح این کلام گوید: “منظور این است که حقد و کینه او پیوسته در جوش و گداز بود مانند کوره آهنگر که تا کار می‏کند در جوش و گداز است. و اگر کسی او را فرامی‏خواند که پاره‏ای از آن بدیها و دشمنیها که در حق من کرد با دیگری کند هرگز نمی‏کرد، زیرا تنها با من کینه داشت”. 
و علّامه خویی در شرح نهج‏البلاغة ۹ / ۲۸۱ گوید: “مسروق گفت: بر عایشه وارد شدم و غلام سیاهی به نام عبدالرحمن نزد او بود، عایشه گفت: می‏دانی چرا او را عبدالرحمن نامیده‏ام؟ گفتم: نه. گفت: از روی دوستی عبدالرحمن‏بن ملجم (قاتل علی - علیه السلام -)”. این خبر در تلخیص‏الشافی ۴ / ۱۵۸ نیز آمده است.) و خدا در پس جنگ شما قرار دارد و از آن آگاه است. حفصه اظهار شرمندگی کرد و گفت: آنان به نادانی چنین کردند؛ و فوراً آنان را پراکنده ساخت.(الجمل / ۱۴۹. این داستان را با اندکی تفاوت ابن ابی‏الحدید در شرح نهج‏البلاغة ۱۴ / ۱۳، و محدث قمی؛ در سفینةالبحار ۱ / ۲۸۵، و احمد زکی صفوت در جمهرةالرسایل ۱ / ۳۷۷ آورده‏اند.) 
- هنگامی که ابن‏ملجم -که خدا لعنتش کند- او را ضربت زد حضرتش به حسن و حسین - علیهما السلام - چنین وصیت فرمود: “شما را به تقوای الهی سفارش می‏کنم و اینکه در طلب دنیا برنیایید گرچه دنیا در طلب شما برآید، و بر آنچه از دنیا محروم ماندید اندوه و حسرت مبرید، و حق بگویید، و برای پاداش (اخروی) کار کنید، و دشمن ظالم و یاور مظلوم باشید. شما دو نفر و همه فرزندان و خانواده‏ام و هر کس را که این نامه‏ام به او می‏رسد سفارش می‏کنم به تقوای الهی و نظم کارتان و اصلاح میان خودتان، چرا که از جدّتان صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که می‏فرمود: “اصلاح میان دو کس از انواع نماز و روزه برتر است. خدا را خدا را درباره یتیمان در نظر آرید، هر روز به آنان رسیدگی کنید و حتی یک روز دهان آنان را خالی نگذارید و مبادا در حضور شما تباه شوند. خدا را خدا را درباره همسایگان درنظردارید، که آنان سخت مورد سفارش پیامبرتان هستند، پیوسته به همسایگان سفارش می‏کرد تا آنجا که پنداشتیم آنان را ارث بَرخواهد نمود. خدا را خدا را درباره قرآن یاد کنید، مبادا دیگران به عمل به آن بر شما پیشی گیرند. خدا را خدا را درباره نماز یاد کنید، که آن ستون دین شماست. خدا را خدا را درباره خانه پروردگارتان یاد کنید، تا زنده هستید آن را خالی (و خلوت) نگذارید؛ که اگر این خانه متروک بماند دیگر مهلت نخواهید یافت. خدا را خدا را درباره جهاد در راه خدا به مال و جان و زبانتان یادآرید، و بر شما باد به همبستگی و رسیدگی به یکدیگر، و بپرهیزید از قهر و دشمنی و بریدن از هم. امر به معروف و نهی از منکر را رها نکنید که بَدانتان بر شما چیره می‏شوند، آن‏گاه دعا می‏کنید ولی مستجاب نمی‏گردد. ای فرزندان عبدالمطّلب، مبادا شما را چنان بینم که به بهانه اینکه امیرمؤمنان کشته شد دست به خون مسلمانان بیالایید؛ هش دارید که به قصاص خون من جز قاتلم را نباید بکشید؛ بنگرید هرگاه که من از این ضربت او جان سپردم تنها به کیفر این ضربت یک ضربت بر او بزنید و این مرد را مُثْله (مثله کردن: بریدن انگشت و بینی و گوش و دیگر اعضای کسی. (م))نکنید، چرا که از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که می‏فرمود: 
“از مثله کردن بپرهیزید گرچه با سگ هار باشد”.(نهج‏البلاغة، نامه ۴۷.) - از وصیت دیگر آن حضرت پیش از شهادت و پس از ضربت زدن ابن‏ملجم ملعون: “وصیت من به شما آن است که چیزی را با خدا شریک مسازید، و به محمّد صلی الله علیه و آله و سلم سفارش می‏کنم که سنّت او را ضایع مگذارید، این دو ستون را به‏پادارید، و این دو چراغ را افروخته بدارید، و تا از جاده حق منحرف نشده‏اید هیچ نکوهشی متوجه شما نیست. من دیشب یار و همدم شما بودم و امروز مایه عبرت شما گشته‏ام و فردا از شما جدا خواهم شد. خداوند من و شما را بیامرزد. اگر زنده ماندم خودم صاحب‏اختیار خون خود هستم، و اگر فانی شدم فنا میعادگاه من است، و اگر بخشیدم بخشش مایه تقرب من به خدا و نیکویی برای شماست؛ پس شما هم ببخشید “آیا نمی‏خواهید که خدا هم شما را ببخشاید”؟(اقتباس از آیه ۲۲ سوره نور.) به خدا سوگند هیچ حادثه‏ای ناگهانی از مرگ به من نرسید که آن را ناخوش دارم، و نه هیچ واردشونده‏ای که ناپسندش دانم؛ و من تنها مانند جوینده آبی بودم که به آب رسیده، و طالب چیزی که بدان دست‏یافته است؛ “و آنچه نزد خداست برای نیکان بهتر است”.(اقتباس از آیه ۱۹۸ سوره آل‏عمران.)(نهج‏البلاغة، نامه ۲۳.)
