"سی و دو سال از بهار عمرم میگذشت، روزی در کارگاه نجاری مشغول کار بودم، احساس تهوع شدیدی به من دست داد، آن چنان که نتوانستم تحمل کنم. نزد پزشکی که در همسایگی مغازه ام بود به نام دکتر سید حسین وکیلی مراجعه کردم. پس از معاینه، نارسایی و مشکل کلیه ها مشخص شد، وی گفت: کلیه هات از کار افتاده. داروهایی تجویزنموده و دستور استراحت داد.
در منزل بستری شدم، و داروها را مصرف میکردم ولی روز به روز حالم بدتر میشد. از خوردن آب هم، منع شده بودم. گاهی از شدت تشنگی فقط لبهایم را تر میکردند. ادرار از من خارج نمیشد. چون کلیه ها کاملا از کار افتاده بود و در آن زمان دستگاه دیالیز هم وجود نداشت. تا این که تمام بدنم ورم کرد. پاها و دستها ورم کرده، چون کنده ی درخت شده بود،و اصلا خم نمیشد. شکمم بزرگ شده بود و آب آورده بود. آن چنان متورم شده بود و پوست شکم نازک شده بود که داخل آن پیدا بود.
دکتر گفت: نباید حرکت کنی. از شدت درد و ناراحتی به دیوار پنجه میکشیدم، مدت دو سال در منزل به پشت خوابیدم. آنچه ذخیره داشتم، خرج کردم، اما هر روز دردم بیشتر میشد. ناامیدی کامل و ناتوانی ام از ادامه درمان باعث شد مرا چون مرده ای از روی تخت بلند کردند و به بیمارستان ارجمند منتقل کردند. آن گاه دیدند موریانه تخت و تشک و مقداری از پشت مرا سوراخ کرده، که در اثر بی حسی که در بدنم پیدا شده بود، متوجه آن نگردیده بودم.
در بیمارستان شورای پزشکی تشکیل دادند، و هر روز دوبار بدنم را زیر برق میگذاشتند، و داروهای گوناکونی را روی من آزمایش میکردند، و اگر کسی میخواست تزریق کردن را یاد بگیرد، روی من تمرین میکرد. آب شکم مرا به وسیله ی سرنگ میکشیدند، ولی هیچ یک از برنامههای درمانی موثر واقع نمیشد.
پس از یک دوره شش ماهه، مرا مرخص کردند و به منزل فرستادند، ولی حالم هر لحظه بدتر میشد و لذا با وساطت پزشک معالجم مجددا مرا به بیمارستان بردند، و باز هم بعد از شش ماه مرا به منزل برگردانند. در این مرحله، حالم به قدری وخیم شد که قابل گفتن نیست(مثل اینکه اینجا شکم حاج آقا پاره میشه و قابل تو صیف نیست) مرا به بیمارستان بردند. روزی استاندار وقت کرمان، آقای صمصام، برای بازدید از بیمارستان ارجمند وارد اتاق من شد. تا وضع مرا دید، خیلی ناراحت شد و با دکترم صحبت کرد. استاندار گفت: این مریض را به خارج بفرستید و کلیه مخارج آن را من متحمل میشوم. ولی دکتر هرمان ابراشر که آلمانی بود، گفت:این مریض در هیج جای دنیا قابل علاج نیست. دکتر جلو آمد و پلکهای مرا بالا زد و گفت این مریض ۲۴ ساعت دیگر بیشتر زنده نیست و فرستادن او به خارج هم فایده ای ندارد. چنان بدنم ورم کرده بود که چشمهایم دیده نمیشد و آب که زیر پوست بدنم جریان داشت، معلوم میشد. دکتر به استاندار گفت : فقط ۳ تا فرزند کوچک دارد، اگر لطف کنید آنها را به پرورشگاه تحویل بدهید.
بچههایم را آن روز به بیمارستان آوردند که در آخر عمر در کنارم باشند. با توجه به ناامیدی پزشکان مرا به خانه آوردند و در همان اتاق خشتی گنبدی کوچک خواباندند. تمام دوستان و آشنایان به جز تعداد معدودی که بعضی از آنها اکنون زنده هستند و شاهد ماجرا میباشند، بقیه مرا ترک کردند. هر کس چیزی برایم تجویز میکرد. بعضی شراب کهنه را تجویز میکردند. ولی من که همیشه از خداوند متعال میخواستم، مرا شفا دهد، گفتم چنانچه بمیرم و شراب مرا نجات دهد، حاضر نیستم شراب بخورم. زیرا امام صادق علیه السلام فرمودند: در حرام شفا نیست.
