سقیفه، تبلور وحدت یا تفرقه؟! -۱
مروری بر نامة امیرالمؤمنین علی علیهالسلام بسم الله الرحمن الرحیم سرآغاز:
سلام بر تو ای امیرمؤمنان، و ای سیّد و سرور اوصیای خدا. سلام بر تو ای چشم بینای الهی، و دست گشادة او، و زبان گویای خدایی، که جز از او سخن نگویی. سلام بر تو ای بزرگترین آیت پروردگار، و ای روشنترین نور خدا و درخشانترین فروغ الهی. سلام بر تو ای نبأ عظیم، و ای قسیم الجنّة و النّار. سلام بر تو ای گنجینة حکمت الهی، و ای خزانهدار علم الکتاب و معدن دانش اوّلین و آخرین، و ای وارث علوم پیامبران. سلام بر تو ای پیشوای خردمندان و خداترسان. سلام بر تو که میزان کردارها، در روز رستخیزی، و خلایق، در روز بازپسین به تو واگذار خواهند شد، و در بارة تو از آنان سؤال خواهد شد. سلام بر تو که مکّه و منی، به قدوم تو شرافت گرفت۱.
سلام بر تو آنگاه که آتش بر خانهات فرو ریختند و به ریسمانت کشیدند؛ آنگاه که پهلوی همسرت را شکستند و محسنت را شهید کردند. و آنگاه که سالها، چشم را بر خار بستی و آب را بر استخوان گلوگیر فرو بردی. سلام بر تو که در طاعت خدا و پیامبرش، بر همة این مصائب بردبار بودی. سلام و رحمت و برکات خدا، بر تو و بر دودمان پاک تو باد.
خوانندة محترم!
آنچه پیشرو دارید، مروری است کوتاه و گذرا، بر سندی از اسناد مظلومیّت امامی که در میان یاران خویش، بییاور، و در میان همپیمانانش، غریب و تنها بود. غریبی که در غربت تنهایی، و در کدورت دلهای از خدا رمیده و از حق برگشته، با زلال آب چاه همسخن بود. و در شدّت تنهایی، برای اتمام حجّت با امّتی به نام امّت پیامبر، به همراه همسر و فرزند خود به در خانة پیمانشکنان مهاجر و انصار میرفت، و پیمان آنان را یادآور میشد و از ایشان یاری میطلبید. امّا جز چهار نفر، به پیمان خویش عمل نکردند! زیرا: «انّ النّاس کلّهم، ارتدّوا بعد رسول الله غیر اربعة ـ پس از پیامبر همة مردم مرتد شدند جز چهار نفر». مظلومی که همواره میفرمود: «ماظلت مظلوماً منذ قبض رسول الله صلیالله علیه و آله ـ پس از رحلت پیامبر، من همیشه تحت ستم بودهام».
آری! سندی از اسناد مظلومیّت اسدالله و اسد رسوله، امیر مؤمنان علی علیهالسلام. نامهای از آن حضرت، که خطّ بطلان بر تحلیلهای واهی حال و گذشتة برخی تحلیلگران میکشد، و عمق کینه و دشمنی و حقد کافران مسلماننما را برملا میسازد. نامهای که برخی ناگفتهها را فاش کرده، و پرده از حقایقی برمیدارد، که از مردم این زمان بهکلّی پنهان بوده، و یا جز شمای تحریف شدهای از آن، چیز دیگری در باورها نیست.
در بارة موضوعاتی که در این نامه مورد نظر ماست، افراد بسیاری با توسّل به ذهن و برداشتهای سلیقهای خویش، سخن گفتهاند. ولی نگاه ما در این باره، نگاهی کاملاً دینی، و مبتنی بر باورهای دینی و جایگاه امام در بنای اعتقادی، و متّکی بر روایات رسیده از پیشوایان معصوم علیهمالسلام میباشد. نه بررسی جامعهشناختی، و زد و بندهای سیاسی و....
امید است با ارایة این مختصر، توانسته باشیم، از آینة تاریک و شکستة تاریخ، تصویری هرچند اندک، امّا روشن و گویا، از حقایق فراموش نشدنی آن دوران، بازگو کنیم. انشاء الله.
نامة امام علیهالسلام را تقریبا بدون شرح، و فقط با ترجمهای کوتاه از نظر شما خواهیم گذراند. ولی پیش از ذکر محتوای نامه، اشارهای بسیار مختصر و گذرا، در موضوعات زیر خواهیم داشت:
۱ ـ نسبت امام معصوم، با دین خدا.
۲ ـ سقیفه، تبلور وحدت یا تفرقه؟
۳ ـ علی علیهالسلام و بانیان بلوای سقیفه.
۱ ـ نسبت امام معصوم، با دین خدا
پرسشی که پاسخ صحیح آن مورد غفلت اکثریّت قریب به اتّفاق صاحبنظران قرار گرفته، و عدم دریافت پاسخی صحیح برای آن، افراد جامعه را به سمت و سویی غیر از آنچه بایسته است، سوق داده، این است که:
نسبت امام معصوم، با دین خدا، چه نسبتی است؟ آیا امام و دین، نسبت تباین و دوگانگی دارند، همانگونه که سایر مردم با دین نسبت دوگانگی و تباین دارند؟ یعنی آیا همانطور که ما و شما به اختیار خویش لباس دین بر تن میکنیم، امام معصوم نیز همانند ما، لباس دین به تن کرده و به نام مسلمان نامیده میشود، و در نهایت، اسوة ما در دینداری بوده، و وظیفة سنگینتری در نگهبانی از دین خدا عهدهدار است؟ یا نسبت امام و دین، نسبتی فراتر از این است؟
اگر پاسخ درست و مناسبی برای این پرسش نداشته باشیم، در تمام شؤون معرفتی مرتبط با دین و دینشناسی، و امام و امامشناسی که مبنا و محور زندگی و حرکت اعتقادی بشر است، به بیراهه خواهیم رفت. و از امام و دین، تعریفی ارائه خواهیم داد که امروزدر میان جوامع اسلامی، مرسوم است.
آنچه در بین صاحبنظران و پژوهندگان علوم الهی و در نتیجه در بین عموم مردم، رایج است، حاکی از وجود نسبت تباین و دوگانگی بین دین و امام معصوم است. در باور اکثر بلکه همة این افراد، دین، عبارت است از:
"مجموعه مقرّراتی شامل بایدها و نبایدها، و یا امرها و نهیها، که از سوی خداوند، برای آسایش، سعادت، و تکامل بشر ارسال شده است. و وظیفة امام معصوم، سفارش به آنها و پاسداری و نگهبانی از این مقرّرات است. و در صورت لزوم، در دفاع از این مجموعه مقرّرات، باید جانش را فدا کند، تا این مقرّرات، برای سعادت و تکامل بشریّت، باقی بماند".
این مسأله بدیهی است که: دین و امام، مرتبط به منبع وحی، و تعیین شده از سوی خدای متعالند. به همین دلیل، برای پاسخ به پرسش مذکور، به تعریفی الهی از دین و امام نیاز داریم. زیرا تکالیف و موضوعات و امور آسمانی را نمیتوان با عقل بشری سنجید. و بدون ارایة تعریفی آسمانی، نمیتوان به شناختی عاری از خطا دست یافت. در نتیجه نسبت امام معصوم با دین خدا، به ناچار باید از سوی خدای متعال تعیین شود.
در مجموعة حاضر، بنای ما، بحث در بارة چیستی دین نیست. لذا فرض را بر این میگیریم که تعریف بالا دربارة دین، تعریفی الهی و درست باشد. آنچه در اینجا باید روشن شود این است که موقعیّت امام معصوم، در این دین، چه موقعیّتی، و نسبت او با دین خدا چه نسبتی است؟ آیا امام هم مانند سایر مردم، تنها عامل و متلبّس به این مقرّرات است، یا اینکه او جزیی از اجزاء این مجموعه قوانین و مقرّرات بوده، و در تکتک این مقرّرات، لحاظ شده و ملازم همة آنهاست، و بدون استقرارش در محدوده و چارچوب دین، و بدون همراهیش با هر یک از مقرّرات، نه اینکه دین کامل نیست، بلکه دین، دین نیست؟
اگر روایات مربوط به امامت را در چند جمله، خلاصه کنیم، تعریفی که میتوانیم از امام معصوم ارائه دهیم، اگرچه به نحوکوتاه و مختصر، این است که:
امامان معصوم علیهمالسلام، جانشینان خدا و پیامبرند۲. وجود مقدّس آنان، از هر پلیدی ظاهری و باطنی، پاک و منزّه است۳. از ابتدای خلقت جسمانی، تا واپسین لحظات عمر، مؤیّد به روح القدس، و آراسته به فضایل الهی بوده، و از هرگونه بیهودگی، لغو، بازی و هزل، دور هستند۴. همة علوم، مناصب و شایستگیهای رسولخدا صلیالله علیه و آله به ایشان منتقل شده و در تمام شؤون، وارث بلافصل آن حضرتند۵. پذیرفتن امامت و ولایت ایشان، و اطاعت از همة آنان، و سرسپردن به دستورات امام زندة از ایشان در هر زمان، تنها راه رسیدن به رضای خدا، و یگانه راه دریافت دستورات حضرت حق است. و جز با اطاعت از امام زندة از این خاندان، عبادت و اطاعت از خدا، محقّق نمیشود۶. اگر انسانها در تمام عمر خویش، به همة دستورات خدا و پیامبرش عمل کنند، چنانچه امام خویش که از سوی پروردگار منصوب شده است را نشناسند، و اطاعتش را واجب ندانند، و اعمال و عبادتهایشان مستند به امر امام و اطاعت از امام زنده نباشد، اعمال و عبادات آنان سودی نخواهد داشت. و اگر در این حالت بمیرند، به مرگ جاهلیّت مردهاند۷.
بنا بر این، پیروی از امام منصوب از سوی خداوند، یگانه راه پیروی از خدا بوده، و پذیرفتن ولایت چنین امامی، تنها راه پذیرفتن ولایت خداست. به همین دلیل خداوند متعال، امام را معصوم آفریده، و او را به تمام فضایل آراسته و از تمام رذایل، پاکیزه فرموده، و او را گنجینة علم و حکمت، و خزانهدار وحی و معدن اسرار خویش قرار داده است.
امام علیهالسلام همچون پیامبر صلیالله علیه و آله، عمود دین است۸. بهوجود او دین معنا پیدا میکند، و با اطاعت از او عبادت منعقد میگردد۹. و خداوند، امام را مجری احکام، مبیّن آیات، مفسّر قرآن و مدافع از حریم خویش قرار داده است. و آنچه گفتیم در برابر ناگفتهها قطرهای از دریاست.
با چنین تعریفی از امام معصوم، که براساس نصوص فراوان، امام را عمود و اصل دین معرّفی میکند، و بدون اعتقاد به امام و فرمانبرداری از او، برای دین و عبادات دینی، هیچ ارزشی قایل نیست، و اینگونه عبادتی از احدی پذیرفته نبوده و هیچ سودی به حال کسی ندارد، هرگز نمیتوان دین کامل، و اسلام بدون نقصی را به عنوان مجموعهای از مقرّرات، تصوّر کرد که از سوی خدا و پیامبرش ارائه شده باشد، و امام و امامت، در آن مطرح نبوده و نقش محوری و اساسی نداشته باشد. اگر دین، مجموعهای از مقرّرات باشد، امام و امامت هم طبق احادیث و روایات فراوان، که برخی از آنها گذشت، عمود، اساس و محور این مقرّرات است. و بدون امام، پایبندی به این مقرّرات، نه مورد پذیرش خداست، و نه سودی دارد، و نه اجرایی و کاربردی است. و در یک کلام: دین بدون امام، مجموعهمقرّراتی ناقص و بی محور و اساس، غیر قابل پذیرش خداوند، ناموفق و غیر قابل اجراست، که اگر [به فرض محال] به مرحلة عمل هم درآید و اجرایی شود، در آستان الهی، از هیچ ارزشی برخوردار نیست. به همین جهت است که خداوند، کمال دین خود و اظهار رضایت خود از اسلام به عنوان دین را، تنها پس از معرّفی عمومی و رسمی امیرالمؤمنین علیهالسلام به عنوان عمود دین و امام مسلمین، در غدیر خم، اعلام میکند و میفرماید: «الْیومَ اَکْمَلْتُ لَکُم دینَکم و اتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعمَتی، و رضیتُ لَکُمُ الاسلامَ دیناً». و تا پیش از آن، نه تنها رضایتی از سوی خدا، به"دینبودن"اسلام بدون امام، اظهار نشده، بلکه خداوند، تمام تلاشها و کارهای پیامبر را، بیفایده تلقّی میکند و میفرماید: «... وَ انْ لمتفعلْ، فما بلّغْتَ رسالتَه...». و اعلام کمال دین اسلام از سوی خدای متعال، زمانی بود که امیرالمؤمنین علیهالسلام به عنوان رکن و عمود آن، و به عنوان شرط صحّت وکمال تکتک اعمال آن، معرّفی شد. و از آن پس، انجام همین مجموعه مقرّرات، بدون اعتقاد به ولایت آن حضرت، نه تنها ناقص، بلکه بر اساس روایاتی که گذشت، بیفایده، و انجام و ترک، و وجود و عدمشان مساوی بوده، و در انجام آنها، هیچ سعادتی وجود ندارد.
بنا بر این، نسبت امام معصوم با دین خدا، نسبت جزء و کلّ، و یا به تعبیری، نسبت اصل (ستون و بدنه) و فرع (شاخه و برگ) است. و این نکته بدیهی است که با وجود تنة دین است، که شاخ و برگهای دین هم زندهاند. ولی اگر تنه را جدا کنیم، شاخ و برگی نخواهد ماند. و با وجود عمود و ستون دین است، که ساختمان دین پا پرجاست. و اگر ستون و عمود را برداریم، ساختمانی باقی نخواهد ماند.
پس، امام معصوم، و اعتقاد به او، و رفتن در کادر اطاعت از او، جزء دین، اصل دین، و اساس دین، و شرط صحت همة اعمال دینی است. نه عضوی خارج و لازم دین و متلبّس به دین.
بیان دیگر:
هر انسانی برای جلب رضای خدا و پاداش روز جزا، باید به سه محور اساسی سربسپارد. که هر یک از این سه محور، دارای ویژگی و آثار مربوط به خود میباشد. و دین، در واقع مجموع این سه محور است. و تن دادن به دین تن دادن به این سه محور است با همة لوازم آن.
محور اول، توحید. هر فردی باید خدای یگانه را بپذیرد و به یگانگی او شهادت بدهد. با پذیرش و شهادت به یگانگی خدا، خونش محترم میشود.
محور دوم، رسالت. هر فردی باید رسالت پیامبر اکرم حضرت محمد صلیالله علیه و آله را بپذیرد و به نبوت او شهادت دهد. پس از پذیرش و شهادت به یگانگی خدا و رسالت پیامبر، علاوه بر اینکه خونش محترم خواهد بود، از نجاست درآمده و پاک و طاهر نیز میگردد. و احکام دیگری نیز شاملش میشود.
محور سوم، ولایت. هر فردی باید ولایت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام و اولاد معصومین او علیهمالسلام را پذیرفته و به امر و نهی آنان سربسپارد. با این پذیرش، و سرسپردن به امر و نهی آنان، مؤمن به حساب آمده، رضایت خدا را جلب کرده، و پاداش الهی در انتظار اوست.
اگر چنین است، پس دینی که خداوند به آن رضایت دارد، مجموعهای از این سه محور است که با عدم پذیرش هریک، شخص، از دین خارج و یا دینش ناقص است. اگرچه برخی احکام نیز در حق او جاری است. تا قبل از اعلام ولایت امیرالمؤمنین و اولاد معصوم او علیهمالسلام همة مردم موظف بودند دو محور اول را بپذیرند ولی پس از اعلام ولایت آن بزرگواران، و کمال دین، هر فردی برای اینکه دینش کامل باشد، و اعمالش پذیرفته شود، باید به ولایت آن حضرات تن دهد. زیرا خداوند ولایت علی و اولادش علیهمالسلام را کمال دین قرار داده، و اعمالی را میپذیرد که مستند به امر این اولیای الهی باشد. بنا بر این، چارچوب دین، پس از آنکه فقط دو محور بود، به حکم خدای متعال به سه محور تبدیل شد و محور سوم، کمال دین معرّفی شد.
پرسشی که در اینجا مطرح است این است که:
با چنین نسبتی که امام معصوم، با دین خدا دارد، آیا میتوان گفت: امام، خود را فدای دین، یعنی فدای آن مقرّرات کرد؟ و یا میتوان چنین پنداشت که امام به خاطر حفظ آن مقرّراتی که ما آنها را دین میخوانیم، سکوت اختیار کرد؟ و یا میتوان گفت: سومین محور که کمال دین به اوست، خود را فدای دو محور دیگر کرد؟
اگر آن مقرّرات، بدون امام معصومِ منصوب از سوی خدای متعال، در آستان الهی، فاقد ارزشند، و اگر [طبق روایات رسیده و معتبر] شخصی هزار سال آن مجموعه قوانین را بدون اعتقاد به امام معصوم و بدون اطاعت از او به کار ببندد، برایش هیچ سودی نخواهد داشت، و اگر [طبق روایات فراوان] دشمن علی، نماز خواندنش مانند زنا کردن اوست، چگونه میتوان گفت: امام معصوم، خود را فدای یک سری مقرّراتی کرده است که بدون خودش نزد خداوند هیچ ارزشی ندارد؟! و چگونه میتوان گفت: ستون و عمود دین، خود را فدای فروع آن کرده است، تا آن فروع، باقی بماند؟! و چگونه میتوان گفت: تنة درخت، خود را فانی کرد و از بین برد، تا شاخ و برگهایش زنده و پایدار بمانند؟! مگر بدون وجود اصل و عمود، فرعی هم باقی میماند؟ و یا بدون وجود تنه، شاخهای باقی خواهد ماند؟!
آیا میتوان گفت: رکن و اصل و اساس دین، فدای سایر مقرّراتش شد، تا مقرّراتی بدون اساس، باقی بمانند؟
و یا میتوان گفت: به خاطر حفظ فروعی که بدون اصل، ارزشی نداشته و پایدار نخواهند ماند، و اجرایی هم نخواهند بود، اصل دین یعنی امام، سکوت اختیار کرد؟
مگر بدون وجود امام که اصل دین است، دینی هم باقی خواهد ماند؟ مگر با فرو ریختن اصل، فرعی هم پایدار خواهد ماند؟ هرگز!
با فانی شدن اصل، فرع از بین خواهد رفت. و با از بین رفتن عمود، ساختمان، فرو ریخته و منهدم خواهد شد. و با بریدن تنة درخت، شاخ و برگها نیز خشک خواهند شد. و با فنای امام معصوم که اصل و اساس و تنه و عمود دین است، دین منهدم خواهد گشت و دینی باقی نخواهد ماند.
پس فدا شدن امام در راه مقرّراتی به نام دین، عقلاً و شرعاً محال است. و از این روست که در زیارت ناحیة مقدّسه میخوانیم:
«... لقد قتلوا بقتلک الاسلام. و عطّلوا الصّلاة و الصّیام. و نقضوا السّنن و الأحکام. و هدموا قواعد الایمان. و حرّفوا آیات القرآن. و هلجموا فی البغی و العدوان... عاد کتابُ الله عزّ و جل مهجورا... فُقِدَ بفقدک التّکبیر و التّهلیل، والتّحریم و التّحلیل، والتّنزیل والتّأویل، وظهر بعدک التّغییر و التبدیل و الالحاد و التعطیل... ـ همانا با کشتن تو اسلام را کشتند. و نماز و روزه را تعطیل کردند. و سنّتها و احکام را نقض نمودند. و ستونهای ایمان را منهدم ساختند. و آیات قرآن را تحریف کردند. و به راحتی و سرعت، به سوی طغیان و ظلم، تاختند... کتاب خدا دوباره متروک شد... با نبود تو، تکبیر و لا اله الاّ الله و حلال و حرام و تنزیل و تأویل قرآن از بین رفت. و پس از تو تغییر و تبدیل در دین، و نیز الحاد و تعطیلی [دین] ظاهر شد۱۰ ».
امام علیهالسلام این فرمایشات را در رابطه با برههای از زمان میفرماید که مساجد مسلمانها شلوغ، قاریان قرآن بی حدّ و مرز، نمازگزار و روزهدار فراوان، و حاجی و شبزنده دار، با پیشانیهای پینه بسته، به وفور وجود داشتند. و همة مردم مسلمان، به ظاهر تابع همان مقرّراتی بودند که دین محمّد صلیالله علیه و آله خوانده میشد. ولی امام علیهالسلام در این کلام، چنین تابعیّتی بدون امام را، کفر، و تعطیلی دین محمّد صلیالله علیه و آله میداند.
و به همین جهت، در زمان خانهنشینی امام، و پس از شهادت او، حتّی مقرّرات دینی برای احدی باقی نمیماند مگر برای آنان که تحت پیمان و مودّت و محبّت و اطاعت از امامی زنده باشند. و در میان غیر ایشان، از اسلام جز اسمی و از قرآن جز رسمی، رایج نیست. و اگر هم مقرّرات را مو به مو اجرا کنند، در نزد پروردگار، به عنوان مقرّرات دینی، هیچ ارزشی نداشته و به عنوان دین، به رسمیّت شناخته نشده، و خداوند، به عنوان اسلام به چنین دینی راضی نیست. و تمام گروندگان آن، اگر به ولایت امام علیهالسلام تن ندهند، در آتش خشم و قهر و غضب الهی خواهند سوخت.
و از همین روست که وقتی در حدیث قدسی سلسلة الذّهب، خدای متعال میفرماید: «کلمة لااله الاّ الله حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی ـ کلمة"لااله الاّ الله"دژ استوار من است. و هرکس در دژ من وارد شود، از عذاب من در امان است»، مولایمان علیّبن موسیالرّضا علیهالسلام پس از خواندن این حدیث بر مردم، میفرماید: «بشروطها و انا من شروطها ـ ایمن بودن دژ"لااله الاّ الله"شروطی دارد که من یکی از آن شروطم۱۱ ».
و این است نسبت امام معصوم با دین ارسالی از سوی خداوند. و جز این، هر نوع سخنی، ناسفته بوده، و مبتنی بر حدس و گمان و یا خدای ناکرده مغرضانه است.
پینوشت:
۱ـ فرازهایی از زیارت امیرالمؤمنین علیهالسلام صادره از صادق آل محمّدعلیهمالسلام.
۲ـ کافی، ج۱، ص۱۹۸ تا۲۰۰، ح۱: کنّا مع الرّضا علیهالسلام... قال:... انّ الامامة خلافةالله و خلافةالرّسول صلیالله علیه و آله....
۳ـ قرآن کریم، سورة احزاب، آیة۳۳:"انما یرید الله لیذهب عنکم الرّجس اهل البیت و یطهّرکم تطهیرا"؛"کافی"، ج۱، ص۱۹۸ تا۲۰۰، ح۱: کنّا مع الرّضا علیهالسلام:...ثمّ قال: الامام المطهَّر من الذّنوب و المبرّا من العیوب... فهو معصوم؛"تهذیب الاحکام"، ج۶، ص۲۷، ح۵۳: عن الصّادقعلیهمالسلام قال: اذا اردت زیارة قبر أمیرالمؤمنین علیهالسلام... قل:... صلّی الله علی روحک و بدنک طهر طاهر مطهّر، من طهرٍ طاهرٍ مطهّر...؛"کافی"، ج۱، ص۳۸۹، ح۸: قال الباقر علیهالسلام: للإ مام عشر علامات: یولد مطهَّراً...؛"کافی"، ج۱، ص۲۰۳، ح۲: قال الصادق علیهالسلام: انتجبه _الله_ لطهره،... یحفظه و یکلؤه بستره، مطرودا عنه حبایل ابلیس و جنوده،... مبرّا من العاهات و محجوباً عن الآفات، معصوماً عن الزّلات، مصوناً عن الفواحش کلّها...؛"بصایر الدّرجات"، جزء۱، باب۲۲، ص۷۰، ح۸: قال الباقر علیهالسلام: قال رسولاللهصلیالله علیه و آله: انّ فی اهلبیتی من عترتی... طینتهم طینتی الطّاهرة....
۴ـ"کافی"، ج۱، ص۲۷۲: قال الباقر علیهالسلام: انّ فی الانبیاء و الاوصیاء خمسة ارواح: روح القدس و... انّ هذه الاربعة أرواح یصیبها الحدثان إلا روح القدس فإنّها لاتلهو ولا تلعب.
۵ـ حدیث منزلت:"کافی"، ج۸، ص۲۶: قال رسولاللهصلیالله علیه و آله: علیٌ منّی کهارون من موسی الاّ انّه لا نبیّ بعدی؛"بصایر الدّرجات"، جزء۱، باب۲۲، ص۷۰، ح۸: قال الباقر علیهالسلام: قال رسولاللهصلیالله علیه و آله: انّ فی اهل بیتی من عترتی... یعطهم علمی و فهمی و حلمی و خلقی.... و....
۶ـ قرآن کریم، سورةنساء، آیه۹۱: من یطع الرّسول، فقد اطاع الله؛"کمال الدّین و تمام النعمة"، ص۲۵۸:... قال رسولاللهصلیالله علیه و آله هؤلاء یا جابر خلفایی و أوصیایی و أولادی و عترتی، من أطاعهم فقد أطاعنی و من عصاهم فقد عصانی...؛"کافی"، ج۱، ص۲۷۰: قال الصادق علیهالسلام: نحن قوم معصومون، أمر الله بطاعتنا و نهی عن معصیتنا، نحن الحجّة البالغة علی من دون السّماء و فوق الارض؛"بحارالأنوار"، ج۲۶، ص۲۵۶: قال الصّادق علیهالسلام:... بنا یطاع الله و بنا یعصی. یا مفضّل، سبقت عزیمة من الله أنه لایتقبّل من أحد الاّ بنا، ولا یعذّب أحداً الاّ بنا؛"کافی"، ج۱، ص۱۷۷، و"اختصاص شیخ مفید"، ص۲۶۹: عن الصّادق علیهالسلام قال: إنّ الحجّة لا تقوم لله علی خلقه إلاّ بإمام حیّ یعرف.
۷ـ"کافی"، ج۱، ص۳۷۲: قال الباقر علیهالسلام: من مات و لیس له امام، فمیتته میتةٌ جاهلیّه؛ و ص ۳۷۶: قال الصّادق علیهالسلام: قال رسولاللهصلیالله علیه و آله: من مات و لیس علیه امام، مات میتةً جاهلیة؛"اختصاص شیخ مفید"، ص۲۶۹: عن أبیالجارود قال: سمعت أباعبد الله علیهالسلام یقول: من مات ولیس علیه إمام حیّ ظاهر مات میتةً جاهلیة، قال: قلت: إمام حیّ جعلت فداک؟ قال: إمامحیّ.
۸ـ"محاسن برقی"، ص۲۸۶: عن زرارة، عن أبیعبدالله علیهالسلام قال:"بُنِیَ الاسلام علیٰ خمسة أشیاءٍ: علَی الصّلوة، والزکوة، والحجّ، والصّوم، والولایة. قال زرارة: فأیّ ذلک أفضل؟ فقال: الولایة أفضلهنّ، لانّها مفتاحهنّ، والوالی هو الدّلیل علیهنّ؛"کافی"، ج۱، ص۲۹۴: عبدالحمیدبن ابیالدّیلم عن ابی عبدالله علیهالسلام قال:... قال رسول اللهصلیالله علیه و آله: علیّ عمود الدّین....
۹ـ"محاسن"، ج۱، ص۹۰: عن معلّیبن خنیس، قال: قال أبوعبدالله علیهالسلام: یا معلّی لو أنّ عبدا عبدالله مأة عام ما بین الرّکن والمقام یصوم النّهار و یقوم اللّیل حتّی یسقط حاجباه علی عینیه وتلتقی تراقیه هرماً، جاهلاً لحقّنا لمیکن له ثواب؛"کفایة الأثر"، ص۸۵:... فقال له علیّبن ابیطالب علیهالسلام: بأبی انت وأمی یا رسول الله من هؤلاء الّذین ذکرتهم؟ قال: یا علی أسامی الاوصیاء من بعدک والعترة الطّاهرة والذرّیة المبارکة. ثمّ قال: والذی نفس محمّد بیده لو أنّ رجلاً عبد الله ألف عام ثمّ ألف عام ما بین الرّکن والمقام ثمّ أتی جاحداً بولایتهم لاکبّه الله فی النّار کایناً ما کان.
۱۰ـ"المزار الکبیر"، ص۵۰۵ ؛"بحار الانوار"، ج ۹۸، ص ۳۲۲.
۱۱ـ"عیون اخبار الرّضا"، ج۱، ص۱۴۵.
قسمت دوم:
۲ ـ سقیفه، تبلور وحدت یا تفرقه؟
ابتدا لازم است تفسیری از مفهوم وحدت و تفرقه داشته باشیم، و عامل وحدتی که مطلوب خدا و پیامبر اوست، را بشناسیم؟ پس از آن خواهیم دید که: آیا سقیفه، تبلور وحدت است یا تفرقه؟ و آیا امیرالمؤمنین علیهالسلام در بلوای سقیفه، با غاصبان حقّ الهی خویش، نقش اتّحاد را ایفا نمود یا نقش تفرقه را؟
مفهومی که از وحدت، در بین اکثر بلکه همة صاحبنظران و نویسندگان مطرح شده است، عبارت است از همداستان شدن بر یک مقصد. آن مقصد اگر انجام عملی باشد، متّفق شدن بر آن عمل، اتّحاد است. و اگر حکومت باشد، اتّفاق بر یک حاکم، اتّحاداست. اگرچه آن حاکم باطل بوده و مورد قبول همه نباشد. و.... و تفرقه در این تعریف، عبارت است از عدم اتّفاق بر آن مقصد یا حاکم یا موضوع.
در بارة اتّحادِ میان مسلمانان، مفهومی که از وحدت ارائه شده و برای آن، تبلیغات فراوان صورت گرفته و میگیرد، عبارت است از: همداستان شدن و فراهم آمدن تمام فرَق و گروههای اسلامی، در پیروی از یک قدر مشترک، و یک اصل مورد پذیرش همة گروهها و فرقهها. اگرچه در مراحل بعدی، از حیث اعتقادی، اختلافاتی هم موجود باشد. و در این بینش، از بین همة قدر مشترکها، قرعة فال، به نام قرآن افتاده است. طرفداران این اتّحاد میگویند: خدای ما یکیاست، پیامبر ما هم یکی، و کتاب آسمانی که همة ما موظّف به اجرای فرامین آن هستیم، نیز یکی است. مازاد بر اینها، که منشأ اختلاف است، قابل اغماض و چشمپوشی است!
دلیلی که برای چنین مفهومی از وحدت، به آن تمسّک شده است، آیة شریفة «واعتصموا بحبلالله جمیعاً ولاتفرقوا» میباشد. زیرا «حبل الله» به معنی قرآن تفسیر شده است.
در پی چنین برداشتی از مفهوم وحدت، تبعیّت و اطاعت تمام فرقههای اسلامی، از شخصی به ظاهر مسلمان، مانند رییس حکومتی که با قدرت یک فرقه بر سر کار آمده، نیز از مصادیق وحدت شمرده شده است. و سر باز زدن از این اطاعت، از مصادیق تفرقه معرّفی گشته است. صرفاً به این دلیل، که شخص حاکم، علاوه بر اینکه خدا و پیامبرش، با خدا و پیامبر سایر فرق، یکی است، کتاب آسمانی او که در امور دینی و دنیوی، موظّف است به آن عمل کند، نیز با کتاب آسمانی سایر فرق، یکی است.
گروه زیادی از نویسندگان هم، بر پایة همین مفهوم از وحدت، بیعت و سکوت امیرالمؤمنین علیهالسلام را در مقابل بانیان و فاتحان سقیفه، مصداقی از مصادیق وحدت شمرده، و آن را الگویی برای جهان اسلام، و حتّی دلیلی بر مشروعیّت حکومت حاکمان سقیفه دانستهاند!
و پیروان سقیفه نیز بر همین مبنا، هرکس را که به هر شیوه، [چه با ظلم و زور و چه با عدل و عدالت] حکومت را به دست بگیرد، اگرچه فاسق و فاجر باشد، او را رسماً ملقّب به لقب خلیفه، خلیفة پیامبر، امیرالمؤمنین، امام، و اولو الأمر مینمایند. و اگرچه جایر و ظالم باشد، تبعیّت از او را بر تمام مسلمانان واجب میشمارند۱. زیرا اگر دایرة حکومت و خلافت و امارت و امامت را به این مقدار باز نکنند، بانیان سقیفه و غاصبان پس از آنان، هرگز در آن محدوده، جای نخواهند گرفت.
آنچه در نخستین گام، جا دارد که دربارة آن تأمّل شود این است که: آیا با داشتن چنین مفهومی از واژة وحدت، آن وحدتی که مطلوب خدای متعال است، و در آیة فوق، به آن سفارش شده است، محقّق خواهد شد، تا امیرالمؤمنین نیز یکی از پیروان و مجریان آن باشد، یا چنین وحدتی، موهوم و خیالی، و موهون و سست بوده، و مطلوب خداوند متعال، و مراد و منظور آیة مذکور نیست، و عمل به چنین وحدتی، از ساحت قدس صدّیق اکبر و فاروق اعظم و خلیفة به حقّ پیامبر اکرم، امیر عالم، امیرالمؤمنین علیهالسلام به دور است؟
با گذری در روند تاریخ، و نظری بر ادلّه و روایات، این نکته بسیار روشن میشود که چنین وحدتی، هم سست و خیالی بوده، و در عالم خارج تحقّق نیافته و نخواهد یافت، و هم با مطلوب خداوند متعال فاصلة زیادی دارد. و به همین دلیل، نه از سوی امیرالمؤمنین علیهالسلام، و نه از سوی هیچیک از اولیای الهی، اتّفاق نیفتاده و نخواهد افتاد.
امّا چرا سست و خیالی است؟
اگر بخواهیم کمی گستردهتر بحث کنیم، باید بگوییم: قدر مشترکهای هر دینی را میتوان به سه سطح زیر تقسیم کرد:
۱ ـ خدا پرستی
۲ ـ پذیرش پیامبر و اطاعت از او
۳ ـ پذیرش امام یا خلیفه یا کشیش و یا... و اطاعت از او.
ببینیم در کدامیک از این سه سطح، میتوان با اتّحاد بر سر یک قدر مشترک، از سایر جهات اختلاف، چشم پوشید.
در سطح خداپرستی، انسانهایی که بر عقاید دینی خود پایبند بوده و بر دین خود محافظت و تعصّبی دارند، و برای مقدّسات، و دستورات دینی خود، ارزشی قایلند، خواه از فرقة حق باشند و یا از فرقههای باطل، خود را به آخرین سطوح دستورات، و آخرین وظیفهای که از نظر آنان خداوند برایشان مقرّر کرده است، پایبند میدانند. آنان معتقدند و باید معتقد باشند، که اگر یکی از این وظایف را عمل نکنند، و گوشهای از اعتقاداتشان مخدوش باشد، مورد مؤاخذة خداوند قرار خواهند گرفت. یعنی در مراحل پس از خدا پرستی، اگر خداوند برای آنان پیامبر یا امام و یا کشیش یا... فرستاده و یا تعیین فرموده باشد، خود را ملزم به تبعیّت از او میدانند. و نادیده گرفتن او را تنقیص در دین دانسته، و سرپیچی از فرامین او را تخلّف و گناه میشمارند. این مسأله نه تنها در بین فرق اسلامی، بلکه در بین تمام مذاهب و فرق، حکمفرماست. مسیحی هرگز نمیتواند بگوید که چون خدایمان با خدای یهود یکی است، و در سطح اوّل، یعنی خداپرستی با هم مشترکیم، از قید سایر مسائل اختلافی از جمله پذیرش پیامبریِ حضرت عیسی که خدا برایمان مقرّر کرده است، و یا از اطاعت از حضرت عیسی در مقرّرات دینی و اعتقادی، بگذریم، و با یهود، وحدت داشته باشیم. یهودی هم نمیتواند بگوید که چون با مسیحیت در یگانگی خدا مشترکیم، پس سایر مسائل را نادیده گرفته و با هم وحدت داشته باشیم. مسلمان هم نمیتواند بگوید که چون خدای ما و خدای یهودیان و مسیحیان یکی است، پس سایر جهاتِ اختلاف را نادیده گرفته و در این قدر مشترک یعنی خداپرستی، با هم وحدت داشته باشیم. زیرا چشمپوشی از پیامبر و امام، که از سوی خدا به تبعیّت از آنان موظّف شدهایم، و اکتفا کردن به سطح خداپرستی، به معنی تنقیص در دین و تمرّد از فرمان خداست. لذا پیروان هیچیک از این ادیان، در سطح خداپرستی، هرگز با یکدیگر وحدتی نداشته و نمیتوانند وحدت داشته باشند. بلکه همواره سر ستیز داشته و هیچیک از آنان ذرّهای از عقاید خود، کوتاه نیامدهاند. چون یهودیّتِ یهودی، به پذیرش پیامبری حضرت موسی علیهالسلام و اطاعت از تمام فرامین اوست که چه بسا با فرامین همة پیامبران دیگر، منافات داشته باشد. و مسیحیّتِ مسیحی، به پذیرش پیامبری حضرت عیسی علیهالسلام و اطاعت از تمام دستورات اوست که چه بسا با دستورات سایر پیامبران، منافات داشته باشد. و مسلمان بودن مسلمان، به پذیرش پیامبری حضرت محمّد صلیالله علیه و آله و اطاعت از تمام فرامین و دستورات اوست، که چه بسا با فرامین و دستورات همة پیامبران پیشین، منافات و مخالفت داشته باشد. پیروان هر یک از این ادیان، اگر تنها بر سر یک قدر مشترک به نام خدا پرستی، به اتّحاد برسند، نمیتوانند منتسب به دین خویش باشند. زیرا صرف نظر کردن وکوتاه آمدن از مقرّرات و فرامین و عقایدی که پیامبر هر قوم برای مردم آورده، در همة این ادیان و مذاهب، به معنی پذیرفتن بخشی از آن دین، و در واقع، پذیرفتن نقص در آن دین و یا وارد کردن نقص در آن دین است.
به سیرة پیامبران مخصوصاً حضرت ختمی مرتبت صلیالله علیه و آله نظری بیفکنیم. در زمان صدر اسلام، گروههای زیادی از پیروان دین یهود و نصاری بودند که به پیامبر اسلام ایمان نیاوردند. نه تنها ایمان نیاوردند که در صدد آزار و اذیّت او برآمده و با آن حضرت جنگیدند. کشتند و کشته شدند. پیامبر اسلام هرگز نفرمود:"ما همه پیرو خدای یگانهایم، و از این جهت باید با هم وحدت داشته باشیم، بیایید کتاب و پیامبر را نادیده بگیریم، و از قید همة مسائل مورد اختلافمان بگذریم، و در پیروی از خدای یگانه با یهود و نصاری متّحد باشیم". بلکه همواره آنان را به دین جدید یعنی دین اسلام دعوت کرده، و با دشمنان میجنگید، و بینی آنان را به خاک میمالید. و افرادی را که با مسلمانان سر جنگ نداشتند، رام خویش میساخت و با گرفتن جزیه، و الزام آنان به رعایت مقرّرات خاصّ اجتماعی اسلامی، در پناه اسلام، در امان نگه میداشت. زیرا پذیرفتن چنین وحدتی از سوی پیامبر، و کوتاه آمدن از پذیرش بخشهایی از دین و نادیده گرفتن آنها، به معنی رضایت به تمرّد افراد در مقابل خدای متعال، و پذیرفتن نقص در دین، و حتّی تنقیص در دین است. و پیامبر اکرم مأمور نبود که چنین تنقیصی را بپذیرد یا به چنین تمرّدی راضی شود.
اگر بنای خدا و پیامبرانش، بر چنین وحدتی بود، هیچ دینی دین دیگر را نسخ نمیکرد. و هیچ پیامبری نباید مردم را از دین پیامبر پیشین، به دین جدید دعوت میکرد. و خدای متعال، به خاطر حفظ وحدتی که به برکت خداپرستی در بین مردم حکمفرما بود، برای بشر یا فقط یک دین و یک پیامبر و یک کتاب میفرستاد، و یا اگر ادیان و پیامبران مختلف میفرستاد، بشر را در پیروی از هر یک از آن ادیان، مختار میفرمود، تا اصل مسأله، که ایمان به خدای واحد است محفوظ، و مورد اتّحاد همگان باقی بماند. در حالی که خداوند بدون در نظر گرفتن مشترکات ادیان، دین سابق را نسخ، و همة مردم را موظّف به گرویدن به دین و پیامبر جدید نموده است. و بر تمرّد آنان، مجازات مقرّر کرده است.
در سطح خداپرستی، دیدگاه توحیدی پیروان هر دین، ممکن است با دیدگاه پیروان دین دیگر متفاوت باشد. پیروان این دین، نمیتوانند با پیروان دین دیگر کنار بیایند. زیرا هریک از این افراد، دیدگاههای خاصّی نسبت به توحید و عدل الهی دارند، که ممکن است با هم، تفاوت و اختلاف اساسی داشته باشد.
نه تنها پیروان ادیان، بلکه خود ادیان الهی نیز با هم تفاوتهای اساسی دارند، و راز نسخ ادیان توسّط خداوند، همین اختلافات و تفاوتهاست. و اگر تفاوت و اختلافی نبود، دینی نسخ نمیشد.
بنا بر این، در سطح اوّل یعنی خداپرستی، که خداوند را قدر مشترک قرار داده، و در این مرحله با هم متّحد باشیم و سایر جهات را نادیده بگیریم، امکان وحدت، وجود ندارد، و پیامبری که از سوی خدا موظّف به تبلیغ یک دین است، دست از موازین وحیانی آن دین بر نمیدارد. و پیروان هیچ دینی مسلّمات دینی خود را که از سوی خدا میدانند، از جمله پیامبر و اطاعت او و حبّ و بغض و جهاد و امر بمعروف و نهی از منکر و...، را نادیده نمیگیرند. و نمیتوانند خود را در شؤون زندگی دینی و اجتماعی، همسان فرقة دیگر دانسته و از مقرّرات شرعی خود دست بردارند. زیرا دست برداشتن از همة اینها، به معنی پذیرفتن نقص در دین است.
و در سطح دوّم، یعنی پذیرش و اطاعت از پیامبر هم، بدینگونه که پیروان هر دین، پیامبر خود را قدر مشترک قرار داده، و در این مرحله با هم متّحد باشند، و سایر جهات اختلاف در مذهب، مانند امام و خلیفه و یا کشیش و... را نادیده بگیرند، نیز امکان وحدت وجود ندارد. زیرا هیچیک از فرقههای منشعبه از هریک از ادیان، از مسلّمات مذهبی خود که آنها را قوانینی الهی میدانند که از سوی پیامبرشان به آن مکلّف شدهاند، چشم نمیپوشند. چون چشمپوشی از آن مقرّرات و مسلّمات، به معنی تنقیص در دین، و یا پذیرفتن نقص در مذهب آنان است. اگرچه پیروان هر یک از این مذاهب، پیامبر خود را یکی دانسته و در این سطح با هم مشترکند، ولی در اوامر او در بارة توحید و عدل و نبوّت و خلافت و امامت و معاد و سایر جهات، دارای آراء متفاوت و متضادّند. و به اختلاف اوامر، اختلاف دیدگاه و اختلاف در اطاعت دارند. یکی میگوید پیامبر چنین فرموده، دیگری میگوید نفرموده. یکی میگوید پیامبر، این شخص را جانشین خود قرار داده، دیگری میگوید شخص دیگری را قرار داده. یکی میگوید خدا با چشم دیده خواهد شد، دیگری میگوید هرگز دیده نخواهد شد. یکی میگوید عدل برای خدا ضرورت دارد، دیگری میگوید ضرورت ندارد. و.... و هیچیک حاضر نیستند و در شرع خویش، حق ندارند که از اطاعت امر پیامبر خود سرپیچی کنند مگر متمرّد و نافرمان بوده و یا اوامر پیامبر را ناقص و غیر کافی بدانند، و عذاب الهی را به جان بخرند. اگر دین خود را کامل میدانند و اطاعت از پیامبر خود را واجب میشمارند، باید آنچه او فرموده نیز عمل کنند. در نتیجه، تا زمانی که اطاعت از پیامبر مطرح است، هیچ دستوری از دستورات او نادیده گرفته نمیشود. و اگر نادیده گرفته شد، اطاعت از پیامبر، از بین رفته و به تمرّد از او تبدیل شده است. در تمام ادیان، این مسأله جزء اصول دین است. و باور قطعی پیروان ادیان چنین است که خدای متعال، حصار هر دینی را بسته و بدون کم و کاست به پیامبرانش سپرده. و تن دادن به تمام اجزاء موجود در این حصار و محدوده، و تمام موازین دین جدید را بر همة مردم واجب کرده، و برای نپذیرفتن آن دین یا نپذیرفتن بخشی از هر دین، مجازاتهایی را مقرّر فرموده است.
بنا بر این در هیچیک از دو سطح اوّل، در هیچکدام از ادیان آسمانی، چنین وحدتی نه از سوی دینمداران صورت گرفته و نه از جانب صاحب دین، یعنی خدای متعال و پیامبرانش به آن سفارش شده، و نه امکان چنین وحدتی وجود دارد.
امّا در سطح سوم، باید دایرة بحث را از ادیان مختلف، به دینی واحد، و مذاهب تحت آن دین، محدود کنیم، و دین اسلام را از این جهت مورد دقّت نظر قرار دهیم. زیرا بحث ما در این جزوه در بارة این سطح و در بارة همین دین است. و آنچه در مورد وحدت و تفرقه، مورد توجّه و تأکید گروههای زیادی قرار گرفته و همگان بر آن همّت گماشتهاند، در این دین است. و کسی با سایر ادیان و اختلافات موجود در آنها هیچ کاری ندارد! در دین اسلام هم درست جایی سخن از وحدت به میان آمده است که با تثبیت و اجرای آن، امام معصوم علیهالسلام و خلیفة به حقّ پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله کنار برود! و نکتة اختلاف هم همینجاست، که آیا با رحلت پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله ارتباط زندة خداوند با خلایق منقطع شده، و منشأ وحدت الهی، همان پیامبری است که از دنیا رفته، و همان کتابی است که در آن اختلافات فراوان وجود دارد، و حتّی دو نظر مشابه در آن دیده نمیشود؟ و آیا مردم باید به قرآن و آنچه از پیامبرشان رسیده بسنده کنند، یا خداوند برای وحدت بشر، حبل المتینی متّصل به خویش قرار داده است، که نمیتواند اتصالش با وحی منقطع شود، و نمیتواند منشأ اختلاف باشد؟ زیرا در صورتی که منشأ اختلاف باشد، از حجّیّت ساقط میشود. و نقض غرض پیش میآید. چون به نصّ روایات، و به اتّفاق عقلا و علما، حجّت باید الهی، و قاطع اختلاف و فصل الخطاب باشد. در غیر این صورت، از حجّیّت ساقط است.
و وحدتی که در اینجا از آن سخن گفتهاند، این است که سطح سوّم وحدت، که اتّحاد و یکپارچگی دایم بشریّت را تا قیامت تأمین میکند، و به نصّ روایات، دنیا و آخرت آنان را تضمین مینماید، یعنی امام و اطاعت امام را رها کرده، و سطح پیش از آن، یعنی پیامبر و سخنان بهجای مانده از او، و قرآن با تفاسیر سلیقهای و خودجوش را قدر مشترک وحدت قرار دهیم! باید ببینیم آیا چنین وحدتی، موهون و سست است یا محکم و استوار؟ ممکن است، یا غیر ممکن؟ موهوم است یا حقیقی؟ پس از بحث در بارة اثبات یا ردّ چنین وحدتی، خواهیم دید که: آیا امیرالمؤمنین علیهالسلام، برای حفظ کدام وحدت، با ابوبکر بیعت کرد؟
هرچند در سلسلهمراتبی که گفته شد، سه سطح وجود داشت، امّا اگر نیک بنگریم، در باب تسلیم و تبعیّت و اطاعت، در واقع سه سطح وجود ندارد بلکه یک سطح بیشتر موجود نیست. و آن سطح، سطح تبعیّت از خدای متعال است. این تبعیّت را خداوند در برههای از زمان در وجود واسطهای به نام پیامبر، و در برههای دیگر در وجود واسطهای دیگر که از نظر ما شیعه، وجود امام معصوم است۲، قرار میدهد. و همانطور که روایات آن از نظر شما گذشت، معنای این واسطهگری این است که حکم پیامبر حکم خدا، و حکم امام معصوم نیز حکم پیامبر و خداست. اطاعت از پیامبر، اطاعت از خدا، و اطاعت از امام معصوم نیز اطاعت از پیامبر و خداست. زیرا ما معتقدیم که سخن پیامبر و امام معصوم، سخن خداست. علاوه بر آیات، روایات فراوانی نیز بر این نکته تصریح دارند که برخی از آنها گذشت، و اینجا محلّ ذکر همة آنها نیست. اگر خداوند، این اطاعت مخلوقات نسبت به خود را پس از پیامبر مسکوت بگذارد، و در وجود دیگری قرار ندهد، دین او ناقص بوده، و حجّت بر خلایق موجود پس از پیامبر، تمام نیست، و هرگز اطاعت از خدا صورت نخواهد گرفت.
توضیح اینکه:
دین اسلام مانند سایر ادیان، دارای چارچوب و حصار و محدودهای است. بر اساس روایات فراوان، کمال این حصار، زمانی محقّق شد که خدای متعال، پس از اعلام ولایت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام این آیه را بر پیامبرش نازل فرمود که: «الیومَ اکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکُمْ و اتمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتی و رضیتُ لَکَمُ الاسْلامَ دیناً ـ امروز دین شما را برایتان کامل کردم، و نعمت خود را بر شما تمام نمودم، و به اسلام به عنوان دین، راضی شدم». خروج از این محدوده، خروج از دین خداست. وارد نمودن قانون و یا شخص و یا حکمی در این محدوده و چارچوب، مخالفت با امر خدا، و بدعت و تشریع و حرام است. و اکتفا کردن به بخشی از این محدودة معیّن، و نپذیرفتن تمام آن، و سر باز زدن از بخشهایی از آن، تمرّد و نافرمانی خدای متعال و پیامبر اوست.
