۲ ـ بررسی سدۀ دوم هجری:
در این دوره نسبت به دوره قبل تفاوتی به چشم میخورد و آن هم گستردگی اجتماعی این اعتقاد در جامعۀ شیعی و شکلگیری آرام این فرایند است که با مدیریت معصومین پیش میرفته است. خصوصاً در جایی که برخی منتسبین به شیعه یا منحرفین از این مکتب برای بازپرسی این مطلب خدمت ائمه میآمدند و زمینۀ مخاطرات و آسیبهای بعدی را برای ائمه و شیعیان فراهم میکردند زیرا همانطور که در بخش قبل توضیح دادیم با اینکه مقام هیچ ملازمتی با قیام از نگاه اهل بیت ندارد اما از منظر مخالفین و حکام جور کسی که دارای این مقام باشد لزوماً قصد قیام دارد و یا دستکم خطری جدی برای حکومت محسوب میشده است.
از این رو در مقاطعی که گاهی تفتیش یا اظهار علنی آن اعتقاد توسط برخی از منتسبین به شیعه یا خلفا رخ میداده است با عکس العمل تقیه و کتمان ائمه پیش میرفته تا خطری که در این دوره اجتماع شیعه با محوریت امام را تهدید میکرده دفع شود. اگر بخواهیم مفهوم تقیه را در سیرۀ معصومین بهتر شناسایی و فهم کنیم ناگزیر باید مراحل حیات ائمه(علیهم السلام) را ـ که پیامدش مراحل تاریخ تشیع را تشکیل میدهد ـ در سه مرحله ترسیم نماییم:
مرحله اوّل از تاریخ رحلت خاتم الانبیاء آغاز میشود و مرحله حیات امیرالمیمنین و امام مجتبی و امام حسین(علیهم السلام) فرا میگیرد.
مرحله دوم از شهادت امام حسین(علیه السلام) و انتقال امامت به امام زین العابدین و امام باقر و امام صادق و امام کاظم ـ صلوات الله علیهم اجمعین ـ میباشد.
مرحله سوم از انتقال امامت به امام هشتم تا شهادت حضرت عسکری(علیهم السلام) در سال ۲۶۰ هجری قمری را در برمیگیرد و پس از آن مرحله امامت وجود مقدس ولی عصر ـ صلوات الله علیه ـ در دو مرحله است: مرحله آغازین غیبت و نهان بودن شخص حضرت در مدتی کوتاه. سپس غیبت کبری و پنهان بودن از دید و شناخت مردم شخص آن حضرت را که پایان پیدایی حضرتش میباشد ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف.[۴۱]
نکتهای که لازم است بدان اشاره شود اینکه تقیه یک وظیفۀ عملی و اجرایی و فقهی برای حفظ نفس و حفظ مکتب تشیع از گزند مخالفان و زیان معاندان بوده و به دو گونه ظهور و بروز داشته است:
۱ـ عدم اعلان مخالفت با حکومت و صاحبان قدرت سیاسی در جامعه اسلامی آن روز تقیه بدین معنا حالت مشترکی بوده و در تاریخ حیات همه ائمه ـ سلام الله علیهم اجمعین ـ به چشم میخورد یعنی از رودررویی آشکار و درگیری علنی و صریح با صاحبان قدرت و والیان ستمگر وقت که جز به تحریک قدرت علیه شیعیان و حذف فیزیکی آنان منجر نمیگشت دوری میجستند.
۲ـ عدم اعلام مخالفت فکری با توجه به جو حاکم بر جامعه این جو از نادانی مردم نشأت گرفته بود و مزوران قدرتمند از آن سوء استفاده تبلیغاتی میکردند لذا برای اینکه انسان از دامی که این مزوران زورمند برای مکتب و افراد آن گسترده بودند در امان بماند حتی ارتباط خود را با گروهی که در این تبلیغات حیلهگرانه به عنوان اقلیتی که در جهت مخالف اکثریت حرکت میکند پوشیده میدارد و مبانی اعتقادی خود را اظهار نمینماید چرا که قدرتهای سیاسی مخالفت با اکثریت را موجهترین بهانه برای تعقیب و حذف افراد مخالف قرار داده بودند. و این برچسب آسانترین دستاویزی بود که برای نفی تشیع و حذف افراد آن میتوانست به کار رود از همین رو ائمه(علیهم السلام) با استفاده از تقیه به معنای دوم نقشه این خودکامگان را نقش بر آب کردهاند.
اما این معنای تقیه در این سه مرحله از حیات ائمه(علیهم السلام) متفاوت بوده است:
در عصر اوّل که عصر حیات امیرالمیمنین و امام حسن و امام حسین(علیهم السلام) باشد تقیه به این معنا لزوم مراعات کامل نداشت زیرا رأیها و نظریهها مستقر و مستحکم نشده بود و آراء و نظریات فقهی تشکل کامل نیافته بودند[۴۲] و خود امیرالمیمنین و امام حسن و امام حسین جزء اصحاب به حساب میآمدند و اختلاف صحابه امر طبیعی جلوهگر شده بود.
اگر شرایط و زمینه تبلیغ نظریهها فراهم میگشت اظهار نظرها و رأیها در افکار عمومی قابلیت طرح داشت ولی در مرحله دوم شرایطی رقم خورد و یک شیوه رأیی بر اکثریت جامعه غیرشیعی حاکم شد و در مسائل اعتقادی و علی الخصوص در امامت و خلافت یک نوع از سیادت فقهی نصیب فقهای مسلمین مخالف امامیه شد که مخالفت با آنان مخالفت با عقاید عمومی جامعه آن روز به حساب میآمد. و حاکمان وقت چون اعتقاد امامیه را مخالف با خودکامگی خود میدانستند از هرگونه آزار و فشاری به امامان شیعه و پیروان آنها و آشکار نکردن نظریۀ امامیه و اعتقاد آنها به عنوان دفاع از عقیدهای که در اکثریت آن روز حاکم بود خودداری نمیکردند.
به عنوان نمونه وقتی هارون الرشید امام کاظم(علیه السلام) را فرا میخواند به سلام حضرت پاسخ نمیدهد عصبانی و غضبناک بوده و در مقابلش طوماری بوده که از عقاید رایج آن زمان نسبت به امام گزارش میکرده است از جمله: مفترض الطاعه بودن حضرت مانند طاعت خدا و رسولش. هارون ضمن قرایت آن گزارشها برائت خود را از تمام محتوایش اعلام کرد و امام هم در نهایت احتیاط و تقیه پاسخ او را با تعابیری احترام آمیز و یادآوری قرابت این دو خاندان فرمود تا او آرام گیرد.[۴۳] این گزارش جز اینکه نشان دهندۀ رواج عقیدۀ افتراض طاعت در آن زمان میباشد در عین حال اوج تقیه و لزوم نگهداری کیان تشیع را نیز نشان میدهد یعنی حضرت به بهای حفظ احترام ظاهری خلیفه هم که شده چنین مهمی را به انجام میرساند.