از این که فرمود: “به خدا سوگند هیچ حادثه‏ای ناگهانی از مرگ به من نرسید که...” معلوم می‏شود که امام علیه السلام پیوسته از روی شوق در انتظار شهادت به سر می‏برده و می‏دانسته‏است که آنچه پیامبر راستگوی امین صلی الله علیه و آله و سلم به او خبر داده ناگزیر فراخواهد رسید چنانکه قیامت آمدنی است و شکی در آن نیست و وعده او ترک و تخلف ندارد، و آن حضرت با دلی پر صبر در انتظار آن بود و -بنا به نقل گروهی از دانشمندان مانند ابن‏عبدالبر و دیگران- می‏فرمود: “شقی‏ترین این امت از چه انتظار می‏برد که این محاسن را از خون این سر سیراب سازد”؟ و بارها می‏فرمود: “به خدا سوگند که موی صورتم را از خون بالای آن سیراب خواهد کرد”. - بسیار مناسب دیدم که در اینجا مطلبی را که ابن ابی‏الحدید نقل کرده بیاورم، و هر که آن را بخواند و در آن بیندیشد او را کافی است و به حقیقت مطلب دست خواهد یافت. وی گوید: در سال ۶۱۱ در بغداد به حضور ابوجعفر نقیب، یحیی‏بن محمد علوی بصری رسیدم، جماعتی نزد او بودند و یکی از آنان کتاب “اَغانی” ابوالفرج را می‏خواند، سخن از مغیرةبن شعبه پیش آمد و آن جماعت درباره او به گفتگو پرداختند، برخی او را نکوهش کردند و برخی ستایش؛ گروهی دیگر نیز لب فروبستند و چیزی درباره او نگفتند. یکی از فقهای شیعه (منظور غیرشیعه امامی است.(م))که به فراگیری پاره‏ای از علم کلام بر اساس رأی اشعری مشغول بود گفت: واجب است که از گفتگو درباره صحابه و اختلافهای آنان زبان نگه‏داشت و چیزی نگفت، زیرا ابوالمعالی جُوَینی گفته که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از این کار نهی کرده و فرموده‏است: “از مشاجراتی که میان یاران من درگرفته بپرهیزید و به آنها کار نداشته‏باشید”، و فرموده: “یاران مرا به خودم واگذارید، که اگر یکی از شما به اندازه کوه اُحد طلا انفاق کند به پای یک چارک و نیم چارک انفاق آنان نمی‏رسد”، و فرموده: “یاران من مانند ستارگانند، از هر کدام پیروی کنید هدایت یابید”، و فرموده: “بهترین شما مردم قَرْنی هستند که من در آنم، سپس مردم قرن بعد، سپس مردم قرن بعد، سپس مردم قرن بعد”. و در قرآن نیز مدح و ثنای صحابه و تابعین وارد شده؛ و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: “شما چه دانید، شاید خداوند به اهل بدر نظر کرده و فرموده‏باشد: (از این به بعد) هرچه خواستید عمل کنید که من شما را آمرزیدم”. و روایت است که نزد حسن بصری سخن از جنگ جمل و صفّین به میان آمد، گفت: آنها خونهایی بوده است که خداوند شمشیرهای ما را از آن پاک ساخت، پس ما زبان خود را بدان نمی‏آلاییم. وانگهی آن احوال از نظر ما پوشیده‏بوده و اخبار آنها از حقایقش بسیار دور افتاده‏است، از این رو شایسته ما نیست که در آن گفتگو کنیم؛ و اگر یکی از آنان هم به راه خطا رفته لازم است که شأن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را درباره آنها حفظ کرد؛ 
و شرط مروت آن است که شأن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را درباره همسرش عایشه، و پسر عمه‏اش زبیر، و نیز طلحه که او را به دست خود محافظت نمود حفظ کرد. تازه چه چیزی ما را ملزم می‏سازد و بر ما واجب می‏کند که احدی از مسلمانان را لعن کنیم یا از او بیزاری بجوییم؟! و چه ثوابی در لعنت و بیزاری نهفته‏است؟! خدای متعال در روز قیامت به هیچ مکلفی نمی‏گوید: چرا لعن نکردی؟ بلکه خواهد گفت: چرا لعن کردی؟ و اگر انسانی در همه عمر ابلیس را لعن نکند نافرمان و گنهکار به حساب نمی‏آید؛ و اگر انسان به جای لعنت “اَستغفراللَّه” بگوید برایش بهتر است. وانگهی چگونه برای عامّه رواست که در امور خاصّه دخالت کند، در صورتی که آنان امیران و سرکردگان این امت بوده‏اند، و ما امروزه جداً در طبقه فروتر از آنان قرار داریم، پس چگونه زیبنده است که از آنان انتقاد کنیم؟! آیا زشت نیست که رعیت در امور باریک شاه و احوال و شیونی که میان او و خانواده و پسرعموها و زنان و کنیزانش می‏گذرد دخالت کند؟! و می‏دانیم که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم داماد (یعنی شوهر خواهر) معاویه بود و امّ‏حبیبه خواهر معاویه همسر وی بود، و ادب اقتضا می‏کند که شأن امّ‏حبیبه که امّ‏المؤمنین است درباره برادرش حفظ شود. و چگونه روا باشد لعن کسی که خداوند میان او و رسولش پیوند دوستی برقرار ساخته؟! مگر همه مفسران نگفته‏اند که این آیه درباره ابوسفیان نازل شده: عَسَی اللَّهُ اَنْ یَجْعَلَ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَ الَّذینَ عادَیْتُمْ مَوَدَّةً (سوره ممتحنه / ۷.)”
