شبهات سلفی و سلفی گری

آگاهی به زمان در گرو شناخت شبهات: 
در اصول کافی نقل حدیثی شده است که در آن امام صادق۷می فرماید: «العالمُ بزمانِه لا تهجُمُ علیه اللوابسُ». [۱] آن کس که آگاه به زمان خود باشد در مقابل گردبادهای شبهه قرار نمی‌گیرد. مراد از «آگاهی به زمان»، آگاهی به نیازها و سوالها و شبهات زمانه است. ولی چه شبهاتی؟ زمانی مسایلی مطرح بود و می‌گفتند: «اسلام با شمشیر پیشرفت کرده است نه با منطق و برهان». علما هم در جواب آنها بحث‌ها کرده‌اند و کتابها نوشته‌اند. یا می‌پرسیدند: ‌«چرا پیامبر اکرم۶زنان متعدد گرفت؟ یا اینکه چرا در اسلام چهار زن مشروعیت دارد؟» ولی الان شبهات ما، این‌ها نیست. 
امروزه دو دسته شبهه مطرح می‌شود: 
۱- شبهات مربوط به اصل دین: متکلمان مسیحی در غرب این شبهات را مطرح می‌کنند و شاید نظرشان شبهه تراشی هم نیست، بلکه عقایدشان درباره مسیح همین است ولی بعد این شبهات وارد کشور ما می‌شود. علما و طلاب باید این شبهات را پاسخ دهند. چند نمونه از این شبهات عبارتند از: الف« شبهه نسبت به وحیانی بودن قرآن، می‌گویند: « قرآن وحی الهی نیست بلکه اندیشه‌های پیامبر۶ است. پیامبر۶ بعد از آنکه به مقام نبوت رسید خودش این افکار را برای مردم معرفی کرد». ب« شبهه عرفی بودن دین، می‌گویند: «دین امری عرفی است بنابراین در هر زمان باید مطابق آن زمان، دین وضع و تفسیر شود». ۲- دسته‌ای دیگر از شبهات مربوط به مسائل امامت و ولایت است. بحث ما درباره دسته دوم شبهات است. نکته اصلی بحث ما این است که بین عقل و دین رابطه‌ای تنگاتنگ است. محال است دینی باشد و عقل برخلاف آن باشد. یا عقل باشد و دین برخلاف آن باشد. بین عقل و دین رابطه تنگاتنگ است و از هم جدا نمی‌شود. سلفیه:

گروهی در حجاز و عربستان سعودی هستند » کم کم به جاهای دیگر هم رسیده‌اند« که به جمعیت سلفی یا سلفی‌گرا مشهورند. در حال حاضر اگر یک جوان سنی بخواهد روشن فکر شود، روشن فکری او به صورت سلفی و سلفی‌گری است. از آغاز قرن چهاردهم، مکتب «سلفیه» مشهور شد و گروهی آن را به عنوان «دین» و «مذهب» برگزیدند و خود را «سلفی» نامیدند و برخی، آن را «روش فکری» برای رسیدن به حقیقت اسلام دانستند. برای روشن شدن مطلب، لازم است با تاریخچه «سلفیه» و شیوه تفکر و روش استدلال آنها در بحث‌های اعتقادی و فقهی بیشتر آشنا شویم. تاریخچه «سلفیه »: سلفی‌ها خود را پیرو مکتب «اهل حدیث» می‌دانند که در عصر عباسیان و پس از اختلاف با معتزله و اهل کلام و شیعیان، پدید آمدند. پس از درگذشت احمد بن حنبل در سال۲۴۱ »هـ. ق« که بنیان‌گذار مذهب اهل حدیث است، این شیوه در میان حنبلی‌ها ادامه داشت و حنبلی‌ها در اصول و فروع و عقیده و احکام، خود را پیرو اهل حدیث دانستند، خلفای عباسی از دوران «متوکل» تا زمان «مقتدر»، به ترویج این مکتب پرداختند. در سال ۳۰۵ »هـ. ق«، ابوالحسن اشعری »م۳۲۴هـ. ق« تحت عنوان «احیاگری مکتب اهل حدیث» »و به طور اخص احمد بن حنبل«، مکتبی را پی‌ریزی کرد و خواست اصلاحاتی در عقیده اهل حدیث ایجاد کند، زیرا عقیده آنان با خرافات زیادی آمیخته شده بود و پیوسته می‌گفتند «قرآن، قدیم است» و بشر در زندگی خود فاقد «اختیار»است و خدا دست و پا و چشم و دیگر اعضا را دارد. او برای اصلاح این مکتب، به پا خاست و توانست اصلاحاتی انجام دهد، ولی متعصبین اهل حدیث او را از خود طرد کردند. ابوعبداللّه حمرانی گفته است: «اشعری وارد بغداد شد و نزد رییس مذهب «اهل حدیث» به نام بربهاری رفت و گفت: من با سران اعتزال مانند جبایی و ابوهاشم مناظره کرده‌ام و منطق یهود و نصارا را شکسته‌ام». رییس مذهب اهل حدیث گفت: «من از سخنان تو چیزی نمی‌فهمم و فقط به آنچه احمد بن حنبل گفته است، ایمان دارم». سپس اشعری برای جلب نظر اهل حدیث، کتاب «الابانة» را نوشت که تا حدی بیان‌کننده عقیده اهل حدیث است.