بر این اساس به تعبیری میتوان دورۀ ابتدایی عقیدۀ تشیع را بذرپاشی عقاید در عرصۀ افکار دانست که چون بذری در زیر خاک است آنچنان به چشم نمیآید و به عبارتی دوران جنینی خود را طی میکند اما در دورۀ دوم وقتی که جوانه سر از خاک برآورد و مانند طفل نوپایی ظهور کرد بیشترین مراقبتها از طرف ائمه برای حفظ این نهال نوپا صورت پذیرفت که بروز علنی و گستردۀ آن را در معرض طوفانها مصلحت نمیدیدند و چون گیاهی حساس در محیط گلخانهای رشد دادند تا به مرحله بلوغ خود در دورۀ سوم برسد.[۴۴]
با این مقدمه نمونههایی از اظهارات اصحاب نسبت به عقیده وجوب طاعت در سده دوم را نقل میکنیم و سپس به تحلیل گزارش وقایعی که گاهی موجب کتمان و عدم علنی نمودن این عقیده در جامعه آن روز میشده میپردازیم. شاهد اوّل جریان اسماعیل بن جابر است که روزی خدمت حضرت باقر(علیه السلام) میرسد و تقاضا میکند تا دین خود را به حضرت عرضه کند و جویای تأیید یا رد آن گردد. بعد از اجازۀ حضرت و بیان جابر نسبت به توحید و نبوت باور خویش را به امامت اینگونه بیان میکند:
... وَ أَنَّ عَلیاً کَانَ إمَاماً فَرَضَ اللَّهُ طَاعَتَهُ ثُمَّ کَانَ بَعْدَهُ الْحَسَنُ إمَاماً فَرَضَ اللَّهُ طَاعَتَهُ ثُمَّ کَانَ بَعْدَهُ الْحُسَینُ إمَاماً فَرَضَ اللَّهُ طَاعَتَهُ ثُمَّ کَانَ بَعْدَهُ عَلی بْنُ الْحُسَین إمَاماً فَرَضَ اللَّهُ طَاعَتَهُ حَتَّی انْتَهَی الْأَمْرُ إلَیه. ثُمَّ قُلْتُ: أَنْتَ یرْحَمُکَ اللَّهُ. قال فقال: «هذا دین الله و دین ملایکته».[۴۵]
راوی در این گزارش با تأکید بر اصل باور مفترض الطاعه بودن الهی ائمه تک تک مصادیق را نیز نام میبرد و ایشان را صاحب این مقام میداند تا به خود حضرت میرسد و امام نیز با تعبیری ستایش گونه چنین عقیده و دینی را دین خدا و ملایکهاش میخواند.
مشابه این عرضۀ عقاید را در مورد منصور بن حازم نیز میبینیم که خدمت امام صادق(علیه السلام) نحوۀ استدلال خود بر اضطرار به حجت را عرض میکند و حضرت همه را تأیید میفرمایند. از جمله مواردی که دربارۀ ویژگیهای امام اذعان میکند مبین قرآن قیم دین و مفترض الطاعه بودن تک تک ائمه است.[۴۶] حضرت در پایان به او میفرماید: «هرچه میخواهی بپرس که زین پس تو را منکَر نمیدانیم». به تعبیری غیرخودی نمیانگاریم و با این عقاید گویی از ما هستی. این نکته نیز نشانگر فضای تقیه حاکم بر جامعه است که ورود به دایرۀ نزدیکان حضرت پس از عبور از آزمونهای اعتقادی صورت میپذیرفته تا امین اسرار مکتب شوند.
حسن بن زیاد از کسانی است که عقاید خود را در توحید نبوت و امامت از امیرالمیمنین به بعد به امام صادق(علیه السلام) عرضه میکند و حضرت در پایان میفرماید: «من تو را ولی و دوست خود میدانم».[۴۷] نکتهای که حسن بن زیاد پس از شهادت به مفترض الطاعه بودن امیرالمیمنین بدان شهادت میدهد این است که هرکس او را شناخت میمن است و هرکس نشناخت گمراه و هر آنکه او را رد کند کافر است. که وجه استشهاد به این نمونه را روشنتر میکند یعنی الهی دانستن این مقام بر اساس معیار ایمان و کفر.
حسین بن ابی العلاء از یادکرد اعتقاد خود نزد امام صادق(علیه السلام) گزارش میدهد که باورمان را نسبت به اوصیاء ذکر کردیم که اطاعت ایشان واجب است و امام(علیه السلام) باور ما را با دو آیه از قرآن تأیید کردند[۴۸] و ائمه مفترض الطاعه را مصداق این آیات دانستند.[۴۹] در نقلی دیگر ابوبصیر از امام صادق(علیه السلام) میپرسد: آیا همه ائمه در فرمان و وجوب اطاعت کسانند حضرت پاسخ میدهد: «آری».[۵۰] این گزارش نشان میدهد که ابوبصیر دارا بودن مقام وجوب اطاعت برای ائمه را فرض میدانسته و با این پیش زمینۀ ذهنی سیال خود را حول محور کیفیت و یکسانی اطاعت ایشان طرح میکند.
یکی از مسائل مهمی که در اعتقاد به افتراض طاعت باید مد نظر قرار گیرد و در بیانات خود ائمه(علیهم السلام) نیز بدان اشاره شده[۵۱] رابطه این مقام با علم الهی است که به ایشان اعطا گردیده و در موارد زیادی نیز مورد استناد قرار گرفته است. و همین الهی بودن فرمانبرداری ایشان را تقویت میکند و باور مخاطب را استوار میسازد. اگر بخواهیم رد پای این رابطه را در میان شواهد تاریخی جستجو کنیم به نمونههایی بر میخوریم که گویای شکلگیری این حقیقت در ذهن راوی است.
در احوال ابوخالد طیالسی نقل شده که روزی از امام باقر(علیه السلام) میپرسد: آیا امام به آنچه در روزش اتفاق خواهد افتاد علم دارد امام پاسخ میدهد: «قسم به آنکه پیامبر را به نبوت برانگیخت و به رسالت برگزید امام به روز و ماه و سالش علم دارد». و سپس استناد میکنند به روحی که در شب قدر بر امام نازل میشود و او را از سال آینده و نیز حوادث شب و روز با خبر میسازد. امام در ادامه به او میفرماید: «و ساعتی نمیگذرد که چیزی خواهی دید که قلبت مطمین شود...».
