حکایت شکایت
• خدایا برای حلّ مشکلم به کدام راه متوسل شوم؟
• به محکمه مراجعه کنم؟
• به کسی وکالت بدهم تا حق از دست رفته ام را به من بازگرداند؟
• خودم دست به کار شوم؟
• فعلاً صبر کنم تا خودش مجبور شود...
• خدایا راه دیگری هم مانده که من به آن فکر نکرده باشم؟
اینها همه اندیشههای جوان هاشمی کوفهنشین است. او یقین دارد که سارق ششصد دینارش، برادر بزرگتر خود اوست؛ اما شکایت از برادر یعنی آب دهان را رو به بالا افکندن! مجازات برادر یعنی گوشت از پهلوی خود بریدن! پس چه باید کرد؟
ناگهان به فکر فرو میرود:"خوب است بروم سامرا و حکایت حال را با امام خود در میان بگذارم. او جانشین پیغمبر ماست. دانش او کهکشانها را هم زیر پا میگذارد!"
با همین تصمیم راه کوفه تا سامرا را طی میکند.
"سامرا امّا شهری است نظامی، پر از سرباز! و امام هم در محاصرهی نظامیان! با این اوضاع و احوال چگونه به امام راه پیدا کنم؟ درنگ هم جایز نیست، کسی که مرا تا اینجا دلالت کرده از این به بعد هم رهایم نمیکند. توکلت علی الله"
جوان هاشمی کسی را مییابد که او را به دم در خانهی امام حسن عسکری علیه السلام برساند؛ اما نه الآن؛ بلکه فردا نزدیکیهای ظهر!
جوان شب را در سامرا میگذراند. صبح زود برمیخیزد و با خود میگوید:"تا ظهر خیلی مانده! خوب است در شهر گشتی بزنم و ببینم چه خبر است!"
همین طور که قدمزنان مسیری را طی میکند، متوجه میشود دم در خانهای جمعیتی جمع شده و همه منتظرند!
- این خانه خانهی کیست؟ مردم اینجا چه میکنند؟
- معلوم میشود در این شهر غریبی که اسباس ترکی را نمیشناسی! او از ریشسفیدهای سامراست که حکومت او را برای رسیدگی به شکایات مردم نصب کرده است! مردم هم طبیعتاً برای تظلّم و دادخواهی نزد او جمع شده اند.
"خوب است من هم همین جا بمانم تا شاید شکایتم را بشنود و راهی برای حل آن بیابد!"جوان این کلمات را با خود گفت و همانجا مثل بقیه توی صف انتظار ایستاد.
خودش هم نمیدانست چرا تصمیمش را عوض کرد و امام را رها کرد و ماند... در همین افکار بود که صدای خادم خانه به گوش مردم رسید:"لحظاتی درنگ کنید! وقت استراحت آقای من اسباس فرا رسیده است! او باید همین الآن با دوستانش تخته نرد بازی کند و بعد شما را بپذیرد!"
چیزی نمانده که جوان از تعجب شاخ در بیاورد! اما هیچ نشانی از حیرت در چهرهی مردم نمیبیند! او مات و مبهوت، غرق افکار خود مانده و شاهد آن همه تناقض!!
در این هنگام متوجه میشود کسی از کنار او رد شد و او را به اسم صدا زد!
"خدایا او چه کسی میتواند باشد؟ کیست که مرا در این شهر غریب بشناسد؟"پاهایش سست میشود و آرام آرام به دنبال صاحب سخن راه میافتد.
مرد سرعتش را کم میکند تا جوان به او برسد. اولین سؤال این است: تو کیستی که مرا به نام میشناسی؟ و مرد بیدرنگ جوان را از تحیّر در میآورد: من فرستادهی امام حسن عسکری هستم! مولایم منتظر توست!
جوان با شنیدن این سخن یکّه میخورد! یادش میآید که اصلاًً برای همین این همه راه آمده است! پس چرا در خانهی دیگری ایستاده بود؟
- پس چرا ایستاده ای جوان؟ مگر نمیخواهی مولایم را ببینی؟
مرد این را گفت و بدون آن که منتظر بماند راه افتاد. لحظاتی بعد، جوان همراه او بود و با سرعتی بیش از قبل کوچههای سامرا را همراه با خادم امامش طی میکرد تا سرانجام به دم خانه رسید و با اجازهای که از قبل برای ورود داشت، داخل خانه شد.
امام علیه السلام همچون همیشه لبخند بر لب از جوان پرسید:"چطور شد که دیشب از ما حاجتی داشتی اما صبحگاهان به سراغ دیگران رفتی؟"
عرقی که بر پیشانی جوان نشسته بود سرازیر شد و تمام صورتش را فرا گرفت! چه باید میگفت؟ امام درست فرموده بود! خودش هم نمیدانست چرا از یاد امام غافل شد؟ حالا با چه رویی حاجتش را بگوید؟
امام اما خزانهی هر چه دانش است نزد اوست! خبر دادن از غیب، برای او مثل آب خوردن است! با این همه، او معدن رحمت هم هست؛ کوه دانش و گذشت، شرمساری و حیرت جوان کوفی را با این جملات درهم کوبید:
"برخیز و به شهر خود برو! برادرت آنچه برده بود برائت پس آورده! او واقعاً نادم و پشیمان شده است! در این باره شک مکن. به شهر که رسیدی مهربان باش و با او مدارا کن. اگر خواستی بخشی از اموالت را به او ببخش و اگر انفاق نکردی، او را به سراغ ما بفرست تا کمکش کنیم."
آرامشی عجیب سرتاسر وجود جوان را فرا گرفت. خوشحال از این که امام بدون هیچ دردسری مشکل او را حل کرد. برخاست و یکسره خود را به کوفه رساند. وقتی به خانه رسید آنچه امام خبر داده بود با چشم خود میدید...
بعد از حکایت:
حکایت شکایت را که رضا شیرازی(در شهر بی حصار) نقل کرده و در بحار(الانوار۵۰: ۲۴۷) به نقل از کمال الدین شیخ صدوق آمدهاست، خواندیم.
اینک ما و شکایتهایمان! کیست که بی شکایت باشد؟! کیست که مشکل نداشته باشد؟ و کداممان یک بار به جای این در و آن در زدن، بهجدّ از سویدای باطن به فرزند همین امام مراجعه کرده و او را خالصانه فراخواندهایم و شکایتمان به حضرتش بردهایم؟ مگر نه آنچه برای ما دشوار و نشدنی است برای او سهل است و ممکن؟! مگر نه او ملجأ الاهی است برای درماندگان و واماندگان؟!
پس چرا رهایش کردهایم؟ چرا سراغش نمیرویم؟ چرا جادهی دل را به سویش صاف نمیکنیم؟ چرا دل به او نمیدهیم؟ چرا راهمان را به سوی او...؟
به امید روزی که چنین شویم.
والقلم