با پیدایش مکتب اشعری، شکاف عظیمی بین اهل حدیث و آنها پدید آمد و پیوسته در جنگ و جدال بودند و گاهی اختلافاتشان به خون‌ریزی می‌انجامید، که علتش این بود که اشعری اصلاحاتی در عقیده اهل حدیث انجام داد و برای خود در مسائل عقیدتی مقامی قایل شد. در تمام این دوران که اهل حدیث در یک طرف و اشاعره در طرف دیگر بودند، هرگز «سلف» و «سلفیه» به عنوان مذهب مطرح نبود تا اینکه ابن‌تیمیه »م۷۲۸ هـ. ق« دعوت به شیوه «سلف » را شعار مکتب خود ساخت، ولی از کلمه «سلفیه » بهره نمی‌گرفت و می‌گفت ما تابع «اهل سنت و جماعت» هستیم که در سه قرن نخست می‌زیسته‌اند. یعنی از یازده تا سیصد »هـ. ق«. پس از درگذشت ابن‌تیمیه و هجوم فقیهان همه مذاهب بر ضد او، دعوت به پیروی از اهل حدیث، »آن هم به شیوه این گروه محدود«، چندان رونقی نداشت و برخی از شاگردان او، مانند ذهبی »م۷۴۸هـ. ق« و ابن قیم »م۷۵۱هـ. ق« و ابن کثیر »م۷۷۴هـ. ق« نتوانستند شیوه او را ترویج و گسترش دهند و پیروانی فراهم آورند، زیرا او این فکر را در شام و مصر مطرح کرد که مرکز علم و دانش و قله فقاهت بود. این شیوه در سال‌های بعد، به وسیله محمد بن عبدالوهاب »م۱۲۰۷هـ.ق« در سرزمین نجد که فاقد فرهنگ اسلامی و علمای برجسته بود، احیا گردید و گسترش یافت. و بر اثر حمایت آل‌سعود در آنجا به صورت مذهب رسمی درآمد و با تسخیر حرمین شریفین در پرتو حمایت استعمار انگلیس، بر این مناطق تحمیل گشت و تمام مراکز علمی و دانشگاهی و مساجد و منابر وعظ و خطابه رسمی در اختیار آنان قرار گرفت و گروه‌های دیگر، از این مراکز بی‌بهره شدند. از نظر محققان، شعار «سلفیه»، نخست در مطبوعات مصر مطرح شد؛ آن‌گاه که مصر به اشغال انگلستان درآمد و گروهی از مصلحان مانند سیدجمال‌الدین اسدآبادی »م۱۳۱۶هـ.ق« و شیخ محمد عبده »م۱۳۲۳هـ.ق« در مقابل هجوم فرهنگ و تمدن غرب، تصور کردند که راه رهایی از چنگ اشغال‌گران این است که در مقابل گروهی که فریب فرهنگ غربی را خورده و بیشتر در آنها هضم شده بودند، مردم را به همان اسلام پیشینیان دعوت کنند. گروه اول برای اینکه حرکت خود را با شعاری زیبا، همراه کنند، شعار «سلفیه» را انتخاب کردند تا بگویند ما پیرو اسلام راستین قرون نخستین هستیم [۲]، ولی آنان از احیای این مکتب، هرگز قصد تکفیر دیگران یا ایجاد شکاف در میان مسلمانان را نداشتند، بلکه از روی خوش‌بینی به صحابه و تابعان، این مسلک را ترویج کردند. در سال ۱۹۲۹ میلادی که جمعیت «اخوان المسلمین» در مصر تشکیل شد. آنها نیز به این مسلک رغبت نشان دادند و خیال ‌کردند، پیروی از گروه‌های نخستین اسلامی »صحابه و تابعین« نجات‌بخش امت‌ اسلامی است. ولی در عین حال به همه فرقه‌ها، روی خوش نشان داده و غالبا به مسائل سیاسی و در رأس آنان تأسیس حکومت پرداختند. اما سلفی‌گری در نجد که خود را وارث محمد بن عبدالوهاب می‌دانست، موجی از تند‌روی و سخت‌گیری به راه انداخت و کم کم به تکفیر همه مسلمانان پرداخت و گاهی برای ساکت کردن مخالفان، شیعه را تکفیر کرد، اشاعره و صوفیه و مذاهب دیگر را اهل بدعت خواند و مدعی شد که اسلام ناب محمدی در اختیار سلف بوده و فهم آنان از کتاب و سنت برای همگان حجت است و هر کس از این راه، عدول نماید، بدعت‌گذار یا خارج از اسلام است. باید توجه داشت اکنون سلفی‌های نجدی، یک گروه نیستند، بلکه گروهی «سلفی تبلیغی»اند، ولی گروهی دیگر گام فراتر نهاده و «سلفی جهادی» می‌باشند و می‌گویند با تشکیل جنبش‌های مسلحانه زیرزمینی، باید دولت‌ها را سرنگون کرد و قدرت را به دست گرفت و اسلام اصیل را پیاده کرد. روش فکری سلفیه