کمال دین انسانها، با پذیرش همان مکمّلی صورت میگیرد که خداوند مقرّر فرموده است. در غیر این صورت، یعنی در صورتیکه تمام محتوای این حصار را بپذیریم و تنها بخشی از آن را رها سازیم، متمرّد و عصیانگریم. و جزای تمرّد و عصیان، عذاب دردناک الهی است. و با توجّه به آنچه که در بحث «نسبت امام با دین» گفته شد، نپذیرفتن این بخش از دین، و سرباز زدن از اطاعت امام منصوب از سوی خدای متعال، به معنی تمرّد و عصیان در مقابل خدا و پیامبر اوست. نه تنها تمرّد و عصیان است، که با ردّ این اصل از اصول دین، و تمرّد از این اصل، تمام پذیرفتهها و اعمال و عبادتها نیز چون خاکستری بر باد است.
رضایت دادن و معتقد شدن به وحدتی که با حذف و یا نادیده گرفتن سوّمین سطح دین از دایرة اعتقادی، همراه است، به معنی رضایت به تنقیص در دین، و رضایت به تمرّد در مقابل خدای متعال و پیامبر اوست. و چه کسی میتواند به چنین چیزی راضی باشد؟ پیامبر که جز به وحی حرکت نمیکند و سخن نمیگوید؟ یا امام معصوم که جز بر دین خدا و رضای او قدم بر نمیدارد؟ بدیهی است که برای تجویز شرعی و رضایت به چنین وحدتی، باید امامت را از محدودة دین حذف کرده، سالها رسالت پیامبر، و تأکیدات آن حضرت در طول عمر مبارک خویش بر ولایت امیرالمؤمنین و فرزندان پاک او علیهمالسلام، و حادثة عظیم غدیر خم که گوش تاریخ را کر نموده است، نادیده گرفته و خدای متعال را نیز به این امر راضی بدانیم! و آیا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام به حفظ چنین وحدتی، که به معنی رضایت به تنقیص در دین، و رضایت به تمرّد از خدا و پیامبر است، اقدام نمود و راضی بود؟ و آیا سکوت او به خاطر حفظ چنین وحدتی بود، که باعث پذیرش و رضایت به تنقیص در دین خدا، و ارایة دینی ناقص است که خدا به چنین دینی راضی نبوده و مبغوض خداست؟ حاشا و کلاّ! علی علیهالسلام که خود جزء دین است، نگهبان همین دینی است که خودش نیز جزء آن است. پس او نگهبان خویش نیز هست. و هرگز راضی نیست که با حذف خویش از دایرة دین، در دین خدا و پیامبر، نقصی ایجاد کند.
این، نمای وحدت از بُعد اعتقادی است. از بعد عملی نیز همینگونه است. زیرا یاری طلبیدن امام از مهاجر و انصار، و چهار شب به درِ خانة تکتک آنان رفتن و اتمام حجّت نمودن، و اختلافات فیزیکی و خفقانهایی که در زمان حاکمان پس از پیامبر، علیه شیعیان امیرالمؤمنین علیهالسلام صورت میگرفت از یک سو، و جنگهای جمل و صفین و نهروان از سوی دیگر، گواه صادقی بر نبودن وحدت مورد بحث بین امیرالمؤمنین علیهالسلام و گروههای مقابل آن حضرت است. در نتیجه باید گفت، این وحدت، همانگونه که در مرحلة اعتقادی دچار خدشه است، در مرحلة کاربردی و عملی نیز امری موهوم و خیالی بوده، و هرگز اتّفاق نیفتاده و نخواهد افتاد. و یکی از ادلّة محقّق نشدنش، عدم جواز اعتقادی و شرعی و دینی آن، در مذاهب منتسب به اسلام و مرامهای مختلف است. و اگر در مشی اعتقادی فرقههای مختلف، جوازی برای این وحدت بود، حدّ اقل برای مدّتی هرچند اندک، چنین چیزی بدون خونریزی و خفقان و اجبار، اتّفاق میافتاد. در حالیکه هیچ فرقهای در شرع و مرام خود، راضی نبوده و نیست که بخشی از مرام و مسلکش را [که به خدا مستند میداند] نادیده گرفته، و وحدت با فرقة متخاصم را جایگزین آن کند. مگر اینکه این فرقه، خودش از فرامینی که آنها را فرمان خدا میداند، در پذیرش تمام دین او، تمرّد کرده و مرتد شود، و یا به تمرّد دیگران راضی باشد و از قید تمامیّت دین خویش بگذرد.
و اگر چنین وحدتی مورد رضای خدای متعال بود، امیرالمؤمنین علیهالسلام اوّلین کسی بود که قید کمال دین را میزد و بدون اجبار و اکراه، با ابوبکر بیعت میکرد. و اگر این وحدت، مطلوب خداوند بود، امیرالمؤمنین زن و فرزند خود را چهار شب، برای اتمام حجّت، درِ خانة مهاجر و انصار نمیبرد تا بیعتهای مکرر آنان و مخصوصاً بیعت غدیر و تأکیدات پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله را به آنان گوشزد کرده و ایشان را برای نصرت دین خدا و احقاق حقّ الهی خویش [که حیاتش حیات دین است] و جنگ با غاصبان خلافت، فرا بخواند. و اگر این وحدت، مطلوب خدا بود، خانة علی و زهرا علیهماالسلام که خانة وحی بود به آتش کشیده نمیشد، و همسر علی که نازدانة پیامبر خدا بود، مجروح و مضروب نمیشد، و محسنش به قتل نمیرسید، و امیرالمؤمنین علیهالسلام کشانکشان، برای بیعت به مسجد برده نمیشد، و بیست و پنج سال سکوتش را، به خار در چشم و استخوان در گلو تعبیر نمیکرد. چون او در اطاعت امر خدا و انجام مطلوب خدا بر هرکسی پیشقدم بوده، و مشقّت در راه طاعت خدای متعال، برای او از هر شهدی شیرینتر است. و چنین مشقّتی برایش خوشایندتر از آن است که آن را به خار در چشم و استخوان در گلو تعبیر کند.
شگفتا! آیا ممکن است که خداوند به صِرف وجود یک اصل مشترک، برای حفظ وحدت مؤمنان با منافقان، دین منافقان را بپذیرد و دست از دین کامل و مورد نظر خودش که سالها به خاطرش پیامبر و کتاب فرستاده، بردارد؟ آیا ممکن است که خداوند به خاطر حفظ وحدت مؤمنان و پیروان حضرت موسی علیهالسلام با فرعون، از دین موسی که دین مطلوب و مورد نظر اوست، دست بشوید؟ آیا ممکن است به خاطر یهودیانی که نمیخواهند دین مسیح را بپذیرند، خداوند از دین مسیح چشم بپوشد؟ و یا به خاطر مسیحیان، از دین اسلام چشم بپوشد؟ چنین چیزی هرگز ممکن نیست. که اگر بود، این همه جنگ و خونریزی، و جهاد و مبارزه در تاریخ انبیا وجود نداشت. چگونه است که خداوند چنین وحدتی را روا نمیداند، امّا پیامبر او که خلیفة خدا روی زمین است، و موظف است کار خدایی کند، باید روا بداند؟ چگونه است که پیامبرِ او، روا ندانسته و نمیداند، ولی امام معصوم که خلیفة بر حق پیامبر خداست، باید روا بداند؟ و چگونه معقول است حاکمانی که بر مسند پیامبر تکیه زدند، ریسمان وحدت مورد نظر خدارا نادیده گرفته و به تفرقه روی آورند، امّا خلیفة برحق پیامبر، به وحدت مبغوض خدا که هرآینه عین تفرقه بوده و تمرّد مسلّم از دینِ کاملِ امضا شدة خداست، رضایت دهد؟!
از مختصری که گذشت روشن شد که وحدت مورد بحث، وحدتی محکوم و موهوم و غیر شرعی بوده و مطلوب خداوند متعال نیست. و خداوند، به این نوع وحدت، امر نفرموده است. و آنچه مطلوب خدا نیست، از ساحت قدس امیرالمؤمنین علیهالسلام بهدور است. و نسبت چنین وحدتی به آن حضرت، عوامفریبی و دروغی بیش نیست. و چنین وحدتی تا کنون اتّفاق نیفتاده، و پس از این، حتّی در بین فرقهها هم اتّفاق نخواهد افتاد. مگر با دست برداشتن همة فرقهها از مسلّمات دینی باطل خویش، و یا دست برداشتن یک فرقه از همة مسلّمات دینی حَقّة خود، و قبول و ارایة دینی ناقص به عنوان دین خدا. که البتّه در مرحلة عمل، هیچیک از این فِرَق به چنین اغماضی که با شرع و دینشان منافات دارد، تن نخواهند داد. و امام که در منطق ما عین دین و حافظ دین خداست، به طریق اولی به چنین امری تن نخواهد داد، و در دین خدا کوچکترین نقصی ایجاد نخواهد کرد، و کوچکترین تنقیصی را از سوی دیگران، به عنوان دین خدا، نخواهد پذیرفت. و وقتی این تنقیص، نادیده گرفتن امر مهمّی چون امر امامت و ولایت الهیّه باشد، که عمود دین و اصل دین و کمال دین است، و بدون آن، دینی باقی نخواهد ماند، و خداوند به دینِ همراه با امام، به عنوان دین اسلام راضی شده است نه دین بدون امام، هرگز امام به چنین ثلمه و تنقیصی تن نخواهد داد. خواه با کشته شدنش این نقص و ثلمه در دین ایجاد شود، و یا در زمان حیات او، با زیر بار وحدت رفتن و از اصل اساسی دین چشم پوشیدن، چنین نقصی در دین پدید آید.
آری، در یک کشور، پیروان تمام ادیان و فرقههای مختلف از هر دین، اعمّ از مسلمان با همة فرقههایش، و مسیحی با همة گروههایش، و یهودی و زرتشتی و... با همة گرایشهایشان، و با همة اختلافاتی که در تمام مبانی دینی دارند، و هرگز نمیتوانند بر یک قدر مشترک دینی، وحدت داشته باشند، نیازمند یک وحدت ملّی هستند تا کیان و کشورشان را از دست دشمن در امان نگه دارند. و این وحدت ملّی با تبعیّت از یک حکم از احکام شرعی هر دینی ممکن است اتّفاق بیفتد. و آن حکم اینکه در تمام ادیان الهی، و مذاهب وابسته، و حتّی ادیان غیر الهی، دفاع از کیان و کشور، ضروری و واجب است. و هرکس موظّف است در مقابل دشمن، از کیان خویش دفاع کرده و آن را حفظ کند، و برای پیشبرد آن تلاش نماید. اگر چنین وحدتی اتّفاق افتاد، نشانة تبعیّت پیروان ادیان، از حکم دین خودشان است. و ربطی به قدر مشترک دینی و اتّحاد بر سر یک قدر مشترک، ندارد.
و در بخشی از سخنان نویسندگان، آن وحدتی که به امیرالمؤمنین علیهالسلام نسبت داده شده است، چنین وحدتی است. یعنی وحدت ملّی. آنان گفتهاند: چون پس از پیامبر، همه مردم مرتد شدند و مسلمانان و بلاد اسلامی، در خطر تهاجم کفّار و منافقان قرار گرفتند، امیرالمؤمنین با ابوبکر بیعت کرد تا اسلام و مسلمین را از شرّ حملات کفّار نجات دهد! که در این باره در بحثهای آتی سخن خواهیم گفت.
امّا غیر از وحدت ملّی که در تمام ادیان، برایش احکامی ذکر شده است، باید ببینیم آن وحدت دینی که مطلوب خداوند و مورد رضای اوست، و خداوند، ما را به داشتن آن، موظّف نموده است، چیست، و قدر مشترک و مورد اتّحاد این وحدت، کدام است؟
بر خلاف وحدتی که وصفش گذشت، و رضایت به آن، رضایت به تمرّد و عصیان امر خدا، و تنقیص، و رضایت به تنقیص در دین خداست، وحدتی که مطلوب خدای متعال است، وحدتی است که با عدم پذیرش آن، عذاب دردناک الهی در انتظار ماست. وحدتی است که اگر مؤمن باشیم، خودبخود حاصل شده و به آن تن خواهیم داد و اگر تن ندهیم، دلیل بر آن است که از ایمان خارجیم. و مردمی که پس از رحلت پیامبر خدا صلیالله علیه و آله مرتد شدند، دلیل ارتدادشان این بود که فرمان خدا را زیر پا گذاشتند، و به ریسمان محکم الهی، و عروة الوثقای خدای متعال، و کیمیای وحدتی که از سوی خدا به آنان معرّفی شده بود پشت کردند، و به سستترین ریسمانهای دستساز خویش چنگ زدند.
از این رو پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله میفرماید:
«لاتضادّوا بعلیّ احداً فتَکفروا. و لاتفضّلوا علیه احداً فترتدّوا۳»
«کسی را در مقابل علی علیهالسلام قرار ندهید که کافر میشوید. و کسی را از او برتر ندانید که مرتد میشوید».
دلیل ارتدادشان این بود که از حقّی که خدای متعال، او را حق خوانده بود، متفرّق شدند و بر باطلی متّحد شدند که خداوند از آن نهی کرده بود و ایشان را به سوی جهنّم میبرد. وحدتی که مورد رضای خداست، وحدت خلایق بر راه حقّی است که از سوی خدا معرّفی شده باشد، اگرچه متّحدانش اندک باشند. در غیر این صورت اگر همة مردم بر یک امر متّحد شوند، باز هم جدایی و تفرّق و تشتت از راه خدا، و پیمودن راه دوزخ است. آنجا که گرد آمدن بر گرد حقِّ اعلام شده از سوی خداست، اتّحاد و اعتصام به «حبل الله» است. و آنجا که گرد آمدن بر باطلی مردود است، آنجا تفرقه از دین خدا و جدایی از راه خداست، اگرچه گردآیندگانش بسیار باشند.
به دو روایت توجّه کنید:
پینوشت: ۱ـ"روضة الطالبین محیالدین نووی، ج۷، ص۲۶۸؛ مغنی المحتاج محمدبن شربینی، ج۴ ص۱۳۲. ۲ـ و از نظر مسیحی، کشیش، و از نظر یهودی، خاخام، و از نظر پیروان سقیفه، ابوبکر و سپس عمر و سپس عثمان، و بعد هم امیرالمؤمنین علیهالسلام و بعد خلفای اموی و عباسی، و لابد اکنون هم هرحاکمی در هر کشوری، دارای چنین منصبیاست! ۳ـ"امالی طوسی"، ص۱۵۳، ح۶. قسمت سوم: ۳. سقیفه، تبلور وحدت یا تفرقه «سُیِلَ رسولُالله صلیالله علیه و آله عن جماعةِ أمّتِه؟ فقال: جماعةُ أمّتی أهلُ الحقِّ واِنْقلُّوا۱».
«از پیامبر خدا صلیالله علیه و آله از وحدت و جماعت امّتش سؤال شد؟ فرمود: جماعت و وحدت امّت من، اهل حق میباشند، اگر چه اندک باشند».
«کانَ أمیرُ المؤمنین علیهالسلام یخطب بالبَصرةِ بعدَ دخولِهِ بایّامٍ، فقام إلیه رجلٌ فقال: یا أمیرَ المؤمنین، أخبِرْنی مَنْ أهْلُ الجماعةِ؟ ومَنْ أهْلُ الفُرْقَةِ؟ و مَنْ أهلُ البدعةِ؟ و مَنْ أهلُ السّنّةِ؟ فقال: وَیْحَکَ، امّا إذا سیَلْتَنی فَافْهَمْ عنّی، و لا عَلَیْکَ أَنْتسیَلَ عنها احداً بعدی. اَمّا اهلُ الجماعةِ فَأَنَا و مَنِ اتّبَعَنی و اِنْ قَلُّوا. وذلکَ الحقّ عَن أمرِ الله تعالی و عَن أمرِ رسولِهِ. و أهلُ الفُرقةِ المخالفُونَ لی و لمَنِ اتّبَعَنی وان کثُرُوا. وامّا أهلُ السّنّةِ فالمتمسّکونَ بما سنّه اللهُ لهُمْ و رسولُه وانْ قلّوا. و امّا أهلُ البدعةِ فالمخالفونَ لأمرِ اللهِ و لِکتابِهِ و لِرسولِهِ، العاملونَ برأیِهِمْ وأهْوایِهِمْ وانْ کثُرُوا،...۲».
«امیرالمؤمنین علی علیهالسلام پس از چند روزی که از ورودش به بصره گذشت، خطبه میخواند. مردی برخاست و پرسید: ای امیرالمؤمنین، به من بفرما که اهل جماعت کیست؟ اهل تفرقه کیست؟ اهل بدعت کیست؟ و اهل سنّت کیست؟ پس امام فرمود: وای بر تو! امّا حالا که سؤال کردی، جوابی را که من به تو میدهم بفهم، و پس از من، بر تو نیست که از احدی این سؤال را بپرسی! اما اهل جماعت [و وحدت] من هستم و کسانی که از من تبعیّت میکنند، اگرچه اندک باشند. و این، حقّی برگرفته از امر خداوند متعال و فرمان پیامبر اوست. و اهل تفرقه، مخالفان من و مخالفان پیروان من هستند، اگرچه بسیار باشند. و امّا اهل سنّت، کسانی هستند که به آنچه خدا و پیامبرش برایشان مقرّر فرموده، تمسّک میجویند، اگرچه کم باشند. و امّا اهل بدعت، مخالفان فرمان خدا و رسول، و مخالفان کتاب خدایند، که به رأی و هوای خویش عمل میکنند، اگرچه بسیار باشند».
بر اساس این دو روایت، معیار وحدت، همداستان شدن و همرأی شدن نیست. بلکه معیار وحدت، گرویدن به حقّی الهی، و گرد آمدن بر آن است. اگرچه گروندگانش، اندک باشند. در نتیجه، تفرقه عبارت است از رها کردن حقّی الهی، اگر چه رها کنندگان، بسیار باشند. پس در آنجا که امیرالمؤمنین حقّ است، گرایش به او، وحدت مطلوب خداست، اگرچه گروندگانش اندک باشند. و گرایش به غیر علی، تفرقه از راه خدا، و گرایش به راه باطل است اگرچه گروندگانش بسیار باشند. و این تفرقه زمانی اتّفاق افتاد، که در مقابل امر خدا، علَم مخالفت بلند شد، و مردم به سوی آن علَم، کشانده شدند.
وحدت مورد رضای خداوند، زمانی محقّق میشود که قدر مشترک، و محور و مورد اتّحاد، مصون و عاری از هرگونه اختلاف و تعدّد و بطلان باشد. بدیهی است که اگر قدر مشترک و محور اتّحاد، خود، متغیّر، متعدّد، و مختلف و متشتّت بوده، و یا ذاتاً محلّی برای اختلاف آراء و گرایشها باشد، علاوه بر آنکه حجّیّت ندارد، نمیتواند منشأ وحدت گردد. زیرا وحدت در این صورت، هرگز امکانپذیر نخواهد بود.
در نتیجه، اگر محور و مورد اتّحاد را قرآن بدانیم، قدر مشترک گرفتن آن، و اتّحاد بر سر آن محال است. زیرا اختلاف برداشتها، اختلاف فهمها، اختلاف سلیقهها، و در نتیجه اختلاف تفاسیر و آراء، فرصتی برای هیچ نوع اتّحادی باقی نمیگذارد. چون اختلاف در تفسیر، مستلزم اختلاف در تمام شؤنات و مرام و منشهای دینی است. و اختلاف در شؤونات و مرام و منشهای دینی، مستلزم اختلاف در عملکردهای اجتماعی و سیاسی و شؤونات زندگی است. و این مسأله، علاوه بر اینکه عقلاً بسیار واضح و روشن است، به تجربه نیز ثابت شده است. زیرا با گذشت سالیان متمادی، و انشعاب امّت اسلام و قرآنمدار، به هفتادودو فرقه که هیچیک تابع دیگری نبوده و نیستند، و سر سازش با هم نداشته و ندارند، و همواره با هم سر جنگ و ستیز داشتهاند، به اثبات رسیده است. نه تنها اختلاف بین فرق مختلف، بلکه در یک فرقه نیز بین گرایشهای مختلف اختلافاتی حادث شده است که هرگز قابل حل نبوده و نخواهد بود. و همة این گرایشها، ادّعایشان، پیروی و تبعیّت از قرآن است! بنا بر این، عقلاً و عملاً، قرآن نمیتواند محور و قدر مشترکی برای اتّحاد بین قرآنمداران باشد. زیرا عاری از اختلاف نبوده و نیست و نخواهد بود. و روایات فراوانی نیز، بر این نکته تصریح دارند.
با توجّه به اینکه مورد اتّحاد، باید خصوصیّت حق بودن و در نتیجه، حجّت بودن را دارا باشد و از این خصوصیّت کوچکترین تخلّفی نداشته باشد، لازم است شخصیّتی واحد، از هرجهت معصوم، و معرّفی شده از سوی خدا باشد، تا دایر مدار حق بوده و ذرّهای از حق تخطّی نکند. در غیر این صورت، اتّحاد، عقلاً و عملاً محال است. زیرا وحدت، در پیروی از اشخاص متعدّد که هر یک بر اساس رأی و نظر خویش تصمیم گرفته و امر و نهی میکنند نه بر اساس ارادة خدای متعال، هم غیر ممکن است و هم غیر مشروع. چون در صورتی که شخص، معصوم نبوده، و از سوی خدا معرّفی نشده باشد، از خطا، و تصمیمات متفاوت و متعدّد و ناحق، و غیر مستند به ارادة خدا، و خلاف شرع، و اختلافانگیز، در امان نیست. و وقتی تصمیمات و امر و نهی او مستند به ارادة خداوند نباشد، وحدت مورد رضای خداوند حکمفرما نخواهد شد. و مخالفت و جنگ و ستیز دیگران با او، ممکن است سنجیده و بهجا باشد.
قدر مشترکی که خداوند برای وحدت معرّفی فرموده است، اختلاف در آن، راه ندارد. و اگر کسی یا کسانی از سر بهانهجویی در آن اختلاف به پا کنند، یا از پذیرش آن سر باز زنند و به تفرقه و تشتت گرایند، جایگاهشان قعر دوزخ خواهد بود. و خداوند از اینکه همة کافران، و تمام کسانی که از امر او تمرّد کرده و بیرق تفرقه در مقابل امر خدا برافراشتهاند را به آتش دوزخ گرفتار کند، باکی ندارد. و بدیهی است که اختلاف و تشتت زمانی بهوجود میآید که گروههای مختلف، در مقابل «حبل الله» و عامل وحدتی که خدای متعال تعیین فرموده است، جبهه گرفته و برای خود و پیروانشان، بیرقی برپا کنند.
دستاویز و ریسمان محکم الهی، و عروة الوثقای حضرت حق، و محور وحدتی که خداوند همة خلایق را به چنگ زدن به آن موظف و مکلّف نموده است، و تفرقه در آن راه ندارد، پس از پیامبر خدا صلیالله علیه و آله، همان کسی است که پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله در بارهاش فرمود:
«یا حذیفة، إنّ حجّةَ الله علیکم بعدی علیُبنُ أبیطالب علیهالسلام. الکفرُ به کفرٌ بالله، والشّرکُ به شرکٌ بالله، والشّکّ فیه شکٌّ فی الله، والالحادُ فیه إلحادٌ فی الله، والانکارُ له إنکارٌ لله، والایمانُ به إیمانٌ بالله. لانّه أخورسولِالله، ووصیُّه، وإمامُ امّتِهِ و مولاهُمْ. وهو حبلُالله المتین، وعروته الوثقَی الّتی لاانفصام لها،....۳ ـ ای حذیفه، همانا حجّت خدا بر شما پس از من، علیّبن ابیطالب علیهالسلام است. کفر به او، کفر به خدا، شرک به او شرک به خدا، شکّ در او شکّ در خدا، رویگردانی از او رویگردانی از خدا، انکار او انکار خدا، و ایمان به او ایمان به خداست. چون او برادر رسولخدا، و وصیّ او، و امام امّتش و صاحب اختیار آنان است. و او ریسمان محکم الهی و دستاویز مورد اطمینانی است که هیچ بریدگی در آن راه ندارد...». و فرمود:
«یا معشر المهاجرین و الانصار، و من حضر فی یومی هذا، و فی ساعتی هذه من الانس و الجنّ، لیبلّغ شاهدُکم غایبَکم، ألا إنّی قد خلّفت فیکم کتابَ الله، فیه النّور والهدی، و البیان لما فرض الله تبارک و تعالی من شی، حجّة الله علیکم وحجّتی و حجّة ولیّی. و خلّفت فیکم العلَمَ الاکبر، علمَالدّین، ونورَ الهدی، وضیاءَه. و هو علیّبن أبیطالب علیهالسلام. ألا وهو حبلالله. فاعتصموا بحبل الله جمیعا ولا تفرّقوا...۴ ـ ای گروه مهاجران و انصار، و ای جنّ و انسی که در این ساعت و روز حضور دارید، شاهدان شما باید به غایبانتان برسانند که: همانا من کتاب خدا را که حجّت خدا بر شما و حجّت خودم و حجّت ولیّ من بر شماست، در میان شما باقی میگذارم. در این کتاب، نور و هدایت، و بیان هر چیزی است که خداوند تبارک و تعالی واجب فرموده است. و بزرگترین نشان، یعنی نشانة دین، و نور و روشنایی دین را در میان شما باقی میگذارم. و او علیّبن ابیطالب علیهالسلام است. آگاه باشید که اوست ریسمان محکم خدا. پس به ریسمان خدا چنگ زنید و پراکنده نشوید...».
و نیز در حالیکه پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله در مسجد نشسته بود و گرداگردش گروهی از اصحاب حضور داشتند، و امیرالمؤمنین علیهالسلام هم در میان آنان بود، مردی اعرابی به پیامبر گفت:
«یا رسولالله، جیتُ الیکَ أسألَکَ عن آیةٍ من کتابِالله تعالی سمعتُهُ یأمُرُ فیها بما لمأدْرِ ما هو. قال رسولُالله صلیالله علیه و آله: سَلْ یا أعرابی. قال: سمعتُ اللهَ عزّوجلّ یقول:"واعتَصِمُوا بحبْلِ اللهِ جیمعاً"، فما هذَاالحبلُ الّذی أَمَرَنا أنْ نعتصمَ بِه؟ فأَخَذَ رسولُالله صلیالله علیه و آله بیدِ الأعرابی، فَوَضَعَهٰا عَلیٰ کتف علیّ علیهالسلام و قال: هذا حَبْلالله الّذی أَمَرَکَم بالاعتصامِ بِه. فَدارَ الأعرابیُ مِنْ خَلْفِ علیّ علیهالسلام. فَاعَتَنَقَه و قال: اللّهمّ إنّی أَعتصِمُ به. فقال رسولُالله صلیالله علیه و آله: من أَحَبّ أنْ یَنظرَ إلی رجُلٍ منْ أهلِ الجنّةِ فلْینظرْ إلیٰ هذَا الأعرابی۵ ـ ای پیامبرخدا، به نزد شما آمدهام تا در بارة آیهای که از کتاب خدا شنیدهام، و در آن آیه، به چیزی دستور داده که نمیدانم چیست، سؤال کنم. پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: ای اعرابی، بپرس. عرض کرد: شنیدم که خدای تعالی میفرماید:"همگی به ریسمان خدا چنگ زنید"، این ریسمانی که مأمور به آویختن به آن شدهایم، چیست؟ رسولخدا صلیالله علیه و آله دست اعرابی را گرفت و بر دوش امیرالمؤمنین علی علیهالسلام نهاد و فرمود: این ریسمان خداست که شما را به چنگ زدن به آن، أمر کرده. اعرابی از پست سر امیرالمؤمنین علیهالسلام پیش روی آن حضرت آمد و او را درآغوش گرفت و گفت: خدایا من به او تمسّک میجویم. پس رسولخدا صلیالله علیه و آله فرمود: هر کس دوست دارد به مردی بهشتی نگاه کند، به این اعرابی نگاه کند».
و امام محمّد باقر علیهالسلام فرمود:
«لمّا قُبض رسولالله صلیالله علیه و آله... إذْ أَتاهُمْ آتٍ لایرونَهُ وَ یسمعُونَ کلامَهُ. فقال: السّلامُ عَلَیْکُمْ أهْلُ الْبیتِ و رحمةُ اللهِ و بَرَکاتُهُ،... فإنّ اللهَ لمینزعْ مِنْکُم رحمتَه و لنیُزیلَ عنکم نعمتَه. فأنتم أهلُ اللهِ عزّوجلّ، الّذین بهم تَمّتِ النّعمةُ واجَتَمَعَتِ الفُرقةُ وایتَلَفَتِ الکَلمةُ، وَأنتُمْ أولیاؤُه، فَمَنْ تولاّکُمْ فازَ. و...۶ ـ امام باقر علیهالسلام فرمود:... پس از درگذشت رسولخدا صلیالله علیه و آله شخصی که او را نمیدیدند و صدایش را میشنیدند آمد و خطاب به اهل بیت علیهمالسلام عرض کرد: سلام بر شما اهلبیت و رحمت و برکات خدا بر شما باد... خداوند رحمتش را از شما قطع نفرموده، و نعمتش را هرگز از شما دریغ نداشته است. پس شمایید اهل خداوند عزّوجلّ که بوسیلة ایشان نعمت [برمردم] تمام شد، و تفرقه و پراکندگی جمع گردید و گفتارها یگانه شد. و شمایید دوستان خدا، پس هرکه شما را ولیّ خود بگیرد رستگار گردد...».
و....
آری در این ریسمانِ وحدت، و در این حبلالله المتین، سستی و تعدّد و اختلاف رأی و از هم گسستگی و هوا و هوس، راه ندارد. این ریسمان همان ریسمانی است، که با اعتصام و چنگ زدن به آن، قطعاً به سوی آنچه رضای خداست، ره خواهیم یافت. زیرا خداوند آن را برای همین منظور تعیین فرموده و به آن سفارش و تأکید کرده است. و غیر از این ریسمان، هرچه باشد، محکوم به زوال و گسستن، و بیراهه رفتن و یا پرت شدن و هلاک گشتن است. و وحدت در اعتصام به سایر ریسمانها، به معنی تفرقه از ریسمان الهی است که خداوند ما را به اعتصام به آن مکلّف نموده است. و آیا میتوان تفرقة از راه خدا، و وحدت بر باطل و کفر، که پیامبران همواره با آن در ستیز بودهاند، و اتّحاد بر غیر راهی که خدا تعیین فرموده را مطلوب خداوند نامید؟!
و امروز، حبلالله المتین، و عروة الوثقای دین، و محور الهی وحدت، که اختلاف در وجودش راه ندارد، و با اعتصام به آن، گفتارها یگانه میشود و تفرقهها به اجتماع تبدیل میگردد، و همة ما موظّف و مکلّف به تبعیّت و چنگ زدن و آویختن به آن میباشیم، وجود مقدّس آن قدّیس آسمانی، و محور عالم هستی، حجّةبن الحسن العسکری علیه آلاف التّحیّة و الثّناء است، که بشر متمرّد و سرکش، به غضب غیبتش گرفتار آمده است. بارالها، با ظهورش به عذاب دردناکی که بر ما میرود پایان ده، و جمع مارا بر گِردِ آن خورشید فروزان، مستحکم و مسنجم بدار، و مارا مشمول آتش دوزخت قرار مده. آمین ربَّ العالمین.
اکنون که مفهوم وحدت را به اختصار، بررسی کردیم، و به تفسیر صحیح و شرعی آن، اشاره نمودیم، زمان آن رسیده که بگوییم:
در اینکه غدیر، تبلور وحدتی الهی بود هیچ شکی نیست. زیرا پیامبر خدا به امر صریح و مؤکّد خدا، ولیّ خدا را به عنوان حبل متین الهی به مردم معرّفی فرمود، و همة آنان را موظّف نمود که به این حبلالله چنگ زنند. همة حاضران در غدیر، این امر خدا را به ظاهر اطاعت کرده، بیعت کردند و تبریک گفتند. و حاضران، مکلّف شدند به غایبان خبر دهند تا آنان نیز به وظیفة خویش عمل نمایند. و همینطور هم شد. در آنجا خداوند دستاویزی را معرّفی کرد که گسستنی نبود. وکسی را به عنوان حبل الله معرّفی نمود، که خطا و سهو و جهل و نسیان و اختلاف و تعدّد رأی و هوا و هوس، و هرآنچه در دیگران فراوان است، در او راه نداشت. او عصمت مطلق بود، و کسی نبود که بگوید: اگر فلانی نبود، من هلاک میشدم. او کسی نبود که بگوید: زنان پردهنشین هم بیشتر از من میدانند. او کسی نبود که بگوید: همة مردم از من فقیهترند. او کسی نبود که وقتی از «و فاکهة و ابّا» از او بپرسند، در پاسخش در بماند و سؤال کننده را با کتک از خود براند. او کسی نبود که سؤال کنندگان را با ضربات چوب نخل پاسخ دهد. او کسی نبود که بگوید: خداوند مرا زنده نگذارد در معضلهای که فلانی نزد من نباشد. و او کسی نبودکه....
او میگفت: «سلونی عمّا شیتم قبل ان تفقدونی ـ از هرچه میخواهید، از من بپرسید پیش از اینکه مرا از دست بدهید». او میگفت: «بهخدا قسم من به راههای آسمان داناترم تا به راههای زمین». او میگفت: «از کتاب خدا از من بپرسید. بخدا قسم آیهای نیست مگر آنکه من میدانم در شب نازل شده یا در روز، در دشت نازل شده یا در کوه. و اگر بخواهم، پوست هفتاد شتر را از تفسیر فاتحة الکتاب پر میکنم». او میگفت: «به خدا قسم، چیزی از من نخواهید پرسید مگر آنکه به شما پاسخ میگویم». او میگفت: «من امام متّقینم»، «من یعسوب مؤمنینم»، «من خاتم الوصیّینم»، «من وارث تمام پیامبرانم»، «من قسیم الجنّة و النّارم»، «من خازن بهشتم»، «من صاحب حوضم»، من....
آری او چنین بود که اگر میگفت، وحی میگفت. و اگر حرکت میکرد، به وحی حرکت میکرد، و اگر مینشست به وحی مینشست. سخن او سخن خدا، رضای او رضای خدا، خشم او خشم خدا، و کردار او کردار خدا بود. وهیچ اختلاف و تزلزلی در او راه نداشت که باعث تفرقه شود. در برابر او زبانها الکن، شمشیرها کند، و منطقها مغلوب بودند. زیرا او حبل المتینی بود که به خدا متصّل بود، نه به هوا و هوس و جهل و رأی و قیاس و استحسان و....
از این رو، غدیر، تبلور وحدت بود. تبلور وحدتی که مورد رضای خدا بوده و به امر خدا محقّق شده بود. و سرپیچی از آن، و شکستن آن، سرپیچی از فرمان خدا وشکستن فرمان خدا و تفرّق و جدایی از فرمان خدا بود. و سرپیچی از فرمان خدا و مقابله در برابر امر الهی، بدون شک، کفر مسلّم بوده، و متمرّدان از فرمان او، کافران مسلّمند.
امّا سقیفه چطور؟ آیا سقیفه، تبلور وحدت بود یا تفرقه؟
ماجرای سقیفه، ماجرایی است که قرنها پیرامون آن، بحث و گفتگو و موضعگیری شده است. ماجرایی که موضع انسانها نسبت به آن، معیار شناخت ایمان و کفر آنان است. سقیفه، میدان محک و آزمایش کسانی است که خود را امّت محمّد میخواندند. سقیفه ظرفی شفاف، و آینة تمامنمایی است از سرشت امّتی که خود را امّت اسلام میخواندند. در این آینه، نفاق و دوریی کسانی که خود را پیرو محمّد معرّفی کرده بودند، غرور و خودپرستی کسانی که خود را خدا پرست میدیدند، کینه و حقد نهفتة کسانی که خود را دوست و محبّ پیامبر و عترت او میدانستند، کفر کسانی که خود را مسلمان میدانستند، و در نهایت، ارتداد آنان که بویی از اسلام داشتند، به وضوح، منعکس شد.
آری، سقیفه، فرصتی برای برملا شدن بغضهای نهان، و میدانی برای محک و امتحان است. و عجب فتنهای برپاست! فتنهای بس عظیم! فتنهای که همگان را بر یک هدف متّحد ساخته است. و آن هدف، تفرّق و جدایی از فرمان خدا، و ارتداد از دین محمّد است و بس! فتنهای که توانست، سالها تلاش و مجاهدت و جانفشانیهای پیامبران الهی و بالأخص پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله برای اتّحاد امّتش و اعتصام آنان بر حبل الله المتین و قدر مشترکی که خدا معرّفی کرده بود را، در هم بشکند، و امّت محمّد را به قهقرای جاهلیّت و بیخدایی، برگردانده، و بر پرستش گوسالة سامری و تفرّق به هفتادودو فرقة ناهمگون، به ارتداد بکشاند! تا امیرالمؤمنین علیهالسلام فریاد برآورد که: «انّ النّاسَ کلّهم ارتدّوا بعد رسول الله غیر اربعة ـ پس از پیامبر خدا، همة مردم مرتد شدند جز چهار نفر».
آنان که در زمان حیات پیامبر، حتّی برادری آن حضرت با امیرمؤمنان را برنتافتند؛
آنان که با هم، پیمان بستند تا به هر شکل ممکن نگذارند حکومت، به دست امیرالمؤمنین بیفتد؛
آنان که برای رسیدن به هدف خویش، منافقان و حسودان همکیش خود، و گردنکشانی را که با قدرت شمشیر امیر مؤمنان علی علیهالسلام، زخمهای کاری برداشته و پوزههای دشمنیشان به خاک مالیده شده بود، و برای مصون ماندن، و ایجاد نفاق و تفرقهافکنی، صرفاً شهادتین را بر زبان رانده بودند، ولی از اسلام بویی نبرده بودند، و دلشان مالامال از کینة اسدالله بود را بر گرد خود جمع کردند؛
آنان که پس از حادثة غدیر خم و معرّفی امیرمؤمنان علی علیهالسلام به خلافت بلافصل پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله مصمّم شدند تا در گردنة «هرشی» با رمدادن شتر پیامبر عظیم الشأن اسلام، آن حضرت را به قتل برسانند، ولی خداوند با نزول آیهای، تکفیرشان کرده، و پیامبر را از نقشة شومشان با خبر نموده و از گزندشان حفظ فرمود؛
آنان که در واپسین لحظات عمر شریف پیامبر، به طمع بلعیدن خلافت، از پیوستن به لشکر اسامه سر باز زده و به خاطر این تمرّد و نافرمانی، لعنت پیامبر را که لعنت خدای محمّد است، به جان خریدند؛
آنان که در لحظات پایانی عمر شریف پیامبر، از وصیّت آن حضرت برای تأکید بر ولایت و خلافت امیرالمؤمنین علیهالسلام برای آخرین بار، جلوگیری کرده و به پیامبر رحمت و عصمت مطلق، که جز به وحی سخن نمیگوید، نسبت یاوه و هزیان دادند؛
و بالأخره آنان که با ابلیس همقسم شده بودند و در زمان حیات پیامبر فرصتی برای محو اسلام و دین پیامبر نداشتند، پس از رحلت آن حضرت، با نقض بیعت غدیر، و سوء استفاده از غیبت امیر مؤمنان که به تجهیز پیکر مطهّر پیامبر مشغول بود، در سقیفة بنیساعده، به هدف خویش دست یافتند!
همآنان، به همراه برخی از سران انصار، و چند تن دیگر از مهاجران، در راستای بلعیدن حکومت، برای تعیین زمامداری که بعدها او را خلیفة پیامبر خواندند، در سقیفة بنیساعده گرد آمدند. سران مهاجر، در یک خدعه و نیرنگ سیاسی، از درگیری و اختلافی که میان انصار وجود داشت، استفاده کرده، زمامدار را از بین خود تعیین نمودند. سپس با پشتیبانی همکیشان خود، آن را علنی کرده و به مسجد پیامبر آمدند و گروهی از مردم را با تهدید، و گروهی را با تطمیع و وعدههای شیرین، و گروهی هم که صرفا از ترس شمشیر به اسلام روی آورده بودند ولی اثری از ایمان در قلوبشان وجود نداشت را، به بیعت همگانی، یعنی به جاهلیّت اوّل فرا خواندند!
اینجا بود که مردم، ولیّ و امام و سرپرستی که خدا برایشان معیّن کرده بود، و در روز غدیر خم، با او پیمان وحدتی الهی بسته و بیعت کرده بودند را گم کرده، و ریسمان محکم و استواری که خداوند به آویختن و اعتصام به آن، مکلّفشان کرده بود را رها ساخته، و بیعت خود را ناجوانمردانه شکستند، و چون رمههای بیتعقّل، با اشارة نفاق افکنان و وحدتشکنان، به سویی شتافتند که مآلش ارتداد به سوی جاهلیّت و خروج از دین، و مقصدش جهنم سوزان بود. همان سویی که عبادتهای شبانه روزی به کار نیاید، و پیشانیهای پینه بسته و قرآنخواندنهای مداوم، مقبول درگاه خدا نیفتد. زیرا در آن سو، ولایت علی و اولاد علی نیست. در آن سو، اعتصام به حبل الله نیست. در آن سو، جز تفرقه و تشتت از دین خدا، و بدعت در اسلام، و قتل و غارت و اسارت و تبعید و ظلم و جور، چیز دیگری وجود ندارد.
از اینجا، مصیبتهای عترت پیامبر و اهل بیت نبوّت که خداوند همگان را به مودّت و محبّت آنان مکلّف کرده بود، آغاز شد، و کینههای جاهلی که از زمان پیامبر، سینة بسیاری از منافقان را پر کرده بود، از اینجا بروز کرد. آری، از همینجا، یعنی از سقیفه.
دختر پیامبر، در سقیفه مورد ضرب و شتم قرار گرفت. پهلوی امّ ابیها، در سقیفه شکست. بازوی همتای علی، در سقیفه قلم شد. محسنِ علی و زهرا، در سقیفه شهید شد. دست اسدالله، در سقیفه بسته شد. جنگ جمل و صفین و نهروان، در سقیفه رقم خورد. فرق علیّ مرتضی، در سقیفه شکافت. جگر سلالة مصطفی امام حسن مجتبی، در سقیفه پارهپاره شد. اساس حادثة کربلا، در سقیفه نهاده شد. بدن حسینبن علی در سقیفه آماج تیر و نیزه شد. پیکر حسین زهرا، زیر سم اسبهای سقیفه قطعهقطعه شد. اهلبیت نبوّت و خاندان پیامبر، همگی در سقیفه شهید و اسیر شدند. مهدی فاطمه، از شرّ اشرار سقیفه نهان شد. وحدت خلایق، در سقیفه از هم گسیخت، و پایههای جنایت و ظلم و عصیان بشریّت تا ابد، در سقیفه بنا نهاده شد.
و چه بی انصاف و خیانتکارند آنان که جریانات پس از رحلت پیامبر، و بلوای سقیفه را کاندیداتوری سه نفر عنوان میکنند که ابوبکر از میان آن سه نفر، برای حکومت، برنده شد! اینان وانمود میکنند که پس از رحلت پیامبر، مردم باید حاکم و خلیفه انتخاب کنند! گویا که اصلا غدیری در بین نبوده و بیعتی صورت نگرفته و حاکمی انتخاب نشده است! گویا که پیامبر در طول عمر شریف خود، بارها و بارها در مجالس و موقعیّتهای مختلف، بر ولایت و خلافت بلافصل امیرالمؤمنین علیهالسلام سخنی نگفته! اینان، که متأسّفانه در میان خودیها نیز وجود دارند، با این دیدگاه، بر آنند که با استناد به آراء مردم و بیعت آنان با ابوبکر، با پیروان سقیفه هم سخن شده، و به حکومت غاصبانة ابوبکر و عمر و عثمان، مشروعیّت بخشیده و آن را منشأ وحدت ملّی قلمداد کنند، و مخالفانشان را ضد وحدت معرّفی نمایند! غافل از آنکه کوس رسوایی و خیانت آنان، گوش فلک را کر نموده، و پلیدی جنایتهای فراوانشان با هیچ آبی شسته نمیشود.
پیامبر بارها به ولایت و خلافت امیرالمؤمنین تأکید کرده و او را معرّفی نموده بود. و در غدیر خم، رسماً او را به سمت الهی خود نصب کرد. و غدیر را آغاز کار امیرالمؤمنین قرار داد. و از مردم پیمان گرفت، و مردم هم با امیر خود، علی علیهالسلام بیعت کردند، و بیعت آن حضرت بر گردن تکتک افراد بود. و در حالتی که بیعت امیرالمؤمنین بر گردن آنان بود، مجاز به بیعت با شخص دیگر نبودند. و بیعتشان با دیگری، بدعتی آشکار و تفرقهای واضح بود. حتّی نیاز به بیعت مجدّد با امیرالمؤمنین علیهالسلام هم نبود. زیرا قضیّه قطعی شده بود و بیعت انجام شده بود. و پیامبر نفرمودند: پس از مرگ من با علی بیعت کنید. بلکه در همان ساعت و همان لحظه، اعلام فرمودند: «این مرد خلیفة من بر شما و بر تفسیر قرآن است». و فرمودند: «هرکس من مولا و صاحب اختیار اویم، این علی مولا و صاحب اختیار اوست. خدایا دوست بدار آنکه او را دوست بدارد، و دشمن دار هرکه با او دشمنی کند». و به تمام حضّار مخصوصاً ابوبکر و عمر و عثمان فرمودند: «با نام امیرالمؤمنین به علی سلام کنید» و.... بنا بر این، پس از رحلت پیامبر، نه رفراندم، مشروع است و معنا پیدا میکند و نه کاندیداتوری! آنچه در اینجا مطرح است، وفاداری بر تکلیفی است که خدا و پیامبرش بر دوش همة مردم گذاشتهاند. آنچه مطرح است، ایستادن بر پیمان الهی و بیعتی است که به امر خدا و پیامبر با امیرالمؤمنین شد. و معضلی که بهوجود آمد، پشت کردن به فرمان خدا، و بیوفایی مردم نسبت به حاکم الهی خویش، و شکستن بیعتی بود که در حضور پیامبر به امیرالمؤمنین علیهالسلام سپرده بودند. و همین امر باعث شد که امیرالمؤمنین علیهالسلام آنان را مرتد بخواند. زیرا واژة «ارتداد» زمانی معنا پیدا میکند، که مردم بر راهی قدم گذاشته باشند و سپس از آن برگردند. اگر بیعتی نبود، و اگر حاکمیّت علی متعیّن و مسلّم نشده بود، و اگر ذمّة مردم، به بیعت با امیرالمؤمنین مشغول نبود، امام، بیعت کنندگان با ابوبکر را مرتد نمیخواند. بلکه نهایتاً میفرمود: چقدر کج سلیقهاند این مردم که...!
امّا نویسندگان مغرض و یا ساده لوح، قضیه را به گونهای جلوه دادهاند که پس از رحلت، نوبت انتخاب بود، و مردم از روی کجسلیقگی، ابوبکر را انتخاب کردند در حالی که باید علی را انتخاب میکردند...! نویسندهای که یک عمر جیرهخوار فراماسون یهودی بوده، سر ساز را از سوی دیگرش دمیده و میگوید:
«اساساً علی علیهالسلام پس از مرگ پیغمبر صلیالله علیه و آله، چون مخالفت کرد و چون روی پای خودش ایستاد و بیعت نکرد و در برابر او ـ ابوبکر ـ خود مدّعی خلافت پیامبر شد و حتی مدّعی منصوب شدن از طرف پیامبر و یا توصیه شدن از طرف پیغمبر صلیالله علیه و آله، خود بخود علی علیهالسلام یک فرقه و یک انشعاب خاصی را در درون حزب یکپارچه اسلام آغاز کرد. منتها ما که شیعه هستیم به این انشعاب معتقدیم، و میگوییم انشعابِ حق بود از باطل، آنها که با ما مخالف هستند باز هم به این انشعاب معتقدند و میگویند انشعاب باطل بود از حق. ولی در هر دو فکر، این اصل مشترک است که علی بنیانگذار یک انشعاب بوده و تشیع مظهر یک تفرقه در وحدت اسلامی و در تاریخ اسلام است۷».
این مرد که خود را در علوم الهی و جامعه شناسی، متظلع و خبره میداند، اگر غرضی در دل نداشت، و یک جو انصاف، یا اندکی درد دین داشت، اینگونه سخن نمیگفت. او بر اساس ادّعایش در روشنفکری و اطّلاعات تاریخی و علمی، نیک میداند که کسی که باعث انشعاب فرقههای ضالّه شد، عمر بود و ابوبکر که اوّلا خود، بیعت غدیر را شکستند، و سپس باعث شدند مردم نیز بیعتشان را با علی علیهالسلام بشکنند. و آنان بودند که خلایق را به ارتداد از فرمان خدا و پیامبر سوق دادند، همانگونه که خود نیز از فرمان خدا و پیامبرش مرتد شدند. او خوب میداند وحدتی که با حکمت الهیّة خدا و پیامبرش در غدیر به وجود آمد، توسّط کسانی شکسته شد، که بیرق مخالفت با خدا و پیامبر و امیرالمؤمنین را برافراشتند، و در دل حکومت الهیّة علی علیهالسلام، حکومت ضالّة دیگری تشکیل داده و با تطمیع و تهدید، مردم را به سوی خود کشاندند. حکومتی که دین محمّد را منسوخ کرده و سنّت پیامبر را از بین برد. ولی گویا این مرد، در حضور اربابان فراماسونرش قسم یاد کرده که حتّی الامکان، شیعه را مظهر تفرقه جلوه دهد!
