دریای دانش در محضر امام زمان علیه السلام
توفیق زیارت کربلا و نجف نصیبش شده بود و خوشحال بود. چند روزی در کربلا ماند و پس از آن عازم نجف اشرف، مرقد نورانی و مطهر اولین امام شیعیان، حضرت علی (علیه السلام) شد. تصمیم داشت چند روز در نجف بماند. پس از خواندن زیارت نامه، نشسته و به ضریح حضرت چشم دوخته. او با مولای خود درد دل کرد و از غمهایش گفت و یاد مظلومیت علی (علیه السلام) افتاد که چطور ۲۵ سال او را خانه نشین کردند و همسرش را در برابر او کتک زدند و به شهادت رساندند.
پس از زیادت، تصمیم گرفت سری به خانه دوست قدیمی اش - که به بحرالعلوم شهرت یافته بود - بزند. به راه افتاد و پرسان پرسان منزل او را یافت. عده زیادی آن جا بودند و جلسه ای علمی برقرار بود. گوشه ای نشست و به پرسش و پاسخ ها گوش داد. علامه بحرالعلوم با چنان مهارتی به سوالات پاسخ میگفت که راه اما و اگر را میبست. جلسه که پایان یافت، به جز سه نفر همه رفتند. میرزای قمی از گوشه مجلس برخاست و خود را به دوست صمیمی سالهای گذشته اش رساند. علامه بحرالعلوم از دیدن او شگفت زده شد. برخاست و او را در آغوش گرفت و گفت:
- میرزا، تو کجا و این جا کجا؟ خوش آمدی. صفا آوردی.
میرزای قمی را کنار خویش نشاند و او را به آن سه نفر معرفی کرد. آنها که خداحافظی کردند و رفتند، این دو یار قدیمی تنها ماندند و از خاطرات زمان تحصیل و گذشتههای خوبشان گفتند. میرزا گفت:
- سید، سوالی دارم.
- بگو، اگر بتوانم پاسخ میدهم.
- به یاد داری، در درس آقا باقر بهبهانی شرکت میکردیم؟
- البته مگر میتوان آن را فراموش کرد!
- منظور این است که آن وقت ها این گونه نبودی.
- آری، جوانی بود و شادابی.
- نه، آن هنگام استعداد تو کمتر از من بود. گاهی پیش میآمد درسی را که فرا گرفته بودم، برائت میگفتم تا متوجه شوی.
- درست است.
- امروز میبینم که در دانش، دریای مواجی شده ای و واقعا لقب بحرالعلوم(۱) زیبنده و سزاوار توست.
بگو چگونه به این مقام رسیده ای.
- میرزا، این از اسرار است.
- من و تو که با هم این حرف ها را نداریم. چه سری؟
- باید قول بدهی تا من زنده هستم، این راز را به کسی نگویی.
- باشد، قبول است.
- راستش را بخواهی، همه چیزم را مدیون امام زمان (علیه السلام) هستم.
- چگونه؟
علامه بحرالعلوم به متکایی که پشت سرش بود، تکیه داد و گفت:
- سال ها پیش، از خدا خواستم تا به حضور حضرت بقیة الله برسم و از جانب او عنایتی به من شود. بارها به مسجد کوفه رفتم و شب ها بیدار ماندم و گریه کردم. شبی از شب ها به دلم افتاد که به مسجد بروم. هوا سرد بود و کوچههای کوفه خلوت. در راه مسجد موجود زنده ای ندیدم. در مسجد بسته بود. ابتدا فکر کردم برای سرما در را بستند. در را که باز کردم، مردی را دیدم که در محراب نشسته و دعا میکند. نور چراغ کم بود و نتوانستم او را بشناسم. خواستم نماز و اعمال مسجد را به جا آورم ؛ اما متوجه حرفهایش شدم. سخن تازه ای بود. به گونه ای دعا میکرد که مو بر تنم راست میشد. از عمق نیایش او، پی به شخصیتش بردم.
ناگهان گریه ام گرفت و حال عجیبی پیدا کردم. جلو رفتم و سلام کردم. پاسخ سلامم را داد و گفت:
سید، جلوتر بیا. جلوتر رفتم. او برخاست و دوباره فرمود بیا جلوتر.
دو قدم با او فاصله داشتم. زیبا و نورانی بود. خال زیبایی هم روی گونه اش داشت. خواستم به پایش بیفتم و او را در آغوش بگیرم. مرا بغل کرد و سینه اش را به سینه ام چسباند. حالم دگرگون شد بود. هر آنچه خداوند اراده کرده بود تا به این سینه سرازیر شود، در سراسر وجودم جاری شد.(۲)
پی نوشت ها:
۱- دریای دانش ها.
۲- نجم الثاقب، ص ۴۷۳.
منبع:
حیات پاکان، ج۵، مهدی محدثی
تبیان
سایت موسسه فرهنگی موعود