کوچه خاطرات- تصویر دوم
من آن روز را به یاد میآورم که تو سر بر سینه ی پیامبر داشتی و به درد میگریستی. آن روز، پیامبر بر بستر شهادت خویش غنوده بود؛ و اندوهی سخت وجود تو را فراگرفته بود. امّا وقتی پیامبر سخنی را در گوش تو زمزمه کرد؛ چونان تشنهای که به آب گوارایی سیرابش کنند، آرامش یافتی. مژدهای روحبخش؛ وعده سفری نزدیک به دیار جاودانگی.
من آن روز را به یاد میآورم، که پیامبر در سوگ از دست دادن خدیجه، یار با وفا و همسر مهربانش اندوهگین بود، و دستهای کوچک تو بر قامت بلند پدر حلقه میشد و او نگین انگشتری تو بود؛ که چون مادری مهربان نگاه بانش بودی.
من آن روزها را به یاد میآورم که هرگاه پیامبر برای نماز صبح به سوی مسجد میرفت، بر درخانه تو میایستاد و با صدایی بلند، آنطور که خوابزدهترین مردمان هم بشنوند، بر اهلبیتش سلام میکرد:
“سلام بر شما ای خانواده پیامبر”
و آن روزهایی که چون از سفری باز میگشت؛ نخست به سراغ تو میآمد و از حال خانواده تو که خانواده او بودند، جویا میشد. و همه این کارها را آنگونه انجام میداد که همه ببینند و بدانند. همانطور که همه رسالتش را چنین ابلاغ میکرد.
من آن روزها را، همه ی آن روزهای درخشان را بهیاد میآورم. همه آن روزهایی را به یاد میآورم که مردمان این شهر از یاد بردهاند؛ یا میخواهند از یاد ببرند. تا عطر یاد تو در پس کوچههای خیالشان نپیچد. آخر در خارستان دل آنان، جایی برای بوی خوش خاطرات تو نیست. ای زهرا! ای گل خوشبوی پیامبر!

