کوچه خاطرات- تصویر اول

شب، آرام و خاموش، چادر سیاه خویش را برسر شهر کشیده‌است. شب، خانه ی اسرار است و سراپرده ی راز و هم راز شب، عارفان و عاشقان‌اند.

از گوشه و کنار شهر، به جز زمزمه ی طولانی و بی‌پایان جیرجیرک‌ها، صدایی به گوش نمی‌رسد.

آرامش و سکوت، گویا در ذات همه ی شب‌ها ست. امّا امشب از گوشه‌ای نه چندان دور، ناله‌ای حزین به گوش می‌رسد.

"سلام بر تو ای رسول خدا! از سوی من و هم از سوی دخترت که در کنار تو آرمیده‌است.

هم‌او که بسیار زود به تو پیوست.

این ناله‌ که گویا جان را به همراه خویش به‌در می‌برد و چنین غمگنانه، دیوار سکوت شب را می‌شکند، ناله ی کیست؟

شهر، هیچ‌گاه غم ناله‌ای چنین غریبانه نشنیده‌است.

اما نه! گویا در خاطرات شهر، در زمانی نه‌چندان دور صدایی همین قدر جانسوز، ثبت شده‌است. صدایی که دل شهر را به لرزه می‌افکند و خواب از چشمان غفلت‌زده ی مردمان ربوده‌بود. صدایی که یادآور هزاران خاطره بود. خاطراتی نه چندان دور که رؤیا بپنداری‌شان و نه چنان کم‌شمار که فراموششان کنی. خاطرات مهربانی‌ها و عطوفت پدری مهربان با یگانه دخترش و سفارش‌های او در نگاهبانی از این گوهر بی‌همتا.

اما وجدان زنگار گرفتة شهر، صیقل چنین خاطراتی را برنمی‌تابید. مردمان، سکوت غفلت را بیش‌تر از فریاد بیداری می‌پسندیدند. دوست نداشتند هیچ نسیم آگاهی‌ای آرامش تارعنکبوتی خانه‌هایشان را برهم زند. برای همین برخاستند. زبان گشودند. سکوت مرگ‌بارشان را شکستند. به اعتراض برآمدند. و افسوس که تازیانة اعتراض را بر پیکری جز آن‌چه باید، فرود آوردند.

به جای آن‌که از خود بپرسند که ریشة این درخت غم کجاست؟ و بجای آن‌که تسکین این درد بزرگ را مرهمی باشند؛ زبان تلخ‌شان را به کنایه و زخم گشودند و این همه ی آگاهی آنان بود.

"علی! به فاطمه بگو یا روز گریه کند یا شب. گریة بی‌امان او آسایش ما را سلب کرده‌است."

اینک فاطمه، دیگر نه روز می‌گرید و نه شب. و مردمان در آرامش مرگبار خویش، خفته‌اند!