مولای من!
از کویر آمدهام
با عرض بهترین سلام ها و صلوات ها به پیشگاهِ خورشیدِ زمین و آسمان، ناموس دهر، بهار روزگار، روشنی شبهای تار و طلوع زیبای سحر، رونق دل و طراوت بهار، نسیم لطف و بارش رحمت، شکوه احساس و بینش ایمان، عُصارة خیر و شَهد نیکی، علم خروشان و پرچم افراشته، ستون دین و نماز مجسّم، کانون قرآن و ملکوت خداوند، تک سوار حجاز و بُرقَع پوش مدینه، دستگیر و پناهِ هر پناه برنده به او.
ای مولای من! از کویر آمدهام، جایی که شبش ستاره باران است و امتداد ستارههای آن، مسیر عجیب انتظار را در دل آسمان به تصویر میکشند تا بازگو کنندة قرنها غربت و انتظار باشند و در عین حال، بر کرانة آن بهشتِ وصال تو را تداعی کنند. مسیری آشنا که از غمخانة سرداب غیبت تا ندای جانبخشِ تو در کنار دیوار کعبه ادامه دارد.
از کویر آمدهام، از جایی که جماعتی از ساکنانش به خاطر تلاش و مجاهدتِ فراوان در مسیر انتظار ستاره شدهاند و هر ستاره که در این راه میسوزد بسی افتخار میکند که به چه سعادتی رسیده است و به راستی که این سوختن توفیق هر کسی نیست!
آخر هر ستاره که میمیرد سرانجام رنگِ رخِ ماه را خواهد دید و به وصال او خواهد نشست. سر بر دامان او خواهد نهاد. دست در دستان ماه خواهد گذاشت. پا به پای او خواهد گریست و رنج سفرش را با سوزِ اشکش خواهد گفت.
مهدی جان! از شبهایی ستاره باران آمدهام. از شبهایی منتظِر، از شبهایی غمگین، از شبهایی که یگانه ماهِ روزگارش را گم کرده است و حال، ستارگانش پراکنده شدهاند! از ساعاتی گریان، از دقایقی مضطرب و از لحظاتی نالان.
آری! از شبهای غریب در دل کویر!
از کویر آمدهام! جایی که گل و ریحانش، بوته خاری بیش نیست، و سرزمین وجودش رَمل و ریگ و شنزار. جایی که سوزِ بادهای خشک و بیروح، صفای دشت و دمنش را به بیابانی هولناک تبدیل کرده است. جایی که آبِ زلال و گوارایش در عمقِ چاه، تلختر و تلختر میشود و جایی که آبگیر زیبایش، به ماندابی تبدیل شده خاموش و بیجوشش و خروش.
زندگیمان را ببین!
چشمانی نگران تا هر سو آبی بیابی که فقط در کویر سراب میروید و سراب. دلهایی هراسان و مضطرب تا چگونه زندگی کنی اما بادهای کویری تار و پود زندگی را از هم جدا میکنند و سرانجام چشمی گریان و دلی ناامید پس از عُمری سرگردانی، گیجی و گمراهی.
زندگیمان را ببین! که چگونه هدایت بر محورِ دنیا چرخیده و بهشت زیبایمان را به کویری خشک تبدیل کرده است! کویریان در عین اینکه مسلمانند(!) تجمّل گرا، دنیاپرست و فقط به فکر خویشتنند.
رفتار کویریان را ببین که چگونه است: زوزة بادهای وحشی، نرمیِ دل و آرامشِ روزگارشان را گرفته است. هرکویری به دنبال سایهبانی است اما برای خود، و نه برای خود و دیگران. اینجا احترام به همنوع و رعایت حقوق صاحبانِ حق، بهانهای است تا از آماجِ تهمتهای جنیانِ کویر در امان بمانی. اینجا مال، الهة کویری است که او را محافظت میکند و عِلم در نظر کویری کاهی است بیارزش، که بود و نبودش مهم نیست. اینجا علم را برای رسیدن به مقام و شُهرت میآموزند و نه برای هدایت و روشنگری و اخلاقِ مسلمانیِ ظاهری، نقشهای است تا در زیر پردة آن بتوانی به آمال و آرزوهای خود برسی.