مسئله مهم، آگاهی از روش فکری سلفیه است، آنها دو روش دارند که به هم نزدیک است: ‌

گروهی فقط کتاب و سنت را حجت دانسته و از داوری‌های عقل کمک نمی‌گیرند. گروه دیگر می‌گویند قرآن و سنت وقتی برای ما حجت است که با فهم «سلف» همراه باشد، زیرا ما آیین خود را از آنها گرفته‌ایم. آنان در تعبد به نص »کتاب و سنت«، بین خبر واحد و خبر متواتر فرق نمی‌گذارند و خبر واحد را در تبیین عقاید و معارف، حجت می‌دانند و چند وقت پیش در همایشی درباره «حجیت خبر واحد در عقاید»که در عربستان سعودی برگزار شد، همگان تصریح کردند که قول ثقه در عقاید برای ما حجت است. بر همین اساس خدا را با صفات بشری توصیف می‌کنند و برای او به خنده و گریه و آمدن و رفتن و نشستن و پا نهادن در جهنم معتقد هستند و می‌گویند: «صدای تختی که روی آن می‌نشیند، مانند صدای کجاوه، است!!»

اکنون درباره شیوه آنان در استنباط عقاید، چند سؤال را مطرح می‌کنیم: شیوه سلفیه در استنباط عقاید آنان می‌گویند: «باید از صحابه و تابعان پیروی کرد، زیرا فهم آنان، مقیاس حق و باطل است» و در این مورد، به حدیث نقل شده از رسول خدا۶استدلال می‌کنند که فرمود: «خیرُ القرونِ قَرنی، ثمّ الذین یَلُونَهم ثمّ الذین یَلُونهم... »؛ «بهترین مردم، مردم زمان من هستند. سپس مردمی که پس از آنان می‌آیند. سپس مردمی که بعد از آن گروه می‌آیند» [۳].

آنگاه دوران هر کدام از سه گروه یاد شده را صد سال تخمین می‌زنند که مجموعا سیصد سال می‌شود. ابن‌تیمیه، و پیروان مکتب او، با این حدیث، سه قرن نخست اسلامی را »که هر قرنی از نظر آنان صد سال است« ملاک حق و باطل شمرده و آنچه را که در این زمان انجام گرفته و یا به طور عملی آن را تأیید کرده‌اند، به صورت کامل می‌پذیرند، چون پیامبر در این حدیث، این سه قرن را قرون ممتاز شمرده است. امتیاز این قرن‌ها به خاطر کسانی است که در آن سیصد سال زندگی می‌کردند و خیر بودن آنان، موجب این است که گفتار و سکوت آنان را حجت بدانیم. اشکالات دیدگاه سلفیه

این نظریه، با سیوالات و ابهامات زیادی همراه است. سؤال اول

«قرن» در لغت عرب، بر خلاف اصطلاح معاصر، به معنی صد سال نیست، بلکه به معنی جمعیتی است که در یک زمان با هم زندگی می‌کنند و سپس جمعیت دیگر جای آنان را می‌گیرند و قرآن مجید هم کلمه «قرن» را در همین معنا به‌کار برده است. واژه «قرون» در قرآن کریم هفت بار به‌کار رفته و هرگز از آن، «قرن» اصطلاحی یعنی »صد سال« اراده نشده، بلکه به معنای «مردم یک زمان» به کار رفته است [۴]. نمونه‌ای از این کاربرد، این آیه شریفه است: «أَلَمْ یَرَوْاْ کَمْ أَهْلَکْنَا مِن قَبْلِهِم مِّن قَرْنٍ مَّکَّنَّاهُمْ فِی الأَرْضِ مَا لَمْ نُمَکِّن لَّکُمْ وَأَرْسَلْنَا السَّمَاء عَلَیْهِم مِّدْرَارًا وَجَعَلْنَا الأَنْهَارَ تَجْرِی مِن تَحْتِهِمْ فَأَهْلَکْنَاهُم بِذُنُوبِهِمْ وَأَنْشَأْنَا مِن بَعْدِهِمْ قَرْنًا آخَرِینَ » [۵] «آیا ندیده‌اند که چه اندازه پیش از ایشان جمعیت‌هایی را نابود کردیم که در زمین، آنان را توانمند ساخته بودیم؛ به‌گونه‌ای که به شما آن توان را نداده‌ایم و از آسمان به فراوانی برای آنها باران فرستادیم و جوی‌ها از زیر آنان روان ساختیم، ولی سرانجام به خاطر گناهانشان آنان را نابود کردیم و جمعیتی دیگر پدید آوردیم.»