خوانندة عزیز! صرف نظر از عکس العمل امیرالمؤمنین علیهالسلام در رابطه با سقیفه و حوادث سقیفه و پس از سقیفه، که معیار حق و باطر است و به فشردهای از آن اشاره خواهیم کرد، از مختصری که تا کنون خواندید، در رابطه با وحدت و تفرقه، به چه نتیجهای رسیدید؟ آیا سقیفه تبلور وحدت بود یا تفرقه؟ اگر فکر میکنید برای قضاوت هنوز زود است، لطفاً توجّه کنید: پینوشت:
۱ـ"محاس"، ج۱، ص۲۲۰: عن أبیه، عن هارونبن الجهم، عن حفصبن عمر، عن أبیعبد الله علیهالسلام عن آبایهعلیهمالسلام قال:... ۲ـ "احتجاج"، ج۱، ص۲۴۶: روی یحییبن عبداللهبن الحسن عن أبیه عبداللهبن الحسن قال:...؛"شرح الأخبار"، ج۲، ص۱۲۵. ۳ـ"أمالی صدوق"، ص۲۶۴: حدّثنا أحمدبن محمّد الصّایغ العدل، قال: حدثنا عیسیبن محمّد العلوی، قال: حدثنا أبوعوانة، قال: حدّثنا محمّدبن سلیمانبن بزیع الخزّاز، قال: حدثنا إسماعیلبن أبان، عن سلام بن أبیعمرة الخراسانی، عن معروفبن خربوذ المکی، عن أبیالطفیل عامربن واثلة، عن حذیفةبن أسید الغفاری، قال:... ۴ـ"خصایص الأیمّة"، ص۷۲: حدّثنی هارونبن موسی، قال: حدّثنی أحمدبن محمّدبن عمّار، قال: حدّثنی أبوموسی الضّریر البجلی، عن أبیالحسن علیهالسلام، قال.... ۵ـ"شرح الأخبار"، ج۲، ص۲۰۷: محمد بن علی العنبری، باسناده، عن رسولاللهصلیالله علیه و آله.... شبیه به این روایت، در کتاب"غیبت نعمانی"، ص ۳۹. ۶ـ"کافی"، ج۱، ص۴۴۶: الحسینبن محمّد الاشعری عن معلّیبن محمّد عن منصوربن العبّاس، عن علیّبن أسباط عن یعقوببن سالم عن رجل عن أبیجعفر علیهالسلام قال: لمّا قبض رسولاللهصلیالله علیه و آله بات آل محمّدعلیهمالسلام بأطول لیلة حتّی ظنّوا أن لاسماء تظلهم ولاأرض تقلهم. لانّ رسولاللهصلیالله علیه و آله وتر الاقربین و الابعدین فیالله، فبینا هم کذالک إذ أتاهم آت لایرونه و یسمعون کلامه، فقال: السّلام علیکم أهل البیت و رحمة الله وبرکاته،.... ۷ـ"علی بنیانگذار وحدت، علی شریعتی"، ص ۱۶۲. قسمت چهارم : ۴. سقیفه، تبلور وحدت یا تفرقه امیرالمؤمنین علیهالسلام، در حادثة سقیفه: همانگونه که اشاره شد، هنگامی که امیرالمؤمنین علیهالسلام و اصحاب خاصّش و بنیهاشم، به تجهیز و تدفین پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله مشغول بودند، عمر و ابوبکر، به همراه اعوان و انصارشان، از فرصت استفاده کرده، و در سقیفة بنیساعده گرد آمدند، و به هر ترفندی، زمام حکومت را در غیاب امیرالمؤمنین علیهالسلام از او گرفتند و به ابوبکر سپردند. همة مردم جز گروهی اندک، بیعتی که از علی علیهالسلام در روز غدیر بر گردنشان بود را شکستند، و با ابوبکر بیعت کردند. بنی هاشم، و چند نفر از شیعیان خاصّ امیرالمؤمنین علیهالسلام، مانند سلمان و مقداد و ابوذر و عمار، و نیز سعدبن عباده و زبیر، با ابوبکر بیعت نکردند.
زمانی که امیرالمؤمنین علیهالسلام از تجهیز و تدفین پیامبر فارغ شد، کار از کار گذشته بود. علی علیهالسلام و گروه بنیهاشم به منزل آن حضرت رفتند. عمر به همراه گروهی از بیعتکنندگان با ابوبکر، به منزل امیرالمؤمنین علیهالسلام آمدند. و تمام حضّار را محاصره کرده و با خود برای بیعت با ابوبکر، به مسجد بردند. وقتی در مسجد حضور یافتند، عمر به آنان گفت: «با ابوبکر بیعت کنید که مردم با او بیعت کردهاند. و بهخدا قسم اگر از بیعت، خودداری کنید، شما را با شمشیر وادار خواهیم کرد. بنی هاشم وقتی چنین صحنهای را دیدند، بیعت کردند. جز علیّبن ابیطالب علیهالسلام که شروع به احتجاج با آن قوم نمود. سخنانی بین آن حضرت و ابوبکر و عمر و ابوعبیدة جرّاح ردّ و بدل شد. تا جایی که در مسجد با صدای بلند، بحث درگرفت. عمر از ترس آنکه مردم به سخنان امیرالمؤمنین علیهالسلام گوش کرده و منصرف شوند، جلسه را تعطیل کرد. و مردم به خانههایشان رفتند.
امیرالمؤمنین علیهالسلام، شبهنگام، برای اتمام حجّت با مردم، فاطمة زهرا سلامالله علیها را بر مرکبی سوار کرده، و دست حسن و حسین علیهماالسلام را گرفت و به درِ خانة تکتک مهاجرین و انصار و اهل بدر رفت، و از ایشان یاری خواست. پس از آنکه با تمام مهاجر و انصار و اهل بدر، اتمام حجّت کرد، تنها چهل و چهار نفر از آنان وعدة نصرت به امام علیهالسلام دادند! امام به آنان فرمود که فردا صبح، با سر تراشیده، و سلاح بهدست حاضر شوند، و بر مرگ خویش پیمان ببندند. ولی صبح فردا، بجز چهار نفر، کسی برای یاری آن حضرت نیامد. امیرالمؤمنین سه شب متوالی، این اتمام حجّت را تکرار کرد. ولی صبح هر روز، با خلف وعدة آنان مواجه میشد.
وقتی آن حضرت، بیوفایی و غدّاری مردم را دید، در خانه نشست و به وصیّت پیامبر خدا مشغول جمعآوری قرآن شد.
ابوبکر به توصیة عمر، پیکی را نزد امیرالمؤمنین علیهالسلام فرستاد و او را برای بیعت فراخواند. امیرالمؤمنین فرمود: من مشغول جمعآوری قرآن هستم، و با خودم عهد کردهام که عبا بر دوش نگیرم مگر برای نماز، تا اینکه قرآن را جمع آوری و تألیف کنم. ابوبکر و عمر، چند روزی صبر کردند. امیرالمؤمنین علیهالسلام قرآن را در یک پارچه، جمع کرده و آن را بست و نزد مردم که در مسجد پیامبر دور ابوبکر جمع بودند، آورد. و با بلندترین صدا فریاد زد: «ای مردم، من از زمانی که پیامبر خدا از دنیا رفته، مشغول غسل او، و سپس مشغول جمعآوری قرآن بودم، تا اینکه قرآن را در این یک پارچه جمع کردم... تا فردا نگویید: ما از این قرآن غافل بودیم. تا فردای قیامت نگویید که من شمارا به یاری نطلبیدم، و حقّ خودم را به شما یادآوری نکردم، و شما را به کتاب خدا از ابتدا تا انتهایش فرا نخواندم۱. عمر، گفت: این قرآنی که نزد ماست، مارا از قرآن تو بینیاز میکند.
امیرالمؤمنین پس از این اتمام حجّت، و سخن عمر، و بیوفایی آن امّتِ از خدا برگشته، قرآن را با خود به خانه برد و در خانة خود ماند.
عمر، که به تعبیر علی علیهالسلام گوسفندی میدوشید که بخشی از شیرش هم به او میرسید. در صدد برآمد، تا به هر قیمتی شده، برای دوستش ابوبکر، از امیرالمؤمنین علیهالسلام بیعت بگیرد. لذا به ابوبکر گفت:
«همة مردم بیعت کردهاند جز این مرد و اهل بیتش و چند نفر دیگر. پیکی را به سوی علی بفرست و از او بخواه تا بیعت کند. ما به موفّقیّت نخواهیم رسید مگر اینکه او بیعت کند. اگر او بیعت کند، ما، در امنیّت بهسر میبریم».
ابوبکر هم پیکی را نزد امیرالمؤمنین فرستاد و به او گفت: به علی بگو: «خلیفة رسول الله را اجابت کن».
پیک نزد امیرالمؤمنین علیهالسلام رفت و سخن ابوبکر را به او گفت.
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «سبحان الله! چه زود بر پیامبر دروغ بستید! ابوبکر و اطرافیانش قطعاً میدانند که خدا و پیامبرش خلیفهای جز من باقی نگذاشتند!».
پیک برگشت و پاسخ امیرالمؤمنین علیهالسلام را به ابوبکر و عمر داد.
ابوبکر به پیک گفت: «برو به علی بگو: امیرالمؤمنین ابوبکر را اجابت کن».
پیک نزد امیر آمد و سخن ابوبکر را به او گفت.
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «سبحان الله! از پیمانی که با عنوان و لقب امیرالمؤمنین با من بستهاند، زمانی نگذشته که فراموش شود! بهخدا قسم ابوبکر خودش میداند که این اسم، برای احدی صلاحیّت ندارد جز برای من! او در بین هفت نفر، هفتمین نفری بود که پیامبر به آنان امر کرد تا با لقب امیرالمؤمنین به من سلام کنند، که با رفیقش عمر، از پیامبر پرسیدند: آیا این حق، از سوی خدا و پیامبر اوست؟ پیامبر فرمود:"بلی، حقّیاست از سوی خدا و پیامبرش. او امیرالمؤمنین و سیّد و سرور مسلمین، و صاحب لوای غرّ المحجّلین است. خداوند در روز قیامت، او را بر صراط مینشاند، پس او، دوستانش را وارد بهشت، و دشمنانش را به جهنم میفرستد"».
پیک، فرمایش امیرالمؤمنین را به ابوبکر و عمر رساند. ابوبکر و عمر، در آن روز عکس العملی نشان ندادند.
شب هنگام، امیرالمؤمنین علیهالسلام برای چهارمین بار، فاطمة زهرا سلامالله علیها را بر مرکبی سوار کرده، دست حسن و حسین را گرفت و به درِ خانة تکتک اصحاب پیامبر رفت و آنان را دربارة حقّ خویش، به خدا، قسم داد، و ایشان را به یاری و نصرت خود فراخواند. ولی اینبار، کسی حتّی وعدة نصرت هم نداد. جز همان چهار نفر.
امیرالمؤمنین پس از این اتمام حجّتهای مکرّر، و بیوفایی مردم، خانه نشین شد و اقدامی نکرد. زیرا پیامبر، وقتی اتّفاقات پس از رحلتش را به آن حضرت گوشزد کرده بود، به او گفته بود: اگر یاوری داشتی از حقّت دفاع کن و اگر یاوری نداشتی، اقدامی نکن، تا خداوند گشایشی ایجاد کند. به همین دلیل، امیرالمؤمنین برای حفظ وجود خود، که عمود اسلام و اساس دین بود، هیچ اقدامی نکرد. زیرا اقدام در بییاوری، و در آن موقعیّت، به معنی کشته شدن، و انهدام اصل دین بود. و اگر علی علیهالسلام در آن حالت به شهادت میرسید، امام حسن و امام حسین علیهماالسلام نیز به شهادت میرسیدند و امامت برای همیشه، منقرض میشد. و وقتی علی علیهالسلام که مورد پشتیبانی خدا و پیامبر، و برادر پیامبر و یار و همراه همیشگی اوست بییاور بماند، حسن و حسین علیهماالسلام بهطریق اولی بییاور خواهند ماند.
ولی عمر، مصمّم بود که از امیرالمؤمنین علیهالسلام بیعت بگیرد.
به همین دلیل مجدّدا به ابوبکر گفت: «چه مانعی سر راه توست که کسی را دنبال علی بفرستی تا بیعت کند؟ هیچکس باقی نمانده که بیعت نکرده باشد مگر علی و آن چهار نفر».
ابوبکر گفت: «چه کسی را دنبال او بفرستیم»؟ عمر گفت: «قنفذ را میفرستیم، که مردی خشن و بیرحم و سنگدل و خشک است. و جزء [طُلَقاء یعنی] آزاد شدگان پیامبر است۲. او یکی از افراد طایفة بنی عدیبن کعب است». پس قنفذ را به همراه گروهی، نزد امیرالمؤمنین علیهالسلام فرستاد. قنفذ برای ورود به منزل امیرالمؤمنین علیهالسلام اجازه گرفت. ولی امیرالمؤمنین علیهالسلام به او اجازه نداد. آن گروه، نزد ابوبکر و عمر برگشتند. ابوبکر و عمر در مسجد پیامبر نشسته بودند و مردم دور آنان جمع بودند. به آندو گفتند: به ما اجازه نداد وارد شویم.
عمر گفت: «بروید اگر به شما اجازه داد، وارد شوید وگرنه بدون اجازه وارد شوید».
آن گروه دوباره به درِ خانة امیرالمؤمنین علیهالسلام رفتند و اذن ورود گرفتند. این بار، فاطمة زهرا سلامالله علیها به آنان فرمود: «من هرگز نخواهم گذاشت که بدون اذن وارد خانة من شوید».
قنفذ همانجا ماند و همراهان او به سوی ابوبکر و عمر برگشتند و گفتند: «فاطمه به ما چنین و چنان گفت. و برای ما سخت بود که بیاذن او وارد خانهاش شویم».
عمر برآشفت و گفت: «مارا چهکار به زنها؟». سپس به مردمی که بر گرد او جمع بودند دستور داد تا هیزم بیاورند. خود نیز به همراه آنان، هیزم برد و در حالیکه امیرالمؤمنین و فاطمة زهرا و حسن و حسین علیهمالسلام داخل خانه بودند، دستور داد تا هیزمها را دور خانه ریختند. و با صدای بلند فریاد زد: «به خدا قسم ای علی، یا خارج میشوی و با خلیفة پیامبر خدا بیعت میکنی، یا خانه را بر سرتان به آتش میکشم».
فاطمة زهرا سلامالله علیها فرمود: «ای عمر، تو را با ما چهکار؟».
عمر گفت: «در را باز کن، وگرنه خانهتان را بر سرتان به آتش میکشیم».
فاطمة زهرا سلام الله علیها فرمود: «آیا از خدا نمیترسی از اینکه وارد خانة من شوی؟».
ولی عمر از تصمیم خود منصرف نشد. آتش را خواست و هیزمهایی که درِ خانه ریخته بودند را به آتش کشید. درِ خانه آتش گرفت. در نیمسوخته را با قدرت هل داد. دختر پیامبر پشت در بود. او را بین در و دیوار فشرد. میخِ در، سینة زهرا را شکافت، و فشار در، پهلویش را شکست. با چند نفر، داخل خانه شد. غلاف شمشیر را در حالیکه شمشیر در آن بود بلند کرد. و محکم بر پهلوی دختر پیامبر نواخت. زهرا فریاد کشید: «یا ابتاه». عمر شلاق را بالا برد و بر ساعد زهرا نواخت. دختر پیامبر فریاد کشید: «یا رسول الله، ابوبکر و عمر، پس از تو [با ثقلی که تو بر جای نهادی] چه بد رفتار کردند».
امیرالمؤمنین به دفاع از دختر پیامبر به سوی عمر حرکت کرد. یقّة عمر را گرفت و با قدرت به سوی خودش کشید و محکم بر زمینش زد، بهطوری که بینی و گردن عمر آسیب دید، و خواست او را هلاک کند ولی به خاطر وصیّتی که پیامبر به آن حضرت فرموده بود، او را نکشت. امّا به او فرمود: «ای پسر صهاک، قسم به خدایی که محمّد را به نبوّت، گرامی داشت، اگر پیش از این، تقدیری از سوی خدا رقم نخورده بود، و پیامبر خدا از من عهد و پیمانی نگرفته بود، میدانستی که تو وارد خانة من نمیشوی».
در این موقعیّت، گروه مرتدان، بیرون خانه منتظر بودند. عمر در این حالت، کمک خواست. به محض درخواست کمک، مردم برای نجات عمر، به داخل خانة وحی هجوم بردند. امیر المؤمنین علیهالسلام به سمت شمشیرش رفت. در این حالت، خالدبن ولید، شمشیر برکشید تا دختر پیامبر، فاطمة زهرا سلامالله علیها را به قتل برساند. ولی امیرالمؤمنین علیهالسلام به سوی او حمله برد. خالد، امیرالمؤمنین را قسم داد تا او را نکشد. امیرالمؤمنین علیهالسلام هم از قتل خالد چشمپوشی کرد.
امّا هنوز امیرالمؤمنین علیهالسلام تسلیم نمیشود و از خانه برای بیعت خارج نمیگردد.
وقتی امیرالمؤمنین علیهالسلام به سمت شمشیرش رفت. قنفذ برای گرفتن دستور، به سوی ابوبکر که در مسجد بود برگشت، در حالیکه میترسید امیرالمؤمنین با شمشیر به سوی او نیز حمله کند، همانگونه که به سوی خالد حمله برد. زیرا قدرت و شدّت عمل آن حضرت را دیده بود. و ظاهراً پس از این دفاع امیرالمؤمنین علیهالسلام، کسانی که وارد خانه شده بودند از ترس آن حضرت، به بیرون خانه گریخته، و علی علیهالسلام نیز شمشیرش را زمین گذاشته بود. قنفذ که نزد ابوبکر رفته بود، جریان را به او گزارش داد. ابوبکر به قنفذ گفت: «برگرد، اگر علی از خانه خارج شد که هیچ، اگر نشد، به زور وارد خانه شو. اگر باز هم خارج نشد، خانهشان را بر سرشان به آتش بکش.
قنفذ برگشت و به همراه یارانش، با خشونت و به قصد تسلیم نمودن علی علیهالسلام، به خانه یورش بردند و وارد خانه شدند. وقتی امیرالمؤمنین علیهالسلام این صحنه را دید، بهسوی شمشیرش شتافت. ولی دشمنان که تعدادشان بسیار زیاد بود، پیشدستی کرده و به طرف شمشیر هجوم بردند و آن را زودتر برداشتند. چون میدانستند که اگر علی علیهالسلام دستش به شمشیر برسد، احدی جرأت نزدیک شدن به او را نخواهد داشت. اهل بیت وحی و خاندان نبوّت، بدین منوال مورد هجوم کافران قرار گرفتند.
مقداد و سلمان و ابوذر و عمار و بریدة اسلمی، به دفاع از امیرالمؤمنین برخاستند. ولی به جهت وصیّت پیامبر، آنان نیز مجاز به عکس العمل نبودند. و در آن شرایط، اگر عکس العملی نشان میدادند، همة آنان شهید میشدند و خاندان نبوت، علی و زهرا و حسن و حسین علیهمالسلام همگی به شهادت میرسیدند، و پایههای دین ویران و منهدم میشد، و امامت، منقرض گشته و تا ابد، مؤمنی بر روی زمین باقی نمیماند. پیامبر اکرم نیز این نکته را گوشزد کرده بود.
در این هنگام، گرچه امیرالمؤمنین علیهالسلام سلاح به دست نداشت، اما گردنکشانی که با ضربت شمشیر او سر تسلیم فرود آورده و کفرخود را از ترس شمشیرش به درون خویش پنهان ساخته بودند، و به ظاهر مسلمان شده بودند، خوب میدانستند که علی بدون سلاح هم اسدالله است. لذا برای اینکه او را به زور، جهت بیعت با ابوبکر به مسجد ببرند، طناب به گردن او انداخته و بازوان او را بسته و به گونهای محصورش کردند که نتواند عکسالعملی از خود نشان دهد. فاطمة زهرا علیهماالسلام بین امیرالمؤمنین و دشمن حایل شد تا مانع بردن آن حضرت شود. قنفذ با شلاقی که در دست داشت، چنان بر بازوی زهرا زد که در دست آن حضرت، قدرتی برای دفاع باقی نماند. ورم ناشی از آن ضربت، پس از شهادت آن حضرت مانند یک بازوبند، بر بازوی او باقی مانده بود. همانگونه که ورم شلاق عمر بر ساعد آن حضرت، و ورم ضربتی که با غلاف شمشیر به آن حضرت زد، بر پهلوی او، و جای سیلی عمر بر صورتش بر جای مانده بود....
امیرالمؤمنین، در حالیکه از سوی پیامبر، مجاز نبود عکسالعملی نشان دهد و با آن قوم مقابله کند، کشانکشان و به زور به سوی مسجد، نزد ابوبکر برده شد. عمر با شمشیر برهنه، بالای سر آن حضرت ایستاد. سایر مردم، از جمله: خالدبن ولید، ابوعبیدة جرّاح، سالم غلام ابوحذیفه، معاذبن جبل، مغیرةبن شعبه، اسیدبن خضیر، و بشیربن سعید، با شمشیرهای آخته، گرد ابوبکر نشسته بودند....
وقتی ابوبکر چشمش به امیرالمؤمنین افتاد با صدای بلند گفت: «رهایش کنید».
امیرالمؤمنین علیهالسلام به او فرمود: «ای ابوبکر، چه زود بر اهلبیت پیامبرتان تسلّط یافتهاید. با کدام حقّ و با کدام میراث و با کدام سابقه، مردم را به بیعت با خودت فرا میخوانی؟ آیا تو دیروز به فرمان پیامبر خدا با من بیعت نکردی؟».
عمر، روند سخن را قطع کرد و گفت: «ای علی، این حرفها را رها کن. بهخدا قسم اگر بیعت نکنی، قطعاً تو را خواهیم کشت».
امیرالمؤمنین فرمود: «در این صورت، بندة خدا و برادر پیامبر خدا را کشتهاید».
عمر گفت: «امّا بندة خدا، آری، و لی برادر پیامبر خدا، نه».
امیرالمؤمنین فرمود: «اگر تقدیر الهی پیش از این رقم نخورده بود، و عهد و پیمانی که دوست عزیزم [پیامبر] از من گرفته و نمیتوانم از آن تخلّف کنم، در میان نبود، هرآینه میدانستی که کدامیک از ما، یارانمان ضعیفتر، و تعدادمان کمتر است».
ابوبکر همچنان ساکت بود.
در این هنگام، بریدة اسلمی به دفاع از امیرالمؤمنین علیهالسلام جریان غدیر و بیعت ابوبکر و عمر با امیرالمؤمنین، و تأکیدات و فرمایشات پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله را خطاب به ابوبکر و عمر را، به آنان گوشزد کرد. ولی عمر، سخنان بریده را برنتافت، و به او گفت: «چه کسی تو را اینجا آورده؟».... و دستور داد تا او را با ضرب و شتم از آنجا بیرون کردند.
پس از بریده، سلمان به دفاع برخاست و ابوبکر را از این کار نهی و نصیحت کرد. ابوبکر اعتنایی نکرد. سلمان دوباره سخنش را تکرار کرد. این بار عمر به تندی رو به سوی او کرد و گفت: «تو را چهکار به این موضوع؟ و چه کسی تو را به مسایلی که در اینجاست وارد کرده؟». سلمان به عمر گفت: «یواشتر، عمر». و سپس سخنان خود را تکرار کرده و ابوبکر و عمر را از کاری که میکنند، برحذر داشت.
سپس ابوذر و عمار و مقداد برخاستند و از امیرالمؤمنین علیهالسلام پرسیدند: «چه میفرمایی؟ بهخدا قسم اگر به ما امر کنی با شمشیر میجنگیم تا کشته شویم». امیرالمؤمنین فرمود: «خدای شما را رحمت کند، خویشتنداری کنید، و عهد و پیمان پیامبر، و وصیّتی که به شما فرمود را به یاد داشته باشید». آن سه بزرگوار هم فرمایش امیرالمؤمنین را اطاعت کرده و آرام شدند.
عمر برای بار دوّم، امیرالمؤمنین علیهالسلام را تهدید به قتل کرده و او را محارب خواند. و از ابوبکر که بالای منبر نشسته بود، خواست تا [به جرم محاربه] دستور قتل او را صادر کند. این در حالی بود که امام حسن و امام حسین علیهماالسلام در کنار امیرالمؤمنین علیهالسلام ایستاده بودند....
پس از آن، امّ ایمن و امسلمه نیز به دفاع از امیرالمؤمنین علیهالسلام خطاب به ابوبکر و عمر سخنانی گفتند، که عمر تاب تحمّل سخنانشان را نداشت، و دستور داد تا آندو را نیز از مسجد بیرون بردند.
عمر برای بار سوم، امیرالمؤمنین را تهدید کرد و گفت: «برخیز و بیعت کن».
امیرالمؤمنین فرمود: «اگر بیعت نکنم؟».
عمر گفت: «به خدا قسم گردنت را میزنیم».
امیرالمؤمنین فرمود: «ای پسر صهاک، بهخدا قسم، دروغ گفتی. تو قدرت چنین کاری را نداری. تو لییمتر و ضعیفتر از این هستی».
در این هنگام، خالدبن ولید شمشیرش را از نیام برکشید و گفت: «بهخدا قسم اگر بیعت نکنی، تو را میکشم».
امیرالمؤمنین علیهالسلام از جای برخاست، یقّة خالد را گرفت و او را به گونهای پرت کرد که از پشت، نقش بر زمین شد، و شمشیر از دستش افتاد.
عمر باز هم گفت: «ای علیّبن ابیطالب، برخیز و بیعت کن».
امیرالمؤمنین فرمود: «اگر بیعت نکنم؟».
عمر گفت: «در این صورت، بهخدا قسم تو را میکشیم».
طیّ این مدّت، امیرالمؤمنین علیهالسلام، سه بار با آن قوم مرتدّ، برای احقاق حقّ خویش و بر بطلان ادّعای آنان، و اتمام حجّت، احتجاج و استدلال کرد. ولی هر بار، امر به آنجا ختم شد، که: «اگر بیعت نکنی، بهخدا قسم تورا میکشیم».
سرانجام کار، به آنجا رسید که با تهدید و لشکرکشی و در زیر شمشیرهای برهنة کافران و سنگدلان و از خدا بیخبرانی به نام امّت محمّد، امیرالمؤمنین علیهالسلام، یعنی منتخب خدا و رسول، برادر و وصیّ محمّد مصطفی، و خلیفة بلافصل پیامبر خدا، به ناچار، دست خود را که مشت کرده بود، به سوی ابوبکر دراز کرد و ابوبکر که میدانست قدرت بازکردن دست امیر را ندارد، دست خود را به دست امیرالمؤمنین زد، و به همین مقدار به عنوان بیعت راضی شد. از منبر پایین آمد و در معیّت همان مردم، به سوی خانهاش روان شد....
امیرالمؤمنین علیهالسلام در این باره میفرماید:
«أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بجناحٍ، أَوْ استَسلَمَ فَأَراحَ۳ ـ پیروز شد کسی که با یاور برخاست، و یا [با نداشتن یاور] تسلیم گشت و خود را راحت ساخت».
این فرمایش، در واقع، همان شرح عملکرد آن حضرت، در مواجهة با منافقان و دشمنان است.
آنچه گفتیم قطرهای بود از دریای جنایتها. و اینجا بود که سنگ بنای تفرقه از راه خدا، و اتّحاد بر کفر، و ظلم و تعدّی نسبت به ساحت مقدّس عترت پیامبر و اهلبیت نبوّت نهاده شد. تا پیش از این، چه کسی جرأت داشت کوچکترین تعرّضی نسبت به این خاندان کند؟
و این بیعت اجباری، بیعتی بود که صرفاً امیرالمؤمنین علیهالسلام را از قیام علیه غاصبان باز میداشت. و بجز این، هیچ الزام دیگری، برای امیرالمؤمنین علیهالسلام نداشت. به همین دلیل، امام علیهالسلام میفرماید:
«وبیعتی ایّاهم لایحقّ لهم باطلاً، و لایوجبُ لهم حقاً۴»
«بیعت من با آنها [ابوبکر و عمر...] باطل آنها را حق نمیکند، و حقّی را برای آنان ایجاد نمیکند».
و میفرماید:
«ولو کنتُ وجدتُ یومَ بویع أخوتیْم تتمةَ اربعین رجلاً، مطیعین لی، لجاهدتهم. وأمّا یوم بویع عمر و عثمان فلا. لأنّی قد کنتُ بایعتُ. و مثلی لاینکث بیعته۵».
«اگر روزی که با ابوبکر بیعت شد، باقی ماندة چهل نفر را که مطیع من بودند، مییافتم با آنها میجنگیدم. ولی روز بیعت عمر و عثمان این کار را نمیکردم. زیرا من بیعت کرده بودم. و مثل من بیعتش را نمیشکند».
و امام حسن مجتبی علیهالسلام میفرماید:
«... أما علمتم أنه ما منّا أحدٌ إلاّ و یقعُ فی عنقِهِ بیعةٌ لطاغیةِ زمانِهِ إلاّ القایم الّذی یصلّی روحالله عیسیبن مریم علیهالسلام خلفه؟ فإنّ الله عزّ و جلّ یُخفی ولادتَه، ویغیب شخصَه، لیلاّ یکون لاحد فی عنقِهِ بیعةٌ إذا خرج۶».
«... آیا نمیدانید که هیچ یک از ما اهلبیت علیهمالسلام نیست جز اینکه بیعت طاغوت زمانش بر گردن اوست، جز قایم ما که عیسی بن مریم علیهالسلام پشت سر او نماز میخواند؟ پس خداوند عزّوجل ولادتش را پنهان میدارد و او را غایب میسازد، تا هنگام خروجش از هیچکس بر گردن او بیعتی نباشد...».
این روایات، بر این نکته تصریح دارند، که وقتی امام علیهالسلام به هر دلیل، بیعت کند، هیچ الزام و تکلیفی، جز خودداری از قیام علیه غاصبان حکومت، بر دوش آنان نیست. اکنون به این پرسشها پاسخ دهید: ۱ ـ حبل المتینی که همگان از سوی خدا و پیامبرش، موظّف شدند به او اعتصام بجویند و در روز غدیر نیز به او چنگ زدند، چه کسی بود؟
۲ ـ کسانی که این ریسمان محکم الهی را پس از اعتصام به آن، رها کرده و با تهدید و تطمیع به زمان جاهلیّت برگشته، و به ریسمان دستساز عمر روی آورده و بر گرد کسی جمع شدند که با زبان پیامبر لعنت شده است، و خودش میگوید: «اقیلونی فلست بخیرکم وعلیّ فیکم ـ مرا رها کنید، در حالی که علی در میان شماست، من بهترین شما نیستم» ولی عمر برای اینکه خودش هم پس از ابوبکر به نوایی برسد او را رها نکرد، و بعدها او نیز همچون ابوبکر گفت: «بیعة ابیبکر فلتة من فلتات الجاهلیّة وقی الله المسلین شرّها فمن عاد الیه فاقتلوه ـ بیعت با ابوبکر، انحرافی بود از انحرافات زمان جاهلیّت که خداوند مسلمانان را از شرش در امان داشت. هرکس به چنین انحرافی بازگردد او را بکشید»، آیا این افراد به حبل المتین الهی چنگ زدند؟!
۳ ـ با توجّه به مفهوم وحدتی که بیان شد، آیا این مردم، با بیعت با ابوبکر، وحدت مطلوب پروردگار متعال و پیامبر عظیم الشّأن او را نشکسته و از سبیل تعیین شدة الهی متفرّق نشدند؟ آیا چنین کسانی مرتدّ و تفرقه افکن نیستند؟
۴ ـ این فرمایش امیرالمؤمنین علیهالسلام که فرمود: «انّ النّاس ارتدّوا کلّهم بعد رسول الله غیر اربعة» معنایش چیست؟
۵ ـ آیا تفرّق و تشتت و جدا شدن از راه تعیین شدة الهی، و ولیّ منصوب از سوی خدا و پیامبر، و شکستن بیعت با چنین امامی، ارتداد از دین خدا، نیست؟
۶ ـ آیا امیرالمؤمنین علیهالسلام با اختیار و دلخواه خویش با ابوبکر بیعت کرد یا به زور شمشیر ناچار به بیعت شد؟
۷ ـ آیا بیعت امیرالمؤمنین با ابوبکر، به همان شرحی که گفته شد، بویی از وحدت آن حضرت با مردم یا بانیان سقیفه دارد؟
۸ ـ اگر بیعت آن حضرت با ابوبکر، به خاطر حفظ وحدت با ابوبکر و بیعتکنندگانش بوده، و سکوت او به خاطر جلوگیری از تفرقه بود:
الف: چرا از ابتدا سکوت نکرد، و خودش به اختیار خود برای بیعت نرفت و پس از هجوم به خانه و آتش زدن خانهاش، و شهید کردن محسنش، و مجروح و مصدوم نمودن همسرش، پس از بستن او با ریسمان، او را کشانکشان بردند و با شمشیر بالای سرش ایستادند تا به آن شیوهای که گفته شد، از او بیعت بگیرند؟!
ب: چرا پیش از بیعت، چهار شب، با همسر و فرزندانش، به درِ خانة مهاجر و انصار میرفت و برای دفاع از فرمان خدا و حقّ الهی خویش، آنان را به شرط پیمان بر مرگ، به یاری میطلبید و با آنان اتمام حجّت مینمود و به جنگ با بوبکریان و عمریان فرا میخواند؟
۹ ـ آیا امیرالمؤمنین سکوت کرد، یا در حالیکه به تعبیر خودش «خار در چشم و استخوان در گلو» داشت، ناچار به سکوت شد؟
۱۰ ـ با توجّه به جایگاهی که برای امام معصوم در دین گفته شد، آیا مشروع و معقول است که شخص یا حکومتی بر امام معصوم، حکم براند و او را تسلیم خواست خود کند؟
۱۱ ـ حکومتی که امام معصوم، با آن مخالف باشد، و با قدرت شمشیر در مقابل آن سکوت کرده باشد، آیا میتواند حکومتی اسلامی باشد؟
۱۲ ـ بیعت پیشویان معصوم علیهمالسلام چه سودی به حال غاصبان حکومتشان دارد؟ و به هر حال: آیا سقیفه تبلور وحدت امیرالمؤمنین علیهالسلام با کفر و ارتداد بود، یا تبلور تفرقة مرتدّان، از دین و فرمان خدا؟ پینوشت: ۱ـ اینکه امیرالمؤمنین علیهالسلام بلافاصله پس از غصب خلافت توسّط ابوبکر، به جمعآوری قرآن پرداخته و پس از ارایة آن به مردم، آنگونه سخن گفته و اتمام حجّت میکند، دلیل بر این است که امام علیهالسلام تمام مواضعی که در قرآن بر ولایت و خلافت آن حضرت تصریح شده بود، مشخّص کرده بوده تا حجّت بر مردم تمام شود، و فردا نگویند که به ما نگفتی و ما را به آن قرآن فرا نخواندی و....
۲ـ پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله در روز فتح مکّه، خطاب به اهالی مکّه و قریشیانی که تا آخرین نفس با پیامبر جنگیدند و عاقبت اسیر شدند، فرمود: اِذهبوا فأنتم الطُلقاء. بروید که شما آزادید. آنان زمانی اظهار اسلام کردند که چارهای جز تسلیم نداشتند. قنفذ نیز جزء آنان است
۳ـ "نهج البلاغة"، خطبه ۵.
۴ـ"کتاب سلیم"، ص۲۱۶. ۵ـ"کتاب سلیم"، ص۲۱۷. ۶ـ"کمال الدین وتمام النعمة"، ص۳۱۶.
قسمت پنجم: ۵. سقیفه، تبلور وحدت یا تفرقه ۳.علی علیهالسلام در حکومت بانیان بلوای سقیفه پس از بلوای سقیفه، حکومت ابوبکر مستقر شد. حکومتی که وحدت الهی مسلمانان را در هم شکست و به وحدت بر ارتداد، و تفرقه از راه حقّ، مبدّل ساخت. حکومتی که در آن، علویان مورد ظلم و بیاعتنایی قرار میگرفتند، و امیرالمؤمنین علی علیهالسلام چشم را بر خار فرو میبست و آب دهان را بر استخوان گلوگیر فرو میبرد. زیرا او مأمور به صبر بود. و دوستان و شیعیانش که سالها مورد عنایت پیامبر اکرم علیهالسلام و در جنگ و صلح، در خدمت آن حضرت بودند، صرفاً به خاطر استوار ماندن بر دوستی و بیعت خود با امیر مؤمنان، و سرسپردن به فرمان پیامبر عظیم الشّأن اسلام، باید تبعید و رانده میشدند. حکومتی که اگر علویان، از دادن زکات به او خودداری میکردند، به عنوان مرتد باید تحت عنوان جنگهای ردّه و نبرد با مرتدّان، کشته میشدند. حکومتی که بر سر زکات و یا حتی بر سر یک شتر زکات، خونهای زیادی از مسلمانان و مخصوصاً علویان را بر زمین ریخت! و خدمتگزاران و دروغپردازانش، این کشتارها را تحت عنوان نبرد با مرتدّان ثبت نمودند. همانگونه که عمر، امیرالمؤمنین علی علیهالسلام را محارب خواند و به جرم محاربه، میخواست در مسجد پیامبر او را به قتل برساند! حکومتی که با قدرت شمشیر، دست به دست گشت تا به عثمان رسید. پس از عثمان، زمانی به دست امیرالمؤمنین علی علیهالسلام سپرده شد، که بدعتها، سراسر دین را فرا گرفته بود، و دین خدا، به پوستینی وارونه تبدیل شده بود، و از اسلام جز اسمی و از قرآن جز رسم و قرایتی باقی نمانده بود. و جان مردم به لب رسیده بود. و این تنها بخشی از کیفر آن مردم بود، که بیعت خدایی خود را با علی شکستند.
و امروز، سادهدلان و خوشبینان و سطحینگران، از یک سو، و خوشرقصان و پلشتان و جُعَلهای اطراف جُعَل از سوی دیگر، آن بیعتی که وصفش گذشت را، نشانة صحّه گذاردن بر حکومت ابوبکر، و پذیرفتن خلافت او، توسّط امیر مؤمنان علی علیهالسلام معرّفی کرده، و بیست و پنج سال سکوت آن حضرت که به خار در چشم و استخوان در گلو از آن یاد میکند را به عنوان همکاریهای بیشایبة آن حضرت با حاکمان، برای حفظ وحدت امّت اسلام وانمود میکنند! امّا از خودداری آن حضرت از بیعت، و چهار شب به همراه زن و فرزندش به در خانة تکتک مهاجر و انصار رفتن وآنان را برای جنگ با حکومت ابوبکر، به یاری طلبیدن و اتمام حجّت با آنان، و هجوم کافران به خانة علی و آتش زدن خانة وحی، و شکستن پهلوی دختر پیامبر، و قلم نمودن بازوی او، و شهید کردن محسنش، و ریسمان به گردن علی انداختن و او را کشانکشان به مسجد بردن، و با تهدید به قتل و در زیر شمشیر آخته و مملوّ از کینه از او بیعت گرفتن، و احتجاجات و اعتراضات امیرالمؤمنین با آن قوم مرتدّ، و... سخنی به میان نمیآورند! لابد وقتی چنین بیعتی را مظهر وحدت میشمارند، این ظلمها و وحشیگریها را نیز شوخیهای برادرانه تلقّی میکنند! چگونه میتوان نظریّة سخیف"وحدتآفرینی بیعت و سکوت امام علیهالسلام"را با فریادها و احتجاجها و اتمام حجّتها و مقابلههای او، و با هجوم به خانة او و آنچه گفته شد و گفته نشد، جمع کرد؟! و چگونه میتوان تصوّر نمود که امیرالمؤمنین علی علیهالسلام که دارای عصمت مطلق و ولایت الهیّه بوده، و خلیفة خدا بر روی زمین و جانشین برحقّ پیامبر او، و امین پروردگار وحافظ دین اوست، بر کفر کافران و ارتداد مرتدّان، با آنان متّحد شد؟! و چگونه میتوان تصوّر کرد که امیرالمؤمنین، بر بدعتها و خیانتها و نقض بیعت غدیر و فراموشی رسالت و همة تلاشها و زحمات پیامبر، به همراه مردم با حاکمان زورگیر، بیعت نمود، و عمل آنان را امضا فرمود و با آنان همکاری کرد؟! حاشا و کلاّ.
برای اینکه عمق سستی و سخافت نظریّة وحدت امیرالمؤمنین علیهالسلام با زمامداران، بیشتر روشن شود، به چند روایت توجّه فرمایید: ۱ ـ عن ابن عباس قال: ذکرت الخلافة عند أمیرالمؤمنین علیّ بن ابیطالب علیهالسلام فقال:
«أمٰا وَاللهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهاابن ابیقُحافَة أخو تَیْم. وَ إِنَّهُ لَیَعْلَمُ أَنَّ محَلِّی مِنهَا محَلُّ القُطْبِ مِنَ الرَّحیٰ، یَنْحَدِرُ عَنّی السَّیْلُ وَلاَ یَرْقَیٰ إِلَیَّ الطَّیْرُ. فَسَدَلْتُ دُونَها ثَوْباً، وَطَوَیْتُ عَنْها کَشْحاً، وَطَفِقْتُ أَرْتَأِی بَیْنَ أَنْ أصُولَ بِیَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبِرَ عَلیٰ طَخْیَةٍ عَمْیٰاءَ یَشیبُ فِیهَا الصَّغِیرُ، وَ یَهْرَمُ فِیهَا الکَبِیرُ، وَ یَکْدَحُ فیهٰا مُؤْمِنٌ، حَتی یَلقیٰ رَبَّه. فَرَأیْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلیٰ هٰاتٰا أَحْجیٰ. فَصَبَرْتُ وَفی الْعَیْنِ قَذیً، وَ فِی الْحَلْقِ شَجیً، أَرَی تُراثِی نَهْباً۱».
ابن عباس گفت: نزد امیرالمؤمنین علی علیهالسلام از خلافت یاد شد. آن حضرت فرمود:
«آگاه باشید بهخدا سوگند، فرزند ابیقحافه از قبیلة تَیم، پیراهن خلافت را پوشید، در حالی که میدانست که جایگاه من نسبت به آن، چون جایگاه محور به سنگ آسیاب است. سیل از من فرو ریزد، و پرنده به بلندای من نرسد. تن از جامة خلافت سبک کردم و پهلو از جایگاهش تهی نمودم. میاندیشیدم که آیا با دستی شکسته بپا خیزم یا بر فضایی تاریک و کور صبر کنم، که کودکان در آن پیر میگردند و سالخوردگان، فرسوده و فرتوت میشوند، و مؤمن در آن مشقّت میبیند و سختی میکشد تا به ملاقات پروردگارش نایل شود. دیدم که صبر بر آن، سزاوارتر است. پس در حالی که خار در چشم و استخوان در گلو داشتم بردباری پیشه کردم و میدیدم که میراثم را به غارت میبرند». نکات قابل توجّه: الف: امام علیهالسلام بر این نکته تصریح میکند، و بر آن سوگند یاد میکند، که دست درازی ابوبکر به خلافت، در حالی بود که به برتری و اولویّت من برای خلافت، علم و آگاهی کامل داشت. و بدیهی است که آگاهی ابوبکر نسبت به اولویّت علی علیهالسلام به خلافت، علاوه بر مقایسة شخصیّت خود با آن حضرت، از زمان حیات پیامبر و تصریحات پیامبر و بیعت همة مردم از جمله ابوبکر و عمر و عثمان با علی علیهالسلام در موقعیّتهای مختلف و مخصوصاً در روز غدیر، برای او حاصل شده بود. اگر ابوبکر چنین علم و یقینی نداشت، امیرالمؤمنین نسبت به آگاهی او چیزی نمیفرمود و سوگند یاد نمیکرد. با وجود چنین علم و یقینی در وجود ابوبکر، بدیهی است که مخالفتش با امیرالمؤمنین علیهالسلام، مخالفت صریح با خدا و پیامبر اوست. و این مخالفت، نمایانگر نفاق باطنی، و ایمان ظاهری و سطحی او نسبت به خدا و پیامبر است.
ب: امیرالمؤمنین علیهالسلام دوران کناره گیری خود از خلافت، و زمامداری ابوبکر و حاکمان پس از او را، به «دوران تاریکی کور» تعبیر میکند، که کودکرا پیر کرده و سالخوردهرا از پای میاندازد، و مؤمن در آن روزگار بسیار سختی میبیند.
آیا میتوان دورانی که امیرالمؤمنین علی علیهالسلام آن را اینچنین توصیف میکند، به دوران حکومت اسلام، و آن حکومت را حکومت اسلامی نامید؟!
چرا آن دوران، تاریک و کور است؟!
چرا آن دوران، کودکان را پیر میکند؟!
و چرا سالخوردگان را فرسوده کرده و از پای درمیآورد؟!
آیا چنین دورانی، بویی از حاکمیّت سنّت پیامبر بر مردم دارد؟!
ج: امام علیهالسلام نداشتن یاور را به قطع بودن دست خویش تعبیر میکند. و اندیشهاش را اینگونه به تصویر میکشد که: از یک سو برای مقابله با غاصبان، یاوری ندارد و دستش بریده است، و از سوی دیگر صبر و خاموشی و سکوتش، سکوت بر تاریکی کور است. او میداند که اگر به تنهایی به جنگ برخیزد، خود و خانواده و فرزندانش، همگی کشته خواهند شد. و اثری از عترت پیامبر بر زمین باقی نخواهد ماند. پیامبر نیز خطرات جنگ در صورت نداشتن یاور را به او گوشزد کرده، و او را در فقدان یار و یاور، به سکوت، مأمور ساخته بود. پس نجنگیدنش با آن گروه، به دلیل نداشتن یاور است و بس. نه به خاطر رعایت اتّحاد امّتی از خدا برگشته، بر سر ارتداد و بیعتی نامشروع و بهوجود آوردن تاریکی کور. زیرا اگر میجنگید، منافقانی که برای گرفتن بیعتی ظالمانه، از سوزاندن خانة وحی، و آن تهاجم وحشیانه به فرزندان پیامبر، پروایی نداشتند، آیا در صورت قیام مسلّحانة امیرالمؤمنین، از ریختن خون خاندان پیامبر، باکی داشتند؟ و شمشیر بدستانی که اطراف آن حضرت را محاصره کرده، و رییسشان عمر با شمشیر برهنه بالای سر ولیّ خدا ایستاده و در کمال بیحیایی، او را محارب میخواند، و به همین جرم، او را تهدید به قتل میکند، آیا از کشتن علی و خانوادة او، پروایی داشتند؟ اینجاست که علی علیهالسلام به مقتضای عصمتش میفرماید: صبر بر تاریکی کور را سزاوارتر از جنگ در بییاوری دیدم.
د: آنچه که در کلام برخی نویسندگان ناآگاه و یا مغرض، به نام همراهی و همکاری امام با حکومت ابوبکر و عمر و عثمان، به خاطر حفظ وحدت مسلمین نام گرفته است، در فرمایش امام، به تحمّل از سر ناچاری و بییاوری، و به"خار در چشم و استخوان در گلو"تعبیر شده است. و معنایش این است که اگر امام یاور داشت، با آنان میجنگید. همانگونه که بارها به این امر، تصریح کرده است. ۲ـ کتب أمیرالمؤمنین علیهالسلام کتاباً بعد منصرفه من النّهروان، و أمر أن یُقرأ علَی النّاس، و هو طویل و فیه:
«وَ قَدْ کانَ رَسُولُ اللهِ صلیالله علیه و آله عَهِدَ إلیَّ عهْداً فقالَ: یابنَ أَبیطالبٍ لکَ ولاءُ أُمَّتِی، فَإِن وَلُّوکَ فِی عَافیةٍ وَ أجمَعُوا علیکَ بِالرِّضا فَقُم بأَمْرِهِم، وَ إِنِ اخْتَلَفُوا عَلَیکَ فَدَعْهُم وَ مَا هُم فِیهِ فإنَّ اللهَ سیَجْعَلُ لکَ مخَرجاً. فَنَظرتُ فَإِذا لَیسَ لِی رافدٌ، و لا مَعِیَ مُساعِدٌ، إلاّ أَهلُ بَیتی، فَظَننتُ بِهم عَنِ الهَلاکِ۲. وَ لَو کانَ لِی بعدَ رَسُولِ اللهِ صلیالله علیه و آله عَمِّی حمزةُ و أَخی جعفرٌ، لم أُبایِع کُرهاً و لکِنَّنِی بُلِیتُ بِرَجُلَینِ حَدیثَیْ عَهدٍ بِالاسلامِ، العَبّاسِ و عَقیلٍ. فَظَنَنتُ بأهل بیتی عَنِ الهَلاکِ فأَغضَیتُ عَینِی عَلَی القَذی، و تجرَّعتُ رِیقِی عَلَی الشَّجا وصَبَرتُ عَلیٰ أَمَرَّ مِن العَلْقَم و آلَمَ لِلْقَلْبِ مِن حَزِّ الشِّفارِ۳».
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام پس از بازگشت از جنگ نهروان، نامهای نوشت، و دستور داد تا آن نامه را بر مردم بخوانند. آن نامه، نامهای طولانی است. در آن نامه چنین آمده است:
«پیامبر خدا صلیالله علیه و آله از من پیمانی گرفت و فرمود: ای پسر ابوطالب! ولایت امّت من، از آن تو است. پس اگر با عافیت و سلامت، تورا والی خود گرداندند و همگان بر ولایت تو راضی بودند، امر ایشان را بهدست بگیر. ولی اگر اختلاف کردند، آنها را در آنچه هستند واگذار، که همانا خداوند بزودی برای تو راهی خواهد گشود.
پس [از غصب خلافت] نگاه کردم و هیچ مددکار و یاوری را جز خانوادهام نیافتم. و ایشان را نیز در معرض کشته شدن دیدم. اگر پس از پیامبر خدا صلیالله علیه و آله عمویم حمزه و برادرم جعفر برای من مانده بودند، به زور و اجبار، بیعت نمیکردم. ولی من گرفتار دو مرد تازه مسلمان: عبّاس و عقیل بودم. و خانوادهام را در معرض کشته شدن دیدم. به ناچار چشم را بر خاری که در آن بود بستم، و آب دهان را بر استخوانی گلوگیر فرو بردم، و بر امری صبر کردم که از حنظل تلختر، و دردش در قلب، از درد کارد بیشتر بود». نکتة قابل توجّه: * هیچکس، نسبت به پیمان خود، از خداوند وفادارتر نیست. او جلّ جلاله، هر پیمانی با خلایق ببندد، تحقّق میبخشد، و تخلّف در گفتارش راه ندارد. پیامبر و امام نیز که خلیفة خدا بر روی زمینند، پیمانشان پیمان خدایی است، و تخلّف در آن راه ندارد. و خواه پیمان در بین خودشان باشد، یا با شخصی دیگر پیمان ببندند، بر پیمان خویش، استوار خواهند ماند. و به هیچ قیمتی، تخلّف نخواهند کرد. بنا بر این، در این نامه، یکی از ادلّة تن دادن به بیعت اجباری در زیر شمشیر، و سکوت آن حضرت، در بییاوری، پیمان میان او و پیامبری است که جز به وحی سخن نمیگوید، و پیمانش پیمان خداست. و بدیهی است که پیمان پیامبر با آن حضرت، به جهت حفظ جان او و اهل بیتش میباشد، که اگر کشته شوند، اثری از رنگ خدا در زمین باقی نمیماند. و امامت، تا ابد منقرض میشود. و تمام زحمات انبیاء تا قیامت، بر باد میرود. بنا بر این، با ملاحظة پیمان پیامبر با آن حضرت، و با توجّه به تصریح امام علیهالسلام، علّت اصلی نجنگیدن امیرالمؤمنین، با آن قوم مرتد، صرفا حفظ جان خود و اهل بیتش میباشد و بس. به همین دلیل است که میفرماید، اگر پس از پیامبر عمویم حمزه و برادرم جعفر برایم باقی میماندند، زیر بار بیعت اجباری نمیرفتم. و معنی این فرمایش این است که اگر آن دو بزرگوار زنده بودند، با شجاعتی که در وجود آنان بود، در مقابل غاصبان، میایستادم و هرگز تن به بیعت اجباری و زمامداری آنان نمیدادم. ولی چون تنها ماندهام، باید سکوت کنم. اگرچه سکوتم، مانند بستن چشم بر خار، و فروبردن آب دهان بر استخوان گلوگیر است.
