نام او
و یاد ولیّ او
گاهی وقت ها از تو گفتن و نوشتن، نیازی به این همه تکلف و به خود بستن ندارد. آن قدر ماندنت در پس پرده ی غیبت به درازا کشیده که برای تو نوشتن، لفافه گویی و در پرده سخن گفتن هم نمیخواهد. غصه ها و قصههای تمام نشدنی زندگی ام فراوان است؛ اما دلم میخواهد برای لحظاتی هم که شده تو را غمگین دردها و مشکلاتم نکنم. هروقت دلم میگیرد میخواهم برای تو بنویسم و شرمنده که محتوای نوشته ام سراپا شکایت از زندگی و اوضاع خرابم دارد و باز این تو هستی که به این همه راز و نیاز، گوش فرا میدهی! به راستی صبر و حوصله ی تو را با کدام میزان میتوان اندازه گرفت و غربت تو را به وسعت کدام دریای بی کرانه میشود قیاس کرد؟ تنها میتوانم بگویم: آقای من، تو خوبی و این همه اعتراف هاست. تو زیبایی به هیأتی شگرف که عالَم و آدم شیدای آنی، دیدار تواند. نفَسهایم به شماره افتاده از هیبت و محبت تو؛ از دوری و نزدیکی تو؛ از بزرگی و ذره پروری تو. تو آن قدر مهربانی که هربار میخوانمت، روی دل گشایت را به سویم برمی گردانی و عمیقا، به دردهایم گوش فرا میدهی و عجیب آن که تو قبل از آن که من لب واکنم، کامم را روا میکنی! نگاههای دل سوزانه ی پدرانه ات و قلب تپنده و مهربان مادرانه ات، آن چنان وجودم را زیر و رو میکند که گویی قالب تهی کردن برای من آسان تر است از بغز تو که در گلویم گره میخورد.
سرورم، من همان نوزاد نو پای دیروزم که نوش مهرت را در دامن مادری پاکدامن به من خوراندی و در زیر سایه پدری غیور، غیرت دفاع از حریم مظلومانه ات را که هربار در یورش ناجوان مردانه ی نامرد مردمانی به چپاول میرود، به من آموختی و امروز، افسوس که من همان طفل دیر پایی ام که غبار گناه و غفلت، چهره ام را تاریک کرده و اکنون سردرگم یک توجه توام. آه، محبوب من، با آن که در فراسوی مرزهای باورم به سر میبری تو را میخوانم و از تو میگویم و مینویسم. باشد تا محبت ازلی تو را با عنایت ابدیت ره توشه ی آخرتم سازم و فنای تو گردم که:
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم / قصدم به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره ی آبم که در اندیشه دریا / افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
احمدرضا رخشی جان
والقلم