بنابراین، تفسیر حدیث «خیر القرون» به سیصد سال، هیچ پایه و اساسی ندارد و اصطلاح امروز نمی‌تواند، قرینه بر تفسیر حدیث باشد. ابن‌منظور در لسان‌العرب پیرامون توضیح «قرن» نوشته است: قرن نسلی را می‌گویند که پس از نسل دیگر می‌آید و در مقدار فاصله زمانی این دو فصل، نظرات متفاوتی هست؛ مانند: ‌ده سال، بیست سال، سی سال، شصت سال، هفتاد سال، هشتاد سال. در نهایه ابن اثیر آمده است: «قرن، به معنای مردم یک زمان بوده و از ماده «اقتران» گرفته شده است. گواه بر اینکه «قرن» به معنی مردم یک زمان است شعر شاعری است که چنین سروده: اذا ذَهبَ القرنُ الذی انتَ فیهِم 
وخُلِّفتَ فی قرنٍ فأنتَ غریبٌ
یعنی: هر گاه مردمی که تو در میان آنها هستی بروند و تو در میان مردمی دیگر بمانی، در این هنگام غریب هستی.» [۶]

ابن حجر عسقلانی در تفسیر حدیث «خیرالقرون...» قرن را به معنای مردم یک زمان تفسیرکرده است: «القرنُ: اهلُ زمانٍ واحدٍ متقارب اشترکوا فی اَمرٍ من الامور و یقال: اِنّ ذلک مخصوصٌ بما اذا اجتمعوا فی زمانِ نبیٍّ او رییسٍ یجمعهُم علی ملةٍ او مذهبٍ او عملٍ، و یُطلَق القرنُ علی مدةٍ من الزمان. » [۷]

«قرن، مردم یک زمان را می‌گویند که در کاری از کارها با هم شریک باشند و گاهی به مردمی می‌گویند که در زمان یک پیامبر یا رییس باشند که آنها را بر یک روش یا مذهب یا کاری متحد سازد و قرن، گذشته از مردم، بر خود زمان نیز گفته می‌شود.»

سپس با یک محاسبه خیالی، کوشش نموده مدت قرن را صد سال معرفی کند تا سیصد سال اول تاریخ اسلامی را شامل شود. [۸] او گفته است چون یک نفر از صحابه به نام ابوالطفیل پس از صد سال از هجرت درگذشته است، پس عصر صحابه را باید صد سال دانست؛ اما ملاک عمر بیشتر صحابه است »نه فرد نادر آنها« که در هفتاد سالگی درگذشته‌اند. خود او هم معتقد است: متوسط سن افراد همان هفتاد سال است. یادآور می‌شویم با اختلاف زیادی که در مدت «قرن» است، نمی‌توان آن را به صد سال تفسیر کرد. از این گذشته، قرآن بهترین مدرک است که هرگز قرن را نه به معنی صد سال، بلکه مردم یک زمان دانسته است و حداکثر مدت عمر مردم یک زمان را هفتاد سال حساب می‌کنند، نه بیشتر. فرض کنیم مقصود همان سیصد سال اول است؛ اکنون می‌پرسیم چگونه می‌توان آن سه قرن را، شریف‌ترین قرن‌ها خواند در حالی که آنچه که اهل حدیث، بدعت می‌خوانند، همگی در همان صد سال نخست یا کمی بیش از آن بوده است؟

ظهور «خوارج» در سال سی و نه هجری آغاز شد و بعدا هم ادامه یافت و بعد به فرقه‌های گوناگون تقسیم شدند. پایه‌گذار «مرجیه» حسن بن محمد حنفیه است که در اواخر قرن نخست درگذشت »هر چند «ارجاء»در طول زمان معانی مختلفی به خود گرفته است«. «تفکر قدری» از معبد بن عبداللّه جهنی بصری، متوفای ۸۰ ه. ق، آغاز شد، پس از او پرچم «قدریه» را غیلان بن مسلم دمشقی به دست گرفت و در سال ۱۰۵ در دمشق به دار آویخته شد. «تفکر معتزلی» در سال ۱۰۵هـ. ق پی‌ریزی شد؛ آنگاه که واصل‌بن‌عطا از مکتب استادش، حسن بصری جدا شد و اعتزال را پی‌ریزی کرد. حال که اکثر مذاهب و فرقه‌هایی که از نظر «سلفیه» باطل هستند درآخر قرن اول، و اوایل قرن دوم پدید آمده است. چگونه می‌توان آن سه قرن را، «خیرالقرون» خواند؟