امید است که خداوند میان شما و دشمنانتان دوستی برقرار سازد”، و این پیوند همان دامادی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با ابوسفیان است که دختر او را به همسری گرفت. به علاوه، آنچه شیعه از اختلافات و مشاجرات میان صحابه نقل می‏کند ثابت نیست، و یاران آن حضرت همه مانند فرزندان یک مادر هستند و دل هیچ کدام از دیگری مکدّر نبوده و هرگز میان آنان اختلاف و نزاعی صورت نگرفته‏است. سخن که بدین جا کشید، ابوجعفر؛ گفت: من چندی پیش به خط خود سخن یکی از زیدیه را در این باره به عنوان نقض و ردّ بر ابوالمعالی جوینی در این نظری که برای خود اختیار نموده به صورت تعلیقه نوشته‏ام، و اینک آن را به شما می‏دهم تا با تأمل در آن، از سخن گفتن درباره سخنان این فقیه بی‏نیاز باشم، زیرا من در خود دردی را احساس می‏کنم که مانع از گفتگوی بسیار است به ویژه اگر سخن به جدل و سرسختی دشمن بیانجامد. سپس از میان کتابهای خود جزوه‏ای را بیرون آورد که آن را در آن مجلس خواندیم و حاضران را خوش آمد، و من خلاصه آن را در اینجا می‏آورم: پاسخ ابوجعفر نقیب به مسأله عدالت صحابه و عدم جواز لعن آنان: ابوجعفر گوید: اگر نه این بود که خداوند دشمنی با دشمنان خود را مانند دوستی با دوستانش واجب نموده و در ترک آن بر مسلمانان سخت گرفته، -چرا که عقل بدین کار رهنماست و خبر درست در این مورد رسیده که فرموده: لاتَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْکانُوا آباءَهُمْ اَوْاَبْناءَهُمْ اَوْاِخْوانَهُمْ اَوْعَشیرَتَهُمْ. (سوره مجادله / ۲۲.)”
هرگز قومی را که به خدا و روز قیامت ایمان آورده‏اند نخواهی یافت که با دشمنان خدا و رسول او دوستی کنند گرچه پدران یا فرزندان یا برادران یا خویشانشان باشند”، و فرموده: وَ لَوْ کانُوا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ و النَّبِی وَ ما اُنْزِلَ اِلَیْهِ مااتَّخَذُوهُمْ اَوْلیاءَ (سوره مایده / ۸۱.)”و اگر به خدا و پیامبر و آنچه به او نازل شده ایمان داشتند کافران را دوست نمی‏گرفتند”، و فرموده: لاتَتَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ (سوره ممتحنه / ۱۳.)”
با قومی که خدا بر آنان غضب کرده دوستی مکنید”، و نیز مسلمانان اجماع دارند بر آنکه خدای متعال دشمنی با دشمنانش و دوستی با دوستانش را واجب ساخته -و اگر نه این بود که- دشمنی در راه خدا واجب، و دوستی در راه خدا واجب است هرگز ما در راه دین با کسی دشمنی نمی‏ورزیدیم و از او بیزاری نمی‏جستیم و دشمنی با آنها تکلّفی بیش نبود، و اگر می‏دانستیم که خداوند این عذر را از ما می‏پذیرفت که گوییم: “پروردگارا، کار آنان از نظر ما پوشیده بود و گفتگو در کاری که بر ما پوشیده بود معنا نداشت”، بی‏شک بر این عذر اعتماد می‏کردیم و با آنان طرح دوستی می‏ریختیم، ولی می‏ترسیم که خدای سبحان به ما بگوید: اگر کار آنان از دید شما پنهان بود از دل و گوش شما که پنهان نبود، زیرا اخبار درستی درباره آنان به شما رسید که با همین‏گونه اخبار پی به رسالت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بردید و اقرارِ به او و دوستی کسانی را که او را تصدیق کردند و دشمنی با کسانی را که او را نافرمانی نموده و به انکار او برخاستند بر خود لازم ساختید، و نیز مأمور بودید که در قرآن و آنچه پیامبر آورد بیندیشید؛ و چرا نترسیدید که فردا روز از مشمولان این آیه باشید که عده‏ای گویند: رَبَّنا اِنّا اَطَعْنا سادَتَنا وَ کُبَراءَنا فَاَضَلُّونَا السَّبیلا (سوره احزاب / ۶۷.)”پروردگارا، ما از سران و بزرگان خود فرمان بردیم و آنان ما را به گمراهی کشاندند”؟! اما لفظ لعن چیزی است که خود خداوند بدان دستور داده و آن را واجب نموده‏است؛ نمی‏بینی که فرموده:
اُولیِکَ یَلْعَنُهُمُ‏اللَّهُ وَ یَلْعَنُهُمُ اللّاعِنُونَ؟ (سوره بقره / ۱۵۹.)”آنان را خدا لعنت می‏کند و لعنت‏کنندگان نیز لعنت می‏کنند”، که این جمله خبری است که معنای امر دارد مانند این آیه: وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِاَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ “(سوره بقره / ۲۲۸.)و زنان طلاق داده‏شده سه طهر (یا سه حیض) عدّه نگه‏می‏دارند” که معنایش امر است یعنی باید در این مدت عده نگه‏دارند. و نیز خداوند گنهکاران را لعنت کرده که فرموده: لُعِنَ الَّذینَ کَفَرُوا مِنْ بَنی‏اِسْراییلَ عَلی لَسانِ داوُدَ (سوره مایده / ۷۸.)”