سبوی عمر یک میخ
هر شب سبوی عمر کاسته میشود، و چند روزی است که انتهای آن رخ نمایی میکند. و در دیار دوست هر لبخندی را ستاره ای است و هر اشکی را شفقی. و من اکنون غنوده ام و آه دل را میسرایم. چه آنکه غم دل، سوختنی است. و راه درد، گفتنی. غمی که هر چه آسمان طلوع میکند، به جای کاستن، آن را میپرورد. غم دلم به میخی نظاره میکند. و آن میخ دردنامه ایست که طاقت بازوگویش را ندارم.
سحر، از ناله دیشب به فغان آمدم. چرا که گرمایِ دیروزم به سردی گروید؛ و من از کرده خویش شرمگینم. اگر چه، میخ را، چه به شرم؛ ولی شرمم آمد. اگر چند وقتی زینت یک در بودم، به چند لحظه خجلت او را سبب شدم.
روزهای قبل که پدر خانه میآمد، با کنار رفتنِ من، لبخند به لبان بچه ها میغلتید؛ من به خود مفتخر بودم. ولی امروز از خود شرمنده ام که دستمایه مُشتی لااُبالی گشتم، که در برابر گفتهِ مردم که فاطمه در خانه است، گفتند:"حتی اگر چنین باشد."من توان سخن ندارم. شِکوه دارم که من به کار خود راضی نبودم. و آتش غضب خدایی را باعث شدم که فقط به دست آخرین فرزند این خانه خاموش میگردد. من آن روز را نزدیک میبینم.
به نقل از والقلم
سایت والقلم