به طور خلاصه باید گفت: حدیث «خیرالقرون» از دو نظر مخدوش است: ۱« از نظر تفسیر کلمه «قرن » به صد سال و کلیه کسانی که در این سه قرن می‌زیسته‌اند. ۲« از نظر واقعیت و تحقق خارجی، زیرا مذاهب انحرافی در همان دو قرن نخست رشد کرد و گسترش یافت و گروه‌بندی‌ها در آن زمان پدید آمد. سؤال دوم

خصیصه انسانی، همواره، داشتن اختلاف و تفاوت در فکر و اندیشه است و اصحاب پیامبر و حتی تابعان، از این خصیصه مستثنا نبودند و حتی در عصر رسول خدا۶ »چه رسد به زمان پس از درگذشت آن حضرت«، برداشت‌های مختلفی از اسلام داشتند که اینک به نمونه‌هایی اشاره می‌کنیم: الف« اختلاف در عصر رسول خدا۶: ۱ـ اختلاف در غنیمت‌های جنگی بدر

یاران پیامبر۶»پس از پیروزی در جنگ بدر« درباره اسیران جنگی و غنیمت‌ها به دو گروه تقسیم شدند؛ گروهی برکشتن آنان اصرار داشتند و گروهی پیشنهاد می‌کردند از آنها فدیه بگیرید و آنان را آزاد کنید [۹]. این اختلاف به قدری شدید بود که قرآن به نکوهش آنان پرداخت: «لَّوْلاَ کِتَابٌ مِّنَ اللّهِ سَبَقَ لَمَسَّکُمْ فِیمَا أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِیمٌ». «اگر نوشته ثابتی از جانب خدا از پیش نبود، در این کاری که در پیش گرفته‌اید، کیفر بزرگی به شما می‌رسید».[۱۰]

۲ـ صلح حدیبیه

در صلح حدیبیه هنگامی که پیامبر۶با قریش صلح کرد و حتی حاضر شد در عهدنامه لقب رسول‌اللّه ۶را از کنار نام خود بردارد، موجی از اختلاف پدید آمد. گروهی صلح‌نامه را مایه ذلت می‌خواندند و به یکدیگر می‌گفتند: «فعلام نُعطی الدنیةَ فی دیننا؟»، ولی گروه دیگر تسلیم رسول خدا۶ بودند. [۱۱]

۳ـ روزه در سفر

رسول گرامی۶در سال هشتم هجری، در روز دهم ماه رمضان، از مدینه خارج شد و هنگامی که به نقطه‌ای به نام «کراع الغمیم » رسید، کاسه آبی خواست و آن را بلند کرد به طوری که همه مردم دیدند. آنگاه حضرت از آن نوشید. به رسول خدا۶ گفتند که برخی به حالت روزه باقی مانده‌اند، فرمود: «اولیک العصاة، اولیک العصاة » »آنها گنه‌کارند، آنها گنه‌کارند«.[۱۲]

۴ـ جلوگیری از نگارش نامه‌ای برای امت

رسول گرامی۶در بستر بیماری بود و گروهی از یاران، گرد او را گرفته بودند. فرمود: قلم و کاغذی بیاورید تا چیزی بنویسم که بعد از من گمراه نشوید. گروهی با آوردن قلم و کاغذ موافقت کرده و گروهی، سرسختانه با آن مخالفت کردند. هنگامی که رسول خدا۶ اختلاف آنان را دید، فرمود: «برخیزید! شایسته نیست نزد من با یکدیگر کشمکش کنید.» [۱۳]

حال با وجود اختلاف در میان صحابه، تکلیف چیست؟ آیا مجاز هستیم به هر کدام عمل کنیم یا راهی برای ترجیح وجود دارد؟

ب« اختلاف پس از درگذشت رسول خدا۶‌: اختلاف فکری در میان انسان‌ها، امری طبیعی است و صحابه و تابعین هم از این امر طبیعی، مستثنا نبودند و اختلاف آنان در مسائل عقیدتی و شرعی بیش از آن است که در اینجا ذکر شود. هنوز آب غسل پیامبر خشک نشده بود که در انتخاب «خلیفه»، اختلاف نظر شدیدی در میان صحابه بروز کرد. حتی کار به زد و خورد کشید و اگر کسی وقایع سقیفه را در تاریخ طبری و دیگر کتاب‌های تاریخی بخواند، عمق اختلاف را درک می‌کند.