در ادامه ماجراهایی در مورد یک دزدی روی میدهد که حضرت پیش از زمان وقوعش اخبار از آن میکنند و پس از وقوع نیز هم دزدان اصلی را مشخص میکنند هم اموال سرقت شده را به تفکیک صاحبانش معرفی میکنند و هم از داخل بستههای پیدا شده خبر میدهند و نیز صاحبانش را معرفی میفرمایند. در اثنای گزارش میبینیم که شخصی مال باخته که مردی بربری بود به حضرت اینگونه عرض میکند: اگر از داخل بسته اطلاع دهی میدانم شما امامی هستی که اطاعت از تو واجب (امام فرض اللّه طاعتک) است.
و پس از اینکه حضرت خبر میدهند بربری میگوید: «ایمان آوردم به خدای یکتا و به محمد مصطفی و گواهم بر اینکه شما اهل بیت رحمت هستید که خداوند شما را از آلودگیها پاک کرده و معصوم هستید».
حضرت باقر فرمود: «خدا تو را رحمت کند». و او به سجده افتاد تا شکر خدا کند.[۵۲]
نکات بسیاری در این جریان به چشم میخورد از جمله: جلوه علم الهی امام در وقایع امروز و فردا و اخبار از آنچه در دل و توشه افراد بود و نیز اعتراف به مفترض الطاعه بودن امام و فرض دانستن رابطه این مقام با علم الهی از مهمترین شواهدی است که گواهی به رواج این باور در میان شیعیان میدهد. آن هم به تلازم این باور با الهی دانستن این مقام که جلوه در علم ایشان دارد. نکته مهم دیگر اعتقاد به عصمت ائمه است که بر خلاف برخی توهمات از همان دوران در شیعه رایج بوده است و قرینهای دیگر بر الهی دانستن مقام واجب الاطاعه بودن دارد.
تأکیدی که در این نوشتار بر رابطه علم و عصمت با الهی دانستن مفترض الطاعه بودن میشود بدین جهت است که تصور نشود پیروان سایر مذاهب نیز امرای خود را واجب الاطاعه میدانستند و این امری بدیهی است میان رهبر و پیرو بلکه باید تمایز اصلی شیعه با سایرین آشکار شود در اینکه این اطاعت ریشهای الهی دارد و ماهیت آن با هر فرمانبرداری غیرالهی دیگری تفاوت دارد.
نمونۀ دیگر داستان عبدالله بن یحیی کاهلی است که روزی امام صادق(علیه السلام) از او میپرسد: «اگر با درندگان مواجه شوی چه میگویی» او پاسخ میدهد: به خدا سوگند نمیدانم. سپس حضرت به او کلماتی میآموزند.
عبدالله میگوید: پس از آن روزی با پسر عمویم در راه میرفتیم که درندگان به سمت ما روی آوردند و من هم همان کلماتی که امام امر کرده بود را خواندم و دیدم که آن حیوان خود را جمع کرد و سر به زیر انداخت و راه خود را کج کرد و از همان جایی که آمده بود رفت. پسر عمویم گفت: تاکنون کلامی زیباتر از این سخنانی که به آن درنده گفتی نشنیده بودم. گفتم این را امام صادق(علیه السلام) به من آموخته است. پسرعمویم گفت: أَشْهَدُ أَنَّهُ الْإمَامُ الَّذی فَرَضَ اللَّهُ طَاعَتَهُ وَ لَوْ لَا ذَلکَ مَا أَطَاعَهُ السَّبُعُ.
عبدالله میگوید: با اینکه پسرعمویم چیز زیادی از دین نمیدانست چنین شهادت داد. سپس این جریان را برای امام صادق(علیه السلام) نقل کردم و ایشان دقیقاً همان منطقهای که ما بودیم را نشانی دادند و فرمودند: «اسم پسرعمویت نیز حبیب است و او نمیمیرد مگر اینکه بر این امر (مذهب) معرفت کامل مییابد». بازگشتم و جریان را به حبیب گفتم و او نیز به شدت شادمان شد و عاقبت نیز بر این امر از دنیا رفت.[۵۳] شاهد اصلی قسمت ابتدای اعتراف «حبیب» یعنی شهادت به الهی بودن این مقام است.
نکتۀ دیگر این جاست که وقتی حبیب آن صحنه را از درندگان میبیند به این امر استدلال میکند که باید آن امام واجب الاطاعه باشد که حتی حیوانات نیز از او فرمان میبرند. و این علاوه بر جلوهگری علم الهی در قدرت بخشیدن به صاحب آن علم (یعنی امام) دایرۀ واجب الاطاعه بودن امام را نیز تشریح میکند که البته این باور به امضای امام صادق(علیه السلام) میرسد. و او شیعهای است که به این امر مستبصر و عقیدهمند بوده است.
از دیگر شواهدی که در حیات امام کاظم(علیه السلام) به چشم میخورد جریان ابوخالد زُبالی است. او که خود را در آن زمان بر مسلک زیدی معرفی نموده نقل میکند که «در زمان مهدی عباسی وقتی که محمدبن عبدالله دستگیر شده بود امام کاظم(علیه السلام) به سمت بغداد در حرکت بود و در ایام سرمای شدید که هیزمی یافت نمیشد نزد ما منزل کرد و به من فرمود: «اباخالد هیزمی بیاور تا آتشی روشن کنیم». گفتم: به خدا سوگند که حتی یک هیزم هم در منزل نداریم. امام به من فرمودند: «این راه میان دو کوه را بگیر تا به یک اعرابی میرسی که نزدش دو بار هیزم است از او بخر و در مورد قیمتش هم چانه نزن». بر مرکبم سوار شدم و چنان شد که حضرت گفت... سپس ایشان زمانی را برای برگشت خود معین کرد و من آن تاریخ را یادداشت کردم و دایما منتظر بودم تا اینکه روز میعاد فرا رسد. آن روز بر مرکبم سوار شدم و از شهر خارج شدم و بر سر راه نشستم و در این اندیشه بودم که اگر ایشان در همین ساعتی که گفته برگردد قطعاً امام مفترض الطاعه اوست. شب هنگام بود و به ناامیدی نزدیک میشدم که ناگاه سواری آمد و در گوشم زمزمه کرد: «آیا به زمانی که عهد کرده بودم وفا نمودم ای اباخالد» خوشحال شدم و سپاس خدای کردم. به حضرت عرض کردم: جانم به فدای شما من در عقیدۀ سابقم بودم تا اینکه با شما برخورد کردم و جریان آن هیزم و اعرابی و قراری که بدون کم و کاست حاضر شدید باعث این شد که فهمیدم شما همان امام واجب الاطاعهای هستید که مردم از جهل به او گریزی ندارند. و خدای را سپاس کردم. سپس امام فرمود: هر کس بمیرد در حالی که امام زمان خویش را نشناسد مانند کافرهای زمان جاهلیت مرده است با این تفاوت که از او بازخواست میکنند راجع به اعمال و وظایفی که در اسلام مورد عمل مسلمانان است.[۵۴] در این ماجرا نیز ارتباط بین عقیده به افتراض طاعت و علم الهی را میتوان به خوبی دریافت کرد.