کافران بنی‏اسراییل بر زبان داود لعنت شدند”. اِنَّ الَّذینَ یُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ (سوره احزاب / ۵۷.)”آنان که خدا و رسول او را می‏آزارند خداوند در دنیا و آخرت لعنتشان کرده‏است”. مَلْعُونینَ اَیْنَما ثُقِفُوا اُخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتیلاً (سوره نور / ۷.)”ملعونند، هرجا که یافت شدند باید دستگیر شوند و به سختی به قتل رسند”. اِنَّ اللَّهَ لَعَنَ الْکافِرینَ وَ اَعَدَّ لَهُمْ سَعیراً (سوره احزاب / ۶۴.)”خداوند کافران را لعنت کرده و آتشی سوزان برای آنها فراهم کرده‏است”. و به ابلیس فرمود: وَ اِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتی اِلی یَوْمِ الدّینِ (سوره ص / ۷۸.)”و لعنت من تا روز جزا بر تو باد”. اما این که کسی گوید: “چه ثوابی در لعن نهفته‏است؟ و خدای متعال هیچ‏گاه به مکلف نمی‏گوید: چرا لعنت نکردی؟ بلکه به او خواهدگفت: چرا لعنت کردی؟ و اگر لعن‏کننده به جای آنکه بگوید: “خدا فلانی را لعنت کند” بگوید: “خداوندا، مرا بیامرز” برای خودش بهتر است؛ و اگر انسانی در تمام عمر خود ابلیس را لعنت نکند بدان سبب مؤاخذه نمی‏گردد”. اینها همه سخن نادان نابخردی است که نمی‏داند چه می‏گوید. زیرا لعنت فرستادن خود نوعی طاعت است و موجب ثواب و پاداش خواهد بود اگر مطابق دستور و آن‏گونه که بایسته‏است، انجام شود و آن چنان است که مستحق لعن برای خدا و در راه خدا مورد لعن قرار گیرد نه به خاطر تعصب و هوای نفس. مگر نمی‏بینی که شرع الهی در مورد انکار فرزند از خود دستور لعن داده و قرآن هم بدان گویاست و آن این است که شوهر در بار پنجم بر خود لعنت فرستد و گوید: اَنَّ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَیْهِ اِنْ کانَ مِنَ الْکاذِبینَ “لعنت خدا بر او باد اگر دروغگو باشد”. (سوره نور / ۷.) 
پس اگر خدا نمی‏خواست که بندگانش این لفظ را بر زبان برانند و اگر آنان را از این راه به عبادت فرانمی‏خواند آن را از دستورهای شریعت قرارنمی‏داد و آن را در کتاب عزیز خود بارها تکرار نمی‏کرد، و در حق قاتل نمی‏فرمود: وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِ وَ لَعَنَهُ “(سوره نساء / ۹۳.)و خدا بر او خشم گرفته و او را لعن کرده‏است”، و مراد از “لَعَنَهُ” که جمله خبریه است جز این نیست که ما را امر به لعن کردن او فرموده‏است، و اگر امری هم در میان نبود باز می‏توانستیم او را لعن کنیم زیرا خداوند او را لعن نموده‏است. آیا می‏شود خداوند کسی را لعن کند و ما نتوانیم او را لعن کنیم؟ این چیزی است که عقل روانمی‏دارد چنانکه هرگاه خداوند کسی را بستاید ما هم می‏توانیم او را بستاییم، و هر که را نکوهش کند ما هم می‏توانیم وی را نکوهش نماییم. و نیز خداوند فرموده: هَلْ اُنَبِّیُکُمْ بِشَرٍّ مِنْ ذلِکَ مَثُوبَةً عِنْدَ اللَّهِ؟ مَنْ لَعَنَهُ اللَّهُ(سوره مایده / ۶۰.) “بگو: آیا شما را به پاداش بدتر از این در نزد خدا خبر بدهم؟ (پاداش) آن کسی است که خدا او را لعن کرده‏است”. و فرموده: رَبَّنا اتِهِمْ ضِعْفَیْنِ مِنَ الْعَذابِ وَ الْعَنْهُمْ لَعْناً کَبیراً (سوره احزاب / ۶۸.)”پروردگارا، آنان را دو چندان عذاب ده و آنان را سخت لعنت فرست”. و فرموده: وَ قالَتِ الْیَهُودُ یَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ، غُلَّتْ اَیْدیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا (سوره مایده / ۶۴.)”ویهود گفتند: دست خدا بسته است، دست خودشان بسته است و بدین گفتارشان مورد لعنت قرار گرفتند”. با توجه به این آیات چگونه کسی می‏تواند بگوید که خداوند (در روز قیامت) به مکلف نمی‏گوید: چرا لعن نکردی؟ آیا چنین گوینده‏ای نمی‏داند که خداوند امر به دوستی با دوستانش و دشمنی با دشمنانش نموده، و همان‏گونه که از تولّی و دوستی می‏پرسد از تبرّی و دشمنی هم سؤال می‏کند؟! آیا نمی‏بینی که وقتی یک یهودی مسلمان شود از او می‏خواهند و به او گویند که کلمه شهادتین را بر زبان جاری کن، آن‏گاه بگو: از هر دینی مخالف با دین اسلام بیزارم. و او ناگزیر باید بیزاری بجوید، زیرا عمل بدان سبب کامل می‏گردد؟! آیا این گوینده این شعر را نشنیده که گوید: تَوَدُّ عَدُوِّی ثُمَّ تَزْعَمُ اَنَّنی/صَدیقُکَ، اِنَّ الرَّأی عَنْکَ لَعازِبُ/ “با دشمنم دوستی می‏کنی و باز هم مرا دوست پنداری! بی‏شک رأی درست از تو به دور مانده‏است”.