از همه چیز و همه کس دل بریده بودم و هیچ چیزی برام معنی و مفهومی نداشت. دیگر دارو هم نمیخوردم و به دکتر مراجعه نمیکردم. از همه جا دل کنده بودم و از همه مایوس، ولی تنها نور امید در دلم به مولایم امام حسین علیه السلام بود. انتظار میکشیدم که آقا به من نظر لطف کند.
همه برایم دعا میکردند، حتی در مساجد، مردم شفای مرا از خدا میخواستند.
به برکت همین دعاها حضرت ابا عبدلله الحسین علیه السلام به من نظر کردند، شب و روز چشمم به در اتاق دوخته شده بود که آقا بیایند. ماه محرم پدیدار شد و هر روز امید من بیشتر میشد. تا اینکه صبح روز هشتم محرم، ناگهان دیدم یک کبوتر سفیدی لب بام خانه ام نشست. با خود گفتم خدایا این کبوتر که سه طوق بر گردن، یکی به رنگ سبز، یکی سفید، و دیگری قرمز، پا و پنجه ای بلند داشت. خیلی زیبا بود، قاصد حسینی است؟ خدایا اگر این کبوتر برای نجات من فرستاده شده، بیاید کنار تختم. ناگاه کبوتر آمد و زیر تخت من رفت. من آرامش پیدا کردم. ساعتی بعد، مادرم وارد اتاق شد. در حالی که دستمالی در دست داشت، گفت:پسرم این دستمال آغشته به اشک بر امام حسین و دستمال را به سینه من مالید. نمیتوانستم حرف بزنم. با اشاره به مادرم فهماندم که مهمان دارم. در زیر تخت است. مادرم برای کبوتر آب و دانه آورد. اما کبوتر چیزی نخورد و صدایی از او شنیده نمیشد. سرش را زیر بالش کرده بود.
شب شانزدهم محرم شد. دلم بسیار شکست. گفتم آقا روز عاشورا تمام شد، چرا به من جواب نمیدهی؟
درب اتاق را از بیرون روی من میبستند و هر کس دنبال کار خودش میرفت. یک وقت چشمهایم را روی هم گذاشتم. در عالم مکاشفه، دیدم سقف اتاق شکافته شد. آقایی همانند یک پارچه نور، تشریف فرما شدند و روی صندلی چوبی کنارم نشستند (هنوز هم آن صندلی باقیست) از تخت با همان حال ضعف پایین آمدم و با یک دست بازوی آقا را گرفتم و دست دیگرم را روی شانه آن حضرت قرار دادم و هی میگفتم: به!به! به صورت عالم نگاه کردن عبادت خداست. ایشان به من لبخند میزدند. عرض کردم:شما چه کسی هستید؟
آقا فرمودند:چه کسی را صدا میزدی؟
گفتم: من آقا امام حسین را میخواستم.
فرمودند: من امام حسینم، از ما چی میخواهی؟
گفتم:آقا شما خود میدانید من چی میخواهم.
در همین حال، دوباره سقف اتاق شکافته شد و دو دست قطع شده در حالی که داخل بشقابی بود، روبروی آقا حاضر شد. نگاه کردم دیدم این دستها بدن و سر ندارد.
آقا فرمودند: به من نگاه کن و از ما چیزی بخواه.
گفتم:خود شما میدانید چه میخواهم.
فر مودند: هر چه خواستی، ما به تو دادیم.
گر طبیبانه بیایی به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذت بیماری را
بعد فرمودند بلند شو برویم!
آقا دستم را گرفت و به مسجد خواجه ی خضر کرمان بردند، در حالی که دو دست بریده نیز در کنار آن حضرت بود. دیدم منبری بسیار زیبا وجود دارد و مسجد مملو از افرادی که همه ی انها یک پارچه نور بودند. وقتی آقا وارد شدند، همه از جا بلند شدند. من هم جلو ایشان ایستاده بودم و میگفتم: به!به! نظر به صورت عالم عبادت است. عرض کردم آقا شما کجا بودید اینجا تشریف آوردید.