با بیان فوق از امیرالمؤمنین علیهالسلام هر نوع تفسیر دیگری برای بیعت و سکوت امام علیهالسلام، اجتهاد در مقابل نصّ بوده، و انکار حقّی آشکار است. و آنان که امام را نسبت به حکومت منافقان و دشمنانش راضی و متّحد معرّفی کردهاند، و عمل آن حضرت را به خاطر حفظ وحدت مسلمین میدانند، جز به بیراهه نرفته و جز گزاف و خرافه نبافتهاند. زیرا در این فرمایش، نه تنها سخنی از وحدت و همکاری و همیاری به میان نیامده است، بلکه سراسر آن، خشم و غضب، نسبت به زمامداران و اعوان و انصارشان، بوده، و سرشار از تأسّف به خاطر نداشتن یاور برای جنگیدن با آنان است. ۳ ـ «خطب أمیرالمؤمنین علیهالسلام خُطبةً بالکوفة. فلمّا کان فی آخر کلامِه قال: ألا و انی لأولی النّاسِ بالنّاسِ، و مازِلْتُ مظلوماً مُنذُ قُبِض رسولُ الله صلیالله علیه و آله. فقام إلیه أشعثُبنُ قیْس، فقال: یا امیرالمؤمنین لمْتَخطُبْنا خُطبةً مُنذُ قَدِمتَ الْعِراق، الاّ و قلتَ:"والله انّی لأولَی النّاسِ بالنّاسِ، فما زِلْتُ مظلوماً مُنذُ قُبِضَ رسولُ اللهِ"و لَمّا ولّیٰ تیم و عَدی، اَلاّ ضرَبْتَ بسَیْفِکَ دونَ ظلامتِکَ؟ فقال أمیرالمؤمنین علیهالسلام: یَابنَ الخمّارة، قد قُلتَ قولاً فاسمعْ منی: والله مامَنعَنی مِن ذلک اِلاّ عهدُ أخی رسولِالله صلیالله علیه و آله، أخبَرنی و قال لی:"یا اباالحسن انّ الاُمّة ستغدرُ بکَ و تَنقِضُ عَهدی، و اِنّک مِنّی بمَنزلةِ هارونَ مِن موسی". فقلت: یارسولَ الله فما تَعْهدُ الیّ إذا کان ذلک کذلک؟ فقال: اِنْ وَجَدْتَ أعواناً فبادِرْ إلَیْهم وجاهِدْهُم، و انْ لمْتجِدْ أعْواناً فکُفَّ یَدَکَ و احْقِنْ دَمَکَ حتّی تَلْحَقَ بی مظلوماً. فَلَمّا تُوُفّیَ رسولُ الله صلیالله علیه و آله اشتغَلْتُ بِدَفْنِهِ، و الْفِراغِ مِن شأنِهِ. ثمّ آلَیْتُ یمیناً انّی لاأرتدی الاّ للصّلاةِ حتّی أجمَعَ الْقرآنَ، ففعلت. ثمّ اخذتُهُ و جِیتُ بِهِ فاَعْرضتُه علیهم. قالوا: لاحاجةَ لنا بِه. ثم أخذتُ بِیَدِ فاطمة، و ابنَیَّ الحسن والحسین، ثمّ دُرتُ عَلیٰ أهلِ بدرٍ، و أهلِ السّابقة، فأنْشَدْتُهُم حقّی، و دعَوْتُهم إلیٰ نُصرتی. فماأجابنی منهُمْ الاّ أربعةُ رَهْطٍ: سلمان و عمار و المقداد و أبوذر. و ذهبَ مَنْ کُنتُ أَعتَضِدُ بِهِمْ علیٰ دینِ الله مِنْ أهلِ بیتی. و بقیتُ بینَ خفیریْنِ قریبَیِ الْعَهْدِ بجاهلیّةٍ: عقیل و العبّاس... والّذی بعَثَ محمّداً بِالحقّ لَوْ وَجَدْتُ یومَ بویِعَ أخو تَیْم، أربعینَ رهْطٍ، لجاهدتُهُمْ فیِ الله إلی اَنْ أُبلیَ عُذری...۴».
«امیرالمؤمنین علی علیهالسلام در کوفه خطبهای ایراد کرده و در پایان سخن خود فرمود: بدانید که من سزاورترین مردم، نسبت به آنان هستم. ولی از زمانی که پیامبر خدا صلیالله علیه و آله از دنیا رفته، من همیشه مورد ستم بودهام.
اشعث بن قیس برخاست و گفت: ای امیرمؤمنان، از آن هنگام که به عراق آمدهاید، خطبهای نخواندید مگر اینکه گفتید: من از مردم به ایشان سزاوارترم، و از زمان رحلت پیامبر خدا صلیالله علیه و آله همیشه مظلوم بودهام. چرا زمانی که [ابوبکر از طایفة] تَیم و [عمر از طایفة] عدی کار را بدست گرفتند، با شمشیر به گرفتن حقّ خود اقدام نکردی؟ امیرالمؤمنین فرمود: ای فرزند زن شرابفروش، حرفت را زدی، حال خوب گوش کن: بخدا سوگند، هیچ چیز مانع من نبود مگر سفارش برادرم پیامبر خدا صلیالله علیه و آله که مرا خبر داد و فرمود: ای اباالحسن، همانا امّت، بزودی به تو خیانت میکنند و پیمانی که من از آنان گرفتم را میشکنند. در حالیکه تو نسبت به من، مانند هارون نسبت به موسی هستی. گفتم: ای پیامبر خدا، وقتی چنین شد مرا به چه کاری سفارش میکنی؟ فرمود:
"اگر یاورانی یافتی، به سوی آن قوم بشتاب و با ایشان بجنگ. و اگر یاوری نیافتی، دست نگهدار و خون خود را حفظ کن تا اینکه با مظلومیّت، به من ملحق شوی".
هنگامی که رسولخدا صلیالله علیه و آله رحلت فرمود به دفن و تجهیز ایشان مشغول شدم، سپس سوگند خوردم که ردایی بر دوش نیفکنم جز برای نماز تا اینکه قرآن را جمع کنم. پس این کار را کردم. سپس آن را بردم و بر آن گروه عرضه کردم. گفتند: ما را به آن نیازی نیست. پس دست فاطمه، و فرزندانم حسن و حسین را گرفتم و به سوی اهل بدر و پیشتازان در اسلام رفتم. آنها را به حق خود یادآور شدم و به یاری خویش فراخواندم. ولی جز چهار نفر، که عبارت بودند از سلمان، و عمّار، و مقداد و ابوذر، کسی پاسخم نداد. و از خویشاوندانم آنان که بر دین خدا کمککار من بودند، درگذشته بودند، و فقط من بودم و دو کممایة تازه مسلمان، عقیل و عبّاس.... به خدایی که محمّد را به حق برانگیخت، آن روزی که با برادر تیم [ابوبکر] بیعت شد، اگر چهل نفر مییافتم، با آنها در راه خدا جهاد میکردم، تا آنجا که جایی برای ملامت و اعتراض، باقی نگذارم...» نکات قابل توجّه: الف: سفارش پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله به امام علیهالسلام حاکی از آن است که، جز حکومتی که خداوند مقرّر کرده و مردم از سوی خداوند، به بیعت با حاکم و امیر آن، ملزم و موظّف شدهاند، هر حکومتی باطل است و بر هر صراطی که باشد، مشروعیّت ندارد و باید از بین برود. خواه فرعونی بر مسند امیر تکیه زند، یا منافقی شیّاد آن مسند را به زور بگیرد، و یا سلطان عادلی بر آن مسند فرمانروایی کند. پیامبر در سفارش خود بیان نفرمود که اگر سلطان عادلی آمد او را رها کن. و نفرمود اگر فرعون و منافقی نشست، با او بجنگ. بلکه آنچه نزد پیامبر اهمّیّت داشت، غدر امّت در حقّ کسی بود که خداوند او را به امامت و خلافت و حاکمیّت خلق انتخاب فرموده بود. و او امیرالمؤمنین علی علیهالسلام بود. پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله امیر را بر جنگیدن با حاکم و امّتی سفارش میکند که در حقّ او غدّاری و پیمان شکنی و خیانت کرده است. هرکس باشد و در هر لباسی باشد، تفاوتی نمیکند.
ب: همانگونه که ملاحظه میشود، در این روایت نیز مانند سایر روایات، پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله قیام امیرالمؤمنین علیهالسلام را مشروط به داشتن یاور مینماید. زیرا در صورت نبودن یاور، خون امیرالمؤمنین علیهالسلام ریخته میشود. لذا پیامبر میفرماید: اگر یاور نداشتی، از جنگ، چشمپوشی کن و خونت را حفظ کن. و امیرالمؤمنین علیهالسلام نیز دلیل نجنگیدن و سکوتش را نداشتن یاور بیان میفرماید. و جنگیدن با این حکومت، را به حدّی از اهمیّت و وجوب میداند، که میفرماید: اگر چهل نفر یاور داشتم، چنان میجنگیدم که جایی برای اعتراض باقی نماند.
با چنین تصریحاتی، سکوت امام علیهالسلام در مقابل غاصبانِ حقوق الهی امیرالمؤمنین علیهالسلام را حمل بر همکاری و اتّحاد آن حضرت با حکومت نمودن، غایت جهل و نادانی و غرضورزی، و یا نهایت ساده لوحی و سطحینگری است.
ج: این فرمایش امیرالمؤمنین در زمان حکومت خودش یعنی پس از مرگ سوّمین زمامدار (عثمان) صورت گرفته است. و این مسأله، حاکی از آن است که، در زمان حکومت هیچیک از آن سه نفر، اثری از رضایت امام علیهالسلام دیده نشده و وجود نداشته، و آن حضرت، همواره مورد ستم بوده است.
همین جریان را از زبان جناب سلیمبن قیس که خودش در مجلس حضور داشته است، میخوانیم: ۴ ـ «کنّا جلوساً حولَ أمیرالمؤمنین علیّبن أبیطالب علیهالسلام، وحولَه جماعةٌ من أصحابه، فقال له قایلٌ: یا أمیرَالمؤمنین، لو استَنْفَرتَ النّاس. فقام و خطب.... فقال ابنُ قیس و غضب من قوله: فما منعک یابن أبیطالب حین بویِعَ أبوبکر أخوتیم، و أخو بنی عدیّبن کعب، و أخو بنیأمیّة بعدهم، أن تقاتل و تضرب بسیفک؟.... فقال علیهالسلام: یابن قیس اسمع الجواب:
لمیمنعْنی من ذلک الجُبْنُ، ولاکراهةٌ لِلِقاءِ ربّی، و أنْ لااکونَ أعلمُ أنّ ما عند الله خیرٌ لی من الدّنیا و البقاءِ فیها. ولکنْ منعنی من ذلک أمر رسولالله صلیالله علیه و آله و عهدُه إلیّ. أخبرنی رسولالله صلیالله علیه و آله بما الامةُ صانِعُه بعدَه. فلمأک بما صنعوا حین عایَنْتُهُ بأعلمَ و لاأشدَّ استیقاناً منّی به قبل ذلک. بل أنا بقول رسولالله صلیالله علیه و آله أشدّ یقیناً منّی بما عاینت وشهدت. فقلت: یا رسولالله فما تُعْهَد إلیّ إذا کان ذلک؟ قال: إنْ وجدتَ أعواناً فانْبِذْ إلَیهِمْ وجاهِدْهُمْ، و إنْ لمتجدْ أعواناً فکُفَّ یدَک واحقِنْ دمَک، حتّی تجدَ علیٰ إقامة الدّین و کتابالله و سنّتی أعواناً. و أخبَرَنی أنّ الامّةَ ستَخذِلُنی و تُبایعُ غیری. و أخبَرَنی أنّی منهُ بمنزلةِ هارونَ مِن موسی. و أَنّ الامّةَ سَیَصیرونَ بعدَهُ بمنزلةِ هارونَ و مَنْ تَبعَهُ و الْعِجْلِ و مَن تبعَهُ، إذ قال له موسی:"یا هارونَ ما منعَکَ إِذْ رأَیْتَهم ضلّوا ألا تتّبعَنِ أفَعَصَیْتَ أمری، قال: یابنَ أمّ لاتأخذْ بِلِحْیتی و لا بِرأسی، إنّی خَشیتُ أن تقولَ فرّقْتَ بینَ بنیاسراییلَ و لمترقبْ قَولی". و إنما یعنی أنّ موسی أمر هارونَ حین استَخلَفَهُ علیهم إن ضلّوا فوَجَدَ أعواناً أنْ یجاهِدَهُم، و إنْ لمیجِدْ أعواناً أنْ یکُفَّ یدَهُ و یحقِنَ دمَه و لایفرِّق بینَهم، و إنّی خشیتُ أن یقولَ ذلک أخی رسولُالله صلیالله علیه و آله، لمَ فرّقتَ بین الامّة ولمْ ترقبْ قولی؟ و قد عهدت إلیک أنک إن لمتجدْ أعواناً، أن تکُفّ یدَکَ و تحقِنَ دمَکَ و دمَ أهلِک وشیعتِک...، و لو کنتُ وجدتُ یومَ بویِع أخوتَیْم، أربعینَ رجلاً مطیعینَ لجاهدْتهم. فأمّا یومَ بویِعَ عمر و عثمان فلا، لانّی کنت بایعتُ و مثلی لاینکث بیعتَهَ. ویلک یابنَ قیس، کیف رأیتنی صنعتُ حین قُتِل عثمان و وجدت أعواناً؟ هل رأیت منی فشلاً أو جُبناً أو تقصیراً یوم البصرة؟... یابن قیس، أما والّذی فلق الحبّةَ وبرَأَ النّسِمةَ، لووجدت یوم بویع أبوبکر الّذی عیّرتنی بدخولی فی بیعته، أربعین رجلاً کلّهم علی مثل بصیرة الاربعة الذین وجدت، لماکففت یدی، و لناهضت القوم، ولکن لم أجد خامساً.... یابن قیس، فوالله لو أَنّ أولیک الاربعین الّذین بایعونی وفوا لی، و أصبحوا علی بابی محلّقین، قبل أن تَجِبَ لعتیقٍ فی عنقی بیعةٌ، لناهَضْتُهُ و حاکمتُهُ إلی الله عزّوجلّ، ولو وجدت قبل بیعة عثمان أعوانا لناهضتُهم وحاکمتُهم إلی الله...۵».
«سلیم بن قیس میگوید: گرد امیرالمؤمنین علی علیهالسلام نشسته بودیم، در حالی که گروهی از اصحابش نزد ایشان بودند. شخصی به امام علیهالسلام گفت: ای امیرالمؤمنین، چه خوب است مردم را برای رفتن به جنگ [با معاویه] ترغیب فرمایی. امام علیهالسلام برخاست و خطبهای ایراد فرمود....
اشعث بن قیس در حالیکه از سخن آن حضرت [دربارة زمامداران پیشین و پیروانشان] خشمگین شده بود، عرض کرد: ای پسر ابیطالب، هنگامی که با ابوبکر از قبیلة تیم، و پس از او با عمر از قبیلة بنیعدی، و بعد از آنها با عثمان از قبیلة بنیامیّه بیعت شد، چه چیز مانع تو شد که جنگ نکردی و شمشیر نزدی؟....
امام علیهالسلام فرمود: ای پسر قیس، [سخنت را گفتی، اکنون] جواب را بشنو. نجنگیدن من، نه بهخاطر ترس بود، و نه بهخاطر ناخشنودی از دیدار پروردگار، و نه بهخاطر اینکه ندانسته باشم که آنچه نزد خداست از دنیا و ماندگاری در آن برای من بهتر است. آنچه مرا از این کار بازداشت، دستور پیامبر خدا صلیالله علیه و آله و پیمان او با من بود. پیامبر صلیالله علیه و آله به من خبر داد که امّت بعد از او با من چه خواهند کرد. به همین جهت، هنگامی که کارهایشان را با چشم میدیدم، علم و یقینم نسبت به رفتارشان، افزون بر زمان پیش از مشاهده نبود. بلکه یقین من به سخن پیامبر صلیالله علیه و آله بیشتر از یقینم به مشاهداتم بود. پس [از آنکه پیامبر این خبرها را به من داد] پرسیدم: یا رسولالله، برای آن موقع که چنین خواهد شد، چه سفارشی به من میفرمایی؟ پیامبر فرمود: اگر یارانی پیدا کردی به آنان اعلان جنگ کرده و با ایشان جهاد کن، و اگر یارانی نیافتی دست نگهدار و خون خود را حفظ کن، تا زمانی که برای برپایی دین و کتاب خدا و سنّت من، یارانی پیدا کنی.
و پیامبر صلیالله علیه و آله به من خبر داد که امّت، بزودی از یاری من دست خواهند کشید، و با دیگری بیعت خواهند کرد.
و به من خبر داد که من نسبت به او، مانند هارون نسبت به موسی هستم، و بزودی امّت پس از او، مانند هارون و پیروانش و گوساله و پیروانش خواهند شد، آن هنگام که موسی به هارون فرمود: ای هارون، چرا وقتی دیدی مردم گمراه میشوند دست از متابعت من برداشتی؟ آیا با فرمان من مخالفت کردی؟ هارون گفت: ای پسر مادرم، دست از سر و ریش من بازدار، من ترسیدم بگویی میان بنیاسراییل اختلاف انداختی و گفتار مرا مراعات نکردی.
مقصود پیامبر صلیالله علیه و آله این بود که موسی علیهالسلام وقتی هارون را جانشین خود در میان آنها قرار داد به او دستور داد که اگر گمراه شدند و او یارانی پیدا کرد با آنها جهاد نماید، و اگر یارانی پیدا نکرد خودداری کند و خون خود را حفظ کند و بین آنان تفرقه نیندازد. من هم ترسیدم برادرم پیامبر صلیالله علیه و آله، همین سخن را به من بگوید که چرا بین امت تفرقه انداختی و گفتار مرا رعایت نکردی؟ در حالیکه با تو عهد کرده بودم که اگر یارانی نیافتی، دست نگهداری و خون خود و اهل بیت و شیعیانت را حفظ کنی....
و اگر من در روزی که با ابوبکر بیعت شد چهل نفر که فرمانبردار من بودند مییافتم، با آن قوم جهاد میکردم. ولی در روزی که با عمر و عثمان بیعت شد چنین نمیکردم، زیرا من بیعت کرده بودم و مثل من بیعتش را نمیشکند.
وای بر تو ای پسر قیس! مرا چگونه دیدی هنگامی که عثمان کشته شد و من یارانی یافتم؟ آیا سستی یا ترس یا کوتاهی در جنگِ روز بصره از من سراغ داری؟... ای فرزند قیس، قسم به آنکه دانه را شکافت و مردم را آفرید، روزی که با ابوبکر بیعت شد، و تو مرا به خاطر بیعت کردن با او سرزنش میکنی، اگر چهل نفر مییافتم که همة آنان مانند آن چهار نفری که یافتم بصیرت داشتند، دست نگه نمیداشتم و با آنان میجنگیدم. ولی نفر پنجمی نیافتم، لذا دست نگهداشتم....
ای پسر قیس، بخدا سوگند اگر آن چهل نفری که با من بیعت کردند، به من وفادار بودند و صبح هنگام بر در خانة من با سرهای تراشیده حاضر میشدند، قبل از آنکه بیعت با یک بندة آزاد شده بر گردن من بارشود، علیه او قیام میکردم و او را نزد خداوند، به محاکمه میکشیدم. و اگر قبل از بیعت با عثمان یاورانی مییافتم، با آنان میجنگیدم و ایشان را نزد خداوند به محاکمه میکشیدم...». پینوشت:
۱ـ"علل الشرایع"، ص۱۵۰؛"ارشاد شیخ مفید"، ج۱، ص۲۸۷؛"نهج البلاغة"، خطبه۳، معروف به شِقشِقیّة. ۲ـ"الامامة و السّیاسة"، و"نهج البلاغة":"فضننت بهم عن..."، ذکر شده، که صحیحتر به نظر میرسد. یعنی بر کشته شدن آنان بخل ورزیدم و ایشان را حفظ کردم. ۳ـ"کشف المحجّة لثمرة المهجّة"، ص۱۸۰؛ "نهج البلاغة"، خطبة ۲۶:"فنظرتُ فإذا لیس لی معین إلاّ أهل بیتی فضننت بهم عن الموت وأغضیت علی القذی و شربت علی الشّجی و صبرت علی أخذ الکظم و علی أمرّ من طعم العلقم"؛"الغارات"، ج۱، ص۳۱۰؛"المسترشد"، ص۴۱۷. ۴ـ"احتجاج"ج۱، ص۲۸۰: و عن اسحاقبن موسی عن أبیه موسیبن جعفر عن أبیه جعفربن محمّد عن آبایهعلیهمالسلام قال:.... ۵ـ"کتاب سلیم بن قیس الهلالی"، ص۲۱۴؛"المسترشد"، ص۳۷۰. قسمت ششم: سقیفه، تبلور وحدت یا تفرقه ۶- ادامه علی علیه السلام در حکومت بانیان بلوای سقیفه نکات قابل توجّه: الف: در این فرمایش نیز، امام علیهالسلام تأکیدش بر این است که به دلیل نداشتن یاور، از جنگ با زمامداران و لشکرشان خودداری نموده است. و در تمام روایت، مانند سایر روایات، ندای عدم مشروعیّت حکومت و نظام هر سه غاصب، از نای مبارک امیرالمؤمنین و پیامبر خدا بلند است. و در این تصریحات، جایی برای هیچ توجیهی نیست.
ب: در سفارشی که پیامبر اکرم به امیرالمؤمنین فرموده، چنین آمده است: «اگر یاور یافتی با آنان جهاد کن». در این روایت و سایر روایاتی که به این مضمون رسیده، امر پیامبر به جهاد با آن قوم، و به کار بردن واژة"وَجَدْتَ"در"اِنْ وَجَدْتَ اعْواناً". بر این نکته تصریح دارد که پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله امیرالمؤمنین علیهالسلام را موظّف به جستجو به دنبال یاور، و تلاش برای یافتن همراه، برای جنگ با زمامداران نموده است. زیرا این واژه زمانی در کلام پیامبر، کاربرد خودش را پیدا میکند که امیرالمؤمنین علیهالسلام مکلّف به جستجو شده باشد و جستجویی در بین باشد. یعنی یافتن و نیافتن، همیشه، لازمة گشتن و جستجو کردن است. بنا بر این، آن چهار شبی که امام علیهالسلام برای احقاق حقّ خویش و جنگیدن با ابوبکر، به دنبال یاور میگشته، امری از سوی پیامبر بوده که او را ملزم به یافتن یاور برای جنگیدن کرده است. تا حجّت بر امّتش تمام شود.
ج: پیامبر در این روایت فرموده است: « اگر یاور نیافتی، دست نگه دار و خونت را حفظ کن تا زمانی که برای اقامة دین و کتاب خدا و سنّت من یاورانی را بیابی». این فرمایش پیامبر بر این نکته تصریح دارد که در زمان حکومت هیچیک از آن سه زمامدار، نه از دین خدا خبری بوده و نه از کتاب خدا و نه از سنّت پیامبر. زیرا پیامبر اقامة دین و کتاب خدا و سنّت خودش را به زمانی موکول میکند که علی علیهالسلام یاوری داشته باشد و اقدام به جنگ و براندازی حکومت غاصبان نماید، و سپس کتاب خدا و سنّت پیامبر را اقامه کند.
د: تعبیر و تفسیر امام علیهالسلام از تفرقة بین امّت در این خبر بسیار مهم و قابل توجّه است. امام علیهالسلام مقصود پیامبر از خواندن آیة فوق را اینگونه بیان میفرماید:
«مقصود پیامبر صلیالله علیه و آله این بود که موسی علیهالسلام وقتی هارون را جانشین خود در میان بنیاسراییل قرار داد به او دستور داد که اگر گمراه شدند و او یارانی پیدا کرد با آنها جهاد نماید، و اگر یارانی پیدا نکرد از جنگ خودداری کرده و خون خود را حفظ کند و بین آنها تفرقه نیندازد».
شاید خیلی از صاحبنظران، از این روایت اینگونه برداشت کنند که تفرقه متفرع بر جنگ است. زیرا به نظر اوّلیّه چنین مینماید که پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله به وصیّ خود امیرالمؤمنین علیهالسلام سفارش کرد که:"اگر یاور نداشتی نجنگ که تفرقه ایجاد میکنی". و بر اساس همین تصوّر، نجنگیدن امیرالمؤمنین را به منزلة توافق آن حضرت با غاصبان پنداشته، و توافق موهوم را به خاطر حفظ وحدت مسلمین انگاشتهاند.
در حالیکه از روایت، چنین برداشت نمیشود. زیرا در این روایت و روایات مشابه، تفرقه، متفرّع بر کشته شدن امیرالمؤمنین شده است نه متفرّع بر جنگ. یعنی با کشته شدنت تفرقه ایجاد میشود نه با جنگیدنت. و در صورت نبودن یاور، کشته شدنت قطعی است. نه تنها خودت، که اهل بیت و همان چند نفر شیعهات نیز کشته خواهند شد. و وقتی تو کشته شوی، عمود دین، و حجّت خدا در روی زمین که به یُمن وجودش زمین اهلش را فرو نمیبرد از میان میرود. و شرایع آسمانی تا ابد نابود، و ستونهای ایمان منهدم خواهد شد. و حبل الله المتین، و ریسمان وحدت الهی، از بین خواهد رفت. و وقتی حبل الله از بین برود، وحدت مطلوب خدا از میان برداشته خواهد شد و تفرقه جای وحدت را تا ابد خواهد گرفت. به همین دلیل است که پیامبر فرمود اگر یاور داشتی، بجنگ. و اگر نداشتی خونت را حفظ کن. امیرالمؤمنین هم بارها فرمود: اگر چهل نفر یاور داشتم میجنگیدم. وقتی پیامبر میفرماید: اگر یاور داشتی بجنگ و امیر هم میفرماید اگر یاور داشتم میجنگیدم، معنایش این است که آن وحدتی که از بیعت مردم با ابوبکر انجام شده، عین تفرقه و جدا شدن و گریختن از حبل الله بوده و پیوستن به حبل الشیّطان یعنی ارتداد و کفر است. و مبارزه با چنین وحدتی که بر ارتداد خلق ایجاد شده، توسّط امیرالمؤمنین علیهالسلام به امر پیامبر اکرم صلیالله علیه و آلهتنها در صورت داشتن یاور، ممکن و واجب و لازم است.
هـ: به این فرمایش امام علیهالسلام توجه کنید:
«مرا چگونه دیدی هنگامی که عثمان کشته شد و من یارانی یافتم؟ آیا سستی یا ترس یا کوتاهی در جنگ روز بصره از من سراغ داری؟...».
امام علیهالسلام در این فرمایش، کسانی چون طلحه و زبیر و همراهان و همتایانشان، که در زمان حکومت امیرالمؤمنین علیهالسلام بیوفایی کرده و بیعت را شکسته و علیه آن حضرت در جنگ جمل و صفین ونهروان جنگیدند، با بیعت شکنان غدیر مقایسه میکند. در جنگ جمل و صفّین و نهروان، که امام دارای یار و یاور بود، برای جنگیدن با آن افراد و همتایانشان، کوتاهی نکرد و بدون هیچ ملاحظهای از جمله وحدت، پوزة دشمنان و منافقان که در لباس اسلام ظاهر شده بودند را به خاک مالید. امّا در زمان بیعت ابوبکر و عمر و عثمان، که امام جز چهار نفر یار و همراه نداشت، و حتّی نفر پنجمی هم نیافت، نجنگید. و به فرمایش خود آن حضرت، اگر تنها چهل نفر یار وفادار میداشت، میجنگید. روایت پنجم که ملاحظه خواهید کرد، از لحاظ مفهوم، و آشکار ساختن دلایل عملکرد امام علیهالسلام، در کمال صراحت و روشنی است. بطوری که نیازمند هیچگونه تفسیر و توضیحی نبوده، و در حقیقت، فصل الخطاب کلام در این باره میباشد. همچنین مفاهیم این روایت، توضیحی برای عبارات کلّی و مجملی است که در برخی اخبار دیگر دیده میشود. بنا بر این، با دقّت در این روایت آنچه گفتیم، بدون هیچ شکّ و شبههای آشکار خواهد شد: ۵ ـ نامة امیرالمؤمنین علیهالسلام به معاویه: «... فکتَبَ إلیه أمیرُالمؤمنین علیهالسلام: بسم الله الرّحمن الرّحیم، أمّا بعد،... و قال رسولُالله صلیالله علیه و آله: یا أخی، إنّک لستَ کَمِثْلی، إِنّ اللهَ أمَرَنی أنْ أَصدِعَ بالحقِّ، و أَخبَرَنی أنّه یَعْصِمُنی منَ النّاسِ، و أمَرَنی أنْ أُجاهِدَ و لَوْ بِنَفْسی، فقال:"جاهِدْ۱ فی سبیلِ اللهِ لاتُکلَّف إلاّ نفْسَک". و قال:"حرّضِ الْمؤمنینَ عَلَی القِتالِ". فَکُنتُ أنَا وأنتَ المجاهدَیْنِ. وقد مکثتُ بمکةَ ما مکثتُ، لمْاُومَرْ بقِتالٍ. ثمّ أمَرَنیَ اللهُ بِالْقتالِ لأنّهُ لایُعرِّفُ الدّینَ إلاّ بی، و لاَالشّرایعَ و لاَالسُّننَ و الأحکامَ و الحدودَ و الحلالَ و الحرامَ. و إنّ النّاسَ یَدَعُون بعدی ما أمَرَهُمُ اللهُ بِهِ و ما أَمَرْتُهُمْ فیکَ مِنْ وِلایَتِکَ و ما أَظْهَرْتُ مِنْ حُجَّتِک، متعمِّدینَ غیْرَ جاهلین، ولااشْتُبِهَ عَلَیْهم فیه، ولاسیّما لماّ أَتَوْک قبلَ مخالفة ما أنزل اللهُ فیکَ۲. فإنْ وجدْتَ أعواناً عَلَیْهم فَجاهِدْهُمْ، وَ إِنْ لم تجِدْ أعواناً فاکْفُفْ یَدَکَ وَاحقِنْ دَمَکَ. فَإِنَکَ إِنْ نابَذْتَهُمْ قَتَلُوکَ. و إِنْ تَبَعُوکَ و أَطاعُوکَ فاحْمِلْهم عَلَی الحقِّ، و إلاّ فَدَعْ. و إِنِ اسْتجابُوا لَکَ و نابَذُوکَ فَنابِذْهُمْ و جاهِدْهُمْ، و إِنْ لمتجِدْ أعواناً فَکُفَّ یَدَکَ و احْقِنْ دَمَکَ. وَاعْلم أنّک إنْ دعَوْتَهُمْ لمْیَستَجیبُوا لَکَ. فلاتَدَعَنَّ أنْ تَجْعَلَ الحجّةَ علیهم. إنّکَ یا أخی لسْتَ مِثْلی، إنّی قدْ أقَمْتُ حُجّتُکُ وأظْهَرتُ لهُمْ ما أنْزَلَ اللهُ فیکَ. و إنّه لمیُعلَمْ أنّی رسولالله و أنّ حقّی و طاعتی واجبانِ حتّی أظهرتُ لَکَ. فإنّی کُنْتُ قَدْ أظْهَرْتُ حُجّتَکَ وقُمتُ بأَمرِکَ. فَإِنْ سَکَتَّ عَنْهم لمْتأثَم. و إنْ حَکَمْتَ و دَعَوْتَ لمتأثَم. غَیْرَ أنّی أُحِبُّ أَنْ تَدْعُوهُمْ و إِنْ لمْیَسْتَجیبُوا لَکَ و لمْیَقْبلُوا مِنْکَ. و یَتَظاهَرُ عَلَیْکَ ظلمَةُ قریشٍ. فإنّی أخافُ عَلَیْک إنْ ناهَضْتَ الْقَوْمَ و نابَذْتَهُم و جاهَدْتَهم مِنْ غیْرِ أنْیَکونَ مَعَکَ فِیَةٌ أَعْوانٌ تَقْویٰ بِهِم، أَنْ یَقْتُلوکَ، فَیُطفأُ نورُ اللهِ و لایُعبَدُاللهُ فی الأرض. والتّقیّةُ مِنْ دینِ الله و لادینَ لِمَنْ لاتقیّةَ له... وَ أنْتَ مِنّی بمنزلةِ هارونَ مِنْ موسی. وَلَکَ بهارونَ أسوةٌ حسنةٌ، إِذِ استَضْعَفَهُ أهلُهُ و تَظاهَرُوا عَلَیْهِ وکادُوا أنْ یَقْتُلُوهُ. فاصْبِرْ لِظُلمِ قرَیْشٍ إیّاکَ، وتظاهُرِهِم عَلَیْکَ، فَإِنّها ضَغایِنُ فی صدورِ قومٍ، أحقادِ بدرٍ وتُراثِ أُحُدٍ. و إِنّ موسی أَمَرَ هارونَ حینَ اسْتخْلَفَهُ فی قَومِهِ، إِنْ ضَلّوا فَوَجَدَ أَعْواناً أَنْ یجاهِدَهُمْ بِهِم، و إنْ لمیجِدْ أعواناً أنْ یَکُفَّ یَدَهُ ویحقِنَ دَمَهُ ولایفَرّقَ بَیْنَهُم. فافعَلْ أَنْتَ کذلک. إنْ وجدتَ علیهم أعواناً فجاهِدْهُم، و إن لمتجدْ أعواناً فاکْفُفُ یَدَکَ واحقِنْ دمَکَ. فإنّکَ إنْ نابذْتَهُمْ قَتَلُوک. و إنْ تَبعوکَ و أطاعوکَ فَاحْمِلْهُم عَلَی الحقّ واعْلمْ أنَّکَ إن لمْتکُفّ یَدَکَ وتحقِنْ دَمَکَ إذا لمتجدْ أعواناً، أتخوّفُ عَلَیْکَ أنْ یَرجعَ النّاسُ إلی عبادةِ الأصْنامِ وَالجُحُودِ بأنّی رسولُالله. فاستظهِرِ الحجّةَ عَلیهِم وَادْعُهُم لِیَهْلِکَ النّاصبونَ لَکَ والباغونَ عَلَیْکَ و یَسْلِمَ الْعامّةُ و الخاصّةُ. فإذا وجَدْتَ یوماً أعواناً عَلیٰ إقامةِ الکتابِ و السّنّةِ فَقاتِلْ عَلیٰ تأویلِ الْقُرآنِ کَما قاتَلْتُ علیٰ تَنزیلِهِ، فَإنّما یَهلِکُ مِنَ الامّةِ مَن نَصَبَ نفسَهُ لَکَ أو لأحدٍ مِنْ أَوصیایِکَ بِالعَداوةِ،...۳».
«امیرالمؤمنین علی علیهالسلام در پاسخ به معاویه، این نامه را نوشت: بسمالله الرّحمن الرّحیم، امّا بعد،... پیامبر خدا صلیالله علیه و آله به من فرمود: "ای برادرم، تو مانند من نیستی. زیرا خداوند به من دستور داد تا حقّ را آشکار کنم. و به من خبر داد که مرا از شر مردم حفظ میکند. و به من دستور داد که جهاد کنم، اگرچه تنها باشم. لذا فرمود:"در راه خدا جهاد کن و [در امر جهاد] تنها بر نفس خویش مکلَّفی". و فرمود:"مومنین را بر جنگ ترغیب کن". پس من و تو دو مجاهد بودیم. آن مدّتی که در مکّه بودم مأمور به جنگ نشدم، سپس خداوند دستور جنگ به من داد. زیرا خداوند، دین، شرایع، سنّتها، احکام، حدود، و حلال و حرام را جز بهوسیلة من معرّفی نمیکند. و پس از من، مردم آنچه را که خداوند به آن مأمورشان نموده، و آنچه را که من دربارة ولایت تو به آنان دستور دادهام، و حجّتهایی را که در بارة تو آشکار ساختهام، عمداً و از روی علم و آگاهی، رها میکنند. بیآنکه امری در این باره بر آنان مشتبه شود، مخصوصاً وقتی پیش از مخالفتشان با آیهای که خداوند در مورد تو نازل کرد، نزد تو آمدند۴.
پس اگر یارانی علیه آنان یافتی، با آنان جهاد کن. و اگر یاوری نیافتی، دست نگهدار و خون خود را حفظ نما. زیرا اگر بر آنان یورش کنی، تو را میکشند. و اگر [زمامداران] به دنبالت آمدند و از تو اطاعت کردند، آنان را به راه حق رهنمون باش، و گرنه، رهایشان کن۵. و اگر [در طول این مدّت] مردم به ندای تو پاسخ مثبت دادند، چنانچه زمامداران هم با تو به جنگ برخاستند، بر آنان یورش کن و با ایشان جهاد نما. امّا اگر هیچ یاوری نیافتی، دست از جنگ بازدار و خون خود را حفظ کن. و [البتّه] بدان که اگر ایشان را بخوانی تو را اجابت نخواهند کرد. ولی با این حال، این کار را ترک نکن، تا حجّت را بر آنان تمام کنی.
ای برادرم، تو مانند من نیستی، از این جهت که من حجّت تو را اقامه کردم، و آنچه خداوند دربارة تو نازل کرد، آشکار نمودم. و پیامبری من برای خدا، و وجوب حقّ و اطاعت من، دانسته نشد مگر امر تو را آشکار نمودم. [امّا تو] پس من حجّت تو را آشکار، و امر تو را اقامه نمودهام. بنا بر این، اگر سکوت کنی و [حقّت را یادآور نشوی] گناه نکردهای و اگر حکم کنی و به خود فرا بخوانی هم گناه نکردهای. ولی من دوست دارم که آنها را دعوت کنی. اگر چه تو را اجابت نکنند و از تو نپذیرند.
و ستمکاران قریش علیه تو متّحد میشوند، اگر قیام کنی و علیه آنها اعلام جنگ نمایی و بدون آنکه گروهی کمک و همراهت باشند که بوسیلة آنان نیرومند شوی، جهاد نمایی، میترسم تو را بکشند، و در نتیجه، نور خداوند خاموش شود و خداوند در زمین عبادت نشود. تقیّه و خویشنگهداری، جزء دین خداست و هر که تقیّه ندارد، دین ندارد.....
و تو برای من مانند هارون برای موسی هستی. برای تو هارون الگوی نیکویی است. آن هنگام که قومش او را تنها گذاردند و علیه او متّحد شدند و نزدیک بود او را بکشند. پس در برابر ستم قریش و هماهنگ شدنشان علیه تو، شکیبایی پیشه کن، که اینها دشمنی گروهی است که از کینههای بَدر و خونخواهی اُحُد فراهم گشته است. موسی هنگامی که هارون را جانشین خود در قومش قرار داد، به او دستور داد که اگر گمراه شدند و یارانی پیدا کرد به وسیلة آنان با گمراهان جهاد کند و اگر کمکی نیافت دست نگهدارد و خون خود را حفظ کند و بین آنها تفرقه نیندازد. تو نیز چنین کن، اگر علیه ایشان یارانی یافتی، با آنها جهاد کن و اگر یاوری نیافتی، دست نگهدار و خون خود را حفظ نما. زیرا اگر مخالفت کنی تو را میکشند. ولی اگر به دنبالت آمدند، و از تو پیروی و اطاعت نمودند، آنان را به راه حق رهنمون باش. و بدان که در صورت نداشتن یار و یاور، اگر دست نگهنداری و خون خود را حفظ نکنی، میترسم که مردم به پرستش بتها برگردند و پیامبری مرا انکار کنند. پس حجّت و برهان را بر مردم ظاهر کن و ایشان را دعوت نما، تا آنانکه دشمنی تو را در دل دارند و آنان که علیه تو قیام میکنند هلاک شوند و عموم مردم [که دشمنی تو را در دل ندارند] و خواصّ دوستانت سلامت بمانند. پس اگر روزی یارانی برای برپا داشتن کتاب و سنّت یافتی، بر اساس تأویل قرآن بجنگ، همانطور که من بر اساس تنزیل آن جنگیدم. همانا از این امّت کسی هلاک میشود که مقابل تو یا یکی از جانشینانت برای خود مقامی ادعا کند و عَلَم دشمنی برافرازد و عداوت نشان دهد و...». نکات قابل توجه: الف: با توجّه به تصریحاتی که در این روایت است، آنچه بر اساس روایات پیشین گفتیم، محرز و مسجّل میشود. و آن اینکه: نجنگیدن امیرالمؤمنین صرفاً به خاطر حفظ جان مقدّس آن حضرت، و به سفارش پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله بوده و بویی از اتّحاد و همراهی و همکاری با آن قوم مرتد ندارد. و اگر هم امام علیهالسلام، در مدّت زمامداری غاصبان، مردم و زمامداران را به راه حق رهنمون میشد، صرفاً به جهت امر و سفارش پیامبر صلیالله علیه و آله بود که به آن حضرت فرمود: «اگر به دنبال تو آمدند و از تو اطاعت کردند، آنان را بر سبیل حق رهنمون باش، وگرنه رهایشان کن».
ب: پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله در این فرمایش، بر این نکته تصریح دارد که اگر امیرالمؤمنین علیهالسلام با نداشتن یاور، اقدام به جهاد کند، شهادتش قطعی است، و نور خدا خاموش، و خداوند بر سطح زمین هرگز عبادت نخواهد شد. و در چنین شرایطی، به خاطر حفظ جان آن حضرت، خدا به او اذن جهاد نداده است. برخلاف پیامبر، که مأمور است تا امر خداوند را آشکار و اعلام کند، اگرچه به تنهایی با دشمن بجنگد. زیرا خداوند، برای حفظ او از دست مردم، تضمین داده است. در نتیجه امیرالمؤمنین هیچ جوازی برای مقابله و جنگ با دشمن در صورت تنهایی ندارد. زیرا تضمین الهی برای زنده ماندنش در این صورت، وجود ندارد. و ارادة خداوند بر آن تعلّق گرفته است، که امیرالمؤمنین را اینگونه محافظت کند. لذا پیامبر به امیرالمؤمنین میفرماید: «تو مانند من نیستی...».
ج: اگرچه ارتداد مردم، پس از رحلت پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله به روایات، و ادلّة مختلف، محرز و ثابت است، امّا در این فرمایش، با تصریح پیامبر، آشکارتر نیز میشود. زیرا پیامبر صلیالله علیه و آله ضمن اعلام اتمام حجّت خود نسبت به آن قوم، میفرماید: «مردم از روی علم و عمد و بدون اینکه اشتباهی در بین باشد، فرمان خدا و فرمان من در بارة ولایت تو، و تمام حجّتهایی که من در بارة تو اظهار کردم را، رها خواهند کرد». این تصریح، مخصوصاً وقتی که با دستور جنگ و جهاد به امام علیهالسلام در صورت داشتن یاور، توأم باشد، جایی برای شک در ارتداد بیعتکنندگان با ابوبکر، باقی نمیگذارد.
د: مفهوم تفرقه که در روایات دیگری نیز وارد شده، در این روایت کاملاً روشن و واضح است. در این روایت، تفرقه را به معنی جدایی از امام حقّ در اثر فقدان و قتل امام، و بازگشت مردم به جاهلیّت و بتپرستی و انکار پیامبر میداند. نه چیز دیگر. و اگر تفرقه به معنی تشتت بین انسانها باشد، باید بگوییم هم پیامبر صلیالله علیه و آله و هم علی علیهالسلام عامل تفرقه بودهاند! زیرا پیامبر، به عماربن یاسر چنین فرمود:
«تقتُلُک الفیةُ الباغیةُ، و أنتَ معَ الحقِّ و الحقُّ معَکَ. یا عمّار، إذا رأَیْتَ علیّاً سلَکَ وادیاً، و سلکَ النّاسُ وادیاً غیرَهُ، فاسْلُکْ مَعَ علیٍّ علیهالسلام و دَعِ النّاسَ. اِنَّه لنْیُدْلیَکَ فی ردیً ولنْیخرجَکَ مِنَ الهُدی...۶».
ابوایوب انصاری میگوید: از پیامبر خدا صلیالله علیه و آله شنیدم که به عمّار بن یاسر میفرمود:
«تو را گروه ستمپیشه و تجاوزگر میکشند، در حالیکه تو با حقّی و حق با توست. ای عمّار، اگر دیدی علی علیهالسلام به سویی میرود و همگی مردم به سوی دیگر میروند، پس تو با علی علیهالسلام باش و مردم را رها کن، زیرا علی تو را به هلاکت نمیاندازد، و از هدایت خارج نمیسازد...».
و به علی علیهالسلام چنین سفارش کرد: «اگر یاور یافتی با آنان بجنگ». وعلی هم برای یافتن یاور اقدام کرد تا بجنگد ولی کسی نیافت، و فرمود اگر یاور داشتم میجنگیدم. و در زمان حکومتش نیز در جنگ جمل و صفین و نهروان، با همانهایی جنگید، که در زمان ابوبکر و عمر و عثمان از جنگ با آنها خودداری کرده بود. آیا سفارش پیامبر صلیالله علیه و آله به علی علیهالسلام و عمار، و کردار علی علیهالسلام و عمّار، تفرقهانگیز بود یا عین وحدت؟ آیا امر نمودن به عمّار برای رفتن به سمت علی، سفارش به وحدت است یا تفرقه؟ و اگر خودداری علی علیهالسلام از جنگ در زمان این سه زمامدار، به خاطر حفظ وحدت مسلمین و جلوگیری از تشتّت آنان بود، در جریان جنگ جمل و صفّین و نهروان نیز باید کوتاه میآمد و حکومت را واگذار میکرد و از جنگ با آنان خودداری مینمود، تا بین امّت، تفرقه نیفتد. پس چرا جنگید؟ آیا با جنگیدنش، تفرقه ایجاد کرد؟
به دلیل حبل المتین بودن امیر مؤمنان است که در این روایت نیز مانند سایر روایات، تفرقة امّت، و بازگشت به جاهلیّت و بتپرستی، و انکار پیامبری حضرت ختمیمرتبت صلیالله علیه و آله، متفرّع بر کشته شدن امام است، نه متفرّع بر جنگیدن امام. و جز نبودن یار و همراه، نه تنها هیچ مانع دیگری برای جنگیدن آن حضرت وجود نداشته بلکه پیامبر اکرم، دستور جهاد و جنگ را نیز به آن حضرت فرمودهاند، و سخنی از اسلامیّت زمامداران، و اتّحاد امام با آنان در بین نیست.
با توجّه به آنچه گفته شد، و روایاتی که از نظر شما گذشت، مسائل زیر روشن شد:
* نسبت امام در دین خدا چه نسبتیاست؟
* وحدت مطلوب خدا چیست؟
* با توجّه به روایاتی که گذشت، تفرقهای که در کلام امام علیهالسلام مورد نظر است، به چه معناست؟
* آیا سقیفه تبلور وحدت بود یا تفرقه؟
* آیا بیعت امام علیهالسلام با ابوبکر، اختیاری بود یا اجباری؟
* سکوت امام علیهالسلام در مقابل زمامداران تفرقهافکن و بانیان سقیفه، آیا به خاطر حفظ وحدت میان او و ابوبکر و یارانش بود یا حفظ جان خویش، که در صورت شهید شدن، اثری از دین و خدا و پیامبر و عبادت بر روی زمین باقی نمیماند و مردم به بتپرستی روی آورده، و به گروههای مختلف، متفرّق میشدند؟ در این قسمت از بحث، به بررسی چند روایت میپردازیم، که دستاویز برخی سادهاندیشان و یا مغرضان قرار گرفته و بیآنکه با سایر روایات ملاحظه شود، از آنها برای اثبات نظریّة وحدت امیرالمؤمنین علیهالسلام با مرتدّان، استفاده شده و با استناد به آنها، بیعت امیرالمؤمنین علیهالسلام را برای جلوگیری از تفرقة فعلی امّت به معنای مصطلح روز پنداشتهاند. پینوشت:
۱ـ در آیه به جای"جاهِد"کلمة"فقاتِل"است. ۲ـ در بحار، ج۳۳، ص۱۵۳: «غیر جاهلین، مخالفةً لما انزل الله فیک» وارد شده است. ۳ـ "کتاب سلیم بن قیس"، ص۳۰۱ تا۳۰۵. این خبر گرچه با این تفصیل و لفظ در کتب روایی دیگر نیامده است، امّا اخبار مؤیّد اجزای آن، هم در روایات قبل ملاحظه شد و هم بصورت مجزّا، مفاهیم آن در احادیث شیعیان و پیروان سقیفه وارد شده است. مثلاً قسمت زیادی از ابتدای این خبر و علّت نوشتن نامه به معاویه در"غیبت نعمانی"ص۶۸ با سند دیگری از سلیم نقل شده است. یا در"خصال شیخ صدوق"، ص۴۶۲ علت سکوت حضرت را اینگونه مییابیم:"أنی ذکرت قول رسول اللهصلیالله علیه و آله: یا علی إنّ القوم نقضوا أمرک واستبدوا بها دونک، وعصونی فیک، فعلیک بالصّبر حتّی ینزل الامر، ألا وإنهم سیغدرون بک لا محالة فلاتجعل لهم سبیلاً إلی إذلالک وسفک دمک، فإنّ الامّة ستغدر بک بعدی. کذلک أخبرنی جبرییل علیهالسلام عن ربّی تبارک وتعالی"که همان مفهوم خبر ما میباشد. خبر"إن الأمّة ستغدر بک"را در شرح ابن ابیالحدید، ج۴ ص۱۰۷، و کنز العمّال، ج۱۵، ص۱۵۶ و بحار، ج۲۸، ص۴۵ تا ۶۵ از أمالی شیخ و عیون و إرشاد شیخ مفید میتوانید بیابید. یا خبر"اتق الضّغاین الّتی لک فی صدور من لا یظهرها إلا بعد موتی، را، در بحار، ج۲۸، ص۴۵ از أمالی شیخ، و در ج۴۴، ص۷۵ از احتجاج، و در ج۳۶، ص۲۱۸ از أمالی ملاحظه کنید. و خبر"إذا متُّ ظهرت لک ضغاینٌ فی صدور قوم، یتمالؤن علیک ویمنعونک حقّک"را در بحار، ج۲۸، ص۵۰ از عیون، و در ج۳۷، ص۱۹۲ از الطّرایف، و درج۲۲، ص۵۳۶ از کفایه، و در ج۲۶، ص۳۵۰ از کتاب"المحتضر تألیف حسنبن سلیمان"و در کفایة الأثر، ص۱۰۲ و ۱۲۴ میتوانید بیابید. و خبر"یا علی إنک ستبتلی بعدی فلا تقاتلنّ"را در ینابیع المودّه، ص۱۸۲. و خبر"قال لی رسولاللهصلیالله علیه و آله: إن اجتمعوا علیک فاصنع ما أمرتک، وإلاّ فالصق کلکلک بالارض، فلمّا تفرّقوا عنّی جررت علی المکروه ذیلی، وأغضیت علی القذی جفنی، والصقت بالارض کلکلی"را در "شرح نهج البلاغة"،"ابن أبیالحدید"، ج۲۰، ص۳۲۶ بیابید. اینها غیر از قطعات دیگری از ادامة خبر دربارة وقایع ظهور و امثال آن میباشد که در اخبار دیگر شبیه یا عین الفاظ آن آمده است و نشان از صحّت انتساب آن به امام علیهالسلام دارد. ۴ـ ظاهراً اشاره به آیة «انّما ولیّکم الله...»، و یا آیة «یا ایّهاالرّسول بلّغ ما انزل الیک...» است. یعنی مخصوصا به خاطر آمدنشان نزد تو، و بیعتشان با تو، و تبریکشان به تو در روز غدیر، که هنوز با آیة ولایت و آیة تبلیغ، مخالفت نکرده بودند، جایی برای اشتباه باقی نمیماند. ۵ـ در برخی نسخ آمده: «و الاّ فادع النّاس، فان استجابوا لک و وازروک فنابذهم و جاهدهم». یعنی اگر زمامداران در طول مدّت زمامداری از تو تبعیّت و اطاعت نکردند، [مجدّدا] مردم را به یاری بخوان. اگر پاسخت دادند و تو را یاری نمودند، بر زمامداران یورش کرده و با آنان جهاد کن. ولی اگر مردم پاسخ مثبت ندادند، رهایشان کن. ۶ـ"مناقب خوارزمی"، ص۱۰۵: وأخبرنا شهردار هذا اجازةً، أخبرنا أبوالفتح عبدوسبن عبداللهبن عبدوس الهمدانی کتابةً، حدّثنا الشّیخ أبومنصور محمّدبن عیسیبن عبد العزیز، حدّثنا الحافظ أبوالحسن علیّ بن مهدی الدّارقطنی، حدّثنا أحمدبن محمّدبن أبیبکر، حدّثنا أحمدبن عبداللهبن یزید السّمان، حدّثنا محمّدبن معلّیبن عبدالرّحمان، حدثنا شریک، عن سلیمان، عن الاعمش، عن إبراهیم، عن علقمة والاسود قالا: سمعنا أباأیوب الانصاری یقول:...."
