حج و مدینه، در کنار باب علی علیه السلام (درِ سمت کوچه)
وی... پس از ذکر بیعت نکردن علی علیه السلام گوید: پس دومی نزد اولی آمده، گفت: آیا این مرد را که از بیعت با تو سرباززده به بیعت وانمیداری؟ وی به غلام خود قنفذ گفت: برو علی را نزد من فراخوان. وی نزد علی رفت، علی به او فرمود: کارت چیست؟ گفت: خلیفه رسول خدا تو را فرامیخواند. علی فرمود: چه زود بر رسول خدا دروغ بستید! قنفذ بازگشت و پیام را رساند. وی مدتی گریست، اما دومی بار دوم گفت: به این مردی که از بیعت با تو سر باز زده مهلت نده و او را به بیعت وادار. اولی به قنفذ گفت: نزد او بازگرد و بگو: خلیفه رسول خدا تو را برای بیعت فرامیخواند. قنفذ بازگشت و مأموریت خود را اجرا کرد، علی علیه السلام فریاد زد: سبحاناللَّه! او مدعی مقامی شده که حق او نیست. قنفذ بازگشت و پیام را رساند. باز اولی مدتی گریست، سپس دومی برخاست و به همراه گروهی به در خانه فاطمه رفتند، در زدند، چون فاطمه صدای آنان را شنید با صدای بلند گفت: ای پدر، ای رسول خدا، ما چه رنجها که پس از تو از دومی و اولی دیدیم! مردم چون صدا و گریه فاطمه را شنیدند گریهکنان بازگشتند و نزدیک بود دلهاشان بترکد و جگرهاشان بشکافد، اما دومی با گروهی از همراهان علی را از خانه بیرون آورده نزد اولی بردند و به او گفتند: بیعت کن. فرمود: اگر نکنم چه؟ گفتند: آنگاه به خدای یگانه سوگند که گردنت را میزنیم. فرمود: در این صورت بنده خدا و برادر رسول خدا را کشتهاید. دومی گفت: بنده خدا آری، اما برادر رسول خدا نه! اولی هم ساکت بود و هیچ سخن نمیگفت. دومی به اولی گفت: آیا دستور خود را درباره او صادر نمیکنی؟ گفت: تا فاطمه در کنار اوست او را بر کاری مجبور نمیسازم. آنگاه علی به قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم چسبید و با ناله و گریه صدا میزد: ای پسر مادرم، این قوم مرا به استضعاف کشاندند و نزدیک بود مرا بکشند.
(الامامة والسیاسة ۱ / ۱۹. و جمله آخر سخنی است که در سوره اعراف آیه ۱۵۰ از قول هارون به برادرش موسی - علیهما السلام - نقل شده است.)
سایت فطرت