بنابراین دوستی با دشمن در واقع بیرون شدن از دوستی با دوست است، و چون دوستی از میان رفت جز دشمنی باقی نخواهد ماند، زیرا انسان نمی‏تواند در حد متوسطی با دشمنان و عاصیان خداوند قرار داشته باشد که نه با آنها دوستی کند و نه از آنها بیزاری جوید، و اجماع مسلمانان بر نفی این واسطه قایم است. اما این که گفت: “اگر به جای لعنت بگوید: استغفراللَّه، برای او بهتر است”، باید دانست که اگر کسی استغفار کند بدون آنکه (در جای خود) لعنت فرستد و یا اعتقاد به وجوب لعن نداشته‏باشد استغفارش سودی به حال او نخواهد داشت و مقبول نخواهد افتاد. زیرا چنین کسی نسبت به خداوند عاصی بوده و در خودداری از لعن کسی که خداوند بیزاری از او و اظهار بیزاری از او را واجب نموده امر خدا را زیر پا نهاده و با آن مخالفت کرده‏است؛ و آن کس که بر برخی از گناهان اصرار ورزد توبه و استغفارش از برخی گناهان دیگر پذیرفته نخواهدشد. و اما کسی که در تمام عمرش ابلیس را لعن نکند، اگر اعتقاد به وجوب لعن او نداشته‏باشد بی‏شک کافر است، و اگر به وجوب لعن او معتقد باشد و با این حال او را لعن نکند خطاکار به حساب می‏آید. وانگهی میان لعن نکردن ابلیس و لعن نکردن سران گمراهی در این امت مانند معاویه و مغیره و امثال آنها فرق است، زیرا خودداری از لعن ابلیس موجب شبهه‏ای درباره ملعون بودن ابلیس نزد احدی از مسلمانان ایجاد نمی‏کند، ولی خودداری از لعن کردن این‏گونه افراد در نظر بیشتر مسلمانان در کار آنان شبهه‏انگیز است؛ و پرهیز از موجبات شبهه در دین از واجبات است. از این رو خودداری از لعن ابلیس با خودداری از لعن اینان قابل قیاس نیست. 
باز به مخالفان باید گفت: اگر کسی بگوید: کار یزیدبن معاویه و حجّاج‏بن یوسف بر ما پوشیده‏است و ما را نرسد که در داستان آنها سخن به گزاف گوییم و به لعن آنها پردازیم و با آنان دشمنی کنیم و از آنان بیزاری جوییم؛ آیا این سخن جز این است که شما می‏گویید: کار معاویه و مغیرةبن شعبه و امثال اینان بر ما پوشیده بوده و معنا ندارد که در داستان آنها سخن به گزاف گوییم؟! وانگهی، ای گروه عامّه و حَشْویّه و اهل حدیث، چرا شما در کار عثمان مداخله می‏کنید و سخن به گزاف می‏گویید با آنکه داستان او هم بر شما پوشیده بوده‏است! و چرا از قاتلان وی بیزاری می‏جویید و آنها را لعن می‏کنید؟! و چرا شأن ابوبکر را درباره فرزندش محمّد صدّیق حفظ نکردید، زیرا فرزند وی را لعن می‏کنید و او را فاسق می‏دانید؟! و نیز شأن عایشه را درباره همین محمد که برادر اوست حفظ نکردید، ولی ما را از سخن گفتن و مداخله در کار علی و حسن و حسین و معاویه -که به آنان ستم رواداشته و بر حق آنان چنگ انداخته و غصب نموده‏است- بازمی‏دارید؟! و چگونه لعن ظالم به عثمان به نظر شما از سنّت است ولی لعن ظالم به علی و حسن و حسین تکلف و کاری نابجا؟! و چگونه عامه در کار عایشه دخالت می‏کنند و از کسی که به او نگریست و از آن کس که به او گفت: “ای حمیراء” یا “او حمیراء است” بیزاری می‏جویند و به خاطر آنکه آن کس پرده حرمت وی را درید او مورد لعنت قرار می‏دهند ولی ما را از سخن گفتن درباره فاطمه و ماجراهایی که پس از وفات پدر آن حضرت بر او رفت بازمی‏دارند؟! اگر گویید: از این رو داخل خانه فاطمه شدند و پرده حرمتش دریدند تا نظام اسلام را پاس بدارند و نگذارند مطلب فاش شود و گروهی از مسلمانان گردن از ریسمان طاعت و همراهی جماعت بیرون کشند. در پاسخ گوییم: پرده حرمت عایشه را نیز از آن رو کنار زدند و هودج او را دریدند که وی ریسمان طاعت را واتابید و شقّ عصای مسلمانان کرد (میان مسلمانان اختلاف افکند) و پیش از رسیدن علی‏بن ابی‏طالب علیه السلام به بصره خون مسلمانان را ریخت و توسط او جنایاتی از قتل و خونریزی بر سر عثمان‏بن حُنَیف و حکیم‏بن جَبَله و مسلمانان صالحی که با آنان بودند رفت که کتابهای تاریخ و سیره گویای آن است. و اگر وارد شدن به خانه فاطمه برای کاری که هنوز واقع نشده‏بود روا باشد بی‏شک کشف ستر عایشه برای کاری که واقع شده و تحقق یافته‏بود نیز روا باشد. و از چه رو هتک ستر عایشه از گناهان بزرگی است که موجب خلود در دوزخ بوده و بیزاری از فاعل آن از محکم‏ترین ریسمانهای دین است، ولی به عکس‏آن، کشف خانه فاطمه و دخول بر او در منزلش و گردآوردن هیزم بر در خانه‏اش و تهدید او به آتش زدن از محکم‏ترین دستاویزهای دین و استوارترین ستونهای اسلام شمرده‏شده و از جمله چیزهایی به حساب می‏آید که خداوند مایه عزت مسلمانان قرار داده و آتش فتنه را بدان خاموش ساخته‏است؟! در صورتی که حرمت هر دو یکی است و پرده هر دو هم یکی! و دوست نداریم که بگوییم: حرمت فاطمه بزرگتر و مکانش بالاتر و صیانتش به خاطر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم اولی‏تر است، چرا که او پاره تن پیامبر و جزیی از گوشت و خون او بود، و مانند همسر نبود که بیگانه به حساب آمده و پیوند نسبی میان او و شوهرش برقرار نیست و تنها پیوندی عاریتی است و مانند اجاره منفعت و ملکیت کنیز است که با خرید و فروش حاصل می‏شود،