پس از استحکام پایه‌های خلافت، اختلاف در فکر و اندیشه، در میان یاران رسول خدا۶، گسترش یافت و ریشه‌ فرقه‌های اسلامی همچون قدریه، مرجیه، معتزله، مجسمه، همه و همه در قرن اول تاریخ اسلامی پدید آمد و در دوران تابعین و تابعینِ تابعین رو به فزونی نهاد.

اکنون این سؤال مطرح می‌شود: ‌اگر باید فهم و برداشت «سلف» را ملاک فهم قرآن و سنت بگیریم، مقصود کدام فهم و کدام برداشت است؟ این «هفتاد و سه فرقه» در همان اعصار نخست پدید آمدند و جمعیت‌هایی را به خود وابسته کردند. پس چرا همه آنها را »جز یکی« در آتش می‌دانید و سرزنش می‌کنید؛ در حالی که آنها هم از «سلف» بوده‌اند؟

شدیدترین جنگ‌ و نزاع‌ها، در سه قرن نخست اسلام؛ در حکومت امویان و عباسیان رخ داد و هر کدام از این فرقه‌ها، برای خود مکتب و منطقی داشتند. چگونه می‌توان همه این اختلاف‌ها را نادیده گرفت و یک «سلف صالح» منسجم و دور از اختلاف تصور کرد که در همه مسایل، ملاک سنجش حق و باطل باشد؟ سؤال سوم

اگر بناست به فهم و درک سلف صالح در سه قرن اول مراجعه کنیم، چرا فهم اهل‌بیت و سخنان آنان میزان حق و باطل نباشد؟ آنان خود از سلف صالح و برترین آنها و در فهم مسائل دینی بی‌نیازترین امت اسلامی بودند و پیامبر گرامی آنان را همتا و هم‌سنگ قرآن قرار داد و فرمود: «انّی تارکٌ فیکم الثّقلین، کتابَ اللّهِ و عترتی، ما إن تَمسّکتُم بهما لَن تَضِلّوا ابدا». [۱۴]

«من در میان شما دو چیز گران‌‌‌بها یعنی قرآن و اهل بیت خودم را بر جا می‌گذارم که اگر از آنها پیروی کنید هرگز گمراه نمی‌شوید».

چرا این همه روایات از پیامبر گرامی اسلام ۶درباره دختر گرامی‌اش که او را «سیدة نساءالعالمین» و فرزندانش را مانند «سفینه نوح»[۱۵] معرفی کرد، مورد توجه قرار نگیرد و به آنها مراجعه نشود در حالی که آنان گل سرسبد سلف صالح بودند؟

سؤال چهارم

مسلمانان به شهادت قرآن، رسالت پیامبر۶ را خاتم رسالت‌ها و نبوت او را پایان‌بخش نبوت‌ها می‌دانند و آنچه مربوط به دین و شریعت است، باید از خود رسول خدا ۶به مردم برسد.

با توجه به این اصل، چگونه می‌توان «فهم صحابی» را برای دیگران حجت دانست، در حالی که معنای آن این است که هنوز باب نبوت و گزارش از عالم معنا بسته نشده است و یکی از حجت‌های خدا، فهم و اجتهاد صحابه است؟

شوکانی، از طرفداران مسلک وهابی به این حقیقت، اعتراف کرده و گفته است: حق این است که قول صحابی حجت نیست. خدا برای این امت، جز یک پیامبر و رسول۶نفرستاده است. صحابه و کسانی که پس از آنان می‌آیند، همگان مکلفند از کتاب و سنت، پیروی کنند، آن کس که بگوید جز کتاب و سنت، حجت دیگری هست، در دین خدا چیزی را گفته است که خدا به آن، امر نکرده است.

سؤال پنجم

سلفی‌ها می‌گویند ما سیره «سلف صالح» را مبنای عمل خود قرار داده‌ایم. اگر قید «صالح» احترازی است و پیشینیان را به دو گروه صالح و غیرصالح تقسیم می‌کند، اشکال این است که راه تشخیص صالح از غیرصالح چیست؟ آیا حکام اموی که خون اهل‌بیت پیامبر۶و هزاران بی‌گناه را ریختند، از سلف صالح هستند؟ آیا خلفای بنی‌عباس که نخستین خلیفه آنان مشهور به «سفاح» »خونریز« است، از «سلف صالح» هستند؟ محدثان و فقیهانی که با این نظام‌ها هم سو بودند و توجیه‌گر کارهای آنان بودند، از کدام دسته‌اند؛ صالحند، یا غیرصالح؟

به طور مسلم این گروه، قید «صالح» را قید توضیحی می‌دانند و همه «سلف» را صالح می‌شمارند، ولی تاریخ به شدت این پندار را رد می‌کند.