پس از بلوای سقیفه، حکومت ابوبکر مستقر شد. حکومتی که وحدت الهی مسلمانان را در هم شکست و به وحدت بر ارتداد، و تفرقه از راه حقّ، مبدّل ساخت. حکومتی که در آن، علویان مورد ظلم و بیاعتنایی قرار میگرفتند، و امیرالمؤمنین علی علیهالسلام چشم را بر خار فرو میبست و آب دهان را بر استخوان گلوگیر فرو میبرد. زیرا او مأمور به صبر بود. و دوستان و شیعیانش که سالها مورد عنایت پیامبر اکرم علیهالسلام و در جنگ و صلح، در خدمت آن حضرت بودند، صرفاً به خاطر استوار ماندن بر دوستی و بیعت خود با امیر مؤمنان، و سرسپردن به فرمان پیامبر عظیم الشّأن اسلام، باید تبعید و رانده میشدند. حکومتی که اگر علویان، از دادن زکات به او خودداری میکردند، به عنوان مرتد باید تحت عنوان جنگهای ردّه و نبرد با مرتدّان، کشته میشدند. حکومتی که بر سر زکات و یا حتی بر سر یک شتر زکات، خونهای زیادی از مسلمانان و مخصوصاً علویان را بر زمین ریخت! و خدمتگزاران و دروغپردازانش، این کشتارها را تحت عنوان نبرد با مرتدّان ثبت نمودند. همانگونه که عمر، امیرالمؤمنین علی علیهالسلام را محارب خواند و به جرم محاربه، میخواست در مسجد پیامبر او را به قتل برساند! حکومتی که با قدرت شمشیر، دست به دست گشت تا به عثمان رسید. پس از عثمان، زمانی به دست امیرالمؤمنین علی علیهالسلام سپرده شد، که بدعتها، سراسر دین را فرا گرفته بود، و دین خدا، به پوستینی وارونه تبدیل شده بود، و از اسلام جز اسمی و از قرآن جز رسم و قرایتی باقی نمانده بود. و جان مردم به لب رسیده بود. و این تنها بخشی از کیفر آن مردم بود، که بیعت خدایی خود را با علی شکستند.
و امروز، سادهدلان و خوشبینان و سطحینگران، از یک سو، و خوشرقصان و پلشتان و جُعَلهای اطراف جُعَل از سوی دیگر، آن بیعتی که وصفش گذشت را، نشانة صحّه گذاردن بر حکومت ابوبکر، و پذیرفتن خلافت او، توسّط امیر مؤمنان علی علیهالسلام معرّفی کرده، و بیست و پنج سال سکوت آن حضرت که به خار در چشم و استخوان در گلو از آن یاد میکند را به عنوان همکاریهای بیشایبة آن حضرت با حاکمان، برای حفظ وحدت امّت اسلام وانمود میکنند! امّا از خودداری آن حضرت از بیعت، و چهار شب به همراه زن و فرزندش به در خانة تکتک مهاجر و انصار رفتن وآنان را برای جنگ با حکومت ابوبکر، به یاری طلبیدن و اتمام حجّت با آنان، و هجوم کافران به خانة علی و آتش زدن خانة وحی، و شکستن پهلوی دختر پیامبر، و قلم نمودن بازوی او، و شهید کردن محسنش، و ریسمان به گردن علی انداختن و او را کشانکشان به مسجد بردن، و با تهدید به قتل و در زیر شمشیر آخته و مملوّ از کینه از او بیعت گرفتن، و احتجاجات و اعتراضات امیرالمؤمنین با آن قوم مرتدّ، و... سخنی به میان نمیآورند! لابد وقتی چنین بیعتی را مظهر وحدت میشمارند، این ظلمها و وحشیگریها را نیز شوخیهای برادرانه تلقّی میکنند! چگونه میتوان نظریّة سخیف"وحدتآفرینی بیعت و سکوت امام علیهالسلام"را با فریادها و احتجاجها و اتمام حجّتها و مقابلههای او، و با هجوم به خانة او و آنچه گفته شد و گفته نشد، جمع کرد؟! و چگونه میتوان تصوّر نمود که امیرالمؤمنین علی علیهالسلام که دارای عصمت مطلق و ولایت الهیّه بوده، و خلیفة خدا بر روی زمین و جانشین برحقّ پیامبر او، و امین پروردگار وحافظ دین اوست، بر کفر کافران و ارتداد مرتدّان، با آنان متّحد شد؟! و چگونه میتوان تصوّر کرد که امیرالمؤمنین، بر بدعتها و خیانتها و نقض بیعت غدیر و فراموشی رسالت و همة تلاشها و زحمات پیامبر، به همراه مردم با حاکمان زورگیر، بیعت نمود، و عمل آنان را امضا فرمود و با آنان همکاری کرد؟! حاشا و کلاّ.
برای اینکه عمق سستی و سخافت نظریّة وحدت امیرالمؤمنین علیهالسلام با زمامداران، بیشتر روشن شود، به چند روایت توجّه فرمایید: ۱ ـ عن ابن عباس قال: ذکرت الخلافة عند أمیرالمؤمنین علیّ بن ابیطالب علیهالسلام فقال:
«أمٰا وَاللهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهاابن ابیقُحافَة أخو تَیْم. وَ إِنَّهُ لَیَعْلَمُ أَنَّ محَلِّی مِنهَا محَلُّ القُطْبِ مِنَ الرَّحیٰ، یَنْحَدِرُ عَنّی السَّیْلُ وَلاَ یَرْقَیٰ إِلَیَّ الطَّیْرُ. فَسَدَلْتُ دُونَها ثَوْباً، وَطَوَیْتُ عَنْها کَشْحاً، وَطَفِقْتُ أَرْتَأِی بَیْنَ أَنْ أصُولَ بِیَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبِرَ عَلیٰ طَخْیَةٍ عَمْیٰاءَ یَشیبُ فِیهَا الصَّغِیرُ، وَ یَهْرَمُ فِیهَا الکَبِیرُ، وَ یَکْدَحُ فیهٰا مُؤْمِنٌ، حَتی یَلقیٰ رَبَّه. فَرَأیْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلیٰ هٰاتٰا أَحْجیٰ. فَصَبَرْتُ وَفی الْعَیْنِ قَذیً، وَ فِی الْحَلْقِ شَجیً، أَرَی تُراثِی نَهْباً۱».
ابن عباس گفت: نزد امیرالمؤمنین علی علیهالسلام از خلافت یاد شد. آن حضرت فرمود:
«آگاه باشید بهخدا سوگند، فرزند ابیقحافه از قبیلة تَیم، پیراهن خلافت را پوشید، در حالی که میدانست که جایگاه من نسبت به آن، چون جایگاه محور به سنگ آسیاب است. سیل از من فرو ریزد، و پرنده به بلندای من نرسد. تن از جامة خلافت سبک کردم و پهلو از جایگاهش تهی نمودم. میاندیشیدم که آیا با دستی شکسته بپا خیزم یا بر فضایی تاریک و کور صبر کنم، که کودکان در آن پیر میگردند و سالخوردگان، فرسوده و فرتوت میشوند، و مؤمن در آن مشقّت میبیند و سختی میکشد تا به ملاقات پروردگارش نایل شود. دیدم که صبر بر آن، سزاوارتر است. پس در حالی که خار در چشم و استخوان در گلو داشتم بردباری پیشه کردم و میدیدم که میراثم را به غارت میبرند». نکات قابل توجّه: الف: امام علیهالسلام بر این نکته تصریح میکند، و بر آن سوگند یاد میکند، که دست درازی ابوبکر به خلافت، در حالی بود که به برتری و اولویّت من برای خلافت، علم و آگاهی کامل داشت. و بدیهی است که آگاهی ابوبکر نسبت به اولویّت علی علیهالسلام به خلافت، علاوه بر مقایسة شخصیّت خود با آن حضرت، از زمان حیات پیامبر و تصریحات پیامبر و بیعت همة مردم از جمله ابوبکر و عمر و عثمان با علی علیهالسلام در موقعیّتهای مختلف و مخصوصاً در روز غدیر، برای او حاصل شده بود. اگر ابوبکر چنین علم و یقینی نداشت، امیرالمؤمنین نسبت به آگاهی او چیزی نمیفرمود و سوگند یاد نمیکرد. با وجود چنین علم و یقینی در وجود ابوبکر، بدیهی است که مخالفتش با امیرالمؤمنین علیهالسلام، مخالفت صریح با خدا و پیامبر اوست. و این مخالفت، نمایانگر نفاق باطنی، و ایمان ظاهری و سطحی او نسبت به خدا و پیامبر است.
ب: امیرالمؤمنین علیهالسلام دوران کناره گیری خود از خلافت، و زمامداری ابوبکر و حاکمان پس از او را، به «دوران تاریکی کور» تعبیر میکند، که کودکرا پیر کرده و سالخوردهرا از پای میاندازد، و مؤمن در آن روزگار بسیار سختی میبیند.
آیا میتوان دورانی که امیرالمؤمنین علی علیهالسلام آن را اینچنین توصیف میکند، به دوران حکومت اسلام، و آن حکومت را حکومت اسلامی نامید؟!
چرا آن دوران، تاریک و کور است؟!
چرا آن دوران، کودکان را پیر میکند؟!
و چرا سالخوردگان را فرسوده کرده و از پای درمیآورد؟!
آیا چنین دورانی، بویی از حاکمیّت سنّت پیامبر بر مردم دارد؟!
ج: امام علیهالسلام نداشتن یاور را به قطع بودن دست خویش تعبیر میکند. و اندیشهاش را اینگونه به تصویر میکشد که: از یک سو برای مقابله با غاصبان، یاوری ندارد و دستش بریده است، و از سوی دیگر صبر و خاموشی و سکوتش، سکوت بر تاریکی کور است. او میداند که اگر به تنهایی به جنگ برخیزد، خود و خانواده و فرزندانش، همگی کشته خواهند شد. و اثری از عترت پیامبر بر زمین باقی نخواهد ماند. پیامبر نیز خطرات جنگ در صورت نداشتن یاور را به او گوشزد کرده، و او را در فقدان یار و یاور، به سکوت، مأمور ساخته بود. پس نجنگیدنش با آن گروه، به دلیل نداشتن یاور است و بس. نه به خاطر رعایت اتّحاد امّتی از خدا برگشته، بر سر ارتداد و بیعتی نامشروع و بهوجود آوردن تاریکی کور. زیرا اگر میجنگید، منافقانی که برای گرفتن بیعتی ظالمانه، از سوزاندن خانة وحی، و آن تهاجم وحشیانه به فرزندان پیامبر، پروایی نداشتند، آیا در صورت قیام مسلّحانة امیرالمؤمنین، از ریختن خون خاندان پیامبر، باکی داشتند؟ و شمشیر بدستانی که اطراف آن حضرت را محاصره کرده، و رییسشان عمر با شمشیر برهنه بالای سر ولیّ خدا ایستاده و در کمال بیحیایی، او را محارب میخواند، و به همین جرم، او را تهدید به قتل میکند، آیا از کشتن علی و خانوادة او، پروایی داشتند؟ اینجاست که علی علیهالسلام به مقتضای عصمتش میفرماید: صبر بر تاریکی کور را سزاوارتر از جنگ در بییاوری دیدم.
د: آنچه که در کلام برخی نویسندگان ناآگاه و یا مغرض، به نام همراهی و همکاری امام با حکومت ابوبکر و عمر و عثمان، به خاطر حفظ وحدت مسلمین نام گرفته است، در فرمایش امام، به تحمّل از سر ناچاری و بییاوری، و به"خار در چشم و استخوان در گلو"تعبیر شده است. و معنایش این است که اگر امام یاور داشت، با آنان میجنگید. همانگونه که بارها به این امر، تصریح کرده است. ۲ـ کتب أمیرالمؤمنین علیهالسلام کتاباً بعد منصرفه من النّهروان، و أمر أن یُقرأ علَی النّاس، و هو طویل و فیه:
«وَ قَدْ کانَ رَسُولُ اللهِ صلیالله علیه و آله عَهِدَ إلیَّ عهْداً فقالَ: یابنَ أَبیطالبٍ لکَ ولاءُ أُمَّتِی، فَإِن وَلُّوکَ فِی عَافیةٍ وَ أجمَعُوا علیکَ بِالرِّضا فَقُم بأَمْرِهِم، وَ إِنِ اخْتَلَفُوا عَلَیکَ فَدَعْهُم وَ مَا هُم فِیهِ فإنَّ اللهَ سیَجْعَلُ لکَ مخَرجاً. فَنَظرتُ فَإِذا لَیسَ لِی رافدٌ، و لا مَعِیَ مُساعِدٌ، إلاّ أَهلُ بَیتی، فَظَننتُ بِهم عَنِ الهَلاکِ۲. وَ لَو کانَ لِی بعدَ رَسُولِ اللهِ صلیالله علیه و آله عَمِّی حمزةُ و أَخی جعفرٌ، لم أُبایِع کُرهاً و لکِنَّنِی بُلِیتُ بِرَجُلَینِ حَدیثَیْ عَهدٍ بِالاسلامِ، العَبّاسِ و عَقیلٍ. فَظَنَنتُ بأهل بیتی عَنِ الهَلاکِ فأَغضَیتُ عَینِی عَلَی القَذی، و تجرَّعتُ رِیقِی عَلَی الشَّجا وصَبَرتُ عَلیٰ أَمَرَّ مِن العَلْقَم و آلَمَ لِلْقَلْبِ مِن حَزِّ الشِّفارِ۳».
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام پس از بازگشت از جنگ نهروان، نامهای نوشت، و دستور داد تا آن نامه را بر مردم بخوانند. آن نامه، نامهای طولانی است. در آن نامه چنین آمده است:
«پیامبر خدا صلیالله علیه و آله از من پیمانی گرفت و فرمود: ای پسر ابوطالب! ولایت امّت من، از آن تو است. پس اگر با عافیت و سلامت، تورا والی خود گرداندند و همگان بر ولایت تو راضی بودند، امر ایشان را بهدست بگیر. ولی اگر اختلاف کردند، آنها را در آنچه هستند واگذار، که همانا خداوند بزودی برای تو راهی خواهد گشود.
پس [از غصب خلافت] نگاه کردم و هیچ مددکار و یاوری را جز خانوادهام نیافتم. و ایشان را نیز در معرض کشته شدن دیدم. اگر پس از پیامبر خدا صلیالله علیه و آله عمویم حمزه و برادرم جعفر برای من مانده بودند، به زور و اجبار، بیعت نمیکردم. ولی من گرفتار دو مرد تازه مسلمان: عبّاس و عقیل بودم. و خانوادهام را در معرض کشته شدن دیدم. به ناچار چشم را بر خاری که در آن بود بستم، و آب دهان را بر استخوانی گلوگیر فرو بردم، و بر امری صبر کردم که از حنظل تلختر، و دردش در قلب، از درد کارد بیشتر بود». نکتة قابل توجّه: * هیچکس، نسبت به پیمان خود، از خداوند وفادارتر نیست. او جلّ جلاله، هر پیمانی با خلایق ببندد، تحقّق میبخشد، و تخلّف در گفتارش راه ندارد. پیامبر و امام نیز که خلیفة خدا بر روی زمینند، پیمانشان پیمان خدایی است، و تخلّف در آن راه ندارد. و خواه پیمان در بین خودشان باشد، یا با شخصی دیگر پیمان ببندند، بر پیمان خویش، استوار خواهند ماند. و به هیچ قیمتی، تخلّف نخواهند کرد. بنا بر این، در این نامه، یکی از ادلّة تن دادن به بیعت اجباری در زیر شمشیر، و سکوت آن حضرت، در بییاوری، پیمان میان او و پیامبری است که جز به وحی سخن نمیگوید، و پیمانش پیمان خداست. و بدیهی است که پیمان پیامبر با آن حضرت، به جهت حفظ جان او و اهل بیتش میباشد، که اگر کشته شوند، اثری از رنگ خدا در زمین باقی نمیماند. و امامت، تا ابد منقرض میشود. و تمام زحمات انبیاء تا قیامت، بر باد میرود. بنا بر این، با ملاحظة پیمان پیامبر با آن حضرت، و با توجّه به تصریح امام علیهالسلام، علّت اصلی نجنگیدن امیرالمؤمنین، با آن قوم مرتد، صرفا حفظ جان خود و اهل بیتش میباشد و بس. به همین دلیل است که میفرماید، اگر پس از پیامبر عمویم حمزه و برادرم جعفر برایم باقی میماندند، زیر بار بیعت اجباری نمیرفتم. و معنی این فرمایش این است که اگر آن دو بزرگوار زنده بودند، با شجاعتی که در وجود آنان بود، در مقابل غاصبان، میایستادم و هرگز تن به بیعت اجباری و زمامداری آنان نمیدادم. ولی چون تنها ماندهام، باید سکوت کنم. اگرچه سکوتم، مانند بستن چشم بر خار، و فروبردن آب دهان بر استخوان گلوگیر است.
با بیان فوق از امیرالمؤمنین علیهالسلام هر نوع تفسیر دیگری برای بیعت و سکوت امام علیهالسلام، اجتهاد در مقابل نصّ بوده، و انکار حقّی آشکار است. و آنان که امام را نسبت به حکومت منافقان و دشمنانش راضی و متّحد معرّفی کردهاند، و عمل آن حضرت را به خاطر حفظ وحدت مسلمین میدانند، جز به بیراهه نرفته و جز گزاف و خرافه نبافتهاند. زیرا در این فرمایش، نه تنها سخنی از وحدت و همکاری و همیاری به میان نیامده است، بلکه سراسر آن، خشم و غضب، نسبت به زمامداران و اعوان و انصارشان، بوده، و سرشار از تأسّف به خاطر نداشتن یاور برای جنگیدن با آنان است. ۳ ـ «خطب أمیرالمؤمنین علیهالسلام خُطبةً بالکوفة. فلمّا کان فی آخر کلامِه قال: ألا و انی لأولی النّاسِ بالنّاسِ، و مازِلْتُ مظلوماً مُنذُ قُبِض رسولُ الله صلیالله علیه و آله. فقام إلیه أشعثُبنُ قیْس، فقال: یا امیرالمؤمنین لمْتَخطُبْنا خُطبةً مُنذُ قَدِمتَ الْعِراق، الاّ و قلتَ:"والله انّی لأولَی النّاسِ بالنّاسِ، فما زِلْتُ مظلوماً مُنذُ قُبِضَ رسولُ اللهِ"و لَمّا ولّیٰ تیم و عَدی، اَلاّ ضرَبْتَ بسَیْفِکَ دونَ ظلامتِکَ؟ فقال أمیرالمؤمنین علیهالسلام: یَابنَ الخمّارة، قد قُلتَ قولاً فاسمعْ منی: والله مامَنعَنی مِن ذلک اِلاّ عهدُ أخی رسولِالله صلیالله علیه و آله، أخبَرنی و قال لی:"یا اباالحسن انّ الاُمّة ستغدرُ بکَ و تَنقِضُ عَهدی، و اِنّک مِنّی بمَنزلةِ هارونَ مِن موسی". فقلت: یارسولَ الله فما تَعْهدُ الیّ إذا کان ذلک کذلک؟ فقال: اِنْ وَجَدْتَ أعواناً فبادِرْ إلَیْهم وجاهِدْهُم، و انْ لمْتجِدْ أعْواناً فکُفَّ یَدَکَ و احْقِنْ دَمَکَ حتّی تَلْحَقَ بی مظلوماً. فَلَمّا تُوُفّیَ رسولُ الله صلیالله علیه و آله اشتغَلْتُ بِدَفْنِهِ، و الْفِراغِ مِن شأنِهِ. ثمّ آلَیْتُ یمیناً انّی لاأرتدی الاّ للصّلاةِ حتّی أجمَعَ الْقرآنَ، ففعلت. ثمّ اخذتُهُ و جِیتُ بِهِ فاَعْرضتُه علیهم. قالوا: لاحاجةَ لنا بِه. ثم أخذتُ بِیَدِ فاطمة، و ابنَیَّ الحسن والحسین، ثمّ دُرتُ عَلیٰ أهلِ بدرٍ، و أهلِ السّابقة، فأنْشَدْتُهُم حقّی، و دعَوْتُهم إلیٰ نُصرتی. فماأجابنی منهُمْ الاّ أربعةُ رَهْطٍ: سلمان و عمار و المقداد و أبوذر. و ذهبَ مَنْ کُنتُ أَعتَضِدُ بِهِمْ علیٰ دینِ الله مِنْ أهلِ بیتی. و بقیتُ بینَ خفیریْنِ قریبَیِ الْعَهْدِ بجاهلیّةٍ: عقیل و العبّاس... والّذی بعَثَ محمّداً بِالحقّ لَوْ وَجَدْتُ یومَ بویِعَ أخو تَیْم، أربعینَ رهْطٍ، لجاهدتُهُمْ فیِ الله إلی اَنْ أُبلیَ عُذری...۴».
«امیرالمؤمنین علی علیهالسلام در کوفه خطبهای ایراد کرده و در پایان سخن خود فرمود: بدانید که من سزاورترین مردم، نسبت به آنان هستم. ولی از زمانی که پیامبر خدا صلیالله علیه و آله از دنیا رفته، من همیشه مورد ستم بودهام.
اشعث بن قیس برخاست و گفت: ای امیرمؤمنان، از آن هنگام که به عراق آمدهاید، خطبهای نخواندید مگر اینکه گفتید: من از مردم به ایشان سزاوارترم، و از زمان رحلت پیامبر خدا صلیالله علیه و آله همیشه مظلوم بودهام. چرا زمانی که [ابوبکر از طایفة] تَیم و [عمر از طایفة] عدی کار را بدست گرفتند، با شمشیر به گرفتن حقّ خود اقدام نکردی؟ امیرالمؤمنین فرمود: ای فرزند زن شرابفروش، حرفت را زدی، حال خوب گوش کن: بخدا سوگند، هیچ چیز مانع من نبود مگر سفارش برادرم پیامبر خدا صلیالله علیه و آله که مرا خبر داد و فرمود: ای اباالحسن، همانا امّت، بزودی به تو خیانت میکنند و پیمانی که من از آنان گرفتم را میشکنند. در حالیکه تو نسبت به من، مانند هارون نسبت به موسی هستی. گفتم: ای پیامبر خدا، وقتی چنین شد مرا به چه کاری سفارش میکنی؟ فرمود:
"اگر یاورانی یافتی، به سوی آن قوم بشتاب و با ایشان بجنگ. و اگر یاوری نیافتی، دست نگهدار و خون خود را حفظ کن تا اینکه با مظلومیّت، به من ملحق شوی".
هنگامی که رسولخدا صلیالله علیه و آله رحلت فرمود به دفن و تجهیز ایشان مشغول شدم، سپس سوگند خوردم که ردایی بر دوش نیفکنم جز برای نماز تا اینکه قرآن را جمع کنم. پس این کار را کردم. سپس آن را بردم و بر آن گروه عرضه کردم. گفتند: ما را به آن نیازی نیست. پس دست فاطمه، و فرزندانم حسن و حسین را گرفتم و به سوی اهل بدر و پیشتازان در اسلام رفتم. آنها را به حق خود یادآور شدم و به یاری خویش فراخواندم. ولی جز چهار نفر، که عبارت بودند از سلمان، و عمّار، و مقداد و ابوذر، کسی پاسخم نداد. و از خویشاوندانم آنان که بر دین خدا کمککار من بودند، درگذشته بودند، و فقط من بودم و دو کممایة تازه مسلمان، عقیل و عبّاس.... به خدایی که محمّد را به حق برانگیخت، آن روزی که با برادر تیم [ابوبکر] بیعت شد، اگر چهل نفر مییافتم، با آنها در راه خدا جهاد میکردم، تا آنجا که جایی برای ملامت و اعتراض، باقی نگذارم...» نکات قابل توجّه: الف: سفارش پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله به امام علیهالسلام حاکی از آن است که، جز حکومتی که خداوند مقرّر کرده و مردم از سوی خداوند، به بیعت با حاکم و امیر آن، ملزم و موظّف شدهاند، هر حکومتی باطل است و بر هر صراطی که باشد، مشروعیّت ندارد و باید از بین برود. خواه فرعونی بر مسند امیر تکیه زند، یا منافقی شیّاد آن مسند را به زور بگیرد، و یا سلطان عادلی بر آن مسند فرمانروایی کند. پیامبر در سفارش خود بیان نفرمود که اگر سلطان عادلی آمد او را رها کن. و نفرمود اگر فرعون و منافقی نشست، با او بجنگ. بلکه آنچه نزد پیامبر اهمّیّت داشت، غدر امّت در حقّ کسی بود که خداوند او را به امامت و خلافت و حاکمیّت خلق انتخاب فرموده بود. و او امیرالمؤمنین علی علیهالسلام بود. پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله امیر را بر جنگیدن با حاکم و امّتی سفارش میکند که در حقّ او غدّاری و پیمان شکنی و خیانت کرده است. هرکس باشد و در هر لباسی باشد، تفاوتی نمیکند.
ب: همانگونه که ملاحظه میشود، در این روایت نیز مانند سایر روایات، پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله قیام امیرالمؤمنین علیهالسلام را مشروط به داشتن یاور مینماید. زیرا در صورت نبودن یاور، خون امیرالمؤمنین علیهالسلام ریخته میشود. لذا پیامبر میفرماید: اگر یاور نداشتی، از جنگ، چشمپوشی کن و خونت را حفظ کن. و امیرالمؤمنین علیهالسلام نیز دلیل نجنگیدن و سکوتش را نداشتن یاور بیان میفرماید. و جنگیدن با این حکومت، را به حدّی از اهمیّت و وجوب میداند، که میفرماید: اگر چهل نفر یاور داشتم، چنان میجنگیدم که جایی برای اعتراض باقی نماند.
با چنین تصریحاتی، سکوت امام علیهالسلام در مقابل غاصبانِ حقوق الهی امیرالمؤمنین علیهالسلام را حمل بر همکاری و اتّحاد آن حضرت با حکومت نمودن، غایت جهل و نادانی و غرضورزی، و یا نهایت ساده لوحی و سطحینگری است.
ج: این فرمایش امیرالمؤمنین در زمان حکومت خودش یعنی پس از مرگ سوّمین زمامدار (عثمان) صورت گرفته است. و این مسأله، حاکی از آن است که، در زمان حکومت هیچیک از آن سه نفر، اثری از رضایت امام علیهالسلام دیده نشده و وجود نداشته، و آن حضرت، همواره مورد ستم بوده است.
همین جریان را از زبان جناب سلیمبن قیس که خودش در مجلس حضور داشته است، میخوانیم: ۴ ـ «کنّا جلوساً حولَ أمیرالمؤمنین علیّبن أبیطالب علیهالسلام، وحولَه جماعةٌ من أصحابه، فقال له قایلٌ: یا أمیرَالمؤمنین، لو استَنْفَرتَ النّاس. فقام و خطب.... فقال ابنُ قیس و غضب من قوله: فما منعک یابن أبیطالب حین بویِعَ أبوبکر أخوتیم، و أخو بنی عدیّبن کعب، و أخو بنیأمیّة بعدهم، أن تقاتل و تضرب بسیفک؟.... فقال علیهالسلام: یابن قیس اسمع الجواب:
لمیمنعْنی من ذلک الجُبْنُ، ولاکراهةٌ لِلِقاءِ ربّی، و أنْ لااکونَ أعلمُ أنّ ما عند الله خیرٌ لی من الدّنیا و البقاءِ فیها. ولکنْ منعنی من ذلک أمر رسولالله صلیالله علیه و آله و عهدُه إلیّ. أخبرنی رسولالله صلیالله علیه و آله بما الامةُ صانِعُه بعدَه. فلمأک بما صنعوا حین عایَنْتُهُ بأعلمَ و لاأشدَّ استیقاناً منّی به قبل ذلک. بل أنا بقول رسولالله صلیالله علیه و آله أشدّ یقیناً منّی بما عاینت وشهدت. فقلت: یا رسولالله فما تُعْهَد إلیّ إذا کان ذلک؟ قال: إنْ وجدتَ أعواناً فانْبِذْ إلَیهِمْ وجاهِدْهُمْ، و إنْ لمتجدْ أعواناً فکُفَّ یدَک واحقِنْ دمَک، حتّی تجدَ علیٰ إقامة الدّین و کتابالله و سنّتی أعواناً. و أخبَرَنی أنّ الامّةَ ستَخذِلُنی و تُبایعُ غیری. و أخبَرَنی أنّی منهُ بمنزلةِ هارونَ مِن موسی. و أَنّ الامّةَ سَیَصیرونَ بعدَهُ بمنزلةِ هارونَ و مَنْ تَبعَهُ و الْعِجْلِ و مَن تبعَهُ، إذ قال له موسی:"یا هارونَ ما منعَکَ إِذْ رأَیْتَهم ضلّوا ألا تتّبعَنِ أفَعَصَیْتَ أمری، قال: یابنَ أمّ لاتأخذْ بِلِحْیتی و لا بِرأسی، إنّی خَشیتُ أن تقولَ فرّقْتَ بینَ بنیاسراییلَ و لمترقبْ قَولی". و إنما یعنی أنّ موسی أمر هارونَ حین استَخلَفَهُ علیهم إن ضلّوا فوَجَدَ أعواناً أنْ یجاهِدَهُم، و إنْ لمیجِدْ أعواناً أنْ یکُفَّ یدَهُ و یحقِنَ دمَه و لایفرِّق بینَهم، و إنّی خشیتُ أن یقولَ ذلک أخی رسولُالله صلیالله علیه و آله، لمَ فرّقتَ بین الامّة ولمْ ترقبْ قولی؟ و قد عهدت إلیک أنک إن لمتجدْ أعواناً، أن تکُفّ یدَکَ و تحقِنَ دمَکَ و دمَ أهلِک وشیعتِک...، و لو کنتُ وجدتُ یومَ بویِع أخوتَیْم، أربعینَ رجلاً مطیعینَ لجاهدْتهم. فأمّا یومَ بویِعَ عمر و عثمان فلا، لانّی کنت بایعتُ و مثلی لاینکث بیعتَهَ. ویلک یابنَ قیس، کیف رأیتنی صنعتُ حین قُتِل عثمان و وجدت أعواناً؟ هل رأیت منی فشلاً أو جُبناً أو تقصیراً یوم البصرة؟... یابن قیس، أما والّذی فلق الحبّةَ وبرَأَ النّسِمةَ، لووجدت یوم بویع أبوبکر الّذی عیّرتنی بدخولی فی بیعته، أربعین رجلاً کلّهم علی مثل بصیرة الاربعة الذین وجدت، لماکففت یدی، و لناهضت القوم، ولکن لم أجد خامساً.... یابن قیس، فوالله لو أَنّ أولیک الاربعین الّذین بایعونی وفوا لی، و أصبحوا علی بابی محلّقین، قبل أن تَجِبَ لعتیقٍ فی عنقی بیعةٌ، لناهَضْتُهُ و حاکمتُهُ إلی الله عزّوجلّ، ولو وجدت قبل بیعة عثمان أعوانا لناهضتُهم وحاکمتُهم إلی الله...۵».
«سلیم بن قیس میگوید: گرد امیرالمؤمنین علی علیهالسلام نشسته بودیم، در حالی که گروهی از اصحابش نزد ایشان بودند. شخصی به امام علیهالسلام گفت: ای امیرالمؤمنین، چه خوب است مردم را برای رفتن به جنگ [با معاویه] ترغیب فرمایی. امام علیهالسلام برخاست و خطبهای ایراد فرمود....
اشعث بن قیس در حالیکه از سخن آن حضرت [دربارة زمامداران پیشین و پیروانشان] خشمگین شده بود، عرض کرد: ای پسر ابیطالب، هنگامی که با ابوبکر از قبیلة تیم، و پس از او با عمر از قبیلة بنیعدی، و بعد از آنها با عثمان از قبیلة بنیامیّه بیعت شد، چه چیز مانع تو شد که جنگ نکردی و شمشیر نزدی؟....
امام علیهالسلام فرمود: ای پسر قیس، [سخنت را گفتی، اکنون] جواب را بشنو. نجنگیدن من، نه بهخاطر ترس بود، و نه بهخاطر ناخشنودی از دیدار پروردگار، و نه بهخاطر اینکه ندانسته باشم که آنچه نزد خداست از دنیا و ماندگاری در آن برای من بهتر است. آنچه مرا از این کار بازداشت، دستور پیامبر خدا صلیالله علیه و آله و پیمان او با من بود. پیامبر صلیالله علیه و آله به من خبر داد که امّت بعد از او با من چه خواهند کرد. به همین جهت، هنگامی که کارهایشان را با چشم میدیدم، علم و یقینم نسبت به رفتارشان، افزون بر زمان پیش از مشاهده نبود. بلکه یقین من به سخن پیامبر صلیالله علیه و آله بیشتر از یقینم به مشاهداتم بود. پس [از آنکه پیامبر این خبرها را به من داد] پرسیدم: یا رسولالله، برای آن موقع که چنین خواهد شد، چه سفارشی به من میفرمایی؟ پیامبر فرمود: اگر یارانی پیدا کردی به آنان اعلان جنگ کرده و با ایشان جهاد کن، و اگر یارانی نیافتی دست نگهدار و خون خود را حفظ کن، تا زمانی که برای برپایی دین و کتاب خدا و سنّت من، یارانی پیدا کنی.
و پیامبر صلیالله علیه و آله به من خبر داد که امّت، بزودی از یاری من دست خواهند کشید، و با دیگری بیعت خواهند کرد.
و به من خبر داد که من نسبت به او، مانند هارون نسبت به موسی هستم، و بزودی امّت پس از او، مانند هارون و پیروانش و گوساله و پیروانش خواهند شد، آن هنگام که موسی به هارون فرمود: ای هارون، چرا وقتی دیدی مردم گمراه میشوند دست از متابعت من برداشتی؟ آیا با فرمان من مخالفت کردی؟ هارون گفت: ای پسر مادرم، دست از سر و ریش من بازدار، من ترسیدم بگویی میان بنیاسراییل اختلاف انداختی و گفتار مرا مراعات نکردی.
مقصود پیامبر صلیالله علیه و آله این بود که موسی علیهالسلام وقتی هارون را جانشین خود در میان آنها قرار داد به او دستور داد که اگر گمراه شدند و او یارانی پیدا کرد با آنها جهاد نماید، و اگر یارانی پیدا نکرد خودداری کند و خون خود را حفظ کند و بین آنان تفرقه نیندازد. من هم ترسیدم برادرم پیامبر صلیالله علیه و آله، همین سخن را به من بگوید که چرا بین امت تفرقه انداختی و گفتار مرا رعایت نکردی؟ در حالیکه با تو عهد کرده بودم که اگر یارانی نیافتی، دست نگهداری و خون خود و اهل بیت و شیعیانت را حفظ کنی....
و اگر من در روزی که با ابوبکر بیعت شد چهل نفر که فرمانبردار من بودند مییافتم، با آن قوم جهاد میکردم. ولی در روزی که با عمر و عثمان بیعت شد چنین نمیکردم، زیرا من بیعت کرده بودم و مثل من بیعتش را نمیشکند.
وای بر تو ای پسر قیس! مرا چگونه دیدی هنگامی که عثمان کشته شد و من یارانی یافتم؟ آیا سستی یا ترس یا کوتاهی در جنگِ روز بصره از من سراغ داری؟... ای فرزند قیس، قسم به آنکه دانه را شکافت و مردم را آفرید، روزی که با ابوبکر بیعت شد، و تو مرا به خاطر بیعت کردن با او سرزنش میکنی، اگر چهل نفر مییافتم که همة آنان مانند آن چهار نفری که یافتم بصیرت داشتند، دست نگه نمیداشتم و با آنان میجنگیدم. ولی نفر پنجمی نیافتم، لذا دست نگهداشتم....
ای پسر قیس، بخدا سوگند اگر آن چهل نفری که با من بیعت کردند، به من وفادار بودند و صبح هنگام بر در خانة من با سرهای تراشیده حاضر میشدند، قبل از آنکه بیعت با یک بندة آزاد شده بر گردن من بارشود، علیه او قیام میکردم و او را نزد خداوند، به محاکمه میکشیدم. و اگر قبل از بیعت با عثمان یاورانی مییافتم، با آنان میجنگیدم و ایشان را نزد خداوند به محاکمه میکشیدم...». پینوشت:
۱ـ"علل الشرایع"، ص۱۵۰؛"ارشاد شیخ مفید"، ج۱، ص۲۸۷؛"نهج البلاغة"، خطبه۳، معروف به شِقشِقیّة. ۲ـ"الامامة و السّیاسة"، و"نهج البلاغة":"فضننت بهم عن..."، ذکر شده، که صحیحتر به نظر میرسد. یعنی بر کشته شدن آنان بخل ورزیدم و ایشان را حفظ کردم. ۳ـ"کشف المحجّة لثمرة المهجّة"، ص۱۸۰؛ "نهج البلاغة"، خطبة ۲۶:"فنظرتُ فإذا لیس لی معین إلاّ أهل بیتی فضننت بهم عن الموت وأغضیت علی القذی و شربت علی الشّجی و صبرت علی أخذ الکظم و علی أمرّ من طعم العلقم"؛"الغارات"، ج۱، ص۳۱۰؛"المسترشد"، ص۴۱۷. ۴ـ"احتجاج"ج۱، ص۲۸۰: و عن اسحاقبن موسی عن أبیه موسیبن جعفر عن أبیه جعفربن محمّد عن آبایهعلیهمالسلام قال:.... ۵ـ"کتاب سلیم بن قیس الهلالی"، ص۲۱۴؛"المسترشد"، ص۳۷۰. قسمت هفتم: ۷. سقیفه، تبلور وحدت یا تفرقه بررسی روایات دستاویز مدعیان وحدت امیر با غاصبان روایت اول
* روایت اوّل: فَکَتَبَ إلیهِ [معاویه] علیٌّ علیهالسلام: «بسم الله الرّحمن الرّحیم. مِنْ عبدِاللهِ علیٍّ أمیرِالمؤمنینَ إِلیٰ مُعاویة بنِ أبیسفیان:... و قدْ کانَ أبوکَ أتانی حینَ ولّی الناسُ أبابکر فقال: أنت أحقّ بعد محمّد صلیالله علیه و آله بهذا الأمر، و أنا زعیمٌ لک بذلک علی مَنْ خالَفَ عَلَیْکَ؛ ابسِطْ یدَکَ أبایعَک. فلَمْ أفعَلْ. و أنتَ تعلمُ أنّ أباکَ قَدْ کانَ قالَ ذلک و أرادَهُ حتّی کنتُ أنا الّذی أبیتُ. لقُربِ عَهْدِ النّاسِ بالکُفْرِ، مَخافَةَ الْفُرقةِ بَیْنَ أهْلِ الإسلام...۱». و در نسخة دیگر چنین آمده است: «... فکنتُ الّذی أبیتُ ذلک، مخافةَ الفُرقةِ، لِقُربِ عَهْدِ النّاسِ بالْکُفْرِ والجاهلیّةِ۲». امیرالمؤمنین علی علیهالسلام در پاسخ نامة معاویه [در فرازی] چنین نوشت: «بسم الله الرّحمن الرّحیم، از بندة خدا، علی امیرالمؤمنین، به معاویه فرزند ابوسفیان:... و هنگامی که مردم، ابوبکر را به حاکمیّت برگزیدند، پدرت نزد من آمد و گفت:"برای امر حکومت، پس از محمّد صلیالله علیه و آله تو سزاوارتری، و من در این امر، عهدهدار یاوری تو علیه مخالفانت خواهم بود؛ دستت را بگشا تا بیعت کنم". ولی من خودداری کردم. و تو میدانی که پدرت این را گفته بود و خواستار هم بود، امّا این من بودم که نپذیرفتم. بخاطر نزدیکی زمان مردم به کفر، و ترس از تفرقه بین اهل اسلام...».
بررسی روایت: در این خبر دو نکته جلب توجّه میکند که باعث اشتباه صاحبنظران شده است: الف: اهل اسلام که امیرالمؤمنین علیهالسلام این همه نسبت به مراعات حال آنان همّت گماشته و از همة حقوق خود گذشته است، چه کسانی هستند؟ آیا همراهان ابوبکر که علی علیهالسلام برای جنگیدن با آنان به دنبال یاور میگشت، اهل اسلامند؟!
ب: مگر امیرالمؤمنین علیهالسلام به دنبال یاور برای جنگ با ابوبکر نبود؟وقتی علی علیهالسلام برای جنگ با ابوبکر اینچنین جدّی و مصمّم است، پس چرا موقعی که ابوسفیان برای همکاری و بیعت با آن حضرت و لشکرکشی علیه ابوبکر نزد امیرالمؤمنین آمد و گفت اگر بخواهید شهر را پر از سوار و پیاده خواهم کرد، آن حضرت نپذیرفت؟ آیا چهار شب به درِ خانة مهاجر و انصار رفتن و یاری طلبیدن برای جنگ با ابوبکر، و آن احتجاجها، و تحمّل ضرب و شتمهای همسر، و به آتش کشیدن خانهاش جدّی نبود، یا مسألة یاری و لشکرکشی ابوسفیان به طرفداری از علی، دچار مشکلی بود که امیرالمؤمنین یاری او را به خاطر ترس از تفرقة اهل اسلام نپذیرفت؟
در توضیح نکته اوّل باید بگوییم: برخی نویسندگان و صاحبنظران، اهل اسلام را همان مردمی میپندارند که بیعت با امیرالمؤمنین را شکستند و با ابوبکر بیعت کردند. اینان بر این باورند که امیرالمؤمنین به این دلیل از پیشنهاد ابوسفیان و جنگ با ابوبکر خودداری کرد که بین این اهل اسلام که همان بیعت کنندگان با ابوبکر بودند، و قریب العهد به کفر و جاهلیّت بودند، اختلاف نیفتد. و خود نیز با ابوبکر بیعت کرد تا اتّحاد مؤمنان، پابرجا بماند!
امّا در روایاتی که گذشت، آشکارا ملاحظه نمودید که: امیرالمؤمنین علیهالسلام به فرمان پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله مصمّم بود که اگر حتّی چهل نفر یاور بیابد، با ابوبکر و تمام اعوان و انصارش بجنگد و حقّ الهی خود را به امر پیامبر خدا که همان امر خداست، از ابوبکر و یارانش بازپس بگیرد. و این مسأله را بارها مورد تأکید قرار داد. و برای یافتن یاور هم اقدام جدّی فرمود. ولی جز چهار نفر، یاور دیگری نیافت. با این جدّیتهایی که امیرالمؤمنین برای جنگ از خود بروز داده، نمیتوان مراد از اهل اسلام در نامة او به معاویه، که میفرماید: «به خاطر نزدیک بودن مردم به کفر، و ترس از تفرقه بین اهل اسلام» را بیعت کنندگان با ابوبکر دانست. و مراعات آن حضرت را مراعات آن افراد شمرد. زیرا آنان به جرم ارتداد، مستحقّ آن بودند که علی علیهالسلام با آنان بجنگد. ولی چون یاور نیافت نجنگید. و بدیهی است که علی هرگز با مسلمان و اهل اسلام نمیجنگد. پس دلیل مصمّم بودنش به جنگ، این بود که لشکریان ابوبکر، همه مرتد بودند نه مسلمان. و نمیتوان از طرفی آنان را اهل اسلام نامید، و از طرف دیگر به دنبال نیرو برای جنگیدن با آنان بود. آیا امیرالمؤمنین میخواست با کسانی بجنگد که مراعاتشان بر او لازم بود؟ و آیا به خاطر کسانی از تمام حقوق الهی خود گذشت که متّهم به ارتداد و نفاق بوده و امام، آهنگ جنگ و جهاد با آنان را داشت؟ در نتیجه، همانطور که در نسبت امام و دین از نظر شما گذشت، و گفتیم که نسبت امام با دین، نسبت جزء و کلّ است، و آن کلّ بدون این جزء معنا پیدا نمیکند و نزد خداوند پذیرفته نیست، در اینجا مراد از اسلام، چیزی جز امام نمیتواند باشد، و مراد از اهل اسلام، چیزی جز شیعیان آن حضرت نیست. و مراد از کسانی که قریب العهد به کفرند و امیرالمؤمنین مراعات حال آنان را میکند، کسانی میباشند که دشمنی امیرالمؤمنین را در دل ندارند [همانگونه که در فرمایش پیامبر گذشت]، و به خاطر ترس و یا نادانی، و یا اگر از اطراف و اکناف بودهاند به دلیل بیخبری، با ابوبکر بیعت کردهاند. اگر امام شهید شود، اینها اوّلین کسانی هستند که توسّط مرتدّان، و لشکر ابوبکر، به کفر و زندقه و بتپرستی کشانده خواهند شد. بنا بر این، تمام مراعاتهای امیرالمؤمنین علیهالسلام به جهت حفظ خود و شیعیانش، و ترس از فراق بین خود و شیعیانش، و نیز حفظ اسلام آن دسته از مسلمانان بیخبری است که کینة آن حضرت را در دل نداشتهاند، و امام بیم آن داشت که این افراد به جهت قریب العهد بودنشان به کفر، توسّط لشکر مرتدّ ابوبکر به طور کلّی به کفر و بتپرستی باز گردند. همانگونه که در روایات صریح گذشته نیز خواندید.
و این گفته زمانی تقویت میشود که در نسخة دوّم از همین روایت، کلمة «اهل الاسلام» وجود ندارد. و صرفاً فرموده: «مخافة الفرقة». و فرقه به معنی جدایی است. در اینجا بارزترین مصداق آن، جدایی مردم از امامشان است و بس.
و شاید با وجود فرمایش پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله نیازی به این توضیحات هم نباشد. آنجا که میفرماید: «و بدان که در صورت نداشتن یار و یاور، اگر دست نگهنداری و خون خود را حفظ نکنی، میترسم که مردم به پرستش بتها برگردند و پیامبری مرا انکار کنند. پس حجّت و برهان را بر مردم ظاهر کن و ایشان را دعوت نما، تا آنانکه دشمنی تو را در دل دارند و آنان که علیه تو قیام میکنند هلاک شوند و عموم مردم [که دشمنی تو را در دل ندارند] و همچنین، خواصّ دوستانت، سلامت بمانند».
و کسانی که امیرالمؤمنین مراعات حال آنان میکند، طبق این فرمایش، دوستان خاص او، و عموم مردمی که کینة علی را در دل ندارند میباشند. و نه لشکریان ابوبکر و حکومت او، و نه هیچکس دیگر. در این باره، در صفحات آتی نیز توضیحاتی خواهد آمد. و در توضیح نکتة دوم باید بگوییم: ابوسفیان، از قبیلة بنی امیّه بود که آن نیز از قبیلة بنی عبد مناف، و آن نیز از قبیلة قُصَیّ بود. بنی هاشم که امیرالمؤمنین علیهالسلام نیز جزء آنان است، با ابوسفیان، هم قبیله، یعنی از قبیلة بنیعبد مناف بودند.
از طرفی ابوبکر، از قبیلة تیم، و با بنی هاشم غریبه بود. و عمر از قبیله عدیّبن کعب بود.
در اعراب آن زمان، ضرب المثلی رایج است که حاکی از تعصّب قبیلگی آنان است. این ضرب المثل میگوید: «انَا علیٰ اخی. و انَا و اخی علَی بنِ عمّی. و انَا و اخی وَابنُ عمّی علَی الغریب». یعنی من [در مقام دشمنی] علیه برادرم هستم. ولی من و برادرم، [اگرچه با هم دشمن باشیم] علیه پسر عمویم خواهیم بود. و من و برادرم و پسر عمویم [اگرچه با هم دشمن باشیم] علیه غریبه متّحد خواهیم شد.
این ضرب المثل، حاکی از تعصّب قبیلگی بسیار شدید، در اعراب است که در آن زمان، موضوعی عادی و شایع بوده. اگر همة افراد یک قبیله با هم دشمن باشند و درگیر شوند، کسانی که نزدیکترند، علیه آنکه دورتر است متّحد میشوند. و اگر در عین دشمنی و درگیری داخلی، قبیلهای از آنان، با قبیلة غریبة دیگر درگیر شود، همة دشمنهای داخلی علیه این دشمن خارجی متّحد میشوند تا این غریبه را از پای در آورند، و سپس مجدّدا به جنگها و دشمنیهای داخلی خود میپردازند.