و از همین رو حسابگران سهم‏الارث گویند: اسباب توارث سه چیز است: سبب، نسب، ولاء. نسب همان خویشاوندی است، سبب پیوند ازدواج، و ولاء ولاء عتق است. با این بیان پیوند نکاح را خارج از پیوند نسبی دانسته‏اند، و اگر همسر دارای پیوند نسبی با شوهر خویش بود اقسام سه‏گانه را باید دوگانه قرار می‏دادند. وانگهی چگونه عایشه و زنان دیگر به پای فاطمه می‏رسند با آنکه همه مسلمانان از دوست و غیردوست اتفاق دارند که آن حضرت سرور زنان بهشتی است! و نیز: چگونه امروزه حفظ شأن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم درباره همسرش و حفظ حرمت امّ‏حبیبه (همسر رسول خدا) درباره برادرش (معاویه) بر ما لازم است، ولی صحابه خود را ملزم ندانسته‏اند که حرمت رسول خدا را درباره خاندانش پاس بدارند و نیز حرمت حضرتش را درباره داماد و پسرعمویش عثمان‏بن عفّان حفظ نکردند و آنها را کشتند و لعن کردند؛ و نیز بسیاری از صحابه عثمان را لعن می‏کردند با آنکه خلیفه بود، از جمله عایشه که می‏گفت: این نَعثَل را بکشید(نعثل نام مردی یهودی است که عایشه عثمان را به وی تشبیه می‏نمود.(م))، خدا نعثل را لعنت کند. و از جمله عبداللَّه‏بن مسعود بود. و نیز معاویه علی‏بن ابی‏طالب و دو فرزندش حسن و حسین را بر منابر شام لعن می‏کرد و در قنوت نمازها بر آنان نفرین می‏فرستاد با آنکه آنان زنده بودند و در عراق زندگی می‏کردند. و نیز ابوبکر و عمر سعدبن عُباده را در حال حیات وی لعن کردند و از وی بیزاری جستند و او را از مدینه به شام تبعید کردند. و نیز عمر خالدبن ولید را پس از قتل مالک‏بن نُوَیره لعنت کرد. و پیوسته لعن کردن در میان مسلمانان امر آشکاری بود هرگاه از انسان معصیتی می‏دیدند که موجب لعن و بیزاری بود. و اگر این امر معتبری بود که شأن زید به خاطر عَمرو حفظ شود و مورد لعن قرار نگیرد، می‏بایست شأن صحابه را درباره اولادشان پاس داشت و اولاد آنها را به خاطر پدرانشان لعن نکرد، بنابراین می‏بایست شأن سعدبن ابی‏وقّاص حفظ شود و فرزندش عمربن سعد قاتل حسین علیه السلام لعن نشود، و شأن معاویه حفظ شود و فرزندش یزید حادثه‏آفرین حَرّه (حرّه محلی است در مدینه که پس از حادثه کربلا، سپاه شام انقلابیون آنجا را سرکوب کردند و همه را قتل‏عام نمودند.(م))و قاتل حسین علیه السلام و ترساننده اهل مسجدالحرام در مکه لعن نگردد، و شأن عمربن خطّاب درباره فرزندش عبیداللَّه‏قاتل هرمزان (که بی‏گناه بود) و محارب با علی علیه السلام در صفّین حفظ گردد. باید توجه داشت که اگر خودداری از دشمنی با دشمنان خدا از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم حفظ شأن پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم درباره اصحاب وی و رعایت عهد و پیمان حضرتش محسوب می‏شد اگر گردن ما را هم می‏زدند باز با آنان دشمنی نمی‏کردیم، ولی دوستی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با اصحاب خود مانند دوستی افراد نادانی نبود که از روی تعصب با یکدیگر دوستی می‏کنند، و بی‏شک رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دوستی یاران خود را از آن جهت واجب ساخت که مطیع خدا بودند، و هرگاه که معصیت خدا کنند و مایه وجوب محبتشان را از دست دهند دیگر در نظر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم باکی نیست که دست از لزوم محبت آنان برداشت و شگفتی ندارد که از تمسک به موالات آنان چشم پوشید و روی گرداند، زیرا حضرتش دوست می‏داشت که با دشمنان خدا دشمنی کند گرچه خاندانش باشند، چنانکه دوست می‏داشت که با دوستان خدا دوستی نماید گرچه از نظر خویشاوندی بس دور از وی باشند. شاهد بر این، اجماع امت است بر آنکه خداوند دشمنی با مرتد و منافق را واجب ساخته گرچه از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم باشد و خود رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بدین کار دستور داده و فراخوانده است، زیرا خود حضرتش بریدن دست دزد و تازیانه زدن تهمت زننده و دختر زناکار را واجب ساخت گرچه از مهاجران یا انصار باشد.

