صحنهی محشر کبراست؛ خلایق همه در محکمهی عدل خداوند حکیم و همه در وحشت و اندوه عظیمند؛ هراسان همه از خشم جحیمند، گریزد پسر از مادر و مادر ز پسر، خلق همه منتظر اجر و صوابند و عقابند و حسابند و کتابند و عتابند و خطابند؛ نه راهی که گریزند ز تعقیب گناهی، نه امیدی نه پناهی، همه در محکمهی عدل الهی همه جا رفته فرو یک سره در کام سیاهی، امم و خیل نبیّین، همه در جوش و خروشند و ستادند و به گوشند که شاید شنوند از طرف ذات خدا، حکم خدا را.
اُمم، گشته پناهنده به نوح و به خلیلالله و موسی و مسیح و به سلیمان و به داوود؛ نبیّین همه گویند که «ما راست نگه جانبِ پیغمبر اسلام، محمّد که بوَد احمد و محمود، به جز او و وصیش علی آن حجت معبود، کسی مظهر لطف و کرم خالق دادار نباشد، همه با چشم گهربار، گریزند سوی احمد مختار، که ای رحمت تو سایه فکنده به سر خلق گنهکار، مگر لطف تو گردد همه را یار، نگاهی که رهانی تو از این دایرۀ وحشتِ عظما دل ما را.»
در آن حال محمّد سخن آغاز کند، دست دعا باز کند، با احد لم یزلی راز دل ابراز کند، از جگر آواز کند:
بار خدا فاطمهام کو؟ همه دارند به من دیده و من دیده گشودم به سوی عصمت داور که ثنایش شده از جانب تو سورهی کوثر که تو خواندیش ز لطف و کرمت حضرت صدیقهی اطهر، همه امید رسول است، بتول است، بتول است و بوَد پاک و مطهر!»
نفس خلق به سینه شده حبس و همه مبهوت و پریشان، همه با دیدهی گریان که ندا میرسد از خالق منان؛ همگی چشم بپوشید ز وحشت، نخروشید که آید به سوی عرصهی محشر، ثمرِ نخلِ دل پاک پیمبر، همهی هستِ علی آن که بُوَد هستیِ داور، همه بینید جلال و شرف و عزت ناموس خدا را.
قیامت بوَد آنلحظه که زهرا به سوی حشر بیاید؛ به روی خلق ز لطف و کرمش دیده گشاید، نه دل احمد و حیدر که دل از دوست و دشمن برباید، به لبش خندهی عفو و به سرش تاج شفاعت، به کَفَش برگهی آزادی و دندان رسولاله و پیشانی بشْکافتهی حیدر و خون جگرِ نورِ دو عینش، حسن و جامهی خونین حسین ابن علی، دست ابوالفضل علمدار، دو مظلوم دگر محسن ششماهه و قنداقه خونین علیْاصغر و جبریل امین پیش روی ناقه و پشت سر او حضرت میکال؛ دو سوی دگرِ او ملکالموت، سرافیل به تعظیم و به تجلیل و به تکبیر و به تسبیح و به تهلیل، فزون از عددِ اهل قیامت، ملَک آیند و ستایند همه حضرت امّ النّجبا را.
پس آن گاه ندا میرسد از ذات خداوند که: محبوبهی من، فاطمه! امروز بخواه آنچه که خواهی!
ز چنین طرفه ندا فاطمه را اشک، روان گردد و گوید که الهی! اگر امروز مرا اشک روان است به صورت، تو گواهی که فقط عاشق دیدار حسینم!
که رسد باز ندا از طرف ذات خداوند که «یا فاطمه! ای دخت پیمبر، بگشا دیدهی خود را به سوی عرصهی محشر نگه فاطمه افتد به یکی پیکرِ بیسر که بود پارهتر از لالهی پرپر همه اعضاش جدا گشته ز شمشیر و ز خنجر، زده خون یک سره فواره ز رگهای گلویش، جگر فاطمه خون گردد و آهی کشد از سینه که محشر بخروشد به ستوه آورد از نالهی خود ارض و سما را.
اهل محشر همه با فاطمه فریاد برآرند، چنان اشک ببارند که در حشر شود باز به پا محشر دیگر، ز خدا باز ندا میرسد ای فاطمه بار دگر از ذات خداوند تعالی بطلب حاجت خود را و بخواه آنچه که خواهی، نگه فاطمه بر حنجر صد چاک حسین است و دو دستش به دعا، گرید و گوید به خدای ازلی: بار خدا حاجت من نیست به جز آن که ببخشی ز کرم خیلِ محبّان من و شوهر مظلوم مرا!
باز ندا میرسد از حضرت معبود که ای نور دل احمد و محمود، به عزّت و جلالم به تو آنقدر ببخشم که تو راضی شوی از من، به خدا میسزد آن روز خدا خلقت خود را به همان سیلیِ سختی که به یاس رخ زهرا اثرش ماند، ببخشد که همان لطمه شرر زد جگر اهل ولا را.
بگشا دیده و الطاف و عنایات و کرم بین که همان عصمت داور که همان روح دو پهلوی پیمبر، که همان آینهی احمد و حیدر، چو نهد پای به محشر، همه بینند چو مرغی که کند دانه ز خاشاک جدا، جمع کند جمله محبان خودش را و منادی خداوند ندا میدهد: ای اهل قیامت! همگی پیش به پشت سر زهرا همه پویند به گلزار جنان همره صدیقه اطهر، به جز آنان که شکستند میان در و دیوار، ز کین پهلوی او را، نه فقط پهلوی او، سینهی او، بازوی او را و گروهی که ستادند و نکردند در آن عرصهی غم یاری او را و گروهی که گشودند به آتش در کاشانهی او را و گروهی که شکستند درون صدف سینه، در آن واقعه دردانهی او را و هم آنان که شکستند نمکدان و گرفتند ندیده نمکش را و هم آنان که گرفتند پس از رحلت پیغمبر اکرم فدکش را و هم آنان که پس از فاطمه کشتند حسین و حسنش را و هر آن کس که به اولاد علی ظلم کند تا صف محشر، و هم آنان که گرفتند به جز راه ولایت، ره عصیان و خطا را.
حاج غلامرضا سازگار
/