حباب بن منظر
از این کوچه به آن کوچه در حال دویدن بودم.گذشتن از بین مردمی که شهر را شلوغ کرده بودند آن هم در حال فرار خیلی سخت بود اما آن شلوغی به هر حال به دادم میرسید. دوان دوان خود را به کوچه ای رساندم که از مسجد فاصله ی زیادی داشت.دیگر توانی در بدنم نبود.
اگر گرفتارشان شوم کارم تمام است.آدم وحشی و بیابان گرد که انسانیت سرش نمیشود.با آدم همان برخوردی را میکند که با یک حیوانی که میخواهند شقه شقه اش کنند.
در حالی که نشسته بودم و نفس زنان خستگی دویدن را از تنم بیرون میکردم این افکار از ذهنم میگذشت.
خدا کسی را گرفتار این قوم بنی اسلم نکند.خودم دیدم حباب بن منذر را چگونه زدند و دهانش را پر از خاک کردند.سرم روی دستانم بود و دستهایم روی زانو.میان خواب و بیداری بودم که به نظرم آمد سایه ای روی سرم سنگینی میکند.سرم را بالا آوردم.ای وای!غم عالم بر دلم نشست.اگر با ابوبکر بیعت نکنم آنها مرا خواهند کشت.همانطور که کشان کشان مرا میبردند،پیش خودم گفتم:
خدا به علی رحم کند...
بیشتر بدانیم(۱)
بیشتر بدانیم(۲)
فطرت/ فاطمیه(س)