آیا نمی‏بینی که فرمود: اگر فاطمه دزدی کند دستش را قطع می‏کنم؟! می‏بینیم که درباره دخترش که به منزله جان اوست در دین خدا محاباتی ندارد و در حدود الهی ملاحظه او را نمی‏کند. و نیز اصحاب اِفکْ (داستان آن در اوایل سوره مبارکه نور آمده است.(م))را از جمله مِسطح‏بن اَثاثه را که از بدریان بود تازیانه زد. وانگهی اگر جایگاه یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به پایه‏ای است که در صورت معصیت خدا هم نباید با آنان دشمنی ورزید و از آنان بدگویی نمود بلکه واجب است که به خاطر صحابی بودن حرمتشان را پاس داشت و از عیبها و گناهانشان چشم پوشید، بی‏شک باید با یار موسی که ثنای او در قرآن آمده، پس از آنکه پیرو هوای نفس خود شد و به تعبیر قرآن از جامه آیاتی که به او داده شده‏بود بیرون آمد و گمراه شد باز هم چنین معامله کرد؛ و نیز سزاوار بود که گوساله‏پرستان از یاران موسی از چنین شأنی برخوردار باشند، زیرا همه آنان از یاران پیامبری بزرگ از پیامبران خدای سبحان بودند. و نیز: اگر صحابه برای خود چنین منزلتی قایل بودند خود بهتر می‏دانستند، زیرا آنها منزلت خود را بهتر از عوام روزگار ما می‏دانستند؛ و اگر برخورد آنان را با یکدیگر در نظرگیری خواهی دانست که قصه بر خلاف آن چیزی است که امروز در دل مردم جای گرفته‏است. این علی و عمّار و ابوالهَیثم‏بن تیّهان و خُزَیمةبن ثابت و همه یاران علی از مهاجران و انصار هستند که جایز ندیدند از طلحه و زبیر غفلت ورزند تا آنکه با آندو و یارانشان آن کردند که در عصر ما با خوارج می‏کنند. و این طلحه و زبیر و عایشه و یاران و هواداران آنها هستند که روا ندیدند دست از علی بردارند تا آنکه آهنگ او کردند همان‏گونه که آهنگ غاصبان به ناحق در زمان ما می‏کنند. و این معاویه و عَمْرِوعاص هستند که علی را با چشمی که یک نفر عامی، دوست یا همسایه خود را می‏بیند نگاه نکردند و کوتاه نیامدند تا آنکه شمشیر به روی او کشیدند و او و اولاد او و هر زنده‏ای از خاندان او را لعن کردند و یارانش را کشتند؛ و آن حضرت نیز در نمازهای واجب آندو را و ابوالاَعْوَر اسلمی و ابوموسی اشعری را که هر دو از صحابه بودند به همراه آندو لعن می‏کرد و این سعدبن ابی‏وقّاص، محمدبن مَسلمه، اُسامةبن زید، سعیدبن زیدبن عمروبن نُفَیل، عبداللَّه‏بن عمر، حسّان‏بن ثابت و انس‏بن مالک هستند که بر خود لازم ندیدند که از علی در جنگ با طلحه و از طلحه در جنگ با علی تقلید کنند با آنکه به اجماع مسلمانان طلحه و زبیر افضل از این چند تن بوده‏اند؛ زیرا به پندار خودشان بیم از آن داشتند که مبادا علی در جنگ با آندو در اشتباه باشد و نیز آندو در جنگ با علی در اشتباه باشند. و این عثمان است که ابوذر را به ربذه تبعید کرد و با او چنان معامله کرد که با گنهکاران و افراد بی‏ایمان می‏کنند. و این عمّار و ابن‏مسعودند که با عثمان آن‏گونه برخورد کردند چرا که از او چیزها دیدند که موجب شد او را پند دهند و عثمان هم با آنان معامله‏ای کرد که همه می‏دانید و انقلابیون هم با عثمان چنان کردند که شما می‏دانید و همه مردم هم به خوبی می‏دانند. و این عمر است که وقتی زبیربن عوّام از او اجازه می‏خواهد تا در جنگ شرکت کند به او می‏گوید: من دروازه این ناحیه را می‏بندم تا مبادا یاران محمّد در آن در میان مردم پخش شوند و آنان را به گمراهی کشند! و نیز او و ابوبکر معتقد بودند که علی و عباس در داستان نزاع در میراث پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آنها را دروغگو و ستمگر و تبهکار می‏دانستند و ندیدیم که علی و عباس هم از این پندار درباره آندو عذر بخواهند و عقب‏نشینی کنند و هیچ یک از اهل حدیث نیز اعتذار آنها را نقل نکرده‏است و ندیدیم که یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نیز آنچه را عمر از علی و عباس نقل کرد و به آنها نسبت داد بر آنها انکار کنند و آن را ناروا بدانند، و نیز این گفتار عمر درباره یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را