پیکر رنجورش بر بستری رنگ و رو رفته افتاده بود و دختری کوچک در اطراف اش، بی قراری میکرد؛ چشمان بی رمق اش را گشود و نگاهی به اطراف کرد؛ سالهای زندگی به سرعت از مقابل دیدگان اش میگذشت؛روزگاری در مکه، هیچ زنی نه جایگاه اجتماعی اش را داشت و نه ثروت اش را. همه چیز از آنجا شروع شد که به جوانی دل بست، جوانی که از مال دنیا هیچ نداشت، اما برآمده از شریف ترین خانواده ها بود و خود صاحب برترین کمالات. امین اش میخواندند، از بس پاک بود و مورد اطمینان مردم.جوان، چند صباحی برای بانوی مال دار مکه، فعالیت کرده بود و بانو خوبی ها و لیاقت اش را دیده بود و دل بی آلایش خود را سرای عشق او نموده بود.بانو اگر میخواست، ثروتمندترین مردان عرب، با افتخار دربرابرش زانو میزدند، اما او به دنبال حقیقت بود، حقیقتی که فروغ شعله ورش را در چشمان آن جوان امین، دیده بود، پس گام پیش نهاد و گرچه برخلاف رسم معمول، خود به خواستگاری امین اقدام کرد.محمد نام آن جوان بود، همو که پاکی اش شهره بود و صفای باطن اش پرآوازه؛ در روزگاری که زشت کاری عادت مردمان بود، پای کج ننهاده بود و در زمانی که فساد خوی همگان بود، صلاح و سداد را پیشه داشت.مجلس عقدشان، با حضور ابوطالب بزرگ مکه، برپاشد و خدیجه، بانوی گرامی قریش، به محبوب اش رسید. زندگی شان آغاز شد، زندگی که بنیان اش، مهر بود و صفا؛ هرچند زنان قریش ملامت بانو را درپیش گرفتند که چرا با یتیمی فقیر وصلت کردی! تعجبی نداشت، آن که در فرهنگ جهل پرورش یابد، جز ثروت و مقام فضیلتی نبیند.سال ها بعد، روزی درخانه را که بر شوی اش گشود، محمدی دیگرگون مشاهده نمود، سرخ گونه و خسته؛ ماموریت الهی اش آغاز شده بود و خدیجه اکنون خاتم پیامبران الهی را در پیش چشم داشت. دعوت پیامبر همان و لبیک خدیجه همان، گویی سال هاست که منتظر گفتن پاسخ مثبت است، اما نه، خدیجه پاسخ مثبت اش را پانزده سال قبل گفته بود، همان روز که با ایمان به پاکی و حقیقت جوان، همراهی او را برگزیده بود….
خدیجه اهل فکر بود و میدانست که اصلاح یک جامعه، علاوه بر لزوم داشتن برنامه، نیاز به مال و ثروت نیز دارد؛ این بود که با یک کلام تمام دارایی اش را تسلیم پیامبر نمود، ثروتی که هشتاد هزار شتر جابه جایش میکردند.ماجرا تازه شروع شده بود. وقتی دعوت پیامبر علنی شد، حمله ی مخالفان نیز شروع شد، فشارهای سهمگین روحی روانی و حملات سنگین جسمانی. ساحر و شاعر و دیوانه خواندن پیامبر، دل خدیجه را به درد میآورد و سنگ زدن و زباله برسر ایشان ریختن، چشمان اش را به اشک مینشاند. با خود میگفت: ببین این مردم جاهل چه میکنند با کسی که سعادت شان را میخواهد و درسر هوای هدایت شان را دارد.در تمام این احوال، خدیجه پرستاری مهربان بود و مشاوری مورد اطمینان؛ از همه توان فکری اش برای یاری رساندن به پیامبرش بهره گرفت و تمام ثروت اش را در راه اعتقاد مراد و مقتدایش هزینه کرد، تا جایی که پیامبر فرمود: هیچ مالی به اندازه ی ثروت خدیجه مرا سود نبخشید و اگر ثروت او نبود، اسلام استوار نمیگشت.
بانو باردار شده بود و زمان تولد نوزاد فرارسیده بود. باید در آن لحظات سخت، دوستانش به یاریش میآمدند، اما کسی حاضر نشد. تنها و پرغصه نگاه اش را به در دوخته بود که ناگاه چهار بانوی بلند قامت مهمان خلوت اش شدند. با دیدگانی پرسوال به آنان مینگریست که خود لب به سخن گشودند، برترین زنان تاریخ آفرینش، اینک از بهشت آمده بودند و خدای شان فرمان یاری خدیجه را صادر کرده بود. آن ها آمده بودند که هدیه ی الهی را به بانوی بزرگ اسلام تقدیم دارند، بانویی که هرچه داشت، پیشکش بارگاه الهی کرده بود و اینک نوبت خدا بود تا پربهاترین گوهر خزانه ی غیب اش را ارزانی خدیجه کند.این گونه بود که فاطمه آمد، و چه شاد بود خدیجه از حضور این دختر… و حالا این دختر در اطراف پیکر رنجور مادر، بی قراری میکرد…..
از آن زمان به بعد، هرگاه نام خدیجه برده میشد، پیامبر متاثر میگشت، دوستان خدیجه را احترام مینمود و همواره به نیکی از او یاد میفرمود. روزی که عایشه با حسادت نسبت به خدیجه بیاحترامی کرد، پیامبر به شدت برآشفت و به صراحت فرمود: نه به خدا، بهتر از او را خدا به من عوض نداده است، ایمان آورد وقتی مردم کافر بودند، مرا تصدیق کرد زمانی که مردم مرا تکذیب کردند، در اموال خود با من مواسات کرد وقتی مردم مرا محروم ساختند و خدا از او فرزندانی روزی من کرد و از زنان دیگر محروم فرمود.
دهم رمضان سال روز وفات برترین همسر پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم، ام المومنین، حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها، بر تمام مسلمانان حق شناس تسلیت باد.
//
وبلاگ بیایید بیشتر بدانیم(سید حیدر حسینی)