ناگهان از آن حال بیرون آمدم. دیدم در اتاق خودم هستم. ولی داخل اتاق بوی عطر و گلاب و بوی تربت سید الشهدا فضا را پر کرده است و کبوتر از زیر تخت بیرون آمده و با صدای بلند میخواند و به دور من میچرخد. احساس کردم بدنم سبک شده. دست به شکمم کشیدم، دیدم سالم است. فوری از تخت پایین آمدم. چون درب اتاق را از پشت بسته بودند، در زدم. مادرم در را باز کرد و مرا بغل کرد و گفت: چه خبر است؟ در این اتاق چه اتفاقی افتاده که این همه بوی خوش و عطر تربت میآید؟ همه تعجب کردند که من چگونه بر خاستم. گفتم:آقا امام حسین مرا شفا داده. با صدای بلند و اشک چشم فریاد یا حسین میزدم. آمدم در حیاط منزل، احساس کردم باید به دستشویی بروم. بعد از ۴ سال برای اولین بار با پای خودم به دستشویی رفتم. مقدار زیادی چرک و خون از من دفع شد. و بدنم کاملا راحت شد. سبک شدم. تمام ورمهای بدنم فرو نشست. حتی دو طرف بدنم که از شدت ورم فتق کرده بود خوب شد. آن گاه وضو گرفتم و همه اش یا حسین میگفتم و گریه میکردم تا صبح شد. همسایگان تصور میکردند من مرده ام و برای من بستگانم گریه میکنند. بعضی از آنها صبح به عنوان تشییع جنازه من آمدند. دیدند من سالمم و شفا گرفتم. همدیگر را خبر کردند تا شفا یافتن مرا ببینند. برایم لباس و کفش آوردند. تصمیم گرفتم ظهر آن روز برای نماز جماعت به مسجد جامع کرمان بروم. اول ظهر در صف جماعت شرکت کردم. تا به امامت مرحوم آیت الله صالحی نماز را به جماعت بخوانم. در بین دو نماز، دو نفر از افرادی که چند روز قبل به عیادت من آمده بودند، در دو طرف من نشسته بودند و با تعجب به من نگاه میکردند. یکی به دیگری گفت: این جوان چقدر شبیه آقا ماشاالله است. دیگری گفت: بیچاره آقا ماشاالله در حال مرگ است، کارش تمام است، خدا او را شفا بدهد. من گفتم: خودم ماشاالله نجارهستم و خداوند به عنایت امام حسین مرا شفا داد. مردم فهمیدند. دورم جمع شدند و میخواستند لباسهایم را پاره کنند، ولی آیت الله صالحی و عده ای دیگر مانع شدند.
روز بعد دکتر وکیلی که سال ها مرا معالجه میکرد، متوجه شد مرا به بیمارستان فرستاد و یک آزمایش و عکسبرداری کامل از من انجام داد. دکترها متعجب شدند و دکتر هرمان آلمانی به دکتر وکیلی گفت: چه دارویی برای این تجویز کردی که خوب شده. بگو تا ما برای همه ی مریضهای مثل او تجویز کنیم؟ اما دکتر وکیلی جواب داد: جد من، ابا عبدالله الحسین علیه السلام، او را شفا داده. تمام دکترها و پرستارها که وضع مرا دیده بودند، شروع به گریه کردند.
دکتر هرمان آلمانی گفت: این آقا از یک بچه ای که تازه متولد میشود، سالم تر است.
بعد از شفا یافتنم، کبوتر سفید ۴ ماه در منزل من بود و صبح روز شهادت صدیقه ی کبری فاطمه زهرا علیها السلام، داخل حیاط نشسته بودم که کبوتر هم آمد کنارم نشست و بعد از چند لحظه، پرواز کرد و به دور حیاط چرخید و بر لب بام جایی که روز اول وارد شده بود، نشست. من به کبوتر نگاه میکردم و اشک میریختم که ناگاه پرواز کرد و رو به قبله به سوی آسمان بالا رفت. آن قدر به او نگاه کردم تا از دیده ی من غایب شد. فوری رفتم به منزل مرحوم حجه الاسلام حاج آقا طاهری که آن روز، روضه داشتند. عده ای از علما و روحانیون نشسته بودند و چون مرا مضطرب دیدند، سوال کردند: چرا ناراحتی؟ گفتم: کبوترم رفت. آقایان گفتند: آقا ماشاءالله، نگران نباش، ماموریتش تمام شده. من قلبم آرامش پیدا کرد.
دستور روضه خوانی از جانب ابا عبدالله الحسین
یک سال بعد، روز هشتم محرم همان روزی که سال قبل قاصد حسینی کبوتر سفید به خانه ام آمده بود. دلم میخواست در منزل روضه خوانی بر پا کنم ولی قدرت مالی نداشتم. با چشم اشکبار، وارد اتاق مخصوص شدم"شفا خانه"و گفتم آقا امام حسین میخواهم روضه خوانی بر قرار کنم. میل دارم منبر بسازم و در مساجد بگذارم (که تا کنون متجاوز از صد ها منبر ساخته ام که یکی از آنها در مسجد مقدس جمکران است) دوست دارم غذا طبخ کنم و به عزا داران بدهم. بعضی گفتند بگذار سال آینده. مادرم میگفت: کسی که چیزی ندارد، بهتر است جلسه روضه ی مختصری را در مسجد الرضا که در نزدیکی خانه مان است، بر پا کند. من گفتم مادر! باید روضه را داخل همین منزل بخوانم، آن هم منزلی که امام حسین تشریف آوردند. میخواهم همین جا خیمه بزنم.