واقعۀ دیگر دربارۀ شعیب عقرقوقی است. وی مالی را که مخلوط به ۵۰ دینار خواهرش بوده بدون اجازۀ او به غلامش میدهد تا به امام کاظم(علیه السلام) برساند. وقتی خدمت حضرت رسید ایشان مقداری از مال را برداشتند و مقداری را برگرداندند و فرمودند: «این را از همان موضعی که گرفتی برگردان که صاحبش بدان نیازمندتر است». وقتی شعیب مال برگشتی را وزن میکند دقیقا ۵۰ دینار طلا بود بدون کم و کاست و قسم یاد میکند که اینها از آن خواهرم فاطمه است. بعد به غلامش میگوید: هُوَ وَ اللَّه إمَام فَرَضَ اللَّهُ طَاعَتَهُ.[۵۵] سپس میگوید: امام صادق(علیه السلام) نیز با من چنین کرد ـ گویا شبیه این معجزه را از پدر حضرت نیز دیده بوده است.
در ادامه به بررسی تاریخی اجتماعی برخی شواهد موهم اختلاف عقیده شیعیان در باور به افتراض طاعت میپردازیم که تحلیلی مصداقی است از فضای تقیه حاکم بر رفتار امام در برخورد با منتسبین شیعه که ممکن بود با فراگیرسازی باور شیعیان در میان عامه موجب زمینه سازی خطرهایی برای امام و شیعیان گردند. و لذا ائمه در مدیریت گسترش اعتقادات شیعه با آنها به کتمان برخورد میکردند. اما این به معنای چند دستگی شیعیان در باورمندی به مقام افتراض طاعت نبوده است. در یکی از گزارشهایی که به طور اجمال نقل شد وقتی حسن بن زیاد برای عرضه عقاید خویش خدمت امام صادق(علیه السلام) میرسد پیشینۀ انگیزشی این حرکت را اینگونه ذکر میکند که: وقتی زید وارد کوفه شد در قلب من اندک چیزی خطور کرد پس بلافاصله حرکت کردم به سمت مدینه و وقتی به خدمت امام رسیدم و قصد عرضه عقایدم نمودم حضرت فرمود: «نیازی به این کار از طرف تو نمیبینم چرا که بی نیازی از این امر» سپس فرمودند: بگو... ـ بعد از ذکر شهادت او که دپیشتر آوردیم ـ حضرت میفرماید: «آنچه دوست داشتی فهمیدم میخواهی تو را بر آنچه گفتی ولیّ خود بدانم...». اما حسن ادامه میدهد که میخواهم در مدینه بمانم و وقتی حضرت علت این تصمیم او را جویا میشوند میگوید: اگر زید و اصحابش پیروز شوند وضع هیچ کس نزد ایشان بدتر از ما نیست. اگر هم بنی امیه پیروز شوند باز وضع ما همانطور است. حضرت فرمود: «نه. برگرد به محل خود که از هیچ کدام آنها آسیبی نخواهی دید.»[۵۶]
چند نکته بسیار مهم تاریخی در این گزارش موجود است که از فضای اجتماعی و اعتقادی آن زمان پرده بر میدارد:
۱ـ اختلاف عقیده میان شیعیان واقعی مورد تأیید حضرت با جریان زیدیه.
۲ـ مساوی دانستن عاقبت امر در نگاه شیعیان بین اینکه چه بنی امیه بر قدرت بماند چه زیدیه روی کار آید وضع ما یکی است.
۳ـ تودۀ انبوه گرایش مردم کوفه به زید ـ با توهم مفترض الطاعه بودن او ـ به حدی بود که یک شیعه ممکن بود کمی در دلش احساس تردید کند و بلافاصله برای رفع آن به مدینه آید تا با تأیید حضرت نسبت به عقاید سابقش و عدم لغزشش آرام گیرد.
این نکته اساسی همان است که در ادامه بیشتر بدان خواهیم پرداخت که به خاطر وجود چنین فضای جمعیتی چه از نظر کمی و چه از نظر کیفیت اعتقادی تقیه معصومین در ارائه برخی اعتقادات در جامعه مسلمین دیده میشد.
تأکید میکنیم که در «جامعۀ مسلمین» نه شیعیان خاص چرا که برنامه راهبردی[۵۷] معصومین برای حفظ کیان اجتماعی شیعه غیر از تربیت فرد فرد میمنین بود و آگاهی شیعیان خاص از این مطلب که به سمت جریان باطل مدعی اطاعت نباید رفت گواه این رویکرد است.
به عنوان مثال در جریان معروفی که یحیی برمکی هشام بن حکم را به مناظرهای ساختگی مجبور کرد تا هارون را ترغیب به قتل او کند[۵۸] یکی از حاضرین در مورد مفترض الطاعه بودن امیرالمیمنین(علیه السلام) از هشام پرسید و او پاسخ داد: علی(علیه السلام) را واجب الاطاعه میدانم. پرسش کننده دوباره پرسید که اگر کسی بعد از او تو را به خروج با سیف فرمان دهد اجابت میکنی هشام با زیرکی پاسخ میدهد که او چنین امری نخواهد کرد! باز از وی سیال میکند: چرا تو را امر کند در حالیکه باری اطاعت میکنی و وقتی دیگر اطاعت نمیکنی (درصورتیکه در هر دو حال مفترض الطاعه است و به عقیده خودت باید اطاعتش کنی). هشام پاسخ میدهد: وای بر تو نگفتم مفترض الطاعه نیست بلکه گفتم امر نمیکند.[۵۹]
عمق عقیده هشام در این گفتگو نمایان است. میداند با فضایی که بر جامعه حاکم است فعلا ائمه مأمور به خروج نیستند[۶۰] مگر آخرین امام که به اذن الهی زمین را از عدل و داد پر میکند.[۶۱]
نکتۀ دیگر همان است که پیشتر توضیح دادیم: و آن هم یکسان انگاشتن مقام افتراض طاعت با امر به خروج با سیف در نگاه مخالفین بود که فضایی رعب آور را در دل ایشان ایجاد میکرد که موجب تفتیش اعتقادی شیعیان میشد.