با منطق «سلفیه»، چگونه می‌توان قتل خلیفه سوم را توجیه کرد؟ مقتول از «صحابه» و قاتلان نیز از «صحابه» و «تابعان» بودند؟ چگونه می‌توان جنگ‌های سه‌گانه «جمل» و «صفین» و «نهروان» را توصیه کرد؟ آیا کسانی که بر ضد خلیفه منتخب قیام کردند، همگان سلف صالح بودند؟

سلفی‌ها می‌گویند: ما نباید درباره آنان سخن بگوییم. خدا شمشیرهای ما را از خون آنها پاک دانسته است. پس زبان خود را نیز آلوده نکنیم.

اکنون باید پرسید: آیا این منطق، سخن وحی است یا سخن بشر خطا‌کار؟ چگونه می‌توانیم درباره تابعان، سخن بگوییم اما درباره صحابه، حق سخن گفتن نداریم؟ قرآن درباره خطوط قرمز، بسیار سخن گفته ولی صحابه را خط قرمز ندانسته است.

از این گذشته، آنان واسطه‌های رساندن دین به ما هستند و با سکوت درباره آنان، سؤالاتمان حل نمی‌شود.

سؤال ششم

اگر ملاک، فهم و درک «سلف» است نتیجه این می‌شود که عقل و شعور خود را تعطیل کرده و فقط به سخنان سلف گوش دهیم. بنابراین، مسایلی که «سلف» درباره آنها چیزی نگفته‌اند، نباید بیان شود. به همین علت یکی از انتقادها درباره نظریه احمد بن حنبل »که قرآن را قدیم معرفی می‌کرد«این است که قرآن و سنت درباره قدیم یا حادث بودن قرآن سخنی نگفته‌اند، پس چگونه او در این باره اظهار نظر می‌کند؟! چگونه می‌توان به نظریه سلف اکتفا کرد، در حالی که هزاران مسئله در زمینه عقاید و احکام پاسخ می‌طلبند؟ چگونه می‌شود از این مسائل بگذریم و پاسخ دین خاتم به آنها را، بیان نکنیم؟

سؤال هفتم ‌ ‌

روش «سلف» این بود که گوینده شهادتین را، مسلمان تلقی می‌کردند و هرگز قلب‌های مردم را نمی‌شکافتند تا از عقیده آنها تفتیش کنند.

از رسول خدا۶ نقل شده‌است که فرمود: «‌من نیامده‌ام تا قلوب مردم را بشکافم و از درون آنها مطلع شوم». رسول گرامی اسلام۶ این حدیث را در زمانی بیان فرمودند که خالد بن ولید به ایشان گفت: «بسیاری از نمازگزاران، به زبان چیزی را می‌گویند که در دل، قبول ندارند». پیامبر۶ در پاسخ فرمود: «انّی لم اُومَر أن أنقبَ عن قلوب الناس و لا اشقَّ بطونَهم»؛ من هرگز مأمور به تفتیش قلوب مردم و شکافتن درون آنها نشده‌ام.

«سلف صالح» به این روش عمل می‌کردند و جز گروهی اندکی به نام «خوارج»، کسی اهل «تکفیر» نبود. به خود حق می‌دادند دیگران را نقد کنند، اما به خاطر اختلاف فکری، عقیدتی و عملی، یکدیگر را «تکفیر» نمی‌کردند.

اکنون گروهی که ادعای پیروی از این «سلف صالح»را دارند، تنها با سلاح تکفیر و تفجیر »انفجار و عملیات انتحاری« با مسلمانان رو به رو می‌شود و موج تکفیری که از سوی جریان سلفی به راه افتاده است، آبروی اسلام را در جهان به خطر انداخته و احیاگر اندیشه باطل کشیشان شده است که می‌گفتند: «اسلام، در پرتو شمشیر پیشرفت کرده است».

سؤال هشتم

کتاب و سنت که سلفی‌ها آن‌ها را منبع فکری خود می‌دانند نسبت به عقل بسیار تأکید می‌کنند. واژه «عقل» در قرآن چهل و نه بار آمده است و واژه‌های «نُهی» و «لُبّ»، در موارد زیادی به کار رفته است.

ما خدا و رسالت پیامبر۶را با عقل شناخته‌ایم. چگونه این خلف صالح!! به «سلف صالح» نسبت می‌دهد که بهره‌گیری از عقل، کار «عقل‌گرایان» است و «عقل‌گرایان» جایگاهی در میان مسلمانان ندارند؟

آنان توجه ندارند که کنار نهادن خرد و بی‌اعتنایی به آن سبب می‌شود که اصل دین متزلزل شود. اساس دین که همان شناخت خدا و شناخت انبیا و آخرین پیامبر۶است، تنها با کتاب و سنت، انجام نمی‌شود. حتی قرآن مجید، «توحید در خالقیت و ربوبیت» را با قانون خرد ثابت می‌کند و می‌فرماید: « لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا». [۱۶]«اگر در آسمان و زمین، خدایانی جز اللّه وجود داشتند، آن دو تباه و نابود می‌شدند.»