به عنوان مثال: ابوسفیان، جزء سرسختترین دشمنان پیامبر اکرم بود. عباسبن عبدالمطّلب برای رساندن پیام اخطار به قریش، که خود نیز از آنان بود، به تجسّس پرداخت تا شاید کسی را بیابد و پیام اخطار را به قریشیان برساند، و به آنان بگوید که صلاح در این است که نزد پیامبر بیایند و از او امان بگیرند. عباس در این تجسّس، در بین راه، ابوسفیان را دید که از مکّه بیرون آمده تا از پیامبر خبری بگیرد. به او گفت: خوب شد تو را دیدم. به خدا قسم اگر لشکریان اسلام تو را ببینند، گردنت را خواهند زد. سپس ابوسفیان را روی اسب خود سوار کرد و به سوی پیامبر آورد تا برای او امان بگیرد. وقتی به لشگرگاه مسلمانان رسید از کنار عمر که از قبیلة عدیّبن کعب بود، گذشت. عمر با دیدن ابوسفیان فریاد زد: ای دشمن خدا، سپاس خدایرا که تو را به چنگ ما گرفتار کرد بیآنکه عهد و پیمانی بر عدم تعرّض به تو میان ما بسته شود. آنگاه با شتاب به نزد پیامبر شتافت تا خبر گرفتاری ابوسفیان را به آن حضرت گزارش داده و اذن کشتن او را بگیرد. عباس زودتر از عمر، نزد پیامبر رسید. بلافاصله عمر هم از راه رسید و به پیامبر گفت: یا رسول الله این ابوسفیان است که بدون قید و شرط دستگیر شده. اجازه بده تا گردنش را بزنم. عبّاس میگوید من گفتم: ای رسول خدا من ابوسفیان را پناه دادهام، وی در پناه من است.... چون عمر در کار خود زیاد پافشاری میکرد، گفتم: آرام بگیر عمر! بهخدا قسم اگر ابوسفیان، یکی از مردان قبیلة عدیّبن کعب بود اینگونه نسبت به او زباندرازی نمیکردی. ولی چون میبینی از مردان بنیعبد مناف است، اینچنین گستاخی میکنی.
همین ابوسفیان، در بیعت مردم با ابوبکر، فریاد زد: ای آل عبدمناف، ابوبکر را با شما [خلافت شما] چهکار؟
و میگفت: مارا با ابوفصیل (پدر بچه شتر) چه کار؟
بنا بر این، عامل اصلی که ابوسفیان را بر آن داشت تا به بیعت و یاری علیبن ابیطالب علیهالسلام بیاید، رسیدن نسبت قبیلگی هردو به"بنیعبدمناف"و نسبت عموزادگی بین او و امیرالمؤمنین بود نه تکلیف الهی. و امیرالمؤمنین کسی نبود، که به خاطر تعصّب قبیلگی و یا رابطة فامیلی صِرف، اقدام به لشکرکشی کند. و از طرفی هم خوب میدانست که این همکاری ابوسفیان با او، دوامی نخواهد یافت، و ابوسفیان بیوفایی خواهد کرد. و شاید هم در همان لشکرکشی، پس از پیروزی بر ابوبکر، امیرالمؤمنین علیهالسلام و خاندان او را میکشت، و خود بر اریکة قدرت مینشست. به همین جهت امیرالمؤمنین به او فرمود: «نیّت تو نیّت خدایی نیست». و وقتی نیّت خدایی نباشد، نیّت شیطانی است.
گواه این بیوفایی، این است که وقتی عمر، از ترس قیام ابوسفیان، به نزد ابوبکر رفت و به او گفت: «این مردک، آمد و از شرّش در امان نتوان بود. پیامبر هم همیشه به همین منظور، دل او را به دست میآورد. اکنون آنچه از صدقه و بیتالمال در دست اوست، به خودش واگذار کن». ابوبکر نیز چنین کرد. و ابلاغ فرماندهی لشکری که به سوی سوریه میرفت نیز به نام پسرش یزیدبن ابیسفیان صادر کرد. ابوسفیان هم به همین مقدار، از ابوبکر راضی شد و با او بیعت کرد و دیگر سراغ علی علیهالسلام هم نرفت!
و امیرالمؤمنین میدانست که ابوسفیان با آن سابقة دشمنی با دین پیامبر، و با این تعصّب قبیلگی، و با آن روحیّة جاهطلبی و دنیا طلبی، به او کمک نخواهد کرد، و بر پیمان و بیعت خود استوار نخواهد ماند.
و نیز میدانست که اگر ابوسفیان علیه غریبهای چون ابوبکر، پیروز شود، قطعاً بر اساس همان تعصّب قبیلگی، و ضرب المثلی که گذشت، با تمام نیروهایش، با علی علیهالسلام که جز او و لشکریانش یاوری نداشت، نیز خواهد جنگید، و او را شهید خواهد کرد.
به این روایت توجّه کنید: «... وقد کان أبو سفیان جاء إلی باب رسول الله صلیالله علیه و آله وعلیٌ و العباسُ متوفّران علی النّظر فی أمره فنادی: بنی هاشم لا تطمعوا الناس فیکم ولا سیما تیم بن مرة أو عدی
فما الأمر إلا فیکم و إلیکم ولیس لها إلا أبو حسن علی
أبا حسن فاشدد بها کف حازم فإنک بالأمر الذی یرتجی ملی ثم نادی بأعلی صوته: یا بنیهاشم، یا بنی عبدمناف، أرضیتم أن یلی علیکم أبوفصیل الرذل بن الرذل، أما والله لین شیتم لأملأنها خیلا و رجلا. فناداه أمیرالمؤمنین علیهالسلام: ارجع یا باسفیان، فوالله ما ترید الله بما تقول، و ما زلت تکید الإسلام و أهله، ونحن مشاغیل برسول الله صلیالله علیه و آله، و علی کل امری ما اکتسب و هو ولی ما احتقب...۳».
«ابوسفیان به نزدیک درب خانة رسولخدا صلیالله علیه و آله آمد، در حالیکه امام علی علیهالسلام و عباس در نهایت کوشش در رعایت امور دفن ایشان بودند، پس فریاد کشید:
ای بنیهاشم، مردم در حق شما طمع نورزند، بخصوص طایفه تیم و عدی [یعنی طایفه ابوبکر و عمر].
زیرا امر حکومت جز در شما و برای شما سزاوار نیست و جز ابوالحسن علی علیهالسلام کسی شایستة آن نمیباشد.
ای ابوالحسن، آن را با دستهای مردی مصمّم و با قدرت بگیر، چون که تو در امری که امید میرود، مورد اعتماد و اطمینان هستی.
سپس گفت: ای فرزندان هاشم، ای فرزندان عبدمناف، آیا راضی شدید که پست فرزند پست، پدر بچّهشتر۴، بر شما حکومت یابد، بخدا قسم اگر بخواهید مدینه را از سوار و پیاده پر خواهم کرد.
امیرالمؤمنین علیهالسلام در پاسخش فرمود: ای ابوسفیان بازگرد، بهخدا سوگند تو از این سخن، قصد خداخواهی نداری، تو هماره بر اسلام و اهل آن خدعه میکردهای. و ما هم دستاندرکار رسولخدا صلیالله علیه و آله هستیم، و هر کسی بدانچه عمل میکند بازخواست میشود و خودش صاحب کردار اندوختة خویش است...».
وقتی امیرالمؤمنین میفرماید: همة مردم جز چهار نفر مرتد شدند، منظور از اسلام و اهل آن، که امیرالمؤمنین بیم خدعة با آنان را دارد، چه کسانی میتواند باشد؟ مگر در آن موقعیّت، جز علی و خاندانش و آن چهار نفر، کسی دیگر را میتوان اهل اسلام نامید که ابوسفیان بر آنان خدعه کند؟ مگر ابوسفیان، نسبت به بیعتکنندگان با ابوبکر خدعه میکرد؟ بنا بر این، خدعهای که امیرالمؤمنین از آن یاد میکند، قطعاً نسبت به امیرالمؤمنین و شیعیان اوست. و وقتی آن حضرت، به آن خدعه، علم دارد، قطعاً علم دارد که در اثر آن خدعه، خود و اهل بیت و شیعیانش کشته خواهند شد. به همین دلیل در نامهاش به معاویه میفرماید: «...کنتُ أنا الّذی أبیتُ. لقُربِ عَهْدِ النّاسِ بالکُفْرِ، مَخافَةَ الْفُرقةِ بَیْنَ أهْلِ الإسلام...».
و معنای این سخن این است که: من، از پیشنهاد پدرت ابوسفیان امتناع کردم، چون میدانستم که او خدعه میکند، و اگر به پیشنهاد او عمل کنم، کشته میشوم و شیعیانم بی صاحب شده و بین من و آنان فراق حایل میشود. زیرا پیامبر به من گفته است که اگر تو کشته شوی، خدا بر روی زمین عبادت نخواهد شد. چون مردمی که مرتد شدهاند شیعیان مرا نیز خواهند کشت. و آنان را که کینة من در دل ندارند ولی با ابوبکر بیعت کردهاند را نیز به جهت قریب العهد بودنشان به کفر، مجدّدا به بتپرستی و کفر خواهند کشاند. و اثری از دین محمّد بر جای نخواهد ماند که حتّی در آینده امیدی به رونق آن رود.
وقتی این خبر را با نامة امام علیهالسلام به معاویه کنار هم گذاشته و لحاظ میکنیم، آنچه گفته شد، کاملاً آشکار میشود. و اگر به روایاتی که در باب معنی تفرقه و جماعت و سنّت گذشت مراجعه کنید، در خواهید یافت که تفرقه به معنی فراق از حق، و فراق از امام است. و چه تفرقهای از فراق امام و شیعة او مهمتر؟
پینوشت: ۱ـ"وقعة صفین، ابن مزاحم المنقری"، ص۸۵: نصر، عن عمر بن سعد عن أبیورق، أنّ ابن عمر بن مسلمة الأرحبی أعطاه کتاباً فی إمارةالحجّاج بکتاب من معاویة إلی علی قال:.... ۲ـ"انساب الاشراف بلاذری"، ص۲۷۹. ۳ـ"ارشاد شیخ مفید"، ج۱، ص۱۹۰. ۴ـ چون بکر به معنی بچّه شتر است. و فصیل هم به معنی بچّه شتر. به جهت تحقیر ابوبکر، ابوسفیان، این لقب را به کار برد. قسمت هشتم: ۸. سقیفه، تبلور وحدت یا تفرقه بررسی روایات دستاویز مدعیان وحدت امیر با غاصبان روایت دوم * روایت دوم: «عامر بن واثلة قال: کُنتُ علَی الْبابِ یوْمَ الشّوریٰ، فارْتَفَعَتِ الأصواتُ بینَهُم، فسمِعْتُ علیاً علیهالسلام یقول: أیّهَا النّاس، الله الله فی أنفسِکمْ، إنّها والله الْفتنةُ الْعمیاءُ الصّمّاءُ الْبکْماءُ الْمُقعِدةُ. إلیٰ متیٰ تَعْصَوْنَ الله؟ أما تعلَمونَ أنّه ما مِنْ نفسٍ تُقتَل ظلماً، أو یموتُ جوعاً، و ما مِنْ ظُلمٍ یکون بعدَ الْیَوْم، أو جورٍ أو فسادٍ فِی الأرض إلاّ و وِزْرُ ذلک علیٰ مَنْ رَدّ الحقَّ عَنْ أهلِهِ؟ و أَناَ واللهِ أهلُه. واللهِ مَا الدّنیا اُریدُ. و لَقَد علمتُ أنّکم لنْتفعَلُوا، ولَنْتَستقیموا، و لنتجمَعُوا علَیَّ. لکنّی أَحتَجُّ عَلَیکم، وأُقیمُ المعذَرةَ إلَی اللهِ عزّوجلّ بینی وبینَکُمْ. بایَعَ النّاسُ أبابکرٍ، و أنَا واللهِ أحقّ و أوْلی بها مِنْه، لکنّی خِفْتُ رجوعَ النّاسِ علیٰ أعقابهِمْ لما رأیْتُ مِنْ طَمَعِ المنافقینَ فیِ الْکُفرِ، ثمّ جَعَلها أبوبکرٍ مِنْ بعدِهِ لِعُمَرَ. فَخِفْتُ آخراً ما خِفْتُهُ أوّلاً...۱».
«عامر بن واثله گفت: در روز شوری من کنار درب بودم که صدای گفتگوی مردم بلند شد، پس شنیدم که علی علیهالسلام میفرمود: ای مردم، شما را به خدا، مواظب خودتان باشید [و خود را به هلاکت نیاندازید] به خدا قسم، این همان فتنة کور وکر و گنگ و زمینگیرکننده است. تا کی خداوند را نافرمانی میکنید؟ آیا نمیدانید که هیچ نفسی به ستم کشته نمیشود، یا از گرسنگی نمیمیرد، و هیچ ستم و فسادی در زمین پس از این صورت نمیگیرد مگر اینکه بار سنگین گناه آن بر دوش کسی است که حقّ [حکومت] را از اهلش دور کند. و بخدا سوگند من اهل این حقّم. و بهخدا سوگند، بهخاطر دنیا خواستارش نیستم. و خوب میدانم که شما آن را به من نمیسپارید، و به راه راست نمیروید، و بر من اتفاق نظر نخواهید داشت. امّا من حجّت را بر شما تمام میکنم، و نزد خدای عزّ و جل، عذر بین خود و شما را اقامه خواهم نمود. مردم با ابوبکر بیعت کردند در حالی که بخدا سوگند من نسبت به آن، سزاوارتر و شایستهتر از او بودم، ولی وقتی تصمیم منافقین را برای کافر ساختن مردم دیدم، ترسیدم مردم به گذشتة خویش برگردند. سپس ابوبکر حکومت را برای عمر قرار داد، در مورد او نیز از همان چیزی ترسیدم که در مورد اولی بیم داشتم...». این خبر، با این لفظ نیز نقل شده است: «عامر بن واثله قال: کنت علی الباب یوم الشوری فارتفعت الاصوات بینهم، فسمعت علیاً علیهالسلام یقول: بایع الناس أبابکر وأنا والله أولی بالأمر واحق به، فسمعت واطعت مخافة ان یرجع الناس کفاراً، یضرب بعضهم رقاب بعض بالسیف، ثم بایع أبوبکر لعمر و أنا والله اولی بالأمر منه، فسمعت واطعت مخافة ان یرجع الناس کفاراً، ثم أنتم تریدون أن تبایعوا عثمان إذا لاأسمع ولا اطیع...۲».
«عامر بن واثله گفت: روز تشکیل شورا کنار در بودم که صدای گفتگوی مردم بلند شد. شنیدم که علی علیهالسلام میفرمود: مردم با ابوبکر بیعت کردند در حالیکه بخدا سوگند من سزاوارتر و شایستهتر به امر حکومت بودم. ولی از ترس آنکه مردم به کفر برگردند و گردن یکدیگر را با شمشیر بزنند، شنیدم و پیروی کردم. سپس ابوبکر بیعت را در عمر قرار داد و بخدا سوگند من به این امر، سزاوارتر از او بودم. ولی باز هم از ترس آنکه مردم به کفر برگردند، شنیدم و پیروی کردم. حال شما میخواهید با عثمان بیعت کنید، دیگر من قبول نخواهم کرد و از شما پیروی نمیکنم...».
بررسی روایت: شاید با توجّه به روایات و مباحثی که پیش از این گذشت، به بررسی این روایت، نیازی نباشد. ولی دقّت نظر در چند نکته، خالی از فایده نیست:
الف: امام علیهالسلام در این فرمایش، میفرماید: «هیچکس به ظلم کشته نمیشود، و یا از گرسنگی نمیمیرد، و هیچ ظلم و جور و فسادی از امروز به بعد، در زمین رخ نمیدهد، مگر آنکه گناه آن بر عهدة کسانی است که حق را از اهل آن برگرداندند. و بهخدا قسم من اهل آن حقّم». صراحت کلام امام علیهالسلام جایی برای توضیح باقی نگذاشته است. ولی جا دارد بپرسیم: ظلمهایی که از آن روز تا قیامت بر امّت وارد شده و میشود، و خونهایی که از آن روز تا قیامت ریخته میشود، و فسادهایی که از آن روز تا قیامت، به ظهور میرسد، وبال آن بر گردن کیست؟
ب: منظور امام، از منافقانی که در صدد برگرداندن مردم به کفر بودند، کدامین منافق است؟
یکی از ترفندهایی که حکومت ابوبکر و طرفدارانش به کار بردند، تراشیدن مرتد و منافق، و ساختن جنگهایی به نام جنگهای ارتداد بود. آنان، که در اکثر اوقات، با فرماندهی خالدبن ولید اقدام میکردند، همانگونه که امیرالمؤمنین علیهالسلام را محارب خوانده و به این جرم میخواستند او را به قتل برسانند، کسانی را که از اطراف و اکناف، با ابوبکر بیعت نکرده و یا از دادن زکات به حکومت ابوبکر، سر باز میزدند را مرتدّ و اهل ردّه خوانده، و با این انگ، آنان را وادار به پرداخت زکات میکردند، و یا بیهیچ اتمام حجّتی، با ایشان میجنگیدند و مردانشان را از دم تیغ میگذراندند و زنان و کودکانشان را به اسیری میگرفتند. یکی از قربانیان این جنایات، مالکبن نویره و قبیلة او بودند. مالک در مزرعة خود به کار کشاورزی مشغول بود. ولی چون خود و قبیلهاش به ابوبکر زکات نمیپرداختند، ابوبکر، سپاهی را به فرماندهی خالدبن ولید به سوی او و قبیلهاش گسیل داشت. نیروهای خالد، مالک را محاصره کردند و به همراه همسر مالک، و افراد قبیلة او به نزد خالد آوردند. خالد دستور داد تا تمام افراد قبیلهاش را به جرم ارتداد، گردن زدند. نوبت مالک رسید. چشم ناپاک خالد به همسر مالک افتاد دلباختة او شد. و به هر قیمتی عزم را بر قتل مالکبن نویره جزم کرد تا به همسرش دست یابد. حتّی رضایت مالک به پرداخت زکات و سایر احتجاجاتی که بر مسلمانی خود نمود، در دل خالد کارگر نیفتاد. مالک را کشت و سرش را مانند سرهای دیگر افراد قبیلهاش زیر دیگ غذا افروخت، و همسرش را تصاحب کرده و همان شب و در همان جا با او همبستر شد و...!
همچنین جریان کشتار عظیم از قبیلة کنده در حضرموت که بر سر یک شتر زکات اتّفاق افتاد و تعداد زیادی از افراد قبیلة مسلمان کنده به جرم ارتداد، به قتل رسیدند. در حالی که زیادبن لبید که فرمانده لشکر ابوبکر بود، میدانست که قبیلة کنده مسلمان و نمازگزارند!
وقتی قبایل مختلف آن سامان، به قبیله کنده پیوستند، و آن قبیله قدرت گرفت، ابوبکر، در نامهای که برای اشعثبن قیس از بزرگان قبیلة کنده نوشت، گفت: «اگر انگیزة شما در برگشت از اسلام و امتناع نمودن از زکات، بدرفتاری نمایندة من، زیادبن لبید است، اینک من او را عزل میکنم. شما نیز از کردة خود برگردید و هرچه زودتر توبه کنید». وقتی نامه به دست اشعث رسید و آن را خواند، به نامهرسان گفت: «رییس تو ابوبکر، به علّت مخالفت ما با وی، ما را به کفر و ارتداد متّهم میسازد. ولی نمایندة خویش را که عشیره و عموزادگان مسلمان مرا کشته است، کافر نمیداند». نامهرسان گفت: «آری اشعث، کفر تو ثابت است، زیرا تو با جماعت مسلمانان، مخالفت ورزیدهای». و به هر حال، کار به آنجا رسید که جنگ مغلوبه شد، و با یک خدعه، گروه زیادی از مسلمانان آن سامان با انگ ارتداد، کشته شدند!
در نامة ابوبکر تصریح شده و کاملاً آشکار است که شخص ابوبکر، افرادی راکه از پرداختن زکات، امتناع میکردند مرتد میدانسته، و برای قلع و قمع آنان، نیرو گسیل میداشته، و کشتاری که به نام جنگهای ردّه راه انداخته بوده، به همین انگیزه بوده است.
و....
سیفبن عمر تمیمی، زندیقی که مأموریّت داشت، تا برای پیامبر، صحابه تراشیده، و در مقابل حکومت ابوبکر، مرتدّانی بتراشد، و در راستای ثبت افتخارات حکومتهای غاصب، برای ابوبکر و پس از او، جنگهایی به نام جنگهای ردّه درست کند، میگوید: وقتی پیامبر از دنیا رفت، تمام مردم مرتد شدند و از اسلام برگشتند، جز قبیلة قریش و ثقیف که بر اسلام خود باقی ماندند! او با این ادّعای دروغینش، کشتار مسلمانانی که تنها از پرداخت زکاتشان به ابوبکر خودداری میکردند را با انگ ارتداد، توجیه کرد. و با تراشیدن جنگهای فراوان به نام جنگهای ارتداد، بر جنایات لشکر ابوبکر که برای گرفتن زکات، خون صدها و شاید هزاران مسلمان را بر زمین ریختند، سرپوشی گذاشت که چهرة تاریخ اسلام را سیاه، و چهرة لشکر مغول را سپید کرد. آری، دو کتاب مملوّ از دروغِ سیفبن عمر تمیمی، به نام «الفتوح و الرّدّة» و «الجمل و مسیر عایشه و علی»، و همة روایات او جزء اسانید معتبر اصحاب سقیفه، از قبیل: طبری، ابن اثیر، ابن کثیر، ابن خلدون، ابن عبدالبر، ابن عساکر، ذهبی و امثال آنهاست! با اینکه حدّ اقل دوازده تن از علمای رجال خودشان، که عبارتند از: یحیی بن معین، نسایی صاحب صحیح، ابوداوود، ابن ابی حاتم، ابن سکّین، ابن حبان، دارقطنی، حاکم، فیروزآبادی صاحب قاموس، ابن حجر، سیوطی، و صفیّ الدّین، از زندیق بودن، دروغگو بودن، ضعیف بودن، جعّال و وضّاع بودن، و متروک الحدیث بودن سیف، سخن میگویند۳!
تاریخ گواهی میدهد که پس از اسلام، فقط چند نفر، آن هم در زمان پیامبر خدا مرتد شدند نه در زمان ابوبکر. از جملة آنان، عبداللهبن سعد بن ابیسرح بود که پیامبر دستور قتلش را صادر فرمود. ولی چون برادر رضاعی عثمان بود، او را در خانة خودش پنهان کرد، و از پیامبر برایش امان گرفت. و دیگری عبداللهبن جحش بود که به مسیحیّت برگشت و در همان حالت مرد. و دیگری عبدالله بن خطل بود. او در حالی که پردة کعبه را برای امنیت خود به دست گرفته بود، کشته شد. و شاید ارتداد پس از اسلام، در همین سه نفر خلاصه شود.
تنها جایی که لشکر ابوبکر با غیرمسلمانان جنگید جنگ لشکریانش به ریاست ثابتبن قیس، و به فرماندهی کلّ خالدبن ولید، با افرادی بود که در مکانی به نام «بزاخه» فرود آمده بودند تا با مسلمانان بجنگند. لشکر ابوبکر با آنان جنگید و چند نفر از آنان را کشت و بقیة ایشان هم فرار کردند. که این مورد هم ربطی به ارتداد ندارد. چون اینان از همان اوّل، مسلمان نبودند. جز این مورد، تمام جنگهایی که از ابوبکر سر زد، صرفاً کشتار مسلمانانی بود که به خاطر امتناع از بیعت، و یا نپرداختن زکات از دم تیغ گذشتند و کودکان و زنانشان به اسارت رفتند!
اصرار بر نقل روایات سیفبن عمر، توسّط تاریخنگاران سقیفهگرا، و ترک و یا کماهمیّت نمودن سایر روایات، صرفا برای این است که: اوّلا بر کشتارهایی که ابوبکرنسبت به مسلمانان مرتکب شده، سرپوش گذاشته شود. و ثانیاً مسیر فرمایش امیرالمؤمنین علی علیهالسلام را که میفرماید: «انّ النّاس کلّهم، ارتدّوا بعد رسول الله غیر اربعة ـ پس از پیامبر همة مردم مرتد شدند جز چهار نفر» و منظورش، بیعت کنندگان با ابوبکر است، را به گونهای گم کنند. و نیز آنجا که امیرالمؤمنین علیهالسلام میفرماید: منافقین در این طمع بودند که مردم را به کفر برگردانند و من از کفر مردم خوف داشتم، لذا بیعت کردم و شمشیر نکشیدم، با شایع نمودن ارتداد مردم و جنگهای ردّه، میخواستند به این هدف دست یابند که بگویند: منظور علی علیهالسلام از مرتدّان، همان مرتدّانی است که ابوبکر با آنان جنگید و منظورش از منافقان، نیز همان منافقان است که خوف آن میرفت بر مسلمانانی که با ابوبکر بیعت کرده بودند چیره شوند و آنان را به کفر بکشانند! و بیعت امیرالمؤمنین برای این بود، که حکومت مرکزی همچنان مقتدر بماند و تضعیف نشود، تا این مرتدّان و منافقان، بر مردم چیره نشوند و آنان را به کفر نکشانند!
در حالیکه در زمان ابوبکر جز کسانی که با ابوبکر بیعت کرده و بیعت خود با امیرمؤمنان علی علیهالسلام را شکستند، منافق و مرتدّی وجود نداشت. و این مسأله، از استثناء چهار نفر که در کلام امام مذکور است، کاملاً واضح است. و آن چهار نفر هم نام آنان در روایت ذکر شده است. و آنان عبارتند از: سلمان، و ابوذر و مقداد و عمّار. در نتیجه، منظور امام علیهالسلام از مرتد و منافق، کسی جز حاکمان غاصب و اعوان و انصارشان نبود. همانان که به طمع حکومت، و منحرف نمودن و از بین بردن دین خدا، میخواستند علی علیهالسلام را با انگ محارب بکشند! و عمر برای گرفتن مجوّز قتل آن حضرت از ابوبکر، به این مسأله تصریح کرد!
و متأسّفانه، نویسندگان ساده دل، بیآنکه در روایات و تاریخ، تأمّل و دقّتی کنند، و بر معارف دینی اندک آشنایی یابند، از پیش خود هرآنچه خواستهاند، بافتهاند!
ج: با استناد به همین روایت، گفتهاند بیعت امیرالمؤمنین علیهالسلام با ابوبکر برای آن بود که نوعی وحدت بین آن حضرت و حکومت ابوبکر ایجاد شده و از کفر مسلمانان جلوگیری شود. باید ببینیم آیا بیعت علی علیهالسلام با ابوبکر، در کفر و اسلام بیعتکنندگان با ابوبکر، تأثیرگذار بود یا خیر؟ و اگر امیرالمؤمنین علیهالسلام نه بیعت میکرد و نه شمشیر میکشید، و جانش هم محفوظ میماند آیا باز هم خوف برگشت مردم به کفر وجود داشت یا خیر؟ برای پاسخ به این پرسش، به دو مقدّمه توجّه کنید: مقدّمة اوّل: در بیعت با ابوبکر، که امام علیهالسلام فرمود: «پس از پیامبر همة مردم مرتد شدند جز چهار نفر» مرتدّان، به دو گروه عمده تقسیم میشدند:
* گروه اوّل کسانی بودند که با امیرالمؤمنین علیهالسلام دشمنی و کینه داشتند، و با علم و آگاهی و از سر دشمنی، بیعتشان با علی علیهالسلام را شکستند و با ابوبکر بیعت کردند.
* گروه دوم کسانی بودند که با آن حضرت کینه و دشمنی نداشتند. این گروه نیز به چند دسته تقسیم میشدند:
دستة اول کسانی که به طمع ریاست و مال، بیعت خود را با علی علیهالسلام شکستند و به سوی ابوبکر شتافتند و با او بیعت کردند. که در این گروه نیز برخی به کلّی دل از علی علیهالسلام بریدند و برخی هم دلشان با آن حضرت بود ولی نمیتوانستند دست از ریاست و مکنت بردارند.
دستة دوم کسانی بودند که به تبعیّت از سایر مردم مانند رؤسای قبیلهشان، در کمال ناآگاهی با ابوبکر بیعت کردند.
دستة سوم کسانی بودند که دوست و شیعة علی علیهالسلام بودند. ولی جوّ حاکم بر سقیفه، آنان را به خوف انداخت و چنین تشخیص دادند که باید با ابوبکر بیعت کنند. در حالیکه دلشان با علی علیهالسلام بود.
دستة چهارم کسانی بودند که بیعت خود را با امیرالمؤمنین علیهالسلام شکستند ولی با ابوبکر هم بیعت نکردند.
غیر از این دو گروه عمده و زیرمجموعههایشان، باقیماندة مردم کسانی بودند که بر بیعت خود با امیرالمؤمنین بودند، و به هیچ قیمتی حاضر نبودند با ابوبکر بیعت کنند. ولی با زور و ارعاب و تهدید به قتل، ناچار شدند، طبق سفارش پیامبر اکرم علیهالسلام و صلاحدید امیرالمؤمنین علیهالسلام برای حفظ جانشان، تن به بیعت بدهند. و آنان، بنی هاشم و چند نفر از شیعیان و دوستان خاصّ امیرالمؤمنین علیهالسلام بودند.
از این دو گروه عمده، کسانی که با هر انگیزهای به اختیار خود، بیعتشان با علی علیهالسلام را شکستند و نه به زور و اجبار و تهدید به قتل، در کلام امیرالمؤمنین علیهالسلام مرتدند. خواه با ابوبکر بیعت کرده باشند یا بیعت نکرده باشند. اگرچه برخی از این افراد، با علی علیهالسلام دشمنی نداشتند، ولی رویگرداندن و ارتدادشان از امیرالمؤمنین علیهالسلام که رکن دین و اساس دین و عمود دین است، ارتداد از دین است. به هر انگیزهای که باشد، تفاوت نمیکند. ولی هر یک از این گروهها نزد امیرالمؤمنین علیهالسلام حساب خاص خودشان را دارند. گروه اوّل یعنی آنان که از روی علم و عمد و از سر دشمنی و کینه، بیعتشان با علی علیهالسلام را شکستند و با ابوبکر بیعت کردند، حسابشان با گروه دوم جداست. و دستههای مختلف در گروه دوّم هرکدامشان، حساب خاصّی نزد امیرالمؤمنین دارند. قطعاً اگر آن حضرت با ابوبکر میجنگید، کسانی با او میجنگیدند که دشمنی و کینة او را بهدل داشتند، و با علم و عمد، بیعتشان را شکستهبودند. و آن حضرت نیز کسانی را میکشت که علیه او شمشیر کشیدهاند و کینه و دشمنی درونی خود را به ظهور رساندهاند. نه همة بیعت کنندگان مرتد را. زیرا گروه زیادی از همان بیعت کنندگان، بعدها به سوی علی علیهالسلام برگشتند و جزء لشکریان او شدند. آنان کسانی بودند که حتّی با وجود بیعت با ابوبکر نیز، مورد توجّه امیرالمؤمنین علیهالسلام بودند و از صفحة الطاف الهیّة او محو نمیشدند. زیرا آن علی که در بحبوحة جنگهای پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله کافر را نمیکشد، چون در چند نسل پس از او، مسلمانی به وجود خواهد آمد، قطعاً، گروههای مختلف بیعت کنندگان با ابوبکر را نیز یکسان نمیشمارد. چون هم خود آنان و هم فرزندان آنان در برههای از زمان، از ارتداد برخواهند گشت و جزء لشکریان اسلام خواهند شد. و در حال ارتداد نیز، بغض و کینة علی علیهالسلام را در دل نداشتند.
مقدّمة دوم: از نظر امام علیهالسلام مردم خواه به سوی ابوبکر میرفتند یا با دیگری بیعت میکردند، به محض شکستن بیعت خود با علی علیهالسلام مرتد شدند، و با رفتن به سوی ابوبکر، به دنیای جاهلیّت پا نهاده و به قهقرا برگشتند. در مدّت حکومت زمامداران غاصب، آنچه به نام دین و موازین دینی نزد مردم بود، در واقع دین نبود. بلکه پوستینی وارونه بود که آن را به نام دین یدک میکشیدند. و بجز تعداد اندکی که از علی علیهالسلام میآموختند، سایر مردم، از دین، فقط اسمی را با خود حمل میکردند. امیرالمؤمنین در این باره چنین میفرماید:
«والیان پیش از من، [ابوبکر و عمر و عثمان] کارهایی انجام دادند که بر خلاف کارهای پیامبر خدا بود، و مخالفتشان با پیامبر در آن کارها، عمدی بود. و عهد پیامبر را شکستند، و سنّت او را تغییر دادند. اگر من بخواهم مردم را به ترک بدعتها و سنّتهای خلاف پیامبر وادار کنم، و سنّت پیامبر را به جای خود و به زمانی که در عهد پیامبر بود، برگردانم، لشکر خودم از من گریزان خواهند شد، به گونهای که یا خودم تنها باقی میمانم یا با اندکی از شیعیانم که فضل و امامت مرا از کتاب خدا و سنّت پیامبر دریافتهاند...۴».
سپس امام مثالهای زیادی از مخالفتهای آن سه زمامدار و اعوان و انصارشان، با سنّت پیامبر میزند. و میفرماید اگر اینها را به زمان پیامبر برگردانم، از من گریزان میشوند و.... ولی همین پوستین وارونه و همین منکرات و مخالفتهای با سنّت پیامبر را مردم به نام دین میشناختند، و کسی نمیتوانست حق را به آنان گوشزد کند! و در زمان بیعت ابوبکر، امام علیهالسلام به این فجایعی که اتّفاق خواهد افتاد آگاه بود و بارها به مردم هشدار داده بود.
پس از این دو مقدّمه، باید بگوییم: بیعت امیرالمؤمنین علیهالسلام با ابوبکر، از این نظر، چیزی را عوض نکرد. زیرا با وجودی که آن حضرت با ابوبکر بیعت کرده بود، ولی ارتداد، همان ارتداد بود. و تغییر سنّت پیامبر در زمان هر سه زمامدار، با قدرت و شدّت هرچه تمامتر ادامه داشت. پیدایش بدعت در دین، غوغا میکرد. و دینی که در بین مردم بود، دین اسلام نبود. بلکه معجونی بود از سنّتهای ابوبکر و عمر و عثمان. و مردمی که با ابوبکر بیعت کردند، ارتباط خود با علی علیهالسلام را قطع کرده، و به ابوبکر روی آورده بودند و بجز چند نفر، افراد دیگر، ارتباطی با علی نداشتند که بیعتش در آنان تأثیر گذار باشد یا نباشد. پس بیعت علی چه سودی در اسلام آن جماعت داشت، و چه نقشی در جلوگیری از کفر آنان ایفا میکرد؟ همان کسانی که پس از بیعت، به او مراجعه میکردند و از او کسب تکلیف مینمودند و مشکلات خود را از او پرسیده، و به وسیلة او حل میکردند، اگر بیعت نمیکرد نیز چارهای جز مراجعه به او نداشتند. بنا بر این، بیعت او، بما هو بیعت، در کفر و اسلام فعلی بیعتکنندگان با ابوبکر، هیچ اثری نداشت. و کفری که آن حضرت از آن بیم داشت قطعاً کفر آن مردم در زمان بیعت با ابوبکر نبود. زیرا آن کفر، با وجود بیعت او نیز اتّفاق افتاده بود. آنچه علی علیهالسلام از آن بیم داشت، کفری بود که با کشتهشدن خود و تمام اهل بیت و خواصّ شیعهاش بر زمین سایه میافکند و طبق هشدار پیامبر و علم امام علیهالسلام، در صورت کشته شدن علی علیهالسلام و خاندان او، احدی خداوند را بر روی زمین عبادت نمیکرد. و این فرمایش پیامبر، به این دلیل است که عبادتهای آن مردم، علاوه بر آنکه ربطی به اسلام و سنّت پیامبر نداشت، بدون امام، در درگاه خداوند پذیرفته نبود. زیرا طبق روایاتی که گذشت، اگر کسی به اندازة عمر نوح در دنیا زندگی کرده و در تمام عمرش بین رکن و مقام، شبها به عبادت بأیستد و روزها را روزه بدارد، چنانچه ولایت امیرالمؤمنین علیهالسلام را نداشته باشد، عبادتش پذیرفته نیست. و اگر در این حالت بمیرد به مرگ جاهلیت، و یا در حالت کفر مرده است. و اگر در همین حالتی که عبادت از آن مردم پذیرفته نیست، امیرالمؤمنین و خاندان او کشته شوند، حق همان است که پیامبر فرمود، که تا قیامت خداوند بر روی زمین عبادت نخواهد شد.
یا در نهایت، خیلی که خوشبین باشیم، میتوانیم بگوییم: کفری که در کلام امیرالمؤمنین علیهالسلام مردم به آن مبتلا میشدند، کفری بود که با شمشیر کشیدن بر امیر و کشتن او حادث میشد. و این کفر هرگز قابل برگشت به اسلام نبود. زیرا همان کسانی که با ابوبکر بیعت کردند و سپس زیر یوغ عمر و عثمان رفتند، همانها بعدا به سوی علی علیهالسلام برگشتند. آنان کسانی بودند که در جنگ جمل و صفّین و نهروان همراه علی بودند. آنان همان مسلمانانی بودند که به اشتباه خویش در بیعت با ابوبکر و عمر و عثمان و ارتداد به سوی جاهلیّت اوّل، پی برده بودند، و به دامن اسلام برگشته بودند در حالیکه از اسلام هیچ نمیدانستند و وقتی امیرالمؤمنین سنّت پیامبر را به آنان گوشزد میکرد، فریاد میزدند: وا سنّة عمرا، واعمراه، واعمراه! و اگر علی علیهالسلام در جریان سقیفه، شهید میشد، آیا آنان به دامن اسلام برمیگشتند، یا با نبودن امام، و با تلاشهایی که منافقان برای کفر ایشان داشتند، راهی برای بازگشت به اسلام نداشتند؟
امام محمّد باقر علیهالسلام میفرماید:
«إن النّاس لمّا صنعوا ما صنعوا، إذ بایعوا أبابکر، لمیمنع أمیرُالمؤمنین علیهالسلام من أن یدعوَ إلی نفسه إلاّ نظراً للنّاس و تخوّفاً علیهم أن یّرتدوا عن الاسلام، فیعبدوا الاوثان و لایشهدوا أن لاإله إلاالله و أن محمداً رسولالله صلیالله علیه و آله و کان الاحبّ إلیه أن یُقرّهم علی ما صنعوا من أن یرتدّوا عن جمیع الاسلام. و إنّما هلک الّذین رکبوا ما رکبوا. فأمّا من لم یصنع ذلک و دخل فیما دخل فیه النّاس علی غیر علم و لاعداوة لامیرالمؤمنین علیهالسلام فإن ذلک لا یکفره و لایخرجه من الاسلام و لذلک کتم علی علیهالسلام أمره و بایع مکرها حیث لمیجد أعوانا۵».
«هنگامی که مردم آنگونه عمل کردند و با ابوبکر بیعت نمودند، امیرالمؤمنین از دعوت به سوی خود جلوگیری نکرد مگر به خاطر رعایت حال مردم و ترس از اینکه از اسلام برگردند و به پرستش بتها روی آورند، و شهادت به توحید و رسالت پیامبر علیهالسلام را رها کنند. در نزد حضرت رها ساختن آنان بر آنچه انجام داده بودند، بهتر از آن بود که از همة اسلام برگردند. زیرا [مردم در آن زمان دو گروه بودند، گروهی که آگاهانه بیعت را شکسته بودند و به امام علیهالسلام ستم کردند و بر حقوق اهلبیت پیامبر، مسلّط شدند] آنان که بر حقوق اهل بیت علیهمالسلام سلطه یافتند، هلاک شدند. ولی مردمی که [آگاهانه ستم نکردند و بیعت را نشکستند و] اینگونه عمل نکردند و همراه دیگر مردم بدون علم و آگاهی، با ابوبکر بیعت کردند و نه از روی دشمنی با امیرالمؤمنین علیهالسلام، پس این بیعتشان با ابوبکر باعث کفر آنان و خروجشان از اسلام نبود. و بخاطر این [افراد ناآگاه] بود که امیرالمؤمنین علی علیهالسلام امر ولایت خود را مسکوت گذاشت، و هنگامی که یاوری نیافت، از سر ناچاری [با ابوبکر] بیعت نمود».
بر اساس این روایت، آنچه امیرالمؤمنین علیهالسلام از آن بیم دارد، کفر این افراد ناآگاه است، که به یکباره، به بتپرستی خواهند گرایید. و اگر علی علیهالسلام بیعت نمیکرد و کشته میشد، و چند شیعة خاصّ او نیز کشته میشدند، و اهل بیت او از بین میرفتند، هدف منافقین از حذف کامل اسلام محمّدی، و سایه افکندن کفر بر زمین، که تنها با حذف عترت پیامبر علیهمالسلام امکانپذیر بود، تحقّق مییافت!
بنا بر این، آنچه که در کفر و اسلام مردم تأثیرگذار بود، بیعت و عدم بیعت صِرف علی علیهالسلام نبود، بلکه مرگ و زندگی علی علیهالسلام بود که میتوانست تکلیف خلق را تا روز قیامت روشن کند. اگر کشته میشد، تا روز قیامت مؤمنی روی زمین یافت نمیشد. [که اگر حجّت خدا در زمین نباشد، زمین اهلش را فرو میبرد. و این یک اصل قطعی و مسلّم است که در روایات ما فراوان به آن تصریح شده است]. و اگر زنده میماند، خانوادة خود، و شیعیان خاصّش را، و همان مردمی که از سر ناآگاهی، با ابوبکر بیعت کرده و سپس به دامن علی برگشتند و به اشتباه خویش پی بردند را، امامت میکرد. و اهل زمین را از خسف نجات میداد. و چون زنده ماندنش در گرو بیعتش با ابوبکر بود، به زور و اجبار بیعت کرد، در حالیکه به فرمایش خودش، میدید میراثش را به تاراج میبرند. و میدید که با سنّتهای پیامبر آشکارا و عمداً مخالفت میشود، و میدید که بدعتها آشکارا و عمداً در دین وارد میشود، و دین محمّد، به پوستینی وارونه تبدیل میگردد. ولی چشم را بر خار بست، و آب دهان را بر استخوان گلوگیر فرو برد، و بیست پنج سال تحمّل کرد، تا عمود دین که وجود مقدّس اوست، بر زمین باقی بماند. و کفر و زندقه، تا ابد بر زمین سایه نیفکند! و پس از بیست و پنج سال، حکومتی به دستش سپرده شد که مردمش به جای سنّت پیامبر، از سنّت ابوبکر و عمر و عثمان، و بدعتهای آنان و مخالفتهای آنان با سنّت پیامبر پیروی میکردند! و مخالفت امام علیهالسلام با آن سنّتهای باطل، گریز مردم از آن حضرت را به دنبال داشت! و این، یکی از کوچکترین تصویرها از مظلومیّت علی علیهالسلام است!
بعلاوة اینکه: در روایات پیش خواندیم که امام علیهالسلام برای جمع آوری یاور، تلاش فراوان کرد. و فرمود: اگر حتّی چهل نفر یاور میداشتم میجنگیدم. حتّی از این هم کمتر، فرمود: اگر تنها عمویم حمزه و برادرم جعفر زنده بودند، میجنگیدم! اگر صِرف بیعت امام علیهالسلام در کفر و اسلام بیعتکنندگان با ابوبکر تأثیرگذار بود، امام هرگز به دنبال یاور برای جنگیدن نمیگشت. و هرگز آهنگ جنگ با ابوبکر نمینمود. اینکه آهنگ جنگ داشته، معلوم است که آن قوم به جهت ارتداد، مستحقّ جنگ بودهاند، و بیعت نکردن آن حضرت و جنگیدنش با آنان، در صورت داشتن یاور و رسیدن به پیروزی، نه تنها باعث رونق کفر نبود، که کفر مجسّم را از بین میبرد و پوزة کافران مسلماننما را به خاک میمالید. پس آنچه که در کفر و اسلام، تأثیر گذار است، مرگ و زندگی امام است نه بیعت و عدم بیعت او با ابوبکر. و تأثیر مرگ و زندگی امام علیهالسلام، هم در شیعیان همان زمان ظهور مییافت، و هم در شیعیانی که پس از حکومت غاصبان، توبه کرده و به سوی آن حضرت بازگشتند.
از این باب است که امام علیهالسلام در روایت دوم که گذشت، دلیل بیعت خود با ابوبکر را چنین بیان میکند: « ولی وقتی تصمیم منافقین را برای کافر ساختن مردم دیدم، ترسیدم مردم به گذشتة خویش [کفر و زمان جاهلیّت] برگردند».
و همانگونه که گذشت، منافقانی که امام از آنان یاد میکند، همانهایی بودند که به نام اسلام و دین و حکومت اسلامی، سنّتهای پیامبر را تغییر داده و بدعتهای فراوانی در دین وارد کردند! و جز آنان و اطرافیانشان، نه منافقی یافت میشد و نه مرتدّی که مردم را، آن هم مهاجر و انصار را به کفر بکشاند. اگر هم کافری یافت میشد، جرأت و قدرت اینکه در صفوف مهاجر و انصار تلاشی کند و کاری از پیش ببرد، نداشت. و کسانی که زمامداران، با انگ ارتداد، با آنان جنگیدند و ایشان را به خاک و خون کشیدند و گردن زدند و سر آنان را زیر دیگ غذا آتش زدند، و خانههایشان را ویران کرده و سوزاندند و اموالشان را به تاراج بردند و زنان و فرزندانشان را به اسیری گرفتند، مسلمانانی بودند که چون هنوز آوای پیامبر در تمام مدّت عمرش، و مخصوصاً در غدیر خم در گوششان طنینانداز بود، حکومت ابوبکر را به رسمیّت نمیشناختند، و زکات مالشان را به ابوبکر نمیپرداختند! نتیجه اینکه: امیرالمؤمنین علیهالسلام به خاطر ابوبکر و حکومتش و دوستان و لشکریانش، هرگز، هیچ ملاحظهای نکرد. پینوشت: ۱ـ"شرح الأخبار مغربی"، ج۲، ص۱۸۵، ح ۵۲۹: عن الاعمش، عن عامربن واثلة، قال....
۲ـ"مناقب خوارزمی"، ص۳۱۳: وأخبرنی الشّیخ الامام شهاب الدّین أفضل الحفّاظ أبوالنّجیب سعدبن عبدالله بن الحسن الهمدانی ـ المعروف بالمروزی فیما کتب إلیّ من همدان ـ، أخبرنا الحافظ أبوعلی الحسنبن أحمدبن الحسین الحدّاد باصبهان ـ فیما اذن لی فی الرّوایة عنه ـ، أخبرنا الشّیخ الادیب ابویعلی عبدالرّزاقبن عمربن ابراهیم الطّهرانی ـ سنة ثلاث وسبعین واربعمایة ـ، أخبرنی الامام الحافظ طراز المحدّثین أبوبکر أحمدبن موسیبن مردویه الاصبهانی، قال الشّیخ الامام شهاب الدّین أبو النّجیب سعدبن عبیدالله الهمدانی: و أخبرنا بهذا الحدیث عالیاً الامام الحافظ سلیمانبن ابراهیم الاصفهانی ـ فی کتابه الیّ من اصبهان سنة ثمان وثمانین و اربعمایة ـ عن ابیبکر أحمدبن موسیبن مردویه، حدّثنا سلیمانبن أحمد، حدّثنی علیّبن سعید الرّازی، حدّثنی محمّدبن حمید، حدّثنی زافربن سلیمانبن الحارثبن محمّد، عن ابیالطّفیل عامربن واثلة قال:.... ۳ـ برای آگاهی کافی از ساختگی بودن جنگهای ردّه، به کتاب «افسانة عبداللهبن سبا» و «صدوپنجاه صحابة ساختگی» تألیف سیّد مرتضی عسکری مراجعه کنید. ۴ـ"کافی"، ج۸، ص۵۸-۵۹. ۵ـ"کافی"، ج۸، ص۲۹۵: حمیدبن زیاد، عن الحسنبن محمّد الکندی، عن غیر واحد، عن أبانبن عثمان، عن الفضیل عن زرارة، عن أبیجعفر علیهالسلام قال:.... قسمت نهم: ۹. سقیفه، تبلور وحدت یا تفرقه بررسی روایات دستاویز مدعیان وحدت امیر با غاصبان روایت سوم
* روایت سوم:
«... فَلَمَّا رأیتُ رَاجِعَةً مِن النَّاسِ قَد رَجَعَتْ مِن الاِسلامِ تَدْعُو إِلی محَوِ دِینِ محمّد وَ مِلَّةِ إِبراهِیمَ علیهالسلام خَشِیتُ إنْ أنَا لم أَنصُرِ الاسلامِ وَ أَهلَهُ أَرَی فِیه ثُلْماً و هَدْماً تکُونُ المُصیبةُ عَلیَّ فِیهِ أَعظمَ مِن فَوتِ ولایةِ أُمُورِکُم الَّتی إنمّا هیَ متاعُ أَیّامٍ قلایِلَ، ثمُ تَزُولُ وتَتَقشَّعُ کَما یَزولُ وَ یَتَقَشَّعُ السَّحابُ، فَنَهضْتُ معَ القَوْمِ فیِ تلکَ الأَحداثِ، حَتّی زَهَقَ الباطِلُ وَ کانَتْ کَلِمةُ اللهِ هیَ العُلیا و إنْ رَغََمَ الکَافِرُونَ۱».
«چون گروهی از مردم را دیدم که از اسلام برگشته و [مرتد و کافر شده و دیگران را] به نابود ساختن دین محمّد صلیالله علیه و آله و از بین بردن آیین ابراهیم علیهالسلام فرا میخوانند، ترسیدم که اگر اسلام و اهلش را یاری نکنم، باید شاهد رخنه و خرابی در اسلام باشم، که [در آن صورت] مصیبت آن، بر من بزرگتر است از مصیبت از دست دادن ولایت امور شما؛ چون حکومت بر شما، کالای چند روزهای بیش نیست که از بین میرود و پراکنده میشود، همچون ابری که در آسمان از بین میرود و پراکنده میگردد. پس بهناچار در آن بدعتها [و آن اقدامات شوم و حرکتهای کفرآمیز] [بر آن قوم، مشرف شدم و] در حالت اشراف بر ایشان، به همراه آنان بودم، تا اینکه باطل از میان رفت و کلمة خدا بود که برتری یافت، اگرچه کافران را ناخوش آمد».