پس دیدیم که شیعیان خاص از رویکرد عالمانه ائمه در جامعه مسلمین آگاه بودند. و در ظاهر اطمینان خاطر هم به مخاطبین هوادار حکومت میدهند که امام امر به چنین قیامی نخواهد کرد و تهدیدی برای حکومت شما نیست.
به عنوان نمونه برخی درگیریهای داخلی بین پیروان زیدیه و ائمه(علیهم السلام) در این دوره قابل توجه است.[۶۲]
اوّلین گفتگویی که گزارش آن را تحلیل میکنیم بین زید و امام باقر(علیه السلام) رخ داده است. هنگامی که زید با نامههایی که از اهل کوفه به او رسیده بود ـ با محتوای دعوت زید به خودشان و اطلاع دادن از اجتماعشان و نیز امر کردن به زید برای قیام ـ خدمت حضرت رسید. اوّلین سیالی که امام باقر از زید پرسید این بود که: «این نامهها ابتدایاً از اهل کوفه به تو رسیده یا در جواب تو فرستادهاند» او پاسخ میدهد: «ابتدایا فرستادهاند به خاطر شناختی که از حق معرفت ما داشتهاند و وجوب مودت و اطاعت خاندان ما». حضرت در پاسخ میفرماید: «وجوب طاعت تنها برای یک نفر از ماست و مودت برای جمیع ما»!
نکته ظریفی که در پس این گزارش نهان است رواج باور مفترض الطاعه بودن در میان اهل کوفه و نیز در ذهن خود زید است. میدانند که بالاخره کسی باید امر را به دست گیرد که از طرف خدا مفترض الطاعه باشد اما در مصداق این مقام دچار اختلاف شدهاند.
نکتۀ دوم که زید بدان دست نیافته بود و خود را جزو مفترضین طاعت میانگاشت در پاسخ حضرت نسبت به یگانه بودن فرد مفروض الطاعه مشهود است. لذا بر اساس این فرمایش حضرت تنها باید به دنبال یک مصداق گشت. اما این مصداق چه کسی است
جواب در همان سیال نخستین حضرت از زید مشخص است. اگر مردم کوفه ابتدایا تو را دعوت کردهاند و تو را امر به خروج کردهاند پس دیگر مفترض الطاعه نخواهی بود چرا که در این فرض تو تحت فرمان و امر ایشان هستی نه ایشان تحت فرمان تو!
لذا اهل بیت برای حل این اختلاف در اذهان و برای اسکات مدعیان در مقاطع متعددی به تلازم این مقام با علم الهی استناد میکنند[۶۳] و شایستگی این مقام را مستلزم علم الهی میدانند که سایر مدعیان از آن خالیاند.
از دیگر برخوردهایی که میان زیدیه و اهل بیت رخ داده و در نگاه اوّل ممکن است عدم باور به افتراض طاعت برداشت شود ولی در تأملی عمیقتر نشان از رواج این باور دارد گزارشی است که سعید سمّان نقل میکند:
روزی خدمت امام صادق(علیه السلام) بودم که دو تن از زیدیه وارد شدند و پرسیدند: آیا در میان شما امامی که اطاعتش واجب باشد هست امام فرمود: «خیر». آن دو گفتند: ولی عدهای این ادعا را از جانب شما نقل کردهاند که از ثقات و اهل ورع هستند. امام فرمود: «من ایشان را به چنین کاری امر نکردهام». و سپس آثار غضب در چهره امام نمایان گشت و ایشان رفتند.
سپس از من پرسیدند: «آن دو نفر را میشناسی» عرض کردم: از زیدیه هستند و میپندارند شمشیر رسول خدا در نزد عبدالله بن حسن است. حضرت فرمود: «دروغ میگویند خدا لعنتشان کند...».[۶۴]
شاهد ما پاسخ تقیهگونه حضرت در برابر سیال ایشان که مبتنی بر همان توضیح راوی است یعنی آن دو تن چون فرد دیگری را مفترض الطاعه میدانستند ممکن بود با پاسخ مثبت حضرت به خشم آیند و یا با اشاعۀ آن در مردم موجبات خطر جانی برای امام شوند چرا که کافی بود به گوش خلیفه برسد فردی ادعای افتراض طاعت کرده است. و خلیفه نیز از ترس قدرت ـ مفترض الطاعه بودن را مساوی فرمان قیام میدانست ـ عاقبتی که بر سر سایر قیام کنندگان آورده بود بر سر امام و شیعیان بیاورد و مکتب در بدو جان گرفتنش از میان برود. لذا امام به کنایه فرمود: «من به ایشان چنین فرمانی ندادم» ـ که میان مردم پخش کنند من مفترض الطاعه هستم ـ و آن دو را مرخص کردند. خشم حضرت نیز ظاهراً از این بود که عدهای خلاف فرمان امام به کشف اسرار اهل بیت پرداخته بودند و عقیدهای را که نباید به زیدیه میگفتند انتقال داده بودند.
به هر روی این فرضیه که باور افتراض طاعت در میان شیعیان رواج داشته با شواهدی که در سدۀ دوم ارائه شد قویتر میگردد و اختلافات ظاهری نیز که اساساً بر سر تعیین مصداق فرد مفترض الطاعه نمود داشته با مدیریت کانونی اهل بیت هدایت و راهبری میشده است.
۳ـ بررسی سدۀ سوم هجری:
با توجه به تحلیلی که در بخش قبل نسبت به ادوار مختلف امامت و رویکرد ائمه در مدیریت اعتقادی جامعه تشیع ارائه شد مسألهای که در خور تأمل است این که در مرحله سوم تاریخ امامت ظهور و بروز بنیاد اعتقادی تشیع ـ که همان نگرش به الهی بودن امامت باشدـ با مراحل قبل تفاوت کاملا فراگیری دارد و عقیده شیعه امامیه کاملاً آشکار و عیان میگردد و زمینۀ تقیه به معنای دوم کمکم از بین میرود.
آنچه از قرآن در مورد حکم تقیه استنباط میشود {إلا أَنْ تَتَّقُوا منْهُمْ تُقَاةً}»[۶۵] که مخالف مخالفت خود را مخفی دارد و در نتیجه خطرهای مخالفت را از خود دور سازد. و آن هنگامی است که مخالفت این مخالف به جهات عقیده معلوم نشده باشد ـ که در نتیجه وانمود گردد که مخالفتی در بین نیست ولی وقتی که نظر و اعتقاد او برملا شود و مخالفت اعتقادی او با جامعه آن روز آشکار گردد دیگر مخفی کردن مخالفت معنا ندارد و در نتیجه حکم تقیه هم در آنجا زمینهای پیدا نمیکند و پیاده نمیشود.