در پایان یادآور می‌شویم: روش «سلف صالح» در تمام برخوردهای نظامی، نرمش و مدارا و سازش با رسوم و آداب مردم بود و رمز موفقیت و گسترش سریع اسلام، در گرو همین عدم مداخله در آداب و فرهنگ‌ها بود و پس از توحید و اعتقاد به سرای دیگر و نبوت پیامبر اسلام و به پاداشتن نماز و پرداختن زکات، در بقیه مسایل، کوچک‌ترین دخالتی نمی‌کردند. در حقیقت، هدف این بود که انسان‌ها از بندگی غیرخدا به بندگی خدا درآیند و هر گاه به این‌ها، اعتراف می‌کردند، بقیه مسائل به خود آنها واگذار می‌شد، مگر آنکه مسایلی مانند شراب و قمار بود، که فقط حد شرعی اجرا می‌شد؛ آن هم با رعایت همه شرایط که در موارد اندکی، تحقق می‌یافت. آیا روش «سلفی‌ها» هم همین است؟!! آیا افراد، در انجام وظایف دینی خود در حرمین شریفین آزادند؟ مسئله «زیارت قبور» و «توسل به ارواح مقدسه» یکی از مسائل فرعی است که هرگز سلف صالح آنها را مطرح نمی‌کردند، ولی الآن در رأس تمام مسائل قرار گرفته است. جلوگیری از گسترش قمار، شراب، روابط نامشروع دختر و پسر و تأسیس بانک‌های ربوی، از یک طرف و زمینه‌سازی برای تربیت نسل نو و رساندن پیام اسلام به ناآگاهان و نشان دادن رأفت اسلامی از طرف دیگر به هیچ وجه برای آنها مطرح نیست.

اشغال سرزمین‌های اسلامی، سیطره کفار بر مسلمانان و به خاک و خون کشیده شدن مسلمانان بی‌گناه و غصب اراضی و خانه‌های آنان، اصلا مورد توجه سلفی‌ها نیست. خود را به غفلت زده‌اند و همه این امور را نادیده می‌گیرند و احساس وظیفه نمی‌کنند. فقط به تعدادی مسئله فرعی و جزیی پرداخته‌اند. به همین دلیل، در طول فعالیت این گروه‌ها، اسلام و مسلمانان، نه تنها به عزت و کرامت، دست نیافتند، بلکه روز به روز در دام کفار گرفتارتر و دچار آسیب و شکست شده‌اند.

ما از عالمان واقعی اسلام »در هر مکان و منطقه‌ای که زندگی می‌کنند« خواهان تشکیل همایشی بی‌طرف درباره دعوت به وحدت و تقریب و اصلاح روش‌های فکری و اعتقادی هستیم تا خلف این امت نیز هم‌چون سلف آن به عزت و کرامتی که مورد نظر خدا و رسول است، دست یابند. -------------------------------------------------------------------------------- [۱] اصول کافی،کلینی، ج۱، ص ۲۷ 
[۲] السلفیة مرحلة زمینة مبارکة لا مذهب اسلامی، محمد سعید رمضان البوطی، ص ۲۳۲ ـ ۲۳۳ 
[۳] صحیح بخاری، حدیث شماره ۲۶۵۲، ۳۶۵۱ و ۶۴۲۹ 
[۴] لسان‌العرب، ج ۱۳، ص ۳۱۳، ماده « قرن» 
[۵] انعام/ ۶ 
[۶] فتح‌الباری، ج ۷، ص ۴، باب فضایل اصحاب النبی صلی‌الله علیه و آله 
[۷] همان 
[۸] سیره ابن هشام، ج۳، ص۳۴۶ 
[۹] نوری، شرح صحیح مسلم، ج۷، ص۳۲ 
[۱۰] انفال/۶۸ 
[۱۱] صحیح بخاری، حدیث۱۱۴ 
[۱۲] صحیح مسلم، ج۷، ص۱۲۳-۱۲۲؛ ترمذی، شماره‌ی ۸۷۴؛ کنزالعمال، ج۱، ص۴۴ و حاکم مستدرک، ج۳، ص۱۴۸ 
[۱۳] مستدرک حاکم، ج۳، ‌ص۱۵۱ 
[۱۴] بحوث مع اهل السنة و السلفیة،‌ ص۲۳۵ 
[۱۵] صحیح مسلم، باب زکاة، حدیث شماره ۲۳۴۱ 
[۱۶] انبیاء/ ۲۲



شیعه نیوز