شریک جرم!!
به خود بالیدم وقتی شدم لنگههای دری برای خانه دختر رسول خدا.بیشتر به خود افتخار میکردم وقتی که پیامبر خدا مقابل من میایستاد و اهل خانه را اهل بیت رسالت میخواند.
حسن و حسین را نور چشم،و علی را وصی خود نام میبرد.بارها جبرییل به تن من ضربه ای زد و منتظر ایستاد تا اجازه ورود به خانه را بگیرد.
در مقابل آن چه بودم.همیشه با ذره ذره وجودم خدا را شکر میکردم که کنده ای نشدم تا ساعاتی هجوم تاریکی شب یا سرمای بیابان را از جمعی دور کنم.
حتی در آن روز شوم،راضی بودم که در برابر هجوم قدرت طلبان،از حریم خدا و رسول دفاع میکنم.آتش و هیزم آوردند.آن چه فکر نمیکردم شد.پاشنههایم گر گرفت.
تا عمق وجودم میسوخت.
تشنه ی چند ظرف آب بودم،اما با خودم میگفتم:"شاید این عرصه ی امتحانی برای من است.
سال ها پیش تر باید میسوختم.اما چه بهتر که امروز سپر خانه علی و فاطمه باشم و بسوزم تا آن ها سلامت باشند".بند بند وجودم دست در دست هم مقابله میکردند.آتش را فراموش کردم.
به زندگی فکر میکردم.به حیات پاکی که در پشت من و در نفسهای اهل بیت پیامبر بود.
اما وقتی آن لگد ها به سینه من خورد طاقت از دست دادم.
در یک لحظه فرو ریختم.نیروی آن ضربه از من به فاطمه،که پشت در بود،منتقل شد و او را نقش زمین کرد.نفس در سینه اش حبس شد.زبانم لال گفتم نکند...؟
نکند من هم شریک در این جرم و خیانت بزرگ هستم؟
برگرفته از سایت والقلم