بررسی خبر:
این فرمایش، فرازی از نامة امام علیهالسلام است که هدف اصلی این کتاب بوده، و تمامی این پیشگفتار نیز، به نحوی برای رفع شبهه از مفهوم متشابه همین کلام به رشتة تحریر درآمده است. زیرا این قسمت از گفتار امام علیهالسلام دستآویزی برای بسیاری از توجیهات نادرست نویسندگان معاصر در تحلیل عملکرد امام علیهالسلام قرار گرفته است.
پیش از هر توضیحی به چند پرسش توجّه کنید:
۱ـ با توجّه به آنچه گذشت، پس از رحلت جانگداز رسول مکرّم اسلام صلیالله علیه و آله آن گروه از مسلمانان که مرتد شده و از اسلام برگشتند و مردم را به نابودی دین محمّد فرا میخواندند، چه کسانی بودند؟
۲ـ آن گروه مرتد چه مقام و موقعیّت اجتماعی و سیاسی بدست آورده بودند که میتوانستند آشکارا و بدون واهمه، مردم را به نابودی دین محمّد دعوت کنند؟ مگر کسانی که موقعیّتی نداشتند، جرأت چنین کاری داشتند؟
۳ـ در جامعهای که به دستور حکومت، رعایت ظواهر اسلام، اجباری بود، دعوت به نابودی اسلام، چه معنایی دارد؟
۴ـ با توجّه به آنکه امیرالمؤمنین در صورت داشتن یاور، آهنگ جنگ با ابوبکر و لشکریانش را داشت، در این صورت، منظور از اسلام، و اهل اسلامی که در کلام امیرالمؤمنین علیهالسلام، توسّط مرتدّان، در خطر نابودی قرار گرفته بودند، کدام اسلام و کدام اهل اسلام بود؟
۵ـ وقتی امیرالمؤمنین علی علیهالسلام بیوفایی مردم و نقض بیعت و رفتن آنان به سوی ابوبکر را ارتداد میداند، رخنه و ثلمهای که بر اسلام وارد میشود، و به خاطر آن رخنه و ثلمه، با ابوبکر بیعت میکند، کدام ثلمه، و منظور آن حضرت از اسلامی که منهدم خواهد شد کدام اسلام است؟
۶ـ در معارف دینی آمده است که دین قایم به حجّت خداست، و تازمانی که حجّت خدا در روی زمین است، دین باقی و برقرار خواهد بود. آیا ترس از نابودی دین، همان ترس از کشتهشدن حجّت خدا و عترت پاک پیامبر علیهمالسلام نیست؟
۷ـ گروه منافقی که پس از درگذشت پیامبر اسلام صلیالله علیه و آله چهره نمودند و مرتد شدند، چه اقدامی برای نابودی دین محمّد کردند، که امیرالمؤمنین علیهالسلام را از انهدام اسلام به خوف واداشت؟
۸ ـ آیا نابودی اسلام و اهلش در کلام امیرالمؤمنین علیهالسلام چیزی جز حمله به خانة وحی و سوزاندن آن و کشتن اهل آن است؟
۹ـ در کلام امام علیهالسلام که فرمود: باطل از بین رفت و کلمةالله حاکم شد، مراد از باطل، چه بوده، و منظور از کلمةالله چیست؟
۱۰ـ منظور امام علیهالسلام از جملة «فنهضت مع القوم فی تلک الأحداث» چیست؟
نابودی اسلام، خواستة غاصبان:
از جمله مواردی که افسانههای ارتدادِ ساختگی، به کمک غاصبان، و اعوان و انصارشان آمده است، در توجیه این فراز از فرمایش امام علیهالسلام است. توجیه کنندگان، چنین وانمود میکنند که: وقتی پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله از دنیا رفت، و بنیان حکومت ابوبکر نهاده شد، تمام مردم، جز قبیلة قریش و ثقیف، مرتد شده و از اسلام برگشتند و کافر شدند. کافران و مرتدّان، علیه مسلمانان به پا خواستند. امیرالمؤمنین که این وضعیّت را دید، نسبت به اسلام و مسلمانانی که با ابوبکر بیعت کرده بودند، احساس خطر کرد. از این رو، دست از مطالبة حکومت، که متاع چندروزهای بیش نبود، شست، و با ابوبکر بیعت کرد، که مبادا کافران و مرتدّان، بر مسلمانان چیره شوند و اسلام و مسلمانان را از بین ببرند! تا اینکه به هر حال، با همّت ابوبکر، و جنگهایی که با مرتدان و کافران نمود، آنان را از پای درآورد و باطل را از بین برد و کلمة الله را حاکم کرد۲!
این، یکی از دورغهایی است که سیفبن عمر تمیمی زندیق، افسانهسرا و دروغپرداز مشهور دربار سقیفه، پایة آن را نهاد، و تاریخنگارانی چون طبری، ابن اثیر، ابن کثیر، ابن خلدون، ابن عبدالبر، ابن عساکر، ذهبی و... در حالیکه هم خودشان و هم علمای رجالشان، سیف را دروغگو و ضعیف و زندیق میدانند، روایات او را به عنوان تاریخ معتبر و متقن، در کتب خود تکثیر کرده و به آنها استناد نمودهاند. و نویسندگان پس از ایشان نیز آن را دستاویز قرار داده، و تمام فرمایشاتی که امیرالمؤمنین علیهالسلام در بارة انهدام و از بین بردن اسلام توسّط مرتدّان و منافقان، و ارتداد و به کفر کشاندن مسلمانان توسّط آنان فرمود را به همان سبکی که گفته شد، توجیه کرده و میکنند. کلمةالباطل در کلام امیرالمؤمنین علیهالسلام را مرتدّان و کفّاری میدانند که با حکومت ابوبکر میجنگیدند! و کلمةالله را رهآورد حکومت ابوبکر معرّفی میکنند، که به زعم آنان، با مرتدّان و کفّار جنگید و پیروز شد.
ولی بر اساس بحثی که در بارة ارتداد پس از پیامبر، گذشت، و تفصیل آن را به طور کامل میتوانید در کتاب «عبداللهبن سبا» نوشتة سیّد مرتضی عسکری بخوانید، این فرمایش امیرالمؤمنین علیهالسلام را حمل بر ارتدادی غیر از ارتداد غاصبان و بیعتکنندگانشان نمودن، نهایت سادهاندیشی و یا شیطنت، و یا بیاطّلاعی از تاریخ صحیح، اسلام، و معارف دینی است. زیرا همانگونه که گفته شد، در آن زمان، جز ارتداد از امیر مؤمنان، و ارتداد از حکومت و ولایت الهیّة علوی، که ارتداد از دین و خدا و پیامبر بود، هیچ ارتداد دیگری اتّفاق نیفتاد، و تمام ادّعاهایی که در این مورد صورت گرفته، کذب محض، و صرفا برای توجیه روایاتیاست که تصریح بر ارتداد ناقضان بیعت علی علیهالسلام دارد، و برای سرپوش گذاشتن بر کشتار مسلمانانی است که میگفتند ما زکاتمان را باید به وصیّ پیامبر بدهیم نه به ابوبکر، و به جرم نپرداختن زکات، به ارتداد متّهم شدند و به قتل رسیدند و سرهایشان به عنوان سوخت، زیر دیگهای غذا سوزانده شد! و زنان و کودکانشان، به اسارت رفتند!
در موقعیّتی که ابوبکر و بیعتکنندگانش، که در رأس آنان عمر بود، شخصیّتی چون امیرالمؤمنین علیهالسلام که از کودکی با پیامبر بزرگ شده، و از ابتدای مأموریّتِ پیامبر، با آن حضرت، و یار او، و برادر او، و همرزم او، و سپر بلای او، وجنگاوری بود که زره او پشت نداشت چون هرگز به دشمن پشت نکرد، و شیری بود که با نعرهاش لرزه بر اندام کفر و شرک میافتاد، و پیامبر در بارهاش این همه سفارش نموده، و به امر قطعی خدای متعال، او را در ملأ عام، به خلافت خویش منصوب ساخته، و این نکته را بهطور مکرّر اعلام داشته، و از همة مردم برایش بیعت گرفته، را مورد هجوم وحشیانة خویش قرار میدهند و خانهاش را به آتش میکشند، و همسرش را که دختر پیامبر خداست، و از سوی خدا و پیامبر، در بارهاش آن همه سفارش شده، مورد ضرب و جرح قرار میدهند و علی علیهالسلام را به ریسمان کشیده و در میان نامردمان نااهل، کشانکشان برای بیعت میبرند، و هیچ مدافعی پیدا نمیشود که علیه ابوبکر و لشکرش، از امیرالمؤمنین علیهالسلام دفاع کرده و به آنان کوچکترین تعرّضی نماید، آیا میتوان تصوّر کرد که امیرالمؤمنین از ترس آنکه مبادا، کافران بر چنین حکومتی چیره شوند و یا مردم را به کفر برگردانند و دین محمّد را از بین ببرند، بیعت کرد؟ مگر در مقابل این قدرت، دشمنی هم وجود داشت که به حساب بیاید، به گونهای که علی علیهالسلام به ملاحظة آن دشمن، ناچار به بیعت با ابوبکر باشد؟! و مگر پس از سالها مصاحبت مردم با پیامبر، کوچکترین احتمالی میرفت که مرتدّ و یا مدّعی نبوّتی بیاید و چنین مردمی را به کفر بکشاند؟ مردمی که پیامبر را با آن همه معجزه و قدرت، به سختی به نبوّت شناختند، مردمی که علی مرتضی را با آن معجزات و قدرتهایی که از او بروز کرد، و با آن همه تأکیدات پیامبر و آیات بیّنات، نه به امامت میشناختند، و نه خلیفة پیامبرش میدانستند، آیا خوف آن میرفت که این مردم، گول کسانی بخورند که بیهیچ قدرت و معجزهای، [به قول تاریخسازان] ادّعای نبوت میکنند، و یا مرتد شده و در جامعه رخنه کردهاند؟ و امیرالمؤمنین هم به خاطر ترس از چنین افرادی، با ابوبکر بیعت و همراهی و همکاری کند، که مبادا این افراد، مسلمانان را به کفر بکشانند؟!
چه کسی میتواند چنین چیزی را بپذیرد بجز...؟ و کدام کفر و ارتداد، میتواند بدتر از مقابلة آشکار با امر و فرمان خدا و پیامبرش و خلیفة او باشد؟ و کدام ارتداد شدیدتر از روی گرداندن از خدا و پیامبرش، پس از بیعتی محکم با امام و خلیفة پیامبر؟ و کدام ارتداد و کفر، شنیعتر از آتش زدن خانه وحی، و ضرب و جرح دختر پیامبر و همسر علی علیهالسلام و به ریسمان کشیدن امامی که منصوص و منصوب از سوی خدا و پیامبر اوست؟ آیا کفّار و مرتدّان میخواستند، چنین افرادی را به کفر بکشانند؟! و اگر آنان را به کفر میکشاندند، آیا کفری از این بدتر عارضشان میشد، که علی علیهالسلام دلش به حال آنان و اسلامشان بسوزد؟!
و جز در دروغهای سیف تمیمی زندیق، در کجای تاریخ، یک روایت معتبر یافت میشود که امیرالمؤمنین پس از بیعت با ابوبکر، حتّی یک بار، با یک مرتد جنگیده باشد، یا در مقابل یک مرتد و کافری که میخواست بیعت کنندگان با ابوبکر را به کفر بکشاند، ایستادگی کرده باشد؟
نه! هرگز چنین نیست. و هیچ قدرت خارجی نه وجود داشت، و نه آهنگ چنین کاری را داشت و نه قادر بر چنین کاری بود. و آن قدرتی که میتواند مردم را به کفری بکشاند که از خدا و پیامبر و امامشان بگریزند و احتجاجهای فراوان و هشدارهای صریح، و یادآوری بیعتشان با علی علیهالسلام در آنها کارگر نیفتد، قدرتی در داخل است که به نام اسلام، آتش کفر را در بین مسلمانان افروخت، و آنان را از مسیر حق منحرف و متفرّق ساخت. و کار را به جایی رساند که وقتی حکومت به دست امیرالمؤمنین علیهالسلام سپرده شد، فرمود:
«والیان پیش از من، کارهایی انجام دادند که بر خلاف کارهای پیامبر خدا بود، و مخالفتشان با پیامبر در آن کارها، عمدی بود. و عهد پیامبر را شکستند، و سنّت او را تغییر دادند. اگر من بخواهم مردم را به ترک بدعتها و سنّتهای مخالف سنّت پیامبر وادار کنم، و سنّت پیامبر را به جای خود و به زمانی که در عهد پیامبر بود، برگردانم، لشکر خودم از من گریزان خواهند شد، به گونهای که یا خودم تنها باقی میمانم یا با اندکی از شیعیانم که فضل و امامت مرا از کتاب خدا و سنّت پیامبر دریافتهاند...۳».
پیش از این نیز گفتیم که وقتی امیرالمؤمنین علیهالسلام کسانی را که از روی عمد و علم، بیعتشان شکسته و به سوی ابوبکر رفتهاند را مرتد میخواند، و به دنبال لشکر میگردد که بر آنان شمشیر کشیده و با آنان بجنگد، و چون یاوری نمییابد، سکوت میکند و نمیجنگد؛ و وقتی به هیچوجه تن به بیعت نمیدهد، حتّی با اینکه خانهاش را به آتش میکشند و همسرش را میزنند و مجروح میکنند و او را تهدید به قتل میکنند باز هم تن به بیعت نمیدهد، تا اینکه او را به بند کشیده به زور به طرف ابوبکر میبرند، وکشته شدن خودش و خاندانش و خاندان پیامبر و شیعیان خاصش قطعی میشود، و در آن هنگام، به زور و اجبار تن به آنچنان بیعتی میدهد، چگونه ممکن است، امیرالمؤمنین ترس از انهدام دین چنین مردمی داشته باشد، و چنین اسلامی را یاری و نصرت کند، و به خاطر چنین مردمی، از سر احساس مسؤولیّت و حفظ وحدت، و... بیعت را بپذیرد؟! مگر ممکن است که از طرفی بخواهد بر آنان شمشیر کشیده و با آنان بجنگد، و از طرفی به خاطر مسلمان بودنشان، و به خاطر اینکه نکند دینی که این مردم دارند از بین برود، و ثلمه و رخنه در این دین وارد شود، با ملاطفت و مدارا با آن مردم همراه شده و با ابوبکر بیعت کند؟! کدام صاحب خردی میتواند چنین چیزی را بپذیرد؟ و آیا بیعت امیرالمؤمنین علیهالسلام نصرتی برای این مردم، و اسلام این مردم بود؟ اگر امیرالمؤمنین با آن قوم بیعت نمیکرد، چه اتّفاقی میافتاد؟ آیا اگر هزاران اینچنین مردمی بمیرند، و یا همة آنان از بین بروند، در دین محمّد رخنه و ثلمهای ایجاد میشود؟ آنجا که محو دین محمّد است کجاست؟ و آنجا که در دین محمّد ثلمه و رخنه ایجاد میشود کجاست؟
آنان که اندکی با معارف دینی و روایات و تاریخ آشنایی دارند، خوب میدانند که: ثلمه و رخنه زمانی در دین ایجاد میشود که بخشی از دین از بین رفته، و یا دستخوش بدعت و تغییر و تبدیل گردد. و این مسأله در آن زمان، فقط در دومورد اتّفاق میافتاد، و مورد سوّمی به نام هجوم کفّار و مرتدّین، دروغی بیش نیست. و آن دو مورد که ثلمه در دین ایجاد میشد، عبارتند از:
۱ ـ در نسبت امام با دین. گفتیم: امام که عمود و اساس دین است، اگر کشته شود و از بین برود. با کشته شدنش ثلمه و رخنهای در دین ایجاد میشود که هیچ چیز جای آن را پر نخواهد کرد. زیرا دین، آسمانی است. و امام هم، امام آسمانی و مطلوب خدا و از سوی خداست. و دیگران که زمینی و ناقصند، هرگز نمیتوانند ثلمه و رخنة دین آسمانی را پر کنند. و این مسأله چیزی نیست که نیازی به بحث داشته باشد. و این است معنی این روایت که میفرماید: «اذا مات العالم ثَلُمَ فیالاسلام ثلمةٌ لایسُدّها شیءٌ ـ وقتی عالم [امام] بمیرد، شکافی در دین ایجاد میشود که هیچ چیز جای آن را پر نخواهد کرد».
۲ ـ مورد دوم که ثلمه در دین ایجاد میشود، زمانی است که حتّی با وجود امام علیهالسلام بدعتها در دین آشکار شود، و احکام دین تغییر و تحول یابد، و دین واقعی الهی، جای خود را به دین زمین جعلی بدهد. و امام علیهالسلام قدرت مقابله با عاملان بدعت را نداشته باشد. در اینجا نیز در دین ثلمه و رخنه ایجاد میشود. این ثلمه و رخنه اگرچه به خاطر نداشتن یار و همراه، قابل جلوگیری نیست ولی با وجود امام زنده در بین مردم، جبران و پر میشود. زیرا آنان که به امام روی آورند، دینشان محفوظ خواهد ماند و از امام خواهند گرفت. و آنان که از امام بگریزند، دینی برایشان باقی نخواهد ماند جز بدعت.
اینجاست که با توجّه به نسبتی که امام با دین دارد، اگر امیرالمؤمنین علیهالسلام کشته شود، در صورت حیات بشریت بر روی زمین، ثلمهای بس عظیم در دین ایجاد خواهد شد که چیزی جای آن را پر نخواهد کرد. و تا قیامت جز بدعت چیز دیگری باقی نخواهد ماند. بدعتهایی که هیچ اثری از دین محمّد را بر جای نخواهند گذاشت. پس علی علیهالسلام باید زنده بماند تا ثلمهای غیر قابل جبران، در دین محمّد ایجاد نشود. و اگر توسّط مرتدّان و کافرانی که بر محو دین محمّد کمر همّت بستهاند، و مردم را منافقانه به محو دین محمّد فرا میخوانند، ثلمهای چون بدعت و تغییر و تبدیل در دین، ایجاد میشود، با وجود و زندهماندن امام و مراجعه به او، قابل جبران خواهد بود. اکنون میپرسیم:
آن ثلمهای که علی علیهالسلام را ناچار به حفظ جان خویش و بیعت با ابوبکر کرد، و آن رخنهای که با هیچ چیزی جز با بیعت علی علیهالسلام پر نمیشود، چه رخنه و ثلمهای بود؟ و آن چیزی که با فقدانش، چنین رخنهای در دین ایجاد میشد، آیا بیعت نکردن علی بود یا حیات و زنده ماندن شخص علی علیهالسلام؟
بدیهی است که طبق نصوص مختلف و صریح از شخص امیرالمؤمنین علیهالسلام ثلمة دوم یعنی بدعت در دین محمّد، با حکومت ابوبکر و دیگران، به وقوع پیوست و فراوان شد و با قدرت تمام ادامه داشت و تا هنوز هم به نام دین و سنّت پیامبر و سنّت شیخین، باقی و پابرجاست! پس بیعت امام، نه تنها نتوانست این ثلمه و رخنه را از بین ببرد، بلکه اگر با اختیار امام، و از روی رضا و رغبت و برای حفظ وحدت و امثال این حرفها بود، بیعتش تأییدی بود بر این بدعتها و بر این ثلمهها. دلیل از بین نرفتن این ثلمه و رخنه، فریادهای مکرر امام است که در یکی از آنها میفرماید:
«والیان پیش از من، کارهایی انجام دادند که بر خلاف کارهای پیامبر خدا بود، و مخالفتشان با پیامبر در آن کارها، عمدی بود. و عهد پیامبر را شکستند، و سنّت او را تغییر دادند. اگر من بخواهم مردم را به ترک بدعتها و سنّتهای خلاف پیامبر وادار کنم، و سنّت پیامبر را به جای خود و به زمانی که در عهد پیامبر بود، برگردانم، لشکر خودم از من گریزان خواهند شد، به گونهای که یا خودم تنها باقی میمانم یا با اندکی از شیعیانم که فضل و امامت مرا از کتاب خدا و سنّت پیامبر دریافتهاند... ».
وقتی مسألة ارتداد و شورش علیه حکومت ابوبکر، و بیعت امام به خاطر این قضیّه، دروغی بیش نیست، و وقتی بیعت امام، از ثلمه و رخنهای به نام بدعت، جلوگیری نکرد، پس آن ثلمه و رخنهای که با بیعت امام از آن جلوگیری شد، کدام ثلمه بود؟
آیا جز ثلمة شهادت و فقدان امام بود، که اگر اتّفاق میافتاد طبق فرمایش صریح پیامبر، تا قیامت دینی بر زمین باقی نمیماند و تا ابد خدا عبادت نمیشد، و با بیعت اجباری علی علیهالسلام با ابوبکر، و حفظ جان آن حضرت که در معرض قتل بود، از آن جلوگیری شد؟
ثلمة دوّم، یعنی ثلمة بدعت، اگرچه برای امام سنگین و دردآور است، ولی با وجود امام در بین مردم، و تذکّرات و راهنماییهای امام و مراجعة مردم به آن حضرت، تا حدودی جبران میشود. اگرچه حکومت هم به دست امام نباشد. و اگر امر دایر باشد بین این ثلمه به تنهایی، که جان امام را حفظ میکند و با وجود امام جبران میگردد، و بین ثلمه و رخنة اوّل که با شهادت امام حادث میشود و با هیچ چیز دیگر پر نمیشود، و بالطّبع ثلمة دوم را نیز در پی دارد، شخص حکیم و مدبّر و مدیر که حکمت و تدبّر و مدیریّتش نشأت گرفته از عصمت مطلق اوست، کدام را بر میگزیند؟ ثلمة اوّل را یا ثلمة دوم را؟ بدیهی است که ثلمة دوم را بر اوّل ترجیح میدهد و جان خود را حفظ میکند. زیرا این ثلمه، با زندهماندن و وجود او، جبران میشود. و وجودش باعث آن میشود که زمین اهلش را فرو نبرد. و از طرفی، از سوی پیامبر مأمور است که به وصیّت آن حضرت عمل کند، و هرکس به او مراجعه کرد، راهنمایی کند. و هدایت و امامت را همچنان داشته باشد، و خطاهای حکومت و مردم را به آنان گوشزد کند. اگر پذیرفتند، چه بهتر، و اگر نپذیرفتند به آنان کاری نداشته باشد و جان خود را حفظ کند، تا ثلمة اول یعنی فقدان امام که هرگز قابل جبران نیست، در دین ایجاد نشود.
از این روست که اسلام، در کلام امام، چیزی جز شخص امام نمیتواند باشد. و یاری اسلام چیزی جز حفظ جان شخص امام نمیتواند باشد. و اهل اسلام چیزی جز شیعیان خاص آن حضرت و در نهایت، بیعتکنندگان ناآگاهی که با علی دشمنی ندارند، نمیتواند باشد. و یاری اهل اسلام، چیزی جز آنان نمیتواند باشد. و ثلمهای که بیعت امام باعث جلوگیری از آن میشود چیزی جز ثلمة قتل امام نمیتواند باشد. زیرا کسانی که امیرالمؤمنین به دنبال یاور میگشت تا با آنان بجنگد و بر آنان شمشیر بکشد، و وقتی هم فرصت به او دست داد و یاور یافت، در جنگ جمل و صفین و نهروان بر آنان شمشیر کشید و پوزة آنان را به خاک مالید، چگونه میتواند اسلامشان اسلامی باشد که به خاطرش چنین بیعتی از سوی امام صورت بگیرد تا ثلمهای در دینشان ایجاد نشود؟ و چگونه ممکن است چنین افرادی، اهل اسلامی باشند که خونشان محترم است و باید محفوظ بماند؟ و آیا این دو اقدام از سوی علی علیهالسلام با یکدیگر تضادّی ندارند؟!
اینجاست که امیرالمؤمنین میفرماید، دیدم که گروهی، از دین برگشتهاند و دیگران را به محو دین محمّد و کیش ابراهیم فرا میخوانند. ترسیدم که اگر اسلام و اهل آن را یاری نکنم، ثلمه و رخنه در دین ایجاد شود و....
همانطور که گذشت، پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله به امیرالمؤمنین علیهالسلام سفارش کرده بود که این مردم عمداً و از روی علم و آگاهی تو را رها کرده و با دیگری بیعت میکنند. در این موقع اگر یاورانی یافتی علیه آنان جهاد کن و اگر یاوری نیافتی اقدام نکن. و اگر برای گرفتن راهنمایی و هدایت، نزد تو آمدند، آنان را به راه حق راهنمایی کن. و اگر نیامدند، رهایشان کن. و اگر به خطایی رفتند، چنانچه سخنت را گوش دادند، به آنان گوشزد کن. در غیر این صورت آنان را رها کن.
امیرالمؤمنین علیهالسلام هم پس از آنکه با زور شمشیر بیعت کرد، طبق وصیّت پیامبر، نظارهگر آن قوم بود و خطاهای آنان از قبیل حدّ بیجا، تعزیر بیجا، و پاسخهایی که از روی جهل و ناآگاهی به افراد میدادند و... را به آنان تذکر میداد. و اگر از او پرسشی میکردند و راهنمایی میخواستند، به طریق حق راهنمایی میفرمود. در مواردی، سخنش را میپذیرفتند چون چارهای جز پذیرش نداشتند. زیرا این افراد همان کسانی بودند که میگفتند: «زنان پردهنشین هم از من بهتر میدانند» و یا میگفتند «همة مردم از من فقیهترند». و در آن مواردی که سخنش را نمیپذیرفتند، رهایشان میکرد تا کار خودشان بکنند، و با آنان مقابله نمیکرد.
از این رو، میفرماید: «فنهضت مع القوم فی تلک الأحداث». «نهض» به معنی حرکت از بلندی است. یعنی از بالا با آن قوم حرکت میکردم و نظارهگر ومراقب تمام بدعتهای آنان بودم، و همه را زیر نظر داشتم. تا اینکه باطل(حکومت غاصبان) از بین رفت و کلمةالله (حکومت امیرالمؤمنین علیهالسلام) برتری یافت. اگرچه کافران [و کسانی که کینة علی علیهالسلام به دل داشتند] را ناخوش آمد.
و تردیدی نیست که منظور امام از باطل جز حکومتهای غاصب، نمیتواند چیز دیگری باشد. و مراد از «کلمةالله» جز شخص آن حضرت چیز دیگری نمیتواند باشد. و هرگز نمیتوان گفت که مراد امام علیهالسلام این است که: با ابوبکر و اعوان و انصارش همراه شدم تا کافران و مرتدّان منکوب شدند و «کلمة الله» یعنی ابوبکر و حکومتش برتری یافتند! آیا میتوان حکومت ابوبکر با آن جنایتی که نسبت به خاندان وحی مرتکب شد، و امیرالمؤمنین میخواست با او بجنگد و به دنبال یاور میگشت و یاور نمییافت، و یا بدعتهایی که او و دیگران در دین محمد وارد کردند را به «کلمةالله» تعبیر کرد؟!
بسیار آشکار است که «کلمةالله» همان است که خدا تعیین فرموده بود. و آن، جز وجود قدّیس امیرالمؤمنین علیهالسلام و حکومت حقّة آن حضرت چیزی نمیتواند باشد. و بدیهی است که این «کلمةالله» پس از اضمحلال باطل برتری یافت. و باطلی که پیش از «کلمةالله» بود آیا غیر از حکومت ابوبکر و عمر و عثمان که با غصب و باطل به دستشان رسید، و بدعتهایشان امام علیهالسلام را به گونهای آزرد که به زندگی خویش، تعبیر «خار در چشم و استخوان درگلو» نمود، باطل دیگری را میتوان تصوّر کرد که پیش از کلمة الله بوده باشد؟
* روایت چهارم:
«لماّ بلَغَ أمیرَالمؤمنین صلوات الله علیه مسیرُ طلحة والزبیر وعایشة من مکة إلی البصرة، نادی: الصّلاةُ جامعةً. فلمّا اجتمع الناسُ، حمد اللهَ و أثنیٰ علَیْهِ، ثمّ قال: أمّا بعدُ، فإنّ اللهَ تبارکَ وتعالیٰ لماّ قَبضَ نبیَّه صلیالله علیه و آله قلنا: نحنُ أهلُ بیتِهِ و عَصبَتُه و ورثَتُه و أولیاؤُه و أحَقّ خلایقِ اللهِ بِهِ. لاننازَعُ حقَّه و سلطانَه. فبینما نحن علیٰ ذلک إذْ نَفَرَ المنافقونَ فانتزعُوا سلطانَ نبیّنا صلیالله علیه و آله منّا، و ولّوه غیرَنا. فَبَکَتْ لذلِکَ واللهِ العیونُ و القلوبُ منّا جمیعاً، وخشنَتْ واللهِ الصّدورُ. و أَیْمُ اللهِ لوْلا مخافةُ الفرقةِ بینَ المسْلِمینَ و أن یعودوا إلی الْکفر، ویعورَ الدّین، لَکُنّا قدْ غیّرْنا ذلکَ مَا استَطَعْنٰا...۴».
«هنگامی که خبر حرکت طلحه، زبیر و عایشه از مکه به سوی بصره به امیرالمؤمنین علی علیهالسلام رسید، دستور اجتماع همگانی صادر فرمود. وقتی مردم جمع شدند، امام علیهالسلام خداوند را سپاس و ستایش نمود و فرمود: امّا بعد: هنگامی که خداوند متعال، پیامبرش صلیالله علیه و آله را به سوی خویش برد، گفتیم: ماییم اهلبیت، خاندان، وارث، نزدیکان و سزاوارترین مخلوقات خداوند به او، و کسی دربارة حق و حکومت او با ما درگیر نخواهد شد. ما بر این باور بودیم که منافقان جمع شدند و حکومت پیامبرمان صلیالله علیه و آله را از ما ربودند، و به شخص دیگری سپردند. بهخدا سوگند چشمان و قلبهای همة ما بهخاطر چنین حرکتی گریست، و سینهها را خشم فراگرفت. و بهخدا سوگند اگر ترس از تفرقه بین مسلمانان و برگشتنشان به کفر و انحراف دین نبود، آنقدر که میتوانستیم در تغییر آن ـ حکومت ـ میکوشیدیم...».
پینوشت:
۱ـ"نهج البلاغة"، نامة۶۲:"فماراعنی إلاّ انثیال النّاس علیٰ فلان یبایعونه، فأمسکت یدی حتّی رأیت راجعة النّاس قد رجعت عن الاسلام یدعون إلی محق دین محمّدصلیالله علیه و آله، فخشیت إن لم أنصر الاسلام وأهله أن أری فیه ثلما أو هدما تکون المصیبة به علیّ أعظم من فوت ولایتکم الّتی إنّما هی متاع أیّام قلایل یزول منها ما کان کما یزول السّراب، أو کما یتقشّع السّحاب، فنهضت فی تلک الاحداث حتّی زاح الباطل و زهق، و اطمأنّ الدّین وتنهنه".
۲ـ و در راستای همین توجیه، در کتاب"الامامة والسیاسة"،"ابن قتیبة دینوری"، ج۱، ص۱۳۳، جملهای به عبارت امام علیهالسلام اضافه شده که در هیچ یک از نسخههای معتبر و شیعی وجود ندارد. و همان عبارت، معنای کلام امام را بهکلی عوض میکند. و آن جمله عبارت است از:"فمشیت عند ذلک إلی أبیبکر فبایعته"! یعنی روایت بدینگونه نقل شده:"حتی رأیت راجعة من النّاس رجعت عن الاسلام، یدعون إلی محو دین محمدصلیالله علیه و آله و ملة إبراهیم علیهالسلام فخشیت إن لم أنصر الاسلام و أهله أن أری فی الاسلام ثلما و هدما تکون المصیبة به علی أعظم من فوت ولایة أمرکم الّتی إنّما هی متاع أیام قلایل ثم یزول ما کان منها، کما یزول السّراب، فمشیت عند ذلک إلی أبیبکر فبایعته، و نهضت معه فی تلک الاحداث، حتی زهق الباطل، و کانت کلمة الله هی العلیا، و أن یرغم الکافرون". با آنچه که در جریان بیعت امیرالمؤمنین گذشت، نیازی به پاسخ به اینگونه اکاذیب نیست.
۳ـ کافی، ج۸، ص۵۸-۵۹.
۴ـ"أمالی شیخ مفید"، ص۱۵۴: قال: أخبرنی أبوالقاسم جعفربن قولویه رحمه الله عن أبیه، عن سعدبن عبد الله، عن أحمدبن علویة، عن إبراهیمبن محمّد الثّقفی، قال: أخبرنا محمّدبن عمرو الرّازی قال: حدّثنا الحسین بن المبارک قال: حدّثنا الحسنبن سلمة قال:.... همین خبر را"ابن ابیالحدید"در شرح خود بر"نهجالبلاغه"، ج۱، ص۳۰۷ از مداینی نقل کرده. و چون عبارت"اذ نفر من المنافقون"دلیل بر نفاق غاصبین حکومت بوده است، آنرا اینگونه نقل کرده است:"اذ انبری لنا قومُنا فغصبونا سلطان نبیّنا".
قسمت دهم: ۱۰. سقیفه، تبلور وحدت یا تفرقه بررسی روایات دستاویز مدعیان وحدت امیر با غاصبان روایت پنجم بررسی خبر: نخست، لازم به یادآوری است که امام علیهالسلام این خطبه را در هنگام بیعتشکنی طلحه و زبیر ایراد کرده، و اشاره فرمودهاند که در ابتدای غصب خلافت نیز، اگر میتوانستند اوضاع را تغییر دهند و با بیعتشکنان و منافقان، مبارزه کنند، این کار را میکردند. امّا در آن زمان، شرایط برای این کار مساعد نبود و موانعی سر راه امام بود.
گروهی، از این روایت چنین استفاده کردهاند که، حکومت ابوبکر، به جهت اسلامی بودن، و بیعت کنندگان با ابوبکر، به جهت مسلمان بودن، نیاز به وحدت داخلی داشتند. و ملاحظة وحدت داخلی، باعث شد که امام علیهالسلام از تعرّض به حکومت ابوبکر صرف نظر کرده، از حقّ خود بگذرد، و با او بیعت کند، تا میان مسلمانانی که با ابوبکر بیعت کرده بودند، تفرقه ایجاد نگردد، و مورد هجوم و سوء استفادة کفار قرار نگیرند و به کفر باز نگردند.
در این باره سخن فراوان گفتیم و تکرار نمیکنیم. امّا در این فرمایش امیرالمؤمنین علیهالسلام چند نکته جلب توجّه میکند: نکتة اول: امام علیهالسلام میفرماید: «منافقان اجتماع کردند و حق ما اهل بیت، و ارث ما، و سلطنتی که پیامبر به ما داده بود را از ما ربودند». این فرمایش امام حاکی از آن است که تمام افرادی که علیه امام برخاستند، و مردم را به نقض بیعت وادار کردند، و به خانة امام هجوم بردند و خانه را آتش زدند و امام را کشانکشان برای بیعت به مسجد بردند، همگی منافقانی بودند که در لباس اسلام، مردم را به کفر کشانده و میکشاندند. و کسانی که به آن جمع پیوستند، نیز به تبعیّت گروهی منافق درآمدند و به کفر و بدعت کشانده شدند. بنا بر این، در هر کلامی که امیرالمؤمنین علیهالسلام اظهار بیم از منافقان و کافران و مرتدّان دارد، و ما آن را به منافقان و مرتدان و کافرانی تفسیر کردیم که بیعت خود را با آن حضرت شکسته و باعث بیعتشکنی دیگران شده و به ابوبکر روی آوردند، در این فرمایش، به نصّ صریح آن حضرت، منافقان، و مرتدّان و کافران، تعریف شده و به همگان معرّفی شدهاند. و از این جهت، جایی برای تردید نیست.
نکتة دوم: بدیهی است که وقتی امام علیهالسلام نام منافق را بر این افراد مینهد، نمیتوان آنان را مسلمان خواند و نام مسلمان را بر آنان نهاد. و وقتی آن حضرت نسبت به چنین منافقانی، با نام مسلمان، خطاب نکرده، پس سکوت و بیعت او هرگز به خاطرحفظ وحدت با چنین منافقانی، نبوده است. و به خاطر حفظ وحدت با این منافقان و اتّحاد بین این منافقان و کافران مسلماننما با آنان همراهی نکرده است. زیرا این افراد، با عنوان رسمیِ منافق، مستحق آن بودند که امیرالمؤمنین با آنان بجنگد. ولی چون یاور نداشت نجنگید. چگونه ممکن است که امام علیهالسلام ملاحظة وحدت بین گروهی منافق و طرفدارانشان کند؟ مخصوصاً وقتی چهار شب به دنبال یاور میگردد تا با آنان بجنگد! بنا بر این، مانعی که امام علیهالسلام را از تعرّض به حکومت ابوبکر در حالت بییاوری باز داشت، تفرقهای بود که با کشته شدنش، بین او و شیعیانش، و در بی صاحب ماندن شیعیانش در حالت نداشتن امام، اتّفاق میافتاد. زیرا بر اساس معنایی که از اتّحاد و تفرقه در روایات گذشت، تجمّع به دور امام، عین اتّحاد است اگرچه تعداد متّحدان اندک باشد. و جدایی از امام، عین تفرقه است اگرچه جداشوندگان فراوان باشند. با این حساب اگر امام کشته شود، چیزی به نام اتّحاد بین این مسلمانان باقی نخواهد ماند، و همان افرادی که امام علیهالسلام آنان را منافق خواند، این مسلمانان را به زور هم که شده، به کفر میکشاندند همانگونه که دنیا پرستان را کشاندند. و از دین محمّد صلیالله علیه و آله منحرفشان مینمودند، همانگونه که خامدلان را منحرف نمودند. و بدعتهایی که در فرمایش امیرالمؤمنین وصفشان گذشت، را به عنوان دین به خورد آنان میدادند، همانگونه که به خورد فریبخوردگان دادند. چنانکه پیامبر اکرم نیز به آن حضرت گوشزد فرمود، که: «اگر تو کشته شوی، مردم به پرستش بتها برمی گردند و دین مندرس شده و خداوند عبادت نخواهد شد».
و برگشت این شیعیان، به سوی کفر، زمانی برای امام قابل ملاحظه است که در حال حیات امام، خودشان با علم و آگاهی، و به اختیار خود به سوی کفر نروند بلکه با کشته شدن و نبودن امام و بیصاحب ماندنشان، آنان را به آن سو بکشانند. در این صورت است که امام ملاحظة آنان را میکند. امّا اگر خودشان به سوی کفر و نفاق بروند، همانگونه که گروههایی از بیعت کنندگان با ابوبکر رفتند، این گروه نیز نام مرتد و منافق به خود میگرفتند و مستحق جنگ و جهاد امام علیهالسلام میشدند، نه مستحقّ مراعات. همانگونه که سایر بیعت کنندگان، مستحق جنگ و جهاد آن حضرت شدند.
اگر به یاد داشته باشید، بیعت کنندگان با ابوبکر را، به دو گروه عمده تقسیم کردیم. گروه اول کسانی بودند که از روی علم و آگاهی و عمد، از ولایت و حکومت علی علیهالسلام مرتد شدند و به سوی ابوبکر رفتند. و گروه دوم کسانی بودند که چنین نبودند. از این جمله، کسانی بودند که علم و آگاهی کافی نداشتند. مثلا از بلاد اسلامی دور افتاده و یا تازه مسلمان بوده و نسبت به ولایت علی علیهالسلام بیاطّلاع بودند، و یا ولایت علی علیهالسلام را داشتند و در دلشان حکومت ابوبکر را به رسمیّت نمیشناختند. و دینشان را از امیرالمؤمنین میگرفتند ولی از ترس کشته شدن، مجبور به بیعت شدند. بدیهی است که این گروه، منافق و کافر نیستند. این گروه همان مسلمانانی هستند که اگر تعدادشان فقط یک نفر هم بود، امیرالمؤمنین علیهالسلام به خاطر همان یک نفر، ملاحظاتی را میفرمود.
منافقانی که امام علیهالسلام در این فرمایش از آنان یاد میکند، جزء مرتدّان دستة اولند که علیه امام علیهالسلام دشمنی و کینه داشتند و کمر به قتل امام و اهل بیت پیامبر و شیعیان خاص امیرالمؤمنین علیهالسلام بستند تا او و شیعیانش را مجبور به بیعت کنند. همانگونه که گذشت، امام محمّد باقر علیهالسلام میفرماید: «إن النّاس لمّا صنعوا ما صنعوا، إذ بایعوا أبابکر، لمیمنع أمیرُالمؤمنین علیهالسلام من أن یدعوَ إلی نفسه إلاّ نظراً للنّاس و تخوّفاً علیهم أن یّرتدوا عن الاسلام، فیعبدوا الاوثان و لایشهدوا أن لاإله إلاالله و أن محمداً رسولالله صلیالله علیه و آله و کان الاحبّ إلیه أن یُقرّهم علی ما صنعوا من أن یرتدّوا عن جمیع الاسلام. و إنّما هلک الّذین رکبوا ما رکبوا. فأمّا من لم یصنع ذلک و دخل فیما دخل فیه النّاس علی غیر علم و لاعداوة لامیرالمؤمنین علیهالسلام فإن ذلک لا یکفره و لایخرجه من الاسلام و لذلک کتم علی علیهالسلام أمره و بایع مکرها حیث لمیجد أعوانا۱».
«امام باقر علیهالسلام فرمودند: هنگامی که مردم آنگونه عمل کردند و با ابوبکر بیعت نمودند، امیرالمؤمنین از دعوت به سوی خود جلوگیری نکرد مگر به خاطر رعایت حال مردم و ترس از اینکه از اسلام برگردند و به پرستش بتها روی آورند، و شهادت به توحید و رسالت پیامبر علیهالسلام را رها کنند. در نزد حضرت بهتر آن بود که تا آنها را بر آنچه انجام داده بودند، رها سازد تا اینکه از همة اسلام برگردند. زیرا ـ مردم در آن زمان دو گروه بودند، گروهی که آگاهانه بیعت را شکسته بودند و به امام علیهالسلام ستم کردند و بر حقوق اهل بیت پیامبر، مسلّط شدند ـ آنان که بر حقوق اهل بیت علیهمالسلام سلطه یافتند، هلاک شدند. ولی مردمی که ـ آگاهانه ستم نکردند و بیعت را نشکستند و ـ اینگونه عمل نکردند و همراه دیگر مردم بدون آگاهی با ابوبکر بیعت کردند و نه از روی دشمنی با امیرالمؤمنین علیهالسلام، پس این بیعتشان با ابوبکر باعث کفر آنان و خارج شدن ایشان از اسلام نبود. و بخاطر این ـ افراد ناآگاه ـ بود که امیرالمؤمنین علی علیهالسلام امر ولایت خود را مسکوت گذاشت، و هنگامی که یاوری نیافت، از ناچاری بیعت سپرد».
امام محمّد باقر علیهالسلام در این فرمایش، تصریح میکند که مراعات امیرالمؤمنین علیهالسلام صرفا به خاطر همان گروهی بود که بیعتشان، باعث کفر آنان نبود. یعنی گروه ناآگاهی که امیرالمؤمنین علیهالسلام ترجیح میداد آنان را به حال خود رها کند، و هوای آنان را داشته باشد، و مراعات حالشان کند، تا به طور کلّی از اسلام مرتد نشده و کافر مطلق نگردند، و به بتپرستی روی نیاورند. و ارتداد مطلق آنان زمانی اتّفاق میافتاد که امیرالمؤمنین علیهالسلام با نداشتن یاور میجنگید و کشته میشد. به همین دلیل، وقتی دید یاوری ندارد، نجنگید تا کشته نشود.
و نیز، در میان مرتدّان، کسانی بودند که گرچه علم و آگاهی کافی داشتند، ولی بغض و کینة علی علیهالسلام را در دل نداشتند و به انگیزههای دیگری با ابوبکر بیعت کرده بودند. این افراد حکمشان با گروه اوّل که با امام دشمنی داشتند بسیار متفاوت است. زیرا گروههایی از همین افراد بودند که بعدها وقتی موقعیّت مقتضی شد، به دامن امیرالمؤمنین علیهالسلام بازگشتند. بنا بر این، اگر بنا باشد اتّحادی لحاظ شود، گرد آمدن این شیعیان به دور امامشان لحاظ میشود نه گردآمدن منافقان به دور رییسشان. و آنچه امیرالمؤمنین را به خوف انداخته بود، جدایی این مسلمانان و بیصاحب ماندن آنان در صورت شهادت امام بود. نه چیز دیگر. و این تفرقه، زمانی اتّفاق میافتاد، که امیرالمؤمنین با نداشتن یاور بجنگد و به شهادت برسد. در آن صورت، بین این مسلمانان و امام علیهالسلام جدایی میافتاد. و با جدایی مردم از امام، و نبودن امام، به کفر کشاندن آنان توسّط همان منافقین، خطر بزرگی بود که امیرالمؤمنین علیهالسلام از آن بیم داشت. امّا اگر یاور داشت و میجنگید، هیچ خوفی از تفرقه نداشت. زیرا پیروز میشد و زنده میماند و بر امامت الهیّة خویش باقی بود تا محور وحدتی الهی باشد.
چگونه میتوان سکوت امام علیهالسلام را دلیل بر همراهی و همکاری با حکومت، و ملاحظة کفر و تفرقة بیعت کنندگانی دانست که آن حضرت، آنان را منافق میخواند؟ آنهم در حالیکه خودش خطاب به عمر که متعرّض سلمان فارسی شده بود، میفرماید: «... یابنَ صهّاکِ الحبشیّة، لولا کتابٌ مِنَ اللهِ سَبَق و عهْدٌ مِنْ رسولِاللهِ تَقَدَّم، لأَرَیْتُکَ ایّنا اضْعَفُ ناصراً و اقلُّ عدَداً. ثمّ التَفَتَ إلیٰ اَصْحابِهِ فَقالَ: انصرِفُوا رَحِمَکُمُ اللهُ، فَوَاللهِ لاٰدَخَلتُ المسجِدَ اِلاّ کَماٰ دَخَلَ اَخَوایَ مُوسیٰ و هارونَ، إذ قالَ لَهُ اَصْحابُهُ:"فَاذْهَبْ اَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاَتِلا اِنّا هٰیهُنا قاعِدونَ"واللهِ لاٰ دخَلْتُهُ اِلاّ لِزیارةِ رَسولِالله صلیالله علیه و آله أوْ لِقضیّةٍ أَقضیها، فَانّهُ لایجوزُ بحجّةٍ اَقامَهٰا رسولُالله صلیالله علیه و آله اَنْ یُتْرَکَ النّاسُ فی حیرة».
«ای پسر صهّاک حبشی، اگر پیش از این، تقدیر الهی رقم نخورده بود، و پیمانی از رسولخدا از من گرفته نشده بود، بهتو نشان میدادم که کدامیک از ما یاورش ناتوانتر و تعداد پشتیبانش کمتر است. سپس به اصحابش رو کرده و فرمود: برگردید، خداوند شما را بیامرزد، بخدا سوگند وارد مسجد نمیشوم جز آنسان که برادرانم موسی و هارون وارد میشدند. آن هنگام که پیروانش به او گفتند"تو و پروردگارت بروید و بجنگید، ما همین جا میمانیم". بخدا سوگند، وارد آن نمیشوم جز برای زیارت رسولخدا صلیالله علیه و آله یا برای قضاوتی که انجام دهم. زیرا به دلیل حجّتی که رسولخدا صلیالله علیه و آله اقامه کرده است، سزاوار نیست، مردم در سرگردانی رها شوند». * روایت پنجم:
«... قال علیهالسلام [فی الشُوریٰ فی مناشداته]: فَأَیُنا أقربُ إلیٰ رَسولِ الله صلیالله علیه و آله نسباً؟ قالوا: أنت. فَقَطعَ عَلَیْه عَبدُالرّحمنِبن عوف کلامَه، و قال: یاعلی، قد أبَی النّاسُ إلاّ عَلیٰ عُثمانَ، فلاتجعَلَنّ عَلیٰ نَفسِک سبیلاً، ثمّ قالَ: یا أباطلحَة، مَا الّذی أَمَرَک بِهِ عُمَر؟ قال: أَنْ أَقْتُلَ مَنْ شَقَّ عَصَا الجماعةِ. فقالَ عبْدُالرّحمن لعلیّ علیهالسلام: بایِعْ إِذَنْ، وَإِلاّ کنتَ مُتّبِعاً غیرَ سبیلِ المؤمنین، وَأنْفَذْنا فیکَ ما أُمِرْنا بِهِ. فقال: لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنّی أَحَقّ النّاسِ بها مِنْ غیری. و واللهِ لاُسَلِّمَنَّ ماسَلُمَتْ امورُ المسلِمینَ، وَلمیَکُنْ فیها جَوْرٌ إِلاّ عَلَیَّ خاصَّة، اِلْتماساً لأجْرِ ذلک و فضلِه، و زُهْداً فیما تنافَستُموهُ مِنْ زُخْرُفِهِ و زِبرِجِه. ثمّ مدّ یدَهُ فبایَعَ۲».
«در جمع شورای شش نفرة تعیین خلیفه پس از مرگ عمر، حضرت علی علیهالسلام در پایان پرسشهایش [ازاعضای شورای ششنفره] در باب فضایل خود، فرمود: کدامیک از ما، نسبتش به پیامبرخدا صلیالله علیه و آله نزدیکتر است؟ گفتند: شما. در اینجا عبدالرّحمن بن عوف کلام امام علیهالسلام را قطع کرد و گفت: ای علی، این افراد [اعضای شوری] فقط عثمان را میخواهند، خودت را به گرفتاری نینداز. سپس به ابوطلحة انصاری رو کرد و گفت: ای اباطلحه، عمر به تو چه دستوری داد؟ ابوطلحه گفت: هر که از تصمیم و نظر این جمع، روگردان بود، بکشم. در این هنگام عبدالرّحمن به علی علیهالسلام گفت: حالا بیعت کن وگرنه راهی جز راه مؤمنین رفتهای و ما مأموریّتی که از سوی عمر داریم، در بارة تو اجرا میکنیم. علی علیهالسلام فرمود: شما خوب میدانید که من سزاوارترین مردم به امر حکومت هستم، ولی بخدا سوگند اگر [به واسطه این چشمپوشی من] امور مسلمین سالم باقی میماند [و به ایشان جور و جفا نمیشود] و فقط بر من به تنهایی جفا و جور میشود، دست از حقّ خود برمیدارم. به امید اجر و پاداش، و فضیلت این گذشت، و به خاطر دوری گزیدن از زر و زیوری که شما بهخاطرش مسابقه میدهید. سپس دست خود را دراز کرد و بیعت نمود».