اینجا زمان مهم نیست که چگونه بگذرد و چگونه از آن استفاده شود، اینجا باید زندگی کرد ولی نه برای خدا! بلکه برای رسیدن به آرامش و راحتی خود.
اینجا آرزوهای دراز، مسیر زندگی را تعیین میکنند. اینجا استدلالهای منطقی برای اهداف باطل به گونهای به کار گرفته میشود که منطق و عقل نیز حیران ماندهاند. و از آن جمله است که:
((باید دنیا را با چنگ و دندان بدست آوری و الاّ آخرت را هم از دست خواهی داد و اصولاً چگونه میتوانی بدون رسیدن به مال و مقام، معنویت را بر دنیای خویش حاکم کنی؟ و دیگر آنکه: مگر نمیبینی آنان که دنیا را بدست آوردهاند چقدر راحت به بندگی خداوند میپردازند؟!))
-کَلِمَهُ حَقٍّ یُرادُ بِهَا الْباطِل. سخنی درست که هدفی باطل از آن دنبال میشود. -
ای مظهرِ زهد و تقوی بیا! بیا و خُلق و خویِ ظاهریِ الهیِ کویریان را ببین که ظاهرِ آن بر منطقِ فکریِ خودشان استوار است، اما باطن آن با فطرت الهیِ هر عاقلی ناسازگار است.
اما نه! چگونه از جایی که آبش فرو رفته و خورشیدش گمشده انتظار سرسبزی و بالندگی داشت؟! و چگونه از جایی که بهارش هنوز نیامده انتظار روییدن زنبق و سوسن و یاسمن داشت. نه! و نیک میدانم که تا بهار نیاید کویریان نیز کویر را این گونه میخواهند.
پس ای بهار گمشده بیا و بر کویرمان بگذر! بر فکرهایی که برای دنیای خود راه شرعی یافتهاند و بر عقلهایی که همه چیز را برای خدمت به نفس و شهوتهای آن به کار گرفتهاند. بیا و بر خار و خاشاکِ کویر بگذر! تا بار دیگر طراوت خویش را بیابند. بر سایههای تاریکِ یأس بگذر! تا بار دیگر روزنة سبز امید در پنجرة خانة هر کویری باز شود و زاویة چشمانِ او را بر افقی بازتر و تازهتر بگشاید.
ولی، آگاهم که غیبتِ بهار – خود - نیک امتحانی است و فرصتی است تا کویریان و بهاریان از هم جدا شوند و آنان که شایستة بهارند از آنانی که به کویر بسنده کردهاند و به هیچ و پوچِ خویش دل بستهاند جدا شوند.
ای سفر کرده در اوج ظلمت خویش، تو را میخوانم! تا بیایی و دوباره صفای واقعی را به دل کویر برگردانی و طلوع زیبای سحر را به آنان هدیه کنی و رودهای خروشانشان را که از خروش افتادهاند جاری کنی. سرزمینهای خشکشان را سرسبز و خرم و با صفا کنی.
آری، از آن زمان که رفتهای سرما امان کویریان را بریده است و زندگی گرمشان از هم پاشیده است. حتی جمعی از آنانی را که در ابتدا کلبة کوچک خویش را با چراغِ یاد تو و فروغ عشق تو، گرم نگه میداشتند نیز به غفلت افکنده است.
حال آمدهام از راهی دور، از کویر، تا گوشِ خسته از هیاهوی گرگ صفتانِ بیابان را پر از سکوتِ پر معنای تو کنم. آمدهام تا بگویم که بیتو زندگی، مرگ است و باغِ سرسبز، کویر.
آمدهام تا شاید بازگشت بهار را به کویر و کویریان مژده دهم.
پس بیا ای بهشتِ گمشدة کویر، بیا!
بیا که من به یاد تو هستم و ای کاش، کویریان نیز به یاد تو بودند تا دیگر کویری نباشند و بهاری باشند؛ تا از امتحان الهی سربلند بیرون بیایند و روزی تو را در کنار کعبه ببینند در حالی که شاد و سربلندهستند! ((والسلام))
ارسال شده توسط ققنوس