که گفت: “آنها می‏خواهند مردم را گمراه کنند” بر عمر رد نکردند، و نیز بر عثمان اشکال نگرفتند که شکم عمّار را لگدکوب کرد و استخوانهای سینه ابن‏مسعود را شکست، و نیز بر عمّار و ابن‏مسعود در برخوردی که با عثمان داشتند اشکال نگرفتند آن‏گونه که امروز عامّه گفتگو درباره صحابه را منکَر می‏شمارند. آری صحابه این اعتقادی را که عامّه درباره آنها دارند درباره خود نداشتند؛ جز آنکه باید گفت: گویی عامّه خود را آگاه‏تر به حال صحابه از خود آنان می‏دانند! و این علی و فاطمه و عباس (عموی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم) هستند که پیوسته یک سخن بودند بر این که حدیث: “ما گروه پیامبران ارث نمی‏نهیم” دروغ است و می‏گفتند که آن ساختگی است و می‏گفتند: چگونه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این حکم را به دیگران آموخته و از ما که وارثان او هستیم پنهان داشته با آنکه ما سزاوارتر از همه مردم بودیم که این حکم را به ما ابلاغ کند! و این عمربن خطاب است که در حق اهل شورا گواهی می‏دهد که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در حال رضایت از آنها از دنیا رفت آن‏گاه همین عمر دستور می‏دهد که اگر اهل شورا در تعیین خلیفه تأخیر کردند گردن همه را بزنند! تازه این دستور پس از آن بود که از هر کدام نکوهشی به عمل آورد و درباره آنها چیزها گفت که اگر امروزه عامه آن سخنان را از کسی بشنوند جامه‏اش را در گردنش پیچند و برای دادخواهی نزد سلطان کشند و در حضور سلطان به رافضی بودن وی گواهی دهند و خون او را حلال شمارند. در صورتی که اگر ایراد به صحابه رفض می‏بود عمربن خطاب رافضی‏ترین مردم و امام همه رافضی‏ها بوده‏است. و نیز شایع و مشهور است که عمر گفت: “بیعت با ابی‏بکر باشتاب صورت گرفت و خدا شر آن را بازداشت، هر که به مانند آن عمل کند او را بکشید”. و این طعن و ایراد به آن عقد بیعت و نکوهشی از آن بیعت اصلی است. و نیز نقل شده که در نماز از ابوبکر یاد می‏کرد و درباره عبدالرحمن فرزند ابوبکر می‏گفت: “او حیوان بدی است و با این حال از پدرش بهتر است”! و نیز درباره سعدبن عُباده که رییس و سرکرده انصار بود می‏گفت:“سعد را بکشید، خدا سعد را بکشد. او را بکشید که منافق است”. و نیز ابوهریره را دشنام داد و به روایت او ایراد گرفت، و خالدبن ولید را دشنام داد و در دینداریش طعنه زد و حکم به فسق و وجوب قتل او نمود. و نیز عمروبن عاص و معاویةبن ابی‏سفیان را خاین خواند و به دزدی از اموال عمومی و زمینخواری نسبت داد. و او خیلی زود به بدی می‏شتافت و بد برخورد و دشنامگوی به همه بود و در میان صحابه کمتر کسی بود که از شر زبان و دست او سالم مانده‏باشد و از همین رو با همه فتوحاتی که در زمان او انجام گرفت او را دشمن داشته و روزگار او را ناخوش می‏داشتند. سؤال این است که چرا عمر احترام صحابه را مانند عامه (زمان ما) پاس نمی‏داشت؟ بالاخره یا عمر خطاکار بود یا عامّه. اگر گویند: عمر تنها گنهکاران و عاصیان را که مستحق ناسزا و کتک بودند ناسزا می‏گفت و کتک می‏زد. در پاسخ گوییم: گویی ما از کسی که مستحق بیزاری و دشمنی نیست بیزاری می‏جوییم و دشمنی می‏کنیم؟! هرگز، نه ما و نه هیچ مسلمان و عاقلی چنین نمی‏گوید. باری، هدف ما از این سخنان آن است که روشن کنیم که صحابه هم قومی از مردم بوده‏اند و محکوم به هر حکمی هستند که بر مردم می‏رود، هر کدام از آنان که بد کرده او را نکوهش می‏کنیم، و هر کدام که نیکوکار بوده او را می‏ستاییم، و آنها فضیلت چندانی بر مسلمانان دیگر ندارند جز به دیدن رسول خدا و معاصر بودن با آن حضرت؛ بلکه بسا گناهان آنان از گناه دیگران فاحش‏تر باشد، زیرا آنان نشانه‏ها و معجزات را با چشم دیدند و اعتقاد آنها نزدیک به ضرورت بود ولی ما آن معجزات را ندیده‏ایم و عقایدمان تنها از روی اندیشه و فکر بوده و در معرض شک و شبهه قرار دارد، بنابراین گناهان ما سبکتر است زیرا معذورتریم. (شرح نهج‏‌البلاغة ۲۰ / ۱۰ به‏ بعد.) //



سایت فطرت