شب نهم(شب تاسوعا) که مصادف با شب جمعه بود، خوابیدم. در عالم رویا دیدم، نوری از آسمان با زمین آمد و همان آقایی که سال گذشته مرا شفا دادند، وارد حیاط شدند. عبایی بر دوش و نعلین زردی به پا داشتند و من با حالت ادب دست به سینه مقابل شان ایستادم. آقا لبخندی به من زدند و عبا را از بدن بیرون آوردند و روی زمین گذاشتند.
من گفتم: آقا برای چه از در بسته آمدید؟
فرمودند: مگر نمیخواهی روضه بخوانی؟ آمدیم به تو کمک کنیم. برو یک جارو بیاور.
من ناراحت شدم که چرا آقا جارو کنند. خودم جارو میکنم. از طرفی فکر کردم جاروهای ما تمیز نیست تا به دست مبارک آقا بدهم. یک وقت دیدم دوباره نوری داخل منزل آمد که محله را روشن کرد که قابل وصف نیست. دیدم جاروی زیبا به دست آقا داده شد و آقا مقداری از حیاط را جارو زدند و بعد با دست مبارکشان اشاره کردند که منبر را اینجا بگذار. تو روضه بر پا کن ما تو را کمک میکنیم. من خانمم را صدا زدم که بیا از آقا پذیرایی کن. دوباره نور شدند و پرواز کردند. به ساعت نگاه کردم، دیدم ساعت دو نصفه شب است و عجیب آنکه شبی هم که آقا شفایم داد، ساعت دو بامداد بود. باز هم تا صبح"یا حسین یا حسین"گفتم و گریه کردم. عرض کردم آقا ممنونم کمک کردید،راحت شدم. اذان صبح شد نماز خواندم. بعد از نماز صدایی در خانه بلند شد. در را باز کردم. دیدم آقای حاج صادق مهرابیان است. او دعای کمیل را از حفظ بود و از دوستانی بود که دوران نقاهت و مریضی به من کمک میکرد. دست بر گردنم انداخت و گفت: میخواهی روضه بخوانی؟
گفتم شما از کجا فهمیدی؟
گفت آنچه تو در خواب دیدی من هم دیدم.
مقداری قند و چای داد و گفت این ها را آقا امام حسین برائت حواله کرده. ناراحت نباش. من حاج آقا موحدی را دعوت میکنم و روضه را برگزار میکنیم.
بعد یکی از همسایه ها گفت: میخواهی روضه بخوانی؟ من به دلم گذشته که بلندگو و زیلو را من میآورم. وسایل را آوردند و روضه خوانی را بر پا کردم. از روز اول مجلس بسیار عجیبی شد. جمعیت فراوانی آمدند. علما نیز شرکت کردند و اکنون حدود چهل سال از این مجلس با شکوه میگذرد که هر ساله جمعیت زیادی از عاشقان و شیفتگان حسینی از شهرهای مشهد،قم،تهران،یزد،و.... در این عزا خانه شرکت میکنند و علما، وعاظ و مداحین اهل بیت ادای وظیفه مینمایند، و مجلسی کم نظیری است. بعضی هم در این مجلس حاجت گرفته اند.
حتی یک جوان زرتشتی شفا گرفت، در حالی که مادرش در این خانه متوسل به قمر بنی هاشم شده بود، و صدا میزد. آقا دو دست قطع شده شما در این منزل آمده بچه ام را شفا بده. زن میگوید: وقتی به خانه رفتم، دیدم جوان فلجم نشسته. دست بر گردنش انداختم و گفتم چی شده؟ گفت مادر آقایی با دو دست قطع شده آمد و فرمود مادرت خانه ماشاالله نجار به ما متوسل شده است. حالا از جا بلند شو! و من هم نشستم و آقا که سوار اسب بود در حالی که دست نداشتند، تشریف بردند. و به برکت این کرامت آنها به شرف اسلام مشرف شدند.
و باز چندین خانم که ۱۸ و ۱۲ سال ازدواج کرده بودند و بچه دار نمیشدند، از این شفا خانه نتیجه گرفتند و بچه دار شدند."
هر ساله مقداری گلاب از آستانه مقدسه ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه السلام حواله این مجلس میشود که عزاداران با شور و هیجان خاصی و با شیون و ضجه و ناله از این گلاب استفاده میکنند. این گلاب به وسیله ی مرحوم حاج آقا حسین بزرگزادگان که از خادمین حرم مطهر امام رضا علیه السلام بودند، حواله این مجلس میشد که هنوز هم هر ساله خادمین مطهر این گلاب را میآورند و آن مرد مخلص امر کردند ۱۸ روز به تعداد سن مادر معصومین روضه خوانده شود و گلابدان مخصوص از آستانه مقدس آوردند که خود آقای حاج ماشاالله این گلاب را بین عزاداران میپاشند و هیجان خاصی به مجلس میدهند