به تعبیر دیگر در مرحله سوم اگر معلوم میشد کسی شیعه است عقاید او کاملاً واضح و آشکار بود و کسی نمیتوانست شیعه بودن خود را اظهار دارد و بنیاد اعتقادی و اصول و نگرش تشیع به امامت الهی و مخالفان آن را در پرده نگهدارد و این مبتنی بر عوامل و رخدادهایی است که در آن تاریخ اتفاق افتاد. مجال بحث اندک است اما در ادامه به بعضی از آنها اشاره مینماییم.
حضرت امام هشتم(علیه السلام) امامت خود را علناً اظهار فرمود یعنی بعد از شهادت پدر بزرگوارشان در سال ۱۸۳ اعلان امامت و مقام امامت الهی خود را نمود خصوصیات و ویژگیهای امامت الهی را آشکار و افشاء نمودند و این قدر این مطلب برای عدهای عجیب بود که دوستان و دشمنان با انگیزههای مختلف هر دو اظهار نگرانی میکردند یکی از شواهد نامهای است که شیعیان آن زمان بعد از شهادت امام موسی کاظم به آن حضرت مینویسند که شما اعلان امامت خود نمودهای در حالی که «سیف هارون یقطرالدم»[۶۶] و حضرتش را دعوت به تقیه و عدم اعلان امامت الهی خود مینمایند. حضرت در پاسخشان فرمود ـ به این مضمون ـ خداوند مقرر نکرده است که از هارون خطری متوجه من شود.
حضرت در بیاناتی ـ با اینکه این اظهار در میان آباء طاهرینشان سابقه نداشته ـ خود را با رسول اکرم در اظهار رسالت و عدم زیان رساندن ابولهب به حضرت مقایسه میفرمایند و نگرانی شیعیان را از زیان هارون به حضرتشان رفع مینمایند.[۶۷] این غیر از جریانی است که در زمان امام صادق مشاهده مینماییم که با همه شرایطی که در آن زمان حاکم بود حتی بعد از قیام دولت بنیعباس حضرت امامت خود را مگر به افراد خاصی از شیعیان اظهار نمیفرمود.
عامل دیگری که در افشای عقیدۀ امامت الهی شیعه ـ ناخواسته ـ کمک کرد کیفیت جلب و احضار حضرت رضا(علیه السلام) توسط مأمون از مدینه به مرو بود که خروج حضرت خروجی آشکارا و علنی بود و به صورت خروجی مخفیانه نبود و رخدادی جلبنظر کننده و پرسش برانگیز بود. وقتی این جلب و احضار به گوش هر انسانی میرسید تفسیر و تحلیل او نمیتوانست جز به زیر سیال بردن مشروعیت حاکم وقت و یا آشنایی با شخصیت حضرت باشد و مشروعیت حکومت حاکم را در جهت خلافت پیامبر زیر سیال ببرد و حداقل به مسلمانان آن روز این پیام را بدهد که امام هشتم فرزند پیامبر(صلی الله علیه و آله) و عباسیان پسر عموی پیامبرند.
لذا قدرت وقت در مقام معامله سیاسی مثبت - به معنای دقیق لفظ - با امام هشتم برآمد که آغازش پس از انتقال آن حضرت به مرو با پیشنهاد انتقال خلافت از شخص خلیفه به آن حضرت که مورد پذیرش واقع نگشت و در مرحله بعد پیشنهاد ولایتعهدی خلیفه بود. فراموش ننماییم امپراطوری اسلامی آن روز بیش از چهل کشور فعلی را فرا میگرفت. یکی از سنن لازم الاجرایی مرسوم این بود که در خطبههای روز جمعه و خطبههای نماز عید فطر و قربان باید هم اسم خلیفه و هم ولیعهد او را ببرند. این اتفاق باعث میشد جامعه اسلامی آن روز به این واقعیت آگاه میشدند که ملاک انتقال قدرت و ولایتعهدی که تا به حال حاکم بود کاملاً برهم خورده است مثل انتقال خلافت از پدر به پسر مانند هارون به سه پسرش امین و مأمون و میتمن و یا از برادر به برادر مثل انتقال حکومت هادی به برادرش هارون. جامعه اسلامی آن روز این واقعیت را دریافت که کسی که ولیعهد شده ولایتعهدیاش بر مبنای وراثت نبوده است و بیگانه با خانواده وراثتی خلفای عباسی است لذا یا باید اقوی از خلیفه باشد و یا در نظر افکار عمومی هم سطح خلیفه بوده باشد تا بتواند شایستگی ولایتعهدی را پیدا نماید. کوتاه سخن اگر مشروعیت خلفای عباسی در انظار عمومی زیر سیال نمیرفت حداقل شایستهتر بودن امام هشتم به عنوان خلیفه پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) مورد توجه افکار عمومی قرار میگرفت.
یکی از هدفهای مهمی که خلفای وقت دنبال میکردند - و از مأمون آغاز شد – نفی شایستگی و لیاقت امامت یعنی مقام الهی آنها را در مقابله علمی با اندیشه مخالفان بود و در این راه از هر وسیلهای استفاده میکردند. به خاطر بیاوریم که پایتخت امپراطوری اسلامی بیش از چهل کشور فعلی را فرا میگرفت و دانشمندان همه مذهبها گروهها سرکردهها نمایندگان توانمند و شخصیتهای بزرگ آنها در پایتخت حضور دارند و بهترین و آسانترین راه برای معارضه و مبارزه با تشیع و اقلیت مخالف و مزاحم مباحثه و مناظره با این دانشمندان و تحریک کیان عقیدتی تشیع و بنیاد آن یعنی امام در اذهان و سپس هدم و نابودی شیعه است. کوچکترین شکستی در این مناظرات و مباحثات بهترین بهانه برای این هدف بود.
با مراجعه به تاریخ میبینیم با اینکه نبض تبلیغات آن روز در دست همین حاکمان قدرتمند بوده است ولی در تمامی آن مناظرات ایشان مغلوب و حضرت با قوت استدلال و صحت نظر و رأی خود غالب آمدهاند[۶۸] و هدف تعقیب شدۀ خلیفه را به پوچی و بطلان کشیدهاند و روز به روز بر نفوذ آنها در میان اهل دانش و فرهنگ افزوده شده و عقیدۀ شیعه دربارۀ علم آنها و اتصال و ارتباط آن با علم الهی در آزمایش و در امتحانهایی آن هم در آن سطح با دشمنان اثبات گشته و واقعیت اعتقادی تشیع به ظهور و بروز رسیده است.