از فرمایش امام علیهالسلام چنین استفاده شده است که چون سالم ماندن امور مسلمین، در آن زمان، در گرو بیعت علی علیهالسلام با عثمان بود، امیرالمؤمنین به خاطر سلامت امور مسلمانان، با عثمان بیعت کرد، تا وحدتشان به تفرقه تبدیل نشود و امورشان از هم نپاشد. بررسی خبر: اصل فرمایش امام علیهالسلام از آنجا که میفرماید: «لقد علمتم انّی احقّ النّاس...» در نهج البلاغه ذکر شده است. و تنها مأخذی که ما به آن دست یافتیم، نهج البلاغه است. سایر ناقلان نیز، از نهج البلاغه نقل کردهاند. و چون در نهج البلاغه سندی برای سخن امام موجود نیست، و ما در مآخذی که در دست داشتیم اثری از این سخن برای امام علیهالسلام نیافتیم، به همین دلیل، سند فرمایش امام علیهالسلام و شناخت راویان آن برای ما مقدور نیست. و نمیدانیم آیا این سخن، سخن امام است، و کلام حضرت همانگونه که از او صادر شده، بدون کم و کاست نقل شده یا خیر. با توجّه به تحریفاتی که در تاریخ صورت گرفته، همانگونه که در نقل روایت و بازگو کردن جریان این بیعت، تغییرات اساسی داده شده، و این تغییرات، صرفا در روایات پیروان سقیفه وجود دارد، در کلام امام نیز، امکان نقص و اضافه، بسیار قوی و قریب به یقین است. زیرا بسیار بعید، بلکه غیرممکن است که امام علیهالسلام چنین سخنی گفته باشد، ولی در هیچیک از روایات فراوان مربوط به روز شوری، هیچ اثری از آن نباشد! و همة این روایات و نقلها، از این سخن، عاری باشند!
فشردة جریان شوری، به صورت فوق، از شرح نهج البلاغة ابن ابیالحدید معتزلی است. وی این حادثه را بسیار خلاصه و مغایر با روایات دیگری که در این باره وارد شدهاند، نقل کرده، و آن همه اعترافاتی که امام علیهالسلام از اعضای شوری گرفته را در چند فراز خلاصه نموده است. ولی تفصیل آن حادثه، در روایات شیعی، و حتّی غیر شیعی، به گونههای دیگر وارد شده است.
فشردة آنچه با استناد به چند روایت و تلفیق آنها، در رابطه با بیعت امام علیهالسلام با عثمان اتّفاق افتاده چنین است:
عمربن الخطّاب وقتی میخواست بمیرد، و نظرش بر شوری تعلّق گرفت، دنبال شش نفر از قریش فرستاد که عبارت بودند از: علیبن ابیطالب علیهالسلام، عثمانبن عفّان، زبیربن عوّام، طلحةبن عبیدالله، عبدالرّحمنبن عوف، و سعدبن ابیوقّاص. و به ایشان دستور داد تا وارد خانهای شوند و از آن خارج نشوند تا اینکه با یکی از این شش نفر بیعت کنند. و اگر چهار نفر از آنان در انتخاب یکی از ایشان متّفق شدند، و یک نفرشان مخالفت کرد، آن یک نفر را بکشند. و اگر سه نفر بر یک رأی متّفق شدند و دو نفر مخالفت کردند، آن دو نفر را بکشند. زیدبن سعد انصاری را نیز مأمور کرد تا به همراه پنجاه نفر از افراد قبیلهاش، برای کشتن هر عضوی از اعضای شوری که مخالف رأی سایر افراد شوری باشد، اقدام کند. طبق نقشة از پیش تعیین شده، که امیرالمؤمنین علیهالسلام نیز پیشبینی کرده و نزد برخی، به آن تصریح نموده بود، جز آن حضرت، چهار نفر دیگر، بر انتخاب عثمان همّت گماشته بودند. و خلیفه، از پیش تعیین شده بود.
امیرالمؤمنین وقتی دید آنان نسبت به انتخاب عثمان همّت گماشتهاند، و نظرشان به او تعلّق گرفته، فرمود: «مردم ابوبکر را خلیفه نمودند در حالیکه من به خلافت سزاوارتر و نسبت به ابوبکر برتر بودم. ابوبکر هم عمر را به خلافت برگزید، در حالیکه من به خلافت، سزاوارتر، و نسبت به عمر برتر بودم. عمر مرا با پنج نفر قرار داده که هیچ برتری بر من ندارند، و من ششمین نفرم. و اگر بخواهم، چنان با آنان احتجاج میکنم که عرب و عجمشان، و مشرک و معاهدشان قادر بر تغییر [و ردّ احتجاجم] نباشند». سپس اقدام به اتمام حجّت با ایشان کرد و فرمود: «سخن مرا بشنوید، اگر حق بود بپذیرید و اگر باطل بود، انکار کنید». و بعد، [بر اساس آنچه نقل شده] در بیش از نودوهشت فراز، فضیلتهایی از فضایل خود، و نصوصی از پیامبر دربارة خود را بیان فرمود. و پس از هر فراز، یعنی نودوهشت بار یا بیشتر، از اهل شوری، بر این فضایل و نصوص، اعتراف گرفت، تا حجّت را بر آنان تمام کند. تمام فرازها و اعترافها، در کتب روایی ما موجود است. پس از آنکه همة اهل شوری اعتراف کردند، فرمود: «اللّهماشهد ـ خدایا [بر اعترافشان] شاهد باش». سپس فرمود: «اکنون که علیه خودتان اعتراف کردید، و از فرمایش پیامبرتان، این مسأله [خلافت] برایتان آشکار شد، پس بر شما باد که از خدایی بترسید که یگانه است و شریکی ندارد. و شما را برحذر میدارم از خشم خدا. از امر خداوند سرپیچی نکنید و حق را به اهلش برگردانید، و سنّت پیامبرتان را تبعیّت کنید. پس همانا اگر مخالفت کنید، خدا را مخالفت کردهاید. پس خلافت را به کسی واگذار کنید که اهل خلافت است و خلافت از آن اوست».
اعضای شوری، که با شنیدن این برهانها و اعتراف به آنها، جای حرفی برایشان باقی نمانده بود، از راه ظلم وارد شدند. و با چشم و ابرو و دست، به یکدیگر، اشاره کردند! سپس در مقام مشورت، بین خودشان گفتند: «ما فضل او را میدانیم، و میدانیم که حقّ او به خلافت و حکومت، از همة مردم بیشتر است. ولی او مردی است که هیچکس را بر دیگری برتری نمیدهد. و اگر حکومت را به او واگذار کنید، شما و دیگران را در این حکومت، یکسان حساب میکند. امّا به عثمان واگذار کنید که به هرسو شما میل کنید، او نیز به آن سو میل میکند».
و پس از این گفتگو و مشاوره! خلافت را به عثمان واگذار کردند.
و در روایاتی چنین آمده است که پس از اتمام حجّتهای امیرالمؤمنین علیهالسلام عبدالرّحمنبن عوف که یکی از اعضای شوری بود، خطاب به امیرالمؤمنین گفت: «تو حاضری زمام امور را به دست بگیری به شرط اینکه طبق سیرة ابوبکر و عمر حرکت کنی؟». امام علیهالسلام فرمود: «من بر اساس کتاب خدا و سیرة پیامبرش حرکت خواهم کرد».
عبدالرّحمنبن عوف وقتی این پاسخ را از امیرالمؤمنین شنید، به عثمان گفت: «تو زمام امور را به دست میگیری به شرط آنکه مطابق سیرة ابوبکر و عمر در میان ما حرکت کنی؟ عثمان گفت: آری. عبدالرّحمن به ابوبکر گفت: حکومت مال تو باشد! و در برخی روایات چنین ذکر شده است که عبدالرّحمن از همان ابتدا و بدون هیچ مشاوره و معطّلی، با عثمان بیعت کرد به این شرط که به کتاب خدا و سنت پیامبر و سنّت ابوبکر و عمر عمل کند.
به هر حال، پس از آنکه توسّط این چهار نفر، به حاکمیت ابوبکر حکم داده شد، نوبت به بیعت رسید. هر چهار نفر، با عثمان بیعت کردند. ولی امیرالمؤمنین علیهالسلام هنوز بیعت نکرده است. عبدالرّحمنبن عوف که تنها کسی بود که در آن جلسه شمشیر به دست داشت، به علی علیهالسلام گفت: «بیعت میکنی یا دستور عمر را اجرا کنیم؟». پس از آنکه آن احتجاجات، مؤثّر واقع نشد، امیرالمؤمنین علیهالسلام نیز با تهدید به قتلی که فرمانش توسّط عمر صادر شده بود، و در روایت ابن ابیالحدید نیز گذشت، مجبور به بیعت با عثمان شد!
در اینجا سه نکته باید مورد توجّه قرار گیرد: نکته اول: عدم وجود فرمایش منسوب به امام علیهالسلام، در هیچیک از روایات مربوط به شوری، حاکی از عدم استناد قطعی این سخن به امام علیهالسلام است. زیرا همانگونه که اشاره شد، در هیچیک از روایاتی که در باب بیعت با عثمان در روز شوری وارد شده، با همة تفصیلی که در آنهاست، و با اینکه تمام جزییّات آن روز را نقل کردهاند، اثری از این فرمایش وجود ندارد. بنا بر این، این روایت، از این جهت، دچار ضعفی شدید بلکه میتوان گفت مردود است. نکتة دوم: فضای حاکم بر شوری است. همانگونه که گذشت، پنج نفر که یکی از آنان به نام عبدالرحمنبن عوف و دشمن سرسخت امیرالمؤمنین علیهالسلام شمشیر به دست دارد۳، و همگی از سوی عمر مأمورند تا نفر ششم را در صورت مخالفت بکشند، در شوری گرد آمدهاند. از طرفی ابوطلحه زیدبن سعد انصاری نیز به همراه پنجاه نفر از افراد قبیلهاش، از سوی عمر، مأموریّت کشتن شخصی را دارد که رأیش با رأی شوری مخالف باشد. روایاتی که از امیرالمؤمنین علیهالسلام وارد شده، بر این نکته تصریح دارد که آنان پیش از شوری، نظرشان بر عثمان تعلق گرفته و او را به خلافت برخواهند گزید. و بدیهی است که این، یک انتخاب بر اساس مشورت نیست. بلکه یک مأموریّت از سوی عمر است. به همین دلیل، عبدالرحمنبن عوف، تصریح میکند و میگوید: «مردم نظرشان بر عثمان است». و قطعاً مرادش از مردم، عمر و اعوان و انصار او و اعضای شوری است. در این فضا تنها کسی که محکوم به قتل خواهد شد، علی علیهالسلام است که میخواهد از امر خدا و سنّت پیامبر و حقّ الهی خویش دفاع کند. زیرا آن پنج نفر که با هم یار و همراه همیشگی بوده، و خلیفه را از پیش، بر اساس مأموریّتی تعیین کرده بودند، هرگز بر یکدیگر شمشیر نمیکشند. آنان خوب میدانند که تنها کسی که با رأی شوری مخالفت خواهد کرد، جز علی علیهالسلام نخواهد بود. امیرالمؤمنین علیهالسلام که در آن مجلس، دستش خالی بود، اگر هم شمشیر داشت، نمیتوانست به روی آنان شمشیر بکشد و آن پنج نفر را و افراد قبیلة ابوطلحه انصاری را بکشد. زیرا همان مردمی که با ابوبکر بیعت کردند، و همانهایی که به سوی عمر رفتند، همانهایند که این پنج نفر را به عنوان نمایندة عمر میشناسند. و همان لشکری که به خانة علی علیهالسلام هجوم بردند، و همان کسانی که مسلمانان را به جرم ندادن زکات به ابوبکر، مرتد نامیده و از دم تیغ گذراندند، همانها با قدرتی بیشتر میتوانند بر علی و چند نفر طرفدارش، بتازند و او را به قتل رسانده و اهل بیتش را از بین ببرند. این ادّعا از آنجا تقویت میشود که، پس از چند سال حکومت عثمان، در شرایطی که مردم خودشان از دست عثمان به تنگ آمده و علیه او شورش کرده و او را کشتند، و امیرالمؤمنین هیچ دخالتی در این زمینه نداشت، با عین حال متّهم به قتل عثمان شد. و علیه او به جنگ برخاستند. ولی چون در آن زمان، علی علیهالسلام یاور داشت، جنگید و پوزة دشمنان کفرپیشهاش را به خاک مالید.
در این فضا، امیرالمؤمنین هیچ امکانی برای مقابله با همان جمع پنج نفره هم ندارد، و ناچار است هر تصمیمی گرفتند او نیز تسلیم شود. در غیر این صورت، دستور عمر، مبنی بر قتل او اجرا میشود. و آنچه پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله امیرالمؤمنین علیهالسلام را از آن برحذر داشته بود، اتّفاق میافتاد. نکتة سوم: اگرچه احتمال صدور این گفتار از امام علیهالسلام به جهت عدم وجود سند، منتفیاست. ولی در صورتیکه از امام صادر شده باشد، بررسی مفهومی آن نیز مسألة قابل توجّهی است.
شکّی نیست که امیرالمؤمنین علیهالسلام میداند که با روی کار آمدن عثمان، چه فاجعهای رخ خواهد داد. علاوه بر آنچه که پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله به آن حضرت گوشزد کرده بود، و علاوه بر علم و عصمت خدادادی آن حضرت، سخنان مکرّر او در بارة زمامداران، خواه پیش از زمامداری آنان، و یا پس از آن و یا در زمان زمداری آنان، گواه صادقیاست بر این مدّعا. او خوب میداند که بدعت و محو سنّت پیامبر، و جنگ منافقانه با خدا و دین، در صورت زمامداری عثمان نیز، همچون دو زمامدار پیشین، ادامه خواهد یافت. و در زمامداری عثمان، هرگز نه دینی به سلامت خواهد ماند و نه امور مسلمین، به سامان خواهد بود. ظلمهایی که در زمان او نسبت به اصحاب خاص پیامبر و شیعیان خاص امیرالمؤمنین روا داشته شد، چیزی نیست که با هیچ آبی، از صفحة تاریخ محو شود. و همة اینها نزد امیرالمؤمنین علیهالسلام روشن و آشکار بود. بنا بر این، قید «ما سلمت امور المسلمین ـ تا زمانی که امور مسلمین به سلامت و سامان باشد» علاوه بر اینکه نمیتواند از سخنان آن حضرت باشد، هرگز نمیتواند دلالت بر سلامتی امور مسلمین حتّی در کمترین برهه از زمان حکومت عثمان داشته باشد. او کاملاً میداند که احدی نمیتواند امور مسلمانان را به سلامت و سامان برساند جز او که از سوی خدای مسلمانان تعیین، و از سوی پیامبر خدا معرّفی شده است. همانگونه که پیامبر نیز فرموده بود، امیرالمؤمنین خوب میدانست که شروع حکومت زمامداران غاصب، به معنی شروع بدعتها در دین، و برگرداندن مردم به زمان جاهلیّت، و اختصاص اموال بیتالمال به نزدیکان و مقرّبان درگاه زمامداران است. همانطور که اعوان و انصار عثمان نیز، در شوری به آن تصریح کردند. و از طرفی کاملاً میداند که اگر کشته شود، نه امور مسلمین، که امور دنیا و دین، تا قیامت به سامان نخواهد رسید، و ارسال پیامبران الهی، بیهوده و عبث خواهد بود، و دوباره مردم به بتپرستی و شرک و همة مظاهر جاهلیّت روی خواهند آورد. همانگونه که در روایات گذشته از نظر شما گذشت. با چنین علمی چگونه ممکن است آن حضرت، تصوّر کند که در برههای از زمامداری عثمان، امور مردم به سامان خواهد بود؟! و با آن مخالفتها و احتجاجها چگونه میتوان چنین تصوّر کرد که امیرالمؤمنین نسبت به حکومت عثمان، اندکی خوشبین و امیدوار است؟!
بنا براین، سخن امام علیهالسلام هرگز به این معنا نیست که «مادامی که جامعة مسلمین به سامان است و تنها من هستم که ستم میبینم، سکوت میکنم». امّا اینکه چرا سخنی اینچنین به امام نسبت داده شده، و یا اگر سخن از امام باشد، چرا برداشتی اینچنین از آن شده است، قضیّهای است بسیار روشن و آشکار. زیرا همانهایی که پیراهن خونآلود عثمان را به دست گرفتند و دم از انتقام زدند و به انتقام برخاستند، با استناد به این سخن و نسبت آن به امام علیهالسلام بهراحتی میتوانند بگویند: «تا زمانی که عثمان عادلانه عمل میکرد و امور مسلمانان به سامان و سلامت بود، علی هم ساکت بود. بعدها که عثمان خوب عمل نکرد و به حیف و میل بیت المال اقدام نمود و امور مسلمانان به سلامت و سامان نبود، امیرالمؤمنین ساکت ننشست و مردم را به قیام علیه عثمان دعوت کرد و او را کشت». و با این حرف به راحتی، کشتن عثمان را به گردن امیرالمؤمنین علیهالسلام میاندازند. همانطور که در نوشتههای نویسندگان، به وفور به این برداشت، تصریح شده است. در حالیکه تصریحات مکرّر امیرالمؤمنین علیهالسلام حاکی از آن است که آن حضرت هیچ دخالتی نه در قتل عثمان داشته و نه در سلامت عثمان. نه به این کار، امری نموده و نه از آن نهی کرده است. و چنین نسبتی به آن حضرت، کذب محض بوده، و نهایت جهل چنین نویسندگانی را حکایت میکند.
با توجّه به آنچه گفته شد، اگر این جمله، از امام علیهالسلام صادر شده باشد، معنایش را باید با ملاحظة فضای حاکم بر جلسه دریافت. پیش از این گذشت که فضای حاکم بر شوری، چه فضایی بود؟! شمشیر عبدالرّحمنبن عوف، برهنه! پنج نفر علیه یک نفر! هر پنج نفر به سفارش کسی عمل میکنند که خود بر خانة علی علیهالسلام آتش افروخت و همسر علی علیهالسلام سیدة نساء العالمین، دختر گرامی پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله را بین در و دیوار فشرد و او را مصدوم نموده و محسنش را شهید کرد، و شمشیر در غلاف را بر پهلوی او نواخت، و شلاق بر بازوی آن حضرت زد و.... هر پنج نفر ساخته شدهاند تا به عثمان رأی دهند. در نتیجه، همة آراء علیه امیرالمؤمنین علیهالسلام بوده، و شمشیر عبدالرّحمن و ابوطلحة انصاری و پنجاه نفر از افراد قبیلهاش نیز بر گردن اوست. نه شمشیر عبدالرّحمن و ابوطلحه، که همة شمشیرهایی که روز سقیفه و پس از آن علیه او بود، روز شوری نیز علیه اوست. به او میگویند: یا بیعت کن، یا فرمان عمر را در بارة تو، به اجرا درخواهیم آورد. اگر بیعت نکند، و فرمان عمر در بارة او اجرا شود، شیرازة هستی از هم میپاشد، جمع شیعیان حال و آیندهاش از هم میگسلد، نسل رسول و آل رسول منقرض میشود، جهادها و تلاشها و جانفشانیهای همة پیامبران، از حضرت آدم تا خاتم پیامبران صلوات الله علیهم اجمعین، بر باد میرود، غرض خداوند از خلقت، نقض میشود، و خداوند تا قیامت، عبادت نمیگردد. زیرا علی تکدانة عالم است. تکدانهای که هیچ بدلی نداشته و در حال حاضر جایگزینی ندارد. با شهادتش، همهچیز در جهان به پایان خواهد رسید، و با زنده ماندنش، جایگزین او نیز زنده خواهد ماند. اگر این تکدانة هستی، جفای موقّت بر خود را بپذیرد، و بیعت کند، کشته نمیشود. و آن مسلمانانی که با ابوبکر و عمر بیعت کردند، در اینجا نیز اگر امورشان آشفته بماند، تقاصی است که باید پس دهند. و آن مسلمانانی که برای امیرالمؤمنین علیهالسلام عزیز و دارای اهمیّتند، اگرچه با بیعت اجباری علی علیهالسلام با عثمان، امورشان به طور موقت، آشفته خواهد ماند، و ایجاد بدعتها در دین ادامه خواهد یافت، و بدعتهای جدید، رخ خواهد نمود، ولی به هر حال با زنده ماندن علی علیهالسلام و سلسلة اهل بیت نبوّت، و آن گروه از مسلمانانی که نزد امیرالمؤمنین علیهالسلام ارزشمندند، نه تنها امور مسلمانان، که امور عالم به سامان خواهد رسید. اینجاست که امیرالمؤمنین علیهالسلام ممکن است فرموده باشد: اگر با بیعت من [زنده ماندنم قطعی است، و در نتیجه] امور مسلمین سالم خواهد ماند و به سامان خواهد رسید، و فقط بر من جور و ستم میشود، من تسلیم میشوم و....
از همة اینها که بگذریم، این روایت، نه از حیث سند و نه از حیث متن، در مقابل روایاتی که در آنها امام علیهالسلام از بدعتها و خرابیهای وارد شده در دین توسّط این زمامداران، شکوه داشت، و آوای جنگ و جهاد امیرالمؤمنین علیهالسلام با غاصبان در صورت داشتن یاور، بلند بود، کوچکترین مقاومتی نکرده و به حساب نمیآید.
پینوشت: ۱ـ"کافی"، ج۸، ص۲۹۵: حمیدبن زیاد، عن الحسنبن محمّد الکندی، عن غیر واحد، عن أبانبن عثمان، عن الفضیل عن زرارة، عن أبیجعفر علیهالسلام قال:.... ۲ـ"شرح نهج البلاغة ابن أبیالحدید"، ج۶، ص۱۶۸؛"نهج البلاغة"، خطبة۷۴: من خطبته علیهالسلام لمّا عزموا علی بیعة عثمان: لقد علمتم.... ۳ـ گفتهاند که فقط همین یک نفر شمشیر بهدست داشت. اگرچه با وجود ابوطلحة انصاری و پنجاه نفر از افراد قبیلهاش با شمشیر برهنه، این مسأله ممکن است. ولی بسیار بعید به نظر میرسد. زیرا همة آن پنج نفر میدانستند که علی به سادگی بیعت نمیکند و یک شمشیر و یک شمشیربهدست، از عهدة او بر نخواهد آمد. پس بعید نیست که سایر افراد بجز علی علیهالسلام نیز شمشیر داشتهاند اگرچه زیر لباس یا در محلّ شوری، مخفی کرده باشند.
قسمت یازدهم:
۱۱. سقیفه، تبلور وحدت یا تفرقه دربارة نامه امیرالمؤمنین
دستاویز مدعیان تأیید حکومت ابوبکر توسط امیرالمؤمنین علیهالسلام در پایان این مقدّمه، به چهار روایت اشاره میکنیم، که از آنها به عنوان تأییدی از سوی امیرالمؤمنین بر حکومت ابوبکر استفاده شده است. این چهار روایت، که فاقد سند معتبر بوده و برخی از آنها صرفا از سوی پیروان سقیفه روایت شده. علاوه بر ضعف سند، از حیث دلالت نیز به گونهای است که ساختگی بودن آنها تقریباً قطعی است. و با ملاحظة روایات معتبر و فراوان شیعی و غیر شیعی که گذشت، جایی برای این روایات، باقی نمیماند. با عین حال، تحلیلی هرچند اندک، از نظر شما میگذرد. روایت اوّل: «أنّ أبابکر لمّا بویِع افتخرتْ تیمُبنُ مرّة، قال: و کان عامّة المهاجرین و جُلّ الانصارِ لایشکّونَ أَنّ علیّاً هُوَ صاحبُ الامرِ بعد رسول الله صلیالله علیه و آله. فقال الفضلُ بن العبّاس: یا معشر قریش، وخصوصاً یا بنیتیم، إنّکم إنّما أخَذْتُمُ الخلافةَ بالنّبُوّة، ونحن أهلُها دونَکم. ولَوْ طلَبْنا هذاَ الامر الّذی نحنُ أهلُه، لَکانتْ کراهةُ النّاس لنا أعظمَ مِنْ کراهتِهِمْ لغیرِنا، حسداً منهُمْ لنا، وحِقداً علَینا. و إِنّا لَنَعلَمُ أَنّ عِندَ صاحِبِنا عهداً هُوَ ینتهی إلَیْهِ. و قال بعضُ وُلْد أبیلهببن عبْدِ المطّلببن هاشم شعراً: ما کنتُ أحسِبُ أنّ الامرَ منصرف عن هاشم ثمّ منها عن أبیحسن
ألیسَ أوّلَ مَنْ صلّی لقبلتِکم و أَعْلمَ النّاس بالقرآن والسّنن
و أقربُ النّاسِ عَهْدا بالنّبی و منْ جبریل عونٌ له فی الْغُسل و الْکفن
ما فیه ما فیهم لا یمترون به و لیس فی القوم ما فیه من الحسن
ما ذا الّذی ردّهم عنه فنعلمه ها إنّ ذا غبنَنٰا من أعظم الغبن
قال الزبیر: فبعث إلیه علیّ علیهالسلام فنهاه و أمره ألا یعود و قال: سلامة الدّین أحبُّ إلینا من غیره۱».
«هنگامی که با ابوبکر بیعت شد، قبیلة تَیم [قبیلة ابوبکر] به این موضوع، افتخار میکردند. در حالیکه همة مهاجران و بیشتر انصار، تردیدی نداشتند که پس از پیامبر خدا صلیالله علیه و آله علی علیهالسلام صاحب خلافت و حکومت خواهد بود. فضلبن عباس گفت: ای گروه قریش، و مخصوصاً شما ای قبیلة تیم، شما خلافت را به خاطر اینکه خود را اصحاب پیامبر صلیالله علیه و آله میشمردید، گرفتید، در حالیکه ما خاندان او هستیم نه شما. ولی اگر امری را که سزاوار ما بود، پی میگرفتیم، به خاطر حسد و کینهای که مردم نسبت به ما دارند، ناخوشایندی آنان نسبت به ما بیشتر از ناخوشایندی ایشان نسبت به غیر میشد. ما خاندان هاشم میدانیم که نزد صاحب ما [خداوند] پیمانی است که علی علیهالسلام به آن پیمان خواهد رسید.
و شخصی از فرزندان ابولهببن عبدالمطلب این شعر را سرود:
هیچ گمان نمیکردم که این امر [حکومت] از دست بنی هاشم و ابوالحسن خارج شود.
آیا او نخستین نمازگزار به قبلة شما و داناترین شما به قرآن و سنّت نیست.
و آنکه تا آخرین لحظه با پیامبر بود و جبرییل کمککار او در غسل و کفن حضرتش بود.
آنچه در اوست در آنان نیست و در این تردیدی ندارند و در آنچه از نیکویی در اوست در هیچ یک از قوم نیست.
چه چیزی باعث شد از او روی بگردانند، بلکه ما آن را میدانیم و این خسارت ما از خسارتهای بزرگ است.
زبیربن بکار میگوید: امام علی علیهالسلام شخصی را به سوی او فرستاد و از خواندن این اشعار نهی فرمود و دستور داد که دیگر تکرار نکند و فرمود: سلامت دین نزد ما از هر چیزی مهمتر است».
بررسی خبر: این روایت، دارای سه بخش مجزاست. آنچه مورد نظر ماست، فرمایش امام علیهالسلام در منع از گفتن آن اشعار، و نیز عبارت: «سلامت دین نزد ما از هرچیزی محبوبتر است» میباشد.
این اشعار در مستندات شیعی و غیر شیعی، تقریبا به یازده نفر نسبت داده شده است. که از جملة آنان ربیعةبن حارثبن عبدالمطّلب، خزیمةبن ثابت الأنصاری (ذی الشّهادتین)، ابوسفیانبن حارث الأنصاری، حسّانبن ثابت، فضلبن عبّاسبن عتبهبن ابیلهب الهاشمی، عتبةبن ابیلهب، عباسبن عبدالمطّلب، عبداللهبن ابیسفیان، و... میباشند. شیخ مفید در ارشاد، جلد۱ صفحة۳۲، بهطور مستند، آن را به خزیمةبن ثابت انصاری، (ذیالشهادتین) نسبت میدهد. به هر حال شعر از هر یک از این افراد که باشد، ظاهراً همة این یازده نفر، به این شعر، استشهاد کرده و آن را خواندهاند. ولی در مورد هیچیک از آنان، در هیچ تاریخ و روایتی، ذکر نشده که امیرالمؤمنین علیهالسلام شخص گوینده و یا خواننده را از خواندن و گفتن این شعر، منع کرده، و جملة: «سلامت دین نزد ما از هرچیزی محبوبتر است» را به آخرش افزوده باشد. جز روایت زبیربن بکّار که در کتاب «الموفقیّات» خود، پیک امیرالمؤمنین را نزد شاعر نامعلوم و گمنامی میفرستند و او را از گفتن این اشعار منع کرده و جملهای هم به آخر آن اضافه میکند که: «سلامت دین، نزد ما محبوبتر از هرچیزی است». امّا چگونه ممکن است که شاعر این شعر معلوم نباشد، ولی فرمایش امام، دقیقاً و بدون کم و کاست، خطاب به او روایت شود، این مسألهای است که زبیربن بکّار و راوی از او یعنی ابن ابیالحدید، به آن اشارهای نکردهاند.
البتّه، تاریخ یعقوبی۲، یکی از ناقلین این شعر است، که آن را بدون سند ذکر کرده، و نهی امام را نیز نقل کرده، ولی عبارت مذکور یعنی: «سلامت دین نزد ما از هر چیزی محبوبتر است» را نیاورده است. بنا بر این، صدور این کلام از امام علیهالسلام از حیث سند در نهایت بُعد است.
از طرفی، در تمام آنچه گذشت، برای شما روشن شد که: امامی که خود آنچنان با غاصبان احتجاج میکند، و با احتجاج اصحاب خاصّش مانند سلمان و مقداد و عمار و... موافقت میکند، و همسر او فاطمة زهرا سلامالله علیها در مسجد به ایراد خطبه پرداخته و از امام دفاع میکند و مردم را به قیام علیه ابوبکر فرا میخواند؛ امامی که به دنبال یاور میگردد تا با غاصبان خلافت بجنگد؛ امامی که تمام غاصبان و اعوان و انصارشان را مرتد میداند؛ امامی که بدعتهای در دین، آنگونه آزارش میدهد؛ امامی که با زور شمشیر و هجوم به خانهاش و ضرب و جرح همسرش، ناچار به بیعت میشود، چگونه ممکن است، کسی را از گفتن شعری منع کند که با بیان کوتاه بشری خویش، اندکی از اصلحیّت او برای خلافت را در چند بیت بسیار ملایم و مسالمتآمیز گنجانده است؟! و این امام، چگونه ممکن است از این افراد، انتظار سلامت دین داشته باشد و منع او به خاطر حفظ سلامت آن دینی باشد که به دست ابوبکر و امثال او که شناسنامة گذشته و حال و آیندة آنان نزد امام علیهالسلام از آفتاب هم روشنتر است، اداره میگردد، و بدعتها در آن فراوان میشود و سنّت پیامبر در آن منسوخ میگردد، و به پوستینی وارونه تبدیل میشود؟! روایت دوم و سوم: «جاء بریدة حتّی رکز رایتَه فی وسطِ أسلم. ثمّ قال: لاابایعُ حتّی یبایعَ علیّ بن أبیطالب علیهالسلام فقال علی علیهالسلام: یا بریدة ادخل فیما دخل فیه النّاس، فانّ اجتماعهم أحبّ إلیّ من اختلافهم الیوم۳».
«[پس از آنکه با ابوبکر بیعت شد] بریده پرچمش را در وسط قبیلة اسلم کوبید و گفت: بیعت نخواهم کرد تا اینکه علیّبن ابیطالب علیهالسلام بیعت کند. علی علیهالسلام فرمود: ای بریده، در آنچه مردم وارد شدهاند وارد شو، که اجتماع و اتّحاد آنها امروز در نزد من بهتر از اختلاف آنهاست». «أبت أسلم أن تبایع، فقالوا: ما کنا نبایع حتی یبایع بریدة، لقول النبی صلیالله علیه و آله لبریدة علی ولیکم من بعدی، قال: فقال علی علیهالسلام: یا هؤلاء إن هؤلاء خیّرونا أن یظلمونی حقی و أبایعهم فارتدّ النّاس حتّی بلغت الرّدّة احدا، فاخترت أن اظلم حقّی و إن فعلوا ما فعلوا۴.
أن علیاً علیهالسلام قال لهم: بایعوا فانَّ هؤلاء خیّرونی أن یأخذوا ما لیس لهم أو أقاتلهم و افرّق أمر المسلمین۵».
«قبیلة اسلم از بیعت [با ابوبکر] خودداری کردند و گفتند: ما بیعت نمیکنیم تا بریده بیعت کند، بخاطر گفتار پیامبر صلیالله علیه و آله به بریده که فرمودند:"علی سرپرست شما پس از من است". گفت: امام علی علیهالسلام فرمودند: ای قبیلة اسلم، این گروه ما را بین آنکه در حقّم ستم کنند و با ایشان بیعت کنم مخیّر ساختند. پس مردم از دین برگشتند و مرتد شدند، تا اینکه بیدینی و ارتداد [به پشت مدینه و] به کوه اُحد رسید. پس من ظلم در حقّ خود را پذیرفتم، هر کاری کردند بکنند.
و چنین آمده که: علی علیهالسلام به قبیلة اسلم فرمودند: بیعت کنید، این گروه مرا بین آنکه حقّم را بگیرند و یا اینکه با آنها بجنگنم و جمع مسلمین را متفرّق سازم، مخیّر ساختند [و من اوّلی را انتخاب کردم]».
بررسی خبر: این دو روایت، علاوه بر اینکه تنها توسّط ابراهیم بن محمّد ثقفی روایت شدهاند و نقل دیگری ندارند، امکان وقوع هم ندارند. زیرا:
این واقعه نه میتواند پیش از بیعت اجباری امیرالمؤمنین علی علیهالسلام اتّفاق افتاده باشد، و نه پس از بیعت. پیش از بیعت نمیتواند اتّفاق افتاده باشد، به این دلیل که امیرالمؤمنین تا زمانیکه خود بیعت نکرده، نه تنها کسی را به بیعت با غاصبان حقوقش فرا نخوانده، بلکه بر اساس روایات فراوانی که گذشت، مردم را از بیعت با ابوبکر باز داشته، و برای جلوگیری از این بیعت، احجاجات فراوان نموده، و درِ خانة مهاجر و انصار رفته و از آنان برای جنگ، کمک خواسته، و بارها فرموده که اگر چهل نفر یاور داشتم، میجنگیدم و زیر بار بیعت اجباری نمیرفتم و.... وقتی امام علیهالسلام خود هنوز بیعت نکرده و چنین مقاومت کرده و دیگران را از بیعت منع میکند، دستور بیعت به دیگران، از سوی او محال است. و اگر بیعت با ابوبکر، اجتماعآفرین و وحدتآفرین بود، ابتدا خودش بیعت میکرد و سپس دیگران را به بیعت فرمان میداد. و هرگز اینگونه نیست که اوّل طرفدارانش را که به خاطر امر ولایت الهیّة او معطّل ماندهاند، به کفر و ارتداد، و بیعت با غاصبان منصبش فرا بخواند، و سپس خودش بیعت نماید.
و اگر این واقعه، پس از بیعت اجباری ایشان با ابوبکر باشد، سخن بریده معنا ندارد که بگوید: «تا علیبن ابیطالب علیهالسلام بیعت نکند، من بیعت نخواهم کرد».
بعلاوة اینکه، این دو روایت، که سند قوی هم ندارند، با اخباری که در بارة موضع امام در قبال حکومت و بیعت با ابوبکر، و موضوع مراعات اتّحاد به طور مفصّل گذشت، کاملاً معارض و متضاد میباشند.
این مطلب را نیز ضمیمه کنید که: در اخبار رسیده، اگرچه بریده خودش جزء کسانیاست که در مسجد همراه امیرالمؤمنین علیهالسلام بود و با ابوبکر احتجاج کرد. ولی نام قبیلة او یعنی قبیلة اسلم، نه تنها در بین تخلّف کنندگان از بیعت نیست، بلکه در لیست اوّلین بیعت کنندگان با ابوبکر است. زیرا این قبیله، به محض خروج ابوبکر از سقیفه، و روانه شدن به سوی مسجد برای بیعت عمومی، بدون فوت وقت، با او بیعت کردند. و بر اساس نقل تاریخ، عمر هنگامی به پیروزی بر بنیهاشم یقین حاصل کرد، که قبیلة اسلم وارد مدینه شدند. و بیعت قبیلة اسلم با ابوبکر، اوّلین تقویت و دلگرمی برای حزب ابوبکر بود. چون سایر مردم، به تبعیّت از آن قبیله، با ابوبکر بیعت نمودند. امّا اینکه چه ارتباطی بین عمر و قبیلة اسلم بود که ورود این قبیله به مدینه باعث خوشحالی عمر شد، و عمر به پیروزی ابوبکر یقین حاصل کرد، خود مسألهای است که نیاز به پژوهش دارد. ولی این عمل و عکس العمل، حاکی از تبانی قبلی، و یا باجگیری قبیلة اسلم از ابوبکر و عمر و اعوان و انصار آنان است. مخصوصاً اینکه قبیلة اسلم از رییس خود یعنی بریدة اسلمی جدا شدند. زیرا بریده طرفدار امیرالمؤمنین علیهالسلام بود و در مسجد علیه عمر و ابوبکر، احتجاج میکرد که او را بیرون کردند. ولی قبیلة او پیش از آمدن به مسجد، و در غیاب رییس قبیله، با ابوبکر بیعت کردند! و این، جدایی از رییس قبیله، مسألهای است که در قبایل عرب، به سادگی اتّفاق نمیافتد. و حاکی از آن است که افراد قبیله، با ترفندی شیطانی، به سمت و سوی ابوبکر کشیده شده بودند.
توجّه کنید: «أنّ اسلم أقبلتْ بجماعتها، حتّی تضایق بهم السّکک. فبایعوا أبابکر. فکان عمر یقول: ما هو إلاّ رأیت أسلم، فأیقنت بالنّصر۶».
«تمامی قبیله أسلم وارد مدینه شدند تا جایی که کوچههای مدینه [از فشار جمعیّت] پر شد. و همگی با ابوبکر بیعت کردند. و عمر میگفت: آن [امر حکومت مستقر نشد و] نبود جز آنکه اسلمیها را دیدم، پس بر پیروزی [بر بنیهاشم و دستیابی به قدرت] یقین حاصل کردم». همچنین: «و جاءت اسلم، فبایعتْ. فقوی بهم جانبُ ابیبکر، و بایعه النّاس۷».
»افراد قبیلة اسلم آمدند و بیعت کردند، و بوسیلة آنها حزب ابوبکر قوی شد و سایر مردم با او بیعت کردند».
بنا بر این، اوّلا، بیعت قبیلة اسلم، درست در زمانی انجام شده که امیرالمؤمنین علیهالسلام به تجهیز پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله مشغول بوده. بنا بر این، علی علیهالسلام در آن جمع نبوده که بریده را به بیعت با ابوبکر فرمان دهد.
و ثانیاً جز بریده، سایر افراد قبیلة اسلم، نه تنها به سمت وسوی امیرالمؤمنین علیهالسلام نبودهاند، و در بیعت با ابوبکر تأخیر نکردهاند، بلکه در طرف مقابل آن حضرت بوده، و باعث تقویت جناح ابوبکر و طرفداری بیشتر مردم از او شدهاند.
بر این اساس، نسبت سخن مذکور در روایت، به امیرالمؤمنین علیهالسلام، دروغ محض است. روایت چهارم: «... و انصرف علی علیهالسلام الی منزله، و لمیبایع، و لزم بیته حتّی ماتت فاطمة سلامالله علیها فبایع۸».
«... و امیرالمؤمنین علی علیهالسلام [از مسجد به خانهاش] برگشت و بیعت نکرد و خانه نشین بود، تا زمانی که فاطمه سلامالله علیها رحلت فرمود. سپس بیعت کرد»! بررسی خبر: با وجود آنهمه روایت معتبر، در بارة اجبار به بیعت امیرالمؤمنین در روزهای اوّل بلوای سقیفه، که در کتب شیعه و پیروان سقیفه، به وفور روایت شده، چنین روایتی نیز نقل شده است، تا باعث تشویش روایات صحیح گشته و استفادههای نادرستی نیز از آن بشود. این روایت در کتب بسیاری از پیروان سقیفه مانند بخاری و دیگران، با تفصیل و یا اجمال، نقل شده. و علمای شیعه نیز اگرچه آنرا مردود میدانند، ولی برای اثبات مخالفت امام علیهالسلام با خلافت ابوبکر، در برخی موارد، این روایت را به عنوان اعترافی از سوی پیروان سقیفه، از قول آنان نقل کردهاند.
در جعل این روایت، دو نکته در نظر گرفته شده: نکتة اوّل: جعل کنندة این روایت میخواسته چنین وانمود کند که، امتناع امیرالمؤمنین علیهالسلام از بیعت با ابوبکر، به خاطر ممانعت فاطمة زهرا سلامالله علیها بوده، وگرنه خودِ آن حضرت، مشکلی با ابوبکر نداشته. و لذا پس از آنکه فاطمه از دنیا رفته، بلافاصله، با میل و رضا و رغبت خویش، با ابوبکر بیعت کرده است! نکتة دوم: جاعل این روایت چنین در نظر داشته که هجوم وحشیانه و کفر آلود، به خانة وحی، آتش زدن درِ خانة علی و زهرا علیهماالسلام، فشردن دختر پیامبر بین در و دیوار، شکستن پهلوی امّابیها و کشتن محسن او، تازیانه و قبضة شمشیر بر پهلو و بازو و ساعد زهرا سلامالله علیها زدن، علی را با ریسمان بستن و کشانکشان برای بیعت به مسجد بردن، با شمشیر برهنه بالای سر او ایستادن و به زور از او بیعت گرفتن، و... همه و همه را خلاف واقع جلوه دهد، و قضیّة بیعت را به نحوی مسالمتآمیز فیصله دهد!
غافل از آنکه ننگ تعرّض به خانة وحی و خاندان نبوّت، تا ابد از دامن منافقان پاک نخواهد شد. و بیعت اجباری آن حضرت، در زیر شمشیرهای برهنه، نزد همگان روشن و ثابت است. و هیچکس نیست که یک جو شعور و انصاف داشته باشد و در بیعت اجباری امیرالمؤمنین علیهالسلام اختلاف کند. تصریحات آن حضرت در بارة کراهت و اجبار به بیعت، گوش فلک را کر نموده، و در این باب، هیچ نیازی به استدلال نیست.
من از مفصّل این قصّه، مجملی گفتم تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل در بارة نامة امیرالمؤمنین علی علیهالسلام این نامه، با اسناد مختلفی نقل شده که برخی تاریخنگاران [سقیفه گرا] با قصد ایجاد وهن و سستی در این نامه، آن را مستند به عبداللهبن سبا، که یکی از صحابههای دستساز سیفبن عمر تمیمی است، میدانند. تفصیل اسنادِ نامه و بحث در بارة اسناد مختلف آن را میتوانید در کتاب «پژوهشی در قصههای پیشوایان معصوم و عمروبن حمق خزاعی» که تحقیقی از همین مؤسّسه میباشد، مطالعه کنید.
ما در این نوشتار، متن نامه را به سند کتاب «کشف المحجّة لثمرة المهجّة» اثر سیّدبن طاووس رحمةالله علیه ذکر میکنیم که او نیز از کتاب «الرسایل» شیخ کلینی رحمةالله علیه روایت کرده است.
سیدبن طاووس میفرماید: «قالَ محمّدُ بنُ یعقوبَ فی کِتابِ الرَّسایِلِ عَنْ علیّبنِ إِبراهیمَ بإِسْنادِهِ قالَ: کَتَبَ أمیرُالمؤمنینَ علیهالسلام کِتاباً بَعْدَ مُنصرَفِهِ منَ النَّهروانِ وَ أَمَرَ أنْ یُقرَأَ عَلی النَاسِ وَذَلکَ إنَّ النّاسَ سأَلوُهُ عَن أَبی بَکرٍ و عُمرَ و عُثمانَ.
فَغضِبَ علیهالسلام و قالَ: قَدْ تَفَرَّغتُمْ لِلسُّؤالِ عَمّا لایَعنِیکُم، و هَذه مِصرُ قدِ انْفَتَحَتْ و قَتَلَ معاویةُ ابنُ خَدیجٍ محمّدَ بنَ أَبیبکرٍ. فَیالَها مِن مُصیبَةٍ مَا أَعظمَها بمِصیبتی بمحمّد، فَوَاللهِ ما کانَ إلاّ کَبعْضِ بَنیَّ.
سُبحانَ اللهِ بَینا نحَنُ نَرجُو أنْنغلِبَ القَومَ علَی ما فِی أَیدِیهِمْ إذْ غَلبُونا علَی ما فی أَیْدینَا. و أَنا کاتبٌ لَکم کتاباً، فیهِ تَصریحُ مَا سألْتُم إنشاءَ اللهِ تَعالیَ.
فَدعا کاتِبَهُ عُبیدَاللهِ بنِ أبی رافعٍ فَقال لَه: أََدْخِل علَیَّ عَشرَةً من ثِقاتی.
فَقالَ: سمَّهِم لی یا أمیرَالمُؤمنینَ.
فَقال علیهالسلام: أَدْخِل أَصبغَ بنَ نُباتةِ، و أبَاالطُّفیلِ عامِرَ بن وایِلَةِ الْکَنانِی۹، و رَزینَ بنَ حَبِیشِ الاسَدِیّ۱۰، و جُوَیریَّةَ بنَ مُسَهَّرِ العَبْدِی، و خِنْدِفَ بنَ زُهَیْرِ الأسدی، و حَارِثةَ بنَ مَضْرَبِ الهَمَدانی، و الحارِثَ بنَ عَبدِاللهِ الأَعْوَرِ الهَمَدانیّ، و مصابیحَ النَّخع: عَلقمَةَ بنَ قیسِ، وکُمیلَ بنَ زیادِ، و عُمَیْرَ بنَ زُرارَةٍ.
فَدَخَلُوا عَلَیهِ فَقَالَ لهَم: خُذُوا هَذا الکِتابَ وَلْیَقرَأْهُ عُبِیدُاللهِ بنُ أبی رافعٍ، وَ أنتُم شُهُودٌ کُلَّ یَومِ جُمُعةٍ. فإِن شَغَبَ شاغِبٌ عَلَیکُم، فَانْصِفُوه بکتابِ اللهِ بینَکُم و بَیْنَهُ».
«محمّدبن یعقوب در کتابش"الرّسایل"، از علیّبن ابراهیم به سند خودش روایت کرده است که: امیرالمؤمنین علی علیهالسلام پس از بازگشت از جنگ نهروان نامهای مرقوم فرمود و دستور داد تا آن نامه برای مردم خوانده شود. جریان این نامه این بود که مردم، دربارة ابوبکر و عمر و عثمان از امام علیهالسلام پرسیدند، و نظر او را دربارة آنها جویا شدند. حضرت خشمگین شد و فرمود: برای سؤال از چیزی که سودی به حال شما ندارد، وقت گیر آوردهاید۱۱ ؟! در حالیکه [میبینید] این مصر است [که بهدست دشمنان] فتح شده، و معاویة بن خدیج، محمّد بن ابی بکر را کشته است. چه مصیبتی است [این مصیبت]! از دست دادن محمّدبن ابیبکر، مصیبت بزرگی است! بخدا سوگند؛ او همچون یکی از پسرانم بود.
سبحان الله، ما در حالیکه امیدوار بودیم و انتظار میرفت که بر آنها در سرزمینشان پیروز شویم، ولی آنان در سرزمینمان بر ما پیروز شدند. و من برای شما نامهای خواهم نوشت، و به خواست خداوند متعال در آن نامه، پاسخ شما را به روشنی خواهم داد.
امام علیهالسلام کاتب خود، عبیداللهبن أبیرافع را احضار کرده و فرمود: ده تن از افراد مورد اطمینان مرا حاضر کن.
عبیدالله عرض کرد: ای امیرالمؤمنین، ایشان را برای من نام ببر.
امام علیهالسلام فرمود: اصبغبن نباته، أبوطفیل عامربن وایلة کنانی، زرّبن حبیش اسدی، جویریةبن مسهّر عبدی، خندفبن زهیر اسدی، حارثةبن مضرب همْدانی، حارثبن عبدالله أعور همْدانی، و چهرههای درخشان قبیلة نخع: علقمةبن قیس، کمیلبن زیاد و عمیربن زراره [را نزد من بیاور].
آن ده نفر [به همراه عبیدالله] به نزد امام علیهالسلام آمدند. امام علیهالسلام به آنان فرمود: این نوشته را بگیرید، و عبیدالله بن أبیرافع باید آن را در هر جمعه برای مردم بخواند و شما هم گواه باشید، و اگر بدخواهی به دشمنی با شما برخاست، با کتاب خدا میان خود و او حکم کنید». پینوشت: ۱ـ"شرح نهج البلاغة ابن أبیالحدید"، ج۶، ص۲۱: و روی الزّبیربن بکّار، قال: روی محمدبن إسحاق.... ۲ـ"تاریخ الیعقوبی"، ج۲، ص۱۲۴. ۳ـ"بحار الأنوار"، ج۲۸، ص۳۹۲: و روی الثّقفی، عن محمدبن علی، عن عاصمبن عامر البجلی، عن نوحبن دراج، عن محمّدبن إسحاق، عن سفیانبن فروة، عن أبیه قال:.... بنقل از"الغارات"مخطوط. ۴ـ"بحار الأنوار"،"علامه مجلسی"، ج ۲۸، ص ۳۹۲: و روی إبراهیم _ بن محمد الثقفی _ عن یحیی بن الحسن بن الفرات، عن قلیب بن حماد، عن موسی بن عبد الله بن الحسن قال:.... بنقل از"الغارات"مخطوط. ۵ـ"بحار الأنوار"، ج۲۸، ص۳۹۲، بنقل از"الغارات"مخطوط: و روی إبراهیم، عن محمدبن أبیعمر، عن محمدبن إسحاق، عن موسیبن عبدالله بن الحسن.... ۶ـ"تاریخ طبری"، ج۲، ص۴۵۸: قال هشام، قال ابومخنف، فحدّثنی أبوبکربن محمّد الخزاعی.... ۷ـ"شرح نهجالبلاغة ابن ابیالحدید"، ج۲، ص۴۰. ۸ـ"السقیفة و فدک"، ص۴۶: أخبرنی أحمدبن اسحاق، قال: حدثنا أحمدبن سیّار، قال: حدثنا سعیدبن کثیر عفیر الأنصاری.... ۹ـ اباطفیل عامر بن واثلة کنانی. ۱۰ـ زرّ بن حبیش الاسدی. ۱۱ـ شما که از من اطاعت نمیکنید و با سپاه شام نمیجنگید، آگاه شدن از دیدگاه من دربارة زمامداران پیشین چه سودی برای شما دارد؟
شیعه نیوز