شکایت

 

کیسه‌های وسایل سالگرد پدر را روی زین گذاشت تا موتور را روشن کند، 
 

امّا ضربه‌های ناگهانی به صورت و شکم،او را نقش بر زمین کرد.بی اختیار رد اشک بر گونه اش جاری و با خون قاطی شد.طولی نکشید تا مردم به کمکش آمدند.وسایل پراکنده روی زمین را برایش جمع کردند.
 

از کوچه ای که مردم باز کرده بودند چشمش به تابلو پارک فدک افتاد.بی اختیار ذهنش به کوچه‌های تنگ مدینه پر کشید.یک لحظه درد خودش را فراموش کرد و غصّه بزرگتری روی دلش سنگینی کرد.


امّا جای شکرش باقی بود که او می‌توانست از دزدی موتور شکایت کرده و قدری آرامش پیدا کند.

 

بیشتر بدانیم

 



فطرت