وقتی خصوصیات آنها و فضایل و ویژگیهای امامت آشکار شد و حاکمان ظالم به این مسأله پی بردند که نه تنها به هدف نرسیده بلکه به خلاف هدف رسیده و رسوا شدهاند سعی کردند رابطه شیعه را با امامان قطع نمایند این قطع رابطه دربارۀ حضرت جواد(علیه السلام) در محدودۀ خاصی اجرا شد ولی نسبت به حضرت هادی و حضرت عسکری(علیهما السلام) بسیار قاطعانه اعمال شد. آنان این هدف را تعقیب و این سیاست را دنبال کردند زیرا رابطۀ شیعه با امامان خود بویژه از سال ۲۳۲ ـ که سال جلب امام هادی به سامرّاست ـ تا سال ۲۶۰ ـ که سال شهادت امام عسکری است ـ قطع میگردد و همانند رابطۀ شیعه با امام موسی بن جعفر در ایام زندانی بودن ایشان است. ولی وضعیت تغییر کرده یعنی اگر در زمان امام هفتم شیعیان برای مخفی کردن اسم حضرت از القاب «العبد الصالح»[۶۹] استفاده میکردند در زمان حضرت هادی و حضرت عسکری راه ارتباط غیر مستقیم آنها عنوان «وکیل الناحیة»[۷۰] بوده است چنانکه میبینیم هارون امام هفتم را زندانی و با آن وضع رقتباری حضرت را به قتل میرساند که عاطفه مسلمین را برمیانگیزد و بعد هم به عنوان امام الرافضه حضرتش مورد تشییع واقع میشوند.[۷۱]
مأمون مخفیانه حضرت رضا(علیه السلام) را به قتل میرساند زیرا محل استقرار مأمون مرو بوده و حضرت را به عنوان حرکت به بغداد از مرو حرکت میدهد و در مشهد فعلی و سناباد ـ که کاخ تابستانی حمید بن قحطبه والی مرو بود ـ در اردوگاه به قتل میرساند و بعد هم جلوی افسرها و مقامات آن نمایش و تظاهرات و عکس العملها را نشان میدهد.[۷۲]
نشانۀ دیگری که بیان میکند از عصر امام هشتم تا امام یازدهم نیازی به تقیه به معنای دوم آن نبوده اینکه این ائمه معصوم هرگاه مصلحت میدیدند معجزات کرامات و خرق عادات را خواه به لحاظ علم یا به لحاظ قدرت در محضر خلیفه با افراد فرماندهان و برجستگان سیاسی و نظامی خلافت آن روز انجام میدادند. اگر به تاریخ مراجعه نماییم میبینیم که همین اظهار کرامات و معجزات به شیعه شدن بسیاری از صاحبان قدرت و یا نزدیکان آنها منجر گشته است که نمونههایی در کتب حدیث موجود است یکی از آنها اشاره حضرت رضا(علیه السلام) به دو صورت شیر و تبدیل شدن آنها به شیر واقعی است. آن دو شیر آن جادوگر شعبدهباز را در محضر مأمون دریدند و در نتیجه آن خلیفه وقت و حاکم امپراطوری اسلامی در آن جلسه غش کرد.[۷۳]
پس از این مقدمه به ذکر شواهدی میپردازیم که عقیده شیعیان را در سدۀ سوم مبنی بر مفترض الطاعه دانستن امام بیان میدارد.
اوّلین مورد تفصیل همان مثالی است که در مقدمه فصل سوم بیان شد. وقتی امام کاظم(علیه السلام) به شهادت رسیدند علی بن أَبی حمزة و ابن السَّرَّاج و ابن الْمُکَاری خدمت امام رضا(علیه السلام) رسیدند و سیال کردند: پدر شما به چه کسی وصیت کرد ایشان فرمودند: «به من». پرسیدند: یعنی شما امام مفترض الطاعه از جانب خدا هستید امام پاسخ دادند: «آری». و در ادامه از این صراحت ادعای امام مبنی بر مفترض الطاعه بودن بیمناک شدند. حضرت فرمود: «از جانب هارون گزندی به من نخواهد رسید...».[۷۴] ولی حضرت تأکید میکنند:
انتظار نداشته باشید بروم بغداد و به هارون بگویم که من واجب الاطاعه هستم ـ همانگونه که رسول خدا در ابتدای امرش چنین نکرد و اوّل با نزدیکان خود مطرح نمود ـ این پاسخ را به شما گفتم تا رفع تشتت بعد از پدرم در میان شما بشود تا امام خود را بشناسید. به تعبیری شاید اگر غیر مستقیم هم به گوش هارون برسد به من آسیبی نخواهد رسید. همانطور که گفتیم اوّلاً شرایط تاریخی تغییر کرده بود و ثانیاً حضرت به جهت استناد به علم الهی خویش فرمود: «گزندی به من نمیرسد». اما اینکه آنها در همان ابتدای سیال وصیت امام قبلی را مساوی با افتراض الطاعه من الله میدانستند و چنین سیال کردند نشان از شاخص بودن این معیار به عنوان یک اعتقاد راسخ برای تعیین مصداق امامت بوده است. نمونۀ بعدی از معمر بن خلاد گزارش شده است که مردی از نژاد فارس خدمت حضرت رسید و پرسید: آیا اطاعت شما واجب است حضرت فرمود: «بلی». پرسید: مانند اطاعت امیرالمیمنین(علیه السلام) حضرت فرمود: «آری».[۷۵]
نکته اینجاست که در ذهن پرسشگر این جریان وجوب اطاعت خدایی که همسان اطاعت امیرالمیمنین باشد موج میزند که امری آشکار و کارگشا در اثبات فرضیه این نگارش است. دیگر اینکه فارس بودن او گواهی بر این نظریه است که بر خلاف ادعاهایی که این اعتقاد را فقط مخصوص شیعیان اهل عراق میانگارد باور اطاعت محض از امام را از دایره سرزمینهای عرب فراتر مینماید گویی در میان گسترۀ جغرافیایی شیعیان رسوخ داشته است.
ابوبکر حضرمی یکی از اصحاب امام رضا(علیه السلام) نقل میکند که:
مردی از خویشاوندانم بیمار شد و به عیادت او رفتم. به او گفتم: نصیحتی برای تو دارم اگر میپذیری بگویم. گفت باشد. پس به او گفتم: شهادت به یگانگی خداوند بده! او هم گواهی داد. گفتم: اینگونه فایده ندارد باید از روی یقینت باشد. گفت: از روی یقین است. [همچنین اقرار به نبوت پیامبر و امامت و وصایت و خلافت و مفترض الطاعه بودن امیرالمیمنین را نیز همین گونه از او خواست و با یقین ذکر کرد سپس تک تک ائمه را نام برد و چنین انجام داد بعد میگوید]:
لحظاتی نگذشت که وفات یافت و شیون از خانه برخواست. مدتی از ایشان دور بودم تا اینکه روزی رفتم و دیدم اثری از آثار عزا در آنها نیست. از همسرش پرسیدم که چگونه عزادارید گفت: این مصیبت بر ما بسیار عظیم بود اما جهتی که اکنون از آن در آرامشم خوابی است که شب گذشته دیدم. او را دیدم که زنده و سالم است از او پرسیدم که مگر تو نمردهای گفت: چرا اما نجات پیدا کردم به سبب کلماتی که ابی حمزه در وقت جان دادن به من تلقین کرد و الا نزدیک بود هلاک شوم.[۷۶] هم ابوحمزه معتقد به مفترض الطاعه بودن امام است و هم اعتراف آن متوفی در این دنیا نشان از نجات بخش بودن این باور در دنیای دیگر دارد که هر دو شاهد محکمی بر رواج یافتن این عقیده در شیعه دارد.
گزارش دیگری که از یکی از مخالفین نقل شده حکایت از گسترش این اعتقاد در مردم عراق به مفترض الطاعه بودن امام دارد تا حدی که کارگزاران دستگاه خلافت نیز از آن مطلعند. داودبن عیسی بن علی[۷۷] پس از دیداری که با امام رضا(علیه السلام) دارد به یارانش میگوید: آیا او را شناختید میگویند: او کیست داود پاسخ میدهد «هَذَا عَلی بْنُ مُوسَی الَّذی یزْعُمُ أَهْلُ الْعرَاق أَنَّهُ مَفْرُوضُ الطَّاعَة.»[۷۸]
نمونه دیگر در برخوردی است که محمدبن عبیده با امام رضا(علیه السلام) دارد حضرت به او میگویند: «تبعیت شما بیشتر است یا مرجیه» محمد پاسخ میدهد: ایشان (از رهبرشان) پیروی میکنند ما هم پیروی میکنیم. امام میفرماید: «از تو این را نپرسیدم». محمد میگوید: من عرض کردم بیش از پاسخ اوّل ندارم. امام فرمود:
مرجیه شخصی را که مفترض الطاعه نیست نصب کردند و اطاعتش میکنند و شما نیز امامی را برای خود قایلید و اطاعتش را واجب میدانید اما مرجیه از شما نسبت به رهبرشان مطیعترند.[۷۹] این گزارش حاکی از آن است که شیعیان قایل به افتراض طاعت امام بودند و راوی در مقابل این فرمایش امام موضع نمیگیرد که ما چنین اعتقادی نداریم ـ اما مذمت امام نسبت به شدت التزام عملی ایشان در مقایسه با پیروان مرجیه است که مصداق باطل را شدیدتر اطاعت میکنند. در مورد ارتباط علم الهی امام با افتراض طاعت که گویای الهی بودن این مقام است نیز نمونهای از تاریخ اعتقادی شیعه در این دوره به چشم میخورد. حسن بن علی الوشا نقل میکند:
زمانی که در خراسان بودم امام رضا(علیه السلام) فرستادهای به سمت من روانه کرد که بُرد یمانی برایشان بفرستم عرض کردم ندارم تا این رفت و آمد سه بار انجام شد و در بار سوم من برخاستم و جستجو کردم پس جایی نماند که نجستم مگر صندوقی که در آنجا برایم بود یافتم برداشته و به خدمت آن حضرت آوردم و گفتم: «گواهی میدهم که تو امام مفترض الطاعهای» و سبب در دخول این امر برای من این واقعه بود.[۸۰] پس از شهادت امام حسن عسکری(علیه السلام) یکی از پیروان جعفرکذاب به نام علی بن حسین بن فضال میگوید: نامهای به جعفر نوشتم و حقیقت امرش را از او سیال نمودم. جعفر در پاسخ نوشت: «أَنَّ أَخی أَبَا مُحَمَّدٍ(علیه السلام) کَانَ إمَاماً مَفْرُوضَ الطَّاعَة وَ أَنّی وَصیهُ منْ بَعْده وَ إمَام لَا غَیرُ.»[۸۱] قسمت اوّل پاسخ جعفر مد نظر ماست. آنجایی که به مفترض الطاعه بودن امام عسکری قایل است و این باور را نسبت به امام زمانش دارد.
نتیجهگیری:
همانطور که گذشت در کلام پیامبر اکرم ـ که مستند به وحی الهی بود ـ یافتیم که مقام مفترض الطاعه بودن امیرالمیمنین و ائمه بعد از ایشان بارها بیان شده است و اهمیت باورمندی به این عقیده از کلام اهل بیت گویای این بود که نداشتن آن مساوی مرگ جاهلی است. بررسی تاریخی شواهد باورمندی شیعه نیز در طول سدۀ اوّل به این ثمره منتهی شد که نام افراد بسیاری به عنوان باورمند به مقام مفترض الطاعه ثبت شده است ـ چه در زمان حیات پیامبر چه پس از رحلت ایشان در زمان حیات امیرالمیمنین چه در جنگها چه در نامه نگاریها ـ و نیز گفتگوی میان یاران ائمه در این دوران مشاهده میشود.
در سدۀ دوم با این واقعیت مواجهیم که جامعه شیعه از حالت فردی به تجمعی اعتقادی و نشاندار تبدیل میشود و نیاز به نگهداری و باروری از سوی ائمه داشته است. لذا علاوه بر دستیابی به شواهدی که گویای فضای ایمانی شیعیان به فرمانبرداری مطلق از ائمه بود به این موضوع دست یافتیم که اقتضای مواجهات سیاسی و تعاملات معارفی معصومین با جامعه مسلمین خلیفۀ حاکم و بالاخص با شیعیان چگونه بوده است.
آنچه مورد توجه در سدۀ سوم بود گردش راهبردی ائمه در مصادیق تقیه بود و نقش پررنگ امام رضا(علیه السلام) در شکل دادن نگاه عمومی به شیعه و اعتقادات امامیه عیان گردید. فاصله گرفتن فیزیکی ائمه از جامعه تشیع موجب از بین رفتن اعتقاد افتراض طاعت در میان شیعیان نشد بلکه شواهد متعددی از نظر گذشت تا این مدعا اثبات شود که چه در سراسر زمان حضور و پیدایی ائمه چه در زمان قرابت با شیعه و چه در دوری ظاهری از جامعه شیعیان به این امر معتقد بودند و بارها نیز عقیده خود را به ائمه عرضه کردند و از ایشان تأیید گرفتهاند.
/
